در پشت نگاهي كه ز اشك لاجوردي مي شد.،
مي توان پرده ز رازي برداشت،
كه در آن فاصله ي دور،
همان كودكي اش...
درد و رنجي كه عذابش ميداد.
در گذر گاه همين زندگي سرد،
كمينش مي كرد.
آري آن تيغ نگاه كسي از دور
نشانش مي رفت.
و گذر كرد كمي ثانيه ها.
قلب پاكش تركي خورد و چند لحظه ي بعد.،
پيري از دور صدايش مي كرد.،
تو كه در دامن اين عشق گرفتار شدي.!؟
بگريز از تب عشق و نهراس از شب غم.
كه همين عشق تو را مست و خرابات كند.
... اسماعيل رضواني خو ...