ماهی کوچک من
می دیدم که می خواهد برود
اما
ماهی کوچکی بیش نبود
شوق دیدار دریا او را این گونه کرد
او را از خود بی خود
و از من رها کرد
نمی دانم چرا ولی اوهم انگار
دل خوشی از من نداشت
شاید او هم عاشق شده بود
نمی دانم
ولی انگار مجذوب دریا شده بود
ز تنگ کوچک دل خسته و گریان
اشک هایش در اب پیدا نبود
ماهی کوچکم را به دریا ها سپردم
ز تنگ کوچک دلم رهاندم
هنوز هم من به یاد او ماندم
نمی دانم که او هم
مرا در خاطرش دارد
هنوز هم من همان جای دیروزم
همان جای که به دریا ها سپردم
هنوز هم منتظرم که شاید
روزی گزرش خورد بهما هم
که شاید برگردد و ببیند
که من مجذوب او هنوز ماندم