چشمهايم به انتهاي كوچه خيره شده اند..!
سوسوي غريبي چشمهايم را محو تماشاي دور دستها مي كند.
آيا به پايان خواهد رسيد انتظار...
آيا پلك زدن هاي پي در پي در اين دلتنگي محسوس پايان خواهد
يافت..؟؟
نزديك تر، كه مي شود...
روي بر مي گردانم و نفس جان سوزي مي كشم...
نه...!
گمشده ي من اين نيست...
بعدى هم نخواهد بود…
و شايد بعدي ها هم...
اين انتظار غريب كه وجودم را از بودن تهي كرده است.
كي به پايان مي رسد.؟
با خود عهد خواهم بست كه زين بعد...،
به پايان نينديشم.
شايد اين آغاز ، خود،پاياني غم انگيز است..
چشمهايم هنوز هم به انتهاي كوچه خيره شده اند..!
و به سو سوي غريبي ديگر...
... اسماعيل رضواني خو ...