محوطه سفارت آمریکا در تهران که از یک سو به خیابان روزولت (مبارزان) و از سوی دیکر به خیابان تخت جمشید ( آیت الله طالقانی) محصور است مجموعا 25 اگر مساحت دارد نزدیک به صد هزار متر مربع دولت ایالات متحد آن را در سال 1928 به مبلغ شصت هزار دلار از خانواده ای خرید که از آن به عنوان خانه ییلاقی در تابستان استفاده می کرد. و مجبور شده بود آن را برای پرداخت باخت خود در قمار بفروشد.
در سالهای دهه 70 شهر به سوی تپه های شمالی گسترش یافت و در نتیجه سفارت در مرکز شهر قرار گرفت. همسر یکی از سفرا سفارت را واحه ای در وسط تهران نامید.
در بیرون دیوارها ازدحام و هیاهو، گرما، و سرما، چشم ها چشمی و حسادت بین ثروتمندان و فقرا چشمگیر بود. در درون آن حوض و فواره های پرتلالو، چمن‌های یک دست، درختان کاج و چنار بلند، تهویه مطبوع، ضیافت‌های مجلل با شرکت اشخاص برجسته و نوعی احساس تفاوت و اطمینان وجود داشت.
انزوای جسمان موازی بود با جدایی معنوی از واقعیات کشور.
سیاستی که از اواسط دهه 60 به بعد در سفارت دنبال می شد، تقریبا تائید بی چون و چرای شاه بود. به نظر سفارت، او رهبری قوی و اصلاح طلب بود که نیازهای ملتش را درک می کرد و می خواست ایران را مبدل به کشوری پیشرفته و طرفدار غرب، ضد کمونیست و کامیاب کند. نظر سایر سفارت‌های غربی نیز همین بود، ولی بهای که می بایست برای آن پرداخته شود کمتر بررسی و موشکافی شده بود. حتی می توان گفت کمتر فهمیده شده بود. در حالی که شاه آسیب ناپذیر می نمود. جنبه زیرین سیاست او در نتیجه همبستگی که با سفارتهای غربی داشت پنهان نگاه داشته می شد و اجازه نمی داد فراسوی حلقه افراد شیفته و جذاب (یا بدون جذابیت) هیچ گونه تماسی بین دیپلمات‌های خارجی و مردم عادی بر قرار شود.
سازمان سیا یکی از گسترده ترین شبکه های عملیات خود در جهان را در ایران مستقر کرده بود. سازمان مزبور روابطی به طور غیر عادی نزدیک و حتی صمیمانه با دولت پذیرنده، یعنی در واقع با فرمانروای آن داشت. بسیاری از متحدان آمریکا و حتی مخالفان آن وجود ماموران سیا را در درون سفارت‌های امریکا در کشورشان نادیده می گیرند.
ماموران مزبور پوشش‌هایی نظیر وابسته فرهنگی و بازرگانی، و کنسولی دارند و معمولا کشور پذیرنده به خوبی از شغل واقعی آنان آگاه است و در بسیاری موارد مراقب آن می باشد. بندرت رئیس پایگاه این سازمان در یک کشور خارجی با رئیس آن کشور روابط مستقیم دارد. ولی تعداد کشورهایی هم که روسایشان مثل شاه به کیم روزولت مامور سیاه در 1953 گفته باشند: من تاج و تخت خود را مدیون خدا، ملتم و شما می دانم زیاد نیست. از آن هنگام روسای پایگاه سیا در ایران یک بخش منظم از زندگی شاه و دیدگاه او را نسبت به جهان تشکیل می دادند. ملاقاتهایشان با او غیر رسمی تر و راحت از ملاقات های منظم و رسمی شاه با سفرای آمریکا بود. شاه در تمام دوران سلطنت خود اعتقاد فراوانی به اهمیت تماسهایش با سازمان سیا داشت. بسیاری از روسای پایگاه سیا که در ایران خدمت کرده بودند، پس از پایان ماموریت خود به کیم روزولت تاسی کرده و به عنوان تاجر و دلال به ایران بازگشتند تا از اطلاعات و تماسهایشان بهره‌برداری کنند و پولی بیشتر از خدمت دولت به جیب بزنند. هیچ یک از آنان از این نظر که عمیقا بحران ایران را درک کرد باشد، مشهور نشد. با این وصف شاه از سیا انتظار رهنمود داشت. در آخرین خاطراتش تا جایی پیش رفت که شکایت کرد آخرین رئیس پایگاه سیا در ایران که در اواخر 1978 منصوب شد از توکیو منتقل شده بود و اصلا تجربه‌ای درباره ایران نداشت. این موضوع به نظر شاه بی‌معنی و حتی شوم می‌رسید. نمی‌توانست بفهمد چرا لانگلی (مرکز سیا) چنین شخص بی‌اطلاعی را نزد او فرستاده است.
می‌نویسد: «از بی‌اهمیتی گزارشهایی که به من می‌داد شگفت زده شدم.»
مسئله از بی‌اطلاعی یک فرد عمیق‌تر بود. سازمان صدها و شاید هزاران مامور داشت که برایش کار می‌کردند یا آن را به ایران مربوط می‌ساختند. اما همه آنها در یک محدوده خاص عمل می‌کردند.
شاه اصرار داشت که متحدانش، به ویژه ایالات متحد، هیچ گونه تماسی با مخالفان او نداشته باشند. معتقد بود چنین تماسهایی را مخالفانش حمل بر پشتیبانی خارجی از خودشان خواهند کرد. ممکن است چنین برداشتی از روحیه ایرانیان صحیح بوده باشد، ولی گرفتاریهای مهمی برای جمع‌آوری اطلاعات ایجاد می‌کرد.
هیچ سفیری نمی‌خواست با سرپیچی از دستور شاه در تماس نگرفتن با مخالفان، نارضائی او را برانگیزد. چنین کاری دست کم موقعیت صادرات کشورش را در ایران به مخاطره می‌افکند. بدین جهت دیپلوماتهای امریکایی و سایر کشورها در محدوده کوچک و در بسته درباریانو صاحبان صنایع و وکلای دادگستری و دیگر کسانی که از موفقیت‌های مادی رژیم بهره‌مند می‌شدند محصور بودند. همه این اشخاص از شاه خوششان نمی‌آمد، اما همه یا اکثرشان به نحوی از انحاء مدیون او بودند.
این وضع اختصاص به ایران نداشت. در هر جایی برای دیپلوماتها دشوار است که دوستانی ضمن خدمت بیابند. «مردم بومی» از آمدن و رفتن آنها خسته می‌شوند. تنها بخشی از مردم مایل‌اند با محافل دیپلوماتیک تماس مداوم داشته باشند و از یک رایزنی سیاسی سفارت به رایزن بعدی تحویل داده شوند. در تهران نیز همین وضع وجود داشت. در آنجا نیز مثل هر جای دیگر رسم بر این بود که هر دیپلوماتی که ماموریتش خاتمه می‌یافت فهرستی از اسامی تماس‌های خود را برای جانشینانش باقی بگذارد. بدین ترتیب آنها وابستگی خود را به یک حلقه کوچک از افرادی که کم و بیش مورد تایید شاه بودندف دائمی ساخته بودند. کس دیگری وجود نداشت و در نتیجه سفارت به صورت یک پیله کرم ابریشم برای اعضایش در آمده بود.
در بخش عمده‌ای از دوران «تمدن بزرگ»، سفیر ایالات متحد در ایران ریچارد هلمز از کارمندان حرفه‌ای سازمان سیا بود که تا زمای که ریچارد نیکسون در اواخر 1972 او را برکنار کرد، ریاست سازمان اطلاعات مرکزی را برعهده داشت.
نیکسون پس از پیروزی چشمگیرش در انتخابات ریاست جمهوری 1972، در کمپ دیوید انزوا گزید تا به تجدید سازمان حکومتش بپردازد. هلمز نیز مانند دیگر مقامات بلند‌پایه به کمپ دیوید احضار شد. او در وسط نیکسون و رابرت هالدمن نشست و نیکسون به وی اطلاع داد که از شغلش برکنار شده است. هلمز شگفت‌زده شد. گمان کرد ه این برکناری به خاطر این است که او کمک سازمان سیا را در پنهان کردن نقش «لوله کشهایی» که در ساختمان واترگیت را شکسته بودند نپذیرفته بود.
سپس نیکسون به ایران مطالب درهم و برهمی پرداخت و ناگهان رو به هلمز کرد و پرسید آیا مایل است سفیر بشود؟ هلمز هیچ گاه به چنین شغلی نیندیشیده بود _ وانگهی انتظار نداشت از شغلش برکنار شود_ ولی پاسخ داد درباره آن فکر خواهد کرد ولی اگر قرار است به جایی اعزام شود، ایران را ترجیح می‌دهد. نیکسون گفت: «بسیار خوب.»
