گیاه تلخ افسونی
شوکران بنفش خورشید را
در جام سپید بیابان ها لحظه لحظه نوشیدم
و در ایینه نفس کشنده سراب
تصویر ترا در هر گام زنده تر یافتم
در چشمانم چه تابش ها کهنریخت
و در رگهایم چه عطش ها که نشکفت
آمدم تا تو را بویم
و تو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
غبار نیلی شب ها را هم می گرفت
و غریو ریگ روانخوبم می ربود
چه رویاها که پاره نشد
و چه نزدیک ها که دور نرفت
و من بر رشته صدایی ره سپردم
که پایانش در تو بود
آمدم تا تو را بویم
وتو زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس این همه راهی که آمدم
دیار من آن سوی بیابان هاست
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمک افق ها چه فریب ها که به هنگام نیاویخت
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد
آمدم تا تو را بویم
و تو گیاه تلخ افسونی
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی
به پاس اینهمه راهی که آمدم
شاید دیگر مرا نشناسی!شاید مرا به یاد نیاوری ، اما من خوب تو را میشناسم .
ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ماو همه مان همسایه خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها می رفتی و زیر بال فرشته ها قایم میشدی .
و من همه آسمان را دنبالت میگشتم،
تو می خندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روزها عاشق آفتاب بودی .
توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود ، نور از لای انگشت های نازکت میچکید .
راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند.
یادت می آید؟گاهی شیطنت می کردیم و می رفتیم سراغ شیطان.
تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد .
اما زورش به ما نمی رسید .
فقط میگفت: همین که پایتان به زمین برسد ، میدانم ،
چطور از راه به درتان کنم.
تو شلوغ بودی ، آرام و قرار نداشتی .
آسمان را روی سرت میگذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی
و صبح که میشد در آغوش نور به خواب میرفتی.
اما همیشه خواب زمین را میدیدی .
آرزویی، رویاهای تو را قلقلک میداد.
دلت میخواست به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا می گفتی
و آن قدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد .
من هم همین کار را کردم ، بچه های دیگر هم ، ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد .
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را .
ما دیگرنه همسایه هم نبودیم و نه همسایه خدا.
ما گم شدیم و خدا را گم کردیم ...........
دوست من ، همبازی بهشتی ام !
نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده .
هنوز آخرین جمله خدا توی گوشم زنگ میزند:
از قلب تو تا من یک راه مستقیم است، اگر گم شدی از این راه بیا.
بلند شو ، از دلت شروع کن .
شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم.
ومن ایمان دارم که تو همان چیز بزرگ و عزیزی و از هوای بودن توست که نفس میکشم...
وبگذار آنقدر از تو پر شوم که دیگر جایی برای خودم نماند...
قلب پر تپش ام را حس کن که برای رسیدن به تو چه نامنظم در سینه ام در تقلاست ...
چشمهای غمگینم را ببین که پیوسته برای دیدنت عاشقانه در انتظار است ...
گاهی وقت ها که به دلم سرک میکشم فقط تویی و تو......
به بهانه ات زنده ام و بس..