تعداد بازدید : 4576656
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
از ثبات تا سقوط
*سیری در انقلاب
در سال 1357 وضع محمدرضا کاملاً محکم به نظر میرسید. او به پشتیبانی غرب، و بهویژه آمریکا و انگلستان، اطمینان داشت و روسها نیز وجود او را پذیرفته و روابط حسنهای ایجاد کرده بودند. از 28 مرداد 1332 تا سال 1357 محمدرضا به خواست آمریکا دیکتاتور بلامنازع ایران بود و آمریکاییها نیز از او توقعی جز این نداشتند. توضیح دادهام که انگلیسیها سلطنت را برای وضع ژئوپولیتیک ایران مناسبترین سیستم حکومتی میدانستند. این تحلیلی است که بارها، حتی قبل از تشکیل "دفتر ویژه اطلاعات "، یا از خود انگلیسیها و یا از ایرانیان وابسته به انگلیس، شنیدهام. اساس این تحلیل این بود که برای این با بیش از 2200 کیلومتر مرز مشترک با شوروی و با توجه به تاریخ و سنتهای ایرانی، سلطنت بهترین نوع حکومت برای ثبات کشور در قبال کمونیسم است. وجود سیستم جمهوری این امکان را ایجاد مینمود که با نفوذ روسها، تصادفاً یک رئیسجمهور متمایل به چپ آراء بیشتر کسب کند و کشور را در اختیار شوروی قرار دهد. حتی اگر چنین نمیشد هر 4 سال یکبار انتخاب ریاستجمهوری هزینه و تلاش فوقالعادهای را از سوی غرب میطلبید. در صورتی که با وجود نها سلطنت و حضور شاهی مانند محمدرضا با آن قدرت مطلقه چنین خطر و یا تلاشی ضرورت نداشت. همین تحلیل بود که ضرورت بازگشت محمدرضا را در 28 مرداد به آمریکاییها قبولاند، وگرنه آنها میان ایران با کشورهای آمریکای جنوبی و یا آسیای جنوب شرقی تفاوتی نمیدیدند و اگر خودشان به تنهایی تصمیم گیرنده بودند، یک دیکتاتور نظامی مانند تیمور بختیار را بر محمدرضا ترجیح میدادند. براساس همین تحلیل انگلیسیها بود که پس از جنگ دوم رژیمهای سلطنتی در عراق و اردن و عربستان ایجاد شد و مورد حمایت آمریکا نیز قرار گرفت.
به هرحال، محمدرضا سلطنت خود و بقاء آن در خانوادهاش را حتمی میدانست و لذا در سال 1349 نامهای خطاب به فرح، به عنوان نایبالسطنه، و نامهای خطاب به جم، به عنوان رئیس ستاد ارتش، نوشت که باید نیروهای مسلح را تحت امر فرح ـ پس از او ـ اداره میکرد! در آن زمان هنوز رضا به سن قانونی نرسیده بود. به مقامات ارتش، ساواک، شهربانی، ژاندارمری، وزارت دربار، نخستوزیری، وزراء، رؤسای سازمانهای مستقل، بازرسی و "دفتر ویژه اطلاعات " دستور داده شد که هر روز یکی از آنها در کاخ حضور یافته و با شِماهای گویا وظایف و مسئولیتهای مسئولین را برای رضا و فرح توجیه کنند. رضا بیدقت و بیعلاقه شرکت میکرد، ولی فرح با دقت کامل دنبال مینمود و سؤالاتی هم میکرد. هدف این بود که رضا و فرح برای مملکتداری آماده شوند. ماجرای جم پیش آمد و محمدرضا وی را از ریاست ستاد ارتش برکنار کرد و مدتی بعد فرمان فرح را ابطال نمود. چرا؟ چون محمدرضا اصولاً به مسئله جانشین با سوءظن برخورد میکرد و به سلطنت خود امیدها داشت. بعدها، رضا را برای تحصیل به آمریکا فرستاد. سرتیپ خاتمی نیز با او رفت و در بازگشت میگفت که وی بیشتر به ورزش و خلبانی علاقه نشان میدهد، ولی برای رشد سیاسی او اساتید علوم سیاسی از نقاط دیگر آمریکا اعزام میشوند. ریچارد هلمز نیز پس از سفارت ایران از زمره این استادان دعوتی رضا بود. یکی از افسران گارد (سرهنگ) که با رضا بود، گاهی به بدرهای نامه مینوشت و از وضع او نیز مطالبی میگفت.
خلاصه، همه چیز، چه برای محمدرضا و چه برای آمریکا و انگلیس، کاملاً بر وفق مراد بود. تنها حدود 2 سال پیش از انقلاب فردی به زبان انگلیسی کتابی نوشت و در آن به طرز عجیبی (امروزه برایم عجیب به نظر میرسد) سقوط محمدرضا را در سال 1979 پیشبینی کرد. هیچکس این کتاب را جدی نگرفت، از جمله من! شبی یکی از دوستان منوچهر آریانا (در کابینه بختیار وزیر کار شد) کتاب را به منزل او آورد تا مطالعه کنم. گفتم: آن چند سطری که درباره ایران است به طور خلاصه بگویید! او هم شفاهاً خلاصه مطلب را گفت. گفتم: اگر این کتاب نوشته که وقایعی رخ خواهد داد، اگر مثل پیشگویی مرتاضهای هندی نباشد، رخ خواهد داد و من هم کاری نمیتوانم بکنم. لذا چه بدانم و چه ندانم تفاوتی ندارد! او هم کتاب را برداشت و پس از میهمانی با خود برد. چنان ثباتی احساس میشد که اینگونه مطالب شوخی و تفریح به نظر می رسید. در سال 1356 بیاطلاعی مطلق سازمانهای مسئول از وقوع انقلاب روشن است و در سال 1357 تا لحظهای که تظاهرات خیابانی شدت گرفت و وضع بحرانی تلقی شد کسی از جدی بودن مسئله سقوط محمدرضا تصوری نداشت. آمریکا، انگلیس، قدرتهای غربی و حتی شوروی و چین به ثبات محمدرضا اطمینان قطعی داشتند و رژیم او در میان رژیمهای متزلزل منطقه "جزیره ثبات " نام گرفته بود. اطمینان کامل دارم که افرادی که از سفارتهای آمریکا یا انگلیس دیدهام، حتی یک کلمه درباره خطر سقوط محمدرضا و وقوع انقلاب سخنی نگفتند و مسلماً به دیگری هم نگفتهاند، که چون به هر حال من مطلع میشدم، و در بولتن سرّی آمریکاییها، تا لحظهای که به دستم میرسید، هیچ هشداری مشاهده نکردم.
در چنین اوضاعی بود که کارتر [در 12 آبان 1355] به ریاست جمهوری آمریکا رسید. روابط محمدرضا و هویدا با کارتر حسنه نبود و در طول انتخابات ریاستجمهوری آمریکا، محمدرضا کمکهای زیادی به حزب جمهوریخواه نموده بود و لذا از ریاست جمهوری کارتر نه محمدرضا و نه هویدا خشنود نشدند. در آن زمان محمدرضا وجهة بدی در مطبوعات غربی کسب کرده بود و بهخصوص اعمال ساواک مورد انتقاد مجامع حقوق بشر غرب قرار میگرفت. محمدرضا در غرب به عنوان یک سلطان دیکتاتور و مغرور و ثروتمند که با پول بادآوردة نفت حتی در دمکراسیهای غربی نیز دخالت میکند، شناخته شده بود. روشن بود که رژیم محمدرضا به قدرتهای غربی و بهخصوص آمریکا متکی است و اکنون کارتر از محمدرضا میخواست که برای رژیمش چهره مناسبی کسب کند. هدف دولت دمکرات آمریکا فقط ایجاد اصلاحاتی در رژیم محمدرضا بود، در حدی که حملات افکار عمومی غرب علیه او و سیاستهای آمریکا در خاورمیانه کاهش یابد و نه بیشتر؛ تقریباً شبیه همان سیاستی که کندی در قبال محمدرضا پیش گرفت. دولت آمریکا تصور نمیکرد که رژیم محمدرضا تا این حد ضعیف است و عنوان کردن مسئله حقوق بشر میتواند آن را متزلزل کند. محمدرضا به قدرت آمریکا اتکاء داشت و اکنون آمریکا از او میخواست که در کشور فضای باز سیاسی ایجاد کند و او چارهای جز اطاعت نداشت. محمدرضا، هویدا نخستوزیر 13 ساله خود را که تصور میکرد باب طبع دمکراتهای آمریکا نیست، کنار گذارد و جمشید آموزگار را به صدارت نشاند و علام کرد که میخواهد به مردم آزادی بدهد. با تصویب ضمنی او جمیعتی از مخالفین معتدل و آرام با نام "جمعیت حقوق بشر " در ایران به راه افتاد. انگلیسیها نیز با کارتر هم عقیده بودند و تصور میکردند که وقت آن رسیده که در "جزیره ثبات " تنوعی ایجاد شود. دکتر اوئن، وزیر خارجه انگلیس در سفر خود به تهران [23 اردیبهشت 1356] در این باره با محمدرضا صحبتهایی کرد و محمدرضا این تنوع را ایجاد کرد. مسئله در همین حد برای غرب کفایت میکرد و میان محمدرضا و کارتر آشتی برقرار شد. محمدرضا [در 23 آبان 1356] با فرح به دیدار کارتر رفت و مدتی بعد کارتر و رزالین [در 9 دی 1356] به تهران آمدند. کارتر نیز از ثبات محمدرضا در منطقه پرآشوب خاورمیانه تمجید کرد و او را بهترین دوست خود خواند.
همه چیز بر وفق مراد بود و اگر کدورتی هم وجود داشت رفع شد. ولی هنوز خاطرة نطق شیرین کارتر در نیاوران از یاد نرفته بود، که تظاهرات علیه توهینی که در یک مقاله روزنامه اطلاعات به امام خمینی شده بود در قم آغاز شد [19 دی 1356] و این تظاهرات ادامه یافت و روز به روز جو سیاسی مملکت متزلزلتر و بیثباتتر گردید. ولی هنوز مسئله جدی گرفته نمیشد. همانطور که نوشتهام در 15 خرداد1342، هم محمدرضا، هم آمریکا، هم انگلیس و هم دستگاه اطلاعاتی و امنیتی کشور کاملاً غافلگیر شدند. در بحران سال 1357 نیز دقیقاً چنین بود. اما واقعیتها چه بود؟
واقعیتهایی که هیچکس نمیخواست ببیند، نارضایتی و نفرت عموم مردم از محمدرضا و رژیم او بود. در طول 25 سال ـ پس از 28 مرداد 32 ـ همه اقشار ملت از محمدرضا ناراضی شدند. دانشگاهها و مدارس عالی و دبیرستانها گاه متشنج میشد و ساواک نیز همیشه باب طبع محمدرضا سخن میگفت و علت را تحریکات کمونیستها و یا ناراضیان بالفطره گزارش میداد. اصلاحات ارضی محمدرضا نتیجهای جز فقر روستاییان از همه قشرها بهجز عده معدودی به بار نیاورده بود. پروژههای غیرانتفاعی و سنگین علاوه بر اینکه منبع سوءاستفادههای عجیب و ثروتمند شدن عده خاصی بود، در کشور تورم ایجاد نمود. با این پروژهها تولیدات کشاورزی کاهش یافت و مردم روستاها به شهرها و مراکز پروژهها کشیده شدند. در شهرها هم کارگران و هم کارفرمایان، بهجز عده خاصی، از اوضاع ناراضی بودند. اصناف متوسط و جزء از وضع مملکت ناراضی بودند. کارمندان که در این 25 ساله جمعیت کثیری شده بودند، به جز عدهای خاص، تبعیضها را میدیدند و از وضع زندگی خود ناراضی بودند. هزینههای تفننی و تخیلی (جشن 2500 ساله، جشن هنر شیراز، دعوتهای بیمورد از رؤسای کشورها با هزینه زیاد و غیره)، هزینه سنگین ارتش، خرید تجهیزات گران نظامی برای سوءاستفاده عدهای و منفعت شرکتهای آمریکایی و انگلیسی، درآمدهای کلان نفت را از بین میبرد و محمدرضا از این ریخت و پاشها پروایی نداشت. [در سال 1352] قیمت نفت ناگهان 4 برابر شده بود و محمدرضا خود را بسیار ثروتمند و مقتدر احساس میکرد. دهها میلیارد دلار درآمد نفت حیف و میل شد و هیچ اقدام اساسی در جهت توسعه واقعی کشاورزی و صنعت (و نه توسعه تخیلی) اجرا نشد. هیچ سازمانی این نارضایتی عمیق مردم را نمیدید و کسی نبود که تحلیل منطبق با واقع از وضع مملکت ارائه دهد. تنها من، به دلیل ریاست "دفتر ویژه " و بازرسی، گاه واقعیتهایی را به اطلاع محمدرضا میرساندم و گوش او شنوا نبود. البته حوزه آگاهی من نیز محدود بود، ولی به هر حال ماهیانه فقط از طریق بازرسی بیش از 3000 شکایت به دستم میرسید و بیش از دیگران واقعیتها را میشناختم.
