آخرین روزهای شاه در ایران
محمدرضا با دولتهای شریف امامی و ازهاری شانس خود را آزمایش میکرد و به کمکطلبی از آمریکا ادامه میداد، ولی زمانیکه به این نتیجه رسید که جای ماندن نیست و مصمم به رفتن شد دولت بختیار را تشکیل داد. بختیار بازیگر ماهری بود و به اعتقاد من بهتر از 2 دولت قبلی خود را حفظ کرد؛ ولی از اول مشخص بود که یارای مقاومت در مقابل گامهای کوبنده انقلاب را ندارد و چنین شد. شرط بختیار برای قبول نخستوزیری این بود که محمدرضا برای استراحت به خارج برود و این امر سهلی بود؛ چون محمدرضا از مدتها پیش این شرط را پذیرفته بود. سرتیپ خاتمی، فرمانده ضداطلاعات گارد که به ملاقات من در دفتر میآمد، میگفت که محمدرضا بهتدریج تمام خانواده خود را از ایران خارج کرده و فقط خود مانده است و فرح. او روزی گفت که چند روز قبل غلامرضا و زنش به فرودگاه وارد شدند، ولی محمدرضا دستور داد که غلامرضا بدون خروج از فرودگاه مراجعت کند و زنش میتواند حداکثر 48 ساعت در تهران بماند. غلامرضا بلافاصله مراجعت کرد و زنش جواهرات و اشیاء قیمتی را برداشت و 2 روز بعد رفت. به هر حال، پس از اینکه بختیار نخستوزیری را پذیرفت [9 دیماه] 2 روز بعد [در 11 دیماه] محمدرضا رسماً در یک مصاحبه مطبوعاتی اعلام کرد که برای معالجه چند روز دیگر از کشور خارج خواهد شد. [13 دی] محمدرضاT قرهباغی را به عنوان رئیس ستاد بزرگ [ارتشتاران] تعیین کرد و اویسی نیز از فرمانداری نظامی استعفاء داد و ]در 14 دی[ از کشور خارج شد.
*جم، ناظم و دولت بختیار
یکی از حوادث مهم تشکیل دولت بختیار، مسئله [ارتشبد] فریدون جم است، که بختیار وی را به عنوان وزیر جنگ به محمدرضا معرفی نموده بود. بختیار برای تقویت جناح نظامی خود به جم نیاز فراوان داشت. او در این انتخاب خیلی زرنگی به خرج داده بود و احتمالاً از طرف یکی از 2 سفارت راهنمایی شده بود، چون شخص بختیار شناختی نسبت به مسائل نداشت. تصور بر این بود که با انتخاب جم، به علت محبوبیت او در این نیروها، ارتش و نیروهای انتظامی دربست در اختیار بختیار قرار خواهد گرفت. بختیار از محمدرضا خواست که جم را احضار کند و محمدرضا نیز تصویب کرد. جم به تهران آمد و یک ملاقات با محمدرضا داشت. او پس از این ملاقات به من تلفن کرد و گفت که یا من به ملاقات شما بیایم و یا شما به ملاقات من بیایید. گفتم: وظیفه من است که به ملاقات شما بیایم. (همانطور که قبلاً گفتهام جم از زمان ازدواج با شمس با من خیلی رفیق بود و این رفاقت با استحکام زیاد ادامه دارد، گو اینکه بعد از انقلاب دیگر او را ندیدهام).
ملاقات با جم در خانه سرلشکر ناظم صورت گرفت، که جم در چند روزه اقامت خود در تهران در آنجا سکنی داشت. (همانطور که قبلاً توضیح دادهام جم و ناظم خیلی با هم رفیق بودند). وقتی به منزل ناظم وارد شدم، حدود 20 نفر از دوستان جم در سالن دور او بودند. فریدون به محض دیدن من مرا به اتاق خصوصی خود برد و دو به دو صحبت کردیم. او گفت که هنوز پاسخی به محمدرضا نداده و نظر مرا سؤال کرد. گفتم: این دولت (بختیار) که ثباتی ندارد و فکر هم نمیکنم که بختیار را شما اصلاً قبول داشته باشید. لذا طبعاً اختلافاتی به وجود خواهد آمد. در این موقع، قرهباغی و مبصر وارد اتاق شدند. جم گفت: "حالا که جلسه عمومی شده به اتاق دیگر برویم. " با ورود این دو نفر، ناظم هم وارد جلسه شد، در حالی که قبلاً مرا با جم تنها گذارده بود. قرهباغی به جم گفت: "اگر این پست را قبول کنید، من و تمام نیروهای تحت امر من در اختیار شما خواهیم بود! " ناظم وارد بحث شد و به قرهباغی گفت: "تو اختیار خودت را هم نداری. این مزخرفات چیست که به جم بدبخت میگویی؟ " مبصر نیز به جم گفت که من در اختیارم! ناظم به او یک ناسزای ترکی گفت و او هم کنار رفت. در این جمع، نظر من و ناظم این بود که بختیار قادر نیست در مقابل مردم مقاومت کند و شرکت جم در دولت او خطا است.
به هر حال، من نظر خود را به جم گفته بودم و ناظم نیز با صراحت نظر خود را گفت. او به فریدون گفت: "در این مدت [که در تهران هستی] صدبار به تو گفتهام که قبول این پست فقط یک راه دارد و آن این است که من (ناظم) الساعه نزد شاه بروم و به او بگویم که جم فقط موقعی این شغل را میپذیرد که آیتالله خمینی اجازه دهد. " جم گفت: "این که راه صحیحی نیست. " ناظم گفت: "اگر اینطور است فردا نزد شاه برو و بگو که به علت گرفتاری خانوادگی از قبول شغل معذورم و بلافاصله از ایران خارج شو! " جم، این پیشنهاد را بهترین راه دانست و فردای آن شب از محمدرضا برای قبول پست وزارت جنگ معذرت خواست و همان روز [18 دی] از ایران خارج شد. او قبل از خروج، تلفنی از من خداحافظی کرد. بدینترتیب، دیگر جم را ندیدم. بعدها، که شاهرخ (پسرم) میخواست به آمریکا برود و در سر راه چند روز در انگلیس توقف داشت، به او سفارش کردم که حتماً با جم ملاقات کن و سلام مرا برسان. شاهرخ، 2 بار با جم ملاقات کرده بود، چون خود وی با جم و پسر جم و خانم جم از قبل آشنا بود. جم راجع به من گفته بود: "خیلی خوشحالم که در دستگاه [جمهوری اسلامی] به پدرت شغلی دادهاند. " شاهرخ گفته بود: "به نظر نمیرسد چنین باشد چون همیشه در خانه است. " جم گفته بود: "لازم نیست که شما بدانید ،همه میگویند، حتی دوستان انگلیسی من! " منظور جم شاپورجی و دوستانش بودند. شاهرخ پاسخ داده بود: "پس نمیدانم چگونه کار میکند که من نفهمیدم. " جم گفت: "بابات خیلی ناقلاست. بلد است چگونه کار کند که شماها نفهمید! " این هم از آقای جم!
در اینجا این پرسش مطرح میشود که واقعاً چرا ناظم مانع شرکت جم در دولت بختیار شد، هر چند این مسئله فقط به سود جم بود و وی اگر پست وزارت جنگ را میپذیرفت معلوم نبود چه سرنوشتی پیدا میکرد. با توجه به آشنایی که با روحیات ناظم دارم، چند احتمال را مطرح میکنم: آیا ناظم میخواست که جم از ایران خارج شود و او با یک کودتا بختیار را برکنار کند؟ در آن شرایط برکناری بختیار با یک کودتا کار آسانی بود، ولی بعد، ناظم کودتاچی با جمعیت هواخواه امام، که شامل همه ملت میشد، چه میکرد؟ لابد خشونت حداکثر، آنچنان که در کودتاها مرسوم است. این یک فرضیه، ولی فرضیه دیگری هم هست و آن این که ناظم احساس میکرد که محمدرضا رفتنی است و حکومت به دست روحانیون خواهد افتاد. او تصور میکرد که به هرحال حکومت آینده به افسری مانند او، که در جوانی توسط محمدرضا بازنشسته شده، احتیاج دارد و وی زمانی که به پست مهمی در حکومت جدید رسید میتواند کودتا کند. صرفنظر از این 2 احتمال، باید بگویم که این فرضیه نیز مطرح است که ناظم واقعاً دشمن محمدرضا بود، چو او را بازنشسته کرده بود و خوشحال بود که حکومت وی جارو میشود و حکومت جدیدی سرکار میآید.
حال که بحث به ناظم کشیده شد، خوب است که وضع او را پس از انقلاب در همینجا توضیح دهم:
ماههای اول بعد از انقلاب، روزی برادرم، نصرتالله، گفت شنیده است که ناظم پستی در دادگاه انقلاب گرفت است. گفتم: اگر اینطور باشد لااقل برای من خوب است! شماره برادرش را داشتم. آن شماره را گرفتم. تصادفاً خود ناظم گوشی را برداشت. بلافاصله مرا شناخت. گفتم: شنیدهام که مسئولیتی گرفتهای؟ گفت: "بله! دنبال من فرستادند و رفتم و دیدم 7 نفر عمامه به سر ریشو نشستهاند " (از استعمال اصطلاح فوق عذر میخواهم، خواستم عین عبارت ناظم را نقل کنم). ناظم ادامه داد: "به هر حال قبول نکردم. مگر میشود با اینها کار کرد! " آخرین اطلاعم از ناظم مربوط به مدت کمی قبل از بازداشتم است، که باز نصرتالله گفت که ناظم از طریق کردستان و به طور قاچاق از ایران خارج شده است. بعد از دستگیری هم از برادران بازجو شنیدم که ناظم فعلاً در ترکیه استقرار یافته و علیه جمهوری اسلامی فعالیت میکند.
به هر حال، بختیار موفق نشد جم را وارد کابینه خود کند و ارتشبد [جعفر] شفقت را وزیر جنگ کرد: افسری که از جمیع جهات در سطح پایینی قرار داشت، از نظر معلومات نظامی کمتر از متوسط بود، با هوش نبود هر چند زرنگیهای کوچک و در سطح فهم خود داشت. درباره شفقت باید بیفزایم که او افسر سالمی هم نبود و چندین بار سوءاستفاده مالی کرد، ولی دنبال نشد. آنطور که شنیدم، شفقت پس از پیروزی انقلاب مدتی تمارض کرد و در خانه بود و پس از چندی به طور قاچاق از کشور خارج شد و ابتدا به آمریکا و سپس به پاریس رفت.
