بهار از لا به لاي اشكهايم،عشق نا چيزيست.
به عمر لحظه هايم،عشق هم يك واژه ي پوچيست
من از كوتاهي خوش بختي و يك عمر غصه شكوه دارم
شايدم پاييز من زيباست و عشقم شهد گلها نيست
ميان برگ هاي زرد پاييزي مرا يك مرگ كافي بود
ولي افسوس پاييزم گذشت و عمر من باقيست.
نمي خواهم دگر زنداني اين عالم بي عشق باشم من
مرا شايد نباشد عمر،اگر چه مرگ تكراريست.
... اسماعيل رضواني خو ...