دستمال کاغذی به اشک گفت :قطره قطره ات طلاست


یک کم از طلای خود حراج می کنی؟

عاشقم

با من ازدواج می کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمال کاغذی!

تو چقدر ساده ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می شوی

چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی

پس برو و بی خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط دستمال باش!
*

دستمال کاغذی دلش شکست

گوشه ای کنار جعبه اش نشست

گریه کردو گریه کرد وگریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خون درد
*

آخرش

دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نبود

چرک وزشت مثل این وآن نشد

رفت اگر توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او

با تمام دستمال های کاغذی

فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه های اشک کاشت
دسته ها :
1388/6/15 21:3

فرشته تصمیمش را گرفته بود.پیش خدا رفت و گفت:

خدایا می خواهم زمین را از نزدیک ببینم.اجازه می خواهم و مهلتی کوتاه.دلم بی تاب تجربه ای زمینی است.

خداوند در خواست فرشته را پذیرفت.

فرشته گفت تا باز گردم بال هایم را اینجا می سپارم.این بال ها در زمین چندان به کار من نمی آید.

خداوند بال های فرشته را بر روی شته ای از بال های دیگر گذاشت و گفت:بال هایت را به امانت نگاه می دارم اما بترس که زمین اسیرت نکند زیرا که خاک زمینم دامنگیر است.

فرشته گفت:باز می گردم..حتما باز می گردم.این قولی است که فرشته ای به خداوند می دهد.

فرشته به زمین آمد و از دیدن آن همه فرشته ی بی بال تعجب کرد.او هر که را که می دید به یاد می آورد..زیرا او را قبلا در بهشت دیده بود.اما نمی فهمید که چرا این فرشته ها برای پس گرفتن بال هایشان به بهشت بر نمی گردند..

روز ها گذشت و با گذشت هر روز فرشته چیزی را از یاد برد و روزی رسید که فرشته دیگر چیزی از آن گذشته دور و زیبا به یاد نمی آورد.نه بالش را و نه قولش را.

فرشته فراموش کرد.فرشته در زمین ماند.

فرشته هرگز به بهشت بر نگشت.
دسته ها :
1388/6/15 16:10

لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ. گل ها انار شد، داغ داغ. هر انار هزار تا دانه داشت.دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید

 

لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید

  

راز رسیدن فقط همین بود

  

کافی است انار دلت ترک بخورد..

دسته ها :
1388/6/15 16:2


میشود تسلیم شد و راضی بود . گوشه ای نشست

ـ با نگاهی سرد ـ

خیره شد به خود و تمام دنیا

و گاهی چشم در چشم خانه گرداند و زیر لب زمزمه کرد :
« هر چه او بخواهد همان خواهد شد ، راضیم به رضای او ، من چه کاره ام ؟ »

و باز خیره ماند و خیره ماند و ماند

به انتظار دستی
تا شاید بشود پروازی را تجربه کرد

در ارتفاع پست

به مدد رهگذری .

اما بی امیدی و حضور هیچ رهگذری .
همچون سنگ ریزه ای در کویری خشک و خالی .



میشود تسلیم نشد و راضی هم نبود .

رفت و فریاد زد و کف به دهان آورد و ویران کرد و ربود و تف کرد و دشنام داد به هر چه

سر است و بستر است

و شکست و برگشت و تکرار شد و تکرار شد و تکرار شد .
همچون موجی در دریای طوفانی .



میشود تسلیم شد اما راضی نبود .

پناهی جست و دل به سرابی بست و آه کشید و فغان و ناله سر داد از

بد روزگار و چرخ لاکردار

و ماند و چسبید و گندید و زجه زد و زجه زد و زجه زد .

همچون زنجره ای در شبهای گرم و خفقان آور تابستانی . 

میشود تسلیم نشد اما راضی بود . 

رفت و رویاند و پیوست و خروشید و خندید و شکست و رویید

و گسست و چرخید و گذشت و امید بست و بوئیدو جاری شد و جاری شد و جاری شد و رسید .
همچون جویباری ، گذران از گذری کوهستانی .



اما من

نه سنگ ریزه ای هستم و نه موجی و نه زنجره ای و نه جویباری .

من هیچم و همه چیز

ـ انسانی ـ

نه سر ماندن دارم و نه دل کوفتن و نه زبان گفتن و نه پای رفتن .

نه اینم و نه آنم

همینم

فقط
انسانی !


دسته ها :
1388/6/15 2:16

پسرک‌ بی‌آن‌ که‌ بداند چرا، سنگ‌ در تیرکمان‌ کوچکش‌ گذاشت‌ و بی‌آن‌ که‌ بداند چرا،

گنجشک‌ کوچکی‌ را نشانه‌ رفت. پرنده‌ افتاد، بال‌هایش‌ شکست‌ و تنش‌ خونی‌ شد.

