بی حجابانه درا از در کاشانه ی ما  که کسی نیست به جز ورد تو در خانه ی ما

گر بیایی به سر تربت ویرانه ی ما بینی از خون جگر آب شده خانه ی ما

فتنه انگیز مشو کاکل مشکین مگشای تاب زنجیر ندارد دل دیوانه ی ما

مرغ باغ ملکوتیم در این دیر خراب می شود نور تجلای خدا دانه ی ما

با احد در لحد تنگ بگوییم که دوست آشنایم توئی و غیر تو بیگانه ی ما

گر نکیر آید و پرسد که بگو رب تو کیست گویم آن کس که ربود این دل دیوانه ی ما

منکر نعره ی ما کو که به ما عربده کرد تا به محشر شنود نعره ی مستانه ی ما

شکر لله که نمردیم رسیدیم به دوست آفرین باد بر این همت مردانه ی ما

محی برشمع تجلای جمالش می سوخت دوست می گفت زهی همت مردانه ی ما

غزل منسوب به شیخ محی الدین عبدالقادر گیلانی


دسته ها : عرفان
1388/3/6 1:20

 تلفن به خدا!!!

الو ... الو ... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست ؟

پس چرا کسی جواب نمیده ؟

یهو یه صدای مهربون بگوش کودک نواخته شد! مثل صدای یه فرشته ... 

- بله با کی کار داری کوچولو ؟

خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم، قول داده امشب جوابمو بده

- بگو من میشنوم

کودک متعجب پرسید : مگه تو خدایی ؟ من با خود خدا کار دارم ...

- هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره ؟؟؟

- فرشته ساکت بود. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت نه خدا خیلی دوستت داره. مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و بر روی گونه اش غلطید و با همان بغض گفت : اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما ...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شد :

ندایی صدایش در گوش و جان کودک طنین انداز شد : بگو زیبا بگو. هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو ... 

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت : خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا ... چرا ؟ ولی این مخالف با تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما با هم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد ؟!

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک : آدم ، محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه ، کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. کاش همه مثل تو مرا برای خودم و نه برای خودخواهی شان میخواستند. دنیا خیلی برای تو کوچک است ... بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی ...

و کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخندی شیرین بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفته بود ...

دسته ها : داستان کوتاه
1388/3/3 15:52

شرط عشق 

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

 نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. 

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. 

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. 

موعد عروسی فرا رسید. 

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. 

 همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. 

 20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، 

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.

همه تعجب کردند. 

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."

دسته ها : داستان کوتاه
1388/3/3 15:40

♥دوست داشتن♥

گرم بود آغوشش

و دوست داشتنی

تمرین عشق کردن و رویا دیدن

شکفتن و باز رویاندن

چه کسی امشب مهمان من خواهد بود

ازکجا خواهد آمد

و تا کجا خواهیم رفت

بوسیدن چشمها

زیباترین احساس نزدیکی 

هم نفس شدن

تکاپوی نفس ها و دویدن در خاطرها پیشین

آرزو داشتم

روزی برای شنیدن آرزوهایم

گوش دل بسپاری

نسپردی 

و گذاشتی در تنهای 

در سکوت در دور از تو بودن

زبان به کام ببندم

هوای خوش دوست داشتن قابل تنفس 

هر لب نیست

آنانکه دوست داشتن را

می فهمند 

مستحق شنیدن 

عطرهای عاشقانه هستند.........

دسته ها : داستان کوتاه
1388/2/31 22:24

خدا ما رو برای هم نمیخواست

فقط میخواست همو فهمیده باشیم

بدونیم نیمه ما مال ما نیست

فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

خودش ما رو برای هم نمیخواست

خودت دیدی دعای ما بی اثر بود

دسته ها : داستان کوتاه
1388/2/31 22:9

§دانستم و ندانستم§

ندانستم که من کیستم,ولی دانستم تو کی هستی,ندانستم که عاشق کیست

ولی دانستم عشق چیست,احساس نکردم شب و روز میگذرد ولی احساس کردم این تویی که میگذری,دستهایم را باز خواهم گذاشت تا تو را در اغوش بگیرم.

قلبم را خواهم بست تا هیچکس دیگری وارد ان نشود,چشمانم را خواهم بست تا تصویری به غیر از تصویر تو در ان نقش نگیرد.