*کنفرانس گوادلوپ
زمانی که نفرت عموم مردم از محمدرضا کاملاً احساس میشد و ضعف محمدرضا در اداره مملکت در حدی بود که حتی جم نیز جرئت نکرد ریسک کند، محمدرضا صراحتاً تصمیم خود را دائر بر خروج از کشور گرفت. تصمیم محمدرضا در خروج از کشور در همان گشت هوایی که با ازهاری بر سر جمعیت تظاهر کننده (تظاهرات تاسوعا و عاشورا) زد، علنی شد و مسلماً به گوش حامیان آمریکایی و انگلیسی محمدرضا رسید. موقعی که خود محمدرضا، علیرغم اعلام هرگونه حمایت از سوی قدرتهای درجه اول غربی، چنین ضعف نشان دهد تکلیف حامیان او معلوم است. بدین ترتیب بود که آمریکا و انگلیس متوجه راهحل دیگری شدند و آن حفظ ایران توسط نیروهایی چون جبهه ملی و شاپور بختیار بود. بختیار نخستوزیری را پذیرفت و محمدرضا خروج قریبالوقوع خود را از ایران رسماً اعلام کرد. در چنین اوضاعی [در 14 دی] کنفرانس گوادلوپ با شرکت سران 4 قدرت درجه اوّل غرب (آمریکا، انگلیس، فرانسه، آلمان فدرال) تشکیل شد که مهمترین موضوع آن را سرنوشت ایران تشکیل میداد.
اولین اطلاع از مسائل کنفرانس گوادلوپ را من از پرویز شنیدم. او گفت که از سفارت آمریکا میآید و با همتای آمریکاییاش (یعنی رئیس "سیا "ی سفارت) ملاقات داشته است. مأمور آمریکایی به اطلاع ثابتی رسانیده که در گوادلوپ کنفرانسی تشکیل شده که در آن علاوه بر کارتر و ژیسکاردستن، صدراعظم آلمان (هلموت اشمیت) و نخستوزیر انگلستان (جیمز کالاهان) حضور داشتهاند. در این کنفرانس، کارتر ابتدا مطرح کرده که حضور شاه در کشور قابل دوام و پشتیبانی نیست. به گفته مأمور آمریکایی 3 نفر دیگر در بدو امر قدری مقاومت میکنند، لذا کارتر بدواً ژیسکاردستن و سپس اشمیت را موافق میکند و کالاهان وقتی خود را در اقلیت میبیند، مجبور به موافقت میشود. ثابتی این اطلاع را به من داد و من گفتم: این مأمور آمریکایی چنان مطالب را به شما گفته که گویی شخصاً در جلسه حضور داشته! جواب ثابتی را به خاطر ندارم، ولی روشن است که رئیس "سیا "ی سفارت میتوانسته به دلیل موقعیتش از کلیات مسئله با خبر شود. چرا او موضوع را به ثابتی گفت و وی به من منتقل نمود. پاسخ روشن است و احتمالاً هدف این بوده که ثابتی و من در جریان سیاست روز آمریکا و غرب قرار داشته باشیم و از دولت بختیار، که مورد حمایت و در واقع آخرین امید آمریکاست، حمایت کنیم.
در اینجا باید توضیح دهم که تصمیم کنفرانس گوادلوپ، تحمیلی بر محمدرضا نبود. او حدود یک ماه پیش طرح خروج خود از ایران را پیش کشید و اکنون کاملاً ثابت شده بود که برای حفظ ایران هیچ راهی به جز خروج محمدرضا وجود ندارد. کارتر در عمل تا آنجا که میتوانست از رژیم او و خود او پشتیبانی کرد. کارتر به تهران آمد و آن نطق کذایی را سر میز شام کرد، که حداکثر پشتیبانی از محمدرضا، در مقابل ایران و دنیا، بود. او سپس از محمدرضا دعوت کرد که به آمریکا برود که رفت. حال اگر آن تظاهرات مقابل کاخ سفید به زبان محمدرضا تمام شد، این ارتباطی به خواسته کارتر نداشت. در شروع بحران، کارتر با تلفنهای روزانه، که مسجل است، تلاش مینمود که محمدرضا را از نظر روحیه آماده حداکثر مقاومت کند. حال اگر محمدرضا طبعاً چنین آمادگی را نداشت، این دیگر به کارتر مربوط نمیشود. کارتر چه کمک دیگری میتوانست به محمدرضا بکند؟ او که نمیتوانست برای حمایت از محمدرضا در ایران قشون پیاده کند. میتوان به یقین گفت که کارتر آنچه را برای آمریکا در آن شرایط مقدور بود، برای نجات او انجام داد و زمانی به این نتیجه رسید که از روحیه و تصمیم محمدرضا مطلع بود.
*مأموریت ژنرال هایزر
در این زمان حادثه مهمی که اتفاق افتاد، ورود ژنرال هایزر، افسر عالیرتبه آمریکا، به تهران بود. من از ورود هایزر اطلاع نداشتم و محمدرضا نیز اطلاعی نداشت. من تنها بعدها بود که از طریق گارد شنیدم که بدرهای به محمدرضا اطلاع داده که هایزر 20 روز است در تهران است. محمدرضا تلفنی از سولیوان سفیر آمریکا گله میکند و فردای آن روز سولیوان و هایزر به اتفاق هم به دیدار محمدرضا میروند. ماجرای این ملاقات را بدرهای به اطلاع من رساند. او گفت که در این ملاقات، هایزر بدون معذرتخواهی از تأخیر خبر ورود خود کار را خرابتر میکند و از محمدرضا میپرسد: "اینکه شنیدهام به استراحت میروید، آیا صحیح است؟ " و تاریخ خروج محمدرضا را میپرسد. محمدرضا پاسخ میدهد: "این یک امر شخصی است و هر موقع لازم دانستم از این مرخصی استفاده میکنم! " سولیوان متوجه برخورد بد هایزر میشود و بهشدت جبران میکند و میگوید علت تأخیر در اطلاع ورود هایزر، صرفاً کار زیاد بوده و این سؤال نیز برای این است که بداند آیا کسالتی دارید یا خیر؟
مأموریت هایزر در تهران چه بود؟ اطلاعی ندارم و عجیب است که وی هیچ تماسی با من نگرفت و او را هیچگاه ندیدم. مطلع بودم که از آغاز محل کارش در ستاد ارتش بوده و تعدادی افسر نیز همراه داشته. طی مدت اقامت وی در تهران قرهباغی با او روابط منظم داشت و این را سپهبد حاتم در کمیسیون افسران در ستاد ارتش [روز 22 بهمن] علناً بیان کرد که او که جانشین ستاد ارتش است و برای کارهای جاری از قرهباغی وقت میخواسته، به او وقت نمیداد، ولی تمام صبحها را با هایزر و افسران همراه او کمیسیون داشته است. تنها اطلاعی که قرهباغی از مأموریت هایزر به من داد این بود که وی برای برداشتن دستگاهی از روی هواپیماهای 14 ـ F و نیز برداشتن کلیه رادارهای مستقر در شمال، که برای کسب اطلاع از درون خاک شوروی بود، آمده است. قرهباغی جز این دو مطلب، سخن دیگری درباره مأموریت هایزر در ایران نگفت.
*فرار شاه
بدین ترتیب، با قطعی شدن خروج محمدرضا از کشور آخرین امیدها از میان رفت و زمام رژیم او به دست شاپور بختیار سپرده شد. با نخستوزیری بختیار، اردشیر زاهدی نیز امید خود را به صدارت از دست داد و زودتر از محمدرضا از کشور خارج شد. ]23 دی[ محمدرضا اعضاء "شورای سلطنت " را تعیین کرد. در این شورا شاپور بختیار (نخستوزیر)، جواد سعید (رئیس مجلس شورای ملی)، دکتر محمد سجادی (رئیس مجلس سنا)، سیدجلال تهرانی (رئیس شورای سلطنت)، ارتشبد عباس قرهباغی (رئیس ستاد ارتش)، عبدالله انتظام، محمدعلی وارسته، علیقلی اردلان و دکتر عبدالحسین علیآبادی عضویت داشتند.
محمدرضا، خروج خود را به تأخیر انداخت تا بختیار از مجلس شورا رأی اعتماد بگیرد. [26 دی] محمدرضا و فرح با هلیکوپتر به مهرآباد رفتند. هواپیمای او از قبل آماده شده بود و تعداد کمی در فرودگاه حضور داشتند: رؤسای مجلسین سنا و شورا، بدرهای، ربیعی و قرهباغی. محمدرضا حدود 2 ساعت در فرودگاه منتظر ماند تا بختیار از مجلس رأی اعتماد بگیرد و حاضر شود. بالاخره بختیار نیز با هلیکوپتر به مهرآباد آمد و گفت که رأی اعتماد گرفته. محمدرضا و فرح خداحافظی کردند و وارد هواپیما شدند. بختیار و قرهباغی نیز وارد هواپیما شدند. بختیار از محمدرضا پرسید که از این پس گزارشات روزانه مملکتی را کجا بفرستد و او جواب داد: "خودتان بررسی کنید کافی است. به گزارش احتیاجی نیست! " سپس قرهباغی وضع خود را سؤال کرد و پرسید که تکلیف من با ارتش چیست و چه باید بکنم؟ من نمیدانم در غیاب شما چه سمتی در ارتش دارم؟ محمدرضا پاسخ داد: "ارتش و نیروهای انتظامی در اختیار شماست. هر طور منطق شما حکم میکند عمل کنید، ولو اشتباه باشد عدم رضایتی در من ایجاد نخواهد شد. به شما حق میدهم، چون وضع مشکل است و من هم غیر از منطق از شما انتظاری ندارم. بهعلاوه، دوستی مانند فردوست هم داریم و میتوانید با او مشورت کنید. " بختیار و قرهباغی خداحافظی کردند و پیاده شدند و هواپیما پرواز کرد.
من قلباً از رفتن محمدرضا خوشحال شدم، هم از لحاظ نجات او از خشم ملت و هم اینکه اگر عاقل بود میتوانست زندگی خوشی را در اروپا و آمریکا داشته باشد. اما آیا محمدرضا در تمام گفتارش، حتی در آن لحظه، صادق بود؟ باید بگویم تصور نمیکنم، زیرا او چنین میپنداشت که بعد از او کشور از هم خواهد پاشید و باز به او احساس احتیاج خواهد کرد و یا اینکه تعدادی افسر وفادار به او ممکن است دست به کودتایی به نفع او بزنند. لذا، نخست به مصر رفت تا به ایران نزدیک باشد، ولی بهتدریج امیدهای او به باد رفت و او نیز از خاک ایران دورتر و دورتر شد.