واقعیت دیگری که محمدرضا جدی نگرفت، نفوذ روحانیت بود. هر چند پس از 15 خرداد 1342، توسط مقدم ترتیبات لازم در ساواک برای اطلاع از حوزهها داده شد و هر چند محمدرضا از نفوذ امام خمینی و مخالفتهای ایشان اطلاع داشت، ولی او تصور میکرد که از طریق ایجاد رابطه با چند فرد سرشناس، و به خیال او متنفذ، در حوزهها و با پرداخت میلیونها تومان در سال به این قبیل افراد، توانسته روحانیت را هوادار خود کند! اگر در میان روحانیون مخالفت دیده میشد، ساواک طبق سلیقه محمدرضا به "اتحاد ارتجاع سرخ و سیاه " و نفوذ کمونیستها با فعالیت ناراضیان بالفطره نسبت میداد و واقعیتها را نمیدید. واقعیت این بود که اصولاً مردم ایران هرگاه دچار حکام ظالم میشدند، پناهگاه آنها مسجد و زیارتگاهها و پناه دهنده آنها روحانیت بود. لذا، مردم آن روحانیتی را دوست داشتند که در مقابل حاکم ظالم و در کنار مردم مظلوم بایستد و نه آن روحانی که با حاکم ظالم کنار بیاید. شاید تعجب کنید که من نیز چنین روحیهای داشتم، در صورتی که نه مظلوم واقع شده بودم و نه به من ظلمی شده بود. به هر حال، از کودکی در خانیآباد علاقه مردم را به همان آسید محمود همسایهمان دیده بودم، که زمانیکه با زور پلیس رضا خان از او خلع لباس شد، صد درجه محبوبتر و محترمتر شد. این روحیه در من بود و بیآنکه خود بخواهم زمانیکه میشنیدم فلان مجتهد عالیقدر نزد محمدرضا آمده، یکباره ارزش آن مجتهد نزد من صفر میشد. لذا، من در همان موقع رویة هیچیک از مجتهدینی را که نمایندگان محمدرضا را میپذیرفتند قلباً قبول نداشتم و برایشان ارزشی قائل نبودم و تصور نمیکنم که حتی خود محمدرضا نیز برای این افراد ذرهای ارزش و احترام قائل بود. چون او نیز مانند من میدانست که لباس این افراد دکان است و درون آن خالی است.
گفتم که ساواک تعداد طلاب و روحانیون کشور را حدود 350 هزار نفر تخمین میزد. حتی بدیعی، رئیس ساواک قم، نیز معترف بود که در این جمعیت قابل توجه فقط یک نفر نفوذ واقعی دارد و آن آیتالله خمینی است. سازمان روحانیت احتیاج به آمادگی نداشت و مانند یک حزب منسجم، که فردفرد آن بر امور مذهبی، سیاسی، اقتصادی و اجتماعی مسلط میباشد در سراسر کشور تا سطح قصبات و کوره دهات و عشایر گسترده بود و مردمی که شاید محمدرضا را نمیشناختند، روحانی خود را میشناختند. این همان قدرتی بود که زمانی شاپورجی ضمن صحبت به آن اشاره کرد و گفت: "عجیب است که در ایران هر شاهی که روحانیت مخالف او بوده سقوط کرده " و محمدرضا نیز این توصیه را به آن شکل اجرا کرد که توضیح دادم. محمدرضا در مقابل این 2 عامل یعنی نارضایتی مردم و نفوذ روحانیت، احساس قدرت میکرد. او قویترین ارتش خاورمیانه را در اختیار داشت. نیروهای انتظامی و ساواک قوی در سطح کشور گسترده بودند، دولت و مجلسین را در اختیار داشت و در اقشار و سطوح مختلف جامعه تعدادی طرفدار داشت: همان کسانی که از خوان نعمت او استفاده میکردند. آمریکا و انگلیس نیز این نیروی عظیم را برای ثبات محمدرضا کافی میدانستند.
انقلاب شروع شد و همه غافلگیر شدیم. چگونه انقلاب شروع شد؟ من اطمینان دارم که هیچکس از مقامات رژیم گذشته نمیتواند به این سؤال پاسخ دهد، زیرا چهره انقلاب به هیچوجه قابل رؤیت نبود. برخی مقامات، از جمله من، احساس میکردیم که موضوع جدیدی تکوین یافته و به ثمر رسده، ولی ظاهر نشده است. و عدة دیگر، که اکثریت مقامات رژیم بودند، حتی این را نیز نمیدیدند و تا لحظه آخر هیچ چیز را جدی نگرفتند و تنها زمانیکه خطر به آنها نزدیک شد فرار را بر قرار ترجیح داده و از کشور خارج شدند.
فرم ظهور انقلاب چگونه بود؟ باز اطمینان دارم که هیچ مقامی در آن زمان پاسخ به این سؤال را نمیدانست و اگر اکنون ادعا کند که میدانسته، دروغ میگوید. هیچکس از مقامات گذشته مانند من در جریان انقلاب نبود و حداقل 10 هزار گزارش از تظاهرات و درگیریها به دستم رسید که به اطلاع محمدرضا رساندم. گزارشات با اهمیتی به دستم میرسید که باید روی آن تعمق میکردم و با دقت به خاطر میسپردم، ولی از آن میگذشتم و امروزه که میخواهم بر گذشته مرور کنم، مطلب مهمی، جز کلیات، به ذهنم نمیرسد. این مسئله نه تنها در مورد من، بلکه در مورد کلیه مقامات گذشته صادق است. آیا سرویسهای انگلیس و آمریکا نیز غافلگیر شدند؟ مسلماً چنین است. آنها اگر چیزی میدانستند حداقل به محمدرضا و مقامات مسئول اطلاع میدادند و قطعاً ممن مطلع میشدم. این رویه آنها، حتی در مسائل غیرمهم، بود. حال که این سطور را مینویسم، انقلاب طی این پنج سال حرکات کوبنده و غافلگیر کنندة زیادی را برای به ثمر رساندن خود نموده است و بیشک در آینده حرکات کوبندهتر و وسیعتری را انجام خواهد داد، که برخی از آنها قابل پیشبینی است. این یک انقلاب کامل، ولی قدم به قدم و مرحله به مرحله بود، که مسلماً تاریخ نظیر آن را ثبت نکرده و به همین علت موفق بوده و موفق خواهد بود. از روزی که انقلاب در مقیاس کوچک به منظور طرد رژیم آغاز شد، به عنوان رئیس "دفتر ویژه اطلاعات " از جزئیات آن میتوانستم مطلع شوم و مطلع میشدم. امروزه، وقتی این اجزاء را کنار هم میگذارم و کل طرح را مجسم میکنم، میبینم که در هیچ انقلابی چنین نظمی برای مدت نسبتاً طولانی نمیتوانسته وجود داشته باشد. انقلابات همیشه ظرف چند روز و با یک عملیات سریع و خشن به پیروزی رسیدهاند، در حالیکه انقلاب ایران با حوصله زیاد و قدم به قدم به پیروزی رسید. در این انقلاب اعمال خشونتآمیز از سوی مردم در حداقل بود و از طریق خسته کردن و فرسوده کردن ارگانهای دولتی (اعم از نظامی و غیرنظامی) و دربار و شخص محمدرضا به پیروزی رسید. هیچ انقلابی چنین نبوده و معمولاً سازمان دهندگان انقلابها طولانی کردن آن را مساوی با عدم موفقیت آن میدانند، ولی انقلاب ایران طی حدود 9 ماه روزبهروز کوبندهتر شد و مسافت طولانی خود را با موفقیت طی کرد. این اولین نمونهای است از چنین فرم انقلاب، که مسلماً در تاریخ جهان، علیرغم اینکه انقلابهای زیاد به ثبت رسیده، نمیتواند نظیر داشته باشد. آنچه درباره انقلاب نوشته شد نمیتواند جنبه تملقگویی داشته باشد و این انقلاب بزرگتر از آن است که فردی مانند من اجازه تملق به خود بدهد.
به هر حال، انقلاب شروع شد و آموزگار، با همه عشقی که به صدارت داشت، استعفاء داد و شریف امامی، رئیس فراماسونری، نخستوزیر شد. محمدرضا که با صدام روابط حسنه داشت تصور کرد که با اخراج امام از عراق قضیه فیصله مییابد و خواست او عملی شد. کویت امام را نپذیرفت و ایشان به پاریس رفت. در آن زمان نیز محمدرضا احساس خطر نمیکرد و تصور مینمود که حضور امام در پاریس، با کمک آمریکا، قابل کنترل است. محمدرضا و شریف امامی با من تماس گرفتند و ریشه همه بحرانها را در سوءاستفادههای مالی کلان دانستند، که اگر سریعاً رسیدگی شود موج نارضایتی مردم فروکش خواهد کرد! تنها در آن زمان محمدرضا به هزاران پرونده راکد بازرسی توجه کرد! مسلماً مسئله از طرف سفرای آمریکا و انگلیس گفته شده بود و محمدرضا باور کرده بود. دستور اجرا کردم، ولی نتیجهای در انقلاب نداشت. دستور توقیف هویدا داده شد. نتیجهای نداشت. شریف امامی کهنهکار تصور نمود که با بستن قمارخانهها و تعویض تاریخ (از شاهنشاهی به هجری) و اضافه کردن حقوقها میتواند مردم را آرام کند، ولی نتیجهای دیده نشد. در تمام این مدت و تا زمانیکه محمدرضا در ایران بود، کلیه گزارشات از ساواک، اداره دوم ارتش، شهربانی و ژاندارمری به من میرسید و هزاران گزارش از تظاهرات و ناآرامیها و تلفات بلافاصله و تلفنی به دفتر ابلاغ میشد و تماماً و بدون استثناء و با سریعترین سیستم به اطلاع محمدرضا میرسید. از کوچکترین تا بزرگترین مسئله همه گزارش میشد و به اطلاع میرسید و من در انجام وظیفه خود کوچکترین قصوری نداشتم. بالاخره روشن شد که دولت شریف امامی چارهساز نیست و در حالی استعفاء داد که تمام پایگاه محمدرضا، نیروهایی که برشمردم، یا به شدت تضعیف شده و یا کموبیش در انقلاب مستحیل شده بود. محمدرضا برگ برنده خود، دولت نظامی ازهاری، را بر زمین زد ولی باخته بود. فهمید و تسلیم بختیار شد.
