تعداد بازدید : 4576671
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
امام رضا(ع) در عصر امامت خویش، با خلفایی چند از عباسیان، معاصر بودهاند؛ هر چند، تنها در دوران زمامداری مأمون، شرایط دشواری پدید آمد که امام را به موضعگیری واداشت.
مدت ده سال از امامت هشتمین امام با دوران خلافت هارون مقارن بود. در آن دوره ده ساله، هارون به دلیل بحرانهایی که حکومت با آن روبرو بود، هیچگاه خود را رویاروی امام قرار نداد.
هارون، نگران آینده
هارون در سالهای پایانی عمر خود، به حکومت عباسیان و آینده آن میاندیشید. به همین منظور در سال 175 ه . ق، فرزندش محمد امین را که هنوز بیش از پنج سال از عمرش نگذشته بود، برای جانشینی پس از خود معرفی کرد.
هفت سال بعد، یعنی در سال 182 ه . ق، با معرفی عبدالله مأمون به جانشینی امین، در تثبیت حکومت عباسی کوشید. هارون در سال 186 ه . ق، همراه فرزندانش، امین، مأمون و مؤتمن، عازم حج شد. در آن جا، عهدنامهای را در حضور شخصیتها و رجال سیاسی، قضایی و نظامی به امضای دو فرزندش امین و مأمون رساند و نسخهای از آن را درون کعبه به دیوار آویخت. در این قرارداد، ضمن معرفی فرزندانش برای اداره دستگاه خلافت، یکی پس از دیگری، از آنان پیمان گرفت که نقض عهد نکنند. آنگاه هارون دستور داد تا متن آن را، برای حاضران در موسم حج بخوانند تا پس از بازگشت حاجیان، موضوع جانشینی امین و مأمون میان همه مردم منتشر شود.
در پی این اقدام، هارون ضمن تقسیم هدایا و عطایای فراوان میان مردم مدینه، دستور داد، تا به موجب سندی، کشور پهناور اسلامی آن روز را میان امین، مأمون و مؤتمن قسمت کنند. ولی از آن جا که هرگاه حکومت با قدرت طلبی و حرص و آز و بیتقوایی همراه گردد، همه عهدها و ارزشها نادیده گرفته میشود، تدابیر هارون در جهت همسازی امین و مأمون و هماهنگی آنان در سیطره بر ممالک اسلامی چندان دوام نیافت و برادری آنان به دشمنی کشیده شد.
مرگ هارون و پیامدهای آن
سرانجام هارون در سال 193 ه . ق، در طوس درگذشت. دیری نپایید که میان دو برادر، نزاع بر سر قدرت در گرفت. پدر که بارها شعار «الملک عقیم» را سر داده بود، اینک پسران او نیز همان منطق سیاسی را دنبال میکردند.
اختلاف دو برادر، که با دستهای پشت پرده هدایت میشد، سرانجام امین را بر آن داشت تا در اوایل سال 195 ه . ق، برادرش مأمون را از ولایتعهدی خلع نماید، تا راه برای سلطه و حکومت مطلقه و بیچون و چرای خویش، هموار شود. از سوی دیگر، مأمون نیز که تربیت یافته شیوه هارونی بود، نمیتوانست حکومت را به راحتی از دست بدهد. از این رو درصدد چارهجویی و رویارویی بر آمد و نتیجه آن چیزی جز لشکرکشی نبود. سپاهی از خراسان و لشکری از بغداد راهی «ری» شدند، که در این نبرد، لشکر امین ناباورانه شکست را پذیرا شد. در هجوم دیگری، طرفداران مأمون راهی بغداد شده، صحنه دشواری را برای امین و دستگاه حکومت او فراهم ساختند که برای آنان هیچگونه راه گریزی نبود. امین از طاهر، فرمانده سپاه مأمون خواست تا با فرستادن نامهای از مأمون برای او امان بخواهد. امین گفت: «اگر برادرم مرا مورد عنایت و بخشش قرار داد، شایسته است، زیرا او اهل تفضل است و اگر مرا کشت، ننگ نخواهد بود، زیرا جوانمردی، جوانمردی را شکسته و شمشیری، شمشیری را بریده است. البته چنانچه درندگان مرا پاره پاره کنند، نزد من گواراتر است از آن که سگی مرا نجات دهد.»
سرنوشت امین
فرمانده سپاه مأمون به درخواستهای امین، وقعی ننهاد و سرانجام وی را دستگیر کرد و در حادثه حمله چند مرد مسلح با ضرباتی چند، امین از پای درآمد. بدین ترتیب طومار زندگی امین برچیده شد و بغداد سقوط کرد و این آغازی بود بر سلطه مأمون بر بغداد و دیگر بلاد اسلامی. هر چند مأمون در این نبرد به پیروزی بزرگی دست یافت، ولی بدون شک، حکومتی پرفراز و نشیب را پیش روی داشت، زیرا از نظر عباسیان و هوادارانشان، امین خلیفه قانونی پس از هارون بود و آنان او را به عنوان ولی امر، شناخته و اطاعت او را بیچون و چرا بر خود لازم میدانستند. از سوی دیگر، امین از امتیاز دیگری نیز برخوردار بود، زیرا او فرزند زبیده بود و زبیده، نزد هارون و در نظر مردم، منزلت خاصی داشت. بنابراین، حرکت نظامی مأمون نمیتوانست پشتوانه لازم مردمی را دارا باشد. از این رو هنگامی که سر بریده امین را نزد مأمون آوردند، فضل بن سهل که نقشی اساسی در زمینهسازی و هدایت نبرد خونین بغداد داشت، گفت: «شمشیرها و زبانهای مردم علیه ما به کار افتاد.»
مأمون چون این سخن را شنید، گفت: «دیگر کار از کار، گذشته است، برای نجات از این باتلاق و پوزش از آن چارهای بیندیش.»
از این رو، هنگامی که نامه زبیده، به دست مأمون رسید، وی گفت: «من همان سخن را میگویم که علی بن ابی طالب(ع) در مورد قتل عثمان گفت، که سوگند به خدا من او را نکشتم. من نیز سوگند میخورم که کشنده امین نیستم؛ نه گفتهام، نه به این قتل راضی بوده و نه به انجام آن فرمان دادهام.»
زمامداران مأمون
مأمون در پانزدهم ربیع الاول سال 170 ه . ق در یاسریه، متولد شد. مادرش، یکی از کنیزان هارون به نام مراجل از اهالی بادغیس بود. او در دوران خلافت برادرش امین، بر بخش شرقی خطه اسلامی، حکومت میکرد، ولی پس از کشته شدن برادرش امین، زمامداری گسترده او در سال 198 ه . ق آغاز شد. بدین سان اگر دوران سلطه او بر شرق بلاد اسلامی آن روز را نیز به شمار آوریم، مأمون متجاوز از بیست سال بر مسند خلافت تکیه زده است.
ویژگیهای مأمون
وی هفتمین خلیفه عباسی است و نسبت به برادرش و نیز در مقایسه با دیگر خلفای عباسی، از ویژگیهایی برخوردار بوده است. برای روشن شدن این مطلب، دیدگاههای بسیاری را از نظرتان میگذرانیم:
ـ سیوطی در شرح حال او مینویسد: «مأمون، از نظر دوراندیشی، اراده استوار، بردباری، دانش، زیرکی، بزرگی، شجاعت و جوانمردی، بر تمام خلفای عباسی برتری داشت.»
ـ احمد امین مصری مینویسد: «مأمون در عین حال که در مجالس عیش و نوش شرکت میجست، به کتاب و فلسفه و بحث و جدل و مناظره علمی و مباحث فقهی و... علاقه شدید داشت.»
ـ ابن الندیم از مأمون با عنوان «داناترین خلفا به فقه و کلام» یاد میکند. وی مردی زیرک بود و چهرهای بس پیچیده داشت. گاهی چونان دینداری دلسوز ظاهر میشد، مردم را به علت کوتاهی در امر اقامه نماز و فرو رفتن در لذات و پیروی از شهوات نکوهش میکرد و آنان را از عذاب الهی میترساند. و زمانی خودش در بزم عیش و نوش و مجلس لهو و لعب، شرکت میجست.
روزی ادعای تشیع میکرد و وجودش را لبریز از دوستی و عشق به علی نشان میداد و در فاصله اندکی، نقاب از چهره برگرفته، تا آن جا پیش رفت که حاضر نبود حتی از حجاج بن یوسف، آن عنصر تبهکار و جلاد، خرده گیرند.
از آن جا که شناخت شرایط سیاسی عصر امام علی بن موسی(ع)، پیوند تنگاتنگی با شناخت ویژگیهای حاکمان آن عصر دارد، ناگزیر باید توجه بیشتری را در این باره معطوف داریم.
مأمون و دشواریهای حکومت
نخستین مسألهای که باید بدان توجه شود، جلب بیعت مردم، در جای جای سرزمین پهناور اسلامی است؛ مردمی که عموماً از بیعت با وی گریزانند. مأمون نتوانست بیعت مردم بغداد و کوفه را به دست آورد، همچنان که از جلب نظر اهل مدینه، مکه و بصره نیز محروم ماند، زیرا اهل بلاد اسلامی، اگر از شیعیان و علویان بودند، اصولاً با خاندان عباسی همساز نبودند و اگر هم از عباسیان بودند، قتل امین را جرم دانسته، آن را قابل توجیه نمیشمردند.
دومین مشکلی که مأمون با آن روبرو بود، ناآرامیهای موجود، در گوشه و کنار مملکت اسلامی بود، بویژه برخی قیامها که نفوذ و گستردگی خاصی داشت.
در مکه، محمدبن جعفر، معروف به دیباج؛ در مدینه، محمدبن سلیمان بن داوود؛ در واسط، جعفربن محمد؛ در مداین، محمدبن اسماعیل؛ در کوفه، ابوسرایا و... به هر نقطه که نظر میشد، انقلابی بود و چنین حرکتهایی، خطر جدی بود که نه تنها خلافت مأمون، بلکه حکومت عباسیان را تهدید میکرد.
سومین مشکل بزرگی که مأمون را همواره نگران میداشت، شخصیت برجسته و ممتاز و مورد توجه مردم، یعنی علی بن موسی الرضا(ع) بود و نشانهها از این واقعیت حکایت دارد که مأمون، به نقش سیاسی و اجتماعی و دینی امام، بیش از هر انقلاب یا نهضتی که در جریان بود، اهمیت میداد و آن را برای حاکمیت خود تهدید به شمار میآورد.
به هر حال، مأمون میبایست چارهای اندیشد، تا اعتماد بنی عباس را جلب کند و فریاد انقلابیون را خاموش سازد و ذهنیت جامعه را در مورد قتل برادرش امین، تغییر دهد و از سوی امام رضا(ع) آسوده خاطر شود. از جمله راهحلهای او که میتوانست ذهن جامعه علمی را مشغول دارد و عوام را به تواضع بکشاند، تشکیل جلسات و محافل علمی بود.
اما این کار بسنده نبوده و مأمون پس از مشاوره با کسانی چون فضل بن سهل، به این نتیجه رسید که طرحی نو در فضای سیاسی جامعه در افکند و از احساسات مذهبی و علایق دینی مردم علیه مذهب و مردم استفاده کند. طرح جدید مأمون، اظهار ارادت به خاندان نبوت بود، در حالی که هرگز به آنان علاقه نداشت و معتقد بود خط مشی صحیح همان است که معاویه، آن را دنبال میکرد؛ آنچه خود میخواست انجام میداد، چه مردم بخواهند یا نخواهند.
برخوردهای دوگانه وی، که در اسناد تاریخی به چشم میخورد، بر همین اساس استوار بوده است. همه خلفای اموی و عباسی و بویژه مأمون، مدعی رهبری جامعه اسلامی بوده، سیاست خود را گرفته شده از دیانت مینمایاندند و اطاعت بیچون و چرای مردم را از خود و حکومتشان خواستار بودند، زیرا خودشان را مصداق «اولوالامر» میدانستند که قرآن به اطاعت از آنان فرمان داده است.
افسانه تشیع مأمون
از جمله تدابیر مأمون در جهت ایجاد فضای جدید سیاسی و بر هم زدن معادلات پیشین و مبهم ساختن مسائل در نگاه توده مسلمانان، اظهار تشیع و ارادت به اهل بیت(ع) بود.
کسانی که مأمون را علاقهمند به خاندان پیامبر معرفی کردهاند، بیشتر به اظهارات وی در سخنرانیها، مناظرهها، قصیدهها و... استناد جستهاند که در مواردی چند، او به برتری علی بن ابی طالب(ع) اعتراف کرده، یا مؤلفان شیعه را مورد حمله قرار داده است. علاوه بر این، برخی عملکردهای وی نیز مانند: خوشرفتاری با علویان، بازگرداندن فدک یا تفویض ولایتعهدی به امام رضا(ع) را مؤید اظهارات خلیفه دانستهاند.
مسعودی مینویسد: «مأمون همواره اظهار تشیع میکرد و خود را شیعه مینمود.»
ـ ابن جوزی قصیدهای از مأمون آورده است که در آن میگوید:
الام علی حب الوصی ابی الحسن
و ذلک عندی من عجائب ذی الزمن
خلیفه خیر الناس و الاول الذی
اعان رسول الله فی السروالعلن
من به خاطر دوستی جانشین پیامبر(ص)، علی(ع)، سرزنش میشوم، در حالی که سرزنش از شگفتیهای روزگار است.
او جاشین بهترین مردم است و او نخستین شخصی است که پیامبر را در نهان و آشکار، یاری کرده است.
در قصیده دیگری از مأمون آمده است:
لا تقبل التوبه من تائب
الا بحث بن ابی طالب
اخو رسول الله حلف الهدی
و الاخ فوق الخل و الصاحب
ان جمعا فی الفضل یوما فقد
فاق اخوه رغبه الراغب
فقدم الهادی فی فضله
تسلم من اللائم و العائب
ان مال ذو النصب الی جانب
ملت مع الشیعی فی جانب
اکون فی آل نبی الهدی
خیر نبی من بنی غالب
حبهم فرض نؤدی به
کمثل حج لازم واجب
توبه هیچ توبه کنندهای پذیرفته نیست، مگر به خاطر محبت فرزند ابی طالب(علی) برادر رسول خدا(ص) و همپیمان او در هدایتگری، و این در حالی است که برادر، برتر از دوست و همراه است.
اگر روزی هم برادر و دوست، در فضیلت مقایسه شوند، برادر تفوق یابد.
پس آن شخصیت هدایتگر را در فضیلت مقدمدار، تا از ملامتگران و عیبجویان در امان مانی.
اگر ناصبیان و دشنام دهندگان به علی(ع) به جانبی تمایل یابند، من همراه با شیعیان به جانب دیگر متمایل خواهم بود.
در زمره آل پیامبر خواهم بود، او که بهترین پیامبر از فرزندان «غالب» است.
محبت آنان واجب است، به آن وفادار خواهیم بود، چونان حج که لازم و واجب است.
در تاریخ، قصیدههای بسیاری از این دست، به نام او ثبت است. وی ضمن قصیدهای، درباره متصدیان خلافت، پس از پیامبر(ص) یعنی شیخین (ابوبکر و عمر) گفته است:
بأیه خطه و بای معنی
تفضل ملحدین علی علی
علی اعظم الثقلین حقاً
و افضلهم سوی حق النبی
بر چه مبنا و منطقی باید آن دو ملحد برتر از علی به شمار آیند.
علی براستی که از میان دو یادگار گرانبهای پیامبر بزرگترین است و جز بر پیامبر بر همه ایشان برتری دارد.
مأمون به دلیل سخنانی چند، از این قبیل، مورد لعن بعضی مورخان و عالمان اهل سنت، قرار گرفته است و از اینگونه اظهارات او به عنوان گناه بزرگ و نابخشودنی، یاد کردهاند.
اعتراف مأمون به مناقب امام علی(ع)
مأمون در نامهای که از مرو، پس از جریان ولایتعهدی و در پاسخ نامه عباسیان، به بغداد ارسال داشته، مناقبی از حضرت علی بن ابی طالب(ع) را بازگو کرده است. از جمله در آن نامه، موارد زیر را به عنوان ارزشهای وجودی امام شمرده است.
ـ حمایت و پشتیبانی از پیامبر در همه احوال؛
ـ ایثار جان در راه حفظ پیامبر در مواقع مختلف؛ مثل لیله المبیت؛
ـ برتری او در میدان جهاد با مشرکان؛
ـ برتری او در شناخت قرآن و احکام الهی؛
ـ دارا بودن ولایت مطلقه الهیه که در غدیر به او اعطا شد؛
ـ باز بودن در خانه علی(ع) به مسجد پیامبر، در حالی که پیامبر فرمان بستن همه درها را داده بود؛
ـ فتح خیبر؛
ـ یکه تاز بودن در جنگ احزاب، و نیز قتل عمروبن عبدود؛
ـ بستن عقد اخوت و برادری پیامبر با وی؛
ـ ازدواج با فاطمه(س) دخت گرامی پیامبر؛
ـ نزول آیاتی از قرآن، در شأن او و خانوادهاش؛
ـ حضور او همراه پیامبر در رخدادهایی چون مباهله؛
علاوه بر آنچه گذشت، نوع برخورد مأمون با علویان و بازگرداندن فدک به فرزندان فاطمه(س) و تفویض ولایتعهدی به امام رضا(ع)، که هیچ یک از این دو حرکت وی، در عصر دیگر زمامداران اموی و عباسی، سابقه نداشته، داستان تشیع مأمون را در ذهن ساده ناآگاهان قوت بخشیده است.
رد فدک
یعقوبی در این مورد مینویسد: «گروهی از فرزندان امام حسن(ع) و امام حسین(ع) نزد مأمون آمده، مدعی شدند که فدک، حق زهرا(س) مادر ماست، رسول خدا آن را به عنوان «نحله» و هدیه در زمان حیات خود، به دخترشان بخشیدهاند. لکن ابوبکر، در نخستین روزهای حکومت خود، حق مالکیت را از مادر ما سلب، و فدک را جز اموال عمومی اعلام کرد. آنگاه فاطمه در مقام احقاق حق خویش برآمد، خلیفه از او درخواست گواه کرد. او علی(ع) و حسنین(ع) و ام ایمن را گواه قرار داد. ابوبکر نپذیرفت و بدین صورت، فرزندان زهرا از حق مسلم خود محروم شدند و دیگران از منافع آن بهره بردند. اکنون ما برای مطالبه حق خود نزد تو آمدهایم.
مأمون دستور داد تا اجلاسی با حضور فقیهان تشکیل شود. وی پس از اثبات حقانیت فرزندان فاطمه(س) سندی نوشت و فدک را به این خاندان بازگرداند. مأمون سند را به «محمدبن یحیی بن حسین بن زیدبن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب» و «محمدبن عبدالله بن حسن بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب» تسلیم کرد.
ابن ابی الحدید معتزلی، شارح نهجالبلاغه نیز داستان بازگرداندن فدک را با نقل دیگری بیان کرده، و بازگشت آن را به خاندان رسالت از ابتکارهای مأمون میداند.
او میافزاید: «وقتی مأمون دستور داد تا سند آن را برای اولاد فاطمه(س) بنویسند، دعبل خزاعی برخاست و قصیده معروف خود را خواند که با بیت زیر آغاز میشود:
اصبح وجه الزمان قد ضحکا
برد مأمون هاشم فدکا
چهره زمان خندان شد، آن گاه که مأمون فدک را به بنی هاشم باز گرداند.
نقدی بر افسانه تشیع مأمون
یکی از مسائلی که پیشتر گذشت، اعترافات صریح مأمون به برتری علی بن ابی طالب(ع) بود. مسأله افضل بودن امیرمؤمنان علی(ع) در ابعاد مختلف، امری است که نزد شیعه و سنی، قطعی و مسلم است. حتی خلفا در مواقعی صریحاً به این امر اعتراف داشتهاند و این اعتراف دلیل بر تشیع آنان نمیتواند باشد. همچنان که پیش از مأمون دیگرانی نیز به برتری امامان بویژه برتری حضرت علی(ع) اذعان داشتهاند.
روزی مأمون خود شاهد بود که پدرش هارون تجلیل فراوانی از موسی بن جعفر(ع) به عمل آورد. با شگفتی از پدر علت را پرسید. هارون ضمن بر شمردن فضایل امام موسی بن جعفر(ع)، گفت: «من پیشوای ظاهری جامعه هستم که به قهر و غلبه به حکومت رسیدهام و موسی بن جعفر(ع) براستی امام و پیشوای مردم است. سوگند به خدا ای فرزندم که او از من و از همه مردم و خلق خدا سزاوارتر است که جانشین پیامبر باشد.»
پس این تنها مأمون نیست که در مدح علی(ع) و خاندانش شعر سروده است، بلکه افرادی چون امام شافعی و دیگران نیز ستایشگر علی(ع) بودهاند، در حالی که هیچ یک از آنان شیعه شناخته نشدهاند.
موضعگیری دوگانه
بسیار اتفاق افتاده است که مأمون در مورد افرادی، موضعگیری متفاوت داشته است. هرثمه، فضل بن سهل، علی بن موسی الرضا(ع) و... روزی مورد حب خلیفه و زمانی مورد غضب او بودهاند و این دوستیها و دشمنیها چندان پایدار نبوده، بلکه به موقعیت حکومتی و شرایط سیاسی اجتماعی خلیفه بستگی داشته است. گواه صادق این سخن، مقایسه میان موضعگیریهای مأمون در خراسان و سیاست او به هنگام رسیدن به بغداد است که در هر مورد با مقتضیات و مصالح موجود هماهنگ بوده است. او در مرو بشدت اظهار دوستی علی بن ابی طالب(ع) را مبنا قرار داده و خلفا را مورد لعن قرار میدهد، ولی هنگامی که به بغداد میآید، با خواندن قصیدههایی، موضعگیری تازهای را به نمایش میگذارد:
اصبح دینی الذی ادین به
و لست منه الغداه معتذراً
حب علی بعد النبی و لا
اشتم صدیقاً و لا عمراً
ثم بن عفان فی الجنان مع
الابرار ذاک القتیل مصطبراً
الا ولا اشتم الزبیر و لا
طلحه ان قال قائل غدراً
و عایشه الام لست اشتمها
من یفتریها فنحن منه براء
دینی که بدان معتقدم و روز قیامت هیچگاه از آن پوزش نخواهم خواست، آن است که علی(ع) را بعد از پیامبر دوست میدارم و ابوبکر و عمر را دشنام نخواهم گفت و نه عثمان بن عفان را که کشته شد با شکیبایی و اکنون در بهشت با نیکان است. زبیر و طلحه را نیز دشنام نخواهم داد، هر چند گویند که آنان عهدشکنی کردند و سرانجام عایشه ام المؤمنین را نیز مورد دشنام قرار نمیدهم و از کسی که به او بهتان زند، ما بیزاریم.
آیا محتوای این قصیده با گرایش به تشیع سازگار است؟ چگونه است که حتی با طلحه و زبیر به عنوان رهبران «ناکثین»، این چنین متواضعانه برخورد میشود؟
جای بسی شگفتی است که مأمون نسبت به حجاج بن یوسف ثقفی که عصاره جنایتها بود، حاضر نیست اشکالی وارد سازد. او میگوید: «والله ما استجیز ان انتقص الحجاج بن یوسف.»
به خدا سوگند! که به خود اجازه نمیدهم تا بر حجاج بن یوسف ثقفی خرده گیرم.
و نمونههایی از این قبیل در تاریخ زندگانی مأمون بسیار است.
جای شگفتی است که برخی تاریخنگاران، اگر در مورد خاصی، خلیفه، فردی از علویان را مورد عفو قرار داده است، آن را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده، این اقدام مأمون را نشان شیعه بودن خلیفه بدانند، ولی تعدادی از علویان را که به دستور خلیفه به قتل رسیدهاند، نادیده انگاشته و این کشتارها را ناسازگار با اعتقاد و دیانت خلیفه ندانند! چگونه است که اظهارات زبانی او در مورد خاندان پیامبر میل او به تشیع را اثبات میکند، ولی برخورد ناخوشایند او با علی بن موسی الرضا(ع) تا به شهادت رسانیدن امام، ضدیت او با تشیع را روشن نمیسازد!
عبدالله بن موسی که یکی از علویان مشهور عصر مأمون است و همواره با خلیفه در حال مبارزه بوده است، از مکان مخفی خود نامه شدید اللحنی به مأمون دارد و در قسمتی از نامه مینویسد: «در این اندیشه بودم که کدام یک از دشمنان زیانش برای اسلام زیادتر است تا به جنگ او بروم. چون دقیق نگریستم، تو را چنین یافتم، زیرا کفار دشمنان شناخته شده اسلام بوده و مسلمانان با آنان میجنگند، ولی تو به اسلام تظاهر مینمایی و همین سبب شده است تا مردم از جنگ با تو منصرف گردند، در حالی که تو در باطن تیشه به دست گرفته و ریشههای اسلام را یک یک قطع میکنی... و بدین ترتیب، زیان تو برای اسلام از هر دشمن خطرناکی، سختتر و مؤثرتر است.»
در مورد بازگرداندن فدک نیز باید گفت که این اقدام اختصاص به مأمون نداشته است، بلکه قبل از او، دیگرانی نیز فدک را به آل علی(ع) و فرزندان فاطمه(س) بازگرداندهاند که قطعاً شیعه به شمار نمیآمدهاند. پس از آن که فدک از فاطمه(س) گرفته شد، در ردیف اموال عمومی قرار گرفت و مصرف عواید آن تا زمان معاویه تقریباً یکنواخت بود. معاویه تصمیم جدیدی گرفت بدین صورت که یک سوم منافع آن را به «مروان بن حکم» و دو قسمت دیگر را به عمروبن عثمان میداد، تا آن که پس از شهادت امام مجتبی(ع) تمام آن را در اختیار مروان قرار داد.
مروان آن را به فرزندش عبدالعزیز و او به فرزند خود عمربن عبدالعزیز بخشید. عمربن عبدالعزیز چون به خلافت رسید، برای نخستین بار آن را به فرزندان فاطمه(س) باز پس داد. بعد از مدتی با روی کار آمدن یزید بن عاتکه (م 105 ه . ق) بار دیگر فدک از تصرف فرزندان فاطمه(س) خارج شد و در طول دوران حکومت امویان در اختیار آنان قرار داشت.
با انقراض دولت امویان و روی کار آمدن عباسیان در سال 132 ه . ق، اولین خلیفه عباسی (ابوالعباس سفاح) بار دیگر فدک به فرزندان فاطمه(س) بازگشت، ولی منصور (م 158 ه . ق) آن را باز پس گرفت.
مهدی عباسی (م 169 ه . ق) بار دیگر آن را به فرزندان فاطمه(س) برگردانید، سال بعد آن را موسی بن مهدی (م 170 ه . ق) گرفت و تا عصر مأمون این گونه ماند.
دکتر رفاعی مینویسد: «چه بسا رجال سیاسی، برای جلب توجه عامه و پیشبرد اهداف سیاسی و حکومتی خود، به دینی گرایش پیدا میکنند، ولی بعد از رسیدن به مقاصد خود، دین را به دینداران وا میگذارند.»
وی آنگاه مینویسد: «ممکن است مأمون از همین روش استفاده کرده باشد و این نظریه در مذهب مأمون قابل تأیید است.»
مأمون و مذهب اعتزال
بعضی از مورخان و تحلیلگران تاریخ، بر این باورند که مأمون، مذهب اعتزال را پذیرفته و بدان معتقد بوده است.
دکتر رفاعی در این باره مینویسد: «مأمون مذهب اعتزال را از یحیی بن مبارک که مربی او بوده، فرا گرفته است».
وی میافزاید: «در عین حال که مأمون با شخصیتهای بزرگ علمی عصر خود تماس نزدیک داشت، ولی بیشتر تحت تأثیر افکار «ثمامه بن اشرس» و «یحیی بن مبارک» قرار گرفته بود.»
ابن کثیر نیز در تأیید گرایش مأمون به اعتزال، مینویسد: «مأمورن، مذهب اعتزال را اختیار کرده و به گروهی که از پیروان مذهب معتزله بودند، پیوسته است و آنان وی را اغفال کردند. از افرادی که در این جریان تأثیر مهمی داشته است، بشربن غیاث مریسی است.»
البته ابن کثیر، چنان که گذشت هم به مأمون نسبت تشیع داده و هم او را معتزلی معرفی کرده است. او میگوید: «مأمون هم مذهب تشیع و هم روش اعتزال داشته است و اما از مذهب صحیح سنت بهرهای نداشته است.»
البته پذیرفتن چنین امری دشوار است که شخصی هم شیعه باشد و هم به مسلک اعتزال، گرایش داشته باشد؛ زیرا میان مکتب شیعی و مسلک معتزلی تفاوتهای اصولی وجود دارد.
احمد امین مصری، چند تن از خلفا را نام میبرد که به مذهب اعتزال گرایش داشتهاند و از جمله آنان به نام مأمون اشاره دارد. احمد امین معتقد است: «مأمون معتزلی بود و از عقاید معتزلیهای بغداد پیروی میکرد و آنان نظرشان این بود که علی و فرزندانش از تمام صحابه، حتی از ابوبکر و عمر، به خلافت سزاوارتر بودند».
اندیشه خلق قرآن
یکی از رخدادهای عصر مأمون را که نشانهای بر گرایش اعتزالی وی دانستهاند، نظریه «خلق قرآن» است که از آن تعبیر به «محنت» شده است. این مسأله در مقطعی از عهد عباسیان، بحث اعتقادی، سیاسی روز شده بود، تا آن جا که برخی به دلیل مخالفت با آن محکوم به مرگ، تبعید و زندان، شدند. از افرادی که این اندیشه را نشر داده و از آن حمایت و تبلیغ کردند، «بشر مریسی» بود. هارون الرشید وی را تهدید به قتل کرد و در پی آن «بشر» ناگزیر شد، تا زمان حیات هارون، متواری باشد.
در زمان مأمون این بحث به صورت جدی مطرح شد. خلیفه در سال 212 ه . ق، در محافل علمی از آن یاد میکرد، ولی در سال 218 ه . ق، مردم را به پذیرش آن وادار ساخت. معتزله از این حرکت مأمون به گرمی استقبال کرده و او را بر این اقدام ستودند.
«بشر مریسی» که در عهد هارون از ترس تهدیدات او متواری بود، در ستایش از مأمون که با عقیده خلق قرآن موافق بود، چنین سروده است:
قد قال مأموننا و سیدنا
قولاً له فی الکتب تصدیق
ان علیاً اعنی ابا حسن
افضل من قد اقلت النوق
بعد نبی الهدی و ان لنا
اعمالنا و القران مخلوق
براستی که مأمون ما و آقای ما سخنی گفته است که کتب (همچون قرآن) آن را تأیید میکند.
همانا ابوالحسن علی، پس از پیامبر که هادی مردم است، برتر از همه است. و بدرستی که اعمال ما برای خود ماست و قرآن حادث و آفریده است.
در برابر این قصیده، یکی از شاعران اهل سنت چنین سروده است:
یا ایها الناس لاقول و لا عمل
لمن یقول کلام الله مخلوق
ما قال ذاک ابوبکر و لا عمر
و لا انبی و لم یذکره صدیق و لم یقل ذاک الاکل مبتدع
علی الرسول و عندالله زندیق
بشر اراد به امحاق دینهم
لان دینهم والله ممحوق
یا قوم اصبح عقل من خلیفتکم
مقیدا و هو فی الاغلال موثوق
ای مردم، آن کس که کلام خدا را مخلوق داند، نامه عملش از گفتار و کردار تهی است و هیچ ندارد. این سخن (مخلوق بودن قرآن) را نه ابوبکر، نه عمر، نه پیامبر(ص) و نه هیچ راستگویی نگفته است. این رأی، سخن بدعتگذاران بر خدا و پیامبر است که اینان نزد خدا زندیقاند. بشر خواسته است، با گفتارش دین آنان را از میان ببرد، زیرا دین آنان به خدا سوگند از بین رفتنی است. ای مردم اندیشه خلیفه با زنجیرهای محکمی بسته شده است.
اگرچه مهمترین گواه معتزلی بودن مأمون، همان نظریه خلق قرآن است که در عهد مأمون گسترش یافت، ولی نکته دیگری نیز در تأیید معتزلی بودن او قابل توجه است و آن این که معتزلیان، امام علی(ع) را سزاوارتر از دیگران به حکومت میدانستند و مأمون نیز از آن جهت که به اعتزال گرایش داشت، در اشعارش حضرت علی(ع) را ستایش میکرد و نه از آن جهت که شیعه بود! مأمون در یکی از سخنانش میگوید: «بسیاری مردم از آن جهت که ما برتری امیرمؤمنان را بر سایر صحابه، عنوان نمودهایم، بر ما خرده میگیرند و چنین پنداشتهاند که برتر دانستن علی بر دیگر خلفا به معنای کوچک شمردن دیگران است. در حالی که هرگز چنین نیست. سوگند به خدا اجازه نخواهم داد، کسی حتی از حجاج بن یوسف عیبجویی کند و او را مورد لعن و طعن قرار دهد، تا چه رسد به سلف طیب.»
مأمون و دیانت سیاسی
سرانجام بعضی معتقدند که اصولاً زمامداران خود سر و دنیا طلب، در حقیقت به هیچ دین یا مسلکی پایبند حقیقی نیستند و همه دفاع و ستیز آنان بر محور منافع سیاسی آنان میچرخد و دینداری آنان در واقع نوعی دیانت سیاسی است. به هر حال، در یک جامعه دینی، اظهار به دینداری شرط سیاست و حاکمیت است و مأمون کسی نبود که این شرط را نداند و با نادیده گرفتن آن، حکومتش را به خطر اندازد.
یکی از صاحبنظران در این باره مینویسد: «شخصیتهای سیاسی، هزاران راه را میپیمایند تا عواطف مردم را جلب نمایند و برای عقاید مردم، احترام خاصی قایل میشوند، هر چند جز اهداف سیاسی خود منظوری ندارند.»
با توجه به گستردگی سرزمین اسلامی آن روز از یک سو و نشر افکار و آراء از سوی دیگر، مأمون به این نتیجه رسیده است که باید چندگانه عمل کند. او زمامداری با تدبیر و اندیشه بود که کولهباری از تجربههای تلخ و شیرین زمامداران قبل را نیز مورد نظر قرار داده بود. بنابراین اظهارات اعتقادی وی نیز بیشتر جنبه سیاسی داشته و او براساس مصالح حکومتی سخن گفته و عمل میکرده است، نه براساس اصول اعتقادی و باورهای دینی.