*37 روز دولت بختیار
شاپور بختیار فردی است که نمیشناختم و با روحیاتش آشنایی نداشتم، ولی طبق گفته سرهنگ یاتسویچ، اصولاً جبهه ملیها را عامل آمریکا میدانستم و لذا نخستوزیری بختیار برایم عجیب نبود. تنها دیدار من با بختیار در شروع کار او (پس از خروج محمدرضا) بود که وی مرا خواست. به دفتر او رفتم و مدتی در اتاق انتظار معطل شدم. در آنجا رئیس دفتر و 2 نفر دیگر بودند. رئیس دفتر نام یکی از آنها را برد و شناختم که پسر متین دفتری نخستوزیر دوران رضا شاه است، که پدرش هم از او ناراضی بود. متین دفتری و فرد دیگر 2 نفری لیست زندانیان را 400 نفر ـ 400 نفر به میل خود تنظیم میکردند و با تأیید بختیار مرخص مینمودند. پس از مدتی انتظار، وارد اتاق بختیار شدم. خیلی محبت کرد و گفت: "چه میکنید؟ " گفتم: فعلاً که مسئولیت 2 سازمان را دارم و چون مسئول هستم به هر 2 سازمان مرتباً میروم و همان کارهای سابق را میکنم ولی بدون محمدرضا. تصدیق نمود و همینکه خواست صحبت را شروع کند، مستخدم آمد و اطلاع داد که سفیر آمریکا آمده است. از من خداحافظی کرد و گفت: "ان شاءالله باز هم یکدیگر را خواهیم دید! " در موقع خروج، منوچهر آریانا، وزیر کار بختیار، را دیدم. با وجودی که تا قبل از وزیر شدن هر شب خود و خانمش به دیدن من میآمدند و گاهی هم به منزلشان دعوت میکردند و احترام فوقالعاده نسبت به من داشت، خیلی متکبرانه برخورد کرد. پس از تعارفاتی از نخستوزیری خارج شدم. این تنها دیدار من با بختیار بود و روشن است که در یک دیدار کوتاه نمیتوان فردی را شناخت. بنابراین، براساس تصوّرات خود و حرفهایی که درباره او شنیدهام (بهویژه از 3 نفر: منوچهر آریانا ـ وزیر کار، قرهباغی ـ رئیس ستاد ارتش و مقدم ـ رئیس ساواک) و سخنرانیها و اقداماتش میکوشم تا ارزیابی خود را از او ارائه دهم:
*ارزیابی از دولت بختیار
بختیار در مقابل یک ملت قرار داشت که رژیم گذشته را نمیخواست و بختیار میخواست این رژیم را حفظ کند و غرب نیز همه امید خود را به او بست. اگر پیش از این آمریکا و انگلیس همه روزه محمدرضا را قوّتقلب میدادند، اکنون همین سیاست را در قبال بختیار پیش گرفتند. ولی آیا بختیار میتوانست در مقابل انقلاب مقاومت کند؟ برای پاسخ به این سؤال باید دید که او چه ابزاری در اختیار داشت.
روشن است که بختیار در میان مردم جایی نداشت و پس از اینکه نخستوزیری را پذیرفت، حتی جبهه ملی نیز از او سلب حمایت کرد. بنابراین بختیار ماند و همان دستگاهی که پایه قدرت محمدرضا محسوب میشد؛ یعنی: 1 ـ هیئت دولت، 2 ـ سازمانهای دولتی (وزارتخانهها و سازمانهای مستقل)، 3 ـ مجلسین شورا و سنا، 4 ـ ارتش، 5 ـ نیروهای انتظامی (شهربانی و ژاندارمری)، 6 ـ ساواک.
وضع هر یک را در دوران دولت بختیار بررسی میکم:
*هیئت دولت: بختیار بدون سابقه خدمت در دستگاههای دولتی ناگهان به نخستوزیری رسید. آیا او به دیلی لیاقت نخستوزیر شد؟ خیر! او در شرایطی نخستوزیر شد که هیچکس حاضر به پذیرش این پست نبود. همه رد کردند و او پذیرفت مشروط بر اینکه محمدرضا برود. محمدرضا نیز میخواست برود و اگر بختیار هم نمیگفت او میرفت. بنابراین خروج محمدرضا ارتباطی به بختیار نداشت. محمدرضا در هواپیما به بختیار گفت که دیگر گزارش مملکت به او داده نشود. بنابراین، این آقای بختیار با حمایت آمریکا و انگلیس ناگهان یک شبه همردیف شاه شد. چنین فردی، که ناگهان از هیچ، همه چیز شد، در ذهنش چه میگذرد؟ او در یک لحظه تصور میکند که هیچ است و در لحظه دیگر خود را مانند شاه میداند، یا خود را صفر حساب میکند و یا صد! تمام رفتار بختیار این نوسان را نشان میدهد: یا از یک کلمه امام تمام وجودش بیم میشود و یا به امام میگوید مصلحت نیست به ایران بیایید! یا 36 میلیون مردم ایران را در مقابل خود میبیند و یا با اعلام پشتیبانی 2 سفیر آمریکا و انگلیس تصور میکند پشتش بسیار محکم است! این است چهره بختیار در 37 روز حکومت او! آیا چنین فردی میداند که چه میخواهد؟ آیا طرحی برای خود دارد؟ بلی او میداند که چه میخواهد. در لحظاتی صفر را میخواهد و در لحظاتی 100 را میخواهد. در لحظاتی طرح او فرار است و در لحظاتی تغییر رژیم سلطنت به جمهوری را میطلبد و میخواهد رئیسجمهور شود. این بختیار بدبخت لازم نبود به من بگوید در دوران او چیست، من بهتر از خود او درون او را میدیدم. به اعتقاد من او فقط یک نقطه قوی داشت و آن این بود که ضعف خود را بروز نمیداد و قدرت خود را چند برابر میگفت. این ظاهر قاطعی است که در طول 37 روز از خود بروز میداد. ولی آیا در باطن چنین فکر میکرد؟ خیر! میگفتند که بختیار قمارباز است، و در قمار بلوف زدن مهمترین اصل است. و ضمناً ثابتی میگفت که تریاکی و عرقخور است و در نخستوزیری روزی 2 بار، ساعت 10 صبح و 5 بعدازظهر، بساط برپا میشد. روشن است که پس از مصرف شجاع میشد و میتوانست ضعف درون خود را بپوشاند.
من وزرای او را بهجز شفقت و آریانا نمیشناختم. میرفندرسکی را زمانی که جانشین وزارت خارجه بود یکی دوبار منزل هوشنگ باتمانقلیچ دیدم، ولی زمان حکومت بختیار او را ندیدم. منوچهر آریانا، وزیر کار بختیار، از دوستان من بود که هر شب به کلوپ "ایران جوان " نزد من میآمد و هر 2 هفته یکبار هم من و سایرین را به آپارتمانش دعوت میکرد. ولی در طول 37 روز حکومت بختیار حتی یک تلفن هم نکرد. او نزدیکترین فرد به بختیار بود و حدود یک سال قبل از انقلاب به احمدعلی شیبانی گفته بود، 25 سال است که هفتهای یک شب بختیار و نزیه و صدیقی را به شام دعوت میکند و به شیبانی نیز پیشنهاد کرده بود که یک شب او هم بیاید. در زمان بختیار، احمدعلی شیبانی برای احوالپرسی یکی دوبار به منزلش تلفن زده بود و خانمش گفته بود که نخستوزیری است و اصولاً کمتر به منزل میآید. توکلی، رئیس آژانس که با آریانا خیلی دوست بود، به من گفت که یک شب به منزل آریانا رفت و خانمش بود، ولی آریانا تا دیروقت نیامد. بنابراین، محرز است که آریانا در 37 روز حکومت بختیار دائماً با او بود و در اکثر موارد در نخستوزیری میماند. چنین فردی که رفیق نزدیک حداقل 25 ساله بختیار بود و در طول 37 روز دولت او همیشه با او بود بیش از هرکس دیگر از نقشهها و مکنونات قلبی بختیار خبر داشت. این فرد به آمریکا گریخت و با خانوادهاش در آنجاست. نکته جالب این است که او به وسیله خواهرزنش (که در آمریکاست) چند بار به شاهرخ (پسرم) تلفن زده و پس از بیاحترامی توأم با تندی گفته بود: "اگر پدرت گذاشته بود الان بختیار همه کاره مملکت بود و آریانا مقام دوم کشور را داشت و به پدرت هم شغل خوبی میداد. ولی پدرت همه چیز را به هم زد! " (این مطالب را شاهرخ در تلفن و با ناراحتی به من گفت و حتی در نامهای برایم نوشت). بیچاره آریانا تصور میکرد چون من در طول 37 روز حکومت بختیار حرف خودم را زدم، سبب سقوط بختیار شدم! به هر حال این مسئله نشان میدهد که بختیار و آریانا چه رؤیایی در سر داشتند. این یک طرف سکه که بختیار میخواست همهچیز باشد و آن هم آن طرف سکه که پس از 22 بهمن گریخت.
سازمانهای دولتی: روشن است که دولت بختیار اگر میخواست با انقلاب و ملت مقابله کند، به سازمانهای دولتی نیاز داشت. وضع این سازمانها را در روزهای انقلاب میدانیم، که تنها تابع فرامین امام بودند و بهجز چند رئیس و کارمند ردة بالا فردی یافت نمیشد که از بختیار پیروی کند.
*مجلس: وضع مجلس هم روشن است. روزهای حکومت بختیار، روزهایی است که نمایندگان مجلسین یا از کشور خارج میشدند و یا از ترس با انقلاب اعلام همبستگی میکردند. و آنهایی هم که تردیدی داشتند و میخواستند با کسی مشورت کنند، همانطور که بعداً خواهم گفت، به سراغ من میآمدند و کسب تکلیف میکردند. بنابراین، هیچ نمایندهای معتقد به حرفهای بختیار نبود.
*ارتش: در طول حکومت بختیار روزبهروز ارتش بیشتر در ملت تحلیل میرفت، به نحوی که صبح روز 22 بهمن، به گفته بدرهای، فرمانده نیروی زمینی، فقط حدود 700 نفر در اختیار او بود! بنابراین، نه بختیار برای حکومت خود میتوانست به ارتش متکی باشد و نه دیگران میتوانستند با اتکاء به این نیرو علیه ملت کودتا کنند. میماند چند نفر امرای ارتش مانند قرهباغی (رئیس ستاد ارتش)، بدرهای (فرمانده نیروی زمینی)، ربیعی (فرمانده نیروی هوایی)، حبیباللهی (فرمانده نیروی دریایی)، خسروداد و امثال آنها. در توضیحاتی که خواهم داد وضع این افراد نیز روشن خواهد شد.