هلمز و شاه در یک مدرسه، یعنی لوروزه سوئیس تحصیل کرده بودند، گو اینکه در آنجا همدیگر را نشناخته بودند. آندو را برای نخستین بار در 1957 رئیس پایگاه سیا در ایران با هم آشنا کرد. هلمز به عنوان رئیس سازمان اطلاعات مرکزی، از اواسط دهه 60 هم فرصت و هم احتیاج داشت درباره عملیات سازمانشبا فرمانروایی که به معنی وسیع کلمه یک «سرمایه» مهم آمریکایی بود، ملاقات و مذاکره کند.
هلمز به ایستگاه‌ها استراق سمع که در امتداد مرز ایران و شوروی کار گذاشته بود و او را قادر به کسب اطلاع از جزئیات وقایعی می‌ساخت که در پایگاه‌های پرتاب موشک شوروی در جمهوری‌های آسیای مرکزی روی می‌داد، علاقه شدیدی داشت. ایالات متحد می‌توانست هرگونه فعالیت الکترونیکی در پایگاه‌های مزبور و نقل و انتقالات این انتصاب بدان معنی بود که جوزف فارلند سفیر شاغل ایالات متحد در ایران می‌بایست پست خود را ترک کند. فارلند از این موضوع خوشش نیامد.
او سوابق دیپلماتیک طولانی داشت. در زمانی که سازمان سیا برای کشتن تروخیلو توطئه کرد او سفیر. آیزنهاور در جمهوری دومینیکن بود. سپس کندی او را به پاناما فرستاد و آنگاه در زمان جنگ بنگلادش سفیر امریکا در پاکستان شد. در نتیجه مساعدت به پنهان داشتن نخستین پرواز محرمانه هنری کیسینجر از پاکستان به پکن مورد توجه نیکسون و کیسینجر قرار گرفت و سفارت در تهران را به عنوان پاداش این خدمت دریافت کرد. فارلند جانشین داگلاس مک آرتور دوم شد که همانند نیکسون و کیسینجر هیچگونه مخالفتی با نظریات شاه ابراز نمی‌کرد.
در یک مرحله چند تن از کارمندان جوان سفارت که طبعا «ترکان جوان» لقب یافته بودند در یک نشست طولانی با حضور مک آرتور استدلال کردند که ایران بیش از شاه است و سفارت باید تماسها و آگاهیهای خود را گسترش بدهد. سفیر با این نظر موافق نبود. مقامات مافوق او در واشینگتن نیز استقبالی نکردند.
نظامی را در نیمدایره‌ای که در محاذات خلیج فارس قرار داشت ضبط کند. واشینگتن این ایستگاه‌ها را برای بازرسی و کنترل تسلیحات حیاتی می دانست.
انتصاب هلمز طبعا در تهران پیش‌بینی‌های تیره و تاری را درباره ماهیت نظارت سیا بر شاه مطرح کرد. در نظر دشمنان شاه این تاییدی آشکار بود که شاه عروسکی در دست سیا بیش نیست. اما هلمز معتقد بود ارتباط دیرینه‌اش با ایران بدین معنی است که او به محض ورود خواهد توانست به این وضع سر و سامان بدهد.
هلمز همانند سفرای پیشین آمریکا پشتیبان پرشور برنامه‌های شاه برای پیشرفت سریع و تحول ریشه‌دار ایران بود. اما بعدا به این نتیجه رسید که شاه خیلی سریع حرکت می‌کردها ست. او معتقد بود یکی از دلایل این امر سرخوردگی شاه از شیوه‌هایی بود که کنسرسیوم نفت بهای نفت را تا سالهای 1970 پایین نگاه داشته بود. «او سالیان دراز به این امید به سر برده بود که انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها اجازه دهند بهای نفت را بالا ببرد. ولی ما نسبت به او مرتکب بی‌رحمی شدیم.
بنابراین هنگامی‌که او در 1973 فرصت یافت، شکی نبود که تلافی خواهد کرد. تردیدی نیست که او کوشید خیلی تند برود. این کار موجب تراکم بنادر و بحران اقتصادی گردید.»
هلمز ملکه را نیز برای تلاش به گسترش تمدن غربی سرزنش می‌کرد. اما در عین حال درباره روحانیون می‌گفت در مقایسه با اکثر روستانشینان که به کلی بی‌سوادند، آنها را می توان باسواد شمرد. هلمز در 1976 در یک گزارش بیست صفحه‌ای متذکر شد که «از تماس خارجیان با رهبران مذهبی جلوگیری می‌شود و ساواک تلاش زیادی به کار می‌برد که حتی فعالیت‌های مذهبی آن دسته از روحانیونی را که دوست رژیم هستند کنترل کند. اطلاعات درباره فعالیت‌های این طبقه از اجتماع شاید کمتر از سایر طبقات در دسترس خارجیان باشد.» هلمز چنین نتیجه‌گیری کرد: «محافظه کاران مذهبی از بسیاری از جنبه‌های نوگرایی رژیم ناراضی‌اند ولی هنوز عده انگشت‌شماری از آنان بالقوه ایجاد دردسر می‌کنند.»
هلمز معتقد بود که سیاست خارجی شاه بی‌عیب و نقص است. او مناسبات خوبی با بسیاری از کشورها و مناطق ایجاد کرده بود. با خانم گاندی نزدیک شده و مسئله رود هیرمند را با افغانستان حل کرده بود. او دوست نزدیک بوتو بود و مناسباتش با اتحاد شوروی درست و بر اساس احترام متقابل بود. روابط با عراق را تجدید کرده بود و هرچند او و ملک فیصل پادشگاه عربستان سعودی «یکدیگر را نادیده می‌گرفتند» به عقیده هلمز روابطشان استوار بود. «او می‌توانست ترتیباتی را که با دولتهای خلیج فارس داده بود هر لحظه بر هم بزند. همه اینها جالب بود. به قول دین راسک شاه مطلع‌ترین فرد روی زمین به استثنای رئیس جمهور آمریکا به شمار می‌رفت. شاید در این مورد قدری مبالغه بکار رفته بود.»
هلمز چهار سال در ایران به سر برد و سرانجام به این نتیجه رسید که هیچ گاه نمی‌تواند ایرانیان را درک کند. «آنان چرخش فکری بسیار عجیبی دارند. مثلا بانوانی که لباسهای دوخت پاریس می‌پوشند و بریج بازی می‌کنند، پیش از آنکه به سفر خارج بروند ابتدا چادر بر سر می‌کنند و برای زیارت به مشهد می‌روند و متوکل می‌شوند.»
4) مصاحبه نگارنده با ریچارد هولمز، 10 اکتبر 1985.
بیشتر اوقات هلمز در ایران صرف مسافرت به واشینگتن به منظور شهادت در برابر کمیته‌های مختلف کنگره امریکا که به تحقیق درباره فعالیت‌های سیا اشتغال داشتند، گردید. چند سالی گمان می‌رفت که او بخاطر شهادت‌ دروغی که در خصوص شیلی داده بود محکوم خواهد شد. در فوریه 1973 سناتور استوارت سیمینگتون عضو کمیته روابط خارجی سنا از وی سوال کرد: «آیا شما در سازمان اطلاعات مرکزی تلاش در براندازی حکومت شیلی کردید؟» شخصی که بعدها از نویسنده زندگینامه‌اش «مردی که اسرار را حفظ می‌کرد» لقب گرفت، پاسخ داد: «خیر آقا.»
در حقیقت هلمز در سپتامبر 1970 اطلاع یافته بود که سازمان سیا طبق دسور پرزیدنت نیکسون کوشیده است تا کودتایی برای جلوگیری از تایید انتخاب سالوادور آلنده ترتیب دهد. در اواسط دهه 70 سخن از این بود که هلمز به علت شهادت دروغ محاکمه خواهد شد. اما سرانجام به جای این که محاکمه شود به پرداخت جریمه محکوم و یک حکم تعلیقی درباره‌اش صادر شد.
بعدها پرزیدنت ریگان به هلمز نشان آزادی اعطا کرد.
هلمز و همسر انگلیسی‌اش سینتیا از مشهد و بارگاه امام هشتم، یکی از مهمترین زیارتگاه‌های شیعیان در ایران دیدن کردند. آندو از مشاهده شور و حرارت زائران یکه خوردند و کمی مضطرب شدند.