ندانستم زمستان کی گذشت,ندانستم بهار امد,ندانستم بهار هم دارد میرود

فقط دانستم این ما هستیم که مانده ایم و گذشتن هارا تماشا میکنیم,تماشا میکنیم و برای روزهایی که رفته و بر نمیگردد اشک میریزیم ,ندانستم دستانم بهم میرسند دانستم دستانم به تو نمیرسند,بعد از همه ی ندانسته هایم دانستم که دوست داشتن تو تنها چیزی است که تا اخر عمر خواهد ماند و من دوست دار توام و

دانستم که عشقم تنها برای توست

دسته ها : داستان کوتاه
1388/2/31 15:16

*سرزمین زیبا*

در انتهای مرزهای سرگردانی سرزمین زیبایی یافتم .

در ابتدای آن انسانی بود که مرا آنجا برد.

او گفت درون مرا دیده پرسیدم خوب بود گفت نمی داند فقط می داند کمیاب است.

گفتم می ماند با من، گفت میماند اولین کلام متفاوت را در سرزمین زیبا، زیبا یافتم.

ماندن آری ماندن 

کمی جلوتر تک درختی بود در سایه اش گلهای رنگی دوست داشتم آنجا باشم پرسیدم: بمانیم گفت هر چه تو بگویی دومین کلام متفاوت را در سرزمین زیبا عججیب یافتم.

اجازه داشتن، خواستن و توانستن


دسته ها : داستان کوتاه
1388/2/30 1:57

عشق یعنی چه؟ 

 دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟

  دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه

  مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست

  پدرش گفت: بچه ساکت باش بی ادب! این به تو نیامده است

  رهروی گفت: کوچه ای بن بست

  سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

  در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ

  دلبری گفت: شوخی لوسی است

  تاجری گفت: عشق کیلو چند؟

  مفلسی گفت: عشق پر کردن شکم خالی زن و فرزند

  شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه

  عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه

  شیخ گفتا: گناه بی بخشش 

  واعظی گفت: واژه بی معناست

  زاهدی گفت: طوق شیطان است 

  محتسب گفت: منکر عظماست

  قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت

  جاهلی گفت: عشق را عشق است 

  پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت

  رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

  دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست

  چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم

  طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم! 

دسته ها : داستان کوتاه
1388/2/28 22:48

باز باران

 با ترانه

با گوهر های فراوان

می خورد بر بام خانه

 من به پشت شیشه تنها

ایستاده :

در گذرها

رودها راه اوفتاده.

شاد و خرم

یک دوسه گنجشک پرگو

باز هر دم

می پرند این سو و آن سو

می خورد بر شیشه و در

مشت و سیلی

آسمان امروز دیگر 

نیست نیلی

یادم آرد روز باران 

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان:

کودکی دهساله بودم

شاد و خرم

نرم و نازک

چست و چابک

از پرنده

از چرنده

از خزنده

بود جنگل گرم و زنده

 آسمان آبی چو دریا

یک دو ابر اینجا و آنجا

چون دل من

روز روشن

بوی جنگل تازه و تر

همچو می مستی دهنده

بر درختان می زدی پر

هر کجا زیبا پرنده

برکه ها آرام و آبی

برگ و گل هر جا نمایان

چتر نیلوفر درخشان

آفتابی

سنگ ها از آب جسته

از خزه پوشیده تن را

بس وزغ آنجا نشسته

دمبدم در شور و غوغا

رودخانه

با دوصد زیبا ترانه

زیر پاهای درختان

چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان

چشمه ها چون شیشه های آفتابی

نرم و خوش در جوش و لرزه

توی آنها سنگ ریزه

سرخ و سبز و زرد و آبی

با دوپای کودکانه

می پریدم همچو آهو

می دویدم از سر جو

دور می گشتم زخانه

می پراندم سنگ ریزه

تا دهد بر آب لرزه

بهر چاه و بهر چاله

می شکستم کرده خاله

می کشانیدم به پایین

شاخه های بیدمشکی

دست من می گشت رنگین

از تمشک سرخ و وحشی

می شنیدم از پرنده

داستانهای نهانی

از لب باد وزنده

راز های زندگانی

هرچه می دیدم در آنجا

بود دلکش ، بود زیبا

شاد بودم 

می سرودم :

" روز ! ای روز دلارا !

داده ات خورشید رخشان

این چنین رخسار زیبا

ورنه بودی زشت و بی جان !

این درختان 

با همه سبزی و خوبی

گو چه می بودند جز پاهای چوبی

گر نبودی مهر رخشان !

 روز ! ای روز دلارا !