ازهاری نیز دنباله همان تز شریف امامی را گرفت و سرگرد انصاری را برای بازجویی از زندانیان جمشیدیه (هویدا، نصیری. مجیدی، نهاوندی و غیره) نزد من فرستاد. دولت نظامی ازهاری از پیش باخته بود و نه فقط کاری از پیش نبرد، بلکه طی دوران آن، انقلاب تسلط کامل پیدا کرد. ازهاری بیماری قلبی را بهانه کرد و کنار گرفت. این مرض در او سابقه داشت، ولی معمولاً سیاستمداران نزد مقامات دیگر از یک نوع مرض خطرناک صحبت میکنند که واقعیت ندارد، تا هرگاه در کارشان دچار اشکال اساسی شدند آن را بهانه کنند. به هر حال، این مرض در ازهاری نیز عود کرد و برای معالجه به خارج اعزام شد. محمدرضا تنها شانس خود را در دولت نظامی میدانست و ازهاری را بهترین مهره تشخیص داد زیرا یک آمریکایی تمام عیار بود. درست است که ازهاری یک افسر پشت میزنشین بود، ولی ارتشبد بود و سالها ریاست ستاد ارتش را داشت و آمریکاییها در پشت او بودند. رفتن ازهاری همة این امیدهای محمدرضا را به یأس تبدیل کرد و او به جای نخستوزیر بیمار (بیمار سیاسی) مدتها به دنبال نخستوزیر گشت. یکی از دلالهای نخستوزیریابی، ناصر مقدم بود که هر دری را زد قبول نکردند. صدیقی از جبهه ملی پذیرفت و محمدرضا شاد شد، ولی پس از 24 ساعت معذرت خواست. جاهطلبی شاپور بختیار را کور کرد و پذیرفت و اولین شرط او خروج محمدرضا از کشور بود و وی بلافاصله قبول کرد. پس از ازهاری، اینک نوبت او بود که تحت عنوان استراحت 2 ـ 3 ماهه از ایران خارج شود. در لحظات سخت همیشه برای محمدرضا تنها یک راه قابل تصور بود و آن فرار از ایران بود.
تا آن زمان، آمریکا و انگلیس سقوط محمدرضا را باور نمیکردند و حد اعلای تلاش خود را برای حفظ او به کار گرفتند. تماس تلفنی کارتر با محمدرضا، رزالین با فرح و برژینسکی با اردشیر زاهدی قطع نمیشد. سفرای انگلیس و آمریکا نیز مدام به نخستوزیران و قرهباغی و امثالهم میگفتند که مقاومت کنید، با شما هستیم! این رویه تا اواخر دولت ازهاری ادامه داشت، ولی اینک آمریکا و انگلیس نیز به این نتیجه رسیده بودند که باید محمدرضا موقتاً از کشور خارج شود. در کنفرانس "گوادلوپ "، سران غرب امید خود را به اختیار بستند و ژنرال هایزر وارد تهران شد. او یک هفته ورود خود را از محمدرضا پنهان نگهداشت و زمانیکه ملاقات پیش آمد به طور صریح خروج او را از کشور جویا شد. او از محمدرضا پرسیده بود. که کی از کشور خارج میشوید؟ یعنی خواسته بود که محمدرضا روز خروج را مشخص کند! حتی تا آن زمان نیز بسیاری از مقامات وحتی آمریکاییها و انگلیسیها خروج محمدرضا را موقت میدانستند و تصور میکردند که 28 مرداد دیگری تکرار میشود، ولی برای من مسجل شده بود که او هیچگاه مراجعت نخواهد کرد و با صراحت این حرف را میزدم.
با خروج محمدرضا، ارتشی که او فرمانده کل و سمبل آن بود روحیه خود را از دست داد و بدنه آن در انقلاب مستحیل شد و سران آن در سردرگمی کامل غرق شدند. پشتیبان محمدرضا، که در میان ملت پایگاهی نداشت، ارتش بود و ارتش هم در کل در موضع ضعف از محمدرضا پشتیبانی نمیکرد. ارتش فقط بدرهای و نشاط و ربیعی و خسروداد نبود. سربازان و درجهداران و افسران (تا درجه سرهنگی) ارتش واقعی بودند و آنها نیز به هیچوجه محمدرضای ضعیف و فراری را قبول نداشتند. قبلاً نوشتم زمانیکه محمدرضا در 26 مرداد 32 در رم بود، 8 هزار افسر در آمفیتئاتر دانشکده افسری جمع شدند و فردی به نام سرهنگ صمدی علیه محمدرضا نطق کرد و آنها نیز او را تأیید کردند و به محمدرضا ناسزا گفتند. بدنه ارتش از زمان ازهاری از محمدرضا به خاطر ضعفش، که همه فهمیدند، متنفر شد و دیگر دستوراتش اجرا نمیشد. واحدها، یعنی فرماندهان واحدها، دفعالوقت میکردند و دستورات را بازی میدادند. این ادعا کاملاً مستند است. و حال آمریکا و انگلیس از این ارتشی که در انقلاب مستحیل شده میخواست که با تمام قدرت از بختیار حمایت کند و این خواست به کسانی ابلاغ میشد که خود هیچ کنترلی بر ارتش نداشتند. ریاست ستاد ارتش با قرهباغی بود که به قول ناظم خود تحت فرماندهی همسرش قرار داشت. آیا آمریکا میتوانست برای حفظ محمدرضا یا بختیار مستقیماً مداخله کند و واحد نظامی ارسال دارد؟ به هیچوجه! آمریکا اگر در ایران مداخله نظامی میکرد با عمل مشابه از سوی شوروی مواجه میشد و این در حالی بود که در شرایط عادی روسها میتوانستند ظرف 48 ساعت به وسیله واحدهای هوابرد نقاط حساس را به تصرف درآورند و از راه زمین بهتدریج 50 لشکر را وارد خاک ایران کنند و آمریکا برای اعزام یک لشکر 2 هزار کیلومتر را باید با کشتی طی میکرد. بدین ترتیب، هیچ امکانی برای دوام بختیار باقی نماند و او نتوانست بیش از 37 روز در مقابل انقلاب تاب بیاورد و سقوط کرد.
برکناری هویدا و دولت آموزگار
سال 1355، زمانی که هویدا هنوز نخستوزیر بود، روزی مرا احضار کرد. به دفتر کارش رفتم. علت احضار، بحث دربارة سوءاستفادههای مالی بود. گفت که در ملاقات با محمدرضا وی گفته که سوءاستفادههای مالی در دستگاههای دولتی زیاد شده است. گفتم: مطلب کلی و مبهم است، حق این بود که حداقل یک مورد را سؤال میکردید! گفت: "صحیح است، مطلب خیلی کلی است. " گفتم: مگر میخواهید سوءاستفاده مالی نشود؟! گفت: "البته! " گفتم: پس چرا طرح مشاغل حساس مملکتی را که از پانصد تجاوز نمیکند و دفتر به شاه ارائه داد و او هم به شما تحویل داد، اجرا نکردید؟! یکی از شروط افرادی که در مشاغل حساس قرار میگیرند درستی و صحت عمل است و یک وزیر نادرست برابر است با یک وزارتخانه نادرست. آنوقت شما پرونده یک وزیر نادرست را که سوءاستفاده او میلیاردهاست به بایگانی راکد دادگستری میفرستید و کارمند زیردست او را که پانصدتومان سوءاستفاده کرده تحت تعقیب قرار میدهید! گفت: "کاملاً صحیح است، به اعلیحضرت خواهم گفت! ".
این گفتوگو در زمانی رخ داد که در آمریکا انتخابات ریاست جمهوری در جریان بود. در اثنای صحبت ناگهان تلفن زنگ زد و هویدا گوشی را برداشت و مشخص شد که جیمی کارتر در انتخابات پیروز شده است. هویدا با ناراحتی گوشی را گذاشت و خطاب به من گفت: "کارتر پیروز شده. باید چمدانها را بست و رفت. " علت این سخن هویدا و ناراحتی او چه بود؟ علت این بود که اردشیر زاهدی از زمانی که به سفارت در آمریکا منصوب شد، با همدستی علم، از سادگی محمدرضا و هویدا سوءاستفاده میکرد و آنها را به سرمایهگذاری در انتخاب ریاست جمهوری آمریکا ترغیب مینمود. محمدرضا نیز که دلار نفتی فراوان در اختیار داشت از سر غرور فریب او را میخورد و پولهای کلان در اختیارش میگذارد. یکبار در انتخابات آمریکا این فریب اجرا شد و زاهدی میلیونها دلار از محمدرضا دریافت داشت و ظاهراً به نفع ریچارد نیکسون، که مورد علاقه محمدرضا بود، خرج کرد. ولی در واقع این پول با علم تقسیم شد و خرج خوشگذرانیهای زاهدی در آمریکا گردید. تصادفاًٍ نیکسون در انتخابات پیروز شد و محمدرضا به حساب خودش و ابتکار زاهدی گذارد! اگر محمدرضا تصور میکرد که میلیاردها دلاری که شرکتهای نفتی و اسلحهسازی آمریکا و غرب در انتخابات آمریکا خرج میکنند در پیروزی یک کاندیدا بیتأثیر است و 40 ـ 50 میلیون دلاری که زاهدی حیف و میل میکند رئیسجمهور میسازد، این دلیل سادگی و غرور محمدرضا بود نه زرنگی زاهدی و علم! به هرحال، این جریان سبب روابط حسنه نیکسون با محمدرضا و گلگی ادوارد کندی از او شد. ولی نیکسون مدت کوتاهی بعد در ماجرای واترگیت سقوط کرد و جرالد فورد جایگزین او شد. در انتخابات بعد، باز علم و زاهدی همین نقشه را پیاده کردند و محمدرضا و هویدا را به نفع جرالد فورد، کاندید حزب جمهوریخواه، به معرکه انتخابات آمریکا کشاندند و باز دهها میلیون دلار برای زاهدی حواله شد و وی طبق معمول همه را به جیب زد و صرف خوشگذرانی نمود و چند کادو هم به چند شخصیت آمریکایی داد. تصادفاً این بار کارتر و دمکراتها پیروز شدند و موجبات ناراحتی محمدرضا و هویدا را فراهم آورد. قرهباغی که در لحظه دریافت خبر پیروزی کارتر نزد محمدرضا حضور داشت، ناراحتی او را نیز به من اطلاع داد.
به هر حال، محمدرضا و هویدا خود را وارد معرکه انتخابات آمریکا کردند و نارضایتی دمکراتها را علیه خود تحریک نمودند. کارتر با چنین روحیهای به ریاست جمهوری رسید و محمدرضا برای جلب رضایت او مجبور شد که هویدا را برکنار کند و جمشید آموزگار را به نخستوزیری برساند فضای باز سیاسی را اعلام کند. آموزگار مدتها بود برای پست نخستوزیری تلاش میکرد و در مقایسه با هویدا کاملاً لیاقت این شغل را داشت.
از زمانی که کارتر به ریاستجمهوری رسید، بولتن سرّی که همیشه آمریکاییها برای محمدرضا ارسال میداشتند و او پس از مطالعه برای ابطال در جعبه "دفتر ویژه اطلاعات " میگذارد، نیز به دست من نرسید. شاید ارسال آن به محمدرضا قطع شد و یا شاید ارسال میشد و محمدرضا شخصاً ابطال مینمود. کارتر مدتی برای حقوق بشر به محمدرضا فشار آورد. هیئتی از جمعیت حقوق بشر برای بازدید از زندانهای سیاسی به ایران اعزام شد. مقام مطلعی از ساواک به من گفت که در آن زمان ساواک، که حدود 3 هزار زندانی سیاسی داشت، کلیه عناصری را که ممکن بود در مقابل هیئت تولید اشکال بنمایند، موقتاً به زندانهای دیگر فرستاد و زندانها تمیز و در دیوارها رنگ شد و هیئت برای بازدید آمد. ریچارد هلمز، سفیر سابق آمریکا، نیز به اتفاق جرج بال از طرف کارتر به ایران آمدند. گفته شد که گزارش هلمز موافق و گزارش بال مخالف محمدرضا بوده و کارتر گزارش بال را منطبق با وضع ایران دانسته است. از این رفت و آمدها زیاد بود و بالاخره ماجرا با نخستوزیری آموزگار فیصله یافت و خواست آمریکاییها برآورده شد. هویدا نیز وزیر دربار شد و به کاخ تیمور بختیار نقل مکان کرد و پیشبینیاش تحقق یافت.
