سقوط سلطنت
بعدازظهر 20 بهمن طبق روال همیشگی در "دفتر ویژه اطلاعات " بودم که محمدعلی افراشته (شوهر توران ـ خواهرم) تلفنی تماس گرفت. او گفت که مهندس بازرگان تمایل دارد شما را فرداشب ملاقات کند و محل ملاقات خانهای در رستمآباد است. گفتم: آدرس دقیق را بپرسید و به من بدهید تا سر موقع در محل تعیین شده حاضر شوم. افراشته گفت که دقیقاً سؤال و اطلاع خواهد داد.
محمدعلی افراشته با مهندس بازرگان نسبت سببی داشت. بدینترتیب که پسر برادر بازرگان (او را ندیدهام ولی اطلاع دارم که پس از انقلاب مانند رئیس دفتر بازرگان عمل میکرد) سالها پیش با دختر عباس افراشته (پسرعموی محمدعلی افراشته) ازدواج کرده بود و پس از این وصلت عروس و داماد و برادر مهندس بازرگان در یک خانه زندگی میکردند. سالها قبل، مهندس بازرگان به من نیاز داشت و عباس افراشته را واسطه کرده بود: مسئله یک لیست 25 نفری بود که میخواستند با هم به حج بروند و بازگان آن را به افراشته داده بود تا به من بدهد. لیست خیلی دیر به دستم رسید؛ یعنی زمانیکه لیست حجاج پر شده بود. در آن زمان منوچهر آزمون رئیس سازمان اوقاف بود. افسر دفتر لیست 25 نفری را به آزمون داد و او گفت که وقت گذشته است. به افسر دفتر گفتم که از ایشان خواهش کنید که بپذیرد. آزمون پذیرفت و 25 نفر فوق به حج رفتند. نمیدانم خود مهندس بازرگان نیز جزء این افراد بود یا نه؟ ولی به هر حال همگی از دوستان و وابستگان او بودند. و این بار نیز مهندس بازرگان، عباس افراشته را واسطه دیدار با من کرده بود و چون عباس افراشته با من تماس تلفنی نداشت، لذا از محمدعلی افراشته خواسته بود که مسئله را به اطلاع من برساند.
یک روز گذشت و بعدازظهر 21 بهمن بود و من مجدداً در دفتر بودم. تلفن زنگ زد و قرهباغی با من تماس گرفت. او گفت: "من در خانهای در لویزان هستم و دو شخصیت محترم، جناب آقای مهندس بازرگان و جناب آقای دکتر سحابی، در اینجا تشریف دارند " (از لحن قرهباغی معلوم بود که مکالمه در حضور آنها است). او افزود: "آقایان با توجه به درگیریها در سطح شهر از من خواستهاند که فردا صبح کمیسیونی در ستاد ارتش و با شرکت افسران عالیمقام تشکیل شود و اعلام نماید که ارتش از بختیار پشتیبانی نمیکند. خواستم نظر شما را بدانم! " من پاسخ دادم: ضمن عرض سلام، بگویید من کاملاً موافقم. کمیسیون را حتماً فردا تشکیل دهید و عدم پشتیبانی خود را از بختیار اعلام کنید. پس از چند ثانیه قرهباغی گفت: "آقایان تشکر میکنند و فردا کمیسیون را تشکیل خواهیم داد. "
پس از این تلفن با افراشته تماس گرفتم و پرسیدم که ملاقات چه شد؟ افراشته پس از مدتی تلفنی اطلاع داد که ملاقات منتفی شده. برایم مشخص شد که هدف از ملاقات همان بوده که از طریق قرهباغی مطرح شد.
صبح روز 22 بهمن، طبق معمول، به بازرسی رفتم. حدود ساعت 5/9 یا 10 قرهباغی از ستاد ارتش تلفن کرد و گفت که کمیسیون از ساعت 5/7 تشکیل شده و تیمساران اعضاء کمیسیون میخواهند که شما هم تشریف بیاورید. گفتم: الساعه حرکت میکنم. حدود نیم ساعت بعد به ستاد ارتش رسیدم. حدود 100 سرباز مسلح در محوطه و پشتنردهها گشت میزدند. وارد اتاق کنفرانس شدم. حاضرین در اتاق برای احترام از جا بلند شدند. در اتاق کنفرانس حدود 30 افسر بودند که به علت کمی صندلی 5 ـ 6 نفر در انتهای سالن ایستاده بودند. سرلشکر خسروداد و سرلشکر امینی افشار، فرمانده لشکر یک گارد، جزء ایستادگان بودند. اکثر حضار سپهبد و تعدادی سرلشکر و 3 ارتشبد (قرهباغی، شفقت و من) بودند. همه لباس نظامی بر تن داشتند و من طبق معمول با لباس سیویل بودم. قرهباغی در محل رئیس قرار گرفت و سمت راست او به ترتیب. شفقت، من، بدرهای، ربیعی، حبیباللهی و غیره و سمت چپ سپهبد حاتم (جانشین رئیس ستاد) و دیگران نشسته بودند. قرهباغی رو به من کرد و گفت: "از صبح این کمیسیون تشکیل شده و بحث بر سر این است که آیا ارتش از بختیار حمایت کند یا نه؟ نظرات موافق و مخالف هست و تاکنون نظر کمیسیون مشخص نشده. لذا اعضاء کمیسیون خواستند که شما بیایید و نظر خود را اعلام کنید. "
بدرهای (فرمانده نیروی زمینی) در کنار من نشسته بود. از او سؤال کردم: چه عدهای در اختیار دارید؟ گفت: "صبح حدود 700 نفر بودند که تا این لحظه زیاد که نشدهاند ممکن است کم هم شده باشند! " از او سؤال دیگری نیز کردم. پرسیدم: مگر خیالی دارید؟ بدرهای پاسخ داد: "نه! کدام خیال؟! " و افزود: "اگر ما بتوانیم از سربازخانهها دفاع کنیم خیلی کار کردهایم! " مشخص بود که خیلی نگران است، ولی آرامش خود را کاملاً حفظ میکرد. سپهبد ربیعی، که سمت راست بدرهای نشسته بود با دقت زیاد به حرفهای من گوش میکرد (احتمال میدادم که اگر آمریکا بخواهد کودتایی بکند او فرد شماره یک آنها خواهد بود). خسروداد و امینی افشار نیز با دقت به حرفهای من توجه داشتند. سپس خطاب به حاضرین گفتم: قانون وظیفه ارتش را مشخص کرده و آن وظیفه عبارت است از حفاظت از مرز و بوم ایران در مقابل ارتش متجاوز بیگانه و در وظیفه ارتش نوشته نشده که از نخستوزیر هم باید پشتیبانی کند. لذا تیمسارانی که موافقند دست خود را بلند کنند. همه بلند کردند و ربیعی موقعی بلند کرد که او را نگاه کردم. (البته این سخن من صحیح نبود زیرا قانون به استفاده از ارتش علیه دشمنان داخلی و نیز در حکومت نظامی نیز اشاره داشت). سپس به سپهبد حاتم گفتم: لطفاً مطلبی در این زمینه بنویسید و قرائت کنید که اگر نظراتی بود تصحیح شود و به امضاء اعضاء کمیسیون برسانید و بلافاصله بدهید به رادیو که به عنوان خبر فوقالعاده پخش کند! حاتم متن را نوشت و قرائتکرد و همگی موافق بودند. متن برای امضاء اول به شفقت داده شد که امضاء کند. او گفت که من وزیر جنگ دولت بختیارم و نمیتوانم امضاء کنم. من امضاء کردم و به ترتیب به امضای سایرین رسید. در این زمان قرهباغی 2 بار به اتاق مجاور رفت و به بختیار تلفن کرد. بار اول با عجله مراجعت کرد و گفت: "اگر این صورتجلسه امضاء شود خواهد رفت! " گفتم: هیچیک از آقایان نگفتند که بروند. ما وظیفه ارتش را در قبال نخستوزیر مشخص کردیم. قرهباغی دو مرتبه از اتاق خارج شد و مجدداً با عجله مراجعت کرد و گفت: "بختیار رفت! " در این اثنا که قرهباغی برای مکالمه با بختیار در سالن نبود، حاتم از فرصت استفاده کرد و گفت: "ارتشبد قرهباغی مرا که جانشین او هستم یک ماه است که نپذیرفته، ولی هر روز صبح تا غروب با ژنرال هایزر جلسه دارد و هم اکنون نیز هایزر در ستاد است! " سپهبد طباطبایی نیز نزد من آمد و گفت: "اگر اعلیحضرت مراجعت کند ما که این صورتجلسه را امضاء کردهایم چه خواهیم شد؟ " گفتم: بگویید من مسئولم! طباطبایی تشکر کرد. در این موقع، امینی افشار به من گفت که حدود 2000 نفر از جلوی بیسیم رد شده و به سمت ستاد میآیند. من با سرعت از اتاق کنفرانس خارج شدم. قرهباغی دنبال من بود و گفت: "بد نیست یک دیداری از ژنرال هایزر بکنید. او با ستادش در همین اتاق پهلو است. " گفتم: با این وضع تظاهرات بهتر است دیدار به بعد موکول شود. و به سرعت دور شدم. وارد محوطه ستاد شدم و دیدم کلیه سربازان سلاح خود را به زمین انداخته و رفتهاند. استوار دوستی (راننده من)، قبل از اینکه تظاهر کنندگان به ستاد برسند، به سرعت از محوطه ستاد خارج شد و مستقیماً به دفتر رفتیم.
