تعداد بازدید : 4576627
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
اتحاد شوروی
قبلاً به مناسبتهای مختلف درباره مسئله شوروی و کمونیسم و تاریخچه روابط رژیم پهلوی و شوروی توضیح دادهام و تکرار آنها ضرورتی ندارد. در اینجا فقط به چند مسئله میپردازم که قبلاً اشاره نشده است:
1 ـآیا در استراتژی منطقهای آمریکا، در جنگ جهانی آینده، نیروهای غرب مرز 2200 کیلومتری ایران را برای حمله مستقیم به شوروی مورد استفاده قرار میدادند و آیا پیمان سنتو ناظر به این هدف بود؟ پاسخ منفی است! سرزمین اتحاد شوروی سرزمین گستردهای است و حدود 220 میلیون از جمعیت 300 میلیونی این کشور به اضافه تأسیسات عظیم نظامی و اقتصادی و صنعتی آن در خاک روسیه (از مرز لهستان در غرب تا جبال اورال در شرق و جبال قفقاز در جنوب) متمرکز است. لذا، هرگونه حمله نظامی از سمت ایران موجب شکست آمریکا و متحدین آن میشود و نمیتواند لطمهای بر قدرت نظامی شوروی ایجاد کند. این مسئله در مورد حمله از جانب مرزهای چین و منطقه سیبری نیز صادق است. بنابراین، اگر آمریکا طرحی برای حمله احتمالی در جنگ فرضی آینده به خاک شوروی داشت، مسلماً محور اصلی را در غرب قرار داده بود، که در این منطقه نیز شوروی از طریق کشورهای اروپای شرقی حریم دفاعی مستحکمی ایجاد نموده بود. بنابراین جایگاه ایران در استراتژی منطقهای آمریکا محدود به همان 3 عامل بود که قبلاً گفته شد (کمربند امنیتی در مقابل شوروی، ذخایر نفت ایران، امنیت راه نفتی خلیجفارس) و ایران نمیتوانست سرپل تهاجم نظامی به شوروی باشد، هر چند از نظر اطلاعاتی و جاسوسی میتوانست محور مناسبی محسوب گردد. درباره پایگاههای رادار آمریکا در شمال ایران قبلاً توضیح دادهام.
2 ـ ماده 6 قرارداد 1921 ایران و شوروی به چه معناست و آیا با استناد به آن شوروی میتوانست هرگاه که بخواهد ایران را اشغال کند؟ در پاسخ باید بگویم که این ماده فقط به این اشاره داشت که هرگاه ناآرامیهای مرزی در ایران چنان میشد که بر مناطق مرزی سرزمین شوروی تأثیر میگذارد، شوروی حق داشت تا رفع ناآرامی، نیروهایی را در خاک ایران (در مرز) مستقر کند. قرارداد 1921 زمانی تنظیم شد که هم شوروی در نهایت ضعف بود و میخواست مرز مطمئنی برای خود ایجاد نماید و هم حکومت مرکزی ایران ضعیف بود و قادر نبود مرزهای مطمئنی از طرف ایران برای شوروی ایجاد نماید.
3 ـ گسترش مناسبات بازرگانی و حسن روابط سیاسی رژیم محمدرضا با شوروی به چه معنا بود و آیا مغایرتی با وابستگی ایران به بلوک غرب و آمریکا نداشت؟ پاسخ به این سؤال کمی بغرنج است. روشن است که رژیم مطلوب روسها نبود و آنها بهخوبی به نقش این رژیم و جایگاه آن در ایجاد کمربند ضدکمونیستی آمریکا واقف بودند و از حضور رادارهای آمریکا در شمال اطلاع داشتند و بهعلاوه ایران متحد رسمی و علنی آمریکا و عضو پیمان سنتو بود. ولی روسها معادلات سیاسی بینالمللی را درک میکردند و عرصههای نفوذ دو ابرقدرت را به رسمیت میشناختند و میدانستند که اهمیت هر منطقه تا چه حد است و توسعهطلبی آنها در هر منطقه به چه بهایی تمام میشود. لذا، از آغاز و طی کنفرانسهای متعددی که میان سران 3 قدرت فاتح جنگ جهانی دوم (آمریکا، شوروی، انگلیس) برگزار شد، در هر جایی که توانستند قلمرو نفوذ خود را گرفتند و مسلماً ایران خارج از این قلمرو بود. اگر چنین نبود، شوروی در سالهای 1320 ـ 1332 میتوانست سیاست خود را در ایران تهاجمیتر کند و نیروی کافی داخلی (حزب توده) را نیز در اختیار داشت. ولی شوروی همیشه عقب مینشست، چون میدانست که اشغال ایران و یا الحاق آن به بلوک کمونیستی برای آمریکا به هیچوجه قابل قبول نخواهد بود. مسلماً برای روسها یک ایران کمونیستی ایدهآل بود، ولی ایدهآلی که وصول به آن در شرایط موجود امکانپذیر تلقی نمیشد و لذا آنها راه توسعه مناسبات با رژیم محمدرضا را پیش گرفتند.
در اینکه استالین روابط حسنه با محمدرضا داشت تردیدی نیست و او تنها فرد از سران سه قدرت بود که در کاخ به ملاقات محمدرضا آمد و او را برای همیشه سپاسگزار خود نمود. محمدرضا همیشه این محبت استالین را به خاطر داشت (واسطه این ملاقات مورخ الدوله سپهر بود و ماجرای آن را قبلاً شرح دادهام). استالین دوباره از اشرف دعوت به عمل آورد و هر بار مسافرت اشرف حدود یک هفته طول کشید و در مراجعت هر بار استالین یک پالتو پوست به اشرف هدیه داد که میگفتند قیمتی روی آن نمیتوان گذاشت. این روابط مدتی تیره شد و بعداً در دوران برژنف مجدداً حسنه شد و زمینهای برای کدورتها نماند. سران شوروی چندین بار از محمدرضا برای مسافرت به شوروی دعوت به عمل آوردند و چندین بار نیز برژنف و سایر سران شوروی به تهران آمدند. ارتشبد شفقت، که در یکی از این سفرها به عنوان آجودان محمدرضا شرکت داشت، برایم تعریف کرد که پذیرایی در حد اعلای صمیمیت و بسیار باشکوه بود و روسها تأسیسات خود، بهخصوص سدسازیها را به محمدرضا نشان دادند و یک مسافرت با ترن در سیبری نیز انجام شد که شفقت از زیباییهای مناطق جنگلی آن تعریف میکرد.
بنابراین، پس از تحکیم قدرت داخلی محمدرضا و تثبیت ایران در حوزه نفوذ آمریکا مناسبات با شوروی عادی و حسنه بود و در این دوران با موافقت آمریکا و انگلیس (در چارچوبی که آنها برای روابط خود با شوروی قائل بودند) روابط اقتصادی ایران با شوروی و کشورهای اروپای شرقی توسعه یافت. ولی این مناسباتمحدود بودو حوزههای معینی را در برمیگرفت، در حالیکه شوروی میتوانست به علت نزدیک راه و هزینه کم حمل و نقل بهترین مشتری صادرات ایران باشد. مقام مسئولی با استناد به جداول متعدد به من گفت که در گذشته 80% صادرات ایران به روسیه بوده و روسها همیشه بهترین خریدار پنبه و خشکبار ایران بودهاند و تجار ایرانی شوروی را بهترین مشتری خود میدانستند. در مقابل، کشورهای اروپایی هیچگاه خواهان اجناس ایرانی، بهخصوص خشکبار، با آن بستهبندی بد و مرغوبیت پایین نبودند، ولی روسها با طیبخاطر میپذیرفتند چون مورد نیازشان بود. یک مقام سفارت انگلیس در ایران نیز زمانی همین حرف را به من گفت.
از نظر قراردادهای مهم، موارد متعدد معاملات بزرگ میان ایران و کشورهای بلوک شرق (که شوروی معامله با آنها را مانند معامله با خود تلقی میکرد) صورت گرفت، که معروفترین آن قرارداد تراکتورهای رومانی و غیره بود که این تراکتورها مرغوبیت چندانی نداشتند. با بلغارستان نیز یک قرارداد موادغذایی بسته شد که تا انقلاب ادامه داشت. ارتش نیز یک معامله کامیون و احتمالاً جیپ با شوروی انجام داد که شنیدم کامیونها برای وضع جوّی ایران مناسب نبودهاند. در مورد کارخانه ذوبآهن، این طرح اول به آلمانها واگذار شد، ولی آنها احداث ذوبآهن را برای ایران زود دانستند و لذا به شوروی ارجاع شد و پذیرفتند. کلیه این معاملات و از جمله قرارداد فروش گاز با موافقت آمریکا و گاه توصیه آنها بود. مورد مهم دیگری که به خاطرم است قرارداد احداث تعدادی سیلو با شوروی بود. همزمان قرارداد ساختمان تعدادی سیلو نیز با ایتالیا و یک کشور دیگر (احتمالاً انگلستان) منعقد شد. در سال 1354 یا 1355، امیرعباس هویدا (نخستوزیر) نسبت به قیمت پایه این دو کشور اعتراض کرد، زیرا قیمت روسها پایینتر بود و پیشرفت کارشان نیز بیشتر و این در حالی بود که کلیه سیلوها طبق یک نقشه و با یک مصالح باید ساخته میشد. مسئله در کمیسیونی به ریاست نخستوزیر بررسی شد، که در آن تعدادی از متخصصان بازرسی نیز دعوت شده بودند. معلوم شد که قیمت شورویها صحیح بوده و آن دو کشور دیگر قیمت بالاتر از قیمت واقعی دادهاند. نمایندگان شرکتهای دو کشور فوق پذیرفتند که قیمت خود را به سطح شورویها برسانند؛ ولی مشروط بر اینکه به جای استرداد وجه قرارداد سیلوهای اضافی بسازند، که هویدا پذیرفت.
