مورچه

یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد.

مورچه به باد گفت:«ای باد تو چقدر زور داری»

باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای شهر، راهم را سد نمی کردند»

مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر زوردارید.»

برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.»

مورچه گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.»

شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه مرا دستگیر نمی‌کرد.»

مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.»

قوه قضاییه گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی‌کردند.»

مورچه گفت:« ای جراید شما چقدر زور دارید.»

جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد نبود.»

مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.»

وزیر ارشاد گفت:« اگر من زورداشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.»

مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.»

نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.»

مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.»

مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.»

بقال گفت:« من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند»

مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری»

آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر رد،سینه اش را داد جلو و رفت به مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت وبرد به لانه اش !

 


دسته ها : داستان کوتاه
1387/10/9 21:33
X