تا ساعت 4 بعدازظهر 22 بهمن در ساختمان "دفتر ویژه اطلاعات " بودم. در این زمان بود که تعداد زیادی تظاهرکننده، که تیراندازی هوایی میکردند، از خیابان سپه و پاستور به طرف نخستوزیری رفتند و تعدادی از آنها از دیوار محوطه دفتر بالا آمدند. فردی وارد دفتر شد و دست مرا گرفت و با خود برد و ضمن راه گفت که نظافتکار دفتر است. ضمن خروج، به 8 نفر سرباز گارد که محافظه محوطه بودند دستور دادم که جمعیت را بغل کنند و با آنها مخلوط شوند و همین کار را کردند. جمعیت به سرعت در آهنی محوطه را از داخل باز کرد و تعداد کمی وارد محوطه شدند ولی معلوم شد که هدفشان ساختمان نخستوزیری است. به هر حال نظافتکار فوق مرا از پشت ساختمانهای محوطه به در کوچه غربی هدایت کرد و 5 ـ 6 نفری که در دفتر بودند پشت سر من خارج شدند. در راهرو حدود 20 نفر از بازرسی ویژه نظامی بودند که به آنها دستور دادم سریعاً از همین کوچه بروند. پیاده در خیابانها به سمت شمال به راه افتادم. همراه من 2 سرباز (نظافتکار دفتر) و استوار دوستی (رانندهام که اتومبیل را در محوطه دفتر رها کرده بود، چون امکان خروج آن از خیابان پاستور وجود نداشت) بودند. پس از مدتی پیادهروی، ناگهان کسی مرا صدا زد. نگاه کردم و نامجو، قهرمان وزنهبرداری، را دیدم که با اتومبیل است. او را از قبل میشناختم. به او گفتم: خیابان پاستور شلوغ شد و وارد محوطه دفتر شدند. گفت: "میخواهید شما را برسانم؟ " گفتم: حتماً! به اتفاق دوستی سوار اتومبیل نامجو شدیم و به منزل دوست قدیمیام دکتر امید رفتیم. نامجو حدود 2 ساعت آنجا ماند و تصور میکنم حدود ساعت 7 بعدازظهر رفت.
در لحظه ورودم به خانه دکتر امید، به خواهرم (توران) تلفن کردم و گفتم که در کجا هستم. به خاطر ندارم همان شب 22 بهمن بود که تلفن زنگ زد. همیشه گوشی را دکتر امید برمیداشت. گفت: "نخستوزیر است و با شما کار دارد. " معلوم شد که مهندس بازرگان تلفن محل اقامت مرا از محمدعلی افراشته (شوهر خواهرم) گرفته است. گوشی را گرفته و سلام کردم. بازرگان از سلامتیام جویا شد و گفت که گاهی به من تلفن خواهد کرد. از تلفن وی بسیار خوشحال شدم. کمی پس از بازرگان، قرهباغی تلفن کرد و گفت که شماره را از مهندس بازرگان (نخستوزیر) گرفته است. او نیز گفت که روزی چند بار به من تلفن خواهد کرد. از قرهباغی خواستم که شماره خود را بدهد. گفت: "صاحباخانه که همشهری است گفته اگر بدانند کجا هستی باید خانه را ترک کنی! "
تصور میکنم حوالی ساعت 3 ـ 4 بعدازظهر 23 بهمن بود که مجدداً تلفن زنگ زد. دکتر امید گوشی را برداشت و گفت: "نخستوزیر با شما کار دارد. " با بازرگان صحبت کردم. پس از احوالپرسی گفت: "تیمسار قرهنی را میشناسید؟ " گفتم: البته! گفت: "با شما کار دارد، گوشی را به ایشان میدهم. " قرهنی گوشی را گرفت و پس از احوالپرسی گفت: "لازم است الساعه به خانه من بیایید. " آدرس و شماره تلفن را از قرهنی گرفتم و بلافاصله با دوستی (راننده) به راه افتادم. اتومبیل جلو خانه او توقف کرد. زنگ خانه را زدم و خود را معرفی کردم. در باز شد و وارد خانه شدم. همسر تیمسار قرهنی مرا راهنمایی کرد. چند پله بالا رفتم و مرا به اتاق سمت چپ (سالن) راهنمایی کردند. روی مبلی نشستم. حدود یک ربع یا نیم ساعت منتظر ماندم تا بالاخره قرهنی با لباس سیویل وارد سالن شد. پس از احترام متقابل، روی کاناپه در کنار مبل من نشست و گفت: "با شما دو کار دارم. اول اینکه به بدرهای و خسروداد و ربیعی تلفن کنید که دست از این بچهبازیها بردارند. " و اضافه کرد: "آنها قصد دارند با واحد لویزان فردا کودتا کنند. " پاسخ دادم: حتماً این کار را میکنم، ولی عجب آدمهای بیشعوری هستند! قرهنی سپس گفت: "کار دوم این است که 4 نفر را برای فرماندهی نیروی زمینی و نیروی هوایی و نیروی دریایی و ساواک معرفی کنید! " گفتم: چطور من معرفی کنم؟ آیا این نظر خود نخستوزیر است؟ گفت: "سؤال میکنم. " به اتاق دیگر برای مکالمه تلفنی رفت و پس از چند دقیقه بازگشت و گفت: "نخستوزیر گفتند که سریعاَ معرفی کنید و حداکثر در درجه سرتیپی باشند. " گفتم: من در این درجات کسی را نمیشناسم. گفت: "درجات بالاتر معرفی کنید. بیاشکال است بعدها میتوان آنها را عوض کرد. " من نیز بلافاصله سپهبد [هوشنگ] حاتم را برای نیروی زمینی (که قرهنی بسیار پسندید)، سپهبد آذربرزین را برای نیروی هوایی و دریادار مدنی را برای نیروی دریایی و سپهبد مقدم را برای ساواک معرفی کردم. قرهنی بلافاصله تلفن زد و این اسامی را گفت و اعلام داشت که این افراد بلافاصله در ستادهای مربوطه حاضر شوند و حضور خود را اطلاع دهند.
در اینجا من برای انجام خواست اول قرهنی تقاضای مرخصی کردم و با دوستی، که اتومبیل را کمی دورتر نگاه داشته بود، به منزل دکتر امید مراجعت کردم. هنوز هوا تاریک نشده بود. نخست، به منزل سپهبد بدرهای تلفن کردم. همسرش گوشی را برداشت. پس از احوالپرسی گفتم که با تیمسار کار مهم دارم. گفت: "نمیدنم کجاست. " گفتم: مسئله بسیار مهم است و جان او مطرح است. هر وقت آمدند با این شماره با من تماس بگیرند (شماره تلفن دکتر امید را دادم). سپس به منزل خسروداد زنگ زدم. گویا گماشته او گوشی را برداشت و همان مطالب را تکرار کرد. منزل ربیعی اصلاً جواب نمیداد. (تلفنهای فوق را یا از قرهنی گرفتم و یا از سرهنگ دوم معمار صادقی ـ افسر شعبه یک دفتر). تا 2 ساعت منتظر ماندم و هیچیک پاسخی ندادند. به قرهنی تلفن کردم و گفتم که هیچکدام در خانه نیستند. گفت: "مهم نیست. در لویزان هستند و ترتیب کار را خواهم داد. " و اضافه کرد: "مقدم نپذیرفته. به او بگویید که به ساواک برود. " شماره مقدم را نیز داد. به مقدم تلفن کردم و مطلب را گفتم. گفت: "اطاعت میشود! " جواب مقدم را به قرهنی اطلاع دادم. در خلال این تلفنها، قرهنی تماس گرفت و گفت: "آنجا (منزل قرهنی) رفتید؟ " گفتم: بله! گفت: "قرار بود من هم بیایم ولی گفتم که فلانی کافی است و پذیرفتند. " و افزود: "باز هم تلفن میکنم! "
تصور میکنم شب 24 بهمن بود که مهندس بازرگان مجدداً تماس گرفت و گفت: "فرا صبح ساعت 8 به نخستوزیری بیایید. به سرهنگ معمار صادقی هم تلفن کردهام که باشند. " صبح 25 بهمن به اتفاق دوستی با دکتر امید رفتم. اتومبیل را نزدیک کلانتری یک نگاه داشت و من پیاده شدم. خواستم به نخستوزیری بروم. خیابان را بسته بودند و سنگربندی کرده بودند. در این موقع فرد جوانی با لباس چریکی مرا شناخت و به پاسداران گفت: "ایشان میتوانند بیایند. " خود را معرفی کرد و معلوم شد که سرگرد نیروی هوایی است. به اتفاق تا ساختمان نخستوزیری (ساختمان جنب خیابان پاستور) رفتیم. سرهنگ معمار صادقی (افسر شعبه یک دفتر) نیز آنجا بود. همافران از ساختمان محافظت میکردند. به افسر آنها گفتم که نخستوزیر مرا احضار کردهاند. حدود یک ساعت در محوطه منتظر شدم. عده زیادی منتظر بودند. پس از یک ساعت افسر نگهبان به من نزدیک شد و گفت: "چند ساعت قبل چند جیپ از خیابان پاستور عبور کرده و به ساختمان نخستوزیری تیراندازی کردند. نخستوزیر هم بلافاصله رفتند و گفتند میروم پیش امام. لذا انتظار شما بیفایده است. " تشکر کردم و به منزل دکتر امید بازگشتم. پس از آن مهندس بازرگان با منزل دکتر امید تماس نگرفت.
