تعداد بازدید : 53019
تعداد نوشته ها : 106
تعداد نظرات : 85
عشق
شنیده بودم که عشق با شعف همراه است اما، از شنیدن اینکه فرهادها از عشق شیرین ها خود را می کشتند و مجنون ها بخاطرعشق لیلی ها از کار و زندگی می افتادند هیچ گاه به شعف نمی رسیدم و در هیچ یک از این ها عشق الهی را نمی دیدم. هرچند که اطرافیانم همواره، خواهانِ عشق بودند اما همیشه با افتخار می گفتم : «اگر این اسارت ،عشق است، من هیچ گاه خواهانِ عشق نیستم.» عشق در نگاهِ آنها اینگونه بود ، که معشوق را همچون قناری در قفسی حبس می کردند تا بتوانند از وجود او درنزدیکی ? خود لذت ببرند. شنیدم که عاشقی به معشوقش می گفت :«عزیزم تو مالِ منی !!!!»چندین سال برایم اینگونه گذشت. در این مدت از اطرافیانم می پرسیدم عشق چیست؟ در اکثر پاسخ ها عشق همان اسارتی بود که من از آن می گریختم. تا این که توانستم با عارفی صحبت کنم و با یک برداشت ذهنیِ عالی که قدرت توان بخش عشق را بیان می کردآشنا شوم.از او پرسیدم: عشق چیست؟ گفت : عشق نیرویی است که اگر بخواهی در وجودِ تو غرق می شود . نیاز به جاری شدن دارد تا تو آن را حس کنی پس تو معشوقی بر می گزینی تا با جاری کردنِ عشقِ درونی ات به او به شعف برسی.پرسیدم: چرا خیلی ها، با عشق اسارت می سازند؟ گفت: عاشق گل هیچگاه بخاطرِ علاقه زیادش به گل آن را از بوته جدا نمی کند تا در لیوانِ آبی آن را در کنج خانه حبس کند . عاشقحقیقیِ گل آن را در بوته باقی می گذارد تا از رشدِ گل به شعف درآید.گفتم : اینگونه خیلی سخت است و خیلی از انسانها نمی توانند دوری از معشوق را تحمل کنند.اوگفت: عاشقانِ گل همه گل پرورند، زحمتِ گل پروری برخود خرند.اگر عشق مادرت به تو باعث می شود که همواره او تو را در خانه حبس می کرد تا نکند که از دست بروی تو هیچ گاه رشد نمی کردی.هرچند که برای خودِ او رنجی بزرگ بود. او به من گفت: من شوقِ عشق را به تو خواهم آموخت . اعمالِ ما به ما وابسته اند همچون درخشندگی به فسفر . درست است که اعمالِ ما، ما را می سوزانند ولی تابندگی ما از همین است و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته دلیل به آن است که سخت تر از دیگران سوخته است. سنگ سیاه زمانی به مجسمه ای زیبا مبدل می شود که ضرباتِ چکش مجسمه ساز را تحمل کند . و این گونه است که تو لایق عشق الهی خواهی شد. گفتم: هرچند که پذیرش این نوع عشق سخت است، بااین حال من با تمامِ وجود آن را می پذیرم. و او گفت: برایِ من شنیدنِ این که شن ساحل، نرم است کافی نیست می خواهم پاهای برهنه ام این نرمی را حس کند . معرفتی که قبل از آن احساس نباشد برای من بیهوده است. واین عارف کسی نبود جز پروردگارم.
!!! لعنت بر شیطان!!!
گفتم: «لعنت بر شیطان»! لبخند زد. پرسیدم: «چرا می خندی؟ پاسخ داد:«از حماقت توخنده ام می گیرد» پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟» گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام» با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟ !» جواب داد:«نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمینمی زند.» پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟» پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!» گفتم:«پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟» در حالیکه دور می شد گفت: من پیامبر نیستم جوان!.
دلش مسجدی می خواست با گنبدی فیروزه ای و مناره نه خیلی بلند و پیر مردی که هر صبح و هر ظهر و هر شب بر بالای آن الله و اکبر بگوید.