گر دلارایی ست ، از خورشید باشد

ای درخت سبز و زیبا

هرچه زیبایی ست از خورشید باشد ... "

اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چیره

آسمان گردیده تیره

بسته شد رخساره خورشید رخشان

ریخت باران ، ریخت باران

جنگل از باد گریزان

چرخ ها می زد چو دریا

دانه های گرد باران

پهن می گشتند هر جا

برق چون شمشیر بران

پاره می کرد ابرها را

تندر دیوانه غران

مشت می زد ابرها را

 روی برکه مرغ آبی

از میانه ، از کناره

با شتابی

چرخ می زد بی شماره

گیسوی سیمین مه را

شانه می زد دست باران

باد ها با فوت خوانا

می نمودندش پریشان

سبزه در زیر درختان

رفته رفته گشت دریا

توی این دریای جوشان

جنگل وارونه پیدا 

بس دلارا بود جنگل

به ! چه زیبا بود جنگل

بس ترانه ، بس فسانه

بس فسانه ، بس ترانه

بس گوارا بود باران

وه! چه زیبا بود باران 

می شنیدم اندر این گوهرفشانی

رازهای جاودانی ،پند های آسمانی

" بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی - خواه تیره ، خواه روشن -

هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا ! "


دسته ها : شعر
1387/12/18 0:9

مدرسه عشق

در مجالی که برایم باقی است

باز همراه شما مدرسه ای میسازیم

که در آن همواره اول صبح

به زبانی ساده

مهر تدریس کنند

و بگویند خدا

خالق زیبایی

و سراینده عشق

آفریننده ماست

مهربانیست که ما را به نکویی

دانایی

زیبایی

و به خود می خواند

جنتی دارد نزدیک، زیبا و بزرگ

دوزخی دارد - به گمانم -

کوچک و بعید

در پی سودا نیست

که ببخشد ما را

و بفهماندمان

ترس ما بیرون از دایره رحمت اوست

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای میسازم

که خرد را با عشق

علم را با احساس

و ریاضی با شعر

دین را با عرفان

همه را با تشویق تدریس کنند

لای انگشت کسی

قلمی نگذارند

و نخوانند کسی را حیوان

و نگویند کسی را کودن

و معلم هر روز

روح را حاضر و غایب بکند

و بجز ایمانش

هیچکس چیزی را حفظ نباید بکند

مغزها پر نشود چون انبار

قلب خالی نشود از احساس

درسهایی بدهند

که بجای مغز ، دلها را تسخیر کند

از کتاب تاریخ

جنگ را بردارند

در کلاس انشا

هر کسی حرف دلش را بزند

غیر ممکن را از خاطره ها محو کنند

تا کسی بعد از این

باز همواره نگوید : هرگز

و به آسانی همرنگ جماعت نشود

زنگ نقاشی تکرار شود

رنگ را در پاییز تعلیم دهند

قطره را در باران

موج را در ساحل

زندگی را در رفتن و برگشتن از قله کوه

و عبادت را در خدمت خلق

کار را در کندو

و طبیعت را در جنگل سبز

مشق شب این باشد

که شبی چندین بار

همه تکرار کنیم:

عدل

آزادی

قانون

شادی

امتحانی بشود

که بسنجد ما را

تا بفهمد چقدر

عاشق و آگه و آدم شده ایم

در مجالی که برایم باقیست

باز همراه شما مدرسه ای میسازم

که در آن آخر وقت

به زبانی ساده

شعر تدریس کنند

و بگویند تا فردا صبح

خالق عشق نگهدار شما ....

مجتبی کاشانی

دسته ها : شعر
1387/12/12 0:46

خدایا کفر نمی‌گویم، 


پریشانم، 


چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟! 


مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی. 


خداوندا! 


اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی 


لباس فقر پوشی 


غرورت را برای ‌تکه نانی 


‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌ 


و شب آهسته و خسته 


تهی‌ دست و زبان بسته 


به سوی ‌خانه باز آیی 


زمین و آسمان را کفر می‌گویی 


نمی‌گویی؟! 


خداوندا! 


اگر در روز گرما خیز تابستان 


تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی 


لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری 


و قدری آن طرف‌تر 


عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌ 


و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد 


زمین و آسمان را کفر می‌گویی 


نمی‌گویی؟! 


خداوندا! 


اگر روزی‌ بشر گردی‌ 


ز حال بندگانت با خبر گردی‌ 


پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت. 


خداوندا تو مسئولی. 


خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن 


در این دنیا چه دشوار است، 


چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است… 


  دکتر علی شریعتی



دسته ها : شعر
1387/12/6 1:21
X