هلمز بعدها در این خصوص چنین تفسیر کرد: «این صحنه بسیار موثر و آموزنده بود. مردم ضجه و فریاد می‌کشیدند، یکدیگر را هل می‌دادند و تنه می‌زدند، سعی می‌کردند دستشان را به ضریح برسانند.
عرق از سر و رویشان می‌ریخت. تلاش در سوق دادن چنین مردمی به سوی غرب کار آسانی نبود.» ولی او از تلاشهای شاه پشتیبانی کامل می‌کرد. می‌گوید: «نمی‌شود مانع از این شد که رهبری چشم‌انداز آینده بهتری را به ملتش نشان بدهد.»
خانم هلمز در خاطراتش که بعد از سقوط شاه نوشت مسئله را به نحوی متفاوت می‌دید. ضمن یک ضیافت ناهار که شاه مشغول صحبت با هنری کیسینجر بود، او دریافت که شاه چقدر اروپایی شده است.
می‌نویسد: «او کشورش را به دنیای جدید وارد کرد ولی گویی با این کار، خودش را از میراث آن جدا ساخت. او خود را یکی از رهران طراز اول جهان می‌پنداشت و از هیچ چیز بیش از بحث درباره مسایل بین‌المللی با رهبران هم سطح خود خوشحال نمی‌شد.» اما در این میان اسلام فقط به صورت یک مذهب در آمد، نه یک شیوه زندگی چنانکه قبلا بود؛ آن هم مذهبی که شاه دیگر چندنا به آن پایبند نبود. او بیشتر علاقه به روابط مستقیم خودش با خدا داشت و نیازی به مسجد و بخصوص روحانیون به عنوان واسطه نمی‌دید.
ریچارد هلمز نیز مانند سفرای پیشین آمریکا، توصیه کارمندانش را که بهتر است قدری با شاه فاصله بگیرد، به او نظر مشورتی بدهد، با مخالفان رژیم تماس برقرار کند، نپذیرفت. در گزارشی که در 1974 به واشینگتن فرستاد نوشت: «تماس بیگانگان با ناراضیان و موافقت با نظریات آنان نه تنها مورد پسند نیست، بلکه ممکن است شدیدا مورد پیگیری قرار گیرد. و منجر به اخراج آن شخص به عنوان عنصر نامطلوب گردد. بنابراین کارمندان سیاسی مامور تهیه گزارش باید دقت و احتیاط زیادی در ایجاد تماس برای کسب اطلاعاتی که مورد علاقه ماست بکار ببرند.»
در گزارش دیگری در آوریل 1975 درباره طرز حکومت شاه، او را چنین توصیف کرد:
چهره‌ای است بزرگت از اندازه معمولی، فرمانروایی است سختگیر و عبوس، پرکار و متجدد که راه ملتش را ترسیم کرده و در کلیه سطوح و فعالیت‌ها دخالت می‌کند تا مطمئن شود که ملت در این راه باقی است... شما در مورد مسایل سیاسی از دیگران کمتر نظر مشورتی می‌خواهد. بنابراین پاره‌ای از ناظران بر این باورند که او از واقعیت‌ها جدا شده است....
ضمنا در این گزارش قید شده بود که تنها کسانی که جرات دارند از شاه سوال کنند اسدالله علم وزیر دربار، اشرف و فرح هستند. در 1976 هلمز به بعضی از کاستی‌های روش گزارش‌ دادن سفارت اذعان کرد و نوشت:
بحث حتی با وزیران و مقامات بلند‌پایه، همیشه آنطور که انتظار داریم سودمند نیست زیرا حکومت و جامعه ایرانی بی‌اندازه سازمان یافته و خودکامه شده است و هرگونه تصمیمی در راس گرفته می‌شود. اغلب اتفاق می‌افتد که حتی ماقامات ارشد از سیاست‌ها و برنامه‌هایی که به آنان مربوط نیست آگاه نیستند.
و نیز در یافتن منابع اطلاعاتی درباره مخالفان و حتی درباره نظریات روحانیون با دشواری رو به رو هستیم، آن هم تنها به علت حساسیت و عدم موافقت دولت ایران با تماس خارجیان با گروه‌های مزبور.در همان سال جان استمپل رایزن سیاسی سفارت تلگرام محرمانه‌ای تحت عنوان «سلطنت نوگرای ایران: یک ارزیابی سیاسی» تهیه کرد. در تلگرام مزبور اقرار شده بود که «پیشرفت اقتصادی ایران، رشد همزمان در مشارکت سیاسی ایجاد نکرده است.» بسیاری از مردم نسبت به آینده نامطمئن یا بدگمان‌اند. در حال حاضر شاه مسلط است، ولی اگر ایران می‌خواهد به پیشرفت خود در ثبات نسبی ادامه دهد «باید گروه‌های موجود یا در حال پیدایش در روند سیاسی کشور شرکت داده شوند.»
گروه‌های مذهبی از «تمدن بزرگ» ناراضی بودند ولی هنوز بالقوه ایجاد مزاحمت می‌کردند نه بالفعل. با این حال استمپل اشاره کرد:
اقلیت نسبتا بزرگ یا حتی اکثریت شعیفی از ایرانیان، بخصوص در مناطق روستایی، نه طرز فکر خود را تغییر داده‌اند و نه حاضر به پذیرفتن آداب و رسوم جدید (یعنی غربی) هستند.
آنان بخشی از اقدامات شاه را (از قبیل اعطای حق رای به زنان) به عنوان مخالفت با خواست خدا و زیان‌بخش به اسلام واقعی رد می‌کنند... مهمتر آنکه تجار معتبر بازار و کشاورزان عادی و مسلمانان متدین در هر نقطه‌ای احساس می‌کنند که از رژیم بیگانه شده‌اند.
تصمیم شاه در تغییر دادن تقویم بسیاری از مردم را خشمگین ساخت.
استمپل می‌نویسد:
اگر وضعی به وجود آید که نظم عمومی بر هم بخورد و رهبری قاطعی که اکنون وجود دارد پایان یابد، روحانیون و پیروانشان مشتمل بر تجگار ثروتمند تهران و شهرستانی یک نیروی متشکل آزاد تشکیل خواهند داد و می‌توانند بر سر یک موضوع یا یک حادثه با یکدیگر ائتلاف کنند و به مبارزه واقعی دست بزنند. در حال حاضر نیروی مزبور به صورت بالقوه وجود دارد و خوب متشکل نیست.
با اینکه پاره‌ای از مقامات ارشد سفارت مسایل را فهمیده بودند، از ترس اینکه مبادا همانطور که هلمز پیش‌بینی کرده بود «عنصر نامطلوب» شناخته شوند، وقت خود را صرف مخالفان شاه نمی‌کردند. وانگهی این کار ارزش چندانی نداشت. کشورهای اروپایی نیز مانند آمریکا سرمایه گذایر زیادی روی شاه کرده بودند و به این لحاظ نمی‌توانستند سیاست خود را واقعا تغییر دهند. از بسیاری جهات او سنگ زیرین بنای دفاع غرب در خاورمیانه بود. ایالات متحد عمده‌ترین تامین‌کنندگان جنگ افزار برای شاه بود، اما تنها یکی از آنها به شمار می‌رفت. و مهمتر آنکه در اروپای غربی اتفاق‌نظر وجود داشت که به دنبال خروج انگلیسی‌ها از خلیج فارس، تنها شاه می‌تواند ژاندارم منطقه باشد. زمانی یکی از اطرافیان پرزیدنت کندی به نام دیوید پاور گفته بود: «او شاه مورد پسند من است.» در اواسط دهه 70 او شاه مورد پسند همه بود.
او تنها شاهی بود که از نظر غربیان این مشخصات را داشت: بیش از سی سال طرفدار غرب، بیشتر اصلاح‌طلب تا مرتجع، بیشتر دیکتاتور تا خونریز، و افزون بر همه اینها یک مشتری عالی بود.
همانطور که ناخدا گاری سیک دستیار زبیگنیو برژژینسکی درباره مسایل ایران اشاره کرده است رهبران آمریکا در طول دهه‌های 60 و 70 متقاعد شده بودند که شاه در خانه‌اش ارباب است و مخالفت‌ با او محکوم به شکست و بیفایده خواهد بود. گزارش‌هایی که سفارت گاهگاهی درباره ناراضیان «بالقوه» می‌فرستاد، بازتاب چندانی نداشت. بعدها برژژینسکی شکایت کرد که «بنیاد‌گرایی اسلامی پدیده‌ای است که به کلی در گزارشهای اطلاعاتی ما نادیده گرفته شده است.» این موضوع به طور کلی حقیقت داشت. اما روابطی که برژژینسکی و سایر رهبران امریکا می‌خواستند با شاه داشته باشند، چنین گزارشهایی را بی‌اثر می‌ساخت. شاه هیچ گاه انجام این تحقیقات ضروری را تحمل نمی‌کرد.