دلش یک حوض کوچک لاجوردی می خواست. و شبستانی که گوشه گوشه اش مهر وتسبیح وچادر نماز است.
دلش هوای محله ای قدیمی را کرده بود .با پیر زنهایی ساده و مهربان که منتظر غروب اند و بی تاب حی علی الصلاه.
اما محله شان مسجد نداشت......
فرشته ها که خیال نازک و آرزوی قشنگش را میدیدند,به او گفتند :حالا که مسجدی نیست ,خودت مسجدی بساز.
او خندید و گفت: چه محال زیبایی,اما من که چیزی ندارم.نه زمینی دارم ونه توانی و نه ساختن بلدم.
فرشته ها گفتند:این مسجد از جنسی دیگر است. مصالحش را تو فراهم کن,ما مسجدت را می سازیم.
اما او تنها آهی کشید.
و نمی دانست هر بار که دعایی می کند ,هر بار که خدا را زمزمه می کند,هر بار که قطره اشکی از گوشه چشمش می چکد,آجری بر آجر گذاشته می شود.آجر همان مسجدی که آرزویش را داشت.
و چنین شد که آرام آرام با کلمه ,با ذکر,با عشق و با دعا,با راز ونیاز,با تکه های دل و پاره های روح,مسجدی بنا شد.
از نور و از شعور.مسجدی که مناره اش دعایی بود و هر کاشی آبی اش ,قطره اشکی.او مسجدی ساخت سیال و با شکوه ونا پیدا. چونان عشق. و هر جا که می رفت , مسجدش با او بود. پس خانه مسجدی شد و کوچه مسجدی شد و شهر مسجدی.
آدم ها همه معمارند.معمار مسجد خویش, نقشه این بنا را خدا کشیده است. مسجدت را بنا کن, پیش از آن که آخرین اذان را بگویند.
حوا در باغ عدن قدم میزد که مار به او نزدیک شد و گفت:«این سیب را بخور.»
حوا درسش را از خداوند آموخته بود. پس امتناع کرد.
مار اصرار کرد:«این سیب را بخور تا برای شوهرت زیباتر بشوی.»
حوا پاسخ داد:«نیازی ندارم. او که جز من کسی را ندارد.»
مار خندید:«البته که دارد!»
حوا باور نمی کرد.
مار او را به بالای یک تپه برد. به کنار چاهی! سپس گفت:«معشوقه آدم آن پایین است. آدم او را در آنجا مخفی کرده است. نگاه کن.»
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید و سپس سیبی که مار به او پیشنهاد کرده بود را خورد.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو ازخدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.- آهای، آقا پسر!پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:- شما خدا هستید؟- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان> خدا هستم!- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید
خورشید چراغکی ز رخسار علی ست
مه نقطه کوچکی ز پرگار علی ست
هرکس که فرستد به محمد صلوات
همسایه دیوار به دیوار علی ست
----------------------
شبی در محفلی ذکر علی بود
شنیدم عاشقی مستانه فرمود
اگر آتش به زیر پوست داری
نسوزی گر علی را دوست داری
------------------------
چون نامه ی اعمال مرا پیچیدند
بردند به میزان عمل سنجیدند
بیش از همه کس گناه ما بود ولی
آن را به محبت علی بخشیدند
---------------------
روز مـحـشــر پـرسـیـد ز مـن رب جـلــــــــی
گفت تو غـرق گنـاهی؟ گفتمش یـا رب بلی
گفت پس آتش نمیـگیرد چـرا جـسم و تنـت
گفتمش چون حـک نمودم روی قلبم یا علی
-----------------------
علی در عرش بالا بی نظیر است
علی بر عالم و آدم امیر است
به عشق نام مولایم نوشتم
چه عیدی بهتر از عید غدیر است
----------------------------
نخواهم گل که گل بی اعتبار است
تمام عمر گل فصل بهار است
تو را خواهم من از گلهای عالم
که عطر تو همیشه ماندگار است
عید غدیر خم مبارک
سلام
عید قربان را به همه ی تبیانی های عزیز وهمه ی مردم تبریک میگویم.