از دورانگار صدايي مرا صدا مي زند و اين آخرين لحظات زندگي من است
دوست دارم از دلم، از غصه هايم و از شكايت هاي دوران دلگرفتگيم سخن بگويم
اي كاش درد دل كردن آسان بود و اين يعني آرامش !
از چه بگويم؟ از اشكهاي ناپنهانم كه مثل فواره روان است يا از دستان بي مهر مردم كه
درك كردن لحظات عمر يك كبوتر را هرگز به تصوير نمي كشند!
فنا شدن را دوست دارم چرا كه او هم عاشق جان من است!
و نا اميدي براي من فرشته ي نجات است!!! چرا كه دل را از اين دنيا محو مي كند!!!
چه كسي تولد يك بچه كبوتر را به ياد دارد؟
اگر مردم بدانند تولد يك بچه كبوتر چه رنجا و مصيبت هايي را بدنبال دارد
هرگز دست سرد و بي احساس خود را از كمك كردن به ديگر اقشار مردم
دريغ نمي كردند!!!
اين روزها سخن از تولد نيست!!!
سخن از عشق و شقايق نيست!!!
حرف از دلدادگي و صفا نيست!!!
چرا كه مردم معناي محبت ها را از ياد برده اند
و مال و منال دلهايشان را اشغال كرده است
و باز اشك و حسرت ديدار فرشته ي مامور...