برایان ارکهارت معاون سابق دبیرکل سازمان ملل متحد نوشته است که وقتی کورت والدهایم و او در ژانویه 1978 از تهران دیدن کردند، خواهش کردند با اعضای گروه‌های مخالف ملاقات کنند. شاه که آشکارا ناراحت شده بود پاسخ داد: « اجازه نمی‌دهم هیچ یک از مهمانان من حتی یک دقیقه از وتشان را با این افراد مسخره تلف کنند.»
ارکهارت متوجه شد که شاه بی‌اندازه خود رای شده است و قادر به بحث و گفتگو نیست. ملاقات آنها یک سخنرانی یک جانبه بود. در ضیافت ناهار اشرف، ارکهارت غذاها را بسیار عالی یافت، اما گفت و شنودی در میان نبود. می‌نویسد: «محیط به حد افراط درخور اشخاص تازه بدو ران رسیده، لبریز از اشیاء هنری پرزرق و برق، و انبوه چاپلوسان بود... در این کاخ کوچک بی‌نهایت مجلل که در محوطه باغهای سلطنتی احداث شده بود، فضا بی‌اندازه گرم و بی‌اندازه پر اثاث بود، به طوریکه شخص احساس خفقان می‌کرد و در آرزوی هوای تازه می‌سوخت.»
سازمان سیا و سفارت که قادر نبودند درباره کسانی که از رژیم طرد شده بودند تحقیق کنند. بیشتر اوقات خود را به گردآوری شرح حال اعضای برجسته هیئت حاکمه به ویژه خانواده‌ شاه و درباریان و بازرگانان مشهور ایرانی می‌گذراندند. این کار همیشه سرگرم‌کننده، اغالب بدنام‌کننده، و گاهی نیز نادرست بود. یکی از موضوع‌های مورد علاقه، جمع‌آوری شایعات درباره رقابت بین فرح و اشرف و پیش‌بینی این موضوع بود که اگر زور‌آزمایی میان این دو زن صورت بگیرد، وزیران و امرای ارتش جانب کدام یک را خوهند گرفت. یکی از تحلیل‌های 1975 چنین محاسبه می‌کرد:
تا وقتی که شاه زنده است، اشرف و سبک زندگی پر از عیب او اهمیت چندانی ندارد و فقط مایه شرمساری خاندان پهلوی می‌گردد. با این وصف اگر شاه قبل از رسیدن ولیعهد به سن بلوغ بمیرد (31 اکتبر 1980) یا ولیعهد آماده پذیرفتن مسئولیت‌های سلطنت باشد، حرص و آز اشرف برای رسیدن به قدرت، و دسایس و رقابت وی با فرح، سبب از بین رفتن ثبات و پایداری جانشینی خواهد شد.
سفارت پیش‌بینی این را که کدامیک از رجال با کدامیک از این دو زن در یک صف قرا خواهند گرفت دشوار یافت زیرا «دسیسه های درباری بسیار به هم پیچیده و در هم تابیده است. ولی در تحلیل نهایی به عقیده ما فرح به عنوان فاتح سربلند خواهد کرد ولو اینکه فقط به اسم باشد. اشرف یک امتیاز اولیه خواهد داشت ولی فرح دارای پاره‌ای امتیازات است که ما تردید داریم اشرف بتواند بدون بکار بردن زور بر آنها فایق شود.» این امتیازات عبارت بود از مشروعیت او به عنوان نایب‌السلطنه، و نیز محبوبیتی که در میان بعضی از مردم کسب کرده بود. «او تنها عضو خاندان سلطنت بود که می‌توانست ادعای محبوبیت داشته باشد. در عوض اشرف جدل‌آنگیز‌ترین و منفورترین عضو خاندان سلطنت بود.»
سازمان اطلاعات مرکزی امریکا به رغم حضور گسترده‌اش در ایران، ظاهرا به جاسوسی شاه با شیوه‌های الکترونیکی نمی‌پرداخت و هیچ جاسوس مزدوری در میان اطرافیان شاه نداشت. چند ماه پیش از سقوط شاه، سازمان از سفارت تقاضا کرد به منظور آنکه شر ح حال روانشناسی شاه را مطابق وضع روز کند، اطلاعاتی در اختیارش قرار بدهد. در میان سوالاتی که مطرح شده بود، اینها را می‌توان ذکر کرد:
1) آیا وقتی شاه دچار افسردگی می‌شود، این افسردگی آن چنان جدی است که می‌تواند در رهبری او تاثیر واقعی داشته باشد؟ آیا افسردگی او با موقعیت‌ها نامتناسب است یا اینکه با دلسردی و محرومیت در مواجهه با مسایل سیاسی جدی تناسب دارد؟ در اینگونه موارد چه اتفاقاتی بر قدرت تصمیم‌گیری او اثر می‌گذارد؟ آیا گاهی در اثر بی‌تصمیمی فلج می‌شود یا اینکه گرایش می‌یابد تصمیماتی را که ممکن است خودش به نحوی دیگر اتخاذ کند، به دیگران واگذار کند؟
2) چگونه خودش را از اینگونه افسردگیها نجات می‌دهد؟ قدرت تصمیم‌گیری او پس از افسردگی چگونه است؟ آیا به نحوی مبالغه‌آمیز قاطع می‌شود؟
3) نقش همسرش و درجه‌ای که شاه به او متکی است را شرح دهید.
4) تفسیر‌هایی درباره جدول زمانی برنامه‌های آینده او مفید خواهد بود. با توجه به نقشه‌ای که در واگذاری ایران مدرن به پسرش دارد، ایا نشانه‌هایی مبنی بر اینکه از جدول مزبور عدول خواهد کرد یا این احساس که برای عملی کردن برنامه‌اش باید مدت بیشتری بر سر کار بماند به نظر می‌رسد؟
وقتی که سیا در خلال سالهای 77_ 1976 گروهی را برای تجدید نظر در ارزیابیهای سفارت از واشینگتن اعزام کرد با کاستی‌های مهمی رو به رو گردید. یکی از «نگرانی‌های عمده» این بود که:
واشینگتن درک روشنی از اهداف درازمدت شاه ندارد. به عنوان مثال این همه جنگ‌افزارهای پیشرفته را برای چه منظوری می‌خواهد؟ شاه می‌گوید دفاع در برابر عراق که به وسیله کمونیست‌ها مجهز شده است و این کار جنبه احتیاطی دارد. با وجود این محل پایگاه‌های جدید مقاصد دیگری را به ذهن القا می‌کند. در سال 1985 که درآمد نفت ایران به منتها درجه برسد و همسایگان ثروتمند او در آن سوی خلیج باشند، شاه با این انبوه جنگ‌افزار چه می‌خواهد بکند؟ ایا هنوز می‌خواهد ادعا کند و نشان بدهد که نگران ثبات منطقه است؟ یا اینکه هدف بی‌ثبات‌کننده‌ای را دنبال خواهد کرد.
سیا معتقد بود باید از سوی سفارت گزارشهای جدی‌تری تهیه شود و از سوی واشینگتن تحلیل‌های بهتری صورت گیرد. وزارت خارجه امیدوارتر بود و استدلال می‌کرد شاه همیشه هدفها و تاکتیک‌هایش را با ایالات متحد در میان گذاشته و احتمال می‌رود در آینده نیز به این کار خود ادامه دهد. «با توجه به ماهیت رژیم ما باید تا درجه زیادی متکی به تک‌گوییهای او و قابلیت سفیران خودمان در طرح سوالات موثر باشیم. از نظر واقع‌بینی ما نباید انتظار داشته باشیم اطلاعاتی بیشتر از آنچه فعلا داریم از او دریافت کنیم.» سازمان سیا معتقد بود این استدلال درست نیست. و نیز سیا احساس می‌کرد واشینگتن نیاز به اطلاعات بیشتری درباره طرز تفکر شاه و چگونگی اخذ تصمیم او دارد.
«در این خصوص اهمیت فراوان دارد که بدانیم چه موضوع‌هایی از او پنهان نگاه داشته می‌شود و گزارشهایی که زیردستانش به او می‌دهند تا چه درجه مقرون به حقیقت است. این طرز کار تا چه اندازه چشم‌انداز او را می‌پوشاند و او را منزوی می‌سازد و رژیمش را به خطر می‌افکند.»