حدود 5 روز منزل دکتر امید ماندم. در این روزها اوضاع بهشدت وخیم شد. هر روز خبر مرگ و تیرباران عدهای مانند بدرهای و ربیعی و خسروداد و امینی افشار و نصیری و غیره، به گوش میرسید. روشن بود که بازرگان و قرهنی بر اوضاع تسلطی ندارند و اگر من به جنگ انقلابیون بیفتم، خطر مرگ تهدیدم میکند. همین روزها بود که خبر دستگیری سپهبدناصر مقدم منتشر شد، یعنی همان کسی که توسط بازرگان و قرهنی کاندید ریاست ساواک بود. دکتر امید بهشدت نگران شده بود و دائماً به دوستان ترک خود تلفن میکرد و از پشتپرده به خیابانها نگاه میکرد. یک روز صبح، موقع صرف صبحانه، تلفن زنگ زد و دکتر امید صحبت کرد. دکتر امید از این مکالمه بهشدت مضطرب شده بود. گفت: "طرف گفت که اینجا کمیته مرکزی است. خانه شما شناسایی شده و لازم است به این آدرس مراجعه نمایید! " (آدرسی که گفت نزدیک سفارت سوئیس بود). به دکتر گفتم: ناراحت نباشید، من میروم! با دوستی (راننده) به منزل افراشته رفتم و تا شب آنجا بودم. سرتیپ [...]، افسر ژاندارمری و پدر داماد افراشته، نیز آنجا بود. تلفن زنگ زد و افراشته مدتی صحبت کرد. گویا مهمان داشت. احساس کردم که صحیح نیست در اینجا بمانم. لذا، با اتومبیل سرتیپ [...] به منزل قرهنی رفتم.
در منزل قرهنی، همسرش به گرمی مرا پذیرفت. یکی از خویشاوندان همسر قرهنی نیز آنجا بود و مدتی با او صحبت کردم تا قرهنی آمد. همراه او 2 پاسدار بودند، که یکی قامت رشیدی داشت و کلاهپوستی به سر گذارده بود. برای صرف شام به غذاخوری رفتیم و 2 پاسدار نیز با ما شام خوردند. قرار بر این بود که نام من و عنوان "تیمسار " جلوی پاسداران گفته نشود و رعیات شد. تلفن زنگ زد و خانم قرهنی گفت: "آقای طالقانی است. " قرهنی بیش از یک ساعت با ایشان صحبت کرد و نظرات خود را میگفت: "همینطور که میفرمایید بهتر است. " و یا "همینطور که میفرمایید عمل خواهد شد. " و از این قبیل جوابها. پس از صرف شام، تلفنی با پسندیده (راننده دفتر) تماس گرفتم و خواستم که فردا صبح با اتومبیل جلوی سینما امپایر منتظر من باشد. سپس از قرهنی خداحافظی کردم. قرهنی گفت: "چرا میروید، اینجا برای شما اتاق هست. " گفتم: اجازه دهید فعلاً بروم. قرهنی بسیار محبت کرد و گفت: "به هر حال، هر موقع ناراحت بودید به اینجا بیایید. " تشکر کردم و به منزل افراشته رفتم. ولی پسندیده متوجه نشده و به دنبال من به خانه قرهنی آمده و نام مرا برده بود که بگویید فلانی حاضر است. به این ترتیب آن 2 پاسدار مرا شناختند.
در منزل افراشته یک ساعت بیشتر نبودم، که دکتر [...] (باجناق نصرتالله ـ برادرم) آمد و مرا با خود به منزل نادر [...] (برادرزن نصرتالله) برد. شب در آنجا بودم و فردای آن روز نصرتالله هم آمد. او خبر جدیدی داشت و گفت: "شایع است که سرلشکر ناظم قرار است در دادگاه انقلاب مسئولیت بگیرد. " از این مسئله بسیار خوشحال شدم و با او تماس گرفتم. داستان این مکالمه را قبلاً نوشتهام و باید اضافه کنم که از ناظم پرسیدم: به نظر شما تکلیف من چیست؟ ناظم پاسخ داد: "مدتی مخفی شوید و بهترین محل اصفهان است. " گفتم: من در اصفهان آشنایی ندارم، و خداحافظی کردیم.
من و نصرتالله چند روز در خانه نادر [...] بودیم و در این روزها اخبار اعدامها بیشتر ما را نگران میکرد. بالاخره از عباس افراشته خواهش کردم که اگر ممکن است مهندس بازرگان با شماره منزل نادر [...] با من تماس بگیرند. مهندس بازرگان یک روز صبح اول وقت تلفن کرد و من مطلبی را که در دفاع از خودم یادداشت کردهبودم، از روی یادداشت برای او قرائت کردم. بازرگان گفت: "خیلی خوب است. از همان طریق امروز به دست من برسانید. " یادداشت را پاکنویس کردم و از طریق داماد عباس افراشته، برادرزاده بازرگان که رئیس دفتر خصوصی او بود، ارسال داشتم. عنوان این نامه "جناب آقای مهندس بازرگان نخستوزیر " بود و در آن با برشمردن مواضع خودم در طول ماههای انقلاب و اینکه در مفاسد محمدرضا شریک نبودهام، طلب عفو نمودم. مهندس بازرگان پاسخ داده بود که فعلاً مدتی در منزل خود نباشد. باید بگویم زمانیکه نامه را مینوشتم، نصرتالله نیز خواست که درخواست عفو وی نیز در نامه من گنجانیده شود و من نپذیرفتم و گفتم که او نامه جداگانه بنویسد. نصرتالله نپذیرفت و قهر کرد و خود را معرفی نمود و در زندان قصر زندانی شد و مدتی بعد آزاد شد.
به هر حال، مدتی در منزل نادر [...] بودم و بالاخره قبل از عید نوروز 1358 به منزل ایران (خواهرم) در خیابان امیرآباد رفتم و 2 سال آنجا ماندم. بازرگان هنوز نخستوزیر بود که دومین و آخرین نامه خود را به او نوشتم و درخواست کردم که از طریقی به من کمک مالی بشود، چون هر چه دارم در اختیار بنیاد مستضعفان است و اضافه کردم که اگر مصلحت بدانید به خارج بروم. از طریق عباس افراشته نامه را ارسال داشتم، ولی مدت کوتاهی بعد دولت بازرگان سقوط کرد و جوابی نشنیدم. با نصرتالله مشورت کردم که چگونه میتوانم پاسخی از بازرگان بگیرم و او بهترین راه را ملاقات با برادر بازرگان تشخیص داد. با وی در منزل عباس افراشته ملاقات کردم و او وعده کمک داد، ولی به نتیجهای نرسید و من نیز دنبال نکردم. از آن پس ارتباط من با بازرگان قطع شد و وی نیز دیگر در موقعیتی نبود که بتواند کمکی بکند.
**9. بازجوییهای ارتشبد حسینفردوست
بدینترتیب، مرحله جدید زندگی ارتشبد حسین فردوست در شرایط انقلابی کشور آغاز میشود و او به مدت پنجسال زندگی نیمهپنهانی را میگذراند. امواج اعدامهای انقلابی ماههای نخست انقلاب فرو مینشیند و فردوست، همانند برخی دیگر از مقامات عالیرتبه رژیم گذشته، با حمایت دولت موقت این موج را از سر میگذراند.
در 13 آبان 1359، تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در تهران، منجربه سقوط دولت لیبرال مهندس بازرگان میشود و "انقلاب دوم " آغاز میگردد؛ انقلابی که به فرموده رهبر کبیر انقلاب اسلامی (قدس سرهالشریف) "بزرگتر از انقلاب اول بود " و پایگاههای داخلی استکبار جهانی و آمریکای جنایتکار را هدف گرفته بود: نیروهایی که در همگامی فرصتطلبانه خود با بستر اصیل انقلاب (امام و امت) قصد نابودی گام به گام آرمانها و ارزشهای انقلاب و استقرار یک نظام جدید وابسته به غرب را در ایران داشتند. ستیز انقلاب با وابستگان داخلی استکبار جهانی پس از سقوط دولت موقت نیز با همان عمق و شدت تداوم مییابد و انقلاب روز به روز چهره خالصتری از اصالت و خودبودگی اسلامی ـ انقلابی خود را بروز میدهد.