*نیروهای انتظامی: فرمانده ژاندارمری، سپهبد محققی بود که مهره قرهباغی محسوب میشد و توسط وی پیشنهاد و تصویب شده بود. جانشین رئیس شهربانی نیز سپهبد جعفری بود که مردّد بود و برای کسب تکلیف نزد من میآمد. وضع بدنه ارتش و شهربانی در قبال انقلاب نیز تفاوت چندانی با ارتش نداشت و نیرویی نبود که بختیار بتواند بر آن تکیه کند.
*ساواک: ریاست ساواک در دوره بختیار با سپهبد ناصر مقدم بود که نسبت به محمدرضا وفاداری نشان میداد. ولی عملاً مقدم تسلطی بر ساواک نداشت و در درون ساواک ثابتی رؤیاهای جاهطلبانه خود را داشت و نفوذ کافی نیز داشت.
گفته میشد که بختیار از روزی که نخستوزیر شد، هر روزه از ساعت 6 تا 8 بعدازظهر کمیسیونی در نخستوزیری تشکیل میداد که در آن، این عناصر شرکت میکردند: نماینده ساواک (اکثراً مقدم یا ثابتی)، نماینده شهربانی (سپهبد جعفری)، نماینده ژاندارمری (سپهبد محققی)، نماینده اداره دوم ارتش، رئیس ستاد ارتش (قرهباغی)، فرمانده نیروی زمینی (بدرهای)، فرمانده نیروی هوایی (ربیعی) و فرمانده نیروی دریایی (حبیباللهی). در این کمیسیون از مسائل انتظامی و اطلاعاتی و امنیتی صحبت میشد و بخش قابل اعتنایی از جلسات مصروف طرح نقشه برای جلوگیری از ورود امام میگردید. مکالمات این جلسه توسط ضبطصوت، که وسط میز کمیسیون بود، ضبط میشد و منوچهر آریانا ترتیب آن را میداد. بختیار مرا به این کمیسیون دعوت نکرد، ولی سایر اعضاء مرا در جریان مسائل میگذاشتند. در همین کمیسیون بود که طرح انفجار هواپیمای امام نیز مطرح شد. در واقع باید بگویم، آنچه که بختیار در اختیار داشت همین کمیسیون بود، که موضع شرکت کنندگان در آن کاملاً متفاوت بود: بختیار قرهباغی به دنبال حمایت 2 سفیر آمریکا و انگلیس بودند و هدفشان رسیدن به حداکثر مقام بود، مقدم و بدرهای وفادار به محمدرضا بودند و مراجعت او را میخواستند. محققی نیز مانند بدرهای فکر میکرد و جعفری بیتفاوت بود. تنها در این جلسات بود که بختیار فرصت کافی برای بلوف زدن داشت، زیرا صِرف حضور این مقامات در کمیسیون به هر حال خود نوعی اطاعت از بختیار بود. او در این جلسات حمایت 2 سفارتخانه و امیدواری به مراجعت محمدرضا را به عنوان وسیلهای برای قوتقلب بقیه به کار میبرد. هر فرد مقامپرست دیگری که جای بختیار بود چنین میکرد. او آنچه میتوانست علیه انقلاب "توپ " زد، در حالی که خودش قدرت انقلاب را به خوبی میدانست؛ ولی از یک "معجزه " به سود خود نیز غافل نبود.
دوران دولت بختیار کوتاه بود، ولی اودر همین 37 روز بیش از بسیاری از نخستوزیران دوران پهلوی دزدی کرد. پرویز ثابتی از طریق مأمورین ساواک، که از سابق در محلهای حساس نخستوزیری گمارده شده بودند، کسب اطلاع کرد که بختیار حدود 60 میلیون تومان از هزینه سری نخستوزیری را به نفع خود برداشت کرده، که حدود 10 میلیون تومان را بابت باختهای خود در قمار پرداخته و حدود 10 میلیون تومان هم به منوچهر آریانا داده و بقیه را به جیب زده است. او این خبر را به من داد. ولی این دزدی بختیار در برابر خیانتی که او کرد، هیچ است و آن لغو سفارشات وسایل نظامی با آمریکا و انگلیس بود. مسلماً یکی از مأموریتهای هایزر همین بود، زیرا واسطه لغو قرارداد باید نظامی باشد، جمع این سفارشات ظاهراً حدود 11 میلیارد دلار بود، که اکثر این وجوه به عنوان پیشقسط پرداخت شده بود. به نظر من، خیانت بختیار، شفقت (وزیر جنگ) و قرهباغی (رئیس ستاد ارتش) در این مسئله بسیار بزرگ است و مسلم است که از این بابت حق و حساب کلانی در خارج به بختیار پرداخت شده است.
*قرهباغی و رویاهای او
قبلاً به مناسبتهایی درباره عباس قرهباغی گفتهام و اکنون دنباله سرگذشت او را در دوران حکومت بختیار شرح میدهم:
با عباس قرهباغی (ارتشبد) از سال 1315، به علت همدوره بودن در دانشکده افسری و به علت اینکه هر دو جزء دسته محمدرضا بودیم، آشنا شدم و خیلی دوست شدیم و رفاقت ما ادامه داشت. او به علت اینکه فوقالعاده خوشخط بود در سال 1315، در دانشکده افسری، منشی مخصوص محمدرضا شد و این آشنایی را تا انقلاب حفظ کرد و محمدرضا اکثراً مشاغلی نزدیک به خود به او میداد. او با خانمش در کلیه دعوتهای رسمی دربار و در کلیه دعوتهای سفارتخانهها شرکت میکرد و لذت میبردند. زمانی که ریارد هلمز سفیر آمریکا در ایران بود و قرهباغی در یک میهمانی رسمی سفارت شرکت کرده بود، با اصرار او هلمز و خانمش عکسی با قرهباغی و خانمش برداشتند، که هلمز و خانمش این عکس را امضاء نیز کرده بودند. قرهباغی این عکس را قاب کرده و در سالن منزلش بود و افتخار میکرد که با رئیس سابق "سیا " عکس گرفته است! خودش و خانمش از این یادگارها لذت میبردند و از این قبیل عکسها با سلاطین و رؤسای جمهوری و شخصیتهای مهم که به ایران آمدند زیاد داشتند. احتمالاً این عکسها را خانمش، که در دوره نخستوزیری ازهاری به فرانسه رفت، با کلیه اثاثیهاش به پاریس برده است.
قرهباغی از دوران نخستوزیری شریف امامی که وزیر کشور شد، و دولت ازهاری که رئیس ستاد ارتش شد و دولت بختیار که رئیس ستاد ارتش و عضو شورای سلطنت بود، به گفته خود تقریباً همه روزه با سفرای انگلیس و آمریکا، که جداگانه به ملاقات او میرفتند، دیدار داشت و با آنها تبادل اخبار کامل میشد و هر 2 سفیر در هر ملاقات پشتیبانی خود را اعلام و او را دعوت به مقاومت میکردند و او حرف 2 سفیر را مانند سند قبول داشت. در این دوران تا زمانیکه محمدرضا در ایران بود، او همهروزه حداقل روزی یکی دوبار با محمدرضا ملاقات داشت و مطالبی را نیز تلفنی به اطلاع محمدرضا میرساند.
در دوران بختیار، قرهباغی که تقریباً همهروزه به دیدار من میآمد، حتی یک کلمه درباره بختیار با من صحبت نکرد که وی از نظر شخصیت و معلومات و غیره چگونه است. چون قرهباغی را در تاروپودش میشناسم، متوجه شدم که این علامت احترام شدید او به بختیار است. علت این احترام نیز 2 چیز بیشتر نبود: یا بختیار نفع مادی به او میرساند و یا قول مقام بعد از خود را به او داده بود و یا هر دو موضوع! علت اینکه قرهباغی در اینباره هیچگاه چیزی به من نگفت، موضع من در قبال بختیار بود و مسلماً از بختیار پرسیده بود که آیا مرا در جهت طرفداری از بختیار نصیحت کند و بختیار جواب منفی داده بود. اگر چنین نبود قطعاً در این 37 روز قرهباغی با من صحبتی میکرد و مرا در جهت حرکت بختیار راهنمایی مینمود.
در این 37 روز، قرهباغی خود را خیلی مهم میدانست؛ بهخصوص روزی که به دفتر آمد و مشاهده کرد که روی لباس نظامی نشانهای خود را زده (که به هیچوجه معمول نیست) و چماق مارشالی به دست دارد! چون او را خوب میشناختم و 42 سال بیوقفه دوست بودیم، میزان تکبّرش را از روی سرفهاش تشخیص میدادم: هر چه سرفه بلندتر، تکبّر بیشتر! خلاصه آن روز قرهباغی با این شمایل آمد و سرفهاش نیز خیلی بلند بود! کم نشست و رفت و مطلب مهمی هم نگفت! متوجه شدم که مسئلهای رخ داده و بلافاصله تلفنی از ثابتی پرسیدم که جریان چیست؟! ثابتی گفت که در جلسه دیروز بعدازظهر کمیسیون، بختیار مطرح ساخت که بهترین راه مقابله با انقلاب این است که رژیم جمهوری اعلام شود و من رئیسجمهور و قرهباغی جانشین رئیسجمهور شود (چنین جملهای)! در این موقع بدرهای بهشدت عصبانی شد و به بختیار ناسزا گفت و خواست با او گلاویز شود که دیگران نگذاشتند و او از جلسه خارج شد، ولی بقیه ماندند (یعنی اعتراضی نداشتند). به هر حال، چنین وعدههایی به قرهباغی داده شده بود و او خود را فرد دوم مملکت حساب میکرد.
قرهباغی پس از 22 بهمن مخفی شد. در این روزها من نیز در خانه دکتر امیدمخفی بودم و قرهباغی روزی 2 ـ 3 بار به من تلفن میکرد ولی شماره خود را به من نداد. بعدها که جایم را عوض کردم، قرهباغی قبل از خروج از کشور به منزل توران (خواهرم) تلفن کرد و گفت که به فلانی بگویید با من صحبت کند. توران پاسخ میدهد که نمیدانم کجاست. قرهباغی میگوید: "برای ایشان مفید است که با من صحبت کند. من 2 روز دیگر باز تلفن میکنم. " توران به من گفت، ولی من مصلحت ندیدم که تلفنی صحبت کنم و به توران گفتم بگوید که مرا پیدا نکرده است. بعد از خروج قرهباغی از ایران، از طریق توران فهمیدم که وی در منزل دانشفر، کارمند سابق شرکت نفت، پنهان بوده است (منزل قرهباغی یک منزل با منزل توران فاصله دارد. روزی توران به منزل قرهباغی، که اکنون فامیل وی در آنجا زندگی میکنند، میرود و در آنجا فرد فوق میگوید که من برادر زن قرهباغی هستم و قرهباغی تمام مدت در خانه من بود).
