خدایا کفر نمی‌گویم، 


پریشانم، 


چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! 


مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. 


خداوندا! 


اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی 


لباس فقر پوشی 


غرورت را برای ‌تکه نانی 


‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 


و شب آهسته و خسته 


تهی‌ دست و زبان بسته 


به سوی ‌خانه باز آیی 


زمین و آسمان را کفر می‌گویی 


نمی‌گویی؟! 


خداوندا! 


اگر در روز گرما خیز تابستان 


تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی 


لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری 


و قدری آن طرف‌تر 


عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ 


و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد 


زمین و آسمان را کفر می‌گویی 


نمی‌گویی؟! 


خداوندا! 


اگر روزی‌ بشر گردی‌ 


ز حال بندگانت با خبر گردی‌ 


پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. 


خداوندا تو مسئولی. 


خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن 


در این دنیا چه دشوار است، 


چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… 


  دکتر علی شریعتی



دسته ها : شعر
1387/12/6 1:21

(( دیکته )) 


بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد 


سارا به سین سفره مان ایمان ندارد 


بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم 


یا سیل می بارد و یا باران ندارد 


بابا انارو سیب و نان را می نویسد 


حتی برای خواندنش دندان ندارد 


انگار بابا همکلاس اولی هاست 


هی می نویسد این ندارد آن ندارد 


بنویس کی آن مرد در باران میاید 


این انتظار خیسمان پایان ندارد 


ایمان برادر گوش کن نقطه سر خط 


بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد


دسته ها : شعر
1387/12/6 1:16

سفری غریب

 ما را سفری غریب افتاد 

روزی که ز شاخه سیب افتاد 

در گوش عدم خروش هستی 

چون صاعقه ای مهیب افتاد 

آدم ز بهشت آفرینش 

تا شام ابد به شیب افتاد 

حوای نجیب و ساده آن روز 

در دامگه فریب افتاد 

از گریه آن دو یار دیرین 

دوزخ ز تب لهیب افتاد 

مادر دو پسر ز یک پدر داشت 

این ناخلف آن نجیب افتاد 

طغیانگر خود سر نخستین 

در آتش خود عجیب افتاد 

از تاب و تبی که داشتم من 

آتش به دل طبیب افتاد 

ای عشق به یک کرشمه تو 

جانها همه بی شکیب افتاد 

در صومعه سیاهکاران 

بر گردن دل صلیب افتاد 

سنگینی بار هر دو عالم 

بر دوش من غریب افتاد 

شعر از : نصرالله مردانی



دسته ها : شعر
1387/12/6 1:8

 سکوت بیابان

در بیابانی واقع در افریقا استاد صوفی گری و شاگردش در حال قدم زدن و راهپیمایی بودند. هنگامی که شب از راه رسید هر دو نفر چادری بر پا کرده ودر حال درازکش مشغول استراحت بودند 
شاگرد گفت:
چه سکوتی!
و استاد نیز در پاسخ گفت که:
هرگز مگو((چه سکوتی))بلکه همیشه بگو((من نمی توانم به طبیعت گوش فرا دهم))

 ملاقات با پادشاه
 روزی یک پادشاه ایرانی از سعدی شیرازی می پرسد:
تو در هنگامی که در شهر های مختلف کشور من قدم میزنی آیا معمولا به من و کارهای من فکر میکنی؟
پاسخ سعدی فاضل و دانشمند این بود:
ای پادشاه من هر وقت که خدا را فراموش می کنم به شما فکر میکنم.




 تفکر درباره ی مرگ 

روزی زیلو از کنفوسیوس فیلسوف بزرگ چینی که در قرن ششم قبل از مسیح زندگی میکرد پرسید:ایا می توانم از شما بپرسم که نظرتان راجع به مرگ چیست؟کنفوسیوس پاسخ داد: توانس بله شما می توانید اما هنوز معنای زندگی را نمی دانی پس برای جه سعی داری درباره ی مرگ بدانی؟ هنگامی که زندگی ات رو به اتمام بود به حقیقت در این باره بپرداز 

