حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت:«این سیب را بخور.»

حوا درسش را از خداوند آموخته بود. پس امتناع کرد.

مار اصرار کرد:«این سیب را بخور تا برای شوهرت زیباتر بشوی.»

حوا پاسخ داد:«نیازی ندارم. او که جز من کسی را ندارد.»

مار خندید:«البته که دارد!»

حوا باور نمی کرد.

مار او را به بالای یک تپه برد. به کنار چاهی! سپس گفت:«معشوقه آدم آن پایین است. آدم او را در آنجا مخفی کرده است. نگاه کن.»

حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید و سپس سیبی که مار به او پیشنهاد کرده بود را خورد.



دسته ها : داستان کوتاه
1387/10/6 23:57
X