حال که بحث قرهباغی به پایان میرسد، لازم است به مسئله دیگری نیز اشاره کنم: در سالهای پس از انقلاب که خانهنشین بودم، علی (برادرزادهام) گاهی به سلیقه خود از مقابل دانشگاه برایم کتابهایی تهیه میکرد و میخواندم. یکی از این کتابها خاطرات سولیوان، سفیر آمریکا در تهران، بود. در این کتاب خواندم که سولیوان روزی نزد بختیار رفته و بختیار گفته که قرهباغی استعفا داده و او هنوز قبول نکرده است. بختیار از سولیوان خواهش میکند که از قرهباغی بخواهد که استعفایش را پس بگیرد و چنین میشود. زمانیکه این مطالب را مطالعه میکردم به نظرم غیر واقع آمد، زیرا ممکن نبود که قرهباغی چنین مطلبی را به من نگوید، بهویژه اینکه استعفا باید دلایل بسیار محکمی داشته باشد، مانند اختلاف شدید با برخی از مقامات عالی ارتش و غیره، مسلم است که سولیوان نیز در خاطرات خود دروغ ننوشته و لذا به این نتیجه رسیدم که استعفای قرهباغی صحت داشته و دلیل آن یک چیز بوده: چون زن و دختر بزرگ و دامادش را در زمان ازهاری به فرانسه فرستاده بود و 2 دخترش نیز از قبل در فرانسه بودند و محمدرضا نیز رفته بود، او دیگر دلیلی برای ماندن در ایران نمیدید و بدینطریق میخواست نزد زن و فرزندانش به فرانسه برود (قرهباغی دارای یک آپارتمان دو اتاقخوابه در پاریس بود). کتمان این مطلب از من خیلی بعید نیست.
*من و دولت بختیار
تاکنون جسته و گریخته به مواضعی که در روزهای انقلاب اتخاذ کردم، اشاراتی داشتهام. همین مواضع بود که بعدها سبب شایعات پیرامون من شد و عدهای مرا به خیانت به محمدرضا متهم کردند. ولی واقعیت چه بود؟ واقعیت این بود که من از روز روی کارآمدن ازهاری سقوط رژیم را بهخوبی میدیدم و بهروشنی دریافتم که هیچ قدرتی قادر به جلوگیری از خشم ملت نیست. این وضع ادامه داشت تا بهتدریج صحبت مسافرت 2 یا 3 ماهه محمدرضا برای استراحت مطرح شد. من محمدرضا را بهخوبی میشناختم و میدانستم که دیگر مراجعتی در آن نیست. نطفههای نارضایتی در مردم به انفجار رسیده بود و ارتش، که تنها پایگاه محمدرضا بود، بهتدریج تضعیف میشد و هر روز تعداد بیشتری از سربازان فرار میکردند و به صفوف ملت میپیوستند. بلاتکلیفی در ردههای بالا نمایانتر میشد و در عملیات واحدها ایجاد تردید این وضع ادامه یافت و به نقطهای رسید که دیگر مشخص شد محمدرضا نمیتواند روی ارتش حساب کند. تنها نیروی وفادار گارد بود، که آن هم برای مقابله با انقلاب کافی نبود و پس از حادثه لویزان اعتماد به گارد نیز سلب شد. لذا، زمانیکه محمدرضا تصمیم به خروج گرفت این تصمیم به نظرم عاقلانه آمد، زیرا حداقل جان او را نجات میداد. مدتی پس از اقامت امام در پاریس دوران محمدرضا را خاتمه یافته دانستم و مطمئن بودم که او در موقع خطر کشور را ترک خواهد کرد و اهل مقاومت نیست. او در 25 مرداد، چون مصدق مسئول کشور بود، سریعتر از موقع کشور را ترک کرد و این بار باید مسئولیت را، ولو به طور صوری هم باشد، به فردی بسپارد و برود، تا شاید بعدها مانند 28 مرداد سرویسهای غربی زمینه بازگشت او را فراهم کنند.
در این زمان بود که بهتدریج استنباط خود را گفتم. یکی از نخستین موارد، گفتوگویم با جمشید اعلم، سناتور و دوست محمدرضا، بود. اعلم عضو کلوپ "ایرانجوان " بود و هر شب به آنجا میآمد و با دوستان خود بازی مختصری میکرد، ولی همیشه قبل از رفتن وارد اتاق من در کلوپ میشد و مدتی مینشست. او قبل از شروع بحران هر شب درباره وضع محمدرضا سؤال میکرد. دوماه مانده به انقلاب، سؤال همیشگی خود را تکرار کرد. این زمان (اوایل دی) من جواب صریح داشتم و گفتم: به نظر میرسد ایشان رفتنی است. آدم بیتربیتی بود و گفت: "این مزخرفات چیست که میگویی؟! " گفتم: مراقب کلماتتان باشید! ترسید و آناً گفت: "چشم! " دفعه بعد که آمد گفت: "از شاه وضعشان را پرسیدم و ایشان گفت که خیلی خوب و محکم است! " مسلماً حرف مرا به محمدرضا گفته بود و وی هیچ عکسالعملی نشان نداده بود. اعلم اضافه کرد: "حال چه میگویی؟! " پاسخ دادم: اصلاً به من چهکار داری؟ چرا این بحث را میکنی؟ اگر باز هم سؤال کنی پاسخ من همان است که گفتم. اعلم گفت: "پس میخواهی بگویی که از ایشان مطلعتر هستی؟ " گفتم: راجع به مطالب دیگر سؤال کنید!
به هرحال، تا خروج محمدرضا وظایفم را با دقت و نظم همیشگی انجام میدادم. اخبار ساواک و اداره دوم و نیروهای انتظامی اکثراً تلفنی به دفتر میرسید و تلفنی توسط افسر نگهبان دفتر به کاخ اطلاع داده میشد. خودم صبحها به بازرسی و عصرها به "دفتر ویژه اطلاعات " میرفتم، چون مسئول بودم و ممکن بود تلفنهایی بشود و یا ملاقاتهایی انجام شود. این رویه تا رفتن محمدرضا ادامه یافت و من تماشاچی صحنه بودم. ولی با رفتن محمدرضا وضعم عوض شد و مجبور بودم طبق عقیده خود عمل کنم و لذا نظر شخصی خود را ابراز میداشتم. نظر شخصی من طی این دوران شکل گرفته بود و همان اعتقاد به پایان کار محمدرضا بود. دلیلی نمیدیدم که جز این فکر کنم و دلیلی نداشتم که به دیگران دروغ بگویم و آنها را دلداری دهم. در بازرسی، در دفتر، در کلوپ "ایران جوان "، با هر فردی که به دیدن من میآمد و هر فردی که نظر مرا سؤال میکرد، احتیاج به فکر کردن نداشتم و صریح میگفتم که نه محمدرضا و نه خانواده او دیگر مراجعت نخواهند کرد، حال هر چه به مصلحت خودتان است انجام دهید. هرکس میپرسید: ایا باید به خارج رفت؟ پاسخ میدادم: البته! جالب این بود که همه به سراغ من میآمدند، گویی به دلیل موقعیت من مهر تأیید را میخواستند از من بگیرند، در حالیکه قبلاً تدارک فرار از کشور را دیده بودند. و من لذت میبردم که هر چه میگویم انجام میشود. درباره خودم هیچ نگرانی از آینده نداشتم. نمیدانم چرا، و هیچوقت هم فکر نکردم که پس خودم چه خواهم شد؟! آنچه شد را برایم مقدور نبود که پیشبینی کنم. از وضع گذشته خسته بودم و از تغییر استقبال میکردم و حداکثر بازنشستگی و بیکاری را برای خودم پیشبینی میکردم. پیش خود تصور میکردم که پول و خانههایی که دارم کافی است و از این پس خود را با امر کشاورزی در زمینهای شمال و باغ مرکبات سرگرم خواهم کرد، که این تصور برایم لذتبخش بود. خود را در مسائل رژیم پهلوی گناهکار و مقصر نمیدانستم و در خود نسبت به مردم و امام نوعی علاقه احساس میکردم و احساس بیزاری از آن حکومت فاسد. لذا، فقط به آنهایی که مورد علاقه خاص من بودند، خواهرانم و پسرم، میگفتم: برای چه از ایران بروید، وضع بهتر میشود و به شما که کاری ندارند. در این میان یک استثناء بود و آن همسرم، طلا، بود که او را بیمناک کردم تا از کشور خارج شود، زیرا بهشدت از او رنج میبردم و کسانی که با من دمخور بودند میدانند که چگونه پس از خستگی کار روزانه مرا آزار میداد.
به هر حال، خروج محمدرضا از کشور در وضع کاری من نیز تغییری نداد:
1 ـ من رئیس بازرسی بودم و به عنوان رئیس در مقابل حکومت قانونی (چون در زمان بختیار قدرت دیگری کشور را اداره نمیکرد) و در مقابل هر قدرتی که سرکار آید خود را مسئول میدانستم و میبایست جوابگو باشم، بهخصوص در مورد وسایل و اماکن و مدارک. در آن زمان، بازرسی یک سازمان کوچک نبود بلکه وسعت یافته بود. ده ساختمان 80 تا 100 اتاقه در اختیار بازرسی بود که همه اجارهای بود و جمعاً شامل حدود 900 اتاق با کلیه وسایل مجهز میشد، آن هم وسایل اکثراً فلزی از بهترین نوع که بهتدریج در طول 7 سال ریاست من تهیه شده بود: اتاقهای کار، کافهتریاها، بایگانیها، حداقل 100 دستگاه بهترین انواع ماشین تحریر، کتابخانههای کوچک، کتابخانه اصلی، لوازمالتحریر 6 ماه مصرفی بازرسی، وجوهات حسابداری برای حقوقها و مزایای یکی دو ماه، اداره موتوری با حدود 80 خودرو و از انواع مختلف و بیشتر استیشن و بودجه سالیانه حدود یکصدمیلیون تومان. ثروتی که در بازرسی بود از بسیاری وزارتخانهها بیشتر بود و هر چه بود من مسئول آن بودم. بهعلاوه تعیین تکلیف حدود 1500 نفر پرسنل بازرسی در مرکز به اضافه بازرسی استانها نیز با من بود. اگر این تشکیلات حضور مرا احساس نمیکرد مسلماً بیانضباطیهایی بروز میکرد و به حفاظت همه چیز لطمه وارد میشد. کار من در بازرسی یک سرگرمی عاشقانه بود، چون به کار خود عشق میورزیدم و به همین دلیل یک روز هم کارم را تعطیل نکردم. هر روز 6 ساعت کار روزانه خود را در بازرسی ادامه میدادم و یک سرهنگ شهربانی و پاسبانهایی که برای حفاظت در بازرسی بودند، کماکان حضور داشتند. دلیلی نمیدیدم که این تشکیلات را رها کنم و به خارج بگریزم. هر روز ناهار را در بازرسی میخوردم و حدود ساعت 2 بعدازظهر به دفتر میرفتم. اکثراً رفتنم از محل بازرسی (شمال شاهرضای سابق) به محل کارم در دفتر (جنوب شاهرضای سابق) بدون اشکال نبود، چون همه روزه در این مسیر تظاهرات بود که عبور خودرو را مشکل میکرد. ولی من هرطور بود خود را حتماً به دفتر میرساندم.