پرنده‌ می‌دانست‌ که‌ خواهد مرد اما...

اما پیش‌ از مردنش‌ مروت‌ کرد و رازی‌ را به‌ پسرک‌ گفت: تا دیگر هرگز هیچ‌ چیزی‌ را نیازارد.

پسرک‌ پرنده‌ را در دست‌هایش‌ گرفته‌ بود تا شکار تازه‌ خود را تماشا کند. اما پرنده‌ شکار نبود.

پرنده‌ پیام‌ بود. پس‌ چشم‌ در چشم‌ پسرک‌ دوخت‌ و گفت: کاش‌ می‌دانستی‌ که‌ زنجیر

بلندی‌ است‌ زندگی، که‌ یک‌ حلقه‌اش‌ درخت‌ است‌ و یک‌ حلقه‌اش‌ پرنده. یک‌ حلقه‌اش‌ انسان‌ و

یک‌ حلقه‌ سنگ‌ریزه. حلقه‌ای‌ ماه‌ و حلقه‌ای‌ خورشید.

و هر حلقه‌ در دل‌ حلقه‌ای‌ دیگر است. و هر حلقه‌ پاره‌ای‌ از زنجیر؛ و کیست‌ که‌ در

این‌ حلقه‌ نباشد و چیست‌ که‌ در این‌ زنجیر نگنجد؟!

و وای‌ اگر شاخه‌ای‌ را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای‌ اگر سنگ‌ریزه‌ای‌ را ندیده‌ بگیری،

ماه‌ تب‌ خواهد کرد. وای‌ اگر پرنده‌ای‌ را بیازاری، انسانی‌ خواهد مرد.

زیرا هر حلقه‌ را که‌ بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره‌ کردی.

پرنده‌ این‌ را گفت‌ و جان‌ داد.

و پسرک‌ آن‌قدر گریست‌ تا عارف‌ شد.

دسته ها :
1388/6/14 3:17

آن پرنده عاشق است عاشق ستاره ماهی‌ای

که مثل یک نگین نقره‌ای روی دست آب برق می‌زند

ماهی لباس نقره‌ای هم عاشق است

عاشق پرنده ی طلایی‌ای که مثل سکه‌ای توی مشت آفتاب برق می‌زند

***

آن پرنده را ولی چطور می‌شود به ماهی‌اش رساند!

خطبه ی عروسیِ این دو عاشق عجیب را چطور

می‌شود میان ابر و آب خواند!

هیچ‌کس تاکنون سفره‌ای برای عقد ماهی و پرنده‌ای نچیده است

هیچ‌کس پرنده ماهی ای ندیده است.

***

یک شبی ولی مطمئنم عشق بال می شود

راهیِ جاده‌های روشن خیال می‌شود

ماهی‌ای می‌پرد به سمت آسمان یک شبی

مطمئنم عشق باله می‌شود

راه های دور مثل کاغذی مچاله می‌شود

و پرنده‌ای شناکنان می‌رود به قعر آب‌های بیکران

بعد از آن روی نقشه‌های عاشقی

سرزمین تازه‌ای آفریده می‌شود

و پرنده ماهی‌ای بال و پر زنان، شناکنان

هم در آب و هم در آسمان دیده می‌شود

دسته ها :
1388/6/14 1:5
به گنجشک گفتند، بنویس:

عقابی پرید.

عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.

عقابی دلش آسمان، بالش از باد،

به خاک و زمین تن نداد.


*
و گنجشک هر روز

همین جمله‌ها را نوشت

وهی صفحه، صفحه

وهی سطر، سطر

چه خوش خط و خوانا نوشت

*
وهر روز دفتر مشق او را

معلم ورق زد

وهر روز هم گفت: آفرین

چه شاگرد خوبی، همین


*
ولی بچه گنجشک یک روز

با خودش فکر کرد:

برای من این آفرین‌ها که بس نیست!

سوال من این است

چرا آسمان خالی افتاده آنجا

برای عقابی شدن

چرا هیچ کس نیست؟


*
چقدر از "عقابی پرید"

فقط رونویسی کنیم

چقدر آسمان، خط خطی

بال کاهی

چرا پرکشیدن فقط روی کاغذ

چرا نقطه هر روز با از سر خط

چرا...؟

برای پریدن از این صفحه ها

نیست راهی؟


*
و گنجشک کوچک پرید

به آن دورها

به آنجا که انگشت هر شاخه ای رو به اوست

به آن نورها

وهی دور و هی دور و هی دورتر

و از هر عقابی که گفتند مغرورتر

و گنجشک شد نقطه ای

نه در آخر جمله در دفتر این و آن

که بر صورت آسمان

میان دو ابروی رنگین کمان
دسته ها :
1388/6/13 20:15

ای شکوه بیکران اندوه من!

