تاریک بود، شب رَجَز میخواند، سوسوی ستارهها را ابر تیره میسترد. خورشید، تبعیدی فردا بود، و شب در صحراها و کوهها و دشتها، در میان باغ و بر فراز رود و اقیانوس، حکم میراند و نفسها را میبرید، به چار میخ میکشید و خون سرخ ستارهها را بر چهره آسمان میپاشید.
صدای غل و زنجیر میآمد، و جز آن، دیگر سکوت بود که کران تا کران، در گوش ها فریاد می کشید. درخت ها یخ زده بودند، رودها منجمد شده بودند، ماهی ها خواب بودند، و پنجره های رهایی یکی پس از دیگری بسته می شدند. دست ها آنقدر پنجه به دیوار کشیده بودند که فرسوده بودند. یاد باران کم کم از ذهن زمین پاک میشد، قندیل سکوت و وحشت و هراس در سردابه تاریخ، هر رهگذری را به خواب ابدی فرا می خواند؛ و این چنین شب رجز میخواند، و یکه تاز میدان بود تا اینکه چاووشان از آمدن صبح خبر دادند.
خبر در اندام شب پیچید. شب به خود نالید، تلألو نور خورشید از کرانههای دور، بر ذهن خفته جهان تابید. رودها به راه افتادند، ترنم باران بود و رقص جوباران، هلهله درختان بود و لبخند زمین و بازی گنجشکان و بال و پر گرفتن قناریها، چکاوکها و پرستوها. اکنون صدا، صدای بارش باران بود تا اینکه در میان گرگ و میش صبح، خورشید برآمد و پایان انجماد زمین را اعلام کرد.
نویسندگان: سید امیرحسین کامرانی راد، زهره نوربخش
منبع: سایت راسخون