آموزگار، که مورد تأیید دمکراتها بود، موقعیت خود را محکم میدانست و پس از حل شدن مسئله حقوق بشر نیز در واقع حمایت آمریکاییها و انگلیسیها از محمدرضا تفاوت اساسی با سابق نداشت. آموزگار هیچ نگرانی از آینده خود نداشت و وضع را کاملاً عادی و بر وفق مراد میدانست، همانطور که آمریکا و انگلیس نیز هیچ تصوری از موقعیت متزلزل محمدرضا در کشور نداشتند. این اعتماد به نفس و عدم نگرانی آموزگار را در جلسات کمیسیون شاهنشاهی، که هر 2 هفته یکبار به ریاست معینیان در سعدآباد برگزار میشد، میدیدم. در این کمیسیون آموزگار از طرف دولت بیاناتی میکرد و به وزرای مسئول راجع به نواقص مشهود دستوراتی میداد. تا روزی که این جلسات تشکیل میشد، روحیه آموزگار تغییر نکرد. در نتیجة همین اعتماد به اوضاع و عدم احساس خطر از جانب روحانیت بود که آموزگار در بدو نخستوزیری بودجهای را که در هزینه سری نخستوزیری برای روحانیون مرتبط با دربار منظور بود خط زد و گفت: "من پول مفت به کسی نمیدهم! " روابط با کارتر عالی شد و برای رفع سوءتفاهمها، وی از محمدرضا دعوت رسمی برای سفر به آمریکا به عمل آورد. گزارشاتی رسید که دانشجویان مخالف قصد تظاهرات دارند. اردشیر زاهدی پیشنهاد کرد که در مدت اقامت محمدرضا در واشنگتن، 10 هزار ایرانی هوادار محمدرضا را به این شهر دعوت کند. او مبلغ کلانی بابت پول اقامت در بهترین هتلها و غذا و هزینه رفت و آمد با هواپیما و مقداری هم پول تو جیبی برای 10 هزار نفر محاسبه کرد و طبق معمول در 1000 ضرب نمود و پس از تصویب محمدرضا دریافت داشت! این همنظیر همان 2 انتخابات آمریکا بود که محمدرضا فریب زاهدی را خورد و میلیونها دلار برای او حواله کرد. لابد تعدادی از این 10 هزار نفر (مثلاً 500 نفر) را به واشنگتن آورد، که اینها نیز اصلاً جرئت نکردند حتی از هتل خود خارج شوند و تعدادی در خیابانهای اطراف هتل توسط مخالفین مضروب شدند. به هر حال، این برنامه برای زاهدی، که استفاده کلانی برد، بد نبود. محمدرضا [در 23 آبان 1356] به واشنگتن رفت و مورد استقبال گرم کارتر قرار گرفت و دانشجویان مخالف نیز تظاهرات وسیعی جلو کاخ سفید انجام دادند. زمانیکه تظاهر کنندگان ایرانی در مقابل کاخ سفید شعارهای تند علیه محمدرضا میدادند، کارتر به اتفاق محمدرضا در بالکن کاخ سفید ظاهر شد، یعنی "ای تظاهر کنندگان هرچه میخواهید بگویید، من در کنار محمدرضا هستم! " سپس کارتر [در 9 دی 1356] به تهران آمد. شنیدم که زاهدی از طریق برژینسکی و با مدتها خواهش و اصرار این سفر را درست کرد. مسافرت کارتر به تهران یک شب بیش نبود، ولی از نظر سخنان او در حمایت از محمدرضا بسیار مهم بود. کارتر در سر میزشام [در کاخ نیاوران] در نطق خود گفت: "از رزالین سؤال کردم که شب ژانویه کجا میخواهد باشد و او گفت در کنار اعلیحضرت و شهبانو! " این حرف برای یک مسیحی مانند امضاء کردن پشت قرآن برای یک مسلمان است و حد اعلای حمایت کارتر را از محمدرضا نشان میداد. این روابط حسنه تا کنفرانس گوادلوپ [14 دی 1357] ادامه داشت و تلفن محمدرضا به کارتر و فرح به رزالین و زاهدی به برژینسکی یک روش روزانه شده بود و هر 3 مقام آمریکایی، 3 مقام ایرانی را به مقاومت در مقابل انقلاب تشویق مینمودند. در روزهای انقلاب، محمدرضا تلاش میکرد هر طور که شده کارتر را به میدان بکشد تا شاید با وساطت دوستان آمریکایی خود وضع را تغییر دهد! اما آیا کارتر میتوانست به او کمک کند؟ چه کمکی؟ وقتی یک ملتی او را نمیخواست آمریکا چه میتوانست بکند؟!
همین غرور آموزگار و احساس قدرت و ثبات، موجب شد که وی بیملاحظه به جنگ امام و مردم برود. ]17 دی 1356[ مقالهای در روزنامه اطلاعات چاپ شد و به دنبال آن [19 دی] تظاهرات در قم آغاز شد و انقلاب شروع خود را اعلام کرد، ولی هیچکس اوضاع را زیاد جدی نگرفت. تصور میرفت که این بحران نیز مانند بحران زمان مصدق و یا 15 خرداد است و با برخی اقدامات ماجرا به خوبی و خوشی پایان مییابد. ولی انقلاب با شدت ادامه یافت و آموزگار با اکراه [در 5 شهریور 1357] مجبور به استعفاء شد و سکان دولت را به شریف امامی سپرد.
*هویدا و ستاد تماس با روحانیت
اولین راهی که برای مهار کردن انقلاب و تغییر اوضاع به ذهن محمدرضا رسید، ایجاد ستادی در دربار برای تماس با برخی روحانیون بود. ریاست این ستاد به عهده امیرعباس هویدا گذارده شد و در مدتی که او وزیر دربار بود تمام تلاش خود را وقف تماس با افراد معینی در روحانیت و بازار نمود.
زمستان 56 بود و هویدا به عنوان وزیر دربار در کاخ تیمور بختیار زندگی میکرد. این کاخ همجوار کاخ سعدآباد است و به وسیله خود بختیار مانند یکی از بهترین کاخها تزیین شده. در زمان بختیار به کرات به این کاخ دعوت شده بودم. روزی هویدا به من تلفن کرد و مرا برای ناهار دعوت نمود. به موقع رفتم. کاخ همانطور بود که قبلاً دیده بودم. یک نفر مرا به طبقه دوم راهنمایی کرد و وارد سالن شدم. هویدا نزدیک قفسه کتابها نشسته بود. پس از تعارف، هیچ صحبتی از موضوع ملاقات نکرد و گفت: "منتظر مقام دیگری هستم. " مدتی گذشت و آموزگار، نخستوزیر، وارد شد. آنموقع هنوز شاداب بود. هر سه روی مبلهای خود قرار گرفتیم. هویدا گفت که پس از صرف ناهار از موضوع اصلی صحبت خواهد کرد و لذا تا صرف ناهار مسائل متفرقه مطرح میشد و بیشتر هویدا و آموزگار از مسائل مملکتی صحبت میکردند و گاهی من نیز در بحث شریک میشدم. غذا صرف شد و برای نوشیدن قهوه به سالن مراجعت کردیم. هویدا اصل مسئله را مطرح کرد و گفت که شاه دستور داده که در این کمیسیون 3 نفره صحبت شود و فردی مشخص شود که در مقابل آیتالله خمینی تقویت گردد و بتواند روحانیت ایرن را اداره کند. او ابتدا از من سؤال کرد که ایا چنین فردی را میشناسید؟ گفتم: من با روحانیون تماس نداشتهام و بهعلاوه خود شما با شریعتمداری در ارتباط روزانه هستید، دیگر با چه کسی میخواهید تماس برقرار کنید؟! هویدا گفت: "بله، بله، شما که همه چیز را میدانید! " سپس از آموزگار پرسید که نظر شما چیست؟ آموزگار بدون مکث گفت: "اصولاً در بین روحانیون صحیح نیست که با مقامات مختلف تماس داشت، بلکه باید با یک نفر تماس برقرار کرد او خود مسائل را با روحانیون حل و فصل خواهد کرد و من [آموزگار] مرید یک نفر هستم و او آیتالله خوئی است. " هویدا گفت: "کاملاً موافقم. شما با آیتالله خوئی تماس بگیرید و تا وصول نتیجه کار شما، به شریعتمداری هیچگونه تماسی گرفته نخواهد شد. " در این جلسه تصویب شد که آموزگار با آیتالله خوئی (نجف) تماس بگیرد و من گزارش ماوقع را به اطلاع محمدرضا رساندم. یکی دو هفته بعد از طریق اسلامینیا مطلع شدم که هویدا کماکان با شریعتمداری رابطه دارد، که مفهومش این بود که آموزگار در جلب آیتالله خوئی موفق نبوده است. به هر حال، این ستاد در دربار به ریاست هویدا تشکیل شد و او از طریق رابطین متعدد با عناصری در میان روحانیت و بازار ارتباط داشت و پولهای زیاد در این راه هزینه شد و گاه در این رابطه شکایتهایی به دست من میرسید که به فلانی زیاد دادهاند و به فلانی کم و از این قبیل. بهبهانیان، معاون دربار که امورمالی دربار در اختیارش بود و هرکجا که میرفت مایه برکت بود، به کرات با چمدان دستی پر از پول برای دیدار شریعتمداری به قم رفت. یکی از افرادی که از سوی دربار با بعضی روحانیون تماس داشت اسلامینیا بود.
[هدایت] اسلامینیا در سابق رئیس اتاق اصناف تهران بود. او مدتی با نصیری خیلی دوست بود و نصیری او را به من معرفی کرد و آشنا شدیم. اما بعدها نصیری با او به هم زد و با شیخ بهائی، که او نیز مدتی رئیس اتاق اصناف بود، رفیق صمیمی شد. اسلامینیا ویلای زیبایی در واریان داشت که در آن سوی دریاچه کرج واقع شده بود و با قایق موتوری به آنجا رفت و آمد میشد. او قایقموتوری نیز داشت و من اکثراً روزهای تعطیل با همراهان به ویلای اسلامینیا میرفتم و او هم میآمد. گاهی نیز از شهسوار خود را میرساند، زیرا مازندرانی بود و در شمال کارخانه چوببری (در بابلسر) و املاک وسیع (از جمله در شهسوار) داشت. به هر حال، یا از تهران و یا از شمال خود را به ویلایش میرساند و ترتیب پذیرایی مفصل میداد. او از سابق با تعدادی از روحانیون قم و بازاریان تهران در تماس بود و این ارتباط را قویاً حفظ کرده بود. اسلامینیا جمعهها برایم از شاهکارهای هفتهاش صحبت میکرد و میگفت که هفتهای حداقل 3 بار به دیدن هویدا میرود و بحث و گفتوگو میکنند و سپس با راهنماییهایی به قم میرود و با برخی دوستان بازاری نیز ملاقاتهایی دارد. اسلامینیا در قم با شریعتمداری ملاقات میکرد و پیغامهای هویدا را، که در واقع نظرات محمدرضا بود، به وی میداد و منظور طلب کمک از او برای رفع بحران بود. شریعتمداری همیشه جوابهای تقریباً یکسان میداد و میگفت که محمدرضا نگران نباشد، خطری او را تهدید نمیکند و همه چیز درست خواهد شد، به شرطی که وی اختیارات بیشتری به مسئولین بدهد و کمتر در امور مملکتی دخالت کند. این ملاقاتها همیشه همین پاسخ یکنواخت را داشت، ولی برای قوت قلب محمدرضا هفتهای 2 بار انجام میشد. اسلامینیا میگفت که شریعتمداری به نوبه خود با تعداد دیگری از روحانیون تماس داشت و تلاش میکرد که آنان را با خود موافق کند. این ملاقاتها تا انقلاب ادامه داشت. اسلامینیا با تعدادی بازاری نیز تماس داشت و همیشه از 3 نفر نام میبرد که به گفته او از سران بازار بودند و از طریق آنها تماس بازار را با دربار حفظ میکرد. آنها نیز وعده میدادند که حتیالامکان بازار را ساکت کنند. محمدرضا همیشه از این خبرها خوشحال میشد.