سازمان شکایت کرد که گزارشهای سفارت درباره مخالفان تا حدود زیادی متکی به ساواک است و خود ساواک نیز درک مناسبی از اوضاع ندارد.
شیوه کار مثل یک دور باطل بود. سیا و دیگر سازمانهای اطلاعاتی غرب بیشتر اطلاعات خود را از ساواک دریافت می‌کردند. ساواک به وسیله شاه کنترل می‌شد. و سیا و ساواک هر دو به شاه گزارش می‌دادند.
شاه با سفیر آمریکا و رئیس پایگاه سیا مذاکره می‌کرد و هیچ منبع مستقلی نبود که برای ارزیابی صحت و سقم اخبار به کار رود. سفارت هیچ کس را که نزدیک به شاه باشد نداشت یعنی در واقع هیچ کس جز ملکه به شاه نزدیک نبود. با توجه به کلیه این مسایل، تحلیل‌هایی که می‌شد همیشه مطمئن به خود و همیشه قائم به ذات بود.
وابستگی سازمان سیا به ساواک در خلال اوایل دهه 70 ادامه یافت، یعنی هنگامی که شهرت ساواک به شکنجه و سرکوب به نفرت‌انگیزترین مدارج رسیده بود. ادعا می‌شد که حتی دستگاه حکومتی نیکسون چشمانش را در برابر فعالیت‌های ساواک در آمریکا _ از قبیل تعقیب ناراضیان ایرانی _ می‌بندد، هرچند اینگون فعالیت‌ها غیرقانونی است.
وقتی جیمی کارتر رئیس جمهوری شد، یکی از تصمیمات دشوار اولیه او این بود که ایا ارتباط با ساواک باید ادامه یابد یا نه. ویلیام سالیوان به خاطر می‌آورد که قبل از آ»که ماموریت خود را به عنوان سفیر در تهران برعهده بگیردف مخصوصا درباره همکاری آینده با ساواک از کارتر سوال کرد. رئیس جمهوری پاسخ داد پس از بررسی این مسئله به این نتیجه رسیده است که «اطلاعاتی که ما دریافت می کنیم، به ویژه از ایستگاه استراق سمع خود که بر روی اتحاد شوروی متمرکز شده است، به قدرتی حائز اهمیت است که ما باید به همکاری ادامه بدهیم....»
ولی امیدوار بود سالیوان شاه را متقاعد سازد که اجرای حقوق بشر را به وسیله حکومت خود بهبود بخشد. سالیوان کوشش کرد. همانطور که قبلا اشاره شد، حتی قبل از آنکه کارتر زمام امور را در دست بگیرد، حقوق بشر در ایران اندکی بهبود یافته بود.
هنگامی که سالیوان وارد تهران شد، متوجه حلقه کوچک تماسهای سفارت گردید_ درباریان و وکلای دادگستری و صاحبان صنایع و اشخاص دیگری که از رژیم بهره‌مند می‌شدند _ که به قول او «حلقه‌ای دور سفارت تشکیل داده بودند.» اکثر ایرانیانی که میل داشتند با امریکاییها معاشرت داشته باشند، تحصیل کرده آمریکا، «ثروتمند، خوش برخورد، خوش‌گذران بودند.» آنها سرپیشخدمتهای انگلیسی و مستخدمه‌های اسپانیایی یا فیلیپینی و آشپزهای ایتالیایی داشتند.
پاره‌ای از مهمانیهای آنان سرگرم کننده بود. اما سالیوان این گونه اشخاص را چندان با احساس و باهوش نیافت.
وقتی کوشید با اشخاص خارج از دربار و اطراف آن تماس بگیرد، کشف کرد که «چقدر نسبت به بیگانگان به ویژه امریکاییان بدگمان هستند.» او گیج شده بود. خارج از حلقه شیفتگان پیرامون شاه، هیچ ستایش یا حتی نظر مساعدی نسبت به ایالات متحد دیده نمی‌شد. او احساس کرد که اغلب مسلمانان شیعه تماس با بیگانگان را برخلاف معتقدات خود می‌دانند. بر روی هم سالیوان عقیده داشت در ایران حتی از لائوس و فیلیپین و هر کشور دیگری که خدمت کرده بود منزوی‌تر است.
اندکی پس از ورود سالیوان، او و همسرش مثل خانم و آقای هلمز از زیارتگاه مشهد دیدن کردند. آنان نیز از مشاهده شور و حرارت زائران عمیقا تحت تاثیر قرار گرفتند. سالیوان همچنین متوجه شور و حرارت استاندار گردید که با غرور فراوان فیلمی را نمایش داد که چگونه مغازه‌ها و خانه‌های اطراف حرم را به منظور مدرن‌سازی شهر و به رغم مقاومت شدید مردم با بولدوزر ویران کرده است. (ضمنا استاندار اصرار ورزید که یک دست جواهر را که چندین هزار دلار قیمت داشت دبه خانم سالیوان هدیه کند. آقا و خانم سالیوان امتناع کردند و توضیح دادند که طبق قوانین آمریکا حق پذیرفتن هدیه ندارند.
مقامات رسمی به آنها اظهار داشتند که آستان قدس به واسطه جواهرات و قالیها و سایر اشباء گرانبهایی که زوار به آن می‌دهند به قدری ثروتمند است که این جواهرات در نظ آنها «بیش از یک فنجان قهوه ارزش ندارد.»
سالیوان تیرگی روابط میان روحانیون و ماموران رژیم را مشاهده کرد. اما وقتی از کارمندانش خواست که اطلاعات بیشتری درباره ماهیت معتقدات و اهداف شیعیان در اختیارش بگذارند دریافت که تقریبا هچ گونه تماسی میان سفارت و روحانیون وجود ندارد. هیچ کس اهمیتی برای آنان قائل نبود. شخص شاه از آنان به عنوان «عمامه پسرهای فاسد و پول پرست» نام می برد و معتقد بود آنان را قلع و قمع کرده است. نظر سفیر شوروی نیز همین بود. او به سالیوان اظهار داشت که مذهب شیعه در حال حاضر اهمیت خود را از دست داده است و این در 1977 بود.
از نظر سازمان‌های اطلاعاتی، روابط واقعی میان شاه و مردم فضایی بود نه تمام تاریک بلکه دستکم نیمه تاریک. همگی آنان در عدم پیش بینی اوضاع و حتی درک رویدادهای 79-1978 شریک بودند. حتی تا دیرگاه یعنی بهار 1978 پس از اغتشاشات جدی در قم، دیپلمات‌های آمریکایی بی خیال و راضی بودند. در آوریل یکی از کارمندان سفارت شوروی به نام ویکتور کازاخوف که رالف بویس همتایش در سفارت آمریکا او را یکی از مأموران جوان و پرمایه کا گ ب توصیف کرده است، به بویس هشدار داد که به زودی در ایران قیام عمومی خواهد شد. بویس این حرف را نپذیرفت. می گوید: او یک درس کامل درباره توده‌های محروم که برای سرنگونی کسانی که آنها را تحت فشار گذاشته‌اند قیام می‌کنند و این قبیل چیزها به من داد.
یکی دیگر از تصاویر افشاکننده سقوط شاه را ریشارد کاپوشینسکی نویسنده لهستانی آفریده که شاه را کارگردان و تنها هنرپیشه یک فیلم تاریخی به نام «تمدن بزرگ» توصیف کرده است. هر کس دیگری اعم از کشاورزان و کارگران و امرای ارتش و بازرگانان بیگانه و وزرای دارایی فقط سیاهی لشکر بودند و مطیعانه از دستورهای شاه پیروی می‌کردند. ناگهان نمایشنامه به هم می‌خورد و در صحنه فیلمبرداری آشوب برپا می‌شود. پرچم سیاه شیعیان در صحنه پدیدار می‌شود و سیاهی لشکرها شروع به حمله به قسمت بالای صحنه می‌کنند. وزیران جامه‌دان‌هایشان را لبریز از اسکناس است می بندند و می‌گریزند زنها جعبه‌های جواهراتشان را زیر بغل می‌گذارند و ناپدید می‌شوند پیشخدمتها که گویی راه گم کرده‌اند در گوشه و کنار سرگردانند. سیاهی لشکرها صحنه را اشغال می کنند و آنگاه کلیه سیمها و کابلها از تخت طاووس پرتلألو و شخص قدرتمندی که آن را اشغال کرده است جدا می‌شود. تلألو تخت شروع به کمرنگ شدن می کند و آن شخص کوچکتر و عادی‌تر می شود.سرانجام متصدیان برق کنار می روند و یک مرد سالخورده و لاغراندام در واقع از نوع آقایانی که در فیلمها یا در کافه یا صف اتوبوس با آنان برخورد می‌کنیم از روی تخت برمی‌خیزد گرد و خاک لباسش را می‌تکاند کراواتش را محکم می‌کند از صحنه خارج می شود و راه فرودگاه را در پیش می گیرند.