در این سالها، استکبار جهانی به سرکردگی امپریالیسم آمریکا تمامی توش و توان خود را برای براندازی انقلاب و یا تضعیف آرمانها و ارزشهای آن، از راه انواع توطئههای عظیم، به کار میگیرد و در این راستا نیروهای معینی را از وابستگان رژیم گذشته زیر پوشش مادی تبلیغاتی خود قرار میدهد. از جمله، جناحهای مختلف رژیم پیشین، به سرکردگی عناصری چون اشرف پهلوی، علی امینی، شاپور بختیار، بهرام آریانا، غلامعلی اویسی و...، در اروپا و آمریکا سازماندهی میشوند و با بودجه سری "آژانس مرکزی اطلاعات " آمریکا (سیا) و اینتلیجنس سرویس انگلستان (MI-6) و سازمان جاسوسی اسرائیل (موساد)، امکانات وسیع رادیویی و انتشاراتی در اختیار آنها قرار میگیرد. این گروهکهای ورشکسته، به همراه زرادخانه عظیم امپریالیسم خبری، کارزار نامیمون خود را علیه انقلاب اسلامی آغاز میکنند. یکی از محورهای اساسی این جنگ تبلیغاتی علیه انقلاب، شایعهپراکنی است، که مستقیماً توسط کارشناسان برجسته "جنگ روانی " آمریکا و انگلیس و اسرائیل، از نوع شاپور ریپورتر، هدایت میشود. نخبهترین کارشناسان جنگ روانی و مسائل ایران و اسلام در کمیسیونهای جنب مؤسسات فرهنگی و تبلیغی غرب. مانند هیئت سرپرستی بی.بی.سی (بنگاه سخنپراکنی انگلیس) و "صدای آمریکا " مجتمع میشوند.
یکی از نخستین مسائلی که توسط رادیو گروهک شاپور بختیار پخش شد، شایعه بهکارگیری ارتشبد فردوست در دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران بود. مواضع و عملکردهای فردوست در دوران دولت بختیار، که از زبان خود وی شرح داده شد، دستمایهای بود که این باند ورشکسته و وابسته به تبیین آن بنشیند و آن را قرینهای بر پیوند "مرموز " و "پنهانی " فردوست با دستاندرکاران انقلاب اسلامی بیابد. تحلیلی که به هر جهت نادرست است. کسی که در جو توفنده ماههای انقلاب قرار داشته است، به روشنی درمییابد که مواضع فردوست مختص وی نبود و بسیاری دیگر از عوامل درجه اول رژیم گذشته این تمکین و عقبنشینی در مقابل امواج سترگ انقلاب را از خود نشان دادند و چارهای جز این نداشتند. از جمله این عناصر، علاوه بر سیدجلال تهرانی (رئیس شورای سلطنت که در سفر خود به پاریس استعفای خویش را به امام تقدیم داشت). باید از ارتشبد عباس قرهباغی، سپهبد ناصر مقدم و شخص شاپور بختیار نام برد. اگر انقلاب در نخستین گامهای خود انی عناصر را طرد کرد، جناح دیگری از عوامل غرب موفق شدند از طریق تمکین و تسلیم به انقلاب و شعارهای آن موقتاً خود را حفظ کنند و در سالهای پس از انقلاب حضوری رقیق و مخرب در جامعه داشته باشند. عوامل "جبهه ملی " و برخی عناصر نظامی که در سالهای نخست انقلاب به مناصب کلیدی دست یافتند از این زمرهاند. به کمک این عوامل بود که در نخستین روزها و ماههای انقلاب، که امّت انقلابی هنوز در جوش و خروش تسخیر مواضع رژیم وابسته پهلوی بود، گرانبهاترین اسناد و تجهیزات سری کشور پنهانی به سرقت رفت و افرادی که دارای اطلاعات ارزنده از وابستگیهای رژیم پهلوی بودند، مانند ارتشبد حسن طوفانیان، از زندانهای انقلاب به اروپا و آمریکا برده شدند. اشاره فردوست به همین نکته نشان میدهد که عناصری که خود را فرصتطلبانه و سنجید در صف انقلاب جای داده بودند، در روزهای طوفانی پس از 22 بهمن دست به دست هایزرها در برابر ترکشهای انقلاب مواضع تدافعی غرب را به پا میداشتند. خاطرات حسین فردوست نشان میدهد که اگر انقلاب یورش بیمهابای خود را در قلع و قمع بقایای رژیم پهلوی آغاز نکرده بود، حتی سپهبد ناصرمقدم نیز در رأس ساختار ساواک منحله مجدداً قرار میگرفت و امروزه نصیریها و هویداها در ویلاهای خود با آرامش دوران بازنشستگی خود را میگذرانیدند. با عنایت الهی و رهبری نستوه مجدّد بزرگ اسلام ناب محمدی(ص) در قرن معاصر، این توطئهها همه درهم شکست و انقلاب ایران رایت اصیل خود را در سراسر جهان اسلام به اهتزاز درآورد.
ولی علیرغم این مسائل، که به هر روی پردههای واقعی سیر طبیعی انقلاب اسلامی ایران است و ذرهای به شکوهمندی آن خدشه وارد نمیسازد، ارتشبد حسین فردوست، نه در دوران دولت موقت، که نهاد اطلاعاتی محدودی در نخستوزیری برپا شد و نه پس از آن هیچگاه کوچکترین مسئولیت با همکاری در نهادهای اطلاعاتی پس از انقلاب نداشت.
انقلاب اسلامی ایرانی پا به پای رشد و توسعه خود به ضرورت ایجاد نهادهای اطلاعاتی و امنیتی پیبرد و این نهادها، در جنب سایر نهادهای خودجوش و مردمی مانند "جهادسازندگی " و در بطن نهادهای انقلابی نظامی و انتظامی و قضائی (سپاه پاسداران و کمیته انقلاب اسلامی و دادستانی انقلاب اسلامی)، از درون انقلاب و از اعماق جامعه جوشیدند و با نیروی اندیشه شکوفا و بکر و بازوان توانمند سربازان گمنام حضرت ولیعصر(عج) بهسرعت پا گرفتند. از جمله این نهادها "واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی " بود، که در طول موجودیت خود نقشی برجسته و تاریخی در دفاع از دستاوردهای انقلاب ایفاء نمود و بدون استثناء عناصر نسل جوان و انقلابی را دربرمیگرفت.
در این سالها. کارگزاران ورشکسته استکبار جهانی به شایعهسازی پیرامون نقش فردوست ادامه میدادند. شاید پس از ادعاهای شاپور بختیار، که از شائبه و کینه اختلافاتی که در 37 روز حکومت خود با فردوست داشت و در این خاطرات توضیح داده شده خالی نبود، و اظهارات فرح پهلوی و آزاده شفیق (دختر اشرف)، بیشترین نقش را در گسترش این شایعه، حزب منحله توده ایفاء نمود:
در سال 1362، که روابط پنهانی و پیچیده حزب توده با سرویسهای اطلاعاتی شوروی (کا.گ.ب و جی.آر.یو) آماج پیگرد "واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی " قرار گرفت، حزب توده کوشید تا با یک ترفند تبلیغاتی به مظلومنمایی بپردازد. لذا، شبکه گسترده تبلیغی و شایعهسازی آ در این راستا به شدت فعال شد که گویی پیگرد حزب توده ثمره تحرکات سرویسهای جاسوسی غرب و عامل درجه اول آن در ایران ارتشبد حسین فردوست است که در رأس "ساواما " (؟!) قرار دارد. بدینترتیب، حسین فردوست به چهرهای بدل شد که کارگزاران استکبار شرق و غرب، مشترکاً، از او به عنوان یک محور تبلیغی در جنگ روانی خود استفاده میکردند.
باید افزود که در چنین شرایطی گسترش شایعات پیرامون فردوست از سویی و تعدد ارگانهای اطلاعاتی و امنیتی از سوی دیگر جوی فراهم ساخت که فردوست بتواند در پناه آن سالها به دور از پیگرد قضایی و حتی اطلاعاتی آزادانه زندگی کند. در شرایط سیاسی ـ اطلاعاتی پیش از تأسیس وزارت اطلاعات، چندین ارگان به طور موازی وظایف اطلاعاتی و امنیتی را به عهده داشتند: واحد اطلاعات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، دادسراهای انقلاب اسلامی که علاوه بر وظایف قضایی عملکردهای اطلاعاتی و امنیتی داشتند، واحد اطلاعات کمیتههای انقلاب اسلامی، سازمان اطلاعات و ضداطلاعات ارتش جمهوری اسلامی و اداره اطلاعات و تحقیقات نخستوزیری. این تعدّد و پراکندگی ارگانهای اطلاعاتی و امنیتی هر چند ناشی از شرایط خاص انقلاب و پدیدهای ناگزیر بود، معهذا دارای یک نقطه ضعف اساسی بود که از عدم تمرکز سیستم اطلاعاتی و امنیتی کشور ناشی میشد. سیستم اطلاعاتی خودجوش فوق هر چند در این شرایط پراکندگی، به برکت پایگاه عظیم مردمی انقلاب، موفق به مقابله با بزرگترین توطئههای ضدانقلاب داخلی و خارجی شد، معهذا در مواردی نارسایی خود را نشان داد و همین امر ضرورت تأسیس وزارت اطلاعات را پدید ساخت. در این شرایط، ارگانهای متعدد اطلاعاتی و امنیتی از حضور فردوست در داخل کشور و شایعات گسترده پیرامون او اطلاع داشتند، ولی کثرت شایعات در حدی بود که هر نهاد تصور میکرد که به راستی فردوست به گوشهای از دستگاه اطلاعاتی کشور و به نهادی دیگر مربوط است! به علاوه، حجم فعالیت ارگانهای اطلاعاتی و امنیتی و اشتغال دائم آنان به توطئههای گوناگون ضدانقلاب در حدی بود که پدیدة حضور فردوست را تحتالشعاع خود قرار میداد و آن را به بوته فراموشی و بیتوجهی میسپرد و فردوست در این فضای پدید شده زندگی خود را میگذرانید.