*افغانستان
تا زمانیکه هندوستان بزرگ (شامل هند، پاکستان، بنگلادش، کشمیر، سیلان) مستعمره انگلستان بود، برای جلوگیری از نزدیک شدن روسیه به این مستعمره، انگلستان حد اعلای تلاش خود را در ایران و افغانستان مینمود. هدف انگلیسیها این بود که روسها نتوانند از راه افغانستان به پاکستان فعلی و یا از راه خراسان و سیستان وبلوچستان به بلوچستان پاکستان برسند. لذا حتی با جنگ مانع پیشروی روسها به جنوب جبال هندوکش شدند. معهذا، روسها همیشه کم و بیش نفوذ خود را در شمال جبال هندوکش حفظ کردند. ولی پس از استقلال هندوستان و تقسیم آن، دیگر انگلستان منافع قبلی را در افغانستان نداشت. لذا پس از جنگ دوم، شوروی در عین آنکه نفوذ خود را در شمال جبال هندوکش حفظ کرد به همراه آمریکا و اروپای غربی (بهخصوص آلمان و فرانسه و ایتالیا) در جنوب جبال هندوکش نیز شروع به فعالیت و سرمایهگذاری نمود. در کابل هم شوروی و هم کشورهای اروپای غربی حضور داشتند. روسها خود را به محمدظاهرشاه ـ شاه افغانستان ـ و رجال و دربار کابل نزدیک کردند و علاوه بر انجام فعالیتهای عمرانی و سرمایهگذاری در شمال جبال هندوکش، شمال و جنوب افغانستان را به وسیله یک جاده اساسی کوهستانی وصل نمودند و راه نفوذ به جنوب را هموار کردند. سپس بهتدریج به آموزش کادر ارتش افغانستان پرداختند وحدود 90% افسران و درجهداران افغانستان را در شوروی آموزش نظامی دادند. بنابراین، پس از جنگ دوم بهتدریج واضح شد که شوروی یکهتاز میدان افغانستان است و بهتدریج به سمت آبهای گرم بحر عمان پیش میرود، و روشن بود که آمریکاییها دست روسها را در افغانستان باز گذاردهاند تا در ازای آن ایران را حفظ کنند. واضح است که افغانستان نفعی برای آمریکا نداشت، در حالیکه ایران یک کشور مهم استراتژیک و یک منطقه غنی نفتی بود.
شوروی زمانیکه شمال و جنوب افغانستان را به وسیله یک جاده نظامی به هم وصل کرد و کادر ارتش را به دست گرفت و برایش مسجل شد که غرب کوچکترین عکسالعمل در مقابل او نشان نمیدهد، تصمیم به برکناری محمدظاهرشاه گرفت. از ظاهرشاه هم اروپای غربی و هم شوروی راضی بودند و دست هر دو را در افغانستان باز گذارده بود و ظاهراً روسها میخواستند که بیش از این بر افغانستان تسلط داشته باشند! ظاهرشاه زمانیکه برای مسافرت به ایتالیا رفته بود، توسط یکی از بستگان نزدیکش که بارها نخستوزیر شده بود ـ به نام محمد داودخان ـ سرنگون شد. این کودتا به سادگی برگزار شد و از جریان آن گزارشی به تهران ارسال نشد. کافی بود داودخان نظر خود را به فرماندهان واحدهای کابل اعلام کند تا کودتا انجام شود و چنین نیز شد. داودخان از طرفداران محکم شوروی به شمار میرفت و هربار که نخستوزیر میشد به نفع شوروی وارد میدان میگردید. پس از چند سال، روسها تصمیم به برکناری داودخان گرفتند. گفته میشد که فرانسه و آلمان و ایتالیا به آمریکا پیشنهاد سرمایهگذاری در جنوب افغانستان داده بودند و آمریکا بهشدت رد کرده بود. این اطلاع موثق است، چون خود سفارتخانهها در کابل به نماینده ساواک گفته بودند. مسلماً برخورد آمریکا به منظور بازگذاشتن دست شوروی در افغانستان بود.
به هر حال، داودخان مسافرتی به غرب نمود و در بازگشت از مسکو گذشت و در آنجا مورد پذیرایی گرم قرار گرفت و به کابل مراجعت کرد و یکی دو روز بعد در یک کودتا توسط کمونیستهای افغانستان سرنگون شد و نورمحمد ترهکی، که زمان داودخان زندانی بود، رهبر کشور شد. طرح کودتای کمونیستی بسیار دقیق طراحی شده بود و مسلماً افسران ارشد روس در تنظیم آن دخالت داشتند. در رأس کودتا یک سرتیپ افغانی قرار داشت، که بعداً مدتی رئیس ستاد ارتش شد. او به 2 فرمانده گردان که کمونیست بودند اطلاع داد که برای امشب واحدهایتان را آماده کنید، ولی علت را نگفت. این 2 واحد یکی گردان تانک بود و دیگری گردان پیاده. ساعت 3 نیمه شب 2 گردان فوق به سمت کاخ ریاست جمهوری به راه میافتند. واحدها تقریباً همزمان میرسند، چون گردان پیاده نیز با کامیون حمل میشد. تانکها نردههای کاخ را لـه میکنند و وارد محوطه میشوند و در همان زمانی که گارد داودخان در حال زدوخورد با کودتاچیان بود، حدود 50 افسر و درجهدار به فرماندهی سرتیپ مسئول طرح کودتا، از حاشیه کاخ وارد میشوند و مستقیماً به اتاق داودخان رفته و او را با چند تیر خلاص میکنند. ظاهراً از خانواده داودخان فقط یک زن و یک دختر بچه سالم ماندند، که خود را از نرده کاخ به سفارت فرانسه رساندند (کاخ و سفارت فرانسه با یک نرده از هم جدا میشد). کودتاچیان به دنبال این دو بهزور وارد سفارت فرانسه میشوند، ولی سفیر به عمل آنها اعتراض میکند و پناهندگان را پس نمیدهد و افسر مربوطه نیز که میبیند این زن و بچه ارزشی ندارند کوتاه میآید. این دو بلافاصله توسط سفیر فرانسه با اتومبیل به پاکستان اعزام شدند و نجات یافتند. کودتاچیان همزمان با حمله به کاخ ریاست جمهوری، رئیس ستاد ارتش و کلیه مقامات عالیرتبه ارتش را که طرفدار داودخان بودند ترور کردند و مانع خروج یکی از پادگانهای وفادار به داود شدند و از رادیو پیروزی کودتا را اعلام داشتند. ترهکی ساعت 8 صبح، یعنی 5 ساعت پس از حمله به کاخ کابینه خود را از رادیو معرفی کرد. گفته میشد که از 800 نفر گارد ریاست جمهوری حدود 600 نفردر ظرف یک ساعت از بین رفتند و 200 نفر بقیه تسلیم شدند. جزئیات کودتا به تهران رسید، که لحظه به لحظه طراحی و پیاده شد. به هر حال، ترهکی هم دوامی نداشت و یکی از وزراء او، از جناح "خلق " به نام حفیظالله امین، پس از مدتی او را از بین برد و خود رئیسجمهور شد. گفته میشد که امین، که فردی بسیار مقامپرست بوده، پس از مدتی یک پیک محرمانه برای تماس با غرب اعزام داشت. روسها از تماس امین با غرب مطلع شدند و ارتش شوروی را وارد افغانستان نمودند و با از بین بردن امین، ببرک کارمل (رهبر جناح "پرچم ") را به قدرت رساندند. کارمل را ترهکی و امین از کابینه دور کرده بودند و به عنوان سفیر در چکسلواکی به خارج از کشور فرستاده بودند. حزب کمونیست افغانستان به دو جناح "خلق " و "پرچم " تقسیم میشود، که از نظر نژادی و فرهنگی اختلافات شدید دارند. خلقیها بیشتر پشتو هستند و پرچمیها بیشتر فارس، و مسکو نیز تمایل زیادی به جناح "پرچم " (کارمل) دارد زیرا در میان آنها کادرها تعلیم دیدة کمونیست بیشتر است. گفته میشد که در زمان کودتا هر دو جناح در میان مردم بسیار ضعیف بودند و با کادر و سمپاتیزان بیش از 2000 نفر نیرو نداشتند.