 برگ اندیشه ای از انتونی میو s.j

سکوت اختیار کردن همیشهفقط به معنای دست از سخن کشیدن نیست بلکه اموزش و تمرینی مناسب برای شنیدن تما م چیزی هایی که در اطرافمان میگذرد می باشد درست همانند یک صدای جیغ مانند در یک ارکست در حال نواختن ویک استاد صرای ناموزون یک فوت را به راحتی تشخیص میدهد به همین ترتیب ما نیز نیاز مند تمرین دادن گوش هایمان هستیم تا قادر به شنیدن صدای خدا در میان هیاهوی مکاره ی زندگی باشیم

انسان مدرن امروزی سکوت را امری بسیار کسل کننده میداند او بی حرکت ماندن راسخت و دشوار میداند و همیشه مشتاق و هیجان زده است تا کاری انجام داده نصیحتی کرده یک کار سراپایی انجام داده وسر انجام نیز تبدیل به برده ی هیجان واضطرابش در انجام دادن کارها می شود


 

((اس ام اس مخصوص محرم))

 

عالم همه قطره و دریاست حسین ، خوبان همه بنده و مولاست حسین ، ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش ، از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین

.............................................

عاشورا را زنده نگه دارید که با عاشورا زنده ایم - امام خمینی (ره)

.............................................

قیامت بی حسین غوغا ندارد ، شفاعت بی حسین معنا ندارد ، حسینی باش که در محشر نگویند ، چرا پرونده ات امضا ندارد

.............................................

منزلگه عشاق دل آگاه حسین است ، بیراهه نرو ساده ترین راه حسین است ، از مردم گمراه جهان راه مجویید ، نزدیکترین راه به الله حسین است

............................................

آبروی حسین به کهکشان می ارزد ، یک موی حسین بر دو جهان می ارزد ، گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست ، گفتا که حسین بیش از آن می ارزد

............................................

دانی از چه رو گاه گاه آید زلزله ، چون زمین هم میکند با نام زینب هلهله . دانی از چه رو گاه گاه توفان میشود ، صحنه جنگیدن عباس اکران میشود . آغاز ماه محرم را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض میکنم

............................................. 

گویند که در روز قیامت علمدار شفاعت زهراست ، علم فاطمه دست قلم عباس است . تسلیت باد فرا رسیدن محرم الحرام

............................................. 

 ماه خون ماه اشک ماه ماتم شد ، بر دل فاطمه داغ عالم شد . فرا رسیدن ماه محرم را به عزادارن راستینش تسلیت عرض میکنم

.............................................

السلام علیک یا اباعبدالله : دیباچه عشق و عاشقی باز شود ، دلها همه آماده پرواز شود ، با بوی محرم الحرام تو حسین ، ایام عزا و غصه آغاز شود . آغاز محرم حسینی را تسلیت عرض مینمایم 

...........................................

به سر غیر از تو سودایی ندارم یا حسین جان ، به دل جز تو تمنایی ندارم یا حسین جان ، خدا داند که در بازار عشقت ، به جز جان هیچ کالایی ندارم یا حسین جان 

 

دسته ها : اس ام اس
1387/10/10 14:22

 مورچه

یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد.

مورچه به باد گفت:«ای باد تو چقدر زور داری»

باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای شهر، راهم را سد نمی کردند»

مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر زوردارید.»

برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.»

مورچه گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.»

شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه مرا دستگیر نمی‌کرد.»

مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.»

قوه قضاییه گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی‌کردند.»

مورچه گفت:« ای جراید شما چقدر زور دارید.»

جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد نبود.»

مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.»

وزیر ارشاد گفت:« اگر من زورداشتم که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.»

مورچه گفت: « ای نمایندگان شماها چقدر زور دارید.»

نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند رای مردم نبودیم.»

مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.»

مردم گفتند:« ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.»

بقال گفت:« من اگه زور داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند»

مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور داری»

آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر رد،سینه اش را داد جلو و رفت به مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت وبرد به لانه اش !

