تعداد بازدید : 52737
تعداد نوشته ها : 106
تعداد نظرات : 85
حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت:«این سیب را بخور.»
حوا درسش را از خداوند آموخته بود. پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:«این سیب را بخور تا برای شوهرت زیباتر بشوی.»
حوا پاسخ داد:«نیازی ندارم. او که جز من کسی را ندارد.»
مار خندید:«البته که دارد!»
حوا باور نمی کرد.
مار او را به بالای یک تپه برد. به کنار چاهی! سپس گفت:«معشوقه آدم آن پایین است. آدم او را در آنجا مخفی کرده است. نگاه کن.»
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید و سپس سیبی که مار به او پیشنهاد کرده بود را خورد.