به هر روی، با ادغام نهادهای اطلاعاتی و امنیتی برخاسته از انقلاب، وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران تأسیس شد و "مسئله فردوست " از زمره نخستین مسائلی بود که در دستور کار قرار گرفت. عملیات انجام شده در راستای کشف واقعیات "معمای فردوست " بود. چرا ارتشبد فردوست از ایران خارج نشد؟ زندگی نیمه پنهانی او در تهران با چه هدفی است؟ آیا بهراستی در پس این شایعات ضدانقلاب، صرفنظر از اهداف سیاسی و تبلیغی آن، واقعیتهایی نهفته نیست و فردوست به عنوان رئیس دفتر اطلاعاتی ویژه شاه در ایران نمانده تا اهداف پیچیدهای را به سود سرویسهای جاسوسی غرب، به ویژه اینتلیجنس سرویس، برنامهریزی کند؟ و... در کاوش برای یافتن این پرسشها، وزارت اطلاعات به این نتیجه رسید که شخص فردوست سهم مهمی در اشاعه شایعات پیرامون خود دارد و خود وی نیز در روابط دوستانه و خانوادگی به شکل مرموزی این شبهه را القاء میکند. در نتیجه، در 12/8/1362 وی در خانه پدریاش (خیابان وصال شیرازی) بازداشت شد.
مجموعه بررسیهای انجام شده بر روی فردوست و مصاحبهها و بازجوییها از وی، کارشناسان وزارت اطلاعات را به این نتیجه رساند که پدیده فردوست بیش از آنکه یک "معمای سیاسی و اطلاعاتی " باشد یک پدید قابل بررسی تبلیغی ـ روانی است. پدیده تبلیغی، از آنرو که وی به سوژهای برای القاء اهداف معین در جنگ تبلیغی استکبار و عوامل داخلی آن علیه انقلاب اسلامی تبدیل شده است. پدیده روانی، از آنرو که شخص فردوست در پیدایش و اشاعه این شایعات سهم مؤثری داشته، که به بررسی روانشناختی او نیازمند است.
حسین فردوست، سمبلی از انسانهایی است که در تاروپود رژیم گذشده مسخ شدند و عمری را به عنون کارگزار این رژیم به تباهی کشیدند. فردوست کودکی بود که از پایینترین و بیچیزترین اقشار جامعه بیرون آمد و دست تصادف وی را وارد دربار ساخت. در کودکی و سپس نوجوانی و جوانی در برابر نخوت و تجمل محافل درباری در او احساسی ویژه شکل گرفت: احساس حقارت و خودکمبینی در برابر اشرافیت فاسد درباری. این احساس فردوست را در خود فرومیبرد و وی را به چهرهای مطیع و آرام و ساکت بدل میساخت، که با "دقت ریاضی " ( به قول خود او) وظایفش را انجام میداد. این اطاعت محض، فردوست را به چهره مورد قبول محمدرضا پهلوی بدل میساخت و وی از گماردن فردوست در رأس حساسترین ارگانهای اطلاعاتی و امنیتی خود احساس ناامنی نمیکرد. در عین حال، روحیه خودکمبینی فردوست سبب میشد تا حتیالامکان از شرکت در میهمانیهای درباریان و در مجالس سفارتخانهها اجتناب ورزد و در معاشرت با دیگران حد و مرز معینی را حفظ نماید و بهشدت از شهرت و خودنمایی پرهیز کند. مجموعه این خصایل، به اضافه قرار داشتن او در رأس حساسترین نهادها، که وظیفه کنترل اعمال و رفتار درباریان و دولتمردان پهلوی را به دست داشت و اعتماد شاه به وی، سبب شد که بهتدریج فردوست در مجامع محافل حاکمه دوران محمدرضا پهلوی سیمایی "مرموز " یابد و این رمز و ناشناختگی درون فردوست، احترام توأم با هراس دیگران را برانگیزد. در لابهلای خاطرات فردوست، این نگرش دولتمردان پهلوی به وی نمایان است. از آنجا که فردوست در هیچ باند و محفل درباری قرار نمیگرفت و در هیچ بند و بستی برای ثروت یا قدرت مشارکت نمیجست، به او به چشم یک "رقیب " نمینگریستند و از آنجا که وی در تنهایی رازآمیز خود ارگانهای حساسی را بر فراز این محافل میچرخانید، از او واهمه داشتند.
فردوست به عنوان کودکی که از لایههای فقیر جامعه وارد دربار شده، وضع روانی و روحیات خود را چنین بیان میدارد:
]شروع نقل قول[ من از خانواده فقیری بودم. موقعی که وارد کلاس مخصوص (دبستان نظام) محمدرضا شدم، پدرم ستوان 3 بود و برای اینکه زندگی خانواده با پنج طفل را بتواند تأمین کند، خود را به بندرعباس منتقل کرده بود تا از مزایای بدی آب و هوا استفاده نماید و بیش از 5 سال، خانواده تنها و او در مأموریت بندرعباس بود.
حقوق ماهیانه او 47 تومان بود و به خانواده 30 تومان میداد. سهم من از این 30 تومان نمیتوانست زیاد باشد. وقتی وارد کلاس محمدرضا شدم، تمام همکلاسها بدون استثناء پسر وزیر یا امیر بودند و با کالسکه آنها را به کلاس میآوردند و من از خانیآباد تا کاخ پیاده باید بدوم و یک قابلمه به دست با یک مشت برنج (واقعاً سهم من بیش از یک مشت نمیشد). غذای سایرین را با کالسکه میآوردند. برای هر یک چهارقابلمه بزرگ و پر روی هم. من مورد تمسخر سایرین بودم. اصلاً این کلاس جای من نبود و در من در همان سن طفولیت ناراحتی و عقده فقر ایجاد نمود. حال همین بچه فقیر انتخاب شد که با محمدرضا به سوئیس برود. در آنجا هفتهای 5 فرانک سوئیس پول توجیبی میدادند. تمام این 5 فرانکها را در طول 5 سال، در قلکی در اتاق مدیر جمع کردم و با خود به ایران آوردم و از همان سن 18 سالگی شروع کردم به تهیه زمین و خانه. وقتی افسر شدم حقوقم 55 تومان بود. شاید 5 تومان آن را هزینه میکردم و بقیه را جمع میکردم باز برای تهیه زمین و خانه. وقتی نیروهای بیگانه وارد ایران شدند اتومبیلی داشتم که ارزش آن موقعی که نو بود 12000 تومان بود فروختم 12000 تومان و با 5000 تومان یک اتومبیل کهنه تهیه کردم. این فرم زندگی تا انقلاب ادامه داشت و سرچشمه آن فقر در طفولیت و زندگی در میان متمولترین خانوادههای ایران بود. اگر به کلاس ]محمدرضا[ نرفته بودم و در دبستان نظام عمومی میماندم، من هم مثل سایرین بودم و شاید امروز حتی صاحب یک خانه هم نبودم و از پول خود برای زندگی بهتر استفاده میکردم. اتاقخواب مرا موقع دستگیری دیدید. چرا اتاقخواب بهتر و منزل بهتر برای خود تهیه نکردم؟ همان عقده طفولیت بود. همیشه خود را کوچک و بیاهمیت میدانستم.
همین طلا، زن من شد برای اینکه پول داشتم و مقام. بیش از 5 سال است که به آمریکا رفته. اقلاً 10 بار خواهش کردم که به ایران بیاید و نیامد. گفت نمیآیم. چرا؟ چون که حالا نه پول دارم و نه مقام. ]پایان نقل قول[
و درباره یک دختر فقیر، که توسط شمس پهلوی بزرگ شد، مینویسد:
]شروع نقل قول[ زن دومی که نزد شمس بزرگ شد، دختری به نام مهستی بود که او را از پرورشگاه برداشت... علت علاقه من به مهستی در آن زمان شباهت زندگی ما دو نفر به هم بود و لذا در برخوردهایم سعی میکردم که عقدهای در او ایجاد نشود. آنچه من درباره وضع خودم در دربار احساس میکردم، او نیز همین احساس را داشت و لذا مراقب بودم که شوهر خوبی بکند. زمانی که چنین فردی پیدا شد در اطراف او تحقیقات کامل نمودم. بیش از 30 سال از ازدواج آنها میگذرد و تا آنجا که اطلاع داشتم، زوج خوشبختی بودند.
