| زلیخــا یک شبی بر خوابم آمد |
| ز حیرت بر لـبانم جانم آمـد |
| پریشان بود و پرخاطـر ز سیما |
| به بغض و گریـه گفـتا: ای کریما |
| توکه از اهل فضل ودانش هستی |
| ز دین و معرفت بارت ببستی |
| نگاهی کن تو اینک روی من را |
| ببین کامل ترین اشکال زن را |
| ببودم سال ها هم چون ونوســی |
| همه میخواستند همچون عروسی |
| نگاهم کن ببین شکل قشنگـم |
| چقدر اینک ببین خوش آب و رنگم |
| تو که از اهل شعر و نظم هستی |
| درون شعر فردی چیره دستی |
| نخواندی سیرتم در هفت اورنگ |
| که جامی گشت از وصفم چنان منگ |
| کجا شکلم ببودش چون هیولا |
| نوک بینی من کی بوده بالا |
| کجا دستم بدارد این همه پیس |
| کجا پیشانی ام دارد بسی کیس |
| چنان آهوتنم پر طمطراق است |
| کجا هیکل مرا این گونه چاق است |
| روم من راه چون طاووس زیبا |
| کجا ثابت بباشم چون چلیپا |
| به آرایش شده رویم چو منشور |
| شدم خواهر برای آق سلحشور |
| فرج را گو زمن ای مرد مومن |
| کجا شکل زلیخا بود چون جن |
| زلیخـــا بود زیبا و فریبـــا |
| به تن می کرد او همواره دیبا |
| اگر فردی زلیخـا را همی دید |
| به تن لرزید از حیرت چنان بید |
| عزیز مصر عزت یافت از وی |
| چو وصف همسرش بشنید از ری |
| حالا ریخت زلیخـــاتان جهنم |
| به یوزارسیف هم باید بخندم |
| اگریوسف چنین قد وبری داشت |
| زلیخا بهتر از او همسری داشت |
| اگر این تحفه شکل یوسفم بود |
| چراگریه همه روز وشبم بود |
| ز یوسف او فقط یک نام دارد |
| ز جـــام جـــــم فقط او جام دارد |
| وگرنه هیچ شکل یوسفم نیست |
| اگر این صفر باشد آن بود بیست |
| نمیدارند آکـــتورها گناهی |
| گریم برده جمال از آن "ریاحی" |
| "زمانی" هم شده با ریش و کاکل |
| شبیه قیصر و شکل داش آکل |
| "مدرس" هم نگو چون قرة العین |
| رود با لنگ، قیقاجی از آن بین |
| خودت انصاف ده اینک تو شاعر |
| خجالت میکشم زین شکل و ظاهر |
| بگو از سوی من بر اهل سیما |
| نمی شد پرکنید این فیلم بی ما؟!! |
| شکایت میبرم من نزد آمون |
| ز اشکم پر شود چون نیل ، هامون |
| بخواهم از کچل های معابد |
| کنند نفرین بر اهـــل جــراید |
| چو پر کردند آنان عکس و پوستر |
| به نام من کنار "مان شُــسـتر" |
| چو این گفتا زلیخا گشت غایب |
| مرا کرد او برای خویش نایب |
| که گویم نکته بر اهل رسانه |
| کنند دقت در این عصر و زمانه |
| مبادا پوستین وارونه پوشید |
| جهت گم کرده پس بیهوده کوشید |
| شما ای اهل ایمان این بدانید |
| حکایت را خود از قرآن بخوانید |
| همه سرّ حکایت این چنین است |
| که در قرآن و هم درحکم دین است |
| زلیخــا بود زیبــا و پری رو |
| ولی یوسف بگردانید زو رو |
| زلیخا زین سبب آشفته گردید |
| بسی پی کرد او را خسته گردید |
| بود یوسف به زیبایی چو خورشید |
| بمانده خیره او را هر کسی دید |
| ولی درس و نشانه پاکی از اوست |
| که قرآن داستانش حاکی از اوست |
| جوانان عزیز و هم برومند |
| بود بر رویتان همواره لبخند |
| شود معیارتان آن یوسف پاک |
| کنید دوری ز اعمال خطرناک |
در تذکره الشعرا ی تبیاد الادباء نام شاعر محسن سید اسماعیلی ضبط گردیده و گویا شاعری بوده است متعلق به قرن 14 خورشیدی و چه بسا به 15 و 16 هم بکشد. وی را ملک الشعرای تبیان نیز خوانده اند. والله اعلم بالصواب.
تمت/.