 

دسته ها : داستان کوتاه
1387/10/9 21:33

 خغد و کبک

 جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوایشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدایش زد که برگردد، فایده نکرد. چند سالى گذشت. دیگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشید و به‌سوى دشت روانه شد. روز و روزها جهید و پرید و عقب آقا جعده دوید، تا اینکه چشمش به سیاهى روى تپهٔ کنار شالیزار افتاد. به‌سوى سیاهى پرید و دوید و بالاخره رسید. دید آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نباید که تا پایان روزگار باشد. آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شالیزار تودهٔ کف سفیدى دید و پرسید: ”این چیه که اینطور سفیده؟“ آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که این چنین دید به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببین، دهم مثل غنچهٔ گله / بینى‌ام ببین، بینى‌ام خیلى قشنگه / چشمم ببین، انگور طالقانه / گوشم ببین، گوشم کشکول درویشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط نالید: هوهو، این کفوهو. این‌بار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمى‌کرد او قهر کند و از کار خود هم پشیمان شده بود، این‌طور خانم کبکه را صدا زد تا برگردد: ”این کفوهو، هوهو، این‌هو“. خانم کبکه دیگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جعده هم در دشت


دسته ها : داستان کوتاه
1387/10/9 21:11

عشق

شنیده بودم که عشق با شعف همراه است اما، از شنیدن اینکه فرهادها از عشق شیرین ها خود را می کشتند و مجنون ها بخاطرعشق لیلی ها از کار و زندگی می افتادند هیچ گاه به شعف نمی رسیدم و در هیچ یک از این ها عشق الهی را نمی دیدم. هرچند که اطرافیانم همواره، خواهانِ عشق بودند اما همیشه با افتخار می گفتم : «اگر این اسارت ،عشق است، من هیچ گاه خواهانِ عشق نیستم.» عشق در نگاهِ آنها اینگونه بود ، که معشوق را همچون قناری در قفسی حبس می کردند تا بتوانند از وجود او درنزدیکی ? خود لذت ببرند. شنیدم که عاشقی به معشوقش می گفت :«عزیزم تو مالِ منی !!!!»چندین سال برایم اینگونه گذشت. در این مدت از اطرافیانم می پرسیدم عشق چیست؟ در اکثر پاسخ ها عشق همان اسارتی بود که من از آن می گریختم. تا این که توانستم با عارفی صحبت کنم و با یک برداشت ذهنیِ عالی که قدرت توان بخش عشق را بیان می کردآشنا شوم.از او پرسیدم: عشق چیست؟ گفت : عشق نیرویی است که اگر بخواهی در وجودِ تو غرق می شود . نیاز به جاری شدن دارد تا تو آن را حس کنی پس تو معشوقی بر می گزینی تا با جاری کردنِ عشقِ درونی ات به او به شعف برسی.پرسیدم: چرا خیلی ها، با عشق اسارت می سازند؟ گفت: عاشق گل هیچگاه بخاطرِ علاقه زیادش به گل آن را از بوته جدا نمی کند تا در لیوانِ آبی آن را در کنج خانه حبس کند . عاشقحقیقیِ گل آن را در بوته باقی می گذارد تا از رشدِ گل به شعف درآید.گفتم : اینگونه خیلی سخت است و خیلی از انسانها نمی توانند دوری از معشوق را تحمل کنند.اوگفت: عاشقانِ گل همه گل پرورند، زحمتِ گل پروری برخود خرند.اگر عشق مادرت به تو باعث می شود که همواره او تو را در خانه حبس می کرد تا نکند که از دست بروی تو هیچ گاه رشد نمی کردی.هرچند که برای خودِ او رنجی بزرگ بود. او به من گفت: من شوقِ عشق را به تو خواهم آموخت . اعمالِ ما به ما وابسته اند همچون درخشندگی به فسفر . درست است که اعمالِ ما، ما را می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته دلیل به آن است که سخت تر از دیگران سوخته است. سنگ سیاه زمانی به مجسمه ای زیبا مبدل می شود که ضرباتِ چکش مجسمه ساز را تحمل کند . و این گونه است که تو لایق عشق الهی خواهی شد. گفتم: هرچند که پذیرش این نوع عشق سخت است، بااین حال من با تمامِ وجود آن را می پذیرم. و او گفت: برایِ من شنیدنِ این که شن ساحل، نرم است کافی نیست می خواهم پاهای برهنه ام این نرمی را حس کند . معرفتی که قبل از آن احساس نباشد برای من بیهوده است. واین عارف کسی نبود جز پروردگارم.

دسته ها : داستان کوتاه
1387/10/9 14:6
X