30/9/1386..........
امروز پاييز تموم ميشه،هواي چشمام ابريه
جاي نگاه عشق من،تو صحن چشمام خاليه
دلم مي گيره وقتي كه،پاييز به پايان ميرسه
اين همه غم تو زندگي،خدايا زندگي بسه
پاييز تموم شد ولي من،هنوز براش دلواپسم
اون رفت و من حس مي كنم،بي كس و بي هم نفسم
حالا ديگه من موندم و،برفاي روي شاخه ها
يه عالمه غريبي و،غبار غم تو كوچه ها
ولي من عادت مي كنم،به بودن روزاي سخت
پاييز ولي تو قلبمه،از زندگيم نبسته رخت
من مي دونم روياي من،تو آسمون پر زدنه
كابوس زندگيم ولي،ميون شب يخ زدنه
من مي دونم تو آسمون،يه روزي پرواز مي كنم
زندگي جديدمو ،غرق يه آواز مي كنم
اما مگه من مي تونم،با بغض سنگين بخونم
كي گفته من بايد همش،اين همه غمگين بمونم
دوستاي خوب من مي گن،بيا تو هم يه كاري كن
تموم كن اين غصه ها رو،زندگيتو بهاري كن
چه مي دونن بهار واسم،فصل شكسته باليه
فصل شكست قلب من،فصل گل خياليه
نمي دونم چرا دلم،هواي پاييزي داره
شايد پاييز فصل منه،عشقمو يادم مياره
نمي دونم.!شايد منم،خيلي خيالاتي شدم
ميگم روزا فرق مي كنن،شايد خرافاتي شدم
يلدا كه امشب ميرسه،فردا زمستونم مياد
شايد كه زير خاك باشم،تا وقتي كه پاييز بياد
زندگي رو دوست ندارم،اينو خودم خوب مي دونم
اما به احترام دل،تا فصل پاييز مي مونم
شما بگيد چي كار كنم،تو اين شبا،تو اين قفس
عمرم داره تموم ميشه،بي هم صدا،بي هم نفس
... اسماعيل رضواني خو ...