2 ـ من رئیس "دفتر ویژه اطلاعات " بودم و مسئول ساختمان، وسایل و اسناد و نیز مسئول بیش از 50 نفر پرسنل آن. این تشکیلات نیز کلیه وسایل لازم را در اختیار داشت و مانند بازرسی خود را در مقابل حکومت مسئول احساس میکردم. در طول حکومت بختیار کار روزانه دفتر را ادامه دادم و همه روزه اخبار را به علیقلی اردلان، وزیر دربار و عضو شورای سلطنت، میرساندم. اردلان کسی نبود و من نیز وظیفه نداشتم که اخبار را به او تحویل دهم، ولی منظورم این بود که چون کار روزانه به مقامی تحویل میشود علاقه بیشتری در افسران دفتر ایجاد شود و نظم کار به هم نریزد. دستورات اردلان همه بیمورد بود، که هیچکدام را اجرا نکردم. او مثلاً فکر میکرد که محمدرضا مراجعت خواهد کرد و تصور میکرد که واقعاً وزیر دربار است! لذا دستورات بیمعنی میداد: روزی دستور داد که مقداری اسلحه بین سران عشایری که به محمدرضا علاقمندند تقسیم شود. افسر مربوطه در دفتر از من سؤال کرد که چه پاسخی به او بدهد، گفتم: هیچ، چون مزخرف گفته، این حرفها یعنی چه؟! روز دیگر وزیر دربار به افسر دفتر گفت که محمدرضا برای نقشبندی خانهای در تهران اجاره کرده و چون حالا او از ایران رفته اجاره خانه را شما بدهید. به افسر دفتر گفتم که به ایشان بگویید ما پولی نداریم که به کسی بدهیم. در طول 37 روز حکومت بختیار من کسی را در رأس خود نمیدیدم و تنها این رابطه تشریفاتی را با دربار حفظ کردم و گزارشی نیز به بختیار ندادم زیرا تابع نخستوزیر نبودم و عجیب این است که بختیار نیز درخواستی از من نکرد و با احساس ضعفی که داشت جرئت نکرد که وارد این حوزه شود. لابد تحلیلهای مرا شنیده بود و میدانست که از او حرف شنوی ندارم و لذا به افرادی مانند قرهباغی اکتفاء کرد.
همین حضور من در 2 سازمان فوق، که تا آخرین ساعات 22 بهمن ادامه یافت، سبب شد که نظم 2 سازمان حفظ شود و من نیز در برخی ملاقاتها حضور یابم و تماسهای تلفنی داشتهباشم. این خونسردی و نظم من در آن روزهای سردرگمی و آشوب اسباب تعجب دیگران میشد و تحلیل صریحی که ارائه میدادم و کار محمدرضا را تمام شده میدانستم موجب حیرت و احترام دیگران میشد. آنها که در خود ضعفهای فراوان میدیدند تصور میکردند که این آرامش من ناشی از اطلاع وسیع من است و با اعتماد به توصیههایم عمل میکردند. نسل ما که انقلابی ندیده بود و نمیدانست در انقلاب چه خواهد شد. حداکثر آنچه که نسل من دیده بود این بود که مقامی میرفت و مقامی میآمد و من از این رفت و آمدها احساس بیم نداشتم: ارگ اویسی قبل از همه رفت به دلیل وحشتی بود که از عمل خود داشت و اگر بسیاری دیگر میرفتند به خاطر پولهایی بود که در خارج انبار کرده بودند. من نه وحشتی از عمل خود داشتم، و زندگی شغلی خود را بسیار عادی حساب میکردم، و نه یک مثقال ذخیره در خارج داشتم که به دنبال آن بروم.
*دیدارها و گفتهها
با مقدمهای که گفتم به شرح دیدارها و اعمالی که طی 37 روز حکومت بختیار انجام دادم میپردازم:
پس از رفتن محمدرضا، در اتاق کنفرانس بازرسی کنفرانسی با حضور مقامات بلاواسطه زیردست خودم تشکیل دادم. حدود 35 نفر در این کنفرانس شرکت داشتند، که همگی افسر بازنشسته (از سرتیپ تا سپهبد) بودند. در این کنفرانس صحبت از مفاسدی شد که در زمان محمدرضا اتفاق افتاده بود و برای حضار نیز روشن بود؛ زیرا بسیاری از این دزدیها را خود بازرسی کشف کرده بود و در جریان پروندهها قرار داشتند. سپس به تشریح علت انقلاب پرداختم و ریشه آن را در 2 چیز عنوان کردم: اول به هم ریختن بافت و سنتهای جامعه توسط محمدرضا و دوم حیف و میل اموال دولتی و فساد و دزدی. و گفتم که طبعاً طی این سالها نارضایی و سیعی ایجاد شد و یک جرقه کافی بود که همه چیز را منفجر کند. با این اوضاع بازگشت شاه غیرممکن به نظر میرسد و با این وضع که بازرسی نمیتواند کاری انجام دهد، بهجز عوامل نگهبانی که دستورات اکید خواهم داد، بقیه اگر میل داشتند میتوانند تشریف بیاورند، به هر حال کافهتریاها که کار میکند.
تشکیل این کنفرانس به درخواست عدهای از مقامات بازرسی صورت گرفت که میخواستند مطالبی راجع به اوضاع و تکلیف بازرسی بشنوند. در این جمع تنها 2 نفر مخالف تحلیل من بودند و با بدبینی به حرفهای من گوش میکردند. این دو نفر سپهبد شکیبی و سپهبد عمیدی بودند، که قبل از من از دوره یزدانپناه در بازرسی کار میکردند و از روز اول ورود من با من بد بودند و ریاست بازرسی را حق خودشان میدانستند و من هیچگاه به نظرشان نسبت به خودم اهمیت نمیدادم. ولی بقیه کاملاً موافق بودند و سخنان مرا با طیبخاطر پذیرفتند و در میان احترام خاص آنها، که تا آن روز ندیده بودم، از اتاق خارج شدم.
روزی از نخستوزیری تلفن شد (یا بخشنامه کردند) که کلیه کارمندان دولت، اعم از نظامی و غیرنظامی، با خانوادههایشان در میدان بهارستان برای دفاع از قانون اساسی جمع شوند. از سوی دیگر از طریق ساواک مطلع شدم که اگر این تظاهرات انجام شود، مسلماً عدهای مضروب خواهند شد. من علاقه نداشتم که پرسنل تحت امر من بیهدف و بینتیجه مضروب شوند و ثمره ان نصیب منوچهر آریانای شرافتمند! شود که از بودجه نخستوزیری 10 میلیون تومان به جیب میزند. لذا، 5 نفر از امرای بازرسی را خواستم و به آنها گفتم که به کلیه پرسنل بازرسی ابلاغ نمایید که هیچ فردی در این تظاهرات شرکت نکند وگرنه خود مسئول عواقب آن خواهد بود. به سرلشکر نجاتی نیز دستور دادم که هیچ فردی از "دفتر ویژه اطلاعات " حق شرکت در این اجتماع را ندارد. ترتیب این کار را منوچهر آریانا داده بود و مطلع بودم که برای وی نفع مادی داشته است. مسلماً این مسئله به گوش بختیار رسید و آن را به حساب کارشکنی من در نقشههایش گذارد.
یکی از نمایندگان مجلس به نام دانشی در راه مجلس ترور شد. فردای ان روز 10 نفر از نمایندگان مجلس در بازرسی به ملاقات من آمدند. برومند، نماینده اصفهان، سخنگوی آنان بود و در این جمع یک نماینده زن و یک سرلشکر بازنشسته و امیر عشایری، نماینده کردستان، حضور داشتند. بقیه در خاطرم نیستند. برومند گفت که ما را سعید (رئیس مجلس) به نمایندگی از مجلس نزد شما فرستاده که کسب تکلیف کنیم. این نشان میداد که حتی مجلس هم بختیار را قبول ندارد و برای کسب تکلیف به من مراجعه میکند. من خیلی ساده گفتم که شما یک راه بیشتر ندارید و آن این است که استعفای خود را به حضور امام تقدیم کنید. امیر عشایری گفت: "من که الساعه به کردستان میروم. " بعدازظهر، برومند تلفن کرد و گفت که نظر شما را دکتر جواد[ سعید پذیرفت و تلگرافی نیز به پاریس ارسال شد. 48 ساعت بعد مجدداً برومند تلفن کرد و گفت: "از پاریس به تلگراف ما جوابی ندادهاند. " گفتم: مجدداً تلگراف کنید، که کردند. چند روز گذشت و مجدداً برومند تلفن کرد و گفت که این بار هم جوابی نیامده است.
