هي رفيق...
خيلي خسته ام ، به خدا خيلي خسته ام...اينقد دلم مي خواد بخوابم.!.واي اگه مي شد واسه هميشه خوابيد ، چي مي شد.؟!.
يه خواب بلند ، يه خواب ابدي...اگه مي شد خيلي خوب بود.
اونوقت..،ديگه هيچ آدم آشغالي رو نمي ديدم ،.ديگه هيچكي نبود كه آزارم بده ، ديگه هيچكي نبود كه امر و نهي كنه ، ديگه هيچكي نبود كه يه ريز چرت و پرت بگه...ديگه راحت ِ راحت بودم ، بي هيچ دغدغه اي...تنهاي تنها..!.واي همون چيزي كه من خيلي دوست دارم.
يه خونه ي كوچولو ، زير خاك...ديگه هيچ كي نقاب نمي زنه ، همه شكل خودشونن ، بدون هيچ آراستگي و تظاهري...
مي دوني رفيق..!؟.اونجا اگه يكي از دوستات رو ببيني.نمي شناسيش..!.اون مياد پيشت و دستشو مي ذاره روي شونت...اما تو مثل غريبه ها باهاش رفتار مي كني.
بهت ميگه رفيق، من فلاني ام.همون كه سالها با هم بوديم ، همون كه با هم...خلاصه كلي از گذشته ها ميگه...تو هم يه كم سرتو مي خاروني و يه كوچولو فكر مي كني و ميگي آها...تو اينا رو از كجا مي دوني.؟...آره بابا يكي بود كه من اين خاطره ها رو باهاش داشتم. ولي اون كه اين شكلي نبود كه...
اون هم سرشو مي ندازه پايين...و تو هم در حالي كه داري بهش نيگا مي كني ، يه لبخند مي زني...آره لبخند مي زني...تو اونو بخشيدي...چونكه ديگه نقاب نداره...
هي رفيق...يه چيز تازه...اون اولين باره كه داره بهت راست ميگه...
باورت ميشه رفيق...اولين بار...
...