ساواک در کابل یک نماینده داشت که با عنوان دبیر سفارت عمل میکرد. این رویه در کلیه کشورهایی که ساواک نماینده داشت مرسوم بود. پس از کودتای ترهکی، او برای توضیحات به تهران احضار شد و مرا نیز ملاقات کرد. میگفت که نحوه برکنار کردن محمدظاهرشاه و آمدن داود و سپس کودتای ترهکی همه یک بازی پیش ساخته بود و سفارت آمریکا به سادگی به این مسائل برخورد کرد، ولی سفارت فرانسه و آلمان چنین نبودند. گفتم: منظورتان این است که آمریکا میخواسته چنین شود؟! پاسخ داد: "این را که من نمیتوانم بگویم، فقط عکسالعمل سفارت را گفتم. " بعدها در یک مجله فرانسوی خواندم که هر چه فرانسه و آلمان از آمریکا درخواست توجه به وضع کابل را نمودند، آمریکا با بیتفاوتی برخورد کرد. مسلم است که در مسئله افغانستان، آمریکا با خونسردی و بیاعتنایی کامل عمل کرد و این فرضیه را قوی میدانم که آمریکا تعمداً توسعهطلبی شوروی را به سوی منطقه بیخطر افغانستان در خفا تحریک کرد و به طور علنی بهشدت علیه آن تبلیغ نمود، تا در انظار جهان خود را مخالف تجاوز نظامی و مدافع ملتها وانمود کند. چرا آمریکا شوروی را در خفا به سمت افغانستان کیش داد؟! بهاین دلیل ساده که مناطقی از نوع افغانستان و هندوستان و پاکستان، بهخصوص هندوستان، برای هر فاتح یک باتلاق خطرناک است. آمریکا از این طریق هزینههای نظامی شوروی را بهشدت افزایش داد، شوروی را در سطح جهانی (بهخصوص در کشورهای مسلمان) شدیداً مفتضح کرد و این کشور را در یک باتلاق غیرقابل نجات اسیر نمود. در مقابل چه نصیب آمریکا شد؟ آمریکا توانست خود را به عنوان مدافع آزادی مطرح کند و اعتبار از دست رفته خود در جریان جنگ ویتنام را جبران نماید و در کشورهای هندوستان و پاکستان و افغانستان پایگاه بسیار قوی بهدست آورد و بهخصوص عده زیادی از سران قبایل افغانستان را سرسپرده خود کند و بهعلاوه اقتصاد شوروی را بیمارتر و نحیفتر کند.
روابط سیاسی رژیم محمدرضا با افغانستان در دوره ظاهرشاه بسیار حسنه بود و این روابط حتی در زمان داود هم ادامه داشت. بین ایران و افغانستان همیشه یک اختلاف وجود داشت و آن مسئله رودخانه هیرمند بود، که آب منطقه سیستان را تأمین میکند. آب این رودخانه طبق یک قرارداد که به امضاء دو کشور رسیده بود تقسیم میشد، تا این که افغانها بر روی آن اقدام به احداث سد کردند و آب ایران کمتر از قرار قبلی شد. استدلال افغانها این بود که مازاد آب همیشه به طرف ایران میآید، بهخصوص در فصولی که آب رودخانه زیاد اس، و ایران می تواند به هر ترتیب که بخواهد از این آب زیاد ذخیره کند. اختلاف رود هیرمند همیشه با مذاکرات حل میشد و ایران نیز به کمک ژاپنیها در حوالی زابل چند دریاچه مصنوعی ایجاد کرد، که با استفاده از پمپ از آب آن برای زراعت استفاده میشد. میان ایران و افغانستان اختلاف مرزی اساسی وجود نداشت و اختلافات جزئی نیز همیشه به وسیله هیئتهای مرزی دو کشور حلشدنی بود. از طرف ایران سپهبد جهانبانی (سناتور) رئیس هیئت حل اختلافات مرزی با افغانستان بود. ایران در دوره ظاهرشاه و داود بهترین کم منطقه برای افغانستان بهشمار میرفت و لذا روابط حسنه با وزارتخارجه افغانستان برقرار بود. نماینده ساواک نیز در کابل همیشه فعال بود و هیچوقت به فعالیتهای پنهانی برای کسب خبر نیازی احساس نشد.
نکتهای که در رابطه با افغانستان باید گفته شود، مسئله قاچاق تریاک است. افغانستان راه قاچاق تریاک وارداتی به ایران است و این جریان از زمانی شروع شد که به دستور آمریکا و برای کمک به ترکیه کشت خشخاش در ایران منع شد. دکتر جهانشاه صالح (سناتور) که مسئول مبارزه با کشت تریاک در ایران بود، میگفت: "حیف است ایرانی تریاکی شود! " او ادعا میکرد که کشت تریاک ایرانی را تریاکی میکند! به هر حال او مجبور بود دستور آمریکا را اجرا کند تا سود کلانی به جیب ترکیه برود. با منع کشت خشخاش در ایران سیل تریاک قاچاق از افغانستان و ترکیه به ایران سرازیر شد و در مقابل سکه طلای ایران خارج میشد، چون در مقابل تحویل تریاک فقط سکه طلا را میپذیرفتند! آمارهای دقیق نشان میداد که پس از منع کشت خشخاش در ایران میزان موجودی تریاک در کشور 3 برابر شد و این یک مسئله کاملاً طبیعی است. یک معتاد زمانیکه بفهمد تهیه تریاک مشکل است، به جای یک کیلو احتیاجش، برای روز مبادا 3 کیلو ذخره میکند و این در مورد همه اجناس صادق است.
*پاکستان
پاکستان یک کشور نوبنیاد است که پس از جنگ جهانی دوم و تقسیم هندوستان بزرگ ایجاد شد. وجه اشتراک ملت پاکستان، دین آنها (اسلام) است و از نظر قومی و نژادی و زبان وجوه مشترک زیاد ندارند و قبل از استقلال تعدادی از این جمعیت در نقاط دیگر هند پراکنده بودند. بنابراین تنها عامل همبستگی ملی اسلام است و حضور اقدام متعدد، مانند سندیها، پنجابیها، بلوچها و براهوئیها، پشتوها (پاتانها)، همواره مایه دردسر دولت مرکزی و عامل بروز اختلافات سیاسی و قومی بوده است. در این میان، وضع پشتوها (پاتانها) و بلوچها قابل توجه است. عشایر پشتو که در مناطق کوهستانی و سردسیر و پربرف پاکستان زندگی میکنند، به دلیل شرایط آب و هوایی، مردمی مقاوم و رشید هستند و در آنها نوعی احساس برتری نژادی وجود دارد. ژنرال یحییخان نمونهای از مردم پشتو بود. بلوچها نیز که در سرزمین بلوچستان و مجاور بلوچستان ایران زندگی میکنند، خود را نژادی جداگانه میدانند و در آنها روحیه استقلالطلبی قوی است و به همین دلیل نیز در زمان بوتو مشکلات اساسی برای دولت مرکزی ایجاد کردند.
در آغاز، پایتخت پاکستان بندر کراچی بود، که بزرگترین و پرجمعیتترین شهر پاکستان است و اکنون باید حدود 6 میلیون نفر جمعیت داشته باشد. کراچی بندری گرم و مرطوب است و میزان رطوبت هوا در حدی است که مانع کار کردن شده و فرد را تنبل میکند. در کراچی فقر بسیار شدید است و شبها در پیادهروها همیشه عده زیادی در حال خواب مشاهده میشوند. دولت پاکستان تصمیم درستی اتخاد کرد و پایتخت را از کراچی شلوغ و بد آب و هوا و کثیف به اسلامآباد منتقل کرد. اسلامآباد در آن موقع شهر نبود و شاید یک ده و یا قصبه بود و دولت احتیاجات ضروری یک پایتخت، مانند سازمانهای دولتی و سفارتخانهها و فرودگاه و غیره، را ساخت. این تأسیسات در آغاز بسیار ناقص بود، ولی مسلماً بهتدریج کامل شده است. اسلامآباد از شمالیترین مناطق پاکستان و شهری سردسیری و خوش آب وهواست و مسلماً از نظر حفاظت بسیار بهتر از کراچی است.
اصولاً پاکستان کشوری فقیر است و بیشتر تأسیسات و امکانات آن متعلق به دورانی است که مستعمره انگلستان بود. جادهها، خطوط راهآهن، کادر اداری، ارتش و نیروهای انتظامی، دانشگاهها و غیره همه توسط انگلستان و طبق سیستم انگلیسی ایجاد شده و لذا هنوز نیز انگلیسیها در این کشور نفوذ زیاد دارند. معهذا، مانند ایران، پس از جنگ دوم آمریکا وارد صحنه سیاست و اقتصاد پاکستان شد و با کمکهای مالی زیاد توانست مقام اول را از نظر نفوذ در سیاستمداران پاکستان کسب کند و تیپ سیاسی و نظامی جدید مورد علاقه خود را پرورش دهد. از نظر سیاست حزبی نیز در پاکستان وضع منظمی وجود ندارد و هر رجل سیاسی برای خود حزبی تشکیل میدهد، که گاه با هم ائتلاف کرده و نیرویی میشوند، ولی به زودی این ائتلافها به علت رقابت رجال به هم میریزد. متشکلترین حزب پاکستان، حزب مردم ذوالفقار علیبوتو بود. ولی در پاکستان نقش اصلی سیاست همیشه با ارتش بود، که پرسنل آن حدود 300 هزارنفر تخمین زده میشود. ارتش پاکستان از نظر تجهیزات مدرن غنی نبود و مدتها متکی بر کمکهای بلاعوضی بود که محمدرضا به سفارش آمریکا میداد. بعداً خود آمریکا تعهد کرد که سالیانه به ارتش پاکستان کمک بلاعوض کند و بهعلاوه به علت تخصص بالای افسران و درجهداران فنی پاکستان از آنها در تقویت ارتش عربستان استفاده شد. عراق و اردن هم در مواردی به ارتش پاکستان کمک کردهاند.
