دسته
...باهم باشیم
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 352072
تعداد نوشته ها : 278
تعداد نظرات : 77
PageRank
Rss
طراح قالب
محمدرضا عابدي

در سن 21 سالگی متوجه شدم، به بیماری قلبی مبتلا شده‌ام. مرضی که توان فرسا بود. از این تاریخ تمام روزهای من به معالجه و رفتن از این دکتر به آن دکتر می‌گذشت و با 4 سال رفت و آمد با وجود سنگین‌ترین هزینه‌ها و بهترین پزشکان معالجه نشدم. پشت درهای ساختمان پزشکان انتظار کشیدن حوصله‌ام را سر برده بود، مخصوصاً که هر چه می‌دویدم کمتر نتیجه می‌گرفتم. هر روز ناامیدتر از روز پیش به خانه باز می‌گشتم، حالم وخیم شده بود به طوری که بعضی شب‌ها دو تا سه دکتر بر بالین من حاضر می‌شدند، ولی بهبودی حاصل نمی‌شد.

دقایق سال نو با کندی هر چه کشنده‌تر، شروع شد و بیماری من شدت یافت، آشیان تازه بنیاد زندگیمان را هاله‌ای از نومیدی و یأس پوشانده بود. همسرم در حالی که سعی می‌کرد بیماری مرا عادی جلوه دهد، همیشه نوید بهبودی مرا می‌داد. اما در دریای چشمانش غمی سنگین لنگر انداخته بود، بستگان همه در فکر چاره بودند و تمام وقتشان به مشورت می‌گذشت. تا اینکه تصمیم گرفتند مرا برای گرفتن شفا خدمت آقا بیاورند و پس از چند روز، توفیق زیارت آقا را پیدا کردیم. به اتفاق همسرم ساعت 11 شب به حرم رفتیم و پس از بجای آوردن زیارت در کنار پنجره زلال اشک و آه زانو زدیم. نمی‌دانم تا کی در راز و نیاز بودم و از عالم خاکی رها، که با صدای غیرطبیعی طبش قلبم به خود آمدم، سپیده دمیده بود و نسیمی ملایم می‌وزید. گیسوی نبضم پریشان بود و حالم بسی آشفته. ناله کنان همسرم را که به خواب رفته بود برای چندمین بار صدا کردم، او در حالی که صورتش خیس از اشک بود با شوقی وصف ناپذیر به من نگاه کرد و در جواب التماس‌های من که حالم خیلی بد است و زودتر مرا به دکتر برسان، آرام و با اطمینان گفت: تو خوب شدی! همین حالا بهبودیت را بدست آوردی و وقتی مرا نگران و آشفته دید، ادامه داد: آقا شما را شفا داد، جای هیچ نگرانی نیست.

من مات و مبهوت به دست‌های لرزانش نگاه کردم که داشت مرا بلند می‌کرد تا بنشینم گفتم: چطور؟ گفت: کمی صبر کن و در حالیکه این واژه‌ها را ادا می‌کرد، دستم را در دستش گرفت و گفت: ای کاش چند لحظه دیرتر مرا از خواب بیدار می‌کردی، داشتم با مولایم شفادهنده دردمندان حرف می‌زدم. بر خود لرزیدم و اشک سیل آسا از دیدگانم جاری شد. متحیر به دهان او چشم دوخته بودم. به حدی که طبش قلبم را فراموش کردم. او گفت: مجلسی بود وعده‌ای در آنجا مشغول سینه‌زنی. آقایی نورانی با دستاری مشکی بر روی چهارپایه‌ای بلند ایستاده بودند. من و تو در کناری نشسته و به سخنرانی ایشان گوش می‌دادیم. آقا که به مردم نگاه می‌کردند، چشمشان به ما افتاد. با دست به من اشاره کردند، من به اطرافم نگاه کردم. کسی جز من و تو در آن جهت نبود. پرسیدم با من هستید؟ فرمودند: بله، با شما و مطلبی فرمودند: که متوجه نشدم. دوباره اشاره فرمودند، شما که آن جا نشسته‌اید به من نزدیکتر شوید، می‌خواستم بلند شوم و به خدمتشان برسم که مرا از خواب بیدار کردی.

سخت از بیدار کردن همسرم پشیمان و متأسف شدم و در حالیکه گریه می‌کردم با کمک او از جا برخاستم و به اتفاق به خانه برگشتیم. ضربان قلبم بسیار منظم و آرام بود و هیچ دردی و یا ضعفی احساس نمی‌کردم. خوب می‌دانستم که من لیاقت معجزه آقا را نداشتم ولی ایشان چقدر بزرگوار و مهربان بودند که شفیع من گنهکار در پیشگاه حق تعالی شدند. روز بعد نزد دکتری که نوبت داشتم رفتم و بعد از آن روز به دکترهای دیگری که متخصص بودند مراجعه کردم. همه به اتفاق نظر داشتند که کاملاً سالم هستم و هیچ مشکل قلبی مشاهده نمی‌شود.


دسته ها : مذهبی
جمعه 4 11 1387
X