دسته
...باهم باشیم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 351818
تعداد نوشته ها : 278
تعداد نظرات : 77
PageRank
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

سرطان در وجودش رخنه کرده بود و شمع زندگیش را به دیار خاموشی و به جایی می‌کشاند که حتی بانگ جرس هم به گوش نمی‌رسید و نغمه پرنده‌اش فضایش را پر نمی‌ساخت.

همه چیز آشکار بود. آخر دیگر چیزی پشت پرده‌ای نبود که مخفی مانده باشد، صادق بیماری سخت و لاعلاجی گرفته بود و هر روز لحظه‌ای با این غول دهشتناک دست و پنجه نرم می‌کرد. دیگر مجال پرسیدن از کسی نمانده بود.

چرا که می‌بایست حال او را جویا می‌شدند. دیروز نه امروز، امروز نه فردا و یا پس از چند روز دیگر او رفتنی بود! چرا که به علت خونریزی زیاد در ناحیه مثانه امانش بریده شده بود. شاید دیگر راهی برای بازگشت نداشت! یا هر نفسی که می‌کشید سایه مرگ را هم چون خفاشی خون آشام بر بالای سر خود حس می‌کرد.

وقتی پسر بزرگش پرویز به او نگاه می‌کرد، قطره قطره در خود آب می‌شد. پرویز در درون قلبش آرزو داشت کاش یک بار دیگر پدرش سلامتی‌اش را باز می‌یافت و کاش نگاه پدرانه‌اش به دور از غم‌ها و رنج‌های کوبنده در نگاهم موج می‌زد و درس زندگی را پدرانه در گوشم زمزمه می‌نمود.

کاش بساط چای هم چون گذشته‌های نه چندان دور برقرار و کانون خانواده از خنده پدر پر می‌شد... اما افسوس، افسوس که انگار دیر شده بود.

چشمان پسر را نمی از اشک احاطه می‌کرد اما در مقابل چشمان کنجکاو پدر جرأت ایستادن نداشت. چرا که غم او را بیشتر و بیشتر می‌ساخت و توانش را هر چه سریعتر می‌گرفت.

همسر صادق بارها و بارها در خلوت اشک می‌ریخت و عاجزانه سلامتی شوهرش را از خداوند سبحان و امام غریبان(ع) می‌طلبید.

گاه خانه که روزی مرکز شور و حال و خنده و بازی بچه‌ها بود در چنان سکوتی فرو می‌رفت که بی‌اختیار انسان را بیاد قبرستان‌های کهنه و متروک می‌انداخت. با این حال صادق یک لحظه از خدایش جدا نبود.

در نماز صبح، ظهر و شام او را صدا می‌زد و کمک می‌طلبید و چه سخت و طاقت‌فرسا است این همه رنج را تحمل کردن و هشداری است برای آنانکه در غرقاب صدها فریب و نیرنگ خود را باخته‌اند، چرا که هر لحظه مرض و بیماری ممکن است همانند صاعقه‌ای فرود آید و هست و نیست خانواده‌اش را به باد فنا دهد.

اگرچه صادق تجربه‌ای الهی را پشت سر می‌گذاشت شاید خود او هم این را نمی‌دانست. روزها و شب‌های سخت و کشنده به سختی می‌گذشت. انگار قانون روزهای دشوار و سخت این چنین است که کندتر طی شوند. اما نه، این بیماری است که ثانیه‌ها و لحظه‌ها را طولانی‌تر جلوه می‌دهد، همانگونه که روزهای خوش در نظر هر کس زودگذر است و مثل برق و باد طی می‌شوند. بالاخره صادق توان این همه رنج را ندارد و تصمیم می‌گیرد با سفری به مشهد، شهر نور و شهادت، شهر همیشه بیدار و شهر همیشه جاودان، غم را با امام غریبان، که از اقصی نقاط جهان برای زیارت او می‌آیند در میان بگذارد. بی‌اختیار بغضش می‌ترکد و اشکش سرازیر می‌شود. اشک‌های گرمی که حاکی از دل پردرد یک پدر نسبتاً سالخورده است. پدری که فراز و نشیب روزگار را چشیده است و نمی‌خواهد در لحظاتی که می‌تواند با زندگی در کنار خانواده بهترین خاطرات را داشته باشد. از آن بی‌بهره باشد. پسر زیر چشمی نگاهی به پدر می‌افکند. سرنشینان اتوبوس با دیدن حرم مطهر و گنبد بارگاه منور صلواتهای بلندی می‌فرستند. بویژه صادق که دیگر امیدی برایش باقی نمانده بود. مگر رهگذار کوی دوست و حامی غریبان و دردمندان.

نزدیک‌های ظهر اتوبوس به مشهد وارد و در ترمینال مستقر شد. مسافران یکی پس از دیگری از اتوبوس پیاده شده هرکس کوله باری بر دوش کیفی در دست راهی را در پیش گرفت تا خود را زودتر به امام(ع) برساند.

غریو شادی و همهمه در همه جا پیچیده شده بود. انگار زمستان غم و اندوه رنگ و جلوه بهاری به خود می‌گرفت و شب تاریک سختیها به صبحی درخشان مبدل می‌شد.

این بار سراب نبود. خواب و خیال و یا رویای غیرواقع به نظر نمی رسید. صادق و پسرش امام را از راهی نه چندان دور لمس می‌کردند و قلبشان را بگرو می‌گذاشتند. آنها دیگر محبوب خود را یافته بودند. آن امام مقدسی که می‌تواند از فرسنگ‌ها راه دور قلب‌ها را به خود جلب کند و عنان و اختیار را از عاشقان بر گیرد.

آیا مگر می‌شود همه چیز را درون کلام و یا با قلم بیان کرد.

مگر می‌شود درون مغزها و سینه‌ها را شکاف و قلب عاشقان راستین را کاوش کرد! مگر می‌شود رابطه‌ای غیبی و الهی را به تصویر کشید... نه و باز هم نه هرگز.

صادق به همراه پسرش در یکی از مسافرخانه‌های اطراف حرم مطهر اتاقی گرفتند. غذایی خوردند و سپس با فکری مملو از عشق به امام(ع) به حرم مشرف شدند، اشک ریختند، زار زار گریستند. دردمندان دیگر نیز آمده بودند و هر یک طلب حاجتی از آقا امام رضا(ع) را داشتند. چند روز به همین منوال گذشت و صادق در پشت پنجره فولادی بست می‌نشست تا اینکه بارقه امید درخشیدن گرفت.

هیچ‌کس ندانست چطور، چگونه، اما دیگر اثری از بیماری در وجودش مشاهده نمی‌شد.


دسته ها : مذهبی
جمعه 4 11 1387
X