به هر حال، هر جمعه که اسلامینیا را میدیدم، جریان آن هفته را مفصلاً برایم تعریف میکرد. روزی گفت که دو نفر از سفارت آمریکا به منزلم آمدند (منزل اسلامینیا محوطه 5000 متری در خیابان پیراسته مقابل باغفردوس بود و خانه مجلل و زیبایی بود). این ملاقات در بحبوحه انقلاب بود. آمریکاییها از اسلامینیا میپرسند: "آیا صحیح است که شما بین روحانیون و بازار نفوذ دارید؟ " اسلامینیا پاسخ مثبت میدهد و مقداری از کارهایی را که انجام داده شرح میدهد. هفته بعد، با اطلاع قبلی، دو آمریکایی فوق به اتفاق سولیوان (سفیر آمریکا) به منزل اسلامینیا میروند. سولیوان میپرسد: "آیا افرادی که بازار را اداره میکنند، میشناسید و با شما رفاقت دارند؟ " اسلامینیا پاسخ مثبت میدهد. سولیوان میخواهد که وی 3 نفر از سرشناسترین افراد بازار را دعوت کند و ترتیب ملاقات آنها را با او بدهد. اسلامینیا بعداً به نتیجه این ملاقات اشاره نکرد.
جمعهها که به ویلای اسلامینیا میرفتم، ناصر مقدم را نیز میدیدم. وی روزهای تعطیل به واریان میآمد و برکار ساختمانی که در کنار دریاچه و نزدیک منزل اسلامینیا میساخت، نظارت میکرد. او از دور به من ادای احترام میکرد ولی علیرغم اینکه با اسلامینیا رفیق صمیمی بود، نزدیک نمیآمد. به هر حال، مقدم چند ساعتی بالای سر بنا و عمله میماند، در حالیکه وی رئیس ساواک بود و انقلاب نیز با شدت جریان داشت و قاعدتاً باید تمام مدت سر کارش حاضر میبود! این نشان میدهد که مقدم نیز تا آخرین روزها به آینده خود اطمینان داشت و سقوط سلطنت و سرنوشت خود را پیشبینی نمیکرد.
*دولت شریف امامی ـ رئیس فراماسونری
در اواخر دولت آموزگار، یعنی از تظاهرات قم به بعد، حساسیت اوضاع کاملاً احساس میشد، ولی تصوری از سقوط قریبالوقوع محمدرضا وجود نداشت. حمایت غرب همچنان محکم بود و جناحهای مختلف حکومتهای آمریکا و انگلیس نمایندگان خود را برای ابراز پشتیبانی از محمدرضا به تهران اعزام میداشتند. از جمله باید به سفر وزیر دفاع انگلیس ]فردریک مالی در 4 فروردین 1357[ و رونالد ریگان ]نامزد حزب جمهوریخواه آمریکا در 6 اردیبهشت[ و خانم تاچر [رئیس حزب محافظهکار انگلیس در 8 اردیبهشت] اشاره کنم. ولی تظاهرات خیابانی روزبهروز شدیدتر میشد و نارضایتی مردم و خواست آنها در سقوط رژیم علناً ابراز میگردید. به محمدرضا توصیه میشد که اقدامات اساسیتری برای جلب رضایت مردم انجام دهد و او راه چاره را در استعفای آموزگار و نخستوزیری شریف امامی و انجام یک سلسله اقدامات دید.
در نتیجه، ]در 5 شهریور 1357[ شریف امامی با سیاست "آشتی ملی " روی کار آمد. درباره شریف امامی قبلاً توضیح دادهام. آن زمان که وی را در زمان نخستوزیریاش [شهریور 1339 تا اردیبهشت 1340] دیدم، تشخیصم این بود که وی کاملاً شایستگی این مقام را داراست و مسلماً در طول این سالها بسیار مسلطتر و ورزیدتر شده بود. هنوز نیز از نظر جسمی و فکری قوی و سالم و آرام بود، که این وضع زیربنای موفقیت یک فرد میباشد، بهعلاوه، شریف امامی رئیس فراماسونری ایران و وابسته به یک خانواده روحانی بود. مجموعه این عوامل نشان میداد که محمدرضا بهترین انتخاب را کرد و قویترین فرد را برای ریاست دولت در آن شرایط حساس انتخاب نمود. شریف امامی با یک سلسله برنامهها در جهت آرام کردن مردم وارد میدان شد و تلاشهایی کرد. قمارخانهها را بست و حقوق کارمندان را اضافه نمود و تاریخ هجری را مجدداً به جای تاریخ شاهنشاهی رسمی نمود، غافل از اینکه خود او مدتی قبل نطقی در تمجید از تاریخ شاهنشاهی ایراد کرده بود!
به نظر میرسید که با این اقدامات مردم آرام میشوند و احساس ثبات هنوز وجود داشت و لذا نخستوزیر چین [هواکوفنک در 7 شهریور 1357] وارد تهران شد. ولی کمتر از 2 هفته پس از نخستوزیری شریف امامی حادثه خونین 17 شهریور رخ داد و او مجبور به اعلام حکومت نظامی در 12 شهر کشور شد. آمریکا و انگلیس حمایت خود را از حکومت نظامی اعلام داشتند و محمدرضا را به مقاومت تشویق نمودند.
در دوران دولت شریف امامی، بهخصوص قبل از سفر امام به پاریس، من نیز تصوری از سقوط قریبالوقوع رژیم نداشتم و نسبت به آینده محمدرضا اطمینان داشتم، بهخصوص حمایت محکم آمریکا و انگلیس سبب میشد که نسبت به آینده خوشبین باشم. ولی در همین زمان بود که اقدامی مغایر با تصمیم محمدرضا انجام دادم و آن در مسئله اعلام حکومت نظامی در 12 شهر کشور بود. من از همان زمان شروع تظاهرات در قم با روشهای خشن و نظامی سرکوب مردم موافقت نداشتم و آن را به صلاح محمدرضا نمیدانستم و این نظر را در جلسات شورایعالی هماهنگی ابراز میکردم، که در مواردی به تأیید محمدرضا نیز رسید.
روز پنجشنبه 16 شهریور گزارشات وسیعی از تظاهرات و اعلام اجتماع مردم در میدان ژاله در صبح جمعه رسیده بود. روز جمعه 17 شهریور 57، طبق معمول در ویلای اسلامینیا (دریاچه کرج) بودم. از "دفتر ویژه اطلاعات " تلفن کردند و اعلام داشتند که طبق اطلاع واصله از ساواک و شهربانی واحدی از لشکر یک گارد در میدان ژاله برخورد شدیدی با مردم داشته و تلفات سنگینی به جمعیت وارد آمده است. خبر ناراحت کننده بود. به اسلامینیا گفتم: این مسائل کار را مشکل میکند. این هم دولت "آشتی ملی " آقای شریف امامی! چگونه با این عمل میتوان روحانیون و بازار را توجیه کرد و آنها را از زیر نفوذ آیتالله خمینی بیرون کشید؟! پس از یکی دوساعت به دفتر تلفن کردم و گفتم که برای فردا صبح ساعت 9 شورای هماهنگی رده یک را دعوت کنید و به اعضاء گفته شود که مطلب مهمی است و حتماً بیایند و ضمناً اویسی را نیز دعوت کنید!
صبح شنبه 18 شهریور، رأس ساعت 9 صبح، جلسه شورایعالی هماهنگی تشکیل شد. در این جلسه عمداً اویسی را، که عضو شورا نبود و به دستور محمدرضا فرماندار نظامی تهران شده بود، دعوت کردم. در آغاز جلسه گفتم که تظاهرات جنبه مذهبی دارد و سرباز هم مذهبی است و به روی هم دین خود نمیتواند تیراندازی کند. دخالت ارتش در سرکوب تظاهرات، به خصوص تظاهرات مذهبی مردم غیرمسلح، بهتدریج موضع ارتش را ضعیف خواهد کرد و سربازان با مردم خودمانی خواهند شد و بهتر است که فقط شهربانی عمل کند و طبق معمول همیشگی چند گردان از ارتش به شهربانی کمک داده شود، تا حکومت نظامی هست برخوردهایی از نوع برخورد دیروز با مردم وجود خواهد داشت و اصولاً صحیح نیست که ارتش را وارد خیابانها کرد. پس شهربانی با گردانهای ضربتی خود و واحدهای ژاندارمری در تهران چه میکنند؟! در این صحبت من خواستار لغو حکومت نظامی در 12 شهر شدم. اویسی در آن زمان فرمانده نیروی زمینی بود و حکومت نظامی تهران را رأساً اداره میکرد و حکومت نظامی در 11 شهر دیگر نیز با وادهای نیروی زمینی و تابع او بودند و بنابراین مسئولیت اصلی حکومت نظامی با وی بود. او صددرصد با پیشنهاد من موافقت کرد و طبق عادت قرآن و تمثال علی(علیهالسلام) را، که همیشه در جیب داشت، بیرون آورد و روی آن قسم خورد که حرفی که فلانی میگوید کاملاً صحیح است و تظاهرات رنگ مذهبی دارد و سربازان هم مذهبی هستند و برخوردشان با مردم تظاهر کننده دوستانه است و لذا من هم مانند فلانی الغای حکومت نظامی را در هر شهری که برقرار شده خواهانم. اویسی از برخورد دیروز (17 شهریور) ابراز ندامت کرد و گفت که دستور حمله جمعه را بدرهای داده که مسئول نیست و او که مسئول است دستور داده بود که به مردم حمله نشود. اویسی با صراحت مسئولیت قتلعام 17 شهریور را نپذیرفت. معلوم شد که روز 16 شهریور اویسی و بدرهای، فرمانده گارد، اختلافنظر شدید داشتهاند و اویسی مخالف و بدرهای موافق حضور واحدها در میدان ژاله بودهاند. لذا، بدرهای رأساً به محمدرضا میگوید که اعزام نیرو به میدان ژاله ضروری است و با تصویب محمدرضا واحدی از گارد لشکر یک را به میدان ژاله اعزام میدارد و آن واقعه اسفناک پیش میآید. طبق گزارشات ساواک و شهربانی در جلسه، واقعه چنین بوده که چند هزار نفر از مردم بهطور آرام تظاهرات میکردند و مانند سایر تظاهرات در جلو جمعیت زنان و بچهها بوده و مردها پشت سر آنها حرکت میکردند. آنها در مواجهه با واحد نظامی به دستور فرمانده مربوطه وقعی نگذارده و به جلو حرکت میکنند و در این موقع فرمانده دستور تیراندازی میدهد که تلفات سنگینی به جمعیت وارد میآید. از بامهای اطراف نیز به روی جمعیت تیراندازی میشود که مشخص نکردند افراد نظامی بودهاند یا مأمورین ساواک و شهربانی.
