تعداد بازدید : 4576941
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
درباره قیام 15 خرداد 1342، نکتهای که بدواً باید متذکر شوم، ناآشنایی و بیاطلاعی عجیب مسئولین اطلاعاتی و امنیتی کشور و شخص محمدرضا از حرکتهای مردمی بود. در آن زمان، محمدرضا مسئله روحانیت را جدی نمیگرفت و خطر تیموربختیار را برای سلطنت خود بیش از مردم میدانست. در آن زمان محمدرضا به دستور کندی طرح "انقلاب سفید " را عملی میساخت و لذا یک قالب تبلیغاتی مشخص یافته بود و هر مخالفتی را با این قالب بهسادگی تحلیل میکرد: هرکس، حتی همه مردم، اگر مخالف دیکتاتوری او بودند مخالف اصلاحات ارضی او تلقی میشدند و طبق این قالب، فئودال بودند! کار به جایی رسیده بود که حتی علم ـ نخستوزیر ـ که وضع او و پدرانش را توضیح دادهام، اعتراضات دانشجویان تهران را کار فئودالها میدانست و یا به تحریکات تیمور بختیار نسبت میداد. این قالب در همه جا حاکم شده بود و محمدرضا در مصاحبهها و سخنانش بهجا و بیجا "اصلاحات ارضی " را تکیه کلام خود کرده بود. ساواک نیز طبعاً نمیتوانست خارج از این قالب را ببیند. ضعف و بیسوادی ساواک، و بهخصوص پرسنل اداره کل سوم و رئیس آن مصطفی امجدی، این قالب تحلیلی را به شکل بسیار سطحی منعکس مینمود و لذا ساواک نمیتوانست اطلاعات و تحلیل جامعی از اوضاع کشور داشته باشد. گزارشات اداره کل سوم از فعالیتهای روحانیت همیشه تکرار مکرر این مسئله بود که روحانیون با "اصلاحات ارضی " مخالفاند و در فلان نقطه فلان اقدام را کردهاند. محمدرضا نیز دستور شدت عمل میداد و در نتیجه سرهنگ مولوی ـ رئیس ساواک تهران ـ به مدرسه فیضیه قم حمله کرد و عدهای را کشت و تعدادی را زخمی نمود و تظاهرات خیابانی قم و سایر شهرها با دخالت نیروهای انتظامی متفرق میشد. درباره تظاهرات وسیع 15 خرداد، حتی تا شب قبل آن، اداره کل سوم و شهربانی هیچ اطلاعی نداشت و هیچ گزارشی به دفتر نفرستاد. طبعاً اگر حرکت فوق با آن وسعت، یک حرکت برنامهریزی شه و سازمان یافته بود، باید اطلاعی به دفتر میرسید و برای مقابله تدارکاتی انجام میشد. ولی از آنجا که این حرکت، یک حرکت مردمی و طبعاً فاقد برنامهریزی قبلی بود، ساواک بهکلی غافلگیر شد و محمدرضا شدیداً به وحشت افتاد.
صبح روز 15 خرداد 42، طبق معمول رأس ساعت 5/7 صبح به اداره مرکزی ساواک رسیدم. مدیرکل سوم (سرتیپ مصطفی امجدی) در اتاق انتظار من بود. بلافاصله گفت: "خبر مهم! در سطح تهران تظاهرات عظیمی است و مردم در دستجات کوچک و بزرگ از جنوب شهر به سمت شمال شهر حرکت میکنند. " حیرتزده شدم و تعداد تظاهرکنندگان را پرسیدم. گفت که حداقل در 7 دسته اصلی هستند که هر دسته بین 5 الی 7 هزار نفر تخمین زده میشود و بهعلاوه دستجات کوچک حدود 500 نفری در سطح وسیع در گوشه و کنار شهر پراکندهاند. پرسیدم: مگر به پاکروان (رئیس ساواک) گزارش ندادهاید؟ پاسخ داد که چرا و او با محمدرضا تلفنی صحبت کرده و وی دستور داده که اویسی مسئولیت قلع و قمع جمعیت را به عهده بگیرد و مستقیماً با وی تماس داشته باشد. در آن زمان اویسی سرلشکر و فرمانده لشکر یک گارد بود. از امجدی پرسیدم: چگونه ساواک از جریان قبلاً اطلاع نداشت. آنطور که شما تعریف میکنید تدارک آن حداقل یک ماه نیاز به سازماندهی مستمر پنهانی داشته. چگونه طی این مدت ساواکهای مربوطه کوچکترین اطلاعی به شما ندادند؟! پاسخ داد: "خیر، حتی یک کلمه درباره تدارک تظاهرات امروز به من گزارش نشده. " گفتم: عجب ساواکی! پس بود و نبودش تفاوتی ندارد؟ گفت: "شما صحیح میفرمایید! " گفتم: بسیار خوب! در مقابل عمل انجام شده قرار گرفتهایم و باید منتظر نتیجه باشیم. به هر حال منظماً جریان را به من و تلفنی به دفتر اطلاع دهید. امجدی با گفتن "اطاعت میشود " از اتاق خارج شد. گزارشات حرکت تظاهر کنندگان مرتب به من میرسید و مطلع شدم که محمدرضا نیز وحشتزده است و هر 10 دقیقه به اویسی تلفن میکند و اوضاع را میپرسد.
برای مقابله با تظاهرات خیابانی یک آییننامه آمریکایی وجود داشت، که چون تدریس نمیشد حتی به فارسی نیز ترجمه نشده بود. در سال 38 یا 39، من یک نسخه از آییننامه را از دانشگاه جنگ گرفتم و یک مترجم از بین افسران مسلط ارتش احضار کردم و دستور ترجمه آن را دادم و پس از تصویب خودم و ستاد ارتش، که باید اجازه چاپ آییننامهها را بدهد، دستور چاپ آن را در حدود 1000 نسخه به چاپخانه ارتش دادم. آییننامه مذکور به دانشکده افسری، دانشگاه جنگ و از طریق ستاد ارتش به سه نیرو و واحدهای مربوطه هر نیرو و نیز به شهربانی و ژاندارمری و ساواک ارسال شد و ستاد ارتش طی بخشنامهای دستور داد که این آییننامه جزء آموزش مراکز آموزش نظامی و ستادها و واحدهای ارتش و شهربانی و ژاندارمری باشد. سپس از طریق شعبه 4 دفتر کنترل کردم و معلوم شد که کتب توزیع گردیده و جزء مواد آموزشی قرار گرفته است. آییننامه فوق، متن قابل توجهی است و تصور میکنم عنوان آن "کنترل اغتشاشات " است. این آییننامه را چندین بار با دقت مطالعه کرده و مواد آن را به خاطر داشتم، ولی هیچگاه آموزش آن توسط فرماندهان واحدهای نظامی و انتظامی جدی گرفته نشد. در طول تظاهرات 15 خرداد با تعجب میدیدم که عملکرد مردم دقیقاً منطبق با مواد آییننامه است و فعالیت اویسی درست عکس آن! یک اصل مهم آییننامه فوق این است که واحدهای نظامی مأمور کنترل تظاهرات، باید مردم را متفرق کنند در 15 خرداد برعکس بود: مردم از 7 دسته اصلی یا بیشتر به دستجات کوچکتر منشعب شدند و در مسیرهای جنبی به تظاهرات پرداختند، ولی خط شمالی اصلی تظاهرات خیابان سپه سابق بود. در مدت کوتاهی دستجات اصلی تظاهر کننده به بیش از 30 دسته منشعب شد و اویسی بیسواد برای مقابله با هر دسته عدهای سرباز فرستاد و در نتیجه لشکر را به بیش از 30 واحد کوچک تقسیم کرد، که برخی از این واحدها از 10 نفر سرباز و یک گروهبان تجاوز نمیکرد! برای هر دسته تظاهر کننده، که بین 500 الی 1000 نفر را در برمیگرفت، کاملاً مقدور بود که این واحدها را به سادگی خلعسلاح کند و مسلح شود. البته این حادثه رخ نداد و تنها در موارد معدودی تظاهرکنندگان واحدهای کوچک نظامی را خلعسلاح کردند و تعداد کمی تلفات وارد آوردند. آییننامه آمریکایی صراحت داشت که تظاهر کنندگان سعی در تقسیم واحدهای نظامی دارند و اگر چنین شود مرگ واحدهای ضداغتشاش است. فرمانده ضداغتشاش باید دقیقاً متوجه این مسئله باشد و هیچگاه یک واحد نظامیاش نباید از یک گردان موتوریزه کمتر شود و تنها در موارد استثنائی واحد ضداغتشاش میتواند تا یک گروهان تقویت شده تقلی یابد. کمتر از این مفهومش خلعسلاح واحد نظامی است. آییننامه صراحت داشت که هیچ لزومی ندارد که در مقابل هر دسته تظاهر کننده یک واحد نظامی قرار گیرد، بلکه میتوان به تعداد گردانهای موتوریزه وارد عمل شد. طبق این آییننامه اگر لشکر یک گارد 9 موتوریزه (برای مثال) داشت، باید یک سوم آن در احتیاط و در اختیار فرمانده (اویسی) میماند و 6 گردان بقیه در 6 نقطه به کار گرفته میشد. پس از متفرق کردن هر دسته تظاهر کننده، گردان آزاد شده باید به متفرق کردن دسته دیگر میپرداخت، زیرا دسته تظاهر کننده نمیتواند یک گردان را خلعسلاح کند و لذا همیشه موفقیت با واحدهای نظامی است. اویسی این اصول مسلم را لابد مطالعه نکرده بود و یا شاید از شدت اضطراب قدرت فرماندهی صحیح را از دست داده بود و من با حیرت عواقب خطرناکی را برای تظاهرات آن روز پیشبینی میکردم.
بالاخره اویسی ساعت 12 ظهر به من تلفن کرد و گفت: "بیچاره شدم! حتی یک گروهان در اختیار ندارم و اگر یک دسته تظاهر کننده به من و ستادم حمله کنند همه را از بین خواهند برد! " گفتم: وقتی یک افسر در رده شما به آموزش و آییننامه توجهی ندارد و دائماً به دنبال کارهای دیگر است، نتیجه از این بهتر نمیشود. تنها راه این است که هر چه آشپز و نظافتکار و اسلحهدار و غیره در لشکرداری مسلح کنی. تلفنی به یک افسر مأموریت بده که آنها را مسلح کند و برای دفاع از خود و ستادت مورد استفاده قرار بده! این افراد حدود یک گروهان میشدند. اضافه کردم: به سپهبد مالک (فرمانده ژاندارمری) هم تلفن میکنم تا اگر توانست یک گروهان ژانارم برای شما بفرستد! اویسی پاسخ داد: "خدا پدرت را بیامرزد، دست علی به همراهت! " این تکیه کلام معمولی او بود. اضافه کردم: واحدهای خود را از نقاطی که میتوانی جمع کن و اقلاً دو گردان از واحدهای خود را در اختیار داشته باش. اویسی همه این کارها را انجام داد. ستاد او در پارک سنگلج قرار داشت و وی میتوانست پس از 2 ساعت 4 گردان در اختیار داشته باشد. علت آزاد شدن این نیروها و اشتباه بزرگ مردم این بود که حدود ساعت 12 از تظاهرات خسته شدند و چون برنامه براندازی سازمان یافته نداشتند برای نهار به غذاخوریها رفتند و چلوکبابیها نیز مردم را به نهار مجانی دعوت میکردند. در نتیجه بین ساعت 12 تا 14 خیابانها به کلی خلوت شد. در این مدت اویسی توانست حدود 2000 نفر نیرو جمع کند و آماده عکسالعمل شدید شود. او منتظر ماند تا دستجات مردم جمع شوند. بعدازظهر تظاهرات مجدداً آغاز شد. حدود ساعت 4 یا 5 بعدازظهر، اویسی با یک گردان موتوریزه نوهد به دسته مقابل سبزهمیدان و بازار حمله برد و هر چه تظاهر کننده و عابر بود را به مسلسل بست، که همه غیرمسلح بودند. بهتدریج شب فرا رسید و مردم خود به خود متفرق شدند و با اعلام حکومت نظامی اجتماعات ممنوع شد. بدینترتیب تظاهرات 15 خرداد در مقابل حیرت محمدرضا، من و سایرین به پایان رسید.
تظاهرات 15 خرداد 42، کاملاً سازمان نیافته و از پیش تدارک نشده بود و به همین دلیل ساواک از قبل اطلاعی درباره آن نداشت. اگر تظاهرات قبلاً تدارک میشد و دو موضوع در آن رعایت میگردید بدون هیچ تردید به سقوط محمدرضا میانجامید: اگر تظاهرکنندگان در حد یک گردان موتوریزه مسلح بودند و یا اگر یک گردان موتوریزه از ارتش به آنها میپیوست و با حدود 5000 نفر جمعیت به سمت سعدآباد حرکت میکردند، بدون تردید زمانیکه این جمعیت به حوالی قلهک میرسید، محمدرضا با هلیکوپتر به فرودگاه میرفت. با رفتن او گارد در مقابل مردم تسلیم میشد و با این اطلاع محمدرضا با هواپیما ایران را ترک میکرد. هم حوادث 25 مرداد 32 و هم حوادث سال 1357 نشان داد که پا به فرار محمدرضا بسیار خوب است. لازمه این کار این بود که در این فاصله سایر مردم واحدهای لشکر یک گارد را سرگرم میکردند تا به طرف سعدآباد نروند. موضوع دوم، تعطیل تظاهرات بین ساعت 12 تا 14 بود. اگر تظاهرات سازمان یافته بود و بیوقفه تا عصر ادامه مییافت، اویسی نمیتوانست گردانهای خود را مجتمع و مستقر سازد و سیر اوضاع به خلعسلاح واحدهای نظامی میانجامید و سبب فرار محمدرضا و سقوط او میشد.
باید اضافه کنم که تا ظهر 15 خرداد هم محمدرضا و هم آمریکاییها و هم انگلیسیها تظاهرات را یک طرح براندازی وسیع و سازمان یافته میدانستند و بهشدت دستپاچه بودند. در آن زمان یک مستشار آمریکایی در ساواک بود که در اداره کل سوم کار میکرد و با هوشترین و مسلطترین فرد هیئت مستشاری آمریکا در ساواک بود و درباره او قبلاً نیز نوشتهام. به نظر من سرهنگ یاتسویچ (رئیس "سیا "ی سفارت) و سایر عناصری که دیدهام، از نظر هوش و تسلط بر امور اطلاعاتی در مقابل او ناچیز بودند. وی را بارها احضار کرده و خواهش میکردم که در مسائل مشکل عملیاتی ساواک مرا مطلع کند و او نیز با من نهایت همکاری را داشت. صبح 15 خرداد، که در ساواک بودم، افسر دفتر ویژه تلفنی اطلاع داد که مستشار فوق با یک رادیو به دفتر مراجع کرده و تقاضا دارد که در دفتر بماند. پاسخ دادم که میتواند در اتاقی در دفتر باشد. یک مترجم نیز همراه او بود. وی تا ساعت 5 بعدازظهر در دفتر ماند و با کسب اجازه از من اطلاعات واصله را ازدفتر دریافت و به سفارت آمریکا ارسال میداشت. به گفته افسر دفتر، مستشار فوق از وضع آن روز بسیار نگران بود و سفارت وی را که با هوشترین مأمور آمریکایی در ایران بود، به دفتر فرستاده بود تا اوضاع را گزارش دهد. تصور سفارت این بود که تظاهرات یک طرح براندازی کامل است و لذا ساختمانهای ساواک و اداره کل سوم را امن تشخیص نداده بود. ساعت 5 بعدازظهر که به وی اطلاع داده شد که تظاهرات پایان یافته با خوشحالی دفتر را ترک کرد. مسئله فوق نشان میداد که سرویسهای اطلاعاتی آمریکا و انگلیس، که در ارتباط مستمر بودند، نیز مانند ساواک قبلاً از تدارک تظاهرات 15 خرداد اطلاع نداشتند و کاملاً غافلگیر شدند.
به هر حال، قیام 15 خرداد، از آنجا که یک طرح سازمان یافته براندازی نبود، پایان خوش و باورنکردنی برای محمدرضا داشت. او ساعت 8 شب من و اویسی را احضار کرد. با هم وارد شدیم. با خوشحالی و شادی عجیبی به اویسی دست داد و از موفقیت او تمجید کرد و از او تشکر نمود. محمدرضا نمیدانست که اویسی با ندانمکاریاش نزدیک بود تاج و تختش را به باد بدهد! از ساواک به شدت ناراضی بود و تصور میکرد که عدم اطلاع ساواک توطئه هواداران بختیار در این سازمان است. از من پرسید: "مسئول بیاطلاع ماندن ساواک از این جریان کیست؟ " پاسخ دادم: همیشه رئیس (پاکروان) مسئول است. گفت: "از او انتظاری نیست، بعد از او چه کسی مسئول است؟ " گفتم: مدیرکل اداره سوم، سرتیپ مصطفی امجدی. گفت: "او را عوض کنید! " ولی تنبیهی برای وی قائل نشد. فردای آن روز امجدی را برکنار و ناصر مقدم (افسر دفتر) را به جای او گذاشتم. پاکروان از این امر بهشدت گله کرد، ولی گفتم دستور است و دیگر چیزی نگفت.
مقدم مأمور بود که بیاطلاعی اداره کل سوم را جبران کند و ظرف چند روز علت حادثه را گزارش نماید. او طبق قالبی که شرح دادم و با سلیقه محمدرضا انطباق داشت، و اصولاً خارج از این قالب ساواک نمیتوانست فکر کند، به تحقیق پرداخت. عکسی پیدا کرد که در بیروت، در ساحل دریا، از تیمور بختیار گرفته شده بود. عکس از پشت برداشته شده بود، ولی بختیار را میشد تشخیص داد. در کنار بختیار فردی به نام موسوی (احتمالاً) قرار داشت. مقدم مدعی شد که بختیار توسط فرد فوق 2 میلیون تومان به تهران ارسال داشته و با این پول تظاهرات 15 خرداد سازمان داده شده است. سرهنگ مولوی (سرتیپ شد) نیز مدعی شد که حدود 10 هزار چماق یک اندازه و محکم در قم تهیه شده و برای تظاهرات به تهران ارسال گردیده است! از فرد فوق، که به ادعای مقدم عامل بختیار و مسئول حوادث بود، بازجویی بینتیجهای به عمل آمد. ادعاهایی نیز دال بر ارسال پول توسط جمال عبدالناصر عنوان شد. واضح بود که ادعاهای مقدم و مولوی فقط برای این است که ضعف خود را بپوشانند و بیاطلاعی ساواک را، طبق سلیقه محمدرضا، جبران کنند. معلوم نشد که اگر بختیار و یا ناصر پولی فرستادهاند، این پول به چه اشخاصی داده شده، سازماندهی و تدارک تظاهرات چگونه انجام گرفته، چماقها توسط چه کسی ساخته شده و چگونه به تهران ارسال گردیده و نمونه آن کدام است و چرا اگر بین دهها هزارنفر توزیع شده، یک نفر دریافت چماق را بروز نداده است؟! به هر حال، نه پرونده فرد فوق تعقیب شد و نه گزارش مقدم مستند گردید. مسئله در حد تبلیغات و ادعا باقی ماند و در همین حد برای محمدرضا کفایت میکرد. واضح بود که تظاهرات 15 خرداد کاملاً سازمان نیافته است و لذا 8 تا 10 نفر به جرم گردانندگی دستجات تظاهر کننده در یک دادگاه نظامی به ریاست سرلشکر امینزاده (فوت شده) محاکمه شدند. پاکروان اعدام افراد را صلاح نمیدانست، ولی به حرف او توجه نشد و در نتیجه 2 نفر اعدام و بقیه به زندان محکوم گردیدند.
در زمان تظاهرات 15 خرداد، اسدالله علم ـ مهره مورد توافق آمریکا و انگلیس ـ نخستوزیر بود. ادامه نخستوزیری علم صلاح دانسته نشد و آمریکاییها و انگلیسیها حسنعلی منصور ـ پسر منصورالملک ـ را برای تصدی نخستوزیری با اختیارات ویژه پیشنهاد کردند. منصور نیز از مهرههایی بود که توسط انگلیسیها به آمریکا معرفی شد و لذا حمایت هر دو قدرت را به حد کافی پشتسر داشت. من از طرح نخستوزیری منصور اطلاع نداشتم. حوالی بهمن 1342 بود و محمدرضا برای مسافرت یکماهه و بازی اسکی به سوئیس رفته بود. در این مسافرتها معمولاً جلسات سالیانه او با رئیس کل MI-6 و شاپورجی برگزار میشد. روزی حسنعلی منصور برای دیدنم به ساواک آمد و پرسید که مگر "دفتر ویژه اطلاعات " با شاه تماس ندارد؟ پاسخ مثبت دادم. گفت: "از طرف من سؤال کنید که فرمان نخستوزیری من کی صادر میشود؟ " گفتم: من از این موضوع بیاطلاع هستم. گفت: "خود ایشان میدانند. شما کافی است تلگراف کنید. " تلگراف شد. پاسخ چنین بود "پس از مراجعت به تهران! " تلفنی مطلب را به منصور گفتم. گفت: "الآن میآیم. " به ساواک آمد. پرسید که محمدرضا چند روز دیگر بازمیگردد؟ گفتم: حدود 20 روز دیگر. گفت: "خیلی دیر میشود. تلگراف کنید فرمان را از همانجا صادر کنند. " تلگراف شد. جواب رسید: "بگویید چه عجلهای دارد. به اضافه ممکن است زودتر به تهران مراجعت شود. " منصور دیگر چیزی نگفت ولی از این وضع ناراحت شد. به هر حال، پس از مراجعت محمدرضا فرمان صادر و منصور نخستوزیر شد. منصور برنامههای مهمی به سود غرب داشت که یکی از آنها "کاپیتولاسیون " بود که با مقاومت جدی امامخمینی مواجه شد. مخالفتهای ایشان با نفوذ آمریکا و غرب و اقدامات محمدرضا در دوران دولت منصور شدت گرفت و بالاخره به تبعید ایشان به ترکیه منجر گردید. همانطور که منصور به دستور آمریکا و با اختیارات ویژه به صدارت رسید، تبعید امام خمینی نیز دستور مستقیم آمریکا بود. تصور من این است که شخص محمدرضا به این کار تمایلی نداشت و بهتر است بگویم از انجام آن واهمه داشت.
شب قبل از تبعید امام، محمدرضا در کاخ میهمانی داشت و حدود 200 نفر مدعو شرکت داشتند. منصور، نخستوزیر، نیز حضور داشت. منصور حدود نیم ساعت با محمدرضا در وسط سالن قدم میزد و من متوجه آنها بودم. استنباطم این بود که منصور در موضوعی پافشاری میکند و محمدرضا موافق نیست. یکبار نیز شنیدم که محمدرضا به منصور گفت: "چه اصراری دارید؟ " بالاخره محمدرضا مرا خواست و با بیمیلی (چون با ژستهای او آشنا بودم) گفت: "ببینید نخستوزیر چه میخواهد؟ " منصور مطرح کرد که باید هر چه سریعتر آیتالله خمینی به ترکیه تبعید شود. گفتم: باید به پاکروان گفته شود. گفت "تلفن کنید! " تلفن کردم. پاکروان گفت که آیا میتوانم با شاه صحبت کنم؟ به محمدرضا گفتم. او به اتاق دیگری رفت و با وی صحبت کرد. دستور تبعید امام صادر شد و همان شب مولوی، رئیس ساواک تهران، به همراه نیروهایی از هوابرد به قم رفت و ایشان را به تهران آورد و صبح روز بعد با هواپیما به ترکیه تبعید شدند. مولوی بعدها به ژاندارمری رفت و یک روز که با هلیکوپتر از آبعلی به تهران میآمد با کابل هوایی تصادف کرد و از بین رفت. منصور هم 2 ـ 3 ماه بعد توسط پیروان امام ترور شد، که ماجرای آن مشهور است.
به هر حال، پس از 15 خرداد 1342 مسئله مبارزات امام خمینی یک مسئله جدی برای محمدرضا شد. مقدم، برخلاف امجدی، تلاش میکرد که محمدرضا را از فعل و انفعالات روحانیت بیخبر نگذارد و علاوه بر گزارشات روزانه که از اداره کل سوم و شهربانی به دفتر میرسید و مواضع ضدرژیم برخی روحانیون اطلاع داده میشد، اداره کل سوم هر 3 ماه یکبار نیز بولتنی از روحانیون مخالف سراسر کشور به دفتر میفرستاد که در آن سخنان روحانیون مخالف علیه رژیم و عکسالعمل ساواک درج میشد و تکراری از گزارشات روزانه بود. موارد مهم توسط دفتر به اطلاع محمدرضا میرسید. ساواک در بولتن خود تعداد روحانیون و طلاب سراسر کشو را حدود 350 هزار نفر تخمین میزد و مرتباً به وضع بدمالی طلاب و شهریه ناچیز آنها، که بین 300 تا 500 ریال در ماه بود، اشاره میکرد. محمدرضا تصور میکرد که با کمک مالی و ارتباط با بعضی روحانیون میتواند با نفوذ امام مقابله کند و لذا برای این کار ترتیباتی داده شد. مقدم، که بعد از 15 خرداد 42 تا فروردین 1350 مدیرکل سوم ساواک بود، گاهی به دیدن فردی به نام آیتالله روحانی در قم میرفت. او با خوشرویی مقدم را میپذیرفت، مسائل حوزه قم را به مقدم میگفت و پیشنهاداتی برای رفع کدورت میان روحانیون و محمدرضا ارائه میداد. مقدم معتقد بود که این ملاقاتها مؤثرتر از کلیه اقدامات ساواک قم است. از حدود سال 1350 نیز فردی به نام آیتالله میلانی با "دفتر ویژه اطلاعات " رابطه پیدا کرد. روزی افسر دفتر به من اطلاع داد که فردی با لباس روحانیت به دفتر مراجعه کرده و خود را آیتالله میلانی معرفی میکند و میگوید که مردم شکایات زیادی به من میدهند که جواب بدهم و میخواهم از این پس این شکایات را به وسیلة فردی به دفتر بفرستم که رسیدگی شود و به من پاسخ داده شود. به افسر دفتر گفتم: طبق معمول به شکایات ایشان رسیدگی و جواب را منظماً به وی دهید و ضمناً تحقیق کنید که کدام آیتالله میلانی هستند. (چون آیتالله میلانی معروف در مشهد مرجع تقلید بود). پاسخ داده شد که ایشان مقیم تهران هستند و با آیتالله میلانی مرجع تفاوت دارند. به هر حال شکایات را به دفتر ارسال میداشت و به ترتیب فوق عمل میشد. او کراراً از من ابراز تشکر کرد و یکبار نیز یک لوح برنجی برایم هدیه فرستاد. فریده دیبا (مادر فرح) نیز هفتهای یک روز با حجاب اسلامی به ملاقات آیتالله خوانساری در سلسبیل میرفت. ملاقات خصوصی نبود و مانند سایر مدعوین به حضور میرسید و ارادت خود و فرح را به وی ابلاغ میکرد. شکایات واصله به ایشان نیز هر هفته با تلفن قبلی فریده به من به دفتر میرسید و هر هفته حدود 30 ـ 40 شکایت بود. فریده جواب یکایک شکایتها را میخواست. یک افسر را مسئول شکایات فوق کرده و او نامه جوابیه به عنوان فریده تهیه میکرد و به امضاء من میرساند. این کار تا 5 ـ 6 ماه قبل از انقلاب ادامه داشت و فریده از این بابت همیشه ممنون من بود. قبل از انقلاب نیز فرح به اتفاق پسر دومش به کربلا و نجف رفت، که در آن زمان در تلویزیون نشان داده شد. او در این سفر تقاضای ملاقات با آیتالله خوئی را کرد که ایشان جوابی نداد. لذا فرح شخصاً با حجاب اسلامی به منزل آیتالله رفت. گفته میشد که برخورد مناسبی با فرح نداشته و بیاعتنایی کرده بود. محمدرضا شخصاً نیز تلاشهایی برای تحبیب برخی روحانیون سرشناس داشت و از جمله هرگاه برخی روحانیون مورد نظر بیمار میشدند، وی سریعاً 2 پزشک متخصص با هواپیما برای معالجه ارسال میداشت، که همیشه سبب تشکر فرد فوق میگردید. ارتباط مهم محمدرضا با شریعتمداری بود، که با وی دیدارهای پنهانی داشت. از جمله حوالی سالهای 45 ـ 47 گارد به من اطلاع داد که شریعتمداری به کاخ سعدآباد آمده و محمدرضا دستور داده که هیچ فردی او را نبیند. او با اتومبیل وارد باغ شده و جلوی پلکان پیاده شده و با محمدرضا درون کاخ ملاقات کرده است. تصور میکنم در همان سال دو ملاقات میان او و محمدرضا صورت گرفت که مسئله کاملاً سرّی تلقی میشد. از طریق افراد دیگر نیز بین دربار و نخستوزیری و ساواک تماسهایی با برخی افراد در حوزههای علمیه جریان داشت. مجموعه این ارتباطات سالیانه میلیونها تومان هزینه برمیداشت، که توسط هویدا ـ در تمام طول نخستوزیری او ـ از بودجه سرّی نخستوزیری پرداخت میشد. معهذا، هیچگاه آرامش واقعی به نفع محمدرضا در حوزهها وجود نداشت و علت مخالفت امام بود. سرهنگ بدیعی، رئیس ساواک قم که فرد مطلع و فهمیدهای بود، زمانی گفت: "اگر یک مقام در قم با من همراه باشد اداره شهر قم کار آسانی است. " گفتم: چه کسی؟ گفت: "آیتالله خمینی! " گفتم: چرا تماس نمیگیرید؟ گفت: "به امثال ماها اصلاً راه نمیدهند، مگر اینکه مرید ایشان شوم و در مدتی طولانی مطمئن گردند که واقعاً آمادهام با اعتقاد در راه ایشان قدم بردارم. آن وقت آماده خواهند بود مرا به حضور بپذیرند. در چنین صورتی نیز من رئیس ساواک قم نخواهم بود! "
**7. رژیم پهلوی، ابرقدرتها و خاورمیانه
در این بخش جایگاه ایران دوران محمدرضا را در استراتژی منطقهای قدرتهای غربی بهویژه آمریکا و انگلستان و موضع محمدرضا را در قبال قدرتهای جهانی توضیح میدهم. در این توضیحات مقداری واقعیات مستتر است و مقداری فرضیه، که اگر عین واقعیت نباشد به واقعیت نزدیک است. مأخذ تحلیل من اطلاعاتی است که 19 سال به طور مستمر و پیگیر در "دفتر ویژه اطلاعات " کسب کردهام و در ذهنم ذخیره شده و این مآخذ را به صورت زیر میتوانم تفکیک کنم:
1 ـ بولتن بسیار سرّی آمریکا که به طور ماهیانه مستقیماً به محمدرضا تحویل میشد و او برای ابطال در جعبه "دفتر ویژه " میگذارد و من قبل از ابطال تمام آن را، که بین حداقل 20 صفحه و حداکثر 40 صفحه بود، مطالعه میکردم. در این بولتنها سیاست و وقایع بینالمللی ماه مربوطه نشان داده میشد.
2 ـ مقالات مهمی که در مطبوعات جهان درباره ایران به چاپ میرسید و ساواک عین مدارک را به دفتر میفرستاد، که آن را مطالعه میکردم.
3 ـ بولتنهای ماهیانه اداره کل هفتم ساواک و اداره دوم ارتش که به دفتر ارسال میشد که تمامی آن را شخصاً مطالعه میکردم.
4 ـ اخبار رادیویی جهان درباره ایران که وزارت اطلاعات سابق روزانه به دفتر ارسال میداشت که خلاصه تهیه شده آن را به وسیله دفتر مطالعه میکردم.
5 ـ اطلاعات جنبی که به وسیله عناصر اطلاعاتی خارجی، که نام بردهام، در جریان ملاقاتها و بحثها دریافت میداشتم.
6 ـ اطلاعات جنبی که در جلسات "شورایعالی هماهنگی " و "شورای هماهنگی رده دو " مطرح میشد و از آن هم اطلاع حاصل میکردم.
7 ـ اطلاعات جنبی که از طریق دوستان خود در هیئت نظامی ایران در مقر "سنتو " به طور پراکنده دریافت میداشتم.
*ابرقدرتها و ایران
با پایان جنگ جهانی دوم چهره سیاسی و اقتصادی دنیا شکل جدیدی به خود گرفت. اگر تا قبل از جنگ انگلستان مستعمرهچی بزرگ جهان بود و در امپراتوری آن "خورشید غروب نمیکرد ". در طول جنگ انگلستان قدرت نظامی و اقتصادی خود را به شدت از دست داد و پس از جنگ بهتدریج از مواضع خود عقب نشست و ترجیح داد با آمریکای جوان و مقتدر وارد شراکت و سازش شود و بدینترتیب نقش محدود ـ ولی متنفذ ـ جدیدی را در سیاست بینالمللی برای خود تأمین کند. اروپای پس از جنگ نیز به دو قسمت شرقی (عرصه نفوذ شوروی) و غربی (عرصه نفوذ آمریکا) تقسیم شد و اروپای غربی که زمانی مرکز تمدن و اقتصاد غرب بود، برای بازسازی و ترمیم اقتصاد ورشکسته و تخریب شده خود چارهای جز توسل به آمریکای جوان و تکیه بر وام و کمکهای مالی و سرمایهگذاریهای آن نداشت. بنابراین، پس از جنگ جهانی دوم، ایالات متحده آمریکا به عنوان قدرتمندترین نیروی اقتصادی جهان به طور فعال وارد صحنه بینالمللی شد و بهتدریج در سازش با سیاستمداران کهنهکار بریتانیا و با بهرهگیری از تجربیات اطلاعاتی لندن به ابرقدرت بزرگ جهان غرب تبدیل گردید.
دلایلی در دست است که نشان میدهد که آمریکا در طول جنگ به حفظ شوروی علاقه نشان داد و پس از جنگ ترجیح داد که شوروی به عنوان یک ابرقدرت رقیب حضور بینالمللی داشته باشد و بدینترتیب دنیای پس از جنگ به دو قطب "غرب " به رهبری آمریکا (با مشارکت انگلیس) و "شرق " به رهبری اتحاد شوروی تبدیل شود. چرا؟ به این دلیل ساده که وجود شوروی به عنوان یک "ابرقدرت کمونیستی " تضمین کننده نفوذ و اقتدار و دست برتر آمریکا در اروپای غربی و سراسر جهان بود. این دلایل را شرح میدهم:
الف: کمکهای نظامی و مالی آمریکا در زمان جنگ دوم به شوروی: میتوان با صراحت کامل گفت که آمریکا، شوروی را از یک شکست حتمی در جنگ جهانی دوم نجات داد. دیگر "ژنرال زمستان " که در گذشته روسیه را نجات میداد، در مقابل آلمان هیتلری کارگر نبود و آلمان مقتدر میتوانست زمستان را از سر بگذراند و در بهار سال بعد تکلیف شوروی را یکسره کند. مگر همین روسیه نبود که در جنگ اول قبل از شکست رسمی و علنی مجبور شد قرارداد صلح جداگانه "برست لیتوفسک " را با آلمان امضاء کند و بهای سنگینی به آلمان پیروز بپردازد؟ در جنگ دوم، نیروهای مهاجم آلمان به شوروی صدبرابر قدرت جنگ اول جهانی را داشتند و لذا اگر دخالت آمریکا نبود شوروی مجبور به امضای تعهداتی چند برابر سنگینتر از معاهده "برست لیتوفسک " میشد.
کمکهای نظامی آمریکا به شوروی در جنگ دوم به دو طریق بود:
1 ـ ارسال تجهیزات نظامی بیحساب از طریق ایران (پل پیروزی)، که ارتش سرخ را با بهترین وسال جنگی و حتی بیش از نیاز اشباع کرد.
2 ـ باز کردن جبهه فریبنده آمریکا در ایتالیا، که مقدار زیادی از نیروهای آلمان و تمام نیروهای ایتالیا را به خود جذب کرد و بهخصوص گشایش جبهه دوم در "دونکرک " (شمال فرانسه) که تمامی نیروهای آلمان را در اروپای غربی به خود جذب نمود و مانع کمک آلمان به جبهه شوروی شد و حتی آلمان مجبور شد نیروهایی را از جبهه شرقی به جبهه غرب منتقل کند. مسلماً اگر جبهه دوم (به رهبری آمریکا) باز نشده بود، آلمان میتوانست نیروی خود را در جبهه شوروی تا سه برابر افزایش دهد.
پس تردیدی نیست که آمریکا شوروی را از یک شکست حتمی در جنگ دوم نجات داد و استالین هم بارها بر این امر اذعان کرد.
ب: به رسمیت شناختن جهان دو قطبی در کنفرانس یالتا: چرا روزولت قرارداد یالتا را با شوروی امضاء کرد، در حالیکه طبق این قرارداد امتیازاتی که برای شوروی غیرقابل تصور بود نصیب او میشد؟! در کنفرانس یالتا، استالین در یک جناح بود و چرچیل در جناح مخالف و روزولت فقط نقش میانجی را ایفاء کرد و نه متحد واقعی انگلستان، و در این میان بازنده کشورهای اروپایی بودند. در کنفرانس یالتا سه کشور حوزه بالتیک یعنی لیتوانی و لتونی و استونی جزء خاک شوروی شد، قسمتی از خاک رومانی (بسارابی) جزء خاک شوروی شد، لهستان و بلغارستان و مجارستان و چکسلواکی و رومانی و آلمان شرقی در کنترل شوروی قرار گرفت و کشورهای اقمار آن را تشکیل داد. استالین که در روزهای پایان جنگ آرزویی بهجز نجات خود از جنگ و حفظ کشور خود نداشت ناگهان در مقابل مرحمتهای روزولت قرار گرفت و بلندپروازیهایش شروع شد و به غلط روی "رقابت آمریکا و انگلیس " حسا باز کرد. چرا محاسبه استالین غلط از آب درآمد؟ زیرا آمریکا تنها دو هدف داشت و نه بیشتر: اول اینکه از فرصت استفاده کرده و مستعمرات انگلستان در سراسر جهان را عرصه نفوذ خود کند و انگلیس را به نقش دوم راضی نماید، که در این هدف موفق شد. دوم اینکه در جهان یک سیستم دوابرقدرتی ایجاد کند، که در یک قطب آن آمریکای مقتدر و شکوفا باشد و در قطب دوم شوروی با اقتصاد بیمار و با سیستمی مطرود و محکوم. بدون شک گردانندگان آمریکا تشخیص داده بودند که سیستم دوابرقدرتی برای اداره کردن جهان توسط آمریکا به نفع آنهاست و میتواند سیطرهشان را بر اروپای غربی و سایر نقاط جهان به بهترین نحو تأمین کند.
در سالهای پس از جنگ نیز همیشه این بازی آمریکا با شوروی مشاهده میشد. پس از اینکه صنایع شوروی پس از جنگ رشد یافت و تولیداتی بیش از نیاز کشور ایجاد کرد، با مشکل فقدان بازار فروش مواجه شد. این فقدان بازار فروش میتوانست صنایع شوروی را به هم بریزد و آن را با ورشکست مواجه سازد. در اینجا باز آمریکا بود که به میدان آمد و به شوروی اجازه داد که در سطح جهان (از جمله ایران) بازار فروش صنعت و تکنولوژی داشته باشد و بازار ایدئولوژیک هم در پشت آن داده شد. ولی آمریکا همیشه برای شوروی حد میشناخت و اجازه نمیداد که بلندپروازی روسها از مرز معینی تجاوز کند و به عبارت دیگر در معادله رقابت دو ابرقدرت برای شوروی حریم معینی قائل بود و توسعهطلبی بیش از آن با مقابله شدید آمریکا مواجه میشد. علت "جنگ سرد " و نزاعهای دو ابرقدرت در همین مسئله است. بنابراین، در سالهای پس از جنگ، سیاست جهانی آمریکا د وجه مکمل داشت: اول، حفظ شوروی برای تکمیل سناریوی دو قطبی جهان، که در آن نقش اول را آمریکا بازی کند. دوم، مقابله جدی با بلندپروازی شوروی و حفظ مرزهای مرئی و نامرئی که آمریکا برای عرصه نفوذ دو ابرقدرت به رسمیت شناخته است. حال ببینیم که مرزهای نفوذ آمریکا تا کجاست؟
از مسلمات است که آمریکا جنگ جهانی را در خاک خود نخواسته و نمیخواهد. این تز کلیه رؤسای جمهوری آمریکا بوده و هست: جنگ جهانی باید در خارج از خاک آمریکا صورت گیرد. در جنگ جهانی اول پیاده شدن نیروهای دشمن در سواحل شرقی آمریکا (اقیانوس اطلس) و یا در سواحل غربی (اقیانوس کبیر) غیرممکن نبود و در جنگ جهانی دوم کاملاً محتمل بود که ژاپنیها سواحل غربی آمریکا را مورد تهدید قرار دهند. لذا پس از جنگ آمریکا برای خاک خود یک حریم دفاعی ایجاد کرد. اروپای غربی سر پل دفاعی آمریکا از طرف شرق را تشکیل داد و تعدادی از جزایر اقیانوس کبیر، که در تصرف آمریکاست، و سپس جزیره تایوان و کشورهای فیلیپین و اندونزی سر پلهای دفاعی آمریکا را از طرف غرب تشکیل میدهند. این مناطق به طور قطع حریم دفاعی آمریکا و منطقه نفوذ آن تلقی میشود که دستاندازی به آن را به شوروی اجازه نمیدهد. فیالواقع، این سرپلهای دفاعی شرقی و غربی، در صورت بروز جنگ سوم، باید خود را فدای حفظ آمریکا کنند و ارتش آمریکا در این مناطق با دشمن (توسعهطلبی روس) مواجه خواهد ش و نه در خاک آمریکا. در این مناطق، آلمانغربی و ژاپن، چون "ملتهای خطرناک " بهشمار میروند، هر دو در محدودیت نظامی نگهداشته شدند و برای ادامه حیات اقتصادیخود راهی جز تبعیت محض از آمریکا نداشتند، به نحوی که هر چه آمریکا دیکته میکند انجام دهند. این کشورها را آمریکا کاملاً از خطر توسعهطلبی کمونیسم در حدی که مقدور بود محفوظ نگهداشت و نزدیکترین متحدین و محل استقرار پایگاههای اتمی و غیراتمی آمریکا شدند.
پس از این دو قلمرو دفاعی آمریکا (در شرق و غرب)، نوبت به آمریکای مرکزی و جنوبی میرسد. آمریکا پس از جنگ دوم این منطقه را براساس دکترین مونروئه عرصه نفوذ خود اعلام داشت و با شعار "قاره آمریکا مال آمریکاییان است " پای کشورهای غربی را از این منطقه کوتاه کرد و بهجز مورد کوبا به توسعهطلبی کمونیستی اجازه رشد نداد. به همین دلیل در سراسر آمریکای مرکزی و جنوبی دیکتاتوریهای کوچک و بزرگ نظامی ایجاد شد و هر حرکت مخالف بهشدت سرکوب گردید و لذا در این مناطق یک روحیه و نفرت شدید ضدایالات متحده آمریکا در میان مردم ریشه گرفته و رشد کرد که بیشتر طبقات جامعه را دربرمیگیرد. البته بهجز نقش آمریکا، علت پیدایش دیکتاتوریهای نظامی را در فرهنگ و روحیات و سنتهای مردم آمریکای لاتین نیز باید جستوجو کرد وگرنه علت وقوع کودتاهای پیدرپی، و همه متمایل به آمریکا، بلاتوضیح میشود. در آمریکای لاتین به علت دوران استعماری، تعدادی از ملتها دارای فرهنگ پرتغال و بیشتر دارای فرهنگ اسپانیولی هستند. این دو فرهنگ از فرهنگهای گرم و پرشور اروپایی است. در این فرهنگها، که ایتالیا نیز بسیار به آن شبیه است، روحیات خاصی دیده میشود: کمکاری، راحتطلبی، پرحرفی، تمایل به ثروتمند شدن سریع، ناامید شدن سریع از حکومت و غیره. این فرهنگ در آمریکای مرکزی و جنوبی نیز بهشدت رایج است و مردمی احساساتی پرورش داده و لذا زمینه برای صعود دیکتاتورهای نظامی و تغییرات پیاپی در حکومت فراهم شده است. به هر حال، نتیجه تسلط آمریکا بر آمریکای لاتین و دیکتاتوریهای نظامی این شده که این منطقه در حالیکه غنیترین طبیعت دنیا را دارد، در فقر شدید به سر میبرد.
پس از آمریکای لاتین، قاره آفریقا حریم نفوذ آمریکا تلقی میشد و این هم به خاطر وجود ذخایر غنی کانی بود و هم به خاطر ایجاد حریم دفاعی در جنگ جهانی احتمالی. ولی در میان همه انی مناطق، خاورمیانه در استراتژی جهانی آمریکا جایگاه خاصی کسب کرد و آمریکا پس از جنگ دوم پاکستان، ایران، کشورهای عربی و حوزه نفتی خلیج فارس را عرصه نفوذ خود دانست و هیچ نوع دستاندازی و توسعهطلبی شوروی را در این منطقه جایز ندانست و بهشدت پاسخ داد. در این منطقه، ایران نقش درجه اول و محوری داشت. علت این اهمیت را بعداً توضیح خواهم داد.
بنابراین، ملاحظه شد که به دلایل مختلف نظامی (ایجاد سرپلهای دفاع) و طبیعی و انسانی و اقتصادی تمام مناطق مهم و ثروتمند و استراتژیک جهان در قلمرو نفوذ آمریکا قرار گرفت و "نقش محدود " شوروی در مناطقی مانند اروپای شرقی به رسمیت شناخته شد. طبیعی است که توسعهطلبی شوروی نمیتوانست این تقسیمبندی آمریکا را به رسمیت بشناسد و به هر حال، شوروی دومین ابرقدرت پس از جنگ دوم جهانی بود و بهتدریج بلندپروازیهای ایدئولوژیک و سیاسی و اقتصادی زیاد پیدا کرد و دستاندازی به مناطق نفوذ غرب (به رهبری آمریکا) شروع شد. اولین موارد این تهاجم در آذربایجان ایران و یونان بود:
در زمان جنگ دوم و پس از آن، شوروی تمام تلاش خود را به کار گرفت تا شاید یونان را در جرگه کشورهای کمونیست درآورد. لذا، در قسمت شمالی آن، که منطقهای کوهستانی و هم مرز با بلغارستان و یوگسلاوی است، نفوذ کمونیستها را توسعه داد و کمکهای نظامی فراوان به آنها کرد. در آن زمان حدود 3 میلیون کمونیست در یونان تخمین زده میشد. انگلستان که تا آن زمان بر یونان تسلط داشت، عجز خود را در حفظ یونان اعلام کرد و لذا آمریکا وارد میدان شد. در آن زمان گفته میشد که ترومن، رئیس جمهور آمریکا، با استالین وارد معامله شده و دست شوروی را در یونان به شرطی بازگذارده که روسها قوای خود را از آذربایجان ایران خارج کنند. این فرضیه صحیح به نظر میرسد و لذا پس از این که مسئله آذربایجان به سود آمریکا حل شد، فشار به شوروی در یونان نیز آغاز گردید و استالین مجبور شد که کمک نظامی خود را به حکومت کمونیستی در کوهستانهای یونان قطع کند. در نتیجه، تسلط آمریکا بر یونان تأمین شد و پس از مدتی با استقرار حکومت سرهنگها آخرین بازمانده نفوذ کمونیستی هم از بین رفت. در این زمان یونان رژیم سلطنتی داشت و کنستانتین شاه کشور بود، ولی حکومت واقعی در دست سرهنگها بود. سپس آمریکا به این نتیجه رسید که هر نوع خطر کمونیسم در یونان از بین رفته، رژیم سلطنتی را نیز کنار زد و یونان جمهوری اعلام شد. مراحل سیاست آمریکا در چنین کشورهایی و وضع یونان شباهت زیادی به وضع ایران دارد: در ایران نیز روسها توسعهطلبی خود را در عرصه نفوذ آمریکا شروع کردند، آمریکا موفق شد استالین را مجبور به عقبنشینی از آذربایجان کند و تسلط نسبی خود را تأمین نماید و سپس با کودتای 28 مرداد 1332 آخرین بقایای نفوذ کمونیسم را از بین برد. اگر صحت گفته رئیس MI-6 شعبه ایران را باور کنیم، که به هر دلیل باید باور کنیم، در همان زمان آمریکاییها قصد داشتند در ایران یک دیکتاتوری نظامی (به ریاست تیمور بختیار) روی کار بیاورند، ولی انگلیسیها آنها را قانع کردند که در ایران هیچ افسری نمیتواند موقعیت محمدرضا را در ارتش و جامعه داشته باشد و لذا سلطنت محمدرضا را پذیرفتند و بر سر زاهدی (پدر) به توافق رسیدند. کودتا انجام شد و زاهدی تا مدتی با اتکاء به آمریکا میخواست نقش مستقل بازی کند. اسدالله علم با کمک انگلیسیها توانست آمریکاییها را به برکناری زاهدی و قدرت فائقه محمدرضا قانع کند و چنین شد، ولی آمریکاییها تا مدتها طرح دیکتاتوری نظامی (قرهنی و بختیار) را در سر داشتند. بالاخره در سالهای 1341 ـ 1342 آمریکاییها کاملاً تسلیم نظر انگلیسیها شدند و تجربه طولانی انگلیسیها را در ایران به رسمیت شناختند و دیکتاتوری محمدرضا مورد پشتیبانی هر دو قدرت قرار گرفت. تا سالها آمریکا و انگلیس تصور میکردند که محمدرضا در نقش خود کاملاً موفق بوده و به ایران عنوان "جزیره ثبات " دادند و از نتیجه کار خود بسیار راضی بودند، تا اینکه ناگهان و برخلاف همه تصورات و پیشبینیها حرکت اسلامی شروع شد و این "جزیره ثبات " سقوط کرد.
دلایل علاقه آمریکا (در مشارکت با انگلیس و سایر قدرتهای غربی) به رژیم محمدرضا و یا جایگاه ایران در استراتژی منطقهای آمریکا به شرح زیر بود:
1 ـ ایران مهمترین حلقه در کمربند امنیتی، یا "کمربند بهداشتی " بود که آمریکا پیرامون مناطق نفوذ شوروی ایجاد کرد و از مهمترین نقاطی بود که باید راه توسعهطلبی کمونیستی را سد مینمود. ایران دارای مرز مشترک حدود 2200 کیلومتری با شوروی است که اگر حدود 1000 کیلومتر آن را مرز آبی بحرخزر حساب کنیم حدود 1200 کیلومتر مرز خاکی باقی میماند. بنابراین ایران باید دژ مستحکمی در برابر شوروی میشد و راه وصول نیروی دریایی شوروی را به آبهای گرم سد میکرد تا روسها هیچ راهی جز شرق سیبری و جزایر شمال ژاپن برای نیروی دریایی مقتدر خود نداشته باشند. بهعلاوه ایران دارای اهمیت درجه اول سیاسی در منطقه است و از نظر اجتماعی باید سرمشق و نمونهای برای سایر کشورهای منطقه از نظر مقابله با رسوخ کمونیسم در حریم نفوذ غرب و آمریکا میشد. در ادامه همین نقش بود که در این اواخر پس از خروج ناوگان انگلیس از خلیجفارس، آمریکا برای ایران نقش ژاندارمی منطقه را قائل شد.
2 ـ ایران یک کشور نفتخیز است و آنچه کشف شده و مورد بهرهبرداری قرار گرفته حدود یکپنجم مخازن شناخته شده یا شناخته نشده ایران است و از نظر سایر معادن و کانیها نیز کشوری بسیار غنی است. پس آمریکا از این دیدگاه نمیتوانست به ایران بیاعتناء باشد و مخازن زیرزمینی آن را به سادگی در اختیار شوروی قرار دهد؛ زیرا در یک جنگ جهانی برنده آن قدرتی است که مخازن کانی بیشتر و متنوعتری را در اختیار داشته باشد.
3 ـ ایران راه وصول مخازن نفتی غنی خاورمیانه به آمریکا و اروپای غربی و ژاپن است. اگر حداکثر بهرهبرداری را حساب کنیم، ایران (6 میلیون بشکه در روز)، عراق (حدود 4 میلیون بشکه در روز)، عربستان سعودی (12 میلیون بشکه در روز)، کویت (3 میلیون بشکه در روز)، بحرین و امارات (2 میلیون بشکه در روز)، جمعاً حدود 27 میلیون بشکه در روز به صنایع آمریکا و اروپای غربی و ژاپن نفت میدهند که از نظر اقتصاد صنعتی غرب اهمیت درجه اوّل و بدون جایگزین دارد. مجموعه این محموله از تنگه هرمز رد میشود و آمریکا و غرب باید به هر طریقی کنترل خود را بر این تنگه تأمین کند. روشن بود که اگر در ایران یک رژیم متمایل به شوروی روی کار میآمد و راه صدور نفت منطقه را سد میکرد، اقتصاد غرب با فاجعه روبهرو میشد.
مجموعه عوامل سهگانه فوق سبب میشد که آمریکا و غرب با ایجاد دیکتاتوری محمدرضا هم راه توسعهطلبی شوروی را سد کردند و هم نفت ایران را چپاول کردند و هم امنیت شاهراه نفتی جهان غرب را تأمین نمودند. آمریکا بهشدت به حفظ جبال زاگرس علاقه داشت و این جبال را بزرگترین سد راه پیشروی نیروهای نظامی شوروی به طرف خوزستان و خلیج میدانست و معتقد بود که به هر قیمتی باید از این جبال دفاع شود و مخازن نفتی خوزستان محفوظ بماند. شرکتهای آمریکایی نیز پس از 28 مرداد 32 توانستند انگلیسیها را به عقبنشینی راضی کنند و از طریق کنسرسیوم سهم بهسزایی را در نفت ایران بهدست آورندو توانستند سالها ارزهای نفتی را میان خود و اروپای غربی تقسیم کنند. در واقع، رژیم محمدرضا پس از سال 1332 وسیله چپاول آمریکا و متحدین آن از منابع ایران شد و نفت به حد وفور به کشورهای دوست آمریکا تحویل گردید.
*ایران و پیمان سنتو
یکی از مهمترین اقداماتی که آمریکا پس از جنگ دوم برای تسلط جهانی خود انجام داد، تشکیل پیمان ناتو بود. این پیمان یک اتحادیه نظامی ـ سیاسی قوی در مقابل بلوک شوروی و اقمار آن بود که ایالات متحده آمریکا را در رأس اروپای غربی قرار میداد. ناتو بهجز غرب اروپا، که جبهه اصلی دفاعی تلقی میشود، به سمت جنوب نیز امتداد مییابد و یونان و ترکیه را نیز دربرمیگیرد و نیروهای دریایی شوروی در دریای مدیترانه کاملاً قابل کنترل میشوند. بدینترتیب که نیروی دریایی شوروی متمرکز در دریای سیاه برای خروج از آن باید از تنگه داردانل و بُسفر، که در اختیار ترکیه است، بگذرد و لذا هرگاه ترکیه اراده کند میتواند از خروج ناوگان شوروی ممانعت به عمل آورد. این امر یکی از موارد اهمیت ترکیه در پیمان ناتو بهشمار میرود. دریای مدیترانه نیز برای ناوگان شوروی یک دریای بسته است، زیرا اکثر سواحل شمالی و جنوبی آن در اختیار ناتو است و در این میان اگر سوریه و لیبی به شوروی تمایل دارد، در زمان حساس جنگ، ناتو میتواند با یک کودتا، رژیم مطلوب را در این دو کشور سرکار بیاورد. ناوگان شوروی برای خروج از دریای مدیترانه نیز باید از تنگه جبلالطارق عبور کند، که در اختیار ناتو است. پس ناوگان شوروی در دریای مدیترانه کاملاً محبوس میماند و حتی یک نقطه برای سوختگیری و تعمیر ندارد. این تنها یکی از موارد اهمیت سیاسی ـ نظامی و اقتصادی پیمان ناتو برای آمریکاست. ولی شاید مهمترین اهمیت ناتو همان جنبه سیاسی آن باشد که بر پایه دکترین آمریکایی دوابرقدرت، تسلط جهانی آمریکا را در درجه اول بر اروپای غربی تأمین میکند.
اتحاد سیاسی ـ نظامی سنتو نیز از پیمانهایی بود که پس از جنگ دوم تشکیل شد و در آغاز ترکیه، ایران، عراق، پاکستان، آمریکا و انگلیس را دربرمیگرفت. پس از چندی به علت کودتا در عراق این کشور از پیمان خارج شد. این پیمان به علت حضور سه عضو ناتو (ترکیه، انگلیس و آمریکا) دنباله ناتو به شمار میرفت و راه نفوذ شوروی را به جنوب (از طریق ایران)، به خاورمیانه (از طریق ایران و عراق) و به هندوستان و بحر عمان (از طریق پاکستان) سد میکرد. باید بگویم که از زمان تشکیل سنتو این اتحاد نمیتوانست خطر جدی برای شوروی باشد، زیرا آمریکا و انگلیس (دو عضو سنتو) نمیتوانستند نیروی کافی برای دفاع از اتحاد سنتو به منطقه اعزام دارند، ترکیه نیز به علت عضویت در ناتو نیروهایش در اختیار این پیمان بود و لذا این سه کشور از آغاز میدانستند که تنها با یک نیروی نمایشی میتوانند به سنتو کمک کنند و نه بیشتر. معهذا از روز اول تشکیل سنتو شوروی حساسیت خاصی به آن نشان داد و درباره تشکیل آن به عنوان یک اتحاد ضدشوروی در محافل سیاسی جهان و در مطبوعات و رادیوهای وابسته به خود به تبلیغ پرداخت. به هر حال، با خروج عراق از سنتو حلقه محاصره جنوبی شوروی باریکتر و ضعیفتر گردید و تنها 3 حلقه زنجیر باقی ماند (ترکیه، ایران، پاکستان). هر چند ایران و پاکستان از نظر نظامی در مقابل شوروی نیرویی محسوب نمیشدند، اما چون حمله به هر یک از این دو کشور، حمله به سایر کشورهای عضو محسوب میگردید از نظر تبلیغات جهانی و موضعگیریهای آمریکا و انگلیس دارای اهمیت بود.
ایران در سال 1334 به پیمان بغداد، که بعد از خروج عراق پیمان سنتو خوانده شد، پیوست. مقر سنتو در آنکارا بود و جلسات عموماً در این شهر برگزار میشد و هزینه پیمان به عهده کشورهای عضو بود. پیمان سنتو از دو بخش نظامی و سیاسی ـ اقتصادی تشکیل میشد و هر 6 عضو ـ و پس از خروج عراق هر 5 عضو ـ دارای نمایندگانی در هر دو بخش بودند. در ایران رئیس و پرسنل ایرانی نظامی سنتو را ستاد ارتش پیشنهاد میکرد و به تصویب محمدرضا میرساند و رئیس و پرسنل بخش سیاسی ـ اقتصادی توسط وزارت خارجه پیشنهاد و به تصویب محمدرضا میرسید. مدارک مربوطه به سنتو از طریق "دفتر ویژه اطلاعات " به اطلاع محمدرضا نمیرسید، بلکه ستاد ارتش و وزارت خارجه مستقیماً به اطلاع میرساندند. ولی ساواک گاهی بولتنهایی دربارة مسائل سنتو به دفتر میفرستاد که پس از خلاصه کردن به اطلاع محمدرضا میرسید. این بولتنها منظم و مستمر نبود و لذا مطالب زیادی از آن به یادم نمانده است. تا آنجا که به خاطر دارم، از پرسنل شاخه سیاسی سنتو فقط هوشنگ باتمانقلیچ با من آشنایی داشت که یک یا دو دوره رئیس هیئت سیاسی ایران در سنتو شد. او از دوستان اردشیر زاهدی است و قبل از انقلاب سفیر ایران در ترکیه بود و لابد از همانجا به آمریکا رفته است، زیرا دو دختر او در آمریکا تحصل میکردند. اما رؤسای هیئت نظامی ایران در سنتو به جز یکی (سپهبد امیری) همه از دوستان من بودند که ذیلاً به معرفی آنها میپردازم:
1 ـ سپهبد سیوشانس: زرتشتی است، فردی است آرام و خانوادهدوست. مسلط بر زبان انگلیسی بهخصوص در امر ترجمه و مسلط به امور نظامی. سالها استاد دانشگاه جنگ در قسمت رکن 3 عملیات و تاکتیک نظامی و از استادان بهنام بود. بسیاری از آییننامههای آمریکایی را که در دانشگاه جنگ تدریس میشد و بهخصوص آییننامههای ترجمه شده توسط او در دانشگاه جنگ و ستاد ارتش و نیروهای سهگانه استفاده میشد. زندگیاش در حد یک زندگی متوسط بود و تصور نمیکنم ثروتی اندوخته باشد. همسرش نیز زرتشتی بود. با سیوشانس از زمان دانشگاه جنگ دوست شدم و این دوستی تا انقلاب نیز ادامه داشت. هر چند از یکی دوسال قبل از انقلاب موقعیتی پیدا نشد که او را ببینم. با ارتشبد جم خیلی نزدیک بود و معاشرت خانوادگی داشتند. به مستشاران آمریکایی نزدیک بود و از این نظر وضع مشابهی با ازهاری داشت، با این تفاوت که ازهاری با هدف ترقی خود را به مستشاران آمریکایی نزدیک میکرد و سیوشانس با هدف آموزش. اوایل نیز سیوشانس و ازهاری دو دوست جدانشدنی بودند، ولی نمیدانم چه جریانی بین همسران آن دو پیش آمد که بعدها که ازهاری به مقام مهمی رسید (ریاست ستاد ارتش) هرگاه میخواستم سفارش سیوشانس را به او بکنم صحبت را عوض میکرد و منظورش این بود که کمکی نکند.
2 ـ سپهبد [نادر] باتمانقلیچ: از افسران مورد اعتماد آمریکاییها بود و به همین دلیل پس از کودتای 28 مرداد 32 رئیس ستاد ارتش شد. در زمان دولت علاء که روحیات ضدبهائی در میان مردم شدت گرفته بود به دستور محمدرضا دکتر ایادی مدتی به ایتالیا رفت و باتمانقلیچ هم حضیرهالقدس (مرکز بهائیان در تهران) را خراب کرد. به علت جدایی محل کار و نیز عدم شرکت در میهمانیهایی که معمولاً بودم و او دعوت نشده بود، تماس اندکی با وی داشتم، ولی به من علاقه داشت و مورد احترام او بودم و چند بار مرا به منزلش دعوت کرد. اطلاعات نظامی خوبی داشت و قیافهاش هم کاملاً نظامی بود و لذا مورد احترام افسران قرار میگرفت. سه دوره رئیس هیئت نظامی ایران در سنتو بود (هر دوره همیشه 2 سال بود) که یک دوره به اتفاق آراء رئیس شاخه نظامی سنتو شد. مدتی نیز در کابینه دکتر اقبال وزیر کشور بود. زمانی به علت یخبندان لولههای آب تهران، که از کرج میآمد، تهران با خطر بیآبی مواجه شد و مسئول امر باتمانقلیچ بود که شخصاً حضور یافت و برکار بازکردن راه لولهها نظارت نمود. شغل وی در آن زمان به خاطرم نیست. همسرش خواهر میرفندرسکی [وزیر خارجه دولت شاپور بختیار] بود که فوت کرد و زن دیگری اختیار نمود. مدتها پیش از انقلاب در درجه سپهبدی بازنشسته شد.
3 ـ سپهبد امیری: او را ندیدهام و افسران نیز از او تعریف نمیکردند. تصور میکنم یک دوره رئیس هیئت نظامی ایران در سنتو بود. همسر بعدی او زنی بسیار جذاب و باهوش بود که زیاد به خانه جم میآمد و ابائی از دوستی با مردان نداشت. وی زنی بسیار مسلط به خود بود و از همان زمان تصور من این بود که وی مأمور یکی از سرویسهای مهم اطلاعاتی است. بالاخره امیری، که در آن زمان سرلشکر بود، عاشق این زن شد و یا وانمود کرد که عاشق او شده چون میدانست که با این زن ترقی خواهد کرد. ازدواج کردند و اسباب ترقی امیری فراهم شد. این زن در یک جلسه ملاقات با ارتشبد عظیمی، وزیر جنگ، بهشدت او را فریفته خود کرد، به نحوی که از آن پس به تنهایی به منزل عظیمی میرفت. مسلماً عظیمی هدف اطلاعاتی بسیار خوب برای او محسوب میشد. امیری معاون وزارت جنگ شد و مدت کوتاهی بعد به سپهبدی نیز رسید. این سپهبد امیری از خود چیزی ندارد و هر موقعیتی یافت به خاطر همسرش بود. این گفته من نیست، بلکه مسئلهای است که همه افسران میگفتند و شهرت داشت.
4 ـ سپهبد جواد قرهباغی: یک دوره رئیس هیئت نظامی ایران در سنتو بود. برادر بزرگ ارتشبد عباس قرهباغی است. جواد قرهباغی بسیار با استعداد و دارای اطلاعاتنظامی خوب و بسیار خوشخط و خوشانشاء (مانند عباس) بود. تحصیلات عالیه نظامی را علاوه بر دانشگاه جنگ و ایران در دانشگاه جنگ آمریکا نیز با موفقیت طی کرد. کاملاً مسلط به زبان انگلیسی است و مسلماً مسائل سنتو را بهتر از هر فرد دیگری، با جزئیات، میداند. بسیار منضبط و در عین حال خسیس است. میگویند در سنتو حتی یک عصرانه هم نداد تا بتواند فوقالعادههای مالی را کاملاً پسانداز کند، ولی سوءاستفاده مالی از او شنیده نشد. همسر جواد مانند عباس تبریزی بود و این دو برادر و خانمها و اولادشان مطلقاً ارتباطی با هم نداشتند و شاید هر 10 سال یکبار یکدیگر را میدیدند! علت اختلاف، زنهای این دو بود. ترکها وقتی باهم بد میشوند، برادر را هم نمیشناسند! جواد مانند عباس خیلی خانواده دوست و وفادار به همسرش بود و این در رابطه با دوبرادر مایه دردسر میشد. چوب همسر عباس را خورد و خیلی زودتر از موعد بازنشسته شد. مسبب اصلی عباس بود که در آن سال عضو کمیسیون بازنشستگی بود و جواد را جزء لیست گذارد و بازنشسته کرد! مسلماً به عباس زنش دستور داده بود. داستان زن عباس و عباس خود داستانی است جداگانه.
جواد قرهباغی با من خیلی دوست بود، ولی دوستی او همیشه با دلیل بود، درست مانند عباس. هرگاه احتیاج پیدا میکردند دائماً مراجعه میکردند و هر دو هر وقت احتیاجشان را رفع میکردم، پیدایشان نمیشد. جواد که برای تشکر هم مراجعه نمیکرد ولی عباس روی رفاقت گاهی مرا میدید. در زمان انقلاب عباس هر روز مرا میدید، یا به علت مأموریت بود و یا خود احتیاج به راهنمایی داشت و یا هر دو، وگرنه در شرایط عادی او را 2 ماه به 2 ماه هم نمیدیدم!
5 ـ ارتشبد فریدون جم: فریدون یک دوره رئیس هیئت نظامی ایران در سنتو بود و سپهبد یارمحمدصالح را نیز به عنوان معاون با خود برده بود. سرگردی به نام وجدانی نیز توسط جم در طی دوره در سنتو نگهداشته شد. جم بهترین دوست من بود و از نظر اطلاعات نظامی نظیر نداشت و به این حرفه عشق میورزید و بهتدریج یک تئوریسین نظامی شده بود. درباره او قبلاً توضیح دادهام.
6 ـ سپهبد یارمحمدصالح: یک دوره به مدت 2 سال معاوت جم بود و دوره دیگر به مدت 2 سال رئیس هیئت نظامی ایران در سنتو. داماد دکتر باستان، متخصص گوش و حلق و بینی (دوست صمیمی دکتر ایادی) است. از نظر تحصیلات نظامی دوره دانشگاه جنگ ایران را طی کرد، ولی افسر درخشانی نبود. در دوستیها سیاستمدار است یعنی دوستانش را با دقت و به نحوی انتخاب میکند که در ترقی و ترفیعاتش مفید باشند. به همین علت نیز 3 دوره 4 ساله (12 سال) وابسته نظامی ایران در آمریکا بود و 2 دوره نیز (4 سال) در سنتو. در خانهاش میهمانیهای زیاد میداد و با کلیه مشاغل مهم ارتش دوست بود و هر تقاضایی میکرد قبول میشد. با جم همیشه دوست بود و همسر او نیز خود را به همسر جم خیلی نزدیک میکرد و شاید بهترین دوست یکدیگر شده بودند. سرلشکر ناظم نیز جزء همین دسته جم ویارمحمدصالح بود. کارش در سنتو مشعشع نبود ولی به علت رفاقت و میهمانی اعضاء سنتو کاملاً جبران میشد. به زبان انگلیسی تسلط کامل داشت و با مستشاران آمریکایی خیلی نزدیک بود.