سالها گذشت و فردوست احساس میکرد که در زندگی خود فرد "موفق " و "خود ساختهای " است. او ثروتی اندوخته بود، که هر چند در مقایسه با دارایی اشرافیت درباری ناچیز بود ولی به هر حال وزنی داشت، و از اعتبار خود در محافل دربار پهلوی و هراس نامحسوس نیرومندترین فرزندان اشرافیت متمول در درون خود احساس رضایت میکرد. ناگهان تندباد انقلابی فرا رسید که از اعماق جامعه صدای اضمحلال همه قدرت و صلابت دربار ایران را به همراه فروپاشی همه ارزشهای فاسد حاکم ندا میداد. در این لحظه، تنها تعلق فردوست به دربار پهلوی پیوند عاطفی و فردی او با شخص شاه بود، که طی سالها از کودکی او را بهخوبی شناخته بود و با ضعفها و حقارتهای ذاتی وی آشنایی داشت. شاه نیز، علیرغم آنکه فردوست را محرمترین کارگزار خود میدانست، برای فردوست ارزشی قائل نبود. در روان محمدرضاپهلوی، فردوست به حساب نمیآمد و لذا در روزهایی که دغدغه و اضطراب انقلاب وی را به هراس انداخته بود، یکسره این دوست دیرین را از یاد برد. فردوست این احساس شاه به خود را لمس میکرد و این سرآغاز گسست روحی او از شاه شد.
فردوست از انقلاب احساس هراس نمیکرد و به عکس از اینکه میدید در لانه زنبور دربار ولوله افتاده است، در باطن خود لذت میبرد. بسیاری راه گریز از کشور را پیش گرفتند و فردوست ماند. چرا؟ در صفحات آینده خود فردوست به این پرسش پاسخ خواهد داد.
در نخستین روزهای انقلاب حوادث سیری به سود فردوست داشت. آشناییهای دیرین او، او را به مسیری هدایت میکرد که میتوانست برای وی آینده خوشی داشته باشد. ولی امواج توفنده انقلاب بهسرعت عملکردهای لیبرالهای دولت موقت را متزلزل ساخت، و در این میانه فردوست به گوشهای پناه برد و زندگی دشوار و پردغدغهای را گذراند. در این زمان، فردوست احساس میکرد که ناگهان از "همهچیز " به "صفر " تبدیل شده. بهشدت احساس غبن مینمود و بر بادرفتن همه تعلقاتش بر او فشار میآورد بهعلاوه، وی با مشکل جدی دیگری نیز مواجه است و آن هراس اطرافیان، حتی نزدیکترین خویشاوندان، در پناه دادن به مردی است که میتواند زندگیشان را به مخاطره اندازد. این عوامل سبب میشد که فردوست درمانده، خود به کانال پخش شایعات پیرامون خویش بدل شود. او از سویی از اینکه هنوز در نزد دیگران "چهرهای مرموز " و "قدرتمند " جلوه میکند، لذت میبرد و از سوی دیگر در این شایعات نوعی سود برای خود میبیند: پناه دادن اطرافیان به وی!
بازداشت حسین فردوست، منجر به آشنایی دقیق کارشناسان وزارت اطلاعات با "معمای فردوست " شد و پس از چندی روشن شد که فردوست خاطرات ارزشمندی را از دوران سلطنت پهلوی در سینه دارد، که میتواند برای آشنایی مردم و ترسیم این دوران از تاریخ معاصر ایران اهمیت درجه اول داشته باشد. خاطرات و دانستههایی که بعضاً در هیچ سند مکتوب یافت نمیشود و منحصر به فرد است. از فردوست خواسته شد که داستان زندگی خود را بنگارد و او نیز چنین کرد. خاطرات وی به شکل دستنویس و اوراق بازجویی و خاطرات شفاهی ضبط شد و بخش اندکی از آن از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش گردید.
متأسفانه فردوست زنده نماند تا خاطرات ارزشمند خود را به پایان برد. وی در تاریخ 27/2/66 در اثر سکته درگذشت و بدینسان خاطرات او، بهویژه در ترسیم حوادث دور سالهای 1320 ـ 1332، ناتمام ماند و بدینسان داستان زندگی فردوست نیز به پایان رسید.
در پایان متن گفتگویی از «حسین فردوست» را خواهید خواند که پس از در حین نگارش خاطراتش با وی انجام شده است.این گفتگو از آن جهت که پاسخی است به برخی اتهامات وارده به او قابل توجه می باشد:
پاسخ به تاریخ
سؤال: آقای فردوست! در گفتهها و نوشتههای خود مطالب را طوری مطرح میکنید، که گویا مخالف صددرصد شاه معدوم بودهاید. لطفاً به طور صریح قضاوت خود را درباره رژیم گذشته و شخص شاه بیان کنید.
فردوست: اینکه اشاهر نمودید مطالب را طوری مینویسید مثل اینکه با محمدرضا مخالف بودهاید، خیر، خلاف آن بوده است. وظایفی که به من محول بوده است، حداکثر تلاش را مینمودم تا به بهترین وجه انجام شود و بررسیهای دفتر و بازرسی و ساواک، زمانیکه به من محول بوده است، حداکثر تلاش را مینمودم تا به بهترین وجه انجام شود و بررسیهای دفتر و بازرسی و ساواک، زمانیکه در ساواک بودم، با حداکثر دقت تهیه شود. به هر حال، بررسیهای بازرسی و ساواک یکبار هم در دفتر ]ویژه اطلاعات[ دقیقاً کنترل میشد، که فاقد اشتباه باشد. هرگاه محمدرضا به این بررسیها که هر یک به وسیله بهترین متخصصین مربوطه تهیه شده بود و این متخصصین مورد قبول مراکز مربوطه بودند، با علاقه توجه میکرد و دستورات لازم را صادر و نتیجه را میخواست وضع برای خود او خیلی بهتر از این میشد که شد...
شاید 80% اشکالات به وسیله مقامات مسئول و یا اشخاصی که شغلی نداشتند، ولی به علت مقام اجتماعی حق ملاقات با محمدرضا را داشتند، به اطلاع محمدرضا میرسید و همیشه به آنها میگفت که به فلانی ]فردوست[ تحویل دهید که تحقیق کند و نتیجه را به اطلاع برساند. اگر در گزارشات روزانه دفتر نیز مطالبی وجود داشت، در حاشیه مینوشت: "تحقیق شود. " (یعنی تحقیق شود و نتیجه به اطلاع او برسد). تا موقعی که در ساواک بودم، تحقیقات غیرنظامی و غیرانتظامی را به وسیله اداره کل نهم تحقیق کرده و پس از بررسی دقیق شخصی و پس از تصویب به وسیله دفتر ]ویژه اطلاعات[ ارسال میکردم تا به اطلاع محمدرضا برسد. آنچه مربوط به ارتش و سازمانهای انتظامی میشد، دفتر ]ویژه اطلاعات[ تحقیق میکرد و پس ازتصویب من به اطلاع محمدرضا میرسید. مواردی هم بود که شخصاً دستور تحقیق صادر مینمودم و نتیجه به اطلاع محمدرضا میرسید. در مجموع و طی 20 سال، مسئلهای در کشور وجود نداشت که چندین بار تحقیق نشده باشد و نتیجه به اطلاع محمدرضا نرسیده باشد.
مواردی که مربوط به سوءاستفاده مالی بود، بسته به اینکه مربوط به که باشد توسط محمدرضا عمل میشد. اگر از نزدیکان بود، دستوری نمیداد. راجع به دیگران، اگر واسطه قوی، مانند علم یا نخستوزیر و امثالهم وجود داشت، آنها را هم دستور نمیداد. راجع به سایرین، میگفت که به نخستوزیر تحویل شود (یعنی بایگانی شود). ولی من کلیه موارد را (اعم از اینکه مربوط به خانواده محمدرضا یا فرح باشد و یا مربوط به سفارش شدهها باشد و یا آنهایی که نوشته بود به نخستوزیری تحویل شود) بدون استثناء طی نامهای که شخصاً امضاء میکردم به وزیر دادگستری و اگر مربوط به دادرسی ارتش بود به آن مرجع تحویل میدادم. هر 3 ماه یکبار 2 افسر از دفتر ]ویژه اطلاعات[ مأمور پیگیری بودند. با کمال تعجب مشاهده میشد که به هیچیک ترتیب اثر داده نشده و تقریباً همه در بایگانی راکد نگاه داشته شده بود. در یک جلسه نخستوزیری، به وزیر دادگستری خطاب کردم: آیا وظیفه دادگستری رسیدگی به پروندههاست یا بایگانی آنها؟ به اضافه، شما یک شغل اداری در دادگستری دارید نه یک شغل قضایی که حق بایگانی پروندهها را داشته باشید! و اضافه کردم: افرادی که صدها میلیون تومان پول مملکت را بلند کردهاند پروندههایشان بایگانی میشود و کارمندی که مثلاً 5000 تومان سوءاستفاده کرده. آناً رسیدگی میشود. لذا دستور دادهام که از این پس بازرسی و دفتر پرونده سوءاستفادههای کمتر از 10 میلیون تومان را به دادگستری نفرستند و نگاهداری شود تا هر وقت به آنها رسیدگی شد بقیه نیز ارسال گردد. در تمام مدت صحبت من، وزیر دادگستری به نخستوزیر نگاه میکرد. معلوم بود دستور اوست و یا یک مقام قوی به او سفارش کرده. ولی نخستوزیر (هویدا) روی سیاست به وزیر دادگستری گفت: "زودتر به این پروندهها رسیدگی کنید! " این حرف در مقابل من بود، چون بعدها هم رسیدگی نشد تا انقلاب. بعد از انقلاب اطلاع ندارم که با این 4000 پرونده سوءاستفاده بیش از 10 میلیون تومان که تا تاریخ انقلاب به دادگستری تحویل شد، چه کردهاند. هر 3 ماه یکبار هم نتیجه پیگیری پروندهها را به اطلاع محمدرضا میرساندم که همه در بایگانی است. او هم مانند همیشه میگفت: "به نخستوزیر تحویل دهید! " پس روابط و جریان سوءاستفادهها کاملاً مشخص بود از چه ناحیه دستور بایگانی آنها صادر میشود.