به هر حال، در این جلسه تنها اویسی با نظر من صددرصد موافق بود و بقیه، از جمله ازهاری (رئیس ستاد ارتش)، صمدیانپور (رئیس شهربانی)، مقدم (رئیس جدید ساواک) و قرهباغی، صراحتاً مخالفت کردند و گفتند که حکومت نظامی دستور صریح محمدرضاست و ما با آن موافق هستیم. آنها پس از امضاء صورتجلسه از دفتر خارج شدند و صورتجلسه به اطلاع محمدرضا رسید و او در حاشیه آن نوشت که با رأی اکثریت (یعنی ادامه حکومت نظامی) موافقت دارد. صورتجلسه فوق در اسناد دفتر باید موجود باشد. حکومت نظامی ادامه یافت، ولی اویسی رویه خود را عوض کرد و روزانه تلفنی نظر بعضی روحانیون هر شهر را نسبت به فرمانده نظامی مربوطه سؤال میکرد و همین که عدم رضایتی ابراز میشد، فرمانده لشکر را عوض مینمود. مثلاً وی در مورد لشکر مشهد در مدت کوتاهی 3 بار فرمانده آن را عوض کرد تا رضایت روحانی مربوطه فراهم شد. از این موضوع محمدرضا خبر داشت و عکسالعملی نشان نداد.
عصر روز شنبه 18 شهریور، سرلشکر امینی افشار، فرمانده لشکر یک گارد، به دفتر مراجعه و تقاضای ملاقات با من را کرد (او حدود 15 سال افسر دفتر بود و برای ترفیع به درجه سرتیپی و سپس سرلشکری به گارد انتقال یافت). شاید ماجرای جلسه صبح و نظرات من و اویسی را شنیده و به همین دلیل آمده بود. او را در اتاق کنفرانس دفتر پذیرفتم. با لباس افسری و مسلح بود. از من پرسید که از وضع دیروز (میدان ژاله) راضی هستید؟! گفتم: اول بگویید به دستور چه کسی این کار را انجام دادهاید؟ گفت: "به دستور بدرهای! " گفتم: مگر اویسی فرماندار نظامی نیست و مگر شما در اختیار ایشان نیستید؟ گفت: "آری! " گفتم: پس چرا به دستور بدرهای عمل کردهاید؟ من اگر جای اویسی بودم شما را به عنوان یک افسر متمرد تحت تعقیب قرار میدادم. وضع امینی افشار عوض شد. او انتظار تشویق از من داشت و اکنون با توبیخ مواجه میشد. گفت: "فرمانده واقعی من بدرهای است! " گفتم: در ارتش محلی برای احساسات وجود ندارد. شما بدرهای را دوست میدارید که این احساسات است. اما شما تحت امر موقت اویسی هستید و این یک واقعیت است. به علاوه چرا راه جمعیت را سد کردید و بعد چرا به روی آنها تیراندازی کردید؟ آنها که مسلح نبودند و حداکثر چند کیلومتر در خیابانها تظاهرات میکردند و بعد متفرق میشدند. آیا حالا وجدان شما راحت است که دستور تیراندازی به روی تعدادی زن و بچه بیسلاح را دادهاید؟! گفت: "خیر فکر نمیکردم چنین شود. " گفتم: حالا که شده! ناراحتتر شد و اجازه مرخصی خواست و رفت.
به هر حال، در نتیجه استقرار واحدهای نظامی در خیابانها، ارتش همان شد که پیشبینی کرده بودم. خودم در مسیر میدیدم که فرماندهان جوان و درجهداران تظاهر کنندگان را بغل میکنند. چون مسیرم از بازرسی تا دفتر حدود 4 کیلومتر بود خیلی چیزها را در مسیرم میدیدم. من همیشه بدون اسکورت و با رانندهام، دوستی، تنها حرکت میکردم. 2 یا 3 بار تظاهر کنندگان یک خیابان متوجه شدند که من تیمسارم و یکی از آنها در حالیکه عکسهای محمدرضا و فرح را آتش میزد فریاد زد: "راه را برای عبور اتومبیل تیمسار باز کنید! " و یکی دیگر با خنده فریاد زد: "زنده باد تیمسار! ". دوستی، رانندهام، گفت که تعدادی از تظاهرکنندگان درجهدار ارتشند و آنها را خوب میشناسد و بعد گفت: "پس این چه وضعی است؟! " پاسخ دادم: "تو جلوی خودت را نگاه کن تا تصادف نکنی! " گفت: "اطاعت میشود! " این رویه و این نتیجه محصول عدم شناسایی بافت ارتش بود، که در دوران محمدرضا قویترین پایگاه او تلقی میشد و با آوردن آن به خیابانها محمدرضا تصور کرد که برای همیشه به تظاهرات خاتمه میدهد، در حالیکه برای من مسجل بود که طولانی شدن حضور ارتش در خیابانها کار غلطی است و آنها با مردم خو خواهند گرفت. اگر واحدها در سربازخانهها میماندند و هر موقع دخالتی لازم میشد در ساعت معین در محل معین حضور مییافتند و جمیت را متفرق میکردند و مجدداً به سربازخانه میرفتند، ارتش وضع بهتری میتوانست داشته باشد. ولی یک اشکال اصلی وجود داشت که راهحلی برای آن یافت نمیشد و آن مذهبی بودن حرکت و تظاهرات بود، که توده مردم با آن همگام بودند و مقابله ارتش را بسیار دشورا میساخت.
پس از 17 شهریور (جمعه سیاه)، شکست روش حکومت نظامی آشکار بود و لذا محدرضا بهسرعت عقب نشست و تدابیر جدیدی اتخاذ شد. هویدا، به عنوان مسئول قانونی حوادث 13 ساله اخیر [در 18 شهریور] از پست وزارت دربار برکنار و [در 7 آبان] بازداشت شد و [2 مهر] حزب رستاخیز منحل گردید. شهربانی تجهیزات کافی برای مقابله با تظاهرات خیابانی در اختیار نداشت و لذا سفارشاتی برای خرید وسایل لازم (از قبیل گلولههای پلاستیکی و گاز اشکآور) به انگلیس داده شد و بالاخره از روابط حسنه با صدام استفاده شد و با کمک آمریکا از دولت عراق خواسته شد که امام خمینی از عراق اخراج گردد. گفتم که تصور محمدرضا این بود که با استقرار امام در پاریس کنترل ایشان، با کمک آمریکا، آسان خواهد بود و تظاهرات خیابانی فروکش خواهد کرد. ولی در عمل عکس این پیشبینی اتفاق افتاد و مسافرت تعدادی زیاد ایرانیان به پاریس و کسب دستورات و مراجعت به ایران و افزایش اعلامیهها و کاستهایی که توزیع میشد (طبق خبر ساواک) همراه با تظاهرات خیابانی رو به توسعه شکی باقی نمیگذارد که موضوع بهسادگی خاتمه نخواهد یافت، ولی فرم آن مشخص نبود. هر چه از اقامت امام در پاریس بیشتر میگذشت، کاملاً مشخص میشد که منظور ایشان طرد محمدرضا و نظام سلطنت به طور کامل از ایران است. ثابتی و عطارپور که برای ملاقات با من به دفتر میآمدند، راجع به پاریس هم صحبت میکردند و میگفتند که برای کسب اطلاع از فعالیتهای امام چند مأمور زبده در پاریس گماردهاند. به نظر من فعالیتهای امام پنهانی نبود و مسائل مطروحه همه روزه در مطبوعات جهان منتشر میشد و ملاقاتها انتشار مییافت. به هر حال، این چند مأمور هم گزارشات تلفنی روزانه میدادند و در مجموع اداره کل سوم (ساواک) خود را کاملاً مطلع از وضع پاریس نشان میداد.
نکتهای که باید از این مقطع به آن اشاره کنم، نقش ارتشبد عباس قرهباغی است، که در دولت شریف امامی به عنوان وزیر کشور تعیین شد و سپهبد محققی، جانشین خود، را به عنوان فرمانده ژاندارمری پیشنهاد نمود، که محمدرضا تصویب کرد. قرهباغی در دولت ازهاری رئیس ستاد ارتش و در دولت بختیار رئیس ستاد ارتش و عضو شورای سلطنت شد. از زمان شریف امامی سفرای انگلیس و آمریکا ملاقات منظم را با او شروع کردند و هرگاه که نزد من میآمد، و مدت دیدارش معمولاً حدود نیمساعت بود، در همین فاصله کوتاه شریف امامی، که محل او را میدانست، 2 ـ 3 بار به وی تلفن میکرد. این تلفنها نشان میداد که شریف امامی کاملاً به قرهباغی نیازمند است. قرهباغی در تمام طول انقلاب این ملاقاتها را با من ادامه داد، که بعداً اشاره خواهم کرد، و میگفت که همه روز با سفرای آمریکا و انگلیس جداگانه ملاقات میکند. گفتههای این دو سفیر، که هماهنگ شده و به قرهباغی گفته میشد، بهترین سند برای توضیح مواضع دو سفارت نسبت به رژیم گذشته و بالطبع نسبت به انقلاب است. قرهباغی میگفت که سفرای فوق در دیدارها، اول کلیه اطلاعات را کسب میکردند و به همین دلیل او برای اینکه مطلبی را فراموش نکند قبلاً اطلاعات خود را یادداشت میکرد و به اطلاع میرساند. سپس سفرا سؤالاتی راجع به نخستوزیر و کابینه و تظاهرات و محل انجام آن و تعداد شرکت کنندگان و برخورد مسئولین امر با تظاهرات مطرح میکردند و قرهباغی پاسخ میداد. این مشخص میکند که در دوره 3 دولت فوق (شریف امامی، ازهاری، بختیار) 2 سفیر علاقه داشتند که وضع دولتها را از نظر استحکام و ثبات یا تزلزل بدانند و سپس موقعیت انقلاب را بسنجند. صحبت بعدی سفرا همیشه، پس از خاتمه بحث اول، جنبه تقویت دولتها و تشویق آنها به مقاومت و اطمینان به حمایت آمریکا و انگلیس داشت. این حمایتها با مکالمات تلفنی کارتر و برژینسکی با محمدرضا انطباق کامل دارد و آنها نیز محمدرضا را به مقاومت و حتی اعمال خشونتآمیز در برابر تظاهرات تشویق مینمودند. پس باید تماسهای فوق را مطمئنترین موضع دو سفارت آمریکا و انگلیس در قبال 3 دولت دانست که مفهوم آن اصرار در حفظ رژیم و عدم استقبال از تغییر رژیم بود و به همین دلیل انواع راهنماییها برای کمک به محمدرضا ارائه میشد.
