تعداد بازدید : 52684
تعداد نوشته ها : 106
تعداد نظرات : 85
دلش مسجدی می خواست با گنبدی فیروزه ای و مناره نه خیلی بلند و پیر مردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله و اکبر بگوید.
دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست. و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر وتسبیح وچادر نماز است.
دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود .با پیر زنهایی ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی علی الصلاه.
اما محله شان مسجد نداشت......
فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را میدیدند,به او گفتند :حالا که مسجدی نیست ,خودت مسجدی بساز.
او خندید و گفت: چه محال زیبایی,اما من که چیزی ندارم.نه زمینی دارم ونه توانی و نه ساختن بلدم.
فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است. مصالحش را تو فراهم کن,ما مسجدت را می سازیم.
اما او تنها آهی کشید.
و نمی دانست هر بار که دعایی می کند ,هر بار که خدا را زمزمه می کند,هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد,آجری بر آجر گذاشته می شود.آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت.
و چنین شد که آرام آرام با کلمه ,با ذکر,با عشق و با دعا,با راز ونیاز,با تکه های دل و پاره های روح,مسجدی بنا شد.
از نور و از شعور.مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش ,قطره اشکی.او مسجدی ساخت سیال و با شکوه ونا پیدا. چونان عشق. و هر جا که می رفت , مسجدش با او بود. پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
آدم ها همه معمارند.معمار مسجد خویش, نقشه این بنا را خدا کشیده است. مسجدت را بنا کن, پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.