حال به سوءاستفادهها فعلاً کاری نداریم، گو اینکه در کشوری که سازمانهای دولتی آن در کلیه ردهها و بهخصوص ردههای بالا فاسد باشد، به سهولت میتوان پیبرد که هیچ کار مفید و صحیحی انجام نخواهد شد و آنچه هم که انجام میشود ایراد اساسی دارد. یک نمونه کوچک، در مقایسه با سایر فعالیتها در سطح کشور، عبارت بود از آسفالت خیابانهای تهران. شهرداری چندین سال متوالی با یک مقاطعه کار قرارداد بست که در طول یک سال در مقابل فلان مقدار وجه (رقم بهدرستی خاطرم نیست، ولی آنقدر بود که مقاطعهکار توانست برای هر سال 200 میلیون تومان به مقامات شهرداری رشوه دهد) مسئولیت آسفالت خیابانهای تهران را عهدهدار گردد. مقاطعهکار فوق خیابانها را لکهگیری میکرد و در برخی خیابانها یک ورقه نازک چند سانتی آسفالت میریخت. در فصل زمستان به علت یخبندان این آسفالتها درمیآمد و چالههایی در خیابانها ایجاد میکرد، که رانندگی در خیابانهای تهران مسئله شده بود و زیانهای فراوان به خودروها و بهخصوص فنرهای خودروها وارد میآورد. این کار چند سال متوالی ادامه یافت و وضع را به محمدرضا گزارش کردم. محمودرضا، برادر محمدرضا، با این مقاطعهکار به طور صوری شریک بود و درصدی دریافت میداشت. نتیجه گزارش من فقط این شد که سال بعد با آن مقاطعهکار قرارداد بسته نشد. ولی نه به سوءاسفتاده در شهرداری کاری داشتند و نه به مقاطعهکار ایرادی وارد شد. شنیدم آن مقاطعهکار پس از انقلاب اعدام شد. او اخیراً هم در کنار اتوبان کرج یک پارک تفریحی درست کرده بود که کاباره و قمارخانه هم داشت.
یک نمونه از مسائل اجتماعی را مینویسم. نامهای از دفتر مخصوص به بازرسی رسید که گفته میشد وضع کشاورزان منطقه مهاباد خوب نیست و محمدرضا گفته تحقیق و نتیجه را گزارش دهید. من چون مطالب دیگری هم شنیده بودم، پنج هیئت از متخصصین تعیین کردم و به استانهای کردستان و باختران، در مناطق و مسیرهای تعیین شده، اعزام شدند. هر پنج هیئت گزارششان شباهت زیاد به هم داشت و معلوم شد که هر خانواده زارع، که صاحب زمین شده، عایداتش بین 100 تا 120 تومان در ماه است. کمترین رقم مربوط به دهاتی بود که شرکت سهامی زراعی تشکیل شده بود و هیئت مدیره نیز داشت و در سال به یک خانواده کشاورز حدود 1200 تومان بیشتر نمیرسید و وضع اسفباری داشتند. محمدرضا گفت: از وزارت کشاورزی توضیح بخواهید. وزیر کشاورزی روحانی بود. گفت: گزارش مغرضانه است. به او پیشنهاد دادم همراه این 5 هیئت بازرسی، در هر هیئت یک یا دو نفر از وزارت کشاورزی همراه نماید. قبول کرد. پس از مراجعت هیئتها و مطالعه گزارشات، وزیر کشاورزی متوجه شد که گزارشات بازرسی صحیح بوده. نتیجه بازرسی دوم به محمدرضا اطلاع داده شد. گفت: وزیر کشاورزی راهحل بدهد. چون راهحل نداشت که بدهد، هیچ تغییری در وضع کشاورزان پیدا نشد.
از این قبیل گزارشات در بازرسی، در دفتر و حتی در ساواک فراوان بود که یک نسخه حتماً به دفتر میدادند و نابسامانی وضع طبقه کشاورز را نشان میداد. (برآورد میشد که حدود 18 میلیون نف راز راه کشاورزی ارتزاق میکنند، البته با محاسبه خانواده کشاورزان). طبقه اصناف هم با صدور فرمان کذایی مبارزه با گرانفروشی چنین وضعی داشت (برآورد میشد که حدود 8 تا 10 میلیون نفر با محاسبه خانوادهها در سطح کشور در کار اصناف هستند). توضیح دادم که چگونه قیمتها به وسیله یک لیسانسیه ادبیات در وزارت بازرگانی تعیین میشد، که این طبقه را وادار به تقلب و تعیین دو نرخ (اجناس بنجل با نرخ دولتی و اجناس خوب به مشتریان خاص خود با نرخ واقعی) نمود. در مراکز آموزش عالی و دانشگاهها، از دانشجو و استاد و بهخصوص دانشجو به علت سطح پایین معلومات بسیاری از استادان و مسائل و ریشهدار دیگر، به عقیده من قبول سیستم حکومتی با آن فرم و طرز کار برای طبقه فهمیده کشور اصلاً قابل قبول نبود و لذا از سال 1332 تا انقلاب مقابل رژیم ایستادند. این طبقه علم داشتند که سیستم حکومتی فوق برای آنان صحیح نیست. دانشجویان طبقه نخبه و امید ایران بودند و بین سایر طبقات و بهخصوص شهریها محبوبیت خاص داشتند. رقم آنها کم نبود و دانشجویان در حال تحصیل در سطح کشور حدود 400 هزار نفر بود و باید فارغالتحصیلان زیر 35 ساله را که شور دارند نیز به حساب آورد و بهآسانی به رقمی حدود یک میلیون نفر میرسید. این افراد چون در خانواده خود مورد قبول بودند، با محاسبه خانوادههای آنها، رقم به 3 ـ 4 میلیون میرسید. اینها دیگر میدانستند چه میخواهند و چرا میخواهند. در کنار این طبقه، روحانیون بودند که به علت توسعه و شیوع فساد حکومت و جامعه، برحسب وظیفه دینی خود نمیتوانستند با حکومت کنار بیایند. پس، از 36 میلیون جمعیت آن تاریخ ایران، 30 میلیون آن، هر یک به دلایلی، از رژیم کم و بیش نارضایتی داشتند و یک قشون آماده برای برهم زدن و فرو ریختن رژیم بودند.
من به عنوان یک فرد و با مسئولیتهایی که به عهدهام واگذار بود و مرا مطلع از وضع اجتماع مینمود، با کمک متخصصین بازرسی و دعوتی به بازرسی و دفتر و ساواک، منهای دستگاه خفیه آن که محدود بود، همه در راه نجات وضع و بالطبع نجات محمدرضا فعالیت میکردیم و شاید من بیش از بسیاری تلاش مینمودم که وضع به نفع محمدرضا تغییر جهت دهد، ولو ده سال به طول انجامد (چون تدریجی است و هر سال لااقل یکدهم نارضایی کم میشد و طرفدار محمدرضا میشدند). در سالهای 46 یا 47 متوجه شدم (با اطمینان راسخ) که محمدرضا پایبند به این مسائل نیست و قدرت خود را از جای دیگری میداند. مأیوس شدم، ولی در وظایف خود و با استفاده کامل از ساواک، بازرسی و دفتر باز هم تلاش مینمودم او را در مسیر صحیح قرار دهم. و باز تکرار میکنم من نبودم که اشکالات را تشخیص میدادم، متخصصین در کلیه رشتهها، در بازرسی، دفتر ]ویژه اطلاعات[ و ساواک بودند و من هم از آنها یاد میگرفتم و به خاطر میسپردم. البته مواردی که طبق منطق خود صحیح میدانستم، والا در بحث با متخصصین خود را به نتیجه صحیح میرساندم. اما محمدرضا فسادمالی برایش مهم نبود، که از نظر من فوقالعاده مهم بود. با فساد مالی و سایر مفاسد کدام حکومت توانسته خدمتی به جامعه بکند و حتی خود را نجات دهد. برای لااقل کم شدن فساد پیشنهاداتی به محمدرضا دادم که مدارک متعدد آن موجود است. در این پیشنهادات، باید مشاغل حساس مملکتی، که حداکثر حدود 1000 نفر در سطح کشور نبود، تحت نظر کمیسیون عالی قبلاً بررسی و بعد فرد گمارده شود، نه بالعکس ابتدا فرد گمارده شود و بعد معلوم شود کاردان که نیست فاسد هم هست. گزارشات متعدد در این مورد را بفرمایید بیاورند خدمتتان مطالعه فرمایید و برای شما یقین حاصل خواهد شد که همیشه برای اعتلای کشور و موقعیت بهتر محمدرضا فکر میکردم و مخالف او نبودم.