بدینترتیب، یکی دو هفته پس از خروج محمدرضا، مواضع صریح من شایع شد. طی این مدت قرهباغی را مرتباً میدیدم و او نیز از تحلیل من با خبر بود و مسلماً بر روحیهاش اثر داشت. به دلیل همین امر بود کمه افرادی مانند بدرهای و ربیعی و خسروداد و نشاط، که سخت به بازگشت محمدرضا امید داشتند، به سراغ من نیامدند. سپهبد مبصر، پس از خروج محمدرضا، دو بار به دیدار من آمد و مقداری به محمدرضا ناسزای رکیک گفت و از مملکتداری و نحوه رفتنش بدگویی کرد و گفت که باید برای آتیه فکری کرد. به او گفتم: من که موضعم مشخص است، ولی شما اگر در زمینه اجرایی مطلب خاصی داری به قرهباغی، که دوست صمیمی شماست، مراجعه کن. مبصر گفت که حتماً امشب به منزل قرهباغی میروم. دفعه دوم که آمد گفت: "مفصلاً با قرهباغی صحبت کردم و او را توجیه نمودم. " منظور مبصر حفظ خود در جهت حرکت انقلاب بود. در همان جلسه متوجه شدم که مبصر با قرهنی روابط خود را حفظ کرده است. این را تا آن زمان به من نگفته بود و رفاقت آنها طبیعی بود، زیرا زمانیکه قرهنی رئیس رکن 2 بود مبصر معاونش بود. مبصر گفت که طی این سالها با قرهنی جلسات دوستانه داشته و افزود که قرهنی خیلی میل دارد شما را ببیند. پاسخ دادم: ایشان را خوب میشناسم و در گرفتاریهایی که داشت به او کمک کردم و هر موقع که خواستند میتوانند بیایند. مبصر گفت: "با هم خواهیم آمد! " ولی دیگر به دیدار نیامد و بعدها از نصرتالله [فردوست] شنیدم که پس از آزادی از زندان به انگلستان رفته است. امیر دیگری که در "دفتر ویژه اطلاعات " به دیدارم میآمد، سپهبد [فضلالله] جعفری بود که سابقاً افسر دفتر بود. او پس از خروج صمدیانپور از کشور، جانشین ریاست شهربانی بود. وی از من کسب تکلیف نمود که چه باید بکنم. به وی پاسخ دادم: مطلع هستم که در کمیسیونهای بختیار شرکت میکنید. ولی به نظر من باید همین امروز تقاضای بازنشستگی کنید و با خانواده از ایران خارج شوید. دیگر جای شما نیست. گفت: "اطاعت میشود! " او همان روز تقاضای بازنشستگی کرد و بختیار سپهبد ]مهدی[ رحیمی را رئیس شهربانی نمود. ولی با کمال تعجب جعفری از ایران نرفت و پس از 22 بهمن او را در خانهاش دستگیر کردند. لابد جعفری تصور میکرد که همین اقدام او در بازنشستگی کافی است و ضرورتی نمیدید که از کشور خارج شود.
سپهبد [ناصر] مقدم رئیس ساواک، نیز در مدت 37 روز یکبار به دیدن من آمد. او از زمانی که ب توصیه من به اداره دوم ارتش رفت، گاه به دیدارم میآمد و هر بار از این محبت من تشکر میکرد. ولی بهتدریج این ملاقاتها خیلی کم شد و به هر یک ماه یا دو ماه رسید. حدود 2 هفته پس از خروج محمدرضا، در بازرسی به دیدارم آمد. در چهرة او 2 چیز را احساس کردم: اول اطمینان و اعتماد به آینده، که در ثابتی نیز دیده میشد، و مسلماً ناشی از تماسهای مرتب او با سفرای آمریکا و انگلیس بود. دوم احساس کردم که از اعمال من پس از رفتن محمدرضا خوشحال نیست. در پی این احساس، خواستم که استنباط خود را به یقین مبدل کنم و گفتم: سیاست شما در وضع موجود، با این فرض که شاه مراجعت نخواهد کرد چیست؟ پاسخ داد: "من یک قسم خوردهام و روی قسمم میایستم! " گفتم: این یک احساس شماست، ولی آیا منطق طور دیگری حکم نمیکند؟ گفت: "شما هرکاری بکنید ذرهای از ارادتم به شما کم نمیشود، ولی من همین هستم که گفتم. " میدانستم که مقدم نیز مانند قرهباغی فریب بختیار را خورده و آلوده نقشههای او شده و لذا اصراری نداشتم که بحث کنم. به هر حال، او به دیدارم آمده بود تا نشان دهد که هنوز نیز خود را مرید و مرئوس من میداند.
ملاقات دیگر من در بازرسی، با اژدری و فرد دیگری بود که تصور میکنم دکتر زند نام داشت. درباره اژدری قبلاً توضیح دادهام و از دوستان جم بود. او شغلی نداشت ولی بسیار پولدار بود. حدوداً 70 ساله و اهل کرمان بود و فرزندانش (یک پسر و یک دختر) در آمریکا تحصیل میکردند. در کرمان عضو یک فرقه دراویش بود و گاهی از "حضرت آقا " در کرمان صحبت میکرد. اژدری زمانی که باب مناسبات حسنه ایران و چین مطرح بود، 4 ـ 5 بار، شاید سالی 2 بار، به چین مسافرت کرد که برایم مسلم بود مأموریتی از طرف فراماسونری دارد، زیرا او هیچ شغلی، حتی تجارت، نداشت. او را نخستین بار در کلوپ "ایران جوان " دیدم (عضو کلوپ بود) و بعدها در منزل جم گاهی او را میدیدم. گاه نیز به اتاق من در کلوپ میآمد و صحبت خاصی که ارزشی داشته باشد نمیکرد. ولی اشعار زیادی از حفظ داشت که میخواند و من که علاقه به شنیدنش نداشتم، به!به! میگفتم. به هر حال روزی اژدری با تعیین وقتقبلی به دیدارم آمد و دیدم که همراهش فرد دیگری نیز هست. فرد مذکور اگر اشتباه نکنم به نام دکتر زند معرفی شد. او نیز حدوداً 70 ساله با موهای سفید و قد متوسط و تیپ جذاب بود. دیدم که وی نشست، ولی اژدری دست به سینه ایستاد. به اژدری گفتم: بفرمایید، بنشینید! اژدری گفت: "ایشان استاد من هستند و صحیح نیست. " او هم به اژدری اصرار نکرد. همراه اژدری شروع به صحبت کرد و گفت که مدتها سفیر ایران در عمان بوده و دوست صمیمی سلطان قابوس است و با ژنرالهای انگلیسی فرمانده نیروها و رئیس شهربانی عمان رفاقت دارد و افزود که اگر در آن مناطق کاری داشته باشید، انجام آن برایم خیلی آسان است. پاسخ دادم: من چه کاری میتوانم با ایشان داشته باشم؟! پس از این مقدمات بحث به مسئله محمدرضا کشید و معلوم شد که وی میخواهد تحلیل مرا از اوضاع بداند. حدود یکی دو ساعت مفصل برایش صحبت کردم و گفتم که این وضع یک شبه به اینجا نرسیده و سابقه طولانی دارد. از صدها مورد خلافکاریها صحبت کردم و موارد متعددی را مثال زدم، از جمله این مورد که تعیین قیمتها در وزارت بازرگانی (که شامل هزاران کالا بود) توسط یک بخش اداره میشد که پرسنل آن فقط یک رئیس بود (لیسانس ادبیات) و یک منشی، که در نصف وقت رئیس لیسانس ادبیات، که شاعرمنش هم بود، در وصف زیبایی منشی خود شعر میگفت! بازرسی با تعجب از این رئیس پرسید که چگونه شما 2 نفر دهها هزار قیمت را تعیین میکردید و پاسخ داد که همه قیمتها را از بانک ملی میگرفتم! چنین مملکتی با چنین مدیریتی باید به اینجا میکشید. صحبتهایم همه جانبه بود و از ریشه نارضایتیها سخن میگفتم. گفت: "عجب تسلطی بر امور و مشکلات جامعه ایران دارید! " پاسخ دادم: شغلم ایجاب میکرده است که در بطن این مسائل قرار بگیرم. اظهارات مرا تأیید کرد و ابراز امیدواری کرد که دیدار دیگری با هم داشته باشیم. مدتی گذشت و باز با تعیین وقت قبلی به دیدارم آمد. مقداری راجع به مطالب قبل یادآوری نمود و گفت: "هر چه گفتید کاملاً صحیح بوده " و سپس منظور نهایی خود را بیان کردو پرسید: "آیا شاه به کشور مراجعت خواهد کرد؟ " پاسخ دادم: به هیچوجه! او گفت: "احسنت! تشخیص من نیز همین است و میخواستم نظر شما را بدانم. " خداحافظی کرد و رفت و دیگر او و اژدری را ندیدم. استنباط من این بود که وی میخواست نسبت به آینده رژیم شناختی کسب کند و تکلیف خود را بداند که آیا در ایران بمانند و یا خارج شوند.
یکی از افسرانی که در بازرسی شاغل بود، سرلشکر [ناصر] فربد بود. جریان استخدام وی از این قرار بود که بازرسی لیست افسران و درجهداران بازنشسته را در اختیار داشت و از بین آنها بهترینها به بازرسی دعوت میشدند. پرونده فربد نیز با دقت مطالعه شد و معلوم شد که افسر با سوادی است و همراه با خصائل دیگر، علاوه بر دانشکده افسری در آمریکا نیز تحصیلات نظامی داشته است. در سوابق وی، او را سمپاتیزان جبهه ملی معرفی کرده بودند که از نظر من برای اشتغال در بازرسی بلامانع بود. بنابراین، فربد در بازرسی مشغول شد و بعدها نامهای به من نوشت و درخواست کرد که اجازه دهم تا برای یک دوره یک ساله مدیریت نظامی، بدون پاداش بازرسی، به آمریکا برود. با درخواستش موافقت کردم و گفتم که با پاداش بازرسی برود. پس از مراجعت، طی نامهای حضور خود را در بازرسی به اطلاع من رساند. بدینترتیب، از فربد و روابط او با جبهه ملی اطلاع داشتم، ولی او را حضوراً ندیده بودم.
در دوران دولت بختیار، مطلع شدم که بختیار [در 7 بهمن] تقاضای ملاقات با امام را نموده و امام فرمودهاند که استعفاء بدهد تا او را بپذیرم. در این زمان احساس من این بود که 2 جبهه وجود دارد، یکی جبهه بختیار و قرهباغی، که بهشدت مورد حمایت 2 سفیر (آمریکا و انگلیس) بودند به اضافه امرایی چون بدرهای و خسروداد و ربیعی و نشاط که گارد را تحت امر داشتند، و دیگری جبهه مردم. نیت من این بود که با سازش میان این دو جبهه مسائل فیصله بیابد و از تصادم جلوگیری شود. لذا، فربد را احضار کردم و برای اولین بار با او ملاقات نمودم. در این دیدار متوجه شدم که با این تحصیلات عالیه نظامی برای بازنشستگی بسیار جوان است. بعداً از سپهبد ناصر فیروزمند (که در آن موقع معاون ستاد ارتش بود) علت بازنشستگیاش را پرسیدم. او گفت هر موقع که ژنرال الکساندر هیگ به ایران مسافرت میکرد سرلشکر فربد میهماندار او بود. زمانی قرار بود که هیگ به تهران بیاید و در آن زمان فربد فرمانده لشکر باختران بود و در تهران حضور نداشت. هیگ از میهماندار خود میپرسد و فرد دیگری بهجز فربد را به او معرفی میکنند. هیگ میگوید که اگر فربد نباشد نخواهد آمد. رئیس ستاد ارتش مشکل را به محمدرضا میگوید و شدیداً مورد مؤاخذه محمدرضا واقع میشود و به هیگ گفته میشود که فربد میهماندار شماست و او نیز میآید. فیروزمند اضافه کرد که بدین دلیل فربد مورد حسادت مقامات ارتش، بهویژه رئیس اداره سوم (سپهبد؟ نام وی را فراموش کردهام) قرار گرفت و او را در لیست بازنشستگی قرار دادند و تصویب شد. این ماجرایی بود که فیروزمند تعریف کرد.