خرده‌گیری شدید از امری که واقع شده کاری است خطرناک. اصولا انقلاب غیرمنتظره و خودجوش و غیرقابل کنترل است. هنری کیسینجر می‌گوید یکبار در اواسط دهه 70 به روزنامه‌نگاران غربی اظهار داشتم که نرخ پیشرفت اقتصادی نظیر نرخ پیشرفت ایران، آماده سوق دادن کشور به سوی انقلاب است. ولی بلافاصله افزودم که نیروی حرکت آنی یک نرخ رشد بسیار سریع می تواند بر خطرات سیاسی صنعتی شدن فائق شود. من در این اظهارنظر خود مرتکب اشتباه شدم. او همچنین اشاره کرد که رویدادهای 79-1978 هیچگاه اجتناب ناپذیر نبود. واکنش متفاوت از سوی شاه و متحدانش ممکن بود نتایجی متفاوت به بار آورد. افزون بر آن کیسینجر گفت: ما در غرب عقیده منسجمی درباره اینکه چگونه نیروهایی را که در اثر روند پیشرفت ازاد می‌شوند مهار کنیم نداریم. هیچ سابقه‌ای وجود نداشت که رهبری مانند شاه که بر ارتش و نیروهای امنیتی وسیعی فرماندهی می کرد به این آسانی سرنگون شود. نه انگلیسیها پیش‌بینی کرده بودند و نه سایر کشورهای اروپایی غربی. با این همه اسراییلیها که سرویس مخفی‌شان موساد در بلند بودن شاخک هایش در همه‌جا شهرت دارد ادعا می‌کنند که انتظار چنین رویدادی را داشته‌اند. موساد و ساواک از سال‌های دهه 50 با هم کار کرده و عملیات مشترکی را اجرا کرده بودند. موساد در مسلح ساختن کردها علیه عراق کمک کرده بود. اسراییلیها به طور منظم گزارش های اطلاعاتی درباره امور داخلی کشورهای عربی به تهران داده بودند و ساواک نیز معامله به مثل کرده بود.
دراین هنگام رئیس هیأت نمایندگی اسراییل در تهران یوری لوبرانی نام داشت که بیشتر ایام خدمت خود را در آفریقا-اوگاندا، رواندا، بوروندی، اتیوپی- گذارنده بود. شهرت داشت که او شخصی فوق العاده مطلع است. او دستکم از اوایل 1978 گزارش های تیره و تاری به تل آویو می فرستاد. یک بار پس از آنکه در جزیره کیش با شاه ملاقات کرد با یکی از مشاوران شاه رو به رو شد که از او پرسید: آیا اعلیحضرت همایونی را دیدید؟
لوبرانی پاسخ داد: آری.
ایا واقعا این جرثومه فساد و انحطاط ایران را دیدید؟
لوبرانی شگفت زده شد می گوید: نمی توانستم آنچه را که می شندیم باور کنم. این بدان معنی بودکه مغز و ریشه دستگاهی که شاه به آن متکی بود پوسیده و فاسد شدها ست. و نیز بعدها اظهار کرد که ماهیت تشنجات در ایران را پیش بینی کرده بود: زیرا از اتیوپی به ایران منتقل شده بودم و قبلا یک رژیم پادشاهی دیگر را که در حال پوسیدن بود مشاهده کرده بودم. در موقع اقامت خود در ایران خیلی زود تشخیص دادم که تنها زیربنای سازمان یافته ای که می تواند در کشور فعالیت داشته باشد جامعه مذهبی است.
به عقیده لوبرانی ساواک عده ای ملاک جوان استدام کرده بود که در یک مرحله به خصوص تغییر جهت دادند وتکنیک‌های جدید، عقاید جدید، روابط مطبوعاتی جدید و این قبیل چیزها را به درون این جامعه قرون وسطایی تزریق کردند. وقتی به تأسیسات مذهبی خودمان نگاه می‌کنم، بعضی شباهتها در آن می‌بینم.
در نوابمر 1979 که دانشجویان سفارت را اشغال کردند، تقریبا هفتاد نفر را در آن یافتند. این تعداد به مراتب بیشتر از کارمندان ضروری بود که کاخ سفید پس از حمله ماه فوریه به سفارت اجازه داده بود. در خلال تابستان هر یک از سازمانها عده کارمندانش را در ایران افزایش داده بود.
دانشجویان هزاران پرونده نیز پیدا کردند. در هنگام سقوط شاه سالیوان از نظر احتیاط دستور داده بود کلیه پرونده‌های غیر ضروری را از ایران خارج سازند. اما در خلال ده ماه بعدی سازمان‌های مختلف آنها را به آرامی بازگردانده بودند و در نوامبر 1979 دستگاه‌های کاغذ خردکنی سفارت مجال از بین بردن اسناد را قبل از اشغال کامل نیافتند.
در واقع حتی خرد کردن کاغذها نیز بی اثر خود را در برابر شور و حرارت دانشجویان ثابت کرد. در طول پنج سال بعدی ایران بیش از پنجاه جلد از اسنادی را که در نوامبر 1979 که دانشجویان سفارت را اشغال کردند تقریبا هفتاد نفر را در آن یافتند. این تعداد به مراتب بیشتر از کارمندان «ضروری» بود که کاخ سفید پس ازحمله ماه فوریه به سفارت اجازه داده بود. در خلال تابستان هر یک از سازمانها عده کارمندانش را در ایران افزایش داده بود.
دانشجویان هزاران پرونده نیز پیدا کردند. در هنگام سقوط شاه سالیوان از نظر احتیاط دستور داده بود کلیه پرونده‌های غیرضروری را از ایران خارج سازند. اما در خلال ده ماه بعدی سازمان‌های مختلف آنها را به آرامی بازگردانده بودند و در نوامبر 1979 دستگاه‌های کاغذ خردکنی سفارت مجال از بین بردن اسناد را قبل از اشغال کامل نیفتادند.
در واقع حتی خردکردن کاغذها نیز بی اثر بودن خود را در برابر شور و حرارت دانشجویان ثابت کرد. در طول پنج سال بعدی ایران بیش از پنجاه جلد از اسنادی را که در نوامبر 1979 در سفارت بدست آمده بود منتشر ساخته است. تعدادی از گزارش هایی که در این فصل نقل شده از این کتابها بوده است. بسیاری از اسناد منتشره اوراقی بوده که در دستگاه کاغذ خردکنی به صورت نوارهای بسیار باریک درآمده بود که دانشجویان آنها را به هم چسباندند و بازسازی کردند. این کار پردردسر و آزار رساننده به چشم، گواه بر تعهد پرشور آنان به افشاگری و تحقیر ایالات متحده آمریکاست.

*فصل هفدهم؛ پناهگاه

چند روز پس از آنکه دانشجویان سفارت را اشغال کردند پاپ پیشنهاد میانجیگری بین ایران و ایالات متحد نمود. آیت الله خمینی با خشم فراوان او را محکوم کرد و پرسید: وقتی که شاه جوانان ما را در تاوه بومی داد و پاهایشان را اره می‌کرد آقای پاپ کجا بود؟
در آمریکا تکانی که در اثر اشغال سفارت به افکار عمومی وارد شده بود منجر به خشم گردید. میلیونها امریکایی حضور شاه در ایالات متحد را علت گروگانگیری می دانستند و این اقدام را یک توهین شخصی واقعی تلقی می کردند. خود شاه نیز به زودی این مطلب را فهمید. در 8 نوامبر پیامی از طریق دفتر دیوید راکفلر به پرزیدنت کارتر فرستاد و گفت درباره وقایعی که روی داده است احساس ناراحتی می کند و اگر دست خودش بود همین امروز آمریکا را ترک می‌کرد. اما پزشکانش گفته بودند که در وضعی نیست که مسافرت کند. وزارت خارجه اطلاع یافت که او شبها به شدت عرق می کند و ممکن است دچار ذات الریه شده باشد هرچند گزارش دقیقی از پزشکان واصل نشده است. او تا سه چهار هفته دیگر یعنی وقتی که آخرین سنگ کیسه صفرایش را درآوردند قادر به ترک خاک آمریکا نخواهد بود.
اندیشه تلخ کارتر این بود که ممکن است در آن هنگام آمریکاییها در سفارت به هلاکت رسیده باشند ولی اظهار داشت ه در نظر ندارد زندگی شاه رابه خطر بیفکند و در هیچ شرایطی اجازه نخواهد داد شاه به ایرانیان مسترد شود.
