هر وقت یاد آن شب دیجور مىکنیم
روى سپاس بر حرم نور مىکنیم
امروز فکر آن شب ننگین کشنده است
حتى خیال آن تب سنگین کشنده است
شب بود و قصه، قصه مرگ ستاره بود
حرف از گل و بهار به رمز و اشاره بود
هر شب نسیم سرد و غمانگیز مىوزید
زُهم هزار ساله پاییز مىوزید
دیگر بهار و غنچه و باغى نمانده بود
سوسوى گرم و نرم چراغى نمانده بود
دیگر کسى سرود تَذَرْوى نمىشنید
حتى شبانه قصه سروى نمىشنید
هر کس که مذهب دل و آیین عشق داشت
هر کس که روى شانه تبرزین عشق داشت
سهمش سکوت کنج شبى بىترانه بود
سهمش غریبى و قفس و تازیانه بود
فصل سماع بىنى و تنبور مىگذشت
شبهاى عشق بىمى و سنتور مىگذشت
هر لحظه سنگ باد سر بید مىشکست
شب با غرور کاسه خورشید مىشکست
بر استخوان آینه ساتور خورده بود
خنجر به چشم حنجره نور خورده بود
پرهاى نور در قفس شب شکسته شد
چشمان تیز و روشن آیینه بسته شد
تا ننگرند آیه اعجاز روشنى
تا نشوند لهجه آواز روشنى
بستند باز هم ید بیضاى آفتاب
بستند باز چشمه آوازهخوان آب
آیات نور شبزده تفسیر مىشدند
اصحاب آب تبزده زنجیر مىشدند
بند ریا به خرقه پشمینه مىزدند
قفل سکوت بر لب آئینه مىزدند
از بسکه صبح، صبح سیاه دروغ بود
بسکه ترانهها همگى بىفروغ بود
دیگر به هیچ حنجره ایمان نداشتیم
حتى به اصل پنجره ایمان نداشتیم
شاعر: خلیل ذکاوت ( ساحل )
نویسنده: سید امیرحسین کامرانی راد
منبع: سایت راسخون