آمریکا از ارتش پاکستان دو انتظار داشت: اول، حفظ منافع منطقهای آمریکا بهخصوص در جلوگیری از نفوذ روسها به جنوب، که مسلماً پس از اشغال نظامی افغانستان توسط شوروی این نقش جدیتر شده است. دوم، مداخله در مسائل سیاسی کشور در شرایطی که اختلافات قومی و سیاسی حاد میشد. برای مثال، زمانی که وضع داخلی پاکستان پیچیده شد، ژنرال ایوب خان قدرت را به دست گرفت و در کشور نظم برقرار کرد و سپس رئیس ستاد ارتش او، ژنرال یحییخان، رئیسجمهور شد. یحییخان از افسران مقتدر ارتش پاکستان و یک نظامی تمام عیار بود. بعداً ذوالفقار علیبوتو قدرت را به دست گرفت و یک سلسله اصلاحات را به توصیه آمریکا اجرا کرد، ولی پس از مدتی توسط رئیس ستاد ارتش، ژنرال ضیاءالحق, برکنار و اعدام شد. دلیل برکناری و اعدام بوتو برایم مشخص نیست، زیرا هم حزب او نیرومند بود و هم وی سیاستمدار موفقی به شمار میرفت. اتهامی که ضیاءالحق به او زد (قتل یکی از مخالفین سیاسی) دلیل کافی نیست و باید در پشت مسئله عامل مهمی بوده باشد. من احتمال میدهم که احیاناً بوتو در ازاء پول مدرک سرّی خاصی را مخفیانه به شوروی داد و به همین دلیل بهشدت مجازات شد. دلیل خاصی ندارم، ولی یک نمونه مشابه در ترکیه اتفاق افتاد و آن اعدام عدنان مندرس بود. به هر حال، میتوان نتیجه گرفت که در پاکستان یک دیکتاتور نظامی قویترین عضو هیئت حاکمه است و نیروهای سیاسی متنفذ ارزنده در مقابل او چیزی نیستند و آمریکا هر موقع که بخواهد از این برگ استفاده میکند.
محمدرضا و اشرف از زمانی که بوتو وزیر خارجه بود، روابط بسیار نزدیکی با او برقرار کردند. بوتو بسیار مقامپرست بود و میخواست به هر نحوی که شده به ریاست جمهوری برسد و محمدرضا نیز حداکثر کمک را به او در این زمینه کرد. بالاخره بوتو رئیس جمهور شد، ولی بهتدریج وضع بلوچستان پاکستان وخیم شد و رؤسای قبایل بلوچ کنترل اوضاع را به دست گرفتند، از ورود نیروهای کمکی ارتش به بلوچستان تا حد امکان جلوگیری کردند، تخریباتی در ترنهای حامل سربازان انجام دادند و حملاتی به ستونهای نظامی نمودند. محمدرضا احساس کرد که این اغتشاش به بلوچستان ایران نیز سرایت خواهد کرد و لذا استاندار بلوچستان پاکستان، به نام بزنجو، را به طور رسمی به ایران دعوت کرد و مقداری پول و وعدههی کمک بیشتر به او داد، تا دامنه فعالیت خود را به ایران سرایت ندهد. او نیز تا زمان کودتای ضیاءالحق با ایران همکاری کرد. پس از کودتای ضیاءالحق، ارتش به بلوچستان اعزام شد و بزنجو را محترمانه برکنار کرد و فعالیت بلوچها کاهش یافت.
در مورد پاکستان کار اطلاعاتی خاصی از سوی ساواک ضرورت نداشت، زیرا سازمانهای اطلاعاتی دو کشور بسیار به هم نزدیک بودند و اطلاعات لازم را تبادل مینمودند و برای نماینده ساواک در پاکستان نیز هیچگونه محدودیتی وجود نداشت. بهعلاوه در سطح عالی دو کشور تبادل اطلاعات وجود داشت و هماهنگیهای نظامی و اقتصادی نیز در چارچوب سنتو انجام میگرفت. ملاقاتهای محمدرضا با رؤسای جمهور پاکستان بسیار زیاد بود و تصور میکنم ضیاءالحق حداقل 10 بار به تهران آمد و کمکهای مالی و وسایل جنگی گرانقیمت به عنوان کمک از محمدرضا دریافت کرد. آنطور که از مسئولین امر شنیدم یک قلم این کمکها تعدادی هواپیما و وسایل یدکی مربوطه بود و قلم دیگر تعدادی تانک بود که محمدرضا به عنوان کمک بلاعوض برای پاکستان سفارش داد و تحویل هم شد. این کمکها به سفارش آمریکا و انگلیس بود که هر دو در دو کشور ایران و پاکستان منافع داشتند و استدلال میکردند که ایران یک کشور نفتخیز و ثروتمند است و باید به هم پیمان خود در سنتو، که ارزکافی ندارد، کمک کند.
در پایان باید توضیح دهم که علت اعزام نصیری به عنوان سفیر به پاکستان در سال 1357 به علت اهمیت اطلاعاتی این کشور نبود و صرفاً هدف دادن شغلی به نصیری بود، کما اینکه پاکروان نیز وقتی از ساواک برکنار شد سفیر ایران در پاکستان گردید، که راضی نبود ولی محل خالی دیگری در آن زمان وجود نداشت و پس از مدتی سفیر در فرانسه شد. نصیری نیز از مأموریت خود در پاکستان راضی نبود و میخواست به یک کشور اروپایی، ولو بیاهمیت، برود و خوانساری در حضور من وعده قاطع داد که این کار را حتماً خواهد کرد، که به هر حال سرنوشتش چیز دیگری شد.
*ترکیه
جمهوری ترکیه پس از جنگ اول جهانی و اضمحلال امپراتوری عثمانی ایجاد شد. این دوران با پیدایش حکومت کمونیستی در روسیه مصادف بود و انگلستان که در آن زمان یکهتاز جهان محسوب میشد برای به زانو درآوردن روسیه بلشویکی و حفظ هندوستان و سایر مستعمرات آسیایی و جلوگیری از دسترسی شوروی به دریای مدیترانه و خاورمیانه به 3 کشور توجه اساسی کرد و یک "کمربند امنیتی " در پیرامون شوروی ایجاد نمود و کمونیسم را به محاصره درآورد: در ایران رضا خان را به قدرت رساند و سلطنت پهلوی را ایجاد کرد، در لهستان مارشال پیلسودسکی را رئیسجمهور و دیکتاتور نظامی نمود و در ترکیه آتاتورک را سرکار آورد.
آتاتورک در زمانی که قدرت را به دست گرفت، سرتیپ ارتش بود و فرماندهی یک لشکر را به عهده داشت و در جنگ با یونان شهرتی کسب کرده و افسران ارتش از او تبعیت میکردند. او پس از به قدتر رسیدن به اقداماتی دست زد کمه مشابه آن توسط رضا خان اجرا شد، مانند مبارزه علیه روحانیون مسلمان، کشف ححاب، اجباری کردن لباس اروپایی و مجموعه اقداماتی که ترکیه را از نظر ظاهر به یک کشور اروپایی تبدیل میکرد. آتاتورک نیز مانند رضا خان که به سرکوب عشایر دست زد، به قتل عام عشایر کرد در ترکیه پرداخت، استعمال نام کرد را ممنوع کرد و عنوان جدید "ترکهای کوهستانی " را به کردها داد! گفته میشد که در این قتلعام صدها هزار کرد نابود شدند. آتاتورک همچنین به سرکوب ارامنه ساکن ترکیه دست زد و از همان زمان ارامنه کینه شدیدی علیه دولت ترکیه به دل گرفتند. بدینترتیب، ترکیه کنونی توسط آتاتورک ایجاد شد.
آتاتورک یک نظامی تمام عیار بود و نه یک سیاستمدار و لذا پس از این اقدامات نقش او به پایان رسید. در کنار آتاتورک فردی به نام عصمت اینونو قرار داشت، که در زمان جنگ با یونانیها رئیس ستاد لشکر آتاتورک بود و گویا انگلیسیها او را از همان زمان در کنار آتاتورک قرار داده بودند تا راهنمای وی باشد. تشخیص انگلیسیها این بود که آتاتورک بدون اینونو مرتکب اشتباهات بزرگ خواهد شد. اینونو فرد جسوری نبود اما سیاستمدار زیرکی بود و مغز متفکر آتاتورک محسوب میشد. او در زمان آتاتورک بارها نخستوزیر شد و تا مرگ آتاتورک کشور را به نام او اداره میکرد. با مرگ آتاتورک اینونو به جای او رئیسجمهور شد و سالها در این سمت ماند و بعداً به عنوان رهبر حزب "جمهوریت " به نخستوزیری رسید. اینونو مدتهای طولانی پس از آتاتورک زندگی کرد و در تمام این مدت اداره کننده واقعی ترکیه بود و در سن قریب به 90 سالگی فوت کرد. افسران ایرانی سنتو، به نقل از همکاران ترک خود، تعریف میکردند که آتاتورک در سالهای آخر عمر خود در حکومت دخالتی نداشت و شب تا صبح در کاخ خود عرق میخورد، بطری را لاجرعه سر میکشید و موقع خواب حتماً میبایست کاملاً مست باشد. کاخ او پر از دختران زیبای ترک بود و آتاتورک هر شب یکی را برای همخوابگی انتخاب میکرد. این رویه آتاتورک تا زمان مرگش ادامه داشت و ترتیبات لازم را برای این زندگی او عصمت اینونو میداد و تلاش میکرد که زندگی خصوصی آتاتورک به خارج از کاخ درز نکند. به هر حال، آتاتورک قویهیکل به علت این شیوه زندگی فوت کرد ولی اینونو، که از جوانی نحیف و ضعیفالمزاج بود، سالهای سال عمر نمود.