در سراسر ایالات متحده خشم عمومی از اینکه ایرانیان قوانین بین المللی را زیرپا نهاده و از ایالات متحده باج می خواهند براگنیخته شده بود. همزمان جستجو برای یافتن توضیح و اشخاصی به عنوان سپر بلا آغاز گردید. همه از یکدیگر می پرسیدند که درهر حال چرا شاه در آمریکا بسر می برد؟
در نظر کسانی که عاشق «توطئه» هستند راکفلر و کیسینجر به آسانی تبدیل به اشخاص فوق العاده شریری شدند که در «توطئه» ورود شاه دست داشتند. شاید همه با اظهارات سخنگوی ایران در سازمان مللمتحد که آندو را «عناصری غیرانسانی و شوم» توصیف کرد موافق نبودند ولی در هر حال این دو نفر آماج تیرهای اتهام قرار گرفتند. رابرت آرمائو و دکتر کین نیز مورد تفسیرهای نامساعدی قرار گرفتند و از آنان به نام نوکران راکفلرها نام برده شد.
روزنامه‌نگاران و تحلیلگرانی که در جستجوی دلیل بودند به بررسی روابط میان بانک چیس مانهاتان متعلق به راکفلر و شاه پرداختند. چیس یکی از نخستین بانک‌هایی بود که در سال‌های دهه 50 و 60 متوجه سودهایی شد که می‌تواند از داد و ستد با ایران ببرد. در دهه 70 چیس یکی از بانک‌های عمده خارجی در ایران بود بانکدار شرکت ملی نفت ایران و خود شاه و در ضمن بستانکار عمده دولت بود. در 1974 که شاه سرمایه‌گذاری‌های خارجی را در بانک‌های کشور محدود ساخته بود به چیس اجازه داد یک مؤسسه مشترک به نام بانک بین المللی ایران بگشاید که مقر آن در تهران بود. پس از 1975 که ایران در صدد وام گرفتن برآمد، چیس از سوی ایران به عنوان بانک اداره کننده انتخاب شد تا کنسرسیوم وام دهندگان را جمع آوری کند. چیس سپرده هنگفتی در ایران داشت که در 1975 می‌گفتند بالغ بر 5/2 میلیارد دلار یا تقریبا هشت درصد مجموع سپرده‌های بانک است.
وقتی شاه سقوط کرد این روابط ناگهان تغییر نکرد. ولی در پاییز 1979 ایران شروع به انتقال سپرده‌هایش از چیس به سایر بانکها از جمله شعبه بانک آمریکا در لندن کرد.
عملیات چیس به نحوی گسترده افشا گردید و این افشاگری هسته اصلی پیچیده‌ترین فرضیه توطئه‌ای را تشکیل می‌داد که نگرانی دیوید راکفلر را در اخذ اجازه ورود شاه به آمریکا بیان می‌کرد. فرضیه‌ای که بعدها با بعضی جزییات به وسیله مارک هالبرت روزنامه‌نگار امور مالی در کتابی موسوم به قفل شده در یکدیگر ولی بدون ارائه هیچ مدرک قطعی منتشر شد این بود که چیس نیاز به یک بحران جدی در مناسبات ایران و آمریکا داشت تا خودش را از مسئله وام‌های ایران کنار بکشد. نویسنده ادعا می‌کند که همین امر باعث شد که دیوید راکفلر اینقدر مشتاق به واردکردن شاه به آمریکا باشد زیرا این کار بحران مورد نیازش را تضمین می‌کرد.
در این زمینه توصیه پزشکی که بر اساس آن شاه بی سر و صدا وارد آمریکا شد مورد موشکافی قرار گرفت. پاره‌ای از روزنامه‌ها و مجلات دکتر بنجامین کین را موجود شریر و رذلی که گزارش دروغ داده بود معرفی کردند و از وی تصویری ساختند که گاهی نوکر جیره‌خوار راکفلرها و زمانی شریک نزدیکشان بود و ادعا کردند که او ترتیب ورود شاه به آمریکا را داده است آن هم نه تنها به دلایل صرفا پزشکی بلکه برای خوشایند دیوید راکفلر و احتمالا هنری کیسینجر.
مجله پارید نوشت که گزارش کین از مکزیک به وزارت خارجه صاف و پوست کنده می گفت که «در هیچ یک از مراکز پزشکی مکزیک تحقیقات بسیار فنی (درباره سرطان) مقدور نیست». مجله ساینس حتی پیشتر رفت و ادعا کرد که تشخیص اولیه دکتر کین ناقص و سطحی بوده و او درست مثل مأمور حفظ منافع راکفلرها عمل کرده است. از سوی دیگر کین علنا اعلام داشت که او نه راکفلر را می‌شناخته و نه کیسینجر را و در هیچ مرحله‌ای درباره شاه با آنها در تماس نبوده است. او مجله ساینس را به عنوان مفتری تحت تعقیب قانونی قرار داد و در نتیجه مجله از او پوزش خواهی کرد. اما نوشته ساینس درمورد اینکه تسهیلات مناسب از جمله دستگاه کت اسکن علاوه بر ایالات متحده در مکزیک و بسیاری از کشورهای دیگر وجود داشت عین واقعیت بود و جای ایراد نداشت.
صبح روز 14 نوامبر بحران مالی آغاز شد. درست سه فته پس از آنکه شاه را قاچاقی وارد نیویورک کرده بودند و ده روز پس از آنکه اعضای سفارت آمریکا به گروگان گرفته شدند پرزیدنت کارتر دستور داد کلیه دارایی های ایران در بانک‌های آمریکایی در داخل و خارج ایالات متحده را مسدود کنند. از چند روز پیش مقدمات این اقدام فراهم می شد. دلیل رسمی که عنوان شد این بود که گزارش هایی به واشنگتن رسیده است که ابوالحسن بنی صدر کفیل وزارت امور خارجه ایران تهدید کرده که کلیه دارایی‌های ایران را از بانک‌های آمریکایی بیرون خواهد کشید. فرضیه توطئه که هیچ گاه به اثبات نرسید این بود که چیس می خواست وانمود کند که ایران به موقع از عهده بازپرداخت یک وام مهم خود برنیامده است و 14 نوامبر تاریخ بسیار مناسبی برای بانک بود.
فرضیه از این قرار بود که در 1977 کنسرسیومی مرکب از یازده بانک به رهبری چیس مبلغ 500 میلیون دلار وام به صنایع همگانی ایران داده است. این یک وام مهم برای ایران به شمار می‌رفت و می‌بایست بودجه کشور را که در نتیجه هزینه‌های نظامی شاه به شدت کسری داشت متوازن سازد. سهم چیس در این وام 50 میلیون دلار بود و این مبلغ بزرگترین بدهی یکجای ایران به چیس بود.
قرار بود در 4 نوامبر 1979 مبلغ 4 میلیون دلار از طرف ایران به عنوان بهره وام مزبور پرداخت شود. در 4 نوامبر 1979 مبلغ 4 میلیون دلار از طرف ایران به عنوان بهره وام مزبور پرداخت شود. در 4 نوامبر ایران به چیس دستور داد با انتقال 4 میلیون دلار از یک حساب دیگر بهره خود را بردارد. اما چیس این کار را نکرد. آنگاه پس از آنکه پرزیدنت کارتر کلیه دارایی‌های ایران را در 14 نوامبر مسدود کرد چیس از انتقال این وجه خودداری ورزید و دلیل آن را دستور رئیس جمهوری قلمداد کرد. (مدارکی که بعدا در دادگاه ارائه شد جزییات بیشتری درباره علت این کار چیس فاش نکرد).
اکنون چیس از لحاظ حقوقی در وضعی قرار داشت که می‌توانست اعلام کند که وام بازپرداخت نشده است. پنج روز بعد، در 19 نوامبر این کار را کرد و خشم بعضی از شرکایش را در کنسرسیوم برانگیخت. در 23 نوامبر چیس به بانک مرکزی در تهران اطلاع داد که کلیه حساب‌های بانک مزبور را در ازای پول‌هایی که چیس ادعا می‌کرد ایران به شعبات مختلف آن بدهکار است مسدود کرده است. بانک مرکزی بی درنگ به اقامه دعوی علیه چیس در لندن پرداخت و چیس نیز دعوای متقابلی در نیویورک مطرح ساخت.