آسماندریای جنگلکوه من

گم شدی ای نیمه ی سیب دلم

ای من ِ من! ای تمام روح من

ای تو لنگر گاه تسکین دلم

ساحل من ، کشتی من ، نوح من!

قدر اندوه دل ما را بدان

قدر روح خسته و مجروح من

هر چه شد انبوه تر گیسوی تو

می شود انبوه تر اندوه من

                                      قیصر امین پور 

دسته ها :
1388/6/13 20:14
صدای‌ ساز تو می‌آید...


من‌ شدم‌ نی‌ و تو شدی‌ نی‌زن، مرا گذاشتی‌ روی‌ لبهایت‌ و دمیدی.

نفست‌ که‌ توی‌ تنم‌ ریخت، هوا پر شد از موسیقی‌ دوست.

فرشته‌ها به‌ رقص‌ آمدند و زمین‌ دور خودش‌ چرخید.

نواختن‌ من، جشن‌ ملکوت‌ بود و پایکوبی‌ هستی.دم‌ تو آتش‌ بود و نوای‌ نی، عشق.

من‌ شدم‌ نی‌ و تو شدی‌ نی‌زن. اما فراموشم‌ شد که‌ نی‌ اگر خالی‌ نباشد، نی‌ نیست. پر شدم.

دیگر برای‌ تو جایی‌ نمانده‌ بود. مرا گذاشتی‌ روی‌ لبهایت‌ و باز هم‌ دمیدی؛ اما دیگر صدایی‌ نیامد.

فرشته‌ها گریستند و شیطان‌ دور نی‌ات‌ رقصید.

این‌ روزها نسیم‌ از سمت‌ بهشت‌ می‌وزد. این‌ روزها هوای‌ بوی‌ تو را دارد.

این‌ روزها صدای‌ ساز تو می‌آید. و من‌ دوباره‌ به‌ یاد می‌آورم‌ که‌ من‌ نی‌ بودم‌ و تو نی‌زن.

آه، آی‌ یگانه‌ای‌ نی‌زن! این‌ نی‌ دلتنگ‌ دم‌ توست. دلتنگ‌ نواختنت. نی‌ کوچکت‌ را بنواز.





‌عرفان‌ نظرآهاری
دسته ها :
1388/6/13 20:9
دلم را قفل خواهم زد

کلیدش را دگر دست زبان خود نخواهم داد

من از تکرار اسرار دلم در بند افتادم

نخواهم گفت دیگر دوستش دارم

درون سینه ام محبوس خواهم کرد مهرش را

که شاید روزگاری درشبی روشنتر از امشب

نشینم باز رو در روی و گویم:

دوستش دارم . . .

دسته ها :
1388/6/13 3:2
خسته ام می فهمید ؟!

خسته از آمدن و رفتن و آوار شدن

خسته از منحنی بودن و عشق

خسته از حس غریبانه این تنهایی

به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت

به خدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ

به خدا خسته ام از حادثه صاعقه بودن در باد

همه ی عمر دروغ

گفته ام من به همه

گفته ام:

عاشق پروانه شدم !

واله و مست شدم از ضربان دل گل !

شمع را می فهمم !

کذب محض است

دروغ است

دروغ !

من چه می دانم از حس پروانه شدن ؟!

من چه می دانم گل ، عشق را می فهمد ؟

یا فقط دلبری اش را بلد است ؟!

من چه می دانم شمع

واپسین لحظه ی مرگ

حسرت زندگی اش پروانه است ؟

یا هراسان شده از فاجعه نیست شدن ؟!

به خدا من همه را لاف زدم !

به خدا من همه عمر به عشاق حسادت کردم !

باختم من همه عمر دلم را

به سراب !

باختم من همه عمر دلم را

به شب مبهم و کابوس پریدن از بام ! 

باختم من همه عمر دلم را

به حراس تر یک بوسه به لبهای خزان ! 

به خدا لاف زدم

من نمی دانم عشق ، رنگ سرخ است ؟!

آبی ست ؟!

یا که مهتاب هر شب ، واقعاً مهتابی ست ؟!

عشق را در طرف کودکی ام 

خواب دیدم یکبار !

خواستم صادق و عاشق باشم !

خواستم مست شقایق باشم !

خواستم غرق شوم

در شط مهر و وفا

اما حیف

حس من کوچک بود

یا که شاید مغلوب

پیش زیبایی ها !

به خدا خسته شدم

می شود قلب مرا عفو کنید ؟

و رهایم بکنید

تا تراویدن از پنجره را درک کنم !؟

تا دلم باز شود ؟!

خسته ام درک کنید

می روم زندگی ام را بکنم

می روم مثل شما،

پی احساس غریبم تا باز

شاید عاشق بشوم !

دسته ها :
1388/6/11 23:34
X