از سال 1347 از او مأیوس شدم، چون نه تنها خود او به این مسائل توجه نداشت، فرح هم اضافه شد و فساد را دوبرابر کرد. از زمان نخستوزیری هویدا، دربار به اوایل قاجار و قبل از آن رجعت داده شد. همه چیز مملکت را در اختیار یک نفر قرار دادند. وزیران و اطرافیان هویدا میچاپیدند و بقیه هر چه میماند (غیر از ارتش) متعلق به علم، وزیر دربار، بود. محمدرضا و فرح نیز شریک بودند. ارتش را نیز در اختیار آمریکاییها قرار داد تا بچاپند و مسلماً در سفارشات طوفانیان، محمدرضا بینصیب نمیتوانست باشد و در همان خارج به حسابش ریخته میشد. علت این که پس از انقلاب طوفانیان را از زندان فرار دادند، این بود که اکثر مقامات آمریکایی، که حالا هم در مسند قدرت هستند، در این چپاول سهم داشتند. مرا راه ندادند برای اینکه نمیخواستم در کارهای کثیف سهیم باشم. والا من که کمتر از متقی (رئیس دانشگاه شیراز و سپس معاون دربار) نبودم.
هویدا و علم توانستند سیستم حکومت سعودی را در ایران برقرار کنند. نمایندگان مجلس همه از چاکران آزمایش شده بودند. شاید شاه عربستان یک مجلس مشورتی داشته باشد و یا حکام کویت و امیرنشینهای خلیج هم یک مجلس مشورتی دارند، لااقل مشاورینی دارند. محمدرضا مشاور هم نداشت. مجلس ایران بود و نبودش یکی بود. همه چیز محمدرضا و فرح بودند و نعمترسان از خوان بیتالمال هویدا و علم بودند. فیالواقع، این خانهها و اشیاء نفیس موزه فرح، که میلیاردها هزینه آن شد، کجاست؟ آیا این 600 نفر کارمند به ریاست نهاوندی هیچ مدرکی از خود باقی نگذاشتهاند و همه از ایران رفتهاند و همه مدارک را از بین بردهاند؟! باید به سراغ اینها رفت. یک روز یکی از معاونین نهاوندی نزد من آمد و گفت: "افتضاح دفتر فرح را فرا گرفته، همه چپاول میکنند. هر شیئی را عتیقه قلمداد میکنند و دهها برابر قیمت آن را به حساب میگذارند. " او اضافه کرد که به عذاب وجدان گرفتار شده و میخواهد به شغل قبلیاش برگردد (او قبلاً معاون وزارت اطلاعات بود).
با این اوصاف باید ملت محمدرضا را طرد میکرد. دیگر افتضاح شده بود و اگر میماند چند سال دیگر ادعای پیغمبری میکرد. او دیگر در قالب خودش نبود. خوب شد که انقلاب، محمدرضا و فرح و اولاد و فامیل او و چپاولگران پیرامون خوان نعمت را ریشهکن کرد. اما آنها که در شروع انقلاب اعدام شدند، در مقایسه با اینها که میلیاردها بلند کردند و بردند و زندگی مرفهی در آمریکا و اروپا دارند، یکصدم گناه اینها را مرتکب نشده بودند. خود میتوانید مقایسه کنید. حال چقدر وقیح هستند اینها و رضا و فرح و اشرف که هنوز هم ادعا دارند. اگر هیچ فردی هیچ چیز را نمیداند، خودشان که میدانند چه کردهاند! عجیب است که وقاحت هم حدی ندارد، برای اشرف که از اول نداشته. حال باز از من میپرسید که چرا محمدرضا و فرح را دوست نداشتی و چرا از انقلاب (به ادعای خودم) خوشحال شدی!
با وجود این من بد او را نمیخواستم. پس از یأس، باز هم تا روزی که میسر بود، یعنی تا دولت شریف امامی که سازمانها هنوز امکان فعالیت داشتند، وظایف خود را به بهترین وجه انجام میدادم. در این دوران، سازمانها دیگر امکان تحرک و انجام وظایف خود را به هیچوجه نداشتند. بعد از رفتن او هم نه مریضی او را میخواستم و نه دربدری او را. اما او بود که تصور میکرد ملت باید مدیون او باشد، آن هم زمانیکه این ملت را در بدترین شرایط قرار داد. من علاقه داشتم با پولی که دارد، زندگی خوب و تفریحاتی برای خود و خانوادهاش فراهم آورد، پول هم که زیاد داشت. من دلم این را میخواست. ولی در خارج شروع کرد به مصاحبههای روزانه و حتی تلویزیونی و خاطرات نوشتن، که حتماً کم هم نباید باشد و همه جا خود را بزرگترین خدمتگزار ملت معرفی میکرد و عواقب وخیمی برای کشور بعد از خود پیشبینی میکرد، مانند: تجزیه ایران، جنگ خانگی و امثالهم. عیب سلطنت همین است که وقتی طولانی شد چنین بیماری ایجاد میکند. وگرنه، یک رئیسجمهور تنها هدفش این است که در مدت 4 سال نام نیکی در تاریخ از خود باقی بگذارد. سلطنت متعلق به اعصاری بودهاست که ملت به حساب نمیآمده که هیچ، یک عده نفهم و بیشعور و فقیر و بیسواد محسوب میشدند و سلطان یک عده نخبه از نظر مقامپرستی و پولپرستی و تجمل دور خود جمع میکرد و هر یک عنوان و القابی داشتند که اینها غیر از ملتند. تا سلطنت بوده همین وضع بوده، هماکنون حتی در کشورهایی که سلطنت یک سمبل شده، باز هم همان عناوین و القاب و تجملپرستی به حد وفور رواج دارد؛ مانند انگلستان، هلند، بلژیک، دانمارک، سوئد، نروژ، ژاپن، تایلند و امثالهم.
پس صحیح نیست که بفرمایید من در نوشتههای خود، خود را یک مخالف ضدرژیم محمدرضا و یک طرفدار محکم رژیم موجود در ماههای قبل از انقلاب معرفی کردهام، تا رژیم بعد از انقلاب از تقصیرات گذشته من صرفنظر کند (به خیال خود تقصیراتی در رده حکومتی نداشتهام) و انقلاب مثلاً از من تشویق نماید و بهترین شغل را به من بدهد. برای شغل در رژیم موجود نبود، که به نشر شما مقداری فعالیت به نفع رژیمی که احتیاجی به من نداشته کردهام. بلکه فردی هستم که تشخیص میدهم که کشور بدون حکومت یعنی از همپاشیدگی و اضمحلال آن. من که چنین چیزی را نمیتوانستم بخواهم. پس باید به دنبال آن رژیمی باشم که قبل از انقلاب جایگاه والایی در بین تمامی ملت داشته باشد و به همین سبب در 37 روز حکومت بختیار کوچکترین عملی برخلاف تمامیت کشور نکردم. چون ملت حاکم خود را پیدا کرده بود و کشور را به او سپرده بود بدون اینکه امام تا 22 بهمن دخالتی در امور فرموده باشند. در 22 بهمن هم امام نبود که به ملت اشاره کرده باشند، ملت بود که خود را در اختیار امام قرارداد و به حاکمیت ایشان رسمیت ملی داد. من هم علاقه به استقرار حاکمیت در کشورم داشتم و جزء معدود افرادی بودم که میدانستم کشور بدون حکومت خیلی سریع به طرف هرج و مرج میرود. میفرمایید میبایست طرفدار هرج و مرج باشم؟ چرا؟ مگر ایرانی نیستم؟ مگر کشورم را دوست ندارم؟ انقلابات همیشه توأم با هرج و مرج و تصفیه حسابهای شخصی است و بهترین موقعیت است برای این کارها. در انقلاب فرانسه هرج و مرج ایجاد شد، چرا که فردی مانند امام نداشتند. مدتها طول کشید تا انقلاب فرانسه فرم بگیرد، آن هم یک فرم ضعیف. در همین حکومت خودمختار پیشهوری چه فجایعی که انجام نشد و در موقع خروجش چه فجایعی که نشد. اقلاً و فقط در شهر تبریز 10 هزار نفر جان خود را دادند و اکثراً هم تصفیه حسابهای قبلی بود که به نام انقلاب گذاردند. تازه در یک شهر این تلفات بهوجود آمد و در سطح استان باید تلفات را 50 هزار نفر به حساب آورد. نه حکومت پیشهوری ]از نظر تاریخی[ دور است و نه مطلعین و دستاندرکاران آن از بین رفتهاند. اقلاً این حادثه را دیده بودم. چرا در انقلاب ایران چنین وضعی پیش نیامد؟ یک دلیل داشت: وجود امام. این تملق نیست، تاریخ که تملق نمیپذیرد.
پنج شنبه 1387/12/15 18:45