رندى کجا؟ که جرأت ساقى شدن کند
شولاى شوق و شور و شرر را به تن کند
رندى کجا؟ که جام به گردش در آورد
چرخى زند، نیاز خماران بر آورد
رندى کجا؟ که قفل درِ بسته بشکند
در را به روى کوچه دلخسته بشکند
رندى کجا؟ که پرده به یکسو زند شبى
کى آن قلندر است که یاهو زند شبى؟
قحط الرجال گشته مگر؟ این چه سالى است
رقصى کجا؟ میانه میدان چه خالى است
همزاده پیاله و همنام جام کو؟
فرزند پاک عشق علیهالسلام کو؟
از هر که شد گسسته دگر اعتماد ما
تا اینکه سر رسید سوارى به داد ما
آنکس که آب آینه بند نگاه او
ابروى ماه کشته چشم سیاه او
یک قطعه از موسیقى عرفانىاش، بهار
یک مصرع از قصیده پیشانىاش، بهار
خورشید بیتى از غزل چشم مست او
مهتاب نصف حلقه انگشت دست او
اصلش به اصل ریشه خورشید مىرسید
پشتش به اوج قله توحید مىرسید
گُردى که باد سرخ به گردش نمىرسید
ترفند شب به صبح شگردش نمىرسید
پیکى که هفت بادیه زیر رکاب داشت
در چشم خویش حنجره آفتاب داشت
مستى که سبز بود لهجه ناب سرودنش
رندى که سرخ بود لحظه طوفان نمودنش
آن آذرخش، صاعقه، طوفان، تگرگ، برق
آن شروهخوانِ شاهدِ شیرینِ شمسِ شرق
آن کس که هیچ کس به خدا مثل او نبود
اهل ریا و من منم وهاى و هو نبود
آن کس که نام او؛ خلف سرخ ذوالفقار
در یک کلام، آنکه شده: ختم روزگار
ندى کجا؟ که جرأت ساقى شدن کند
شولاى شوق و شور و شرر را به تن کند
ناگه یکى به هیبت دریا قیام کرد
کوه شکوه گل زد و یکجا قیام کرد
میرى رسید، جمع نمود این قبیله را
بالا کشید شعله سرد فتیله را
چرخى زد و سرود که هان! قُم مِنَ السّکون
رقصى گرفت و خواند که حىّ عَلى الجنون
سر زد چون آفتاب، که دوران شب بس است
روز محمد(ص) است، شب بولهب بس است
پا شد پر از خروش، که آتش به پا کنید
چرخى زنید، سوگ سیاوش به پا کنید
فریاد زد بلند که غیرت نمرده است
زنده است علىّ، ولى و ولایت نمرده است
درویش رند پاشد و دف را به کف گرفت
پشتش هزار مست به یک لحظه صف گرفت
او با تمام حنجره خویش مىسرود
کهاى شانههاى زخمى محنتکش کبود
باور کنید موسم آرش رسیده است
فصل جنون خون سیاوش رسیده است
باور کنید تله شیطان گسستنى است
این دیو رفتنى است، طلسمش شکستنىست
باور کنید موسم سبز چراغ را
سال بهار را و سحر را و باغ را
باور کنید شیشه عمر هوس شکست
فصل رهایىست، غرور قفس شکست
باور کنید گردش این مىبه کام ماست
باور کنید قرعه مستى به نام ماست
مؤمن شوید باز به آغاز فصل نور
مؤمن شوید باز به قانون اصل نور
شب، گرچه زجر از خم زنجیر مىکشیم
فردا، قسم به فجر که شمشیر مىکشیم
فردا، قسم به صبح که فرداى دیگر است
فردا، درست فصل شروع کبوتر است
نویسنده: سید امیرحسین کامرانی راد
منبع: سایت راسخون