به هر حال، در این دیدار از فربد پرسیدم که آیا شما با بختیار آشنایی قبلی دارید؟ گفت: "آری! " گفتم: ایشان را ملاقات کن و بگو که از نظر من راهحلی که امام فرمودهاند که استعفاء دهید و به پاریس بیایید، بهترین راهحل است و چرا چنین کاری را نمیکنید؟ فربد پذیرفت و به دیدار بختیار رفت. بختیار تصور کرده بود که این مطلب را یکی از 2 سفیر به من گفتهاند و من واسطه پیام آنها هستم. به فربد گفته بود که از فلانی سؤال کنید که کدامیک از 2 سفیر چنین مطلبی را از ایشان خواسته؟ فربد به بازرسی مراجعت کرد و مطلب را به من گفت. گفتم: به ایشان بگویید من با سفیری ملاقات نکردهام که چنین مطلبی را گفته باشد و صرفاً مصلحت را میگویم. فربد مجدداً نزد بختیار رفت و مطلب را گفت و بختیار پاسخ داد که پس مطلب به ایشان مربوط نمیشود! فربد پاسخ بختیار را به اطلاع من رساند و گفت که من میرفندرسکی، وزیر خارجه بختیار، را بهخوبی میشناسم و اگر اجازه دهید با او ملاقات کنم و افزود که بختیار از میرفندرسکی حرفشنوی دارد. با بیمیلی پذیرفتم. فربد بعداً گفت که با میرفندرسکی ملاقا کرده و مطلب را به او گفته و او جواب داده که راهحل فلانی کاملاً منطقی است و به بختیار خواهم گفت. بعداً از فربد خبری نشد و مشخص نشد که آیا میرفندرسکی به بختیار نگفته و یا گفته و بختیار نپذیرفته است؟
علیرغم اینکه در 37 روز حکومت بختیار تنها یک بار مقدم به دیدارم آمد، معهذا ارتباط من با ساواک تا آخرین روزهای سقوط سلطنت ادامه داشت:
پرویز ثابتی پس از آن جلسهای که درباره کنفرانس گوادلوپ سخن گفت، تقریباً هفتهای یکبار برای دیدار من به "دفتر ویژه اطلاعات " میآمد. در این دیدارها او ابتدا درباره تظاهرات توضیح میداد و سپس نظر مرا میخواست و من نیز نظر خود را میگفتم. بهتدریج قانع شده بود که امام وارد کشور خواهند شد و هیچ کاری نمیشود کرد. میگفت که ساواک در پاریس نفوذ دارد و از ملاقات ها و صحبتهای امام باخبر است. پاسخ دادم که این مطالب که جزءبهجزء در جراید خارجی منعکس میشود. و او دیگر در اینباره مطلبی نگفت. بالاخره حدود 10 روز قبل از پیروزی انقلاب برای خداحافظی به دفتر آمد و گفت که به آمریکا میرود و همتای آمریکایی او در سفارت برایش مسجل ساخته که در "سیا " شغلی به او واگذار خواهد شد. از این جهت راضی بهنظر میرسید. ثابتی گفت که فعلاً عطارپور میماند و اگر مسئلهای بود با او صحبت کنید. پس از رفتن ثابتی به عطارپور زنگ زدم و ابراز تمایل کرد که مرا در دفتر ببیند. آمد و با من صحبت کرد. او غیر از ثابتی فکر میکرد و تردیدی در پیروزی انقلاب نداشت. او بهشدت از فساد رژیم انتقاد میکرد. عطارپور از وضع ساواک نیز انتقاد میکرد و میگفت: "از وقتی شما از ساواک رفتید، وضع ساواک از هر جهت به هم خورد و شما یک رئیس واقعی بودید! " او به علت شغل حساس خود و سابقه طولانی کار در ساواک از همه جنبههای فساد حکومت محمدرضا اطلاع کامل داشت. عطارپور یکبار دیگر نیز به دیدارم آمد و گفت که به زودی خواهد رفت. او کشور مقصد را اسرائیل ذکر کرد و گفت که سازمان اطلاعاتی اسرائیل وعده کار به او داده است. عطارپور نیز چند روز قبل از 22 بهمن از ایران خارج شد و موقع رفتن تلفنی از من خداحافظی کرد.
علاوه بر این دیدارها، طی 37 روز دولت بختیار، هر شب حدود ساعت 7 ـ 8 شب از کلوپ ایران جوان به شمارهای که ثابتی داده بود زنگ میزدم و آخرین اخبار را از او سؤال میکردم. پس از رفتن ثابتی، عطارپور به سؤالاتم جواب میداد و او نیز زمانیکه میخواست برود معاون خود را به من معرفی کرد و با وی نیز یکی دوبار تلفنی صحبت کردم.
و بالاخره خوب است که اوقات فراغت خود طی 37 روز دولت بختیار را نیز شرح دهم:
ساعات فراغت من در این 37 روز نیز دقیقاً مانند قبل بود و هیچ تغییری در آن ندادم: هر شب به کلو "ایران جوان " میرفتم و روزهای تعطیل و جمعه نیز، به علت سردی هوا که مانع رفتنم به دریاچه کرج میشد، به هتل هایت میرفتم. در کلوپ "ایران جوان " هر شب این اشخاص حضور داشتند: [دکتر] احمد علی شیبانی ـ شوهر مادر شاهرخ (پسرم)، شاهرخ که یک شب در میان میآمد، صبائی ـ رئیس فدراسیون بریچ (که قبلاً دربارهاش گفتهام)، دکتر امید، مهندس خبیری (شاغل در وزارت نیرو) و خانمش، ناصری (کارمند شرکت نفت) که گاهی با خانمش میآمد، توکلی و خانم سوئدیاش (توکلی در خیابان وصال شیرازی مقابل کوچه شهناز آژانس داشت)، منوچهر آریانا و خانمش، عصمت پهلوی (همسر رضا شاه). مینو ارم (دوست طلا ـ همسرم)، طلا (همسرم)، گاهی مهندس منقع (مهندس مشاور ساواک) و خانم سوئدیاش. در دوره بختیار به علت اوضاع سیاسی کشور این افراد بهتدریج کم شدند: صبائی حدود 20 روز قبل از 22 بهمن به پاریس رفت. خبیری و ناصری دیگر نیامدند. خانم توکلی و 2 بچهاش به آمریکا رفتند. منوچهر آریانا در کابینه بختیار وزیر کار شد و دیگر نه خودش و نه خانمش در کلوپ پیدایشان نشد. طلا (همسرم) را اوایل دی به آمریکا فرستاد. منقع و خانمش نیز به آمریکا رفتند. در نتیجه باقی ماند: دکتر امید، احمدعلی شیبانی، شاهرخ (پسرم)، توکلی و مینو ارم (دوست طلا) که از این عده هم هرشب یکی دو نفر بیشتر نمیآمدند. ولی عصمت (همسر دردانه رضا شاه که مادر 4 پسر و 1 دختر از او بود) هر شب با تاکسی به کلوپ میآمد تا من تنها نباشم. روزهای تعطیل دکتر امید همیشه میآمد و با هم ناهار را در هتل هایت صرف میکردیم و بعدازظهر همانجا میماندیم و برای رفع تنهایی کافی بود.
به یاد دارم روزی که امام وارد تهران شدند، از ساعتها قبل تلویزیونی در بازرسی گذاشته بودند و یک نفر متخصص هم پشت در ایستاده بود که اگر ایرادی پیدا کرد رفع نماید. تلویزیون مراسم را نشان داد ولی پس از پنج دقیقه قطع شد. به ثابتی تلفن زدم و علت را پرسیدم. گفت: تحقیق میکنم و نتیجه را میگویم. ده دقیقه بعد تلفن زد و گفت: "ادعا میکنند عیب فنی داشته، ولی به هیچوجه صحیح نمیگویند و دستور بختیار بوده. " به هر حال، بعداً ورود امام را تلویزیون 4 بار نشان داد و من در کلوپ "ایران جوان " بودم که تلویزیون رنگی بزرگی داشت. پیر شفیعی، مدیرکلوپ، مرا که در اتاق دیگری بودم خبر کرد. همه از آشپز تا دربان و مستخدم و مدیر و میهمانان کلوپ در سالن تلویزیون، که گنجایش حدود 200 نفر را داشت، جمع بودند و زمانیکه ورود امام را نشان میداد، پرسنل کلوپ صلوات میفرستادند.
هر شب از کلوپ "ایران جوان " به ثابتی و پس از او به عطارپور و پس از او به جانشین عطارپور تلفن میزدم و آخرین وضع را سؤال میکردم. یک تلفن هم به "دفتر ویژه اطلاعات " میزدم. این حرکتم کمی جنبه تظاهر داشت، زیرا مشتریان کلوپ هر شب کمتر از شب پیش میشد تا به صفر رسید و من با این حرکت میخواستم مدیر کلوپ اطمینانی داشته باشد و در پذیرش من و سایر میهمانان اشکالی ایجاد نکند. شب 22 بهمن هیچ فردی به کلوپ نیامده بود و اصولاً کلوپ تعطیل بود و در را از داخل بسته بودند زیرا در خیابان تختجمشید سابق تظاهرات بود. دربان کلوپ در را به رویم باز کرد، زیرا از دفتر تلفن کرده بودند که میآیم (شب قبل آن یعنی شب 21 بهمن در دفتر خوابیدم، زیرا به علت وسعت تظاهرات خیابانی افسر نگهبان دفتر خروجم را صلاح ندانست). مدیر کلوپ برایم غذا حاضر کرد و پس از غذا تنهایی به تماشای تلویزیون نشستم.
چهارشنبه 1387/12/14 16:40