در زمان دولت شریف امامی این مشاورین خارجی محمدرضا به وی اطمینان دادند که اشکال اصلی در توسعه فساد مالی و سوءاستفادههای کلان است که سبب نارضایتی مردم شده است. گفته شد که اگر چپاولگران سرشناس که مورد نفرت مردمند، سریعاً تحت تعقیب قرار گیرند، وضع استحکام قبلی را خواهد یافت! روزی در بازرسی بودم که محمدرضا به من تلفن کرد و گفت که ریشه این شلوغیها کشف شده و همه مربوط به فساد است! سریعاً پروندههای بازرسی و دفتر [ویژه اطلاعات] را به دادگستری تحویل و نتیجه به اطلاع برسد! گفتم: از سال 50 که در بازرسی هستم کلیه پروندهها را، چه آنهایی که دستور تحویل به دادگستری دادهاید و چه آنهایی که دستور ندادهاید، بدون استثناء همراه با تمام اوراق مربوطه و گزارشهای ضمیمه طی نامههای متعدد به شخص وزیر دادگستری تحویل دادهام و به موقع رسید اخذ شده و هر ماه یکبار نیز وضعیت پروندهها از وزیر سؤال شده ولی هیچ عملی انجام ندادهاند. محمدرضا گفت: "مسئله حساس است و تمام این بحران به سوءاستفادهها ارتباط دارد. سریعاً یکبار دیگر کلیه موارد را تحویل دادگستری دهید. حالا هم گوشی را به نخستوزیر میدهم! " سپس شریف امامی صحبت کرد و پس از تعارفات گفت: "از مرجع مطمئنی اطلاع حاصل شده که این جریانات و ناراحتیها مربوط به سوءاستفادههای مالی در سطح کشور است و اگر پروندههای فساد سریعاً به دادگستری برسد، و به آنجا هم دستور داده شده که سریعاً رسیدگی کنند و نتیجه را به اطلاع عموم برسانند، گرفتاریهای موجود به کلی برطرف خواهد شد. لذا هر چه پرونده در بازرسی و دفتر دارید مجدداً و سریعاً به دادگستری تحویل دهید و نتیجه را به اطلاع برسانید! " برای من مشخص شد که از "یک مرجع مطمئن " چنین رهنمودی به محمدرضا داده شده، که این مرجع یا سفارت آمریکاست و یا سفارت انگلیس. با توجه به نقش شریف امامی قاعدتاً این "مرجع مطمئن " باید سفارت انگلیس باشد. به هر حال، بلافاصله شعبه تحقیق بازرسی، که حدود 300 عوض دوره دیده از سرهنگ تا سرلشکر داشت، در 3 شیفت کار فشرده را شروع کردند و تعدادی دستگاه فتوکپی نیز از ساواک به امانت گرفته شد. سرشکر صمدیانپور را نیز به عنوان ناظر پیشرفت کار تعیین کردم، تا چنانچه کوچکترین اشکالی درجریان کار پیدا شد سریعاً به من اطلاع دهد. ظرف 48 ساعت 3750 پرونده، که متوسط هر پرونده بیش از یکصد برگ بود، همراه با گزارش مربوطه به عنوان محمدرضا و نامه من خطاب به وزیر دادگستری، که روی هر پرونده الصاق میشد، آماده شد. پروندههای فوق، به محض آماده شدن به وزیر دادگستری تحویل میگردید و رسید اخذ میشد. 2 روز بعد، حدود ظهر، مجدداً محمدرضا تلفن کرد و از من پرسید که چه کردهاید؟ پاسخ دادم: تا الان که با شما صحبت میکنم 3000 پرونده به دادگستری تحویل شده و تا غروب امروز 750 پرونده دیگر تحویل خواهد شد. محمدرضا اظهار رضایت فراوان کرد. با این مکالمه مجدداً برایم روشن شد که تصور وی این است که با این اقدام بحران رفع خواهد شد و سرنوشت خود را در گرو این پروندهها میداند. در "دفتر ویژه اطلاعات " نیز حدود 750 پرونده سوءاستفاده مالی موجود بود، که آنها نیز فتوکپی و تنظیم مجدد گردید و تحویل دادگستری شد. پس از ارسال پروندههای فوق، که همه سوءاستفادههای کلان و درجه اول بود، متوجه شدم که اصولاً دادگستری قادر نیست به این پروندهها رسیدگی کند، زیرا مانند سایر سازمانهای دولتی بیانضباطی و عدم حضور کارمندان آن را به حالت نیمهفلج درآورده است.
یکی از تدابیری که در زمان دولت شریف امامی برای مقابله با توسعه انقلاب توسط ژاندارمری پیشنهاد شد، طرح تسلیح هواداران محمدرضا در میان عشایر بود. هدف این بود که این افراد به تظاهرات مردم شهرها حمله کنند. روزی قرهباغی، وزیر کشور، محققی فرمانده جدید ژاندارمری را به دفتر ویژه اطلاعات آورد و گفت: "ایشان عرضی دارند. " به محققی گفتم: خواسته شما چیست؟ گفت: "تعدادی از عشایر هستند که به اعلیحضرت علاقمندند و به ما مراجعه میکنند تا آنها را مسلح کنیم و مسلحانه از رژیم حمایت کنند. " محققی تأکید کرد که ایمان دارد که این کار هم عملی و هم مفید است. به قرهباغی گفتم: شما وزیر کشور هستید و ژاندارمری از نظر سازمانی تابع وزیر کشور است. اقلاً نظر خود را بفرمایید! قرهباغی گفت: "ایشان همین مطلب را به من گفتند و من گفتم بهتر است با شما مشورت شود. " به محققی گفتم که یکی از وظایف ژاندارمری خلع سلاح عشایر است و حال شما به عنوان فرمانده ژاندارمری خلاف آن را پیشنهاد میکنید. من هیچگاه چنین مطلبی را به اطلاع محمدرضا نخواهم رساند و شما نیز در این مقام صحیح نیست و از طریق دیگر دنبال کنید. محققی گفت: "اطاعت میشود! "
همانطور که قبلاً گفتهام، یکی از مسائل مربوط به دوران شریف امامی، فعال شدن اردشیر زاهدی است. در واقع، زاهدی در این زمان برای نخستوزیری خود تلاش میکرد. حادثه زیر برای نشان دادن نقش زاهدی و اطرافیان او قابل ذکر است:
یک روز شنبه به من اطلاع دادند که دیروز (جمعه) سرلشکر خسروداد به همراه شاپور خیکی در کلوپ شاهنشاهی سابق حاضر شده و زمان صرف ناهار با کفش روی میز غذاخوری رفتهاند و در حضور جمعیت به سود محمدرضا شعار داده و فریاد زدهاند که تا جان در بدن داریم از شاهنشاه پشتیبانی میکنیم! افراد حاضر در کلوپ از این عمل منزجر شده و به آنها توجهی نکردهاند. خسروداد تابع محض اردشیر زاهدی بود و شاپور خیکی (به علت چاقی زیاد به این لقب شهرت داشت) دلقک زاهدی بود و زاهدی نگهداری باغ حصارک و سرپرستی دخترش را به او سپرده بود. خسروداد را احضار کردم و با تغیر به وی گفتم: یک سرلشکر چگونه میتواند عمل دیروز شما را توجیه کند؟ شما وظایفی دارید ولی این کارها مال شما نیست،مگر اینکه مست بودهای؟ خسروداد گفت که این عمل وی به علت شدت علاقه به محمدرضا بوده است. گفتم: به هر حال فرد و مقامی باید مطابق شأن خود احساسات خود را بروز دهد و عمل دیروز به هیچوجه در شأن یک سرلشکر نیست. خسروداد معذرت خواهی کرد و قول داد که دیگر چنین اعمالی را تکرار نکند. برای من مشخص بود که خسروداد دروغ میگوید و این کار را انجام داده تا به اطلاع محمدرضا برسد و سریعاً ترفیع بگیرد، کما اینکه با سن کم خود را به درجه سرلشکری رسانیده بود. زاهدی هم دروغ میگفت و فقط برای پول و مقام سنگ محمدرضا را به سینه میزد.
*ارتشبد ازهاری و دولت نظامی
ناکامی "دولت آشتی ملی " شریف امامی روشن بود و تظاهرات هر روز اوج بیشتری میگرفت و امام در پاریس به شدت خواست سقوط سلطنت و اخراج محمدرضا را از کشور مطرح میساخت. محمدرضا تصمیم گرفت که بار دیگر شانس خود را امتحان کند و با راهنمایی آمریکاییها دولت نظامی ازهاری را سرکار آورد. من ازهاری را خوب میشناختم و وقتی که نخستوزیر شد برایم روشن بود که ناموفقتر از شریفامامی خواهد بود.
ازهاری را اولین بار زمانی که از طرف ستاد ارتش به عنوان دانشجوی دانشگاه جنگ برای طی دوره معرفی شدم، در دانشگاه جنگ دیدم. او در آنموقع سرهنگ و رئیس شعبه دروس بود، که پس از رئیس دانشگاه مهمترین پست به شمار میرفت. فردی بسیار ملایم و خوشبرخورد و مؤدب بود. در آن زمان تماl آییننامههایی که در دانشگاه تدریس میشد از دانشگاه جنگ آمریکا میآوردند و سپس تعدادی افسر، که به زبان انگلیسی تسلط داشتند، این آییننامهها را ترجمه کرده و طبق مقررات حقالترجمه دریافت میداشتند. ترجمهها خوب نبود و علت عدم تسلط کامل مترجمین به زبان انگلیسی و عدم وجود معادلهای اصطلاحات نظامی در زبان فارسی بود، که در نتیجه مترجم مجبور میشد که مترجم خوب و یا عالی باشند و در دانشگاه 2 افسر در حد مترجم متوسط بر زبان انگلیسی تسلط نسبی داشتند، یکی ازهاری و دیگری سیوشانس. این 2 نفر به همین علت با هم روابط نزدیک پیدا کردند، ولی ازهاری به دلایلی مقامات عالیتر پیدا کرد و فرمانده سپاه غرب و سپس جانشین رئیس ستاد ارتش و سپس رئیس ستاد ارتش شد. ولی زمانیکه ازهاری به مقامات عالی رسید دیگر آن رفاقت دورة دانشگاه را با سیوشانس نداشت. حال آنکه سیوشانس کمتوقع و پرکار و صحیحالعمل و مسلط به امور نظام بود. علت امر احتمالاً به اختلافات خصوصی بین همسرانشان مربوط میشد. ناپلئون هرگاه که کاری خراب میشد میگفت که باید زنی که مسبب خرابی است را پیدا کرد و در مورد روابط ازهاری و سیوشانس نیز چنین بود. به هر حال، در دانشگاه جنگ یک مستشار نظامی آمریکا وجود داشت که احتیاجات دانشگاه را از طریق رئیس هیئت مستشاری در تماس با دانشگاه جنگ آمریکا رفع مینمود و چون آمریکاییها نظر خاصی به دانشگاه جنگ داشتند همه احتیاجات را، کلیه آییننامهها و تمرین در دانشگاه جنگ آمریکا و غیره، به حدکافی برآورده میکردند. طبعاً مستشار آمریکایی دانشگاه با ازهاری و سیوشانس روابط گسترده پیدا کرد و نظرش به این دو جلب شد. اصولاً در ارتش، افسرانی که به زبان انگلیسی تسلط داشتند مورد توجه هیئت مستشاری واقع میشدند و به علت سفارشات آمریکاییها به محمدرضا زود ترقی میکردند. ازهاری هم یکی از اینها بود که تا درجه ارتشبدی و ریاست ستاد ارتش رسید. ازهاری افسر جسور و مصمم و قاطع نبود و میتوان به صراحت گفت که فقط یک افسر ستاد دارای معلومات خوب نظامی بود و نه یک فرمانده. اهل بحث در مسائل نظامی و سیاسی بود و بیمایه هم نبود، ولی زود تسلیم طرف مقابل میشد و چون اهل مخالفت کردن نبود فردی انعطافپذیر و دوستداشتنی به نظر میرسید که میتوانست با هر دوستی کنار بیاید و لذا از این زاویه من او را بر جم ترجیح میدادم. این خصوصیات را در همان درجه سرهنگی کاملاً در او تشخیص دادم و علت رضایت فوقالعاده محمدرضا از او نیز در همین خصوصیات بود؛ زیرا ازهاری را افسر خطرناکی برای خود تشخیص نمیداد و به علت دارا بودن معلومات نظامی میتوانست یک رئیس ستاد کاملاً مورد اعتماد محمدرضا باشد. در بحبوحه انقلاب نیز محمدرضا به همین دلیل دولت نظامی را به ازهاری سپرد، زیرا علاوه بر اینکه مورد قبول کامل آمریکاییها بود، از ناحیه وی خطری سلطنت محمدرضا را تهدید نمیکرد.