دیوید راکفلر هیچ توضیحی درباره این اتهامات نداد. او یک بیانیه متین درباره روابطش با شاه منتشر ساخت و اظهار نمود که او را بیش از بیست سال است که می شناسد. من متقاعد شده بودم که او بیش از سی و هفت سال دوست واقعی این کشور بوده است و از زمانی که شاه ایران را ترک نموده بود با وی در تماس بوده و برای یافتن اقامتگاهی به او کمک می کرده است. وقتی شنیده که شاه در مکزیک بیمار شده «ترتیب ملاقات دکتر کین را با او داده است». می نویسد: وقتی کین وخامت وضع مزاجی شاه را تأیید کرد من در جلب توجه وزارت خارجه به نتیجه آزمایشات مساعدت کردم. از آن پس تصمیم در مورد اجازه دادن یا ندادن به شاه به او ارتباطی نداشته و مربوط به دولت آمریکا بوده است. ظاهرا راکفلر به طور خصوصی به پرزیدنت کارتر گفته بود مایل است از مسئولیت‌هایش درباره نقل و انتقالات شاه بگریزد.
شریک راکفلر در فشار آوردن برای ورود شاه یعنی هنری کیسینجر در مصاحبه‌ای با مجله اخبار آمریکا و گزارش های جهان از دستگاه حکومت کارتر در رفتار با شاه و رسیدگی به بحران ایران انتقاد کرد. اما در 12 نوامبر به دفتر سایروس ونس تلفن کرد و گفت مصاحبه مزبور چندین روز پیش از اشغال سفارت انجام گرفته بوده است. طبق یک یادداشت داخلی وزارت خارجه به ونس، کیسینجر گفته بود که در تمام اظهارات علنی خود به لزوم پشتیبانی از رئیس جمهوری در بحران فعلی اشاره و آن را تکرار خواهد کرد.
چند روز بعد کیسینجر در آستین تکزاس اعلام کرد: مردم از دیدن این منظره که آمریکاییان را در همه جا به این سو و آن سو می کشند خسته شده اند. و در مورد سیاست خارجی کارتر این سوال را مطرح کرد:‌آیا سیاست مزبور بدان معنی است که هیچ مجازاتی برای دشمنی با ایالات متحده و هیچ پاداشی برای دوستی با این کشور وجود ندارد؟ کیسینجر به جای پتشیبانی از رئیس جمهور اظهار داشت: فروپاشیدن قدرتآمریکا نمی‌تواند در شکل دادن به حوادث بی‌تأثیر باشد. مبارزه همزمان با ایالات متحده در این همه از نقاط جهان تصادفی نیست. بی تردید شمار زیادی از آمریکاییان در نفرت کیسینجر از دستگاه حکومت کارتر شریک بودند. اما اظهارنظرهای او درباره اینکه واشینگتن دچار ضعف شده است در همه جا مورد قبول عامه نبود. نیویورک تایمز آنها را «زننده» نامید. آنتونی لویس در همان روزنامه نوشت: جالبترین جنبه کارهای کیسینجر جبن و نامردی اوست. او برای ورود شاه به آمریکا اصرار ورزید ولی اکنون حاضر نیست مسئولیت پیامدهای آن را بر عهده بگیرد. او به طور خصوص به مقامات رسمی قول پشتیبانی داده ولی علنا آنان را مورد حمله و کارشکنی قرار داده است. رفتار او در محافل واشنگتن بیش از هر چیز تا این زمان نفرت به وجود آورده است. عقیده جورج بال نیز همین بود و رفتار کیسینجر را فوق العاده نفرت انگیز نامید.
همانطور که اغلب اتفاق می افتد بحران سفارت توجه همگان را به بررسی اوضاع ایران جلب کرد. در اواسط نوامبر ده‌ها روزنامه نگار زبردست از روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی آمریکا از نیویورک و واشنگتن و ژنو به تهران سرازیر شدند تا مدارکی درباره سوء اداره شاه بیابند. روزنامه‌ها و شبکه‌های تلویزیونی بیش از پیش دست به انتشار اخبار و گزارش‌هایی درباره دوران سلطنت شاه زدند. اتهاماتی که دشمنانش به او وارد می‌کردند از قبیل اینکه افراد را شکنجه می کرده و به قتل می رسانده دچار جنون خود بزرگ بینی خطرناکی بوده انقلاب سفید یک فاجعه بوده او عروسکی در دست آمریکایی‌ها بوده نظایر اینها شب و روز به طرزی بی سابقه تکرار می شد.
به خصوص تحقیق کنندگان به یک شکار طولانی و سرانجام نومید کننده درباره ثروت شاه و خانواده‌اش پرداختند. مقامات جدید در تهران پهلویها را متهم به غارت مملکت می کردند. یکی از اعضای سفارت ایران در واشنگتن اظهار نمود: آمریکایی ها باید بدانند که این خانواده که دو نسل پیش دهاتی‌های بیسوادی بیش نبودند مقادیر هنگفتی از ثروت ملی کشور را دزدیده‌اند. ارقام افسانه‌ای به گوش می رسید وکلای دعاوی حکومت جدید این اتهام را مطرح کردند که پهلوی‌ها دستکم 20 میلیارد دلار از وجوه دولت ایران را از طریق بنیاد پهلوی و سایر سازمانها به مصارف شخصی خود رسانده‌اند. سایر مقامات رسمی گفتند56 میلیارد دلار.
در تهران، علیرضا نوبری رئیس جدید بانک مرکزی که مردی سی و دو ساله و فار‌غ‌التحصیل سوربن و استفانفورد بود، با کارمندانش انبوهی از مدارک و چکهای باطله را تهیه کردند تا روزنامه‌نگاران خارجی را قادر سازند درباره دامنه خیانت و دزدی پهلویها قلمفرسایی کنند.
شگفت آنکه رژیم جدید تا هنگامی که گروگانها به اسارت گرفته شدند، هیچ اقدامی در دنبال کردن این رد پاها نکرده بود. وقتی از نوبری علت این کار را پرسیدند، اظهار داشت:« مجرمیت شاه چنان در نظر افکار عمومی ایران ثابت شده که دولت جدید دلیلی نمی‌دید به جستجوی مدارک برآید یا شاه را غیابا محاکمه کند.» به عبارت دیگر کلی گویی و افسانه پردازی کافی می‌نمود. اما اکنون پس از گروگانگیری «دولت تصمیم گرفت نظریاتش را درباره حکومت شاه به خارجیان ثابت کند.»
در میان مدارکی که تهیه شد، فتوکپی تلکسهایی وجود داشت که به نام خواهران شاه پول به خارج منتقل شده بود. به گفته نوبری این پولها به حدود 800 میلیون دلار بالغ می‌شد. او اظهار داشت مشغول رسیدگی به پرداختهای احتمالی به اعضای خانواده پهلوی به عنوان « کمیسیون در خریدهای اسلحه» است و افزود گمان می‌کند شاه جامه‌دانهایی لبریز از اسکناس با خود به خارج از کشور برده است. اما هیچ مدرک رسمی در این خصوص وجود نداشت و او پس ا ز چند روز اعتراف کرد:« ما نتوانستیم هیچ مدرکی که نام شخص شاه رویش باشد پیدا کنیم.» به گفته آقای نوبری مسئله این بود که «پرونده‌ها در همه‌جا پراکنده شده است. بسیاری از مدارک را کارمندان بانک که برای پهلویها کار می‌کرده‌اند نابود کرده‌اند.» در نتیجه بی‌نظمی و عدم همکاری بین کسانی که می‌کوشیدند اتهامات و اراده را چه در داخل ایران و چه در آمریکا ثابت کنند، کار سخت‌تر یم‌شد. به عنوان مثال پرونده‌ای که در نیویورک تسلیم دادگاه شد و ادعا می‌کرد شاه 20 میلیارد دلار از اموال عمومی را دزدیده است بدون مراجعه به هیچ یک از مدارک واقعی موجود در تهران تهیه شده بود. رقم ادعائی نیز چیزی جز حدس و گمان نبود.
ماموران تحقیق اسنادی را یافتند که نشان می‌داد شاه از سال 1346 حسابی در بانک چیس داسته است و نیز فتوکپی چکهایی به دست آمد که چیس پس از آن تاریخ به دستور بانک ملی ایران مبالغی به حساب شاه واریز کرده بود. مبلغ هر یک از این چکها از1000 دلار تا 150000 دلار بود. سپس بانک مرکزی اسنادی پیدا کرد که نشان می‌داد سازمانهای دولتی ایران وامهای هنگفتی به شاه و خانواده‌اش پرداخته‌اند- وامهایی که بنظر نمی‌رسید پس داده باشند. و نیز مدارکی درباره بنیاد پهلوی افتند که در ظاهر یک موسسه خیریه بود ولی در باطن قدرت خود را در تحکