لک‌لند یک پایگاه باز است، یعنی مثلاً انبار سلاحهای هسته‌ای نیست. یک پایگاه آموزشی است که بسیاری از خلبانان نیروی هوایی شاه در آن دوره آموزشی است که بسیاری از خلبانان نیروی هوایی شاه در آن دوره آموزشی گذرانده‌اند. هر روز هزاران نفر به آن رفت‌وآمد می‌کنند و به قول شاه، «مثل این است که به یک مرکز خرید می‌آیند.» به همین دلیل بود که ژنرال اکر فرمانده پایگاه به فکر افتاد که شاه و ملکه را در پشت میله‌های بیمارستان روانی آن قرار دهد.
در اثر مخالفت شدید ملکه، آنان را به یک آپارتمان کوچک که مخصوص افسران مهمان بود منتقل کردند. آپارتمان مزبور سه اتاق کوچک با پرده‌ها و موکتهایی به رنگهای زننده و یک نیمکت مستعمل با روکش پلاستیکی داشت. همین که سگها وارد شدند دیگر جایی برای صاحبان آن نبود.
ژنرال اکر از آنان خواهش کرد که همیشه در دورن آپارتمان بمانند. ملکه زیر بار نرفت و گفت: «من باید بیرون بروم.» بنابراین به آنان اجازه داده شد که در اطراف ساختمان قدم بزنند، در حالیکه مأمورین امنیتی نیروی هوائی مثل کلاغهای خشمگین از فراز درختان مواضبتشان بودند.
زندگی در لک‌لند با همه کمبودهایی که داشت بسیار خوشایندتر از این بود که در طبقه هفدهم بیمارستان نیویورک زندانی باشد و تظاهرکنندگان در خیابانهای باریک زیر پایشان فریاد بکشند و تلویزیون ساعت با ساعت سیل‌ ناسزا را به سویشان سرازیر کند. در اینجا برعکس، شاه و ملکه خودشان را در میان دوستانشان احساس می‌کردند. ژنرال اکر چند بار آنان را به صرف شام دعوت کرد و به انحا گوناگون کوشید وسایل آسایش آنان را فراهم سازد. می‌پرسید چه غذایی را دوست دارند و اطمینان می‌یافت که مواظبشان باشند. چند تن از افسران پایگاه قبلاً در ایران خدمت کرده بودند و همگی آنان بمراتب دلسوزتر از اهالی و متصدیان امور در نیویورک بودند. شاه که در امور هواپیمایی وارد بود می‌توانست با افسران مزبور گفت‌وگو کند. در واقع او بیش از هر کس دیگری با افسران حرفش می‌امد. در عوض آنها نیز به او احترام می‌گذاشتند - چیزی که از هنگام ترک تهران کمتر مشاهده کرده بود. فرح می‌گوید: «نظرات نظامیان درباره امور جهان با سیاستمداران فرق دارد.»
هوا خوب بود. شاه به گردش می‌پرداخت و ژنرال اکر برای ملکه همبازی تنیس پیدا کرده بود. شاه در گوشه‌ای می‌نشست و بازی او را تماشا می‌کرد. ملکه به زور خودش را وارد زمین بازی می‌کرد: «فقط برای وقت‌گذرانی.» چون اکنون اعصاب او بیش از شاه تحریک شده بود. مرتباً گریه می‌کرد و سیگار می‌کشید. به ژرژ فلاندرن در پاریس تلفن کرد و گفت: «تنها در تهران گروگانگیری نشده است.» او می‌دانست که پناهگاه لک‌لند - اگر بتوان آن را پناهگاه نامید - موقتی است. این موضوع را علناً‌ همه گفته بودند. او بشدت نگران همان مسئله قدیمی بود که هر روز پاسخ آن دشوراتر می‌شد: پس از آن به کدام نقطه کره زمین خواهند رفت؟
شاه این مسئله را با استیو آکسمن کارمند جوان وزارت خارجه که به عنوان رابط از واشینگتن به لک‌لند اعزام شده بود، در میان گذاشت. به او گفت میل دارد به کشوری که در مسیر رفت‌وآمد قرار داشته باشد نظیر اتریش یا سویس برود. دلش نمی‌خواست به یکی از جمهوریهای موزفروش برود که فقط تبعیدیها و محکومیت اعمال شاقه و نجسها را می‌فرستند. به آکسمن گفت: «من که سلطان بایزید نیستم که تیمور لنگ او را در قفس گذاشت.»
در 7 دسامبر 1979 شهریار مصطفی شفیق در حالی که خریدهای خواربار روزانه‌اش را به آپارتمان خواهرش در کوچه ویلادوپون که بن‌بستی در محله اعیان‌نشین شانزدهم پاریس است می‌برد، به قتل رسید. مرد جوانی که کلاهخود موتورسوراان را برسر داشت و پشت سرش راه می‌رفت، هفت‌ تیرش را کشید و به پس کله او شلیک کرد. بمحض اینکه شفیق به زمین افتاد، مرد مسلح بر رویش خم شد و یک گلوله دیگر در مغزش خالی کرد و سپس در میان ازدحام کوچه پرگولز ناپدید شد. در کنار جنازه شفیق دو پوکه فشنگ کالیبر 9 میلیمتری روی زمین یافت شد.
شهریار شفیق خواهرزاده شاه و پسردوم اشرف بود. او سی و چهار سال داشت و افسر نیروی دریایی بود. پیش از انقلاب فرمانده ناوگان هوورکرافت ایران در خلیج فارس بود که شاه از انگلیسیها خریداری کرده بود و اعرابی که از شاه می‌ترسیدند معتقد بودند بمنظور گسترش سلطه پهلوی بر خلیج فارس است.
رابرت آرمائو این خبر را صبح زود همان روز در لک‌لند شنید. ابتدا تردید کرد و سپس همین که شاه بیدار شد آن را به وی اطلاع داد. شاه به نقطه‌ای خیره شد . آنگاه اعلامیه‌ای انتشار داد و ضمن آن گفت شهریار را افرادی که زیر دستش خدمت می‌کردند دوست داشتند و احترام و ستایش می‌‌کردند. خط‌مشی او این بود که همواره چه در هوای گرم خلیج فارس و چه در هر نقطه‌ای در دریا با افرادش غذا بخورد، بخوابد و دوش به دوش آنان کار بکند. او از هر نوع امتیازت موقعیتش می‌گریخت. از خودگذشتگی او نسبت به افراد مستمند ایرانی در منطقه‌ای که انجام وظیفه می‌کرد بر همگان آشکار بود.»
چند ساعت بعد شایعه‌ای بوسیله تلفن واصل شد که قتل را حسین فردوست دوست قدیمی شاه ترتیب داده است. فردوست سالیان دراز صمیمی‌ترین دوست و همکار شاه بود. او فرزند یکی از مستخدمین کاخ که با شاه به مدرسه لوروزه در سویس اعزام شده و در سراسر دوران حکومت وی در کنارش مانده بود. در این اواخر فرودوست رئیس دفتر اطلاعات ویژه، یکی دیگر از شبکه‌های پلیسی شاه بود که مستقل از ساواک عمل می‌کرد. او هر روز گزارشهای اطلاعاتی را به اطلاع شاه می‌رساند. او نیز مانند ارتشبد نصیری یکی از هدفهای آشکار انقلابیون بود. اما در میان شگفتی و وحشت شاه، ظاهراً در اوایل 1979 تغییر موضع داد و تجربیات و اطلاعات خود را در اختیار رژیم جدید گذاشت. در آن زمان فرودست چه می‌کرد؟ بر همه کس مجهول بود. ولی شاه رفتار او را یک خیانت شخصی عمیق و نیز خیانت به مملکت تلقی می‌کرد. در آخرین ماههای عمرش مرتباً از او صحبت می‌کرد. گاهی به نظر می‌رسید که قضیه فرودست او را به ریچارد هلمز اظهار داشت: «او از برادر به من نزدیکتر بود.» در مورد دست داشتن فرودست در قتل شاهزاده شهریار در خاطراتش نوشت: «نمی‌توانم باور کنم که شخصی این‌چنین نزدیک به من خودش را آنطور پست کند که چنین کاری انجام دهد. اگر این را باور کنم باید ایمان خود را از انسانیت سلب کنم.»
روز به روز اشتیاق کاخ سفید به اینکه شاه هرچه زودتر از آمریکا برود بیشتر می‌شد. نظر جیمی‌کارتر این بود که به شاه فقط بمنظور معالجه اجازه ورود داده شده و اکنون که این کار انجام شده است او باید خاک آمریکا را ترک گوید. کارتر عقیده داشت مکزیکیها به شخص او خیانت ورزیده‌اند. او اطمینان داشت اگر شاه را بیرون کند خواهد توانست گروگانها را به خهانه‌هایشان بازگرداند. امیدوار بو.د این کار قبل از عید میلاد مسیح صورت بگیرد.
در واقع دلایل زیادی در دست نبود که نشان بدهد عزیمت شاه از آمریکا به آزادی گروگانها کمک خواهد کرد. مقامات ایرانی مرتباً هشدار می‌دادند که فقط بازگشت او و حضور وی در دادگاه برای «کلیه جنایاتی که مرتکب شده است می‌تواند باعث آزادی گروگانها شود.» با این حال کارتر مایل بود او هرچه زودتر از ایالات متحد بیرون برود.
یک واقعه شگفت‌انگیز دیگر نیز روی داد. هرچه اقامت شاه طولانی‌تر می‌شد، بخشهای عظیمی از ملت آمریکا از او روگردان می‌شدند. هرچه گروگانگیری طولانی‌تر می‌شد، ناتوانی آمریکا نومیدکننده‌تر و خفت‌بارتر می‌شد. بخشی از این خشم را سیاستمداران صریح‌اللهجه ابراز نمودند. ادوارد کندی که در آن هنگام تازه مبارزات انتخاباتی خود را برای انتصاب به نامزدی حزب دموکرات در برابر کارتر آغاز کرده بود، خودش را در قلمرو و اغراق‌گویی افکند و اظهار کرد: «شاه یکی از خشن‌ترین رژیمها را در تاریخ بشر اداره می‌کرده است.» و پرسید «چرا باید به این شخص اجازه داده شود با میلیاردها دلاری که از ایران دزدیده بیاید و در اینجا استراحت کند در حالیکه اسپانیایی‌تباران فقیری که طبق قانون در آمریکا مستقر شده‌اند باید نه سال منتظر بمانند تا به فرزندانشان اجازه ورود داده شود؟»
یک بحث موازی در ستون نامه‌های وارده نیویورک تایمز آغاز شد که چرا و چگونه باید شاه را محاکمه کرد. پاره‌ای از نویسندگان پیشنهاد کردند که یک دادگاه بین‌المللی تشکیل شود. مقامات انقلابی ایران اشاره به دادگاه نورنبرگ کردند. اما یکی از اصول اساسی دادگاه نورنبرگ این بود که تصور می‌شد قضات مستقل‌اند.
با توجه به اعدام اعضای رژیم سابق که در ایران صورت گرفته بود، هرگونه دلیلی وجود داشت که تصور شود محاکمه شاه چه نتیجه‌ای خواهد داشت. با این همه در میان بعضی از اعضای مطبوعات و نویسندگان نامه به سردبیران این فکر گسترش یافت که تنها کار شرافتمندانه‌ای که برای شاه باقی مانده این است که خودش را فدا سازد و برای حضور در دادگاه به ایران برگردد. بدین سان خواهد توانست آبروی از دست رفته‌اش را بازیابد.
جیمی برسلین مقاله‌نویس نیویورک دیلی‌نیوز در ستون مخصوص خودش نوشت: «در یک جایی باید شیپوری وجود داشته باشد که این مرد را از خواب بیدار کند و بدون هیچ فشار یا وعده‌ای وادار به عملی مجرد سازد که به خطر جانی دیگران خاتمه دهد.» برسلین با نقل قول از کتاب داستان دو شهر نوشته چارلز دیکنس اعلام داشت که تسلیم اختیاری شاه بهترین کاری خواهد بود که تاکنون انجام داده است و افزود:‌ «او مردی است که یک فرصت منحصر به فرد برای ابراز نجابت واقعی به او عرضه شده است تا زندگی کسانی را که اکنون در اسارت بسر می‌برند و کودکانی که بعدها از آنان متولد خواهند شد، نجات دهد.»
شاه هیچ نشانه‌ای از اینکه صدای این شیپورها را شنیده است از خود ابراز نکرد. در برابر پیشنهاد باربارا والترز خبرنگار تلویزیون «ای بی سی» گفت: «تاکنون دشمنانم صفات متعددی به من نسبت داده‌اند،‌اما هیچ کس مرا احمق خطاب نکرده است.» ولی مثل همیشه مسئله این بود که به کجا بروند؟
وزارت خارجه آمریکا هنوز دنیا را برای یافتن سوراخی برای آنها جستجو می‌کرد. فهرست کشورهایی که ممکن بود به آنها اجازه ورود بدهند چندان دلگرکننده بنود. سایروس ونس به کارتر گزارش داد در میان کشورهایی که بلافاصله پاسخ منفی نداده بودند کستاریکا و پاراگوئه و گواتمالا و ایسلند و تونگا و باهاما و افریقای جنوبی و پاناما وجود داشتند. اما بیشترشان بی‌اندازه مردد بودند. گواتمالا متعاقب حمله کندی موافقت خود را پس گرفت. هادینگ کارتر هنوز امیدوار است که شاه هرچه زودتر آمریکا را ترک گوید ولی تا زمانی که جایی برایش یافت نشده آزاد است بماند، و افزود: «ما نمی‌توانیم کسی را که هیچ پناهگاهی ندارد سوار یک قایق پارویی کنیم و از آبهای ساحلی خود دور سازیم.»البته هنوز مصر وجود داشت. بلافاصله پس از آنکه مکزیک با اقامت شاه مخالفت کرد، سادات دعوت خود را به بازگشت شاه تجدید کرد. اما هم حسنی مبارک معاون رئیس جمهوری و هم اشرف غربال سفیر مصر در آمریکا به واشینگتن توصیه کردند که بازگشت او جز به تیره شدن روابط مصر باز سایر کشورهای عرب که هم‌اکنون نیز خوب نیست، از این قرار است که من مایلم او به مصر برود ولی نمی‌خواهم به سادات صدمه‌ای برسد. سادات مایل است او در ایالات متحد بماند ولی نمی‌خواهد به من صدمه‌ای وارد شود.» بنظر می‌رسید که هیچ راه‌حلی وجود ندارد. اما در این هنگام یک شوالیه نسبتاً غیر عادی تاخت‌کنان به نجات کارتر شتافت.
ژنرال عمر توریخوس «کودی یوی پاناما»، هنگامی که مخالفت مکزیک با ورود مجدد شاه اعلام شد و لاس‌وگاس مشغول تماشای مسابقه یک بوکس باز حرفه‌ای پانامایی بود.در روحیه حاکم بر لاس‌وگاس، ژنرال از دستیارانش پرسید که آیا گمان می‌کنند شاه ورق مهمی در بازی باشد؟ توریخوس یک قمارباز درجه یک بود.
نام عمر توریخوس به یک دلیل هم که شده در تاریخ باقی خواهد ماند: گراهام گرین نویسنده مشهور انگلیسی کتابی تحت عنوان آشنائی با ژنرال نوشته که یک ستایش نامه واقعی از او بشمار می‌رود.
توریخوس در نیمه دوم سالهای 70 چندبار گرین را به پاناما دعوت کرد. دقیقاً به چه دلیل، هنوز روشن نیست ولی گرین تصور کرد شاید بدلیل طرح بزرگی بوده که توریخوس اجرای آن را در نظر داشت ثبت کند: امضای یک قرداد جدید درباره کانال پاناما با ایالات متحد آمریکا.
در نخستین دیدارشان، توریخوس با لباس خواب و زیرشلواری از یک بستر آشفته برخاست و از گرین استقبال کرد. یک دسته موی پریشان بر روی پیشانی و بسوی چشمهای محتاطش ریخته بود. گرین از مشاهده قیافه دلپذیر او تکان خورد. او زیبایی یک پسربچه مسن و شور و حرارت یک گربه را داشت که هم پرطراوت و هم پرجوش و خروش بود.
از آن پس گرین سفرهای متعددی به پاناما کرد، در پروازهای مستقیم خط هوایی «ک ال ام» از آمستردام به پاناما مشروب مورد علاقه‌اش را که جین کهنه بولس است نوشید و به او بسیار خوش گذشت. گرین تحت تأثیر جاذبه توریخوس، شیوه خاص او در رهبری، مردم‌گرایی چپگرایانه و روحیه بشاش او قرار گرفت که در پس آن احساس مرگ زودرس نهفته بود. یکبار توریخوس به گرین گفت همان احساسات محبت‌‌آمیزی را که نسبت به تیتو دارد، در مورد او هم احساس می‌کند.
توریخوس از اواخر دهه 60 که به عنوان سرهنگ گارد ملی پرزیدنت آرنولفو آریاس مادرید را در هواپیمایی به مقصد میامی نشانده و خودش زمام امور را در دست گرفته بود، پاناما را اداره می‌کرد. خانواده آریاس از زمانی که پاناما در اوائل قرن بیستم قدم به عرصه وجود گذاشت، از نظر سیاسی بر این کشور تسلط داشت. تا آن زمان پاناما تئوردور روزولت این بود که ایالات متحد از میان برزخ پاناما ترعه‌ای احداث کند و بر آن نظارت داشته باشد. در 1903 آمریکا شورشی علیه کلمبیا را که یک مهندس فرانسوی رهبری می‌کرد، تشویق کرد و پاناما را بعنوان یک دولت مستقل برسمیت شناخت و قراردادی درباره کانال با آن مرد فرانسوی امضا کرد که کلیه حقوق و اختیارات را در منطقه کانال با آن مرد فرانسوی امضا کرد که کلیه حقوق و اختیارات را در منطقه کانال به ایالات متحد تفویض می‌کرد «به نحوی که گویی آمریکا در قلمرو خودش دارای حق حاکمیت می‌باشد.»
آنگاه کانال با مشکلات عظیمی ساخته شد. این یک موفقیت شگفت‌آور و یکی از عجایب بزرگ جهان بود. هفت سال برای حفر یک گودال دوازده ‌ کیلومتری از میان کوههای موسوم به «تقسیم‌کننده قاره» که ستون فقرات سراسر آمریکاست وقت صرف شد. در طول این هفت سال مسیر کانال مجموعه درهم و برهمی از قطارهای راه‌آهن و گروههای دینامیت‌گذاری و بیلهای مکانیکی و خاک‌پخش‌کنها و مردانی با بیل و کلنگ و محل ریختن نخاله بود. و وقتی آب اجازه می‌داد محل دستگاههای لایروبی.
دروازه‌های عظیمی در هر دو سوی سواحل اقیانوس اطلس و اقیانوس کبیر نصیب گردید که امروزه نیز عیناً مثل روزی که ساخته شده‌اند کار می‌کنند. کشتیهای بزرگ چند هزار تنی از طریق این دروازه‌ها به ارتفاع بیست و پنج متر از سطح دریا بالا برده می‌شوند و سپس از میان کوههای «تقسیم کننده قاره» می‌گذراند و به یک دریاچه مصنوعی می‌رسند که از آب چندین رودخانه که دروازه‌ها حفظ کرده‌اند ایجاد شده است. دریاچه مزبور جزیره‌‌‌هایی دارد که زمانی قله‌های کوهها بوده‌اند. سفر با قایقهای بادبانی در این دریاچه خاطره طوفان نوح را زنده می‌کند، زیرا وقتی طوفان به پایان رسید و آب دریا پایین رفت، نوح نظیر همین منظره را مشاهده کرد.
قرارداد اصلی کانال بیش از هفتاد سال به اعتبار خود باقی بود و دولت ایالات متحد برطرق آن کانال و منطقه اطراف آن را کاملاً کنترل می‌کرد. هیچ فرد پانامایی اجازه نداشت در مقام تصمیم‌گیرنده قرار بگیرد و آمریکاییان از حق برون‌مرزی برخوردار بودند. این یک وضع استعماری تمام عیار بود زیرا پاناما از حق حاکمیت خود بر محدوده هشت کیلومتری دو سوی کانال محروم بود. نارضایتی اهالی پاناما رفته رفته شدت یافت.در سالهای 1959 و 1964 شورشهای جدی علیه ایالات متحد صورت گرفت. در 1965 پرزیدنت جانسون با شروع مذاکره درباره یک قرارداد جدید موافقت کرد. اما در آن زمان مالکیت کانال در نظر بسیاری از آمریکاییان یک امر طبیعی و اساسی بشمار می‌رفت. مخالفت راستگرایان با هرگونه تغییر وضع موجود زیاد بود و مذاکرات بکندی پیش می‌رفت تا اینکه دوازده سال بعد جیمی‌ کارتر رئیس جمهور شد.
کارتر برای انعقاد قرارداد جدیدی درباره کانال اولویت قائل شد. توریخوس نیز چنین کرد. مذاکرات مجلس سنای آمریکا درباره قرارداد توأم با هیجان بود. خالفتهای گسترده و خشمگینی با قرارداد جدید می‌شد. رونالد ریگان که در آن هنگام یکی از رهبران جمهوریخواه بود و انتظار داشت در انتخابات 1980 شرکت کند از جمله کسانی بود که با دادن هرگونه امتیازی به پاناماییها مخالفت می‌کرد (یکی دیگر از جمهوریخواهان برجسته، جان وین هنرپیشه مشهور، موافق قرارداد بود. او همسر پانامایی داشت و روحیه اهالی آن کشور را بهتر از هرکسی درک می‌کرد. وین صریحاً به مبارزه ریگان حمله کرد.)
مذاکرات سنای آمریکا عیناً از رادیو پاناما پخش می‌شد و توریخوس در حالیکه رادیو ترانزیستوری خود را در دست داشت و در ایران خانه‌اش بالا و پایین می‌رفت از رادیو می‌شنید که مخالفان قرارداد یکی پس از دیگری او را کمونیست و قاچاقچی مواد مخدر و دائم‌المخمر خطاب می‌کنند. هر بار که سخنرانان به او توهین می‌کردند و دشنامهای رکیک می‌دادند، او رادیو را به سنگفرش ایران می‌کوبید. بعدها سفیر آمریکا گفت که دو صندوق رادیو سونی به این نحو از بین رفته است.
توریخوس می‌دانست که مخالفانش در واشینگتن می‌کوشند او را به یک طغیان ضدآمریکایی تحریک کنند. ولی توانست برخودش مسلط شود.
در اوائل 1978 کارتر توانست قرارداد را (که در واقع دو قرارداد بود) از تصویب کنگره بگذراند. ترتیبات جدید، اجازه عملیات مشترک را در کانال تا آخرین روز سال 1999 می‌داد و از آن پس نیز به ایالات متحد حق می‌داد به دفاع از بیطرفی پاناما در برابر هر تهدید خارجی بپردازد. اگرچه قرارداد آنطور که پاناماییها انتظار داشتند سخاوتمندان نبود، مع‌هذا شرایط آن در مقایسه با سیستم قبلی یک کنگره آمریکا قرارداد را رد می‌کرد، در نظر داشت کانال را منفجر سازد. او برای شرکت در مراسم امضای قرارداد به واشینگتن رفت و برای دهن‌کجی به سنای آمریکا گراهام گرین را به عنوان عضو هیئت نمایندگی پاناما با خودش برد. سالیان دراز بود که دولت آمریکا به بهانه اینکه گراهام گرین تمایالات کمونیستی دارد، به او فقط روادید جهانگردی کوتاه‌مدت می‌داد.
در حین مراسم توریخوس رو به سوی کارتر کرد تا برای کمک در پایان دادن به چند نسل محرومیت و نومیدی در میان مردم پاناما از او تشکر کند. اما نتوانست بیاناتش را تمام کند، زیرا چنان منقلب شد که در آغوش همسرش به گریه افتاد. کارتر بعدها نوشت که نسبت به او احترام و محبت زیادی داشته است. توریخوس نیز همین احساس را نسبت به کارتر داشت و او را رئیس جمهوری می‌دانست که بکلی فاقد تکبر «یانکیها» است، عاملی که همیشه روابط ایالات متحد و کشورهای آمریکای مرکزی را تیره ساخته است.
اکنون در نوامبر 1979 که توریخوس تشخیص داد کارتر در قضیه شاه با مشکلات جدی روبرو شده است به فکر کمک کردن به او افتاد. او قبلا از شاه دعوت کرده بود که از باهاما به پاناما برود، اما در آن هنگام شاه مکزیک را ترجیح داده بود و همراهانش نگران آن بودند که نکند پاناما فقط به دنبال پولهای او باشد. اکنون که مکزیک شاه را نمی‌پذیرفت توریخوس به این فکر افتاد که «ورق شاه را بازی کند». دعوت مجدد از شاه ممکن بود به منافع ملی پاناما کمک کند. توریخوس مایل نبود رونالد ریگان (یا هر نامزد دیگری از حزب جمهوریخواه) در انتخابات 1980 برنده شود و می‌دانست که بحران گروگانها چه صدمه‌ای می‌تواند به کارتر بزند.
پیش از آنکه توریخوس پیشنهاد رسمی بکند، پیامهایی رد و بدل گردید. در میامی یک بازرگان کوبایی تبار به نام برناردو بنس با ریکاردو اسپرییلا معاون رئیس جمهوری پاناما مذاکره کرد و به او گفت: «گرینگوها در جستجوی محلی برای شاه هستند» و پرسید آیا هنوز دعوت بهار گذشته پاناما به قوت خود باقی است؟ معاون رئیس جمهوری پاسخ داد که اینطور فکر می‌کند. بنس این مطلب را به وزارت خارجه آمریکا گزارش داد و آنها نیز به سفیر آمریکا در پاناما تلفن کردند.
سفیر امریکا در پاناما امبلر ماس نام داشت و صاحب منصبی بشاش و پرشور و شیفته پاناما بود. ماس همیشه آماده خندیدن بود و خوش خلقی‌اش با شیطنت توام بود. او از اهالی ناحیه تایدواتر در ایالت ویرجینیا است و با نانسی آستور، امریکایی مشهوری که نخستین زن عضو پارلمان انگلیس شد، نسبت دارد. به امور امریکای جنوبی علاقه‌مند است و در مذاکرات مربوط به قرارداد از نزدیک دخالت داشته و در سپتامبر 1978 به سفات در پاناما منصوب شده بود.
ماس نیز همانند گراهام گرین، عمر توریخوس را شخصیتی جالب و مقاومت ناپذیر یافته بود. علاقه به لذات زندگی و شخصیت غیرقابل پیش‌بینی و قوی او را ستایش می‌کرد. ژنرال مالک چند خانه بزرگ بود که هر وقت میلش می‌کشید در یکی از آنها با زنان مختلف بسر می‌برد. پایگاه اصلی او به یکی از دوستان بازرگانش به نام روری گونزالس تعلق داشت که در کاله سینکوانته (کوچه پنجاهم) پاناماسیتی واقع بود. توریخوس عادت داشت ماس یا هر کس دیگری را که می‌خواست ببیند به این محل احضار کند. اغلب اوقات در حالی که در بستری آشفته دراز کشیده و یک گیلاس ویسکی در یک دست و یک سیگار برگ در دست دیگر داشت با ملاقات کنندگان گفتگو می‌کرد.
وقتی از وزارت خارجه به ماس تلفن شد که تحقیق کند آیا واقعا پاناما شاه را می‌پذیرد، او ابتدا به دیدن ریکاردو اسپرییلا معاون رئیس جمهوری رفت. آندو موافقت کردند که بهتر است جیمی کارتر شخصا از عمر توریخوس این تقاضا را بنماید. کارتر تصمیم گرفت همیلتون جردن رئیس ستاد خود را به پاناما بفرستد.
جردن سیزده سال تمام، در سراسر دو مبارزه انتخاباتی طولانی برای انتخابات فرماندار ایالت ویرجینیا برای کارتر کار کرده بود.
او یک دستیار وفادار بود. در واشینگتن از پذیرفتن رسوم و آداب معاشرت محلی جدا خودداری ورزیده و با این کار خود جامعه اشرافی پایتخت امریکا را ناراحت ساخته بود. او بعنوان شخص گردن کلفت و ضمنا خوش طینتی که زیاد مشروب می‌نوشید، با بلوجین در محل کارش حاضر می‌شد و به طرزی ساده لوحانه می‌کوشید هرگونه شکاف و اختلافی را برطرف سازد، شهرت ناپسندی یافته بود. ممکن است این تصویر برای چنین ماموریت دیپلماتیک حساسی عجیب بنماید، ولی او در خلال مذاکرات پیچیده قراردادها روابط دوستانه‌ای با توریخوس برقرار کرده بود. رهبر پاناما فقط به کسانی اعتماد داشت که به مشروب و زن علاقه داشته باشند و از این لحاظ جردن می‌توانست کاملا مورد اعتماد او باشد.
اکنون کارتر فکر می‌کرد جردن خواهد توانست کشف کند که آیا دعوت توریخوس از شاه واقعا جدی است. جردن به هارولد براون وزیر دفاع تلفن کرد تا از او یک هواپیمای نظامی بخواهد و سپس به امبلر ماس تلفن کرد و گفت تا چند ساعت دیگر وارد پاناما خواهد شد و نیاز به دیدن توریخوس دارد. دیدار با توریخوس می‌بایست کاملا سری نگه داشته شود.
غروب آن روز که هواپیمای جردن در پایگاه هوائی هوارد در منطقه کانال به زمین نشست، او با لباسی قدم به بیرون نهاد که به عقیده خودش یک تغییر شکل کامل بود: کت و شلوار تیره و کراوات سیاه و عینک دودی. ماس او را سوار اتومبیل بزرگش کرد و یکراست به دیدن ژنرال برد. توریخوس در حالیکه گیلاس مشروب در دست داشت برای استقبال او از جا برخاست و جردن گفت: «بوناس نوچس (شب بخیر) پاپا ژنرال.» آندو روی همدیگر را بوسیدند و به نوشیدن بالبوا سرگرم شدند که آبجویی محلی است.
جردن عصبی بود. گذشته از هر چیز این نخستین ماموریت مهم دیپلماتیکی بود که بر عهده‌اش واگذار شده بود و او عادت به دیپلمات بودن نداشت. آندو درباره امور جنسی به گفتگو پرداختند. توریخوس اظهار داشت عقیده او درباره امنیت این است که شخص همیشه در حال حرکت باشد. «گاهی از خواب برمی‌خیزم و نمی‌دانم کجا هستم.» جردن به میان حرف او دوید که: «و با کی هستید.» همه حضار خندیدند.
آنگاه توریخوس پرسید: «چه جیز باعث شده که در وسط شب به اینجا بیایید؟» جردن تقاضا کرد در خلوت با او گفتگو کند و آندو به ایوان جلو عمارت رفتند. توریخوس یکی از سیگار برگهای بزرگی را که دوستش فیدل کاسترو برایش فرستاده بود آتش زد و به صندلی تکیه داد. وقتی جردن سخنانش را تمام کرد ژنرال ساکت بود و به سیگارش پک می‌زد. جردن با حالت عصبی منتظر ماند تا اینکه سرانجام توریخوس گفت: «آری» جردن می‌خواست از شادی فریاد بکشد.
با اینکه شب از نیمه گذشته بود جردن بلافاصله به کارتر تلفن زد و گفت: «آقای رئیس جمهوری، متاسفم که شما را بیدار می‌کنم. من با دوستانمان در جنوب هستم و او آماده است آن تحفه را بپذیرد.»
کارتر گفت: «خدا را شکر» و سپس به زبان اسپانیایی از توریخوس تشکر کرد. توریخوس به جردن پیشنهاد کرد که شب را در همانجا بسر ببرد ولی جردن گفت گمان می‌کند بهتر باشد فورا و مستقیما به لک لند در تکزاس برود و بکوشد شاه را متقاعد سازد که پاناما مناسب‌ترین محل برای اقامت او است. بمحض اینکه جردن از در خارج شد، توریخوس به دنبالش دوید و از پنجره اتومبیل جعبه‌ای را به درون گذاشت. این جعبه محتوی شش قوطی آبجوی خنک بالبوا بود. جردن با صدای بلند فریاد زد: «گراسیاس پاپا ژنرال» و توریخوس به قهقه خندید.
صبح فردای آن، جردن پس از چند ساعت استراحت در لک‌لند، به دیدار شاه رفت. لوید کاتلر مشاور کاخ سفید که از واشینگتن پرواز کرده بود و استیو اکسمن مامور رابط وزارت خارجه نیز همارهش بودند. ابتدا رابرت آرمائو به پیشوازشان آمد که جردن فقط اسما او را می‌شناخت - و از او خوشش نیامد. مشکل می‌توان باور کرد که دو آمریکایی جوان این قدر با هم متفاوت و متضاد باشند: یکی متخصص انتخابات اهل جنوب، بدلباس و مشروب خوار و دیگری یک درباری جمهوریخواه اهل مشرق، شیک پوش و سخت‌گیر. جردن در خاطراتش آرمائو را چنین توصیف کرده است: «مرد جوانی با سر و وضع آراسته که کت و شلوار گرانبهایی پوشیده و موهای سرش را با دقت آرایش داده بود. ظاهر او مردی شیک‌پوش را نشان می‌داد ولی در باطن قادر نبود ناراحتی خود را از اینکه در قلب یک درام بین‌المللی قرار گرفته است پنهان سازد.» جردن فهمید که آرمائو موافق رفتن شاه به پاناما نیست. از آنچه درباره توریخوس شنیده بود خوشش نیامده بود. معتقد بود تسهیلات پزشکی در آن کشور مناسب نیست و نگران این بود که ممکن است پاناماییها شاه را به ایران پس بدهند.
هنگامی که عازم اتاق شاه بودند، آرمائو به جردن خاطرنشان کرد که چه رفتاری باید داشته باشد: «یادتان باشد به ایشان اعلیحضرت خطاب کنیدـ» جردن احساس کرد مثل کودکی که بزرگترها به او گوشزد می‌کنند مواظب رفتارش باشد با او رفتار می‌کنند. اما این توصیه خوبی بود زیرا شاه به سخنان هیچ کس که مقررات تشریفاتی را رعایت نمی‌کرد گوش نمی‌داد.
جردن در وهله نخست از مشاهده وضع کسالت‌بار و محقر آپارتمانی که شاه را در آن سکونت داده بودند یکه خورد. آپارتمام مزبور او را به یاد اتاقهای 75 دلاری هتل هالیدی این می‌انداخت. آخرین باری که او شاه را دیده بود در 1977 در کاخ سفید بود. شاه برغم آنکه در زمین چمن کاخ سفید مورد حمله گاز اشک آور قرار گرفته بود وقار و متانت خود را حفظ کرده و خود را رهبر پراقتدار یک ملت مهم جلوه داده بود. اکنون که دو سال از آن تاریخ می‌گذشت شاه ضعیف و رنگ پریده می‌نمود. وقتی با دشواری از روی نیمکت پلاستیکی برخاست تا با جردن دست بدهد مثل این بود که نمی‌توانست تعادل خودش را حفظ کند. فقط چشمان نافذش تغییر نکرده بود. لباس راحت آبی رنگ مخصوص افسران نیروی هوائی امریکا را پوشیده بود که در پشت آن علامت U.S.A خوانده می‌شد.
پرسید: «چه جیز موجب مسافرت شما به تکزاس شده است؟ در این روزها هر وقت با وزارت خارجه تماس دارم به تقاضای آنهاست و از من توقع انجام کاری دارند.»
جردن پاسخ داد: «اعلیحضرت تا ما برای تقاضای انجام کاری نزد شما نیامده‌ایم،غ بلکه برای این است که وضع گروگانگیری را آنطور که ما می‌بینیم برایتان شرح دهیم و به اتفاق شما امکان سفر به کشور دیگری را مطالعه کنیم.»
جردن به یاد می‌آورد که پاسخ شاه گویای اشغال فکری او بود: «اطمینان دارم اطلاع دارید که من مایلم هر کاری از دستم ساخته است در کمک به کشورتان در حل بحران گروگانگیری بکنم. نمی‌خواهم برای این قضیه وحشتناک مورد سرزنش تاریخ قرار بگیرم»
جردن گفت دستگاه حکومتی معتقد است مادام که شاه در امریکا بسر می‌برد بحران گروگانگیری حل نخواهد شد. شاه گفت اشخاصی که دست به گروگانگیری زده‌اند کمونیست‌های دیوانه‌ای هستند که با منطق نمی‌شود با آنها کنار آمد. او گفت آماده است آمریکا را ترک گوید اما مسئله این است که به کجا برود؟ پرسید: «آیا به اتریش و سویس هم مراجعه شده است؟» جردن گفت که هر دوی این کشورها جواب رد داده‌اند. شاه بشدت ناراحت شد. روابط او با برونو کرایسکی همیشه خوب بود و در سویس نیز از سالها پیش مالک خانه‌ای بود با صدای خفه و غمناکی به جردن گفت: «مثل اینکه در این دنیای بزرگ هیچ کشوری حاضر به پذیرفتن من نیست.»
جردن فورا جواب داد: «اعلیحضرتا اینطور هم نیست.» شاید هم این پاسخ شاه سابق را تشویق کرد. آنگاه جردن مانند یک شعبده‌باز از درون کلاهش پاناما را بیرون کشید. شاه آشکارا خوشحال نشد. شکایت کر که توریخوس « از سنخ دیکاتوری‌های آمریکای جنوبی است.» بعدها جردن نوشت که از شنیدن این سخن یکه خورده است. مگر خود شاه دیکتاتور نبود؟ کوشید محسنات توریخوس را برای شاه شرح دهد و گفت از زمانی که کارتر زمام امور را در دست گرفته سوای سادات او جالبترین شخصیتی است که ملاقات کرده است. حافظه جردن یاری نمی‌کند که واکنش شاه را نسبت به این قضاوت بازگوید.
نیز جردن اظار داشت که توریخوس مرد با صداقتی است و می‌کوشد در کشورش رژیم دموکراسی برقرار سازد. وسوسه شده بود به شاه بفهماند که این «دیکتاتور» کارهایی کرده است که اگر او کرده بود رژیمش ساقط نمی‌شد.
شاه اشاره کرد که هر چند ترجیح می‌دهد به کشوری برود که با آن آشنایی داشته باشد، ولی گرفتاری این است که هیچ چیز درباره پاناما نمی‌داند. از آرمائو نظرخواهی کرد و آرمائو پاسخ داد در مورد تدابیر امنیتی در پاناما و تسهیلات پزشکی در آن کشور، و در مورد اینکه شاه قادر خواهد بود در صورت ضرورت پزشکی به ایالات متحد مراجعت کند تضمین می‌خواهد. آرمائو این مطلب را روشن ساخت که نظر خوشی نسبت به پاناما ندارد و معتقد است پاناماییها فقط دنبال پول شاه هستند و آن محل نامطمئن است. او این نظریات را با صراحت هر چه تمامتر بیان کرد.
جردن از فکر اینکه سخاوتمندی توریخوس و دیپلوماسی خود او در اثر مداخله یک متصدی روابط عمویم مانهاتان که به او اعتماد نمی‌کرد، به هیچ و پوچ مبدل شود، دچار وحشت شد. اظهار نمود که اطمینانهای لازم را می‌توان اخذ کرد و پرسید: «اما مشورت با پزشکان و بررسی مسائل امنیتی چه قدر طول خواهد کشید؟» آرمائو جواب داد: «هر قدر که لازم باشد. آیا می‌خواهید مهلتی تعیین کنید و اعلیحضرت مجبورند امریکا را ترک کنند؟»
جورجیایی زمخت به نیویورکی ملایم خیره شد و کوشید به او بفماند که چقدر ناراحت شده است و پاسخ داد: «البته نه».
آرمائو گفت ابتدای با پزشکان و سپس با ماموران امنیتی صحبت خواهد کرد تا ببیند آنها با رفتن به پاناما موافقتند یا نه. شاه گفت او هم با ملک صحبت خواهد کرد. موافقت کردند که جردن و آرمائو و سرهنگ جهان بینی همراه یکدیگر بلافاصله به پاناما بروند تا جای مناسبی برای اقامت شاه بیابند.
پیش از آنکه از هم جدا شوند، جردن ارزیابی شاه را از مسائل جاری ایران استفسار کرد. شاه پاسخ داد ایران در هرج و مرج بسر می‌برد. همه چیز بوسیله رژیم جدید خراب و نابود می‌شود... «نمی‌توانید مجسم کنید که من وقتی روزنامه‌های صبح را در باهاما می‌خواندم و هر روز خبر اعدام گروهی از کسانی را که سالیان دراز در دوران سلطنت من خدمت کرده بودند می‌دیدم چه عذابی می‌کشیدم.»
و بعد با نوعی کنایه گفت: «یقین دارم این هم بخشی از گزارش دولت شما درباره حقوق بشر خواهد بود.»
وقتی جردن پرسید چرا این وضع در ایران پیش آمد، شاه پاسخ داد اگرچه وقت زیادی برای اندیشیدن درباره این موضوع داشته است ولی واقعا نمی‌تواند آن را تجزیه و تحلیل کند. توصیه‌های امریکاییها ضد و نقیض بود. «اگر قرار بود وقایع دوباره تکرار شود، من با قاطعیت بیشتری عمل می‌کردم. ایران ارزش جنگیدن را دارد و من می‌بایست می‌جنگیدم، در این صورت هنوز بر تخت طاووس نشته بودم و مثل یک تبهکار در اطراف و اکناف جهان دنبال پناهگاه نمی‌گشتم.»
یک لحظه سبک‌تر در این دیدار غم‌انگیز وجود داشت و آن نیز وقتی بود که شهبانو در آن شرکت کرد. او نیز مانند شاه درباره محلی که خواهند رفت نگران بود و می‌کوشید به روی خودش نیاورد و به شوهرش دلداری بدهد. آنگاه جردن اجازه مرخصی خواست تا به شاه قدری فرصت استراحت بدهد چون خواهرش اشرف داشت وارد می‌شد. شاه از شجاعت اشرف تمجید کرد و گفت: «با اینکه در بدر شده و فرزندش به قتل رسیده تنها نگرانی‌اش سلامت من می‌باشد.».
جردن در سرسرا با اشرف برخورد کرد. دستش را به سوی او دراز کرد. اشرف با چشمان سیاه و نافذ شبیه برادرش به او خیره شد و بی‌آنکه دست بدهد از کنارش رد شد و به درون اتاق شاه رفت.
جردن همراه با آرمائو و سرهنگ جهان‌بینی به پاناما پرواز کردند. آنان از خانه‌ای واقع در ایالت کوهستانی چیریکی و خانه دیگری در جزیره کونتادورا در وسط اقیانوس آرام و در چهل و پنج کیلومتری پاناماسیتی بازدید کردند. خانه اخیر اقامتگاه ییلاقی گابریل لوئیس یک بازرگان خوشرو و فربه بود که توریخوس در اواسط دهه 70 در زمان مذاکرات پردردسر درباره قراردادهای جدید کانال، شخصا او را به سفارت در ایالات متحده منصوب کرده بود. خانه او از همه جا مناسب‌تر می‌نمود. حفظ امنیت آسانتر بود و تا بیمارستا‌های واقع در خاک اصلی پاناما فقط چند دقیقه پرواز لازم بود و فرح از دریا و محیط کنار آن خوشش می‌آمد.
توریخوس از آنها خواهش کرد که به دیدنش بروند. جردن ژنرال را در آغوش کشید و گفت «هلو پایا» آرمائو کرنش کرد و گفت: «عالیجناب از این که افتخار شرفیابی به من دادید سپاسگزارم» جردن از این همه احترام به ژنرال جنجالی بی‌اختیار به خنده افتاد. اما رعایت ادب و نزاکت روال همیشگی آرمائو بود. توریخوس به آرمائو گفت از طرف من به شاه بگویید در اینجا مانند یک مهمان عالی مقام مورد استقبال قرار خواهند گرفت و اگر بشنوم کسی قصد اهانت یا سودجویی از ایشان را دارد، بلافاصله آن شخص را به زندان خواهم افکند.
آنگاه توریخوس یک دعوتنامه رسمی برای شاه نوشت. به نظر جردن آرمائو نرم شده بود. وقتی دوباره به مقصد تکزاس سوار هواپیما شدند گفت: «اکنون اخذ تصمیم با شاه و پزشکان اوست» در حین پرواز به لک لند او و جردن درباره آنچه خانواده سلطنتی نیاز دارند گفتگو کردند. در راس فهرست، یک خط تلفن مستقیم برای فرح قرار داشت. آرمائو گفت او باید برای حفظ سلامت روحی خود دائما با دوستانش در تماس باشد.
آنها چند دقیقه پس از نیمه شب 14 دسامبر به لک لند رسیدند. شاه تا آن ساعت بیدار مانده بود. آرمائو به او گزارش داد که از پاناما زیاد خوشش نیامده ولی تنها امکانی است که در حال حاضر وجود دارد. صبح فردای آن جردن به آپارتمان کوچک شاه رفت و نامه توریخوس را به او تسلیم کرد. به نظر جردن شاه از مضمون نامه بسیار خوشش آمد و چند بار این جمله را با خوشحالی تکرار کرد: «بالاخره دعوتنامه‌ای از این شخص دریافت کردم.»
اکنون تنها مسئله حل نشده سلامت شاه بود. در دو هفته‌ای که در لک لند بسر می‌برد طحالش دوباره شروع به کوچک شدن کرده بود. پزشکان نیروی هوائی از او عیادت کرده نمونه خون او را گرفته و تحت نام مستعار جدید «رائول پالاسیوس» آزمایش کرده بودند. عقیده پزشکان نیروی هوائی این بود که طحال شاه هر چه زودتر باید برداشته شود.
دکتر کین از نیویورک احضار شد. او همراه با همکارش هیبارد ویلیامز و ویلیام جکسون وکیل شاه پرواز کرد. کین و ویلیامز با تشخیص پزشکان لک لند موافقت کردند که طحال شاه را باید برداشت. کین در این خصوص با شاه گفتگو کرد.
شاه پرسید چه مدت طول می‌کشد تا حالش خوب شود. کین پاسخ داد دو تا سه هفته. شاه گفت این مدت خیلی طولانی است: «آنها می‌خواهند من هر چه زودتر از کشورشان خارج شوم. تصور می‌کنند این کار به آزادی گروگانها کمک خواهد کرد. و حال آنکه چنین نیست. ولی در هر حال من دیگر نمی‌مانم.»
بعدها کین گفت که این گفتگو یک «نقطه عطف» بشمار می‌رفت. پاناما تنها جایی بود که شاه می‌توانست برود. به عقیده کین «موافقت شاه با عزیمت با یک بیماری وخیم و نیاز به یک عمل جراحی بزرگ به یک کشور عجیب که تسهیلات پزشکی‌اش محدود بود، مترادف با فداکاری بود.»
شاه از کین پرسید آیا قرص کلورا مبوسیل تاثیر در وضع مزاجی‌اش خواهد داشت - چون نخستین بار که فلاندرن آن را تجویز کرد طحال کوچک شده بود. کین پاسخ داد ممکن است باز هم موثر باشد. شاه گفت قصد دارد مجددا مصرف آن را آزمایش کند. اگر موثر نبود او در پاناما خواهد توانست خودش را به چاقوی جراحان بسپارد.
کین موافقت کرد. مجددا کلورا مبوسیل اما با مقداری بیشتری از سابق به او داده شد.
کین به اتاق مجاوز رفت تا به کاتلر و جردن و دیگران بپیوندد. اگر شاه به پاناما می‌رفت کین در مورد یک چیز مصمم بود: شاه باید در بیمارستان نظمی گورگاس در منطقه سابق کانال عمل شود نه هر بیمارسان معمولی دیگری در پاناما. خود کین در زمان جنگ دوم جهانی در بیمارستان گورگاس پزشک مقیم بود و این بیمارستان را بخوبی می‌شناخت و به آن اطمینان داشت. او نیز همانند بسیاری از امریکاییان اعتماد کمتری به تسهیلات پزشکی در امریکای جنوبی داشت.
کین به کاتلر و جردن اظهار نمود که او باید موافقت قبلی گورگاس را داشته باشد. و نیز می‌خواست دولت ایالات متحد قول بدهد که در صورت لزوم از کمک مضایقه نخواهد کرد. گفت: «منظورم این است که اطمینان حاصل کنم که هر چه نیاز دارم به من خواهید داد، ولو اینکه اعزام یک هواپیمای «ب - 52» پر از تجهیزات پزشکی باشد. اگر چنین کاری ممکن نیست، تضمین می‌خواهم که بتوانم شاه را به امریکا برگردانم و برای مراقبت پزشکی به هوستون یا جای دیگر ببرم.»
اینها عناصری بود که بعدها به عنوان «توافق لک‌لند» مشهور شد: دولت آمریکا هر گونه امنیت و حمایت پزشکی مورد نیاز شاه را تامین خواهد کرد: عمل جراحی در بیمارستان گورگاس انجام خواهد گرفت نه در بیمارستانی در پاناماسیتی، در صورت ضرورت پزشکی شاه خواهد توانست به امریکا مراجعت کند.
به گفته کین، کاتلر در چشمان او خیره شد و گفت: «شما موفق شدید» اما می‌افزاید: «هیچ گاه به این وعده و وعیدها وفا نشد.» (جردن در خاطراتش وعده معالجه در گورگاس را از قلم انداخته است.»
جردن که سبکبارتر شده بود به واشینگتن پرواز کرد تا به رئیس جمهوری گزارش بدهد. او گفت شاه اکنون آدمی بی‌اندازه افسرده و غمگین است. کارتر از شنیدن این حرف متاثر شد و قول داد همان شب به شاه تلفن کند. از زمان کنفرانس کمپ دیوید در سپتامبر 1978 که کارتر به اصرار سادات به شاه تلفن کرده بود این نخستین باری بود که با شاه گفتگو می‌کرد کارتر اطمینان‌های توافق لک لند را تکرار و برای شاه آرزوی سلامت کرد.
در همین حال کارتر از هنری کیسینجر نیز تقاضا کرد انتقادات خود را از رفتار حکومت او با شاه تعدیل کند. به گفته کارتر کسیینجر قول داد از اینگونه انتقادات در دوران گروگانگیری خودداری کند و گفت ازترتیباتی که با دولت پاناما داده شده است راضی است. پس از این تعهد کارتر در خاطراتش نوشت: «چند روزی کارها نسبتا روبراه بود و سپس دوباره به وضع سابق برگشت.»
صبح روز 15 دسامبر، شاه و ملکه و گروه کوچک همراهان و سگهایشان از لک لند پرواز کند و هفتمین بخش از تبعید طولانی خود را آغاز نمودند تا دیگر هیچ‌گاه به کشوری که از شاه حمایت کرده او را تشویق نموده ولی در نهایت به عقیده او به وی خیانت کرده بود، بازنگردد. در حالیکه بسوی جنوب پرواز می‌کردند گفت: «هنوز وعده‌های امریکاییان در گوشم صدا می‌کند.» چندی بعد همین جمله را در خاطراتش نوشت.
در کاخ سفید، جودی پاول منشی مطبوعاتی اظهار داشت که امیدوار است عزیمت شاه به حال مسالمت‌آمیز بحران گروگانگیری بینجامد. ولی از تهران تهدیدهای بیشتری شنیده می‌شد که قصد دارند گروگانگها را به عنوان جاسوس محاکمه کنند و همراه آنان شاه جنایتکار را نیز غیابا محکوم نمایند. وزیر امور خارجه ایران بی‌درنگ اقدامات قانونی را بمنظور استرداد شاه از پاناما آغاز کرد. این کار به عمر توریخوس دوست جیمی کارتر و فیدل کاسترو، میزبان گشاده دست و قمار باز پر دل و جرات، یک فکر نشاط بخش و توطئه‌آمیز و خطرناک الهام کرد که چگونه او شخصا و بتنهایی خواهد توانست بحرانی را که گریبانگیر ایالات متحد و در نتیجه بخش عظیمی از جان شده بود حل کند.

* فصل نوزدهم ؛ جزیره

گروهی از سربازان عصبی گارد ملی پاناما و افسران امنیتی و دستیاران نزدیک توریخوس و امبلر ماس سفر امریکا در زمین اسفالت فرودگاه پاکیزه پایگاه هوایی هوارد، برای استقبال از شاه انتظار می‌کشیدند. چند ساعت اخیر تا حدودی آمیخته با هیجان بود.
وزارت خارجه امریکا تنها یک روز قبل به ماس تلفن زده و اطلاع داده بود که شاه صبح فردا به پاناما پرواز خواهد کرد. به او تاکید شده بود این موضوع را به هیچ کس نگوید چون کاملا سری است.
ماس با خودش گفت خداوندا، کارهای زیادی باید انجام بگیرد. سرانجام بعد از ظهر روز جمعه به مسئولیت خودش تصمیم گرفت موضوع را به توریخوس بگوید و شروع به تلفن زدن به اینجا و آنجا برای یافتن ژنرال کرد.
ماس یک فهرست طولانی و قدیمی از شماره تلفن‌های خانه‌ها و آپارتمان‌هایی که توریخوس مورد استفاده قرار می‌داد، در دست داشت. دست کم ده شماره را امتحان کرد. اثری از توریخوس نبود. هیچ کس نمی‌دانست او کجاست. سرانجام در حدود ساعت نه بعد از ظهر، ژنرال مست و سرخوش به او تلفن کرد و گفت: «امبلر، آیا تو می‌خواستی با من تماس بگیری؟»
سفیر پاسخ داد: «آری، آیا درباره مهمان مخصوص اطلاع دارید؟ او فردا صبح وارد خواهد شد.» توریخوس ناسزایی بر زبان آورد و فریاد زد: «زود خودت را به اینجا برسان.»
در این هنگام کلیه دستگاه اداری آمریکا با تمام قدرت بکار افتاده بود. سیل تلگرامها به بخش سیاسی سفارت و پایگاه سازمان سیا در پاناما سرازیر بود. کارمندان سفارت به این سو و آن سو می‌دویدند و می‌کوشیدند دستورهای مغشوش و گاهی ضد و نقیض را اجرا کنند.
ماس توریخوس را در حالی یافت که در یک صندلی راحتی به خانه واقع در کاله سینکوانته فرو رفته و ظاهرا به یک میگساری شش ساعته پایان داده بود. او به ژنرال گفت که باید اطلاعیه مطبوعاتی مشترکی منتشر کنند و پیش‌نویسی را که واشینگتن ارسال کرده بود به او نشان داد. توریخوس من من کنان چند تغییر در متن اطلاعیه داد و سپس با اظهار این مطلب که باید آن را به تصویب آریستیدس رویو رئیس جمهوری پاناما برساند، ماس را دچار وحشت کرد. رئیس جمهوری به میل گارد ملی انجام وظیفه می‌کرد و تقریبا در همه موارد گفتار و کردار توریخوس را مورد تایید قرار می‌داد. ولی توریخوس می‌خواست تشریفات را رعایت کند. رئیس جمهوری می بایست از ورود شاه آگاه باشد.
رویو، وکیل دادگستری خوش‌قیافه ای که به زن‌بارگی شهرت داشت نیز در دسترس نبود. سرانجام ماس او را به وسیله تلفن پیدا کرد و خبر را به اطلاعش رساند. رویو پاسخ داد: «این کار به نظر من دیوانگی محض است، ولی اگر توریخوس می‌خواهد من چه می‌توانم بگویم؟»
ماس گفت: «متشکرم آریستیدس، شما یک جنتلمن هستید.» و سپس مجددا نزد توریخوس شتافت. او رفته بود. ماس از منشی او سوال کرد کجا رفته است. «خوابش برد و ما او را در بستر نهادیم.»
ماس از یک خط آزاد از کاله سینکوانته به اتاق عملیات وزارت خارجه آمریکا تلفن کرد و تغییراتی را که در اطلاعیه مشترک مطبوعاتی داده شده بود، اطلاع داد. سپس سوالی از او شد که وحشت داشت: «جناب آقای سفیر، آیا اکنون همه چیز آماده است؟» بعدها ماس گفت برای نخستین بار در مدت عمرش عمدا به دولت متبوعش دروغ گفت. می‌گوید: «اگر به دیوانسالاران واشینگتن می‌گفتم: نه هیچ کاری انجام نگرفته و عمر مست و لایعقل در بسترش آرمیده است، هیچ گاه درک نمی‌کردند.» این بود که گفتم: «آری، همه چیز عالی است. او را بفرستید.» آنگاه برای خوابیدن به اقامتگاهش رفت.
تلفن ماس در ساعت 6 بامداد روز شنبه زنگ زد، در آن سوی خط ژنرال بود. گفت: «امبلر دیشب رباره چه موضوعی با من صحبت می‌کردی؟ آن تاریخ و چیزهای دیگر راجع به چه بود؟»
«ژنرال عزیزم، آن تاریخ امروز است. شاه تا دو ساعت و نیم دیگر خاک امریکا را ترک خواهد کرد.»
«اوه، خدای من، فورا خودت را به اینجا برسان.»
در حالیکه ماس شلوارش را می‌پوشید، گابریل لوئیس تلفن کرد و گفت: «امبلر، بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ موضوع چیست؟»
«گابریل، الان فرصت توضیح دادن ندارم. فورا به کاله سینکوانته برو، ژنرال همه چیز را برایت تعریف خواهد کرد.»
هنگامی که ماس به خانه ژنرال رسید، آن را مانند یک تیمارستان یافت. گروهبانها، سروانها، سرگردها همه به این سو آن سو می‌دویدند و در گوشی تلفن‌های متعدد فریاد می‌کشیدند، گابریل لوئیس نیز غرغرکنان با اتومبیلش از راه رسید.
لوئیس سوای جذابیت کوتاه مدت و موفقیت‌آمیزی که به عنوان سفیر در واشینگتن پیدا کرده بود، یک بازرگان ناقلا و زرنگ بود که ثروت هنگفتی اندوخته بود. بخشی از ثروت او از تهیه صندوق برای موزه‌های صادراتی برای شرکت یونایتدفروت بود. او یک کار چاق کن دارای اعتماد به نفس، یک آدم رذل ولی شوخ‌طبع، و یک دزد دریایی نظیر توریخوس بود.
اکنون ژنرال برای لوئیس شرح می‌داد که شاه تا دو ساعت دیگر به خانه‌اش در کونتادورا نقل مکان خواهد کرد. بهتر است هرچه زودتر به آنجا برود و وسایل شخصی‌اش را بردارد. و ماس یک لیست خرید مفصل را که واشینگتن فرستاده بود به او داد که شامل غذای سگ هم می‌شد. لوئیس به سوی هواپیمای خصوصی‌اش در فرودگاه شهر شتافت.
ماس نیز از میان خیابانهای پرازدحام مرکز پاناماسیتی به سوی منطقه آرام و پاکیزه سابق کانال رفت تا در فرودگاه پایگاه هوایی هوارد منتظر هواپیمای شاه باشد. برای استقبال از شاه پروفسور خوزه دو خسوس مارتینز هم آمده بو که همه او را به نام چوچو می‌شناختند.
چوچو استاد فلسفه مارکسیسم در دانشگاه پاناما بود. او شاعر و نمایشنامه‌نویس و گروهبان گارد محافظ ژنرال توریخوس و نیز معاشر دائمی گراهام گرین ضنم مسافرت‌هایش به پاناما بود. توریخوس چوچو را مامور مراقبت‌ ورود شاه کرده بود.
چوچو در ریاضیات نیز همانند مارکسیسم صاحبنظر بود. او مارکسیسم را در پاناما و ریاضیات را در سوربن آموخته بود. به گراهام گرین گفته بود که زمانی کتابی تحت عنوان «شرضیه بی‌نهایت» منتشر ساخته است. وقتی گرین از او پرسید منظورش از «شرضیه» چیست، چوچو پاسخ داد: «یکی از دندانهای جلو دهانم افتاده بود و وقتی مشغول تدریس بودم متوجه شدم که دارم واژه «فرضیه» را «شرضیه» تلفظ می‌کنم!»
یک روز چوچو که عکاس آماتور است برای عکسبرداری از «گرازهای وحشی» که یک نیروی شبه نظامی است که توریخوس برای جنگ در جنگل‌ها و کوهها تاسیس کرده بود رفت. چوچو به قدری از مشاهده آنها و سرودهای ضد آمریکایی که می‌خواندند به وجد و نشاط آمد که تقاضا کرد به آنها بپیوندد. فرماندهان نیروی مزبور می‌خواستند تقاضای او را به علت کبر سن و عدم توانایی آموزشهای سخت نپذیرند ولی ژنرال به آنها گفت: «بگذارید این دیوانه پیر امتحان کند.»
چوچو دوره آموزشی را گذراند و توریخوس به قدری تحت تاثیر قرار گرفت که به او در گارد محافظ خودش درجه گروهبانی داد، البته وقتی در دانشگاه تدریس نمی‌کرد. او از چوچو به خاطر اینکه شاعر و شیفته زنان و سودائی و خیال‌پرور و فیلسوف بود خوشش می‌آمد.
چوچو شخصی بود غیرجدی و آسان‌گیر؛ چهارشانه با موهای خاکستری و بینی مشت‌زنان. او در یک اتومبل قراضه به این سو و آن سو می‌رفت که کف آن پوشیده از بطری‌های خالی آبجو بود. عاشق پرواز با هواپیماهای کوچک بود و این کار را با قدری ‌بی‌خیالی انجام می‌داد.
شراب و زنان متعدد و کودکان بیشمارش و عمر توریخوس را نیز دوست داشت. ولی از ایالات متحد آمریکا خوشش نمی‌آمد.
چوچو از بعضی جهات تندروتر از توریخوس بود. مدتی رابط با ساندینیستهای نیکاراگوا بود و بدش نمی‌آمد که پاناما به جای امضای قراردادبه رویارویی با آمریکا بپردازد. شاید توریخوس نیز این کار را ترجیح می‌داد چون به گرین گفته بود که قراردادهای جدید را فقط به منظور «نجات جان چهل هزار جوان پانامایی» با کارتر امضا کرده است.
اکنون که چوچو در فرودگاه ایستاده بود، از دعوت خارق‌العاده‌ای که توریخوس کرد بود تعجب می‌کرد. گمان می‌کرد یکی از علل عمده‌ای که توریخوس شاه را پذیرفته شرم از رفتار مکزیک باشد. بعدها چوچو گفت: «وقتی یک کشور آمریکای لاتین مرتکب خطایی می‌شود، سایر کشورهای قاره احساس شرم می‌کنند.» (نیویورک تایمز نیز همین عقیده را داشت و نوشت «عنوان قهرمانی سنت غرور‌آفرین امریکای لاتین در پناه دادن در درجه اول متعلق به مکزیک بود. ولی اکنون تاریخ پرافتخار خود مکزیک در تبعید به سر می‌برد_ اما نه درفاصله‌ای چندان دور.)
ضمنا دوستی توریخوس با کارتر نیز در میان بود. توریخوس به روابط شخصی در سیاست اهمیت زیادی می‌داد.
اما چوچو معتقد بود علت اصلی این است که توریخوس یک قمار‌باز زبردست بود و به شاه به عنوان یک ورق‌بازی نگاه می‌کرد. او همین مطلب را در لاس و گاس به چوچو گفته بود. می‌خواستبا کمک به تجدید انتخاب کارتر وارد بازی شود. اقامت شاه در پاناما یک صندلی در سر میز بازی به او می‌داد. ضمنا ممکن بود ورق خوبی هم باشد.
اندکی پیش از آنکه شاه وارد پاناما شود، روزنامه‌ها خبردار شدند که او لک‌لند را ترک نموده و در راه است. تلفن‌های سفارت آمریکا در پاناماسیتی و ادارات مختلف منطقه سابق کانال بی‌وقفه زنگ می‌زد و عده‌ای روزنامه‌نگار با سرعت هرچه تمامتر عازم پایگاه هوائی شدند.
اما در همان حال که هواپیمای شاه به زمین می‌نشست، افراد گارد ملی مانع از ورودشان گردیدند. امبلر ماس بعدها با خنده گفت: «آنها مثل گراز تیر‌خورده خشمگین بودند.»
شاه که از فرط لاغری کت و شلوار برایش گشاد شده بود از هواپیما خارج شد. سپس ملکه و سرهنگ جهان‌بینی و دستیارش، دکتر پیرنیا و رابرت آرمائو، مارک مرس و دو سگ، و جامه‌دانها و تعداد زیادی صندوق چوبی که موجب هرگونه حدس و گمانی در میان پاناماییها شد از هواپیما بیرون آمدند. یک افسر آمریکایی به امبلر ماس گفت: «او اکنون متعلق به شماست.»
هرچند این یک تذکر غیررسمی بود ولی از آنجا که از یک جهت تجسم فشارهایی بود که در گذشته روابط بین پاناما و آمریکا را تیره ساخته بود، چوچو را خشمگین کرد. چنین فشارهایی موجب گردید که اقامت شاه در این کشور مصیبت‌بار شود.
چوچو معتقد بود اکنون شاه تحت حمایت پاناما قرار دارد نه آمریکا.
بنابراین امبلر ماس به هیچ وجه مسئول نبود. در واقع آمریکاییها شاه را به دور افکنده بودند. در جایی که آمریکا با نامردی عمل کرد بود، پاناما بزرگواری نشان داده بود. چوچو با می خشونت اصرار ورزید که در هلیکوپتری که در گوشه‌ای ایستاده و آماده بود شاه و ملکه را به جزیره کونتادورا ببرد، سوار شود.
در این پرواز کوتاه، شاه ساکت و بی حال در صندلی‌اش فرو رفته بود. ملکه موهایش را نوازش می‌کرد. حتی سگها به نظر چوچو افسرده می‌آمدند.
هلیکوپتر از فراز دهانه کانال به اقیانوس کبیر گذشت. زیر پایشان کشتی‌ها منظر بودند که به آهستگی به اقیانوس اطلس بروند. پس از حدود پانزده دقیقه چشم‌انداز تیره‌رنگ جزایر مروارید خودنمایی کرد. اینها نزدیکترین جزایر دریای جنوب به خاک آمریکا هستند و تعدادشان به یکصد جزیره می‌رسد. بسیاری از آنها غیر مسکون‌اند.
ولی در پاره‌ای از آنها غواصان مروارید و ماهیگیران به سر می‌برند که اغلب اولاد بردگان فراری هستند. شاه چیزی درباره جزیره ؟ به آرمائو اظهار نمود.
جزیره کونتادورا یکی از آنهاست که گابریل لوئیس در سالهای دهه 60 به بهای ناچیزی خریده است. او خانه‌ای در آ»جا ساخت و سپس بقیه جزیره را در سالهای دهه 70 به یک شرکت جهانگردی فروخت.
یک هتل نسبتا زیبای چوبی ساخته شد که طبق الگوی کلبه کارگرانی که کانال را ساخته‌اند، بنا شده است. ولی پس از بحران انرژی در 1873 کوتادورا هیچگاه به عنوان یک استراحتگاه و محل گذران تعطیلات بین‌المللی رونق نیافت. در دسامبر 1979 که شاه وارد شد، این جزیره بیشتر مورد توجه تورهای مسافرتی ایتالیایی بود نه آن نوع اشخاصی که شاه و ملکه عادت داشتند در سن موریتس ملاقات کنند.
پس از آنکه هلیکوپتر در باند فرودگاه به زمین‌ نشست و مسافرانش را پیاده کرد، مجددا برای حمل جامه دانها و صندوقها از جا برخاست. پنج بار رفت و آمد لازم بود تا همه آنها را بیاورد. شاه و ملکه و بقیه همراهان را از میان جاده‌های باریک و تپه‌های کوچک و جنگلی که لوئیس در آن چند گوزن رها کرده بود به ویلای او موسوم به پونتالارا بردند.
ویلا هنوز در حال بی‌نظمی بود و لوئیس به دنبال مستخدمین اضافی و تهیه آذوقه می‌گشت. اما موقعیت آ» جالب بود. ویلا مدرن و سفید بود و سقف سفالین قرمز داشت با حاشیه چوبی تیره زیر پیش آمدگیهای لب بام. در جلو آن یک تراس بزرگ با سنگفرش قرمز به یک زمین من منتهی می‌شد که با سراشیب تندی به صخره‌ها و شنهای ساحلی می‌پیوست.
تراس با صندولی‌های راحتی سفید و زرد مخصوص باغ، یک ننو و یک بار مشروب آراسته شده بود. منظره اقیانوس کبیر از فرار درختان نخل و گلهای خطمی و کاغذی عالی بود. درهای کشویی به اتاق نشیمن، اتاق غذاخوری کوچک و آشپزخانه در قسمت عقب خانه باز می‌شد.
در کنار آشپزخانه یک اتاق خواب دو نفره نسبتا تنگ و تاریک وجود داشت که به رنگ آبی تزئین شده بود. اتاق خواب اصلی در طبقه فوقانی بالای تراس قرار داشت با بالکن مخصوص خودش که مشرف به دریا بود. سقف آن دارای قابهای چوبی نسبتا تیره بود و یک صلیب بزرگ بالای تختخواب آویخته بود. این اتاق را شاه گرفت. ملکه در اتاق کنار آشپزخانه اقامت کرد.
سه اتاق خواب کوچک دیگر نیز در پشت طبقه اولوجود داشت که دکتر پیرنیا و سرهنگ جهان‌بینی و یک مامور امنیت پانامایی اشغال کردند. سایر همراهان در یک مهمانسرای کوچک واقع در پشت ویلای پونتالارا یا در هتل اقامت گزیدند که در آن سوی فرودگاه قرار داشت و تا ویلا با پای پیاده پانزده دقیقه راه بود.
اگرچه ویلای پونتالارا نسبتا کوچک بود ولی به مراتب از آپارتمان و مبلهای پلاستیکی افسران در لک لند زیباتر بود. شاه و ملکه کاملا خوشوقت به نظر می‌رسیدند. وقتی بازدیدشان به پایان رسید، همگی برای صرف ناهار با پای پیاده عازم هتل شدند. به رالف تورسی مدیر هتل قبلا اطلاع داده شده بود که منتظر این عده باشد. بعضی از مهمانان هتل فوق العاده به هیجان آمدند. یک آلمانی که برای تماشای شاه گردن کشیده بود اسپاگتی خود رابه جای دهان در گوشش گذاشت.
ضمن صرف ناهار ماس سفیر امریکا و گابریل لوئیس کوشیدند درباره پاناما و ژنرال صحبت کنند. به شاه گفتند که هشتاد درصد مردم آ» کشور اکنون باسوادند که این رقم به مراتب بیشتر از سایر کشورهای آمریکای جنوبی می‌باشد. پاسخ شاه این بود که او هم می‌خواست ایرانیان را باسواد کند. البته کمبود معلم در ایران وجود داشت. بنابراین به فکر افتاد که به آموزش از طریق ماهواره اقدام کند تا دورترین نقاط کشور نیز از برنامه‌های آموزشی بهره‌مند شوند.
هر کودکی می‌توانست به مدرسه برود و از صحنه تلویزیون درس بیاموزد. بدین سان کودکان می‌توانستند در هرجا که باشند چه در بیابان و چه در ساحل دریا، آموزش خوب ببینند و پس از یک نسل همه ایرانیان باسواد می‌شدند.
امبلر ماس بعدها به خاطر آورد که در آن هنگام با خودش می‌اندیشید این کار بسیار خوب بود ولی می‌شد پیش‌بینی کرد که روحانیون به طور قطع با آن مخالفت خواهند کرد زیرا رد حالی که آنان کودکان را روی زمین می‌نشاندند و به آنها تلاوت قرآن می‌آموختند، شاه نقشه می‌کشید تکنولوژی پیشرفته را برای حذف این قدرت آنان بکار ببرد.
ضمن آنکه شاه سخن می‌گفت ماس فکر می کرد که او درک نامناسبی از واقعیت‌ها دارد. این امر شاید به توجیه این مطلب کمک می‌کرد که چرا او به این اندازه منفور شده است.
پس از صرف ناهار همگی به ویلای پونتالارا بازگشتند. شاه گفت: چقدر خوشحال است که می‌تواند سرپا باشد و به امبلر ماس اظهار نمود: «می‌دانید، وقتی در نیویورک بستری بودم نه تنها نمی‌توانستم راه بروم، حتی نمی‌توانستم صحبت کنم.»
فردای آن روز ژنرال توریخوس با هواپیما به دیدن شاه آمد. ژنرال از مدتی پیش در انتظار ملاقات با شاه به سر می‌‌برد. عقیده داشت وجوه مشترک بین آندو وجود دارد و خواهند توانست از گفتگو درباره مسایل سیاسی لذت ببرند. توریخوس بیصبرانه انتظار داشت بداند در ایران واقعا چه روی داده است.
اما ملاقات به طرز بدی صورت گرفت. هیچ وجه مشترکی میان شاه کمرو و متکبر و دیکتاتور مردم‌گرا و پرشور و شر وجود نداشت.
توریخوس زیاد پرحرارت بود و شاه زیاد تودار. پس از این ملاقات توریخوس به دوستش روری گونزالس گفت: «او غمگین‌ترین مردی است که در عمرم دیده‌ام. اما واقعا نمی‌توانم سرزنشش کنم چون او از تخت طاووس به کونتادورا سقوط کرده است.» توریخوس شاه را «چوپن» نامید. یعنی پرتقالی که تا آخریه قطره آبش را گرفته اند و اکنون دیگر حتی به درد خوراک خوکها هم نمی‌خورد. توریخوس گفت: «این سرانجام مردی است که کشورهای بزرگ او را چلانده‌اند. پس از آنکه شیره اش را کشیدند، تفاله‌اش را دور انداخته‌اند.»
تنها چیزی که توریخوس را به شاه علاقمند کرد، همسرش فرح بود.
ژنرال او را بسیار خواستنی یافت و به چوچو گفت به فرح بگوید هر چیزی را بخواهد برایش تهیه خواهد کرد. چوچو می‌گوید: «بدین جهت من نزد ملکه رفتم و این مطلب را به او گفتم. روز بعد ژنرال گفت باز هم به او بگو. گفتم ولی آقای ژنرال،من که دیروز به او گفتم، گفت باز هم بگو. باز هم بگو.»
ورود شاه به پاناما همانند بسیاری از کشورهایی که ضمن تبعید رفته بود، اعتراضات شدیدی را برانگیخت. درست یا غلط او در سراسر جهان تجسم زیاده‌رویهای قدرت آمریکا و ضعف نهایی آن شده بود. بسیاری از دانشجویان چپگرای پانامایی احساس می‌کردند که کشورشان یکبار دیگر مورد استثمار آمریکا قرار گرفته است_ این بار به عنوان زباله‌دان برای یک دیکتاتور منفور. در همین حال حضور شاه به مخالفان رژیم اعم از چپ و راس بهانه داد که نارضایتی خود را از توریخوس ابراز کنند. بورژوازی ناراضی بود چون امید داشت قرارداد‌های کانال سیل سرمایه و دلارهای امریکایی را به سوی پاناما سرازیر کند و چنین نشده بود. چپگرایان توریخوس را «مهره امپریالیسم» و «عامل پنتاگون» می‌خواندند. تا چند روز اعتشاشات خطرناکی در خیابانها جریان داشت.
ژنرال آنقدرها غافلگیر نشده بود. وقتی با تقاضای همیلتون جردن موافقت کرده بود انتظار چنین تظاهراتی را داشت. بعدها گفت: «ترجیح داشت این بها را پاناما بپردازد تا همه دنیا. ما می‌دانستیم که در پاناما مسایلی بروز خواهد کرد ولی هیچ کاری نبود که از دستمان ساخته نباشد.» اغتشاشات به طور ناگهانی به دست گارد ملی سرکوب شد و دهها نفر بازداشت و مجروح شدند.
شاه در کونتادورا از اینگونه واقعیت‌ها به دور بود. نه تنها ماموران امنیتی خودش بلکه افراد اردملی نیز به شدت از او محافظت می‌کردند.
شاید تعداد مامورین امنیتی در جزیره بیش از جهانگردان بود. همگی آنان زیرنظر سرهنگ مانوئل آنتونیو نوریه گا قرار داشتند که مردی کوتاه قد و گربه‌صورت بود که از زمانی که توریخوس قدرت را در دست گرفته بود متحد او به شمار می‌رفت. او از اوایل سالهای 70 اداره اطلاعات ارتش را اداره می‌کرد.
نوریه گا به خاطر شغلش با سازمان سیا رابطه داشت ولی می‌گفتند با سرویس اطلاعاتی کوبا و چند کشور دیگر از جمله اسرائیل نیز ارتباط دارد. مقامات امریکایی معتقد بودند او هم در مبادله پولهای دزدی و هم در قاچاق مواد مخدر دست دارد.
پاناما از بعضی جهات یک سوئیس مشکوک گرمسیری است. هرگونه معامله را می‌توان در آنجا انجام داد. پاناما برای بخش عظیمی از ناوگان بازرگانی جهان پرچم کرایه‌ای و سیستم بانکی و قوانینی صنفی تهیه می‌کند که به شرکتها اجازه می‌دهد اسامی صاحبان اصلی خود را پنهان نگاه دارند. به عبارت دیگر پاناما بهشت تبهکاران است. همه اینها به موقعیت جغرافیایی آن بستگی دارد. که در نیمه راه یکی از مهمترین راه های بازرگانی جهان قرار گرفته است (آمریکای لاتین به ایالات متحد) و آن کشور را به صورت کانون تطهیر کردن منافع حاصله از یکی از صنایع رو به رشد جهان در آورده است: مواد مخدر، می گفتند سرهنگ مانوئل نوریه‌گا در قلب «ارتباط پانامایی» قرار دارد و کسی است که حمل مواد مخدر را تسهیل می‌کند و این راه سود سرشاری به جیب می‌زند.
به گفته مقامات اطلاعاتی در واشینگتن که اطلاعات خود را در 1986 علنی ساختند نوریه‌گا در فروش اسلحه به انقلابیون چپگرای جنبش «م_19» که می‌کوشیدند دولت کلمبیا را براندازند دست داشته است.
نام او در موارد متعدد ضمن بازجوییها به میان آمد. چنین رفتاری تاسف‌آور بود ولی پنهان نگاه داشتن آن از جانب سازمان سیا به این دلیل بود که نوریه‌گا از اوایل دهه 70 مایلبود برای ایالات متحد در کوبا جاسوسی کند. (بعدها نیز به سفارت پاناما در ماناگوا دستور داد اطلاعاتی برای لانگلی درباره ساندینیستها جمع‌آوری کند.) رئیس پایگاه سیا در پاناما می‌دانست که او در عوض، اطلاعاتی درباره فعالیت‌های آمریکاییان به کوبا می‌دهد ولی اگر این را به ستادش می‌گفت آنها می‌توانستند ادعا کنند که در مجموع او اطلاعات گرانبهاتری به واشینگتن می‌فرستد تا به هاوانا. در اواخر دهه 70 چنین می نمود که هم آمریکاییها و هم کوباییها او را شخصی با ارزش تلقی می‌کنند.
هرچه بود، نوریه‌گا یک افسر اطلاعاتی زبردست، یک عنصر فاقد ایدئولوژی، یک استاد جاسوسی زیرک و عاری از وجدان بود.
در دسامبر 1979 هنوز ماهیت سرهنگ نوریه‌گا برای عامه مردم ناشناخته ولی برای مقامات بلند‌پایه امریکایی که شاه را به دست او سپردند، کاملا آشکار بود. البته چاره دیگری هم نداشتند.
نوریه گا به گارد ملی پاناما دستور داده بود مراقب کلیه بنادر باشند.
اشخاصی که از کشورهایی وارد پاناما می‌شدند که مشهور به مخالفت با شاه بودند، شدیدا تحت نظر قرار می‌گرفتند. جهانگردانی که به کونتادورا می‌رفتند پیش از آنکه به هتل برسند و در حین اقامتشان غربال می‌شدند. در نتیجه به کار و بار هتل لطمه وارد شد و مدیر آن بعدها شکایت کرد که در مدت اقامت شاه در حدود یک میلیون دلار متضرر شده است.
در آغاز در حدود دویست تن از افراد گارد ملی شبانه‌روز در چهار نوبت مامور حفاظت شاه بودند. بسیاری از آنان مردان جوانی با شلوار جین و تی‌شرت بودند که در اطراف ویلا می‌پلکیدند. شاه خیلی نگران حمله از دریا بود. لذا مردان مسلح در ساحل و مردان قورباغه‌ای در دریا مستقر شدند. یک توپ ضدهوائی در عقب خانه کار گذاشته شد.
مهمتر آنکه دستگاه کاشف امواج صوتی در بستر دریا نصب گردید تا قایقها و غواصانی را که نزدیک می‌شدند نشان بدهد. وقتی ملکه به اسکی آبی می‌پرداخت افراد گارد در یک قایق تندرو او را دنبال می‌کردند.
کلیه عملیات گارد ملی از یک تریلر که در نار ویلای گابریل لوئیس توقف کرده بودف هم‌آهنگ می‌شد. در زیرزمین ویلا افراد گارد در برابر چند دستگاه ضبط صوت نشسته بودند و مکالمات تلفنی اتاقهای فوقانی را ضبط می‌کردند.
یکی از مواد توافق لک‌لند تامین ارتباطات مخابراتی بود. سیستم تلفنی کونتادورا به قدری بد بود که امبلر ماس از ارتش امریکا و پاناماییها خواست یک ارتباط رادیویی نیز برقرار کنند. تلفن تنها وسیله ارتباط ملکه با دوستانش، و با واقعیت‌ها بود.
روزی که وارد کونتادورا شدند، ملکه به وضع تاسف‌آوری لاغر شده و چشمانش گود رفته بود. بیشتر اوقات را در کنار تلفن می‌گذراند.
تلفن‌های روز مخصوص آمریکا بود. در حدود ساعت ده شب به خاورمیانه تلفن می‌کرد که در آنجا سپیده صبح دمیده بود. بخصوص با خانم سادات گفتگو می‌کرد که ثابت کرد صدیق‌ترین شخص در میان دوستان قدرتمند اوست. گاهی نیز به ملک حسین تلفن می‌کرد. همینکه خورشید به سوی غرب می‌رفت او با دوستانش در اروپا صحبت می کرد که بر سر میز صبحانه بودند.
تمام این مکالمات و نیز بسیاری از مکالمات همراهان شاه را افراد سرهنگ نوریه‌گا ضبط و بازنویسی می‌کردند. وقتی اشرف به کونتادورا آمد، کلیه فعالیت‌های او مثل یک کتاب گشوده بود. گارد ملی همه‌چیز را می‌دانست. در کونتادورا برای شاه و همراهانش هیچ گونه خلوتی وجود نداشت.
به رغم همه اینها، در هفته‌های نخست، زندگی در مقایسه با آنچه قبلا داشتند جریانی راحت و حتی دلپذیر‌تر یافت. وضع مزاجی شاه رو به بهبود رفت یا دست کم بیماری تخفیف یافت و طحال کوچکتر شد. او حما آفتاب می‌گرفت. در کنار ساحل قدم می‌زد، اجازه می‌داد جهانگردانی که خیس از دریا بیرون می‌آمدند با او عکس بگیرند.
به مناسبت تعطیلات عید میلاد مسیح، بچه‌ها از ایالات متحد وارد شدند و بهمحیط جزیره گرمی بخشیدند. اما همینکه تعطیلات به پایان رسید و رفتند همراهان شاه متوجه شدند که هم او و هم ملکه به افسردگی شدیدی دچار شده‌اند. ملکه اوقاتش را در کنار تلفن یا به خواندن روزنامه‌ها و مجلاتی می‌گذراند که مقالاتی درباره آنان درج کرده بودند.
پاناماییها احساس می‌کردند ملکه از مهمان‌نوازی و رفتار دوستانه‌ای که در کونتادورا با آنان می‌شود، شگفت‌زده شده است. اما او گاهی از اینکه این احساسات اصالت نداشته باشد دچار نگرانی می‌شد. اغلب برای بازی تنیس به هتل می‌رفت. گاهی شاه هم می‌آمد. تا وقتی که بیماری‌اش مجددا عود کرد.
یکبار توریخوس پهلویها را همراه با مایک هراری ژنرال اسرائیلی مامور اطلاعات که به عنوان مستشار گارد ملی پاناما استخدام شده بود، به صرف ناهار دعوت کرد. 11 توریخوس با اسرائیلی‌ها روابط نزدیک داشت. در واقع پاناما تنها کشور امریکای لاتین بود که در قضیه انتبه در سازمان ملل متحد به نفع اسرائیل رای داده بود. در نتیجه، اسرائیلی‌ها همانطور که در هر جا برای جلب دوستان و تحبیب آنان عمل می‌کنند، همه‌گونه همکاری خود را به آنان عرضه کردند.
توریخوس از موشه‌دایان یک لطف شخصی تقاضا کرد. توریخوس شوهر وفادار نبود ولی به همسرش که بیش از بیست سال بود با وی ازدواج کرده بود علاقه داشت. پدر همسرش یک تاجر یهودی نیویورکی بود که از ازدواج دخترش با یک سرباز بی‌ارزش پانامایی وحشت کرده و از هنگام این ازدواج از صحبت کردن با دخترش خودداری کرده بود. لذا توریخوس از دایان تقاضا کرد که میانجی شود. حتی این میانجیگری نیز تاثیر آنی بر پیرمرد سرسخت نداشت. ولی در سالگرد بیست و پنجمین سال عروسی آنان، برای نخستین بار به دخترش تلفن زد و او برای دیدار با پدرش به نیویورک رفت. توریخوس از این اقدام سخت تکان خورد. گراهام گرین نیز که این داستان را در کتابش درباره توریخوس نقل کرده است، اظهار شگفتی کرد.
ضمن مهمانی ناهار، شاه و ژنرال هراری بحثی را درباره سیاست نفتی شاه شروع کردند. توریخوس کوشید با گفتن این کلمات شاه را آسوده خاطر سازد: «میل دارم شما در پاناما خود را در خانه خودتان احساس کنید. می‌دانم که شهرت دارد شما مرد ثروتمندی هستید. اگر هر کس در اینجا سعی کند با شما وارد معامله شود یا از شما پول بخواهد فقط کافی است به من بگویید تا حسابش را برسم.»
چوچو شاه را غمگین یافت. در یک مورد کوشید با گفتن این مطلب که ژنرال شیفته هنر ایرانی است او را شاد کند. این یک دروغ محض بود زیرا یک سال بعد که هر دوی آنان از موزه بریتانیا بازدید می‌کردند چوچو شیئی را به توریخوس نشان داد و گفت: «نگاه کنید، این همان چیزی است که به شاه گفتم شما شیفته آ» هستید.»
به نظر چوچو همه چیز شاه بیشتر اروپایی بود تا ایرانی: همسرش، غرورش، حالت مالیخولیائی‌اش، او بحث سیاسی با شاه را بی‌ارزش و کسل کننده یافت. ولی در موارد دیگر از قبیل نزاکت او با شناگران خیس و کنجکاو در ساحل دریا، چوچو عقیده داشت شاه از وقار و متانت زیادی برخودار است. وانگهی هنوز مدت زیادی نگذشته بود که اشخاص دست و حتی پایش را می‌بوسیدند. چوچو می‌گوید: «من می دانستم که او یک آدمکش است ولی بیماری سرطان که در درون داشت، غم و غصه از دست دادن قدرت، و نیز غم باقی گذاشتن یک همسر هنوز زیبا و باوفا پس از مرگ، او را چنان خرد و درمانده شاخته بود که گویی تا حدودی تزکیه شده است...»
شاه با مهربانی با چوچو سخن می‌گفت، ولی فقط درباره مسایل بی‌اهمیت. چوچو می‌گوید:« او مثل یک غذای پس مانده بود. همگی ما از شکنجه‌ها و سرکوب‌های وحشتناکی که به ملتش می‌کرد آگاه بودیم. اما هیچ چیز از آنها باقی نمانده بود. مثل این بود که در خودش دارد از زندگی شکنجه می بیند. مرگ او بسیار کند بود. عینا حالت یک زندانی سیاسی تحت شکنجه را داشت.»
عده زیادی از پانامائیهایی که با شاه ملاقات کردند از مشاهده اینکه او هنوز سودای بازگشت به سلطنت را در سر دارد، دچار بهت و حیرت شدند. او معتقد بود آیت الله خمینی مسن‌تر و شاید بیمارتر از خود اوست و وقتی جهان را وداع کند مردم او، یعنی شاه یا پسرش را به کشور دعوت خواهند کرد. اغلب اوقات درباره انقلاب سفید و کارهایی که انجام داده بود صحبت می‌کرد. از خودش طوری سخن می‌گفت که گوی زندگی‌اش با نوعی عرفان در هم آمیخته است.
در مورد گروگان‌گیری نیز عقیده داشت که این کار برای سرگرم کردن و منحرف ساختن مردم از مسائل واقعی کشور صورت گرفته است.
سرهنگ نوریه گا اغلب از شاه دیدن می کرد. با عینک تیره و کیف دستی سیاهش وارد تراس می‌شد و لبخندی زورکی بر لب داشت. نوریه‌گا بعدها تعریف کرد که بشاه می‌دانست از او بخوبی حفاظت می‌شود و بدین جهت رفتارش دوستانه بود. نوریه‌گا که خودش از نوعی عرفان برخوردار بود، بعدها گفت:« احساس می‌کرد که در مغز شاه فرو رفته بود که خودش را موجودی ماورای عالم خاکی، مثل پسر آفتاب یا نوعی بت تلقی کند، نه یک انسان عادی.»


دسته ها : انقلاب اسلامی
شنبه 1387/12/10 15:29
X