محمدرضا، ازهاری را با این خصوصیات نخستوزیر کرد و دولت نظامی را، که تنها امید او بود، به دست وی سپرد و من در همان روز انتخابش نتیجه اسفبار این انتصاب را برای محمدرضا میدانستم. ازهاری لباس نظام بر تن داشت، ولی یک افسر صددرصد ستادی بود و برای مواجهه با مسائلی که احتیاج به قاطعیت و تصمیم جسورانه داشت به هیچوجه مناسب نبود و اصلاً بویی از این مسائل نبرده بود. ولی محمدرضا اطمینان داشت که در شرایط بحران ازهاری عملی علیه او مرتکب نمیشود و همین برایش کافی بود. اگر محمدرضا خود قاطع و مصمم بود، چنین افسری برای نخستوزیری خوب بود، ولی اشکال در این بود که خود محمدرضا نیز فاقد قاطعیت و جسارت و تصمیم بود و بود و نبود نخستوزیری مانند ازهاری کاملاً یکسان بود. ازهاری به عنوان وضع اضطراری باید یک روز صبح در مجلس شورا و یک بعدازظهر در سنا کار دولت خود را خاتمه میداد، حال آنکه حدود یک هفته ملتمسانه برای دولت خود تقاضای رأی کرد. برخوردش در مجلس به جای اینکه آمرانه باشد، تضرعآمیز بود و واقعاً افتضاح کرد و بهتر بود با لباس سیویل و گل روی یقه حاضر میشد و نه لباس نظامی!
ازهاری در 15 آبان 1357 نخستوزیر شد و گامهای محکم انقلاب محکمتر. تظاهرات عظیم تاسوعا [19 آذر] و عاشورا [20 آذر] پیش آمد و محمدرضا و ازهاری با هلیکوپتر تمام سطح شهر را بازدید کردند. محمدرضا خطاب به ازهاری گفت: "همه خیابانها مملو از جمعیت است، پس موافقین من کجا هستند؟! " و ازهاری پاسخ داد: "در خانههایشان! " آخرین امید محمدرضا به یأس بدل شد و گفت: "پس فایده ماندن من در این مملکت چیست؟! " و ازهاری پاسخ داد: "این بسته به نظر خودتان است! " محمدرضا جسور بود و ازهاری از او جسورتر! به هر حال، روزی نخستوزیر جسور در جلسه هیئت دولت ناراحتی قلبی پیدا کرد و به زمین افتاد و او را به طبقه بالای نخستوزیری بردند و خواباندند و دکتر یوسفی ملاقات با او را منع کرد. به نظر من غش ازهاری، غش سیاسی بود و چون جرئت آن را نداشت که خواسته محمدرضا را انجام دهد و با مشاهدات و اطلاعات خود بهخوبی میفهمید که هیچ دولتی قادر به جلوگیری از انقلاب مردمی در آن برهه از زمان نیست، بهترین راه را غش کردن و تمارض تشخیص داد. به من اطلاع صحیح میرسید که هرگاه ازهاری تنهاست حالش خوب است، ولی هر وقت فردی وارد میشود مرض او عود میکند! به هرحال، ازهاری در بازیاش موفق شد و محمدرضا استعفای او را پذیرفت!
پس از بیماری ازهاری، محمدرضا از علی امینی خواست که نخستوزیر شود و او پاسخ داد که دیر شده، ولی ماندن در کاخ به عنوان مشاور شما را با طیبخاطر قبول میکنم. محمدرضا هم به همین اکتفا کرد و امینی هر روز تا دیروقت در کاخ بود. سپس ناصر مقدم مأموریت یافت که سنجابی را به عنوان کاندید پست نخستوزیری به کاخ ببرد. سنجابی در دیدار با محمدرضا موضوع خروج موقت او را از ایران مطرح کرد و محمدرضا نپذیرفت. سپس قرار شد که مقدم، بازرگان را به ملاقات محمدرضا ببرد و وی نرفت. سپس نوبت به دکتر صدیقی رسید، که به ملاقات محمدرضا رفت و پیشنهاد نخستوزیری را پذیرفت، ولی روز بعد رد کرد. و بالاخره نوبت به بختیار رسید و او تنها شرطش خروج محمدرضا از ایران برای استراحت به مدت 2 ماه بود و محمدرضا قبول کرد.
و اما درباره نقش آمریکا و انگلیس در دوره دولت ازهاری. در این دوران نیز تماسهای تلفنی مکرر کارتر با محمدرضا و رزالین با فرح و اعلام پشتیبانی ادامه داشت. در اکثر این مدت نیز ازهاری در تهران و نزد محمدرضا بود و طبق معمول دائماً با برژینسکی تماس تلفنی میگرفت و برژینسکی به او اطمینان میداد که اگر محمدرضا مقاومت کند ما از او پشتیبانی میکنیم. زاهدی علاقه زیاد داشت که خود نخستوزیر شود و دائماً به محمدرضا میگفت که هیچوقت کشور را ترک نکنید و با داشتن چنین دوستانی در آمریکا مأیوس نشوید! در این دوره، اکثراً سرتیپ خاتمی، فرمانده ضداطلاعات گارد که حدود 17 سال افسر دفتر بود، از طرف بدرهای نزد من میآمد تا مطالبی را بگوید. این رویه قبل از بحران هم وجود داشت و علت اعتقاد بدرهای به من بود که راهنمایی شود. خاتمی نیز میگفت که همه روز کارتر به محمدرضا تلفن میکند و پشتیبانی خود را از او اعلام میدارد و حتی چندین بار گفته که میتوانید از طریق ارتش اعمال خشونت کنید و ایرادی ندارد. قرهباغی نیز در اواخر دولت ازهاری [13 دی] رئیس ستاد ارتش شد. او نیز مرتب، یک روز در میان به طور حتم و گاهی همه روزه, مرا ملاقات میکرد. اگر صبح بود به بازرسی میآمد و اگر بعدازظهر بود به "دفتر ویژه اطلاعات ". طبق گفته قرهباغی تماسهای مداوم او با سفرای آمریکا و انگلیس ادامه داشت و آنها مکرراً از محمدرضا اعلام پشتیبانی میکردند. تا محمدرضا در ایران بود، قرهباغی، گاهی همه روزه، به ملاقات محمدرضا میرفت و همیشه او را میپذیرفت. او اخبار فوری را تلفنی به اطلاع محمدرضا میرساند و محمدرضا هم راهنماییهایی میکرد و دستوراتی میداد. معهذا، این تلفنها و اعلام حمایتها در محمدرضا اثر زیاد نداشت، چون وضع را بهوضوح بدتر از این حرفها مشاهده میکرد و لذا به درخواستهای مکرر زاهدی برای نخستوزیری ترتیب اثر نداد. محمدرضا با واقعیت تلخی مواجه بود و میدانست که مدتهاست که دیگر نمیتواند مقاومت کند و سیر حوادث او را به راه خود سوق میداد، یعنی همان پذیرش ترک ایران. و بالاخره با انتخاب بختیار تصمیم قطعی را گرفت و رفتن را برماندن ترجیح داد.
از وقایع دوران ازهاری، چند نکته قابل ذکر است:
در اوایل دولت ازهاری، باز هم به توصیه سفارتهای آمریکا و انگلیس، تصور میرفت که با پیگیری مسئله فساد میتوان انقلاب را مهار کرد. روزی فردی با لباس سیویل خود را در بازرسی به من معرفی کرد. نام او سرگرد انصاری بود. گفتم: چه میخواهید؟! گفت: "من وابسته نظامی ایران در پاکستان بودم و 2 روز قبل تلگرافی از ارتشبد ازهاری رسید و مرا به تهران احضار کرد و دیروز وارد شدم. ایشان دستور داده که خود را به شما معرفی کنم! " گفتم: برای چه کاری؟! گفت: "برای بازجویی از کلیه افرادی که در جمشیدیه زندانی هستند؛ مانند هویدا، نصیری، مجیدی، نهاوندی و سایرین. نامهای تهیه کردهام که امضاء کنید که طی آن من از طرف بازرسی مسئول این بازجویی هستم. ضمناً لیستی تهیه کردهام که چه تعداد پرسنل و در چه تخصصی و چه نوع وسایلی مورد نیاز است! " تلفنی از ازهاری سؤال کردم که آیا این شخص به دستور شما آمده؟ گفت: "بلی، او در بازجویی فوقالعاده ورزیده است و او بود که تمام سوءاستفادههای نیروی دریایی را کشف و پرونده کلیه آنان را به دادگاه فرستاد و همه محکوم شدند! " پرسیدم: آیا اعلیحضرت ماجرا را میداند که قرار است این فرد به دستور من از هویدا و نصیری و غیره بازجویی کند؟ گفت: "مسلم است! میتوانید از خودشان سؤال کنید! " گفتم: حرف مشا سند است! نامهای خطاب به انصاری درباره مأموریتش امضاء کردم و هر چه احتیاج داشت سرلشکر صفاپور، از طرف بازرسی، در اختیارش گذارد و از همان شب بازجویی را شروع کرد. گاهی به سرلشکر صفاپور میگفت که با این امکاناتی که دارم کار بازجویی خیلی خوب پیشرفت میکند. این جریان تا انقلاب ادامه داشت و دیگر نفهمیدم که انصاری چه شد. فردای روزی که انصاری خود را معرفی کرد، نجفی، وزیر دادگستری، به بازرسی آمد و ضمن تشکر از این که این مسئله را قبول کردهام، اضافه کرد که رسیدگی به پروندهها به دادگستری محول شد ولی با وضع موجود وزارتخانه نابسامان است و من از ازهاری خواهش کردم که به بازرسی محول شود. او اضافه کرد که میدانید که قانون به رئیس بازرسی این اجازه را داده است. گفتم: میدانم! نجفی فرد مؤدب و مطلعی به نظرم رسید.
نکته دیگر مربوط به ماجرای لویزان [20 آذر 1357] است. سرتیپ خاتمی، فرمانده ضداطلاعات گارد، به دفتر آمد و گفت که جریان بدی در غذاخوری گارد در لویزان اتفاق افتاده. ظهر امروز توقعی که 6 هلیکوپتر مأمور به گارد به زمین نشسته و سر و صدای زیادی به پا کرده بودند، 2 نفر درجهدار وارد غذاخوری شده و با مسلسل افسران را تهدید میکنند که با دست بالا بایستند و چند تیر شلیک میکنند. افسران دستور را اجراء میکنند. آنها سپس مستقیماً به اتاق بدرهای میروند که در اتاق نبوده و سپس از همان راه مراجعت میکنند و از غذاخوری خارج میشوند. در موقع خروج یکی از آن دو[گروهبان دوم اسماعیل سلامتبخش] مورد اصابت گلوله واقع میشود و فوت میکند و دیگری[سرباز وظیفه امیدی] موفق به فرار میشود و تاکنون پیدا نشده. در این زمان، بدرهای نزد محمدرضا بوده و از جریان مطلع میشود و از محمدرضا میخواهد که برای تحقیق پیرامون موضوع به لویزان برود. محمدرضا میگوید که لازم نیست، شما همینجا باشید و به معاون خود دستور دهید که تحقیق کند و نتیجه را به اطلاع برساند. بدون تردید حادثه گارد در تنزل روحیه محمدرضا سهم زیاد داشت.
به دلیل همین تنزل روحیه، محمدرضا قدرت تصمیمگیریاش را واقعاً از دست داده بود. به خاطر دارم که در همین روزها اداره کل سوم ساواک گزارشی به "دفتر ویژه اطلاعات " ارسال نمود و اصرار داشت که به اطلاع محمدرضا برسد. موضوع گزارش این بود که اخیراً به دستور آیتالله خمینی شورایی به نام "شورای انقلاب " تشکیل شده. در گزارش اسامی اعضاء "شورای انقلاب " و محلهای تشکیل جلسات منعکس شده بود. گزارش بلافاصله به اطلاع محمدرضا رسید و او در زیر آن نوشت: "به ساواک دستور دهید کاری به کار آنها نداشته باشند "، که ابلاغ شد.