در زمان جنگ جهانی دوم، هیتلر علاقه داشت که ترکیه در کنار آلمان قرار گیرد؛ لذا او یکی از بزرگترین سیاستمداران قرن به نام فنپاپن را سفیر آلمان در ترکیه کرد. ولی ترکیه ترجیح داد به سود متفقین "بیطرف " بماند و از همان زمان توجه جدی آمریکا به ترکیه جلب شد. آمریکا پس از جنگ ترکیه را یکی از اصلیترین محورهای سیاست منطقهای غرب، چه در اروپای شرقی و جنوبی و چه در خاورمیانه، تشخیص داد و ترکیه عضو پیمانهای ناتو و سنتو شد. علت اهمیت ترکیه برای آمریکا و ناتو، موقعیت ژئوپولتیک این کشور است. ترکیه راه کوتاه بین اروپا و آسیاست و وجود تنگههای داردانل و بُسفر اهمیت خاصی به این کشور میدهد، زیرا بدون اجازه ترکیه راه ناوگان شوروی از دریای سیاه به دریای مدیترانه و بالعکس مسدود است. ترکیه همسایه شوروی است و این امر نیز ارزش اطلاعاتی و نظامی درجه اولی به این کشور میدهد. به علت همین ارزش است که غرب مدیون ترکیه بوده و کمکهای فوقالعادهای به آن میکند. حضور ترکیه در پیمان ناتو به شوروی اجازه نمیدهد که از صدها جزیره کوچک و بزرگ دریای مدیترانه استفاده اطلاعاتی و نظامی کند و خاک ترکیه نیز این امکان را در اختیار غرب، بهخصوص آمریکا، میگذارد تا از یک شبکه راداری قوی و پایگاههای نظامی متعدد استفاده کند.
به علت همین اهمیت استراتژیک، ناتو به ترکیه بهای فوقالعاده داد و بهخصوص ارتش 500 هزارنفری آن را از نظر سیاسی و نظامی تقویت و بازسازی نمود. چون ترکیه کشور فقیری است، طبعاً نگهداری چنین ارتشی برایش غیرممکن است و تنها کمکهای بلاعوض آمریکاست که میتواند چنین ارتشی را سازمان دهد. آمریکا به علت احتایج به ارتش ترکیه همیشه مقداری از هزینه آن را تقبل کرده و آن را به وسایل مدرن و گرانقیمت مجهز میکند. هر چند حقوق نظامیان ترکیه پایین است و حدود یک سوم حقوق نظامیان هم طراز ایرانی است، ولی به علت وضع خاص ارتش در جامعه ترکیه و درآمدهای جنبی شکایتی ندارند و از وضع خود کاملاً راضی هستند. در واقع، قویترین جناح سیاسی ترکیه همین ارتش است که در رأس و مافوق احزاب قرار میگیرد. طبق یک روش قبول شده از سوی هیئت حاکمه ترکیه، که شاید از زمان آتاتورک در قانون اساسی هم تسجیل شده باشد، هرگاه ارتش تشخیص داد که کشور در خطر است میتواند به دولت و مجلس اخطار کند و اگر اخطار بینتیجه بود زمام حکومت را در یک کودتای بدون برخرود به دست بگیرد. به این ترتیب، کودتا به فرم متداول خود در ترکیه وجود ندارد و کودتاهای متعدد در ترکیه طبق یک رویه تقریباً قانونی است. این رویهای است که آمریکا در ترکیه مرسوم کرد تا ثبات حکومت را در قبال خطر کمونیسم تأمین کند و لذا در ترکیه مسئلهای به نام ضعف حکومت مرکزی وجود ندارد، ثبات بسیار زیاد است و غرب از وجود یک نظام با ثبات در ترکیه مطمئن میباشد. ارتش پس از انجام نقشی که برایش تعیین شده و وقتی که از ثبات اوضاع مطمئن شد، مجدداً حکومت را به احزاب میسپارد بنابراین مسئله احزاب در ترکیه و برخوردهای تند آنها حد و مرز دارد و دمکراسی حزبی واقعی وجود خارجی ندارد و در در واقع این ارتش است که در مسئله حکومت حرف آخر را میزند. نمونه مهم این نقش را ارتش در زمان عدنان مندرس عملی شد و پس از اینکه آمریکا مطلع شد که مندرس، که لایقترین نخستوزیر ترکیه بود، از طریق وزیر خارجهاش تماسهای کاملاً مخفی با شوروی گرفته است، از طریق ارتش او را کنار زد و نخستوزیر وزیرخارجه اعدام شدند. پس از مدتی که اوضاع آرام شد، مجدداً ارتش حکومت را به احزاب سپرد. در زمان اجویت هم همین وضع بود و به علت توسعه ناآرامیهای قومی و دانشجویی ژنرال اورن، رئیس ستاد ارتش، قدرت را به دست گرفت.
*اسرائیل
محمدرضا رژیم اسرائیل را به طور دوفاکتو به رسمیت شناخت و همین کافی بود تا اسرائیل به طور غیررسمی سفارت خود را در تهران دایر کند. این روابط به حدی گسترش یافت که محمدرضا چند پایگاه برونمرزی خود با کشورهای عربی منطقه را به اسرائیل واگذار کرد و سازمان اطلاعاتی اسرائیل پس از قدرتهای بزرگ فعالترین سرویس اطلاعاتی در ایران شد. اسرائیل رژیم محمدرضا را تنها دوست و متحد خود در منطقه تلقی میکرد و لذا به آموزش ساواک کمکهای درجه اول نمود. ولی محمدرضا به خاطر فرهنگ اسلامی مردم ایران و به خاطر حساسیت مردم عرب منطقه جرئت نکرد روابط خود را با اسرائیل رسمی کند و آمریکا و انگلیس نیز این کار را اصلاح نمیدانستند، زیرا ایران با نقش فوق میتوانست بهترین حلقه اتصال اسرائیل و کشورهای عربی باشد.
اسرائیل پایگاه اصلی غرب در خاورمیانه به شمار میرود و برای آمریکا کشور پولسازی محسوب میشود. صرف وجود اسرائیل سبب میگردد تا کشورهای عربی و ثروتمند منطقه دلارهای نفتی خود را در مقابل سفارشات گرانقیمت اسلحه به آمریکا بدهند. آمریکا هم با بذل و بخشش، مقداری از این سفارشات را به کشورهای اروپای غربی واگذار میکند. وجود اسرائیل برای شوروی نیز نافع است، زیرا بخشی از سفارشات نظامی نصیب این قدرت میشود.
هر چند اسرائیل تنها کشور یهودیان جهان به شمار میرود ولی استعداد پذیرش کلیه یهودیان جهان را ندارد و در واقع نقش مرکز قدرت جهانی یهود را ایفاء میکند. اقلیتهای یهودی در جهان غرب بهشدت در حکومتهای خود مؤثرند و بهخصوص این نفوذ در آمریکا بسیار شدید است، لذا نمیتوان اسرائیل را یک کشور تحت سلطه آمریکا و غرب تلقی کرد بلکه در واقع این جهان غرب است که تحت نفوذ اسرائیل میباشد.
طبق اطلاعاتی که از طریق اداره کل هشتم ساواک به من میرسید، جمعیت یهود ایران حدود 000/70 نفر اعلام میشد، که پیش از تشکیل کشور اسرائیل یک اقلیت آرام و فاقد تحرک سیاسی بودند و فعالیتهای خود را در مسائل اقتصادی متمرکز میکردند. در میان یهودیان ایران، مانند سایر اقلیتها، حس تعاون و انسجام قوی است. در میان آنها فقیرو غنی وجود دارد ولی فرد بیکار وجود ندارد. یهودیان ایران فقط بین خود وصلت میکنند و به همین دلیل اصالت نژاد خود را حفظ کردهاند. برخلاف بهائیان (بهشدت) و مسیحیان (کمتر) که سعی در جلب مسلمانان به مذهب خود داشتند، از یهودیان ایران چنین تلاشی مشاهده نمیشد و لذا بیشتر حالت یک اقلیت نژادی داشتند تا یک اقلیت مذهبی. پس از تشکیل کشور اسرائیل و بهخصوص پس از پیروزی اسرائیل در جنگ با اعراب، در یهودیان ایران یک حالت احساس غرور شدید پیدا شد، که بهشدت سعی در استتار این روحیه داشتند تا حساسیت مردم را تحریک نکنند. هیچگاه اسرائیل یهودیان ایران را تشویق به مهاجرت به اسرائیل نمیکرد. علت این بود که یهودیان ساکن اسرائیل اکثراً از یهودیان تحصیل کرده و ثروتمند اروپا و آمریکا بودند و لذا موفق شدند یک کشور پیشرفته را ایجاد کنند ولی یهودیان ایران که اکثراً از نظر تحصیلات عقب و نسبت به یهودیان اروپایی و آمریکایی فقیر بودند نفعی برای دولت اسرائیل نداشتند. در دوران محمدرضا، تعداد محدودی از یهودیان ایران خواهان مهاجرت به اسرائیل شدند، ولی اسرائیل برای پذیرش آنها 2 شرط قائل شد: یا بسیار ثروتمند باشند تا ثروت خود را در اسرائیل به کار گیرند و یا جوان و نیرومند باشند تا در ارتش اسرائیل بتوانند خدمت مؤثر کنند. تعدادی از افرادی که دارای 2 شرط فوق بودند تقاضای رفتن کردند و تقاضایشان مورد قبول واقع شد ولی بسیاری از آنها پس از یکی دو سال اقامت خواستار مراجعت به ایران شدند. احتمال داده میشد که برخی از آنها در اسرائیل دوره اطلاعاتی دیدهاند تا از تخصص خود در ایران به سود اسرائیل استفاده کنند. عامل دیگری نیز سبب میشد که اسرائیل یهودیان ایران را نپذیرد. مساحت کشور اسرائیل حدود 20 هزار کیلومتر مربع است که با محاسبه نوار غزه و حاشیه رود اردن و جولان، که بعداً اشغال نمود، نباید بیشتر از 30 هزار کیلومترمربع باشد. در اسرائیل حدود 3 میلیون یهودی و یک میلیون فلسطینی زندگی میکنند که با توجه به مساحت اسرائیل رقم بالاییاست، مضافاً اینکه این کشور از نظر آب و زمینهای مرغوب کشاورزی نیز در مضیقه است. بنابراین جمعیت اسرائیل هماکنون نیز اشباع شده است تا چه رسد به اینکه یهودیان سایر جهان بهخصوص یهودیان فقیر آسیا و آفریقا هم اضافه شوند. لذا دولت اسرائیل ترجیح میداد که از اقلیت یهود در همه کشورها به سود خود استفاده کند و نه اینکه آنها را به خاک اسرائیل جلب نماید.
سفارت اسرائیل در ایران فقط در زمینه اطلاعاتی فعال نبود، بلکه در سایر زمینهها نیز فعالیت چشمگیر داشت. گاه به گاه سفارت، یهودیان ایران در سالنی جمع مینمود و در این جلسات ضمن سخنرانی و تحریک روحیه قومی آنها، برای کمک به اسرائیل اعانه جمعآوری میشد و هر بار مبالغ کلانی پول ارسال میگردید. در این جلسات، که تصور میکنم ماهیانه بود، مأمورین اداره کل هشتم ساواک شرکت داشتند. در سفارت نیز میهمانیهای نیمهخصوصی داده میشد و سفرای برخی کشورها و کارمندان سفارتخانهها و یهودیان سرشناس و گاهی مقامات ایران در این میهمانیها شرکت میکردند. از اداره کل هشتم ساواک نیز دعوت به عمل میآمد. بهعلاوه، سفارت اسرائیل هرازگاهی از مقامات ایرانی برای بازدید از اسرائیل دعوت میکرد و هدف بیشتر تبلیغ پیشرفت کشاورزی و صنعت اسرائیل بود. تصور میکنم سال 1340 بود که وزارت کشاورزی اسرائیل از وزیر کشاورزی ایران دعوت کرد که هیئتی را برای بازدید از تأسیسات زراعی و آبیاری اسرائیل اعزام دارد. وزیر کشاورزی هیئتی را تعیین نمود و من نیز از شعبه 2 "دفتر ویژه اطلاعات " افسری را اعزام داشتم. افسر مزبور پس از بازگشت هر روز قسمتی از گزارش خود را میفرستاد تا بررسی کنم. پیشرفت های اسرائیل در زمینه کشاورزی و آبیاری شگفتانگیز بود. در آغاز از محل جدایی سهم اسرائیل از رود اردن ـ مرز مشترک اسرائیل و اردن در شمال ـ بازدید کرده بودند. در این محل تونل عظیمی از بتون ایجاد شده بود، که سهم آب اسرائیل در آن جریان پیدا میکرد. این آب از شمالیترین نقطه تا جنوبیترین نقطه کشور به وسیله لولههای قطور جریان داشت. از این لولهها لولههایی با قطر کمتر منشعب میشد و به شهرها و مزارع آب میرساند و تا صحرای نقیب ادامه داشت. برای صرفهجویی در آب، در زراعت از سیستم آبیاری بارانی و در باغات از سیستم آبیاری قطرهای استفاده میشد. در مزارع و باغات دستگاههای متعدد حرارتسنج و رطوبت سنج قرار داشت و هر زارع یا باغدار موظف بود مرتب میزان رطوبت در لایه 30 سانتیزمین را ببیند تا آب بیش از حد لازم و کمتر داده نشود. بنابراین در اسرائیل مسئلهای به نام هدر رفتن آب وجود نداشت و هر مزرعه یا باغ فقط در حد مورد نیاز آب مصرف مینمود. این نکته برای من که در ایران شاهد هرز رفتن میلیونها میلیون مترمکعب آب بودم بسیار تأسفانگیز بود. هیئت مذکور با ترن به صحرای نقیب نیز برده شد، که آب از رود اردن با لوله به این نقطه میرسید. اسرائیلیها اقداماتی در زمینه شیرین کردن آب دریا نیز نموده و به نتایج قابل ملاحظهای رسیده بودند. زمانی یک متخصص آبیاری از اسرائیل به ایران آمد و از چند استان بازدید نمود. او به من گفت که ایران به هیچوجه جزء کشورهای کمآب دنیا نیست و اگر ما چند رودخانه کردستان را داشتیم آبادترین کشور جهان بودیم. او گفت که در ایران از آبهای موجود بهخصوص رودخانهها و چشمهها بسیار کم استفاده میشود و آن مقداری نیز که مورد استفاده قرار میگیرد بیش از 50% آن یا بخار میشود و یا به زمین فرو میرود. وی بهشدت با سیستم کرتی آبیاری مخالف بود و آن را عامل اصلی هرز رفتن آب ایران میدانست.
*عراق
سرزمین عراق در جنگ جهانی اول توسط انگلیسیها اشغال شد. انگلیسیها به دلیل موقعیت ژئوپولیتیک عراق در منطقه و همچنین به خاطر ذخایر عظیم نفتی آن ترتیباتی دادند تا تسلط خود را محکم کنند و لذا فیصل ـ پسر حسین شریف مکه ـ را به سلطنت عراق نشاندند و برادر او به نام عبدالله را شاه اردن کردند. ملک عبدالله پدربزرگ ملک حسین، شاه فعلی اردن، است. بدین ترتیب، انگلیسیها قصد داشتند که بخش مهمی از دنیای عرب (عراق، اردن، سوریه) را به وسیله خانواده هاشمی حجاز اداره کنند و در بخش دیگر (سرزمین حجاز) خانواده سعودی، که رقیب خانواده هاشمی بود، را به قدرت رساندند. این همان سیاست معروف انگلیسی "تقسیم کن و حکومت کن " است. پس از جنگ جهانی دوم نفوذ انگلیسیها در عراق محکم بود، تا بالاخره با همکاری آمریکا در سال 1333 پیمان بغداد را تشکیل دادند و به نوعی برای عراق در منطقه مرکزیت قائل شدند. در این زمان شاه عراق، ملک فیصلل دوم بود، ولی در واقع کشور توسط نخستوزیر او به نام نوری سعید اداره میشد که عامل درجه اول انگلیسیها بود. ملک فیصل را چند بار در کاخ محمدرضا دیدم. بسیار جوان بود و احتمالاً ازدواج نکرده بود (مطمئن نیستم). خود فیصل بسیار مؤدب و مظلوم بود و همه کاره دربار ولیعهد به نام عبدالاله بود، که احتمالاً پسر عموی او بود. عبدالاله حدود 10 سال از فیصل بزرگتر بود و روابط بسیار نزدیک با انگلیسیها داشت و در واقع مأمور آنها در دربار محسوب میشد. نوری سعید نیز فرد بسیار مقتدری بود و هر چند نخستوزیر بود، ولی یک دیکتاتور واقعی به شمار میرفت و قابل تعویض نبود. فرد بسیار مسلط به خود و کاردان و باهوشی بود و همه رجال عراق از او حساب میبردند. نوری سعید به صورت ظاهر مقام سلطنت را حفظ کرده و شدیداً به علاقه به شاه و سلطنت تظاهر میکرد.
در این زمان روحیات ضدانگلیسی در عراق بسیار رشد کرد و بهخصوص افسران عراقی تحت تأثیر کودتای ژنرال نجیب و سرهنگ عبدالناصر و ناسیونالیسم عربی ناصر قرار گرفتند و روسها نیز این ناسیونالیسم را به شدت تشویق نمودند. بدینترتیب در سال 1337 کودتای سرتیپ عبدالکریم قاسم صورت گرفت و رژیم سلطنتی در عراق سقوط کرد.
زمانیکه کودتای قاسم انجام شد، روز بعد ارتشبد جم در یک ملاقات دوستانه به من گفت که زمانی که او رئیس هیئت نظامی ایران در سنتو بود، قاسم در ترکیه دوره دانشگاه جنگ را طی میکرد و به عنوان یک افسر عراقی در کلیه میهمانیهای پیمان، که عراق عضو آن بود، شرکت مینمود. جم به کرات با قاسم صحبت کرده و او را از نظر نظامی افسر مسلطی میدانست. در آن زمان درجه قاسم سرهنگ بود. به هر حال در سال 1337، به علت ناآرامیهایی که در مرز عراق و سوریه بود، ستاد ارتش عراق یک تیپ به فرماندهی سرتیپ قاسم و معاونت سرهنگ عبدالسلام عارف را به این منطقه اعزام میدارد. تیپ کمی از بغداد خارج میشود و شب توقف مینماید و قاسم و عارف طرح حمله به بغداد و کودتا را آغاز میکنند. ساعت 5/3 صبح تیپ به جای حرکت به سمت سوریه، به بغداد مراجعت میکند.قاسم با تیم انتخابی خود به طرف کاخ میرود و عارف با تیم مربوطه به سمت رادیو. قاسم عبدالاله (ولیعهد)، فیصل (شاه) و کلیه اعضاء خانواده سلطنتی را، پس از خلعسلاح گارد، در سینه دیوار تیرباران میکند و پس از مدتی نوری سعید را، که فرار کرده و در غاری مخفی شده بود، دستگیر و او را نیز تیرباران میکند. اجساد همگی به گاری بسته شده و در خیابانهای بغداد نمایش داده میشود. کودتای عراق در آن زمان بزرگترین حادثه منطقه تلقی میشد و هم غرب و هم محمدرضا را به وحشت انداخت و از آن زمان تیرگی روابط رژیم محمدرضا و جمهوری عراق آغاز شد، که تا سال 1975 ادامه یافت.
کودتای قاسم پیشرفت مواضع شوروی در منطقه تلقی میشد و توسعه فعالیت کمونیستها در عراق ثبات منطقه به نفع غرب را به خطر میانداخت. لذا، آمریکا و انگلیس به تقویت رژیم محمدرضا و رژیم اردن دست زدند ولی همزمان نیز تلاشهایی صورت گرفت تا با نفوذ در ارتش عراق بهتدریج نیروهای متمایل به شوروی و یا ناسیونالیستها پس زده شوند. بدینترتیب، قدم به قدم راه برای صعود صدام حسین هموار شد. قاسم پس از حدود 4 سال حکومت ]در سال 1340[ توسط عبدالسلام عارف برکنار و کشته شد و بدینترتیب حزب بعث عراق به قدرت رسید. این قدم اول به سود آمریکا تلقی میشد. پس از چندی، عارف ]در سال 1345[ در سانحه هوایی کشته شد و برادرش سپهبد عبدالرحمن عارف، رئیسجمهور شد و بالاخره [در سال 1347] حسنالبکر، عبدالرحمن عارف را بدون مقاومت از کشور خارج کرد و عازم انگلستان نمود و قدرت را به دست گرفت. اعزام عارف به انگلستان این فرضیه را مطرح میکند که وی از آغاز مهره انگلیسیها بوده است. در این زمان صدام حسین دبیر شورای انقلاب و معاون رئیسجمهور شد. این نشانگر آن بود که ارتش عراق صدام را برای ریاست جمهوری قبول نداشت و باید فرد خوشنامی به قدرت میرسید و لذا سرتیپ حسنالبکر، که مورد قبول ارتش بود، برای این نقش انتخاب شد. ولی بهتدریج صدام نقش فائقه را در حکومت عراق به دست گرفت و خیلی زود روشن شد که همه کارة عراق اوست. در اینکه طرح دیکتاتوری صدام ـ مهره مورد نظر آمریکا ـ از مدتها پیش برنامهریزی شد و قدم به قدم اجرا گردید، تردید ندارم. در زمانیکه هنوز البکر رئیسجمهور بود، صدام با قدرت کامل ناگهان در مراسم افتتاح دوره دانشگاه جنگ بغداد با لباس ارتشبدی ـ یعنی بالاترین درجه نظامی ـ ظاهر شد. صدام فردی غیرنظامی بود و این عمل عجیب او سبب شد که تعدادی از افسران حاضر به عنوان اعتراض مراسم را ترک کنند.
چرا آمریکا در سال 1975 خواهان پایان شورش کردهای عراق شد و محمدرضا را برای انعقاد قرارداد 1975 تشویق کرد؟ چرا انعقاد این قرارداد مصادف با زمانی بود که صدام در نقش نفر اول و قدرت فائقه عراق ظاهر میشد؟ چرا و به توصیه که محمدرضا پذیرفت که به جای البکر، رئیسجمهور، با صدام قرارداد مهم فوق را امضاء کند؟ پاسخ به همه این پرسشها روشن است: تا زمانیکه هنوز صدام ـ مهره مورد نظر آمریکا ـ قدرت کافی نداشت، محمدرضا عملیات اکراد عراقی را علیه دولت بغداد تقویت میکرد. فعالیت اکراد بارزانی یک خطر جدی بالفعل برای دولت مرکزی عراق بهشمار میرفت و بیش از 10 سال حداقل یکسوم ارتش عراق را به خود جلب نمود. در این میان ارتش عراق تلفات انسانی و تسلیحاتی زیاد داد. ولی در سال 1975 آمریکا تصمیم گرفت که به فعالیت شورشیان کرد عراق پایان دهد و لذا با وساطت بومدین قرارداد 1975 الجزایر بین محمدرضا و صدام (دبیر شورای انقلاب عراق) منعقد شد. این قرارداد بیش از همه به سود صدام بود و خواست آمریکا نیز همین بود، وگرنه دلیلی نداشت که به جای حسنالبکر، صدام قرارداد را امضاء کند. قرارداد 1975 موجب شد که 90 هزار کرد طرفدار بارزانی به ایران خواسته شوند و پس از سالها جنگ با کردها پایان یابد و ارتش عراق را از صدام ممنون کند. بنابراین، صدام در نقش ناجی ارتش عراق در الجزایر ظاهر شد. قرارداد الجزایر هیچ شبههای در آمریکایی بودن صدام باقی نمیگذارد. افرادی که در زمان انعقاد قرارداد حضور داشتند برایم تعریف کردند که صدام چه پیش از امضاء قرارداد و چه پس از آن مانند یک چاپلوس درباری رفتار میکرد و زمان امضاء میخواست دست محمدرضا را ببوسد، که قضیه با روبوسی فیصله یافت. او نقطه ضعف محمدرضا را بهخوبی میدانست.
نقش آمریکایی صدام در مسئله اتحاد سوریه و عراق نیز ظاهر شد. گفته میشد که البکر موافق اتحاد دو کشور است و لذا حافظ اسد به بغداد رفت. روشن است که اتحاد سوریه و عراق به سود شوروی تمام میشد و آمریکا و انگلیس مخالف آن بودند. رئیس MI-6 سفارت انگلیس در تهران صراحتاً به من میگفت که دولت انگلستان خواستار عراقی مستقل و بدون اتحاد با سوریه است. در نتیجه صدام، به دستور آمریکا، ظرف 24 ساعت این طرح را به هم زد و حافظ اسد را محترمانه به فرودگاه برد و به خانهاش فرستاد. او سپس حسنالبکر را تحت عنوان ضعف مزاج در خانه بستری کرد و شبانه 21 نفر از مقامات عالی عراق، از جمله جناح بعثی هوادار سوریه، را تیرباران نمود و خود را رئیسجمهور اعلام کرد ]1357[. همه این حوادث بدون تردید نشان میدهد که در پشت صدام، از آغاز دست سرویسهای اطلاعاتی غرب پنهان بوده است. درباره نقش بسیار فعال سازمان اطلاعات اسرائیل در عراق و شبکههای برونمرزی آن قبلاً توضیح دادم. واضح است که از همان سال 1337 و کودتای سرتیپ قاسم، اسرائیل از میان کشورهای عربی منطقه به عراق توجه درجه اول داشت و طرحهای درازمدتی را برنامهریزی میکرد.
از سال 1975، که خیال صدام از مسئله اکراد راحت شد و موقعیتش در میان ارتش تقویت گردید، حزب کمونیست را نیز بهشدت قلع و قمع کرد. کمونیستهای عراق نیرومند نیستند و روحیه سازشکاری سیاسی در آنها قوی است. آنها هرگاه تحت فشار دولت مرکزی قرار میگرفتند به ملامصطفی پناه میبردند و هرگاه که مورد تحبیب بغداد بودند به دولت روی میآوردند و به همین دلیل نیز نتوانستند در میان مردم پایگاهی به دست آورند. سپس رژیم البکر ـ صدام به تقویت ارتش عراق دست زد. طبق گزارشات اداره دوم ارتش، به نسبت جمعیت و وسعت خاک ایران و با توجه به اینکه ایران ژاندارم خلیج محسوب میشد، هزینههایی که عراق در آن سالها صرف ارتش خود میکرد بیشتر بود. در سال 1357، عراق دارای 8 لشکر و 2 یا 3 تیپ مستقل بود و تعداد افراد ارتش 75 هزار نفر گزارش میشد که کمی بیش از نصف پرسنل ارتش ایران بود. از نظر هواپیماهای مختلف نظامی، عراق حدود 300 ـ 350 فروند کمتر از ایران داشت. از نظر تعداد تانک و زرهپوش عراق 1800 دستگاه (در مقابل2400 دستگاه ایران) داشت. ولی ارتش عراق یک مزیت آشکار داشت و آن آمادگی جنگی بود که طی سالها جنگ با اکراد کسب نموده بود، در حالیکه ارتش ایران اصولاً ورزیدگی کافی برای جنگ واقعی داشت و جنبه تشریفاتی آن بیش از جنبه نظامی بود. این مسئله به خوبی در شورش عشایری فارس (معروف به غائله فارس در سال 1341) دیده شد. بهعلاوه، عراق دارای یک ارتش شبه نظامی متشکل از 3 سپاه بود که آمادگی نسبی جنگی نیز داشت و حداقل برای حفاظت شهرها مناسب بود. این نیرو نیز حداقل 30 هزار نفر برآورد میشد. پس، در سال 1357 عراق در میان کشورهای عربی منطقه دارای قویترین ارتش بود.
در این سالها، عراق به دستور آمریکا در نقش یک کشور تندرو عربی در برابر اسرائیل ظاهر شد و از این طریق سعی کرد که خود را سپر بلای اعراب وانمود کند و در میان شیخنشینهای خلیج محبوبیت کسب نماید. ولی در عین حال، عراق قدرت خود در خلیج را بر پایه رعب و وحشت هم قرار داد. طبق گزارشات اداره کل هفتم ساواک، در حاکمنشینهای خلیج عراقیها بسیار گستاخانه عمل میکردند و بغداد برای ایجاد ناامنی و رعب عراقیهای زیادی را به این مناطق اعزام میداشت. در سال 1357 وضع به نحوی شده بود که این کشورهای کوچک از عراق حساب میبردند، در حالیکه در مقابل روابط خوبی با ایرانیان ساکن این کشورها داشتند. عراق به کرّات ادعای مالکیت جزیره بوبیان ـ متعلق به کویت ـ را نمود که با اعتراض شدید کویت مواجه شد و حاکمنشینهای خلیج نیز از کویت حمایت کردند. پس از چند سال دعوی، زمانیکه عراق متوجه شد به نتیجه نمیرسد خواستار اجاره بوبیان از کویت شد، که کویت با آن هم مخالفت کرد. ولی همین مسئله ریشه یک کدورت ریشهدار میان دو کشور شد. موقعیت جزیره بوبیان چنان است که عراق میتواند با چندین پل آن را به خاک خود وصل کند و با ایجاد اسکلههای متعدد ظرفیت پذیرش کشتی را چند برابر نماید و اگر جزیره فوق به تصرف عراق درآید امکانات دریایی آن توسعه چشمگیر خواهد یافت.
بنابراین، در سال 1357 رژیم عراق استعداد کافی داشت که خلأ سقوط محمدرضا را برای آمریکا و انگلیس در منطقه پر کند و نقش ژاندارمی خلیج را ایفاء نماید. این نقش عراق ناظر به چند هدف بود: جلوگیری از نفوذ شوروی در کشورهای عربی از طریق ایجاد اختلاف در میان اعراب، حفظ موقعیت عراق به عنوان سردسته کشورهای عربی علیه اسرائیل و در نتیجه تأمین کنترل غرب بر ناسیونالیسم عربی، و بالاخره جلوگیری از نفوذ انقلاب اسلامی در میان مسلمانان منطقه با تحریک روحیات قومی اعراب در مقابل روحیات مذهبی آنها. با توجه به این اهداف بود که صدام با حمایت مالی عربستان سعودی که دارای حدود 900 میلیارد دلار سپرده در بانکهای آمریکا و اروپای غربی بود، به ایران حمله کرد. به نظر من، تجاوز عراق به ایران برای آمریکا سودهای زیر را دربرداشت:
1 ـ محاصره انقلاب ایران و جلوگیری از نفوذ انقلاب اسلامی به عراق و منطقه؛
2 ـ سرکوب جنبش شیعیان عراق؛
3 ـ تحکیم مواضع اسرائیل و شناسایی آن از سوی کشورهای عربی؛
4 ـ فروش تسلیحات گرانقیمت و حتی غیرلازم به کشورهای غنی نفتی عرب که رژیمهای خود را در خطر میبینند؛
5 ـ سرسپردگی بیشتر کشورهایی چون عربستان و کویت و امارات و غیره به آمریکا؛
6 ـ ایجاد نوع جدیدی از همبستگی و اتحاد قومی بین اعراب علیه ایران و جنبش شیعیان در منطقه و در نتیجه تضعیف آن نوع همبستگی عربی که از زمان ناصر علیه اسرائیل و غرب شکل گرفت؛
7 ـ توجه کمتر مردم جهان به مسائل لبنان و فلسطین؛
8 ـ ورود مجدد مصر به جرگه کشورهای عربی، که پس از پیمان "کمپ دیوید " منزوی شده بود.
*عمان
همانطور که قبلاً توضیح دادم، در اواخر سال 1349 شاپورجی نظر دولتهای آمریکا و انگلیس را مبنی بر ایجاد یک سیستم امنیتی داخلی فعال به محمدرضا و مسئولین نظامی و انتظامی و امنیتی کشور ابلاغ کرد از سال 1350 با جابهجایی برخی پستها نظام اطلاعاتی و امنیتی کشور شکل جدیدی به خود گرفت. آغاز سال 1350 تنها یک مرحله جدید در سیستم اطلاعاتی و امنیتی کشور محسوب نمیشود، بلکه در سیاست منطقهای نیز محمدرضا نقش تازهای را به عهده گرفت، که نقش ژاندارمی خلیج بود. در سال 1350 مقرر بود که انگلستان نیروهای خود را از خلیجفارس خارج کند و رسماً امنیت منطقه را به رژیم محمدرضا بسپارد. در آذر 1350 این امر عملی شد و ایران، با توافق قبلی آمریکا و انگلستان، جزایر تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی را تصرف کرد و بدینترتیب پایگاه کافی را برای نظارت بر منطقه به دست آورد. این دوران سلطنت محمدرضا، اوج غرور اوست که با افزایش ناگهانی قیمت نفت و درآمدهای کلان نفتی همراه شد و این خود بزرگبینی محمدرضا را مضاعف ساخت.
به دنبال خروج نیروهای انگلیسی از خلیجفارس، وظایف آنها علیه شورشیان ظفار نیز به محمدرضا واگذار شد و او در سال 1352 با اعزام واحدهایی از ارتش به سرکوب "جبهه آزادیبخش ظفار " پرداخت.
در مسئله ظفار، بولتنی به "دفتر ویژه اطلاعات " ارسال نشد و رئیس ستاد ارتش شخصاً به محمدرضا گزارش میداد. عملیات نیز سرّی نبود و پرونده کامل آن در ستاد ارتش موجود است. کلیات ماجرا از این قرار است که سلطاننشین عمان، که از مستعمرات انگلیس بود، با خطر شورش وسیع مردم منطقه ظفار، که با یمن جنوبی هممرز است، مواجه شد. رژیم یمن جنوبی، که پایگاه شوروی در منطقه تلقی میشد، بهشدت از شورش ظفار حمایت میکرد و ارتش عمان نیز نمیتوانست در مقابل آنها عرض اندام کند. انگلیسیها نیز، که دفاع از عمان را به عهده داشتند، نیروهای خود را خارج کردند و تنها نیروی ناچیزی در آنجا باقی گذاردند؛ از جمله فرمانده ارتش و رئیس شهربانی، که هر دو انگلیسی بودند و به گفته سرتیپ خاتمی، که با آنها دیدار داشت، ژنرالهی مسلط و ورزیدهای به شمار میرفتند. سلطان قابوس، که فرد جوان و تحصیل کرده انگلستان بود، به پیشنهاد انگلیسیها رسماً از محمدرضا دعوت نمود و او در آغاز حدود 3 گردان با عناصر پشتیبانی، که جمعاً یک تیپ میشود، را به منطقه ظفار اعزام داشت. نیروهای فوق، طبق یک جدول، گردان به گردان تعویض میشدند و یکبار هم واحدهایی از نوهد اعزام شد. منطقه ظفار منطقهای کوهستانی است، ولی با ارتفاعات کم و بیشتر به تپههای متوالی شباهت دارد تا کوهستان، ولی در مقایسه با صحراهای وسیع منطقه کوهستانی بهشمار میرود. نیروهای ایرانی از آتش توپخانه و مسلسل و خمپاره و بمباران هوایی استفاده میکردند، در حالیکه شورشیان ظفار فقط سلاحهای سبک در اختیار داشتند. به هر حال، پس از 2 سال جنگ در سال 1354، واحدهای اعزامی موفق شدند منطقه را پاکسازی کنند و سپس برای نمایش امنیت منطقه، عبدالرضا برای شکار به ظفار رفت. پس از چندی به دعوت قابوس، محمدرضا نیز به عمان مسافرت رسمی نمود. قبل از مسافرت محمدرضا، سرتیپ خاتمی، فرمانده ضداطلاعات گارد که از ستوان یکمی تا سرهنگی افسر دفتر بود، با چند افسر دیگر گارد به عمان رفتند و ترتیبات امنیتی لازم را دادند و حدود 20 روز بعد محمدرضا و قابوس مانند 2 فاتح وارد مرکز ایالت ظفار، که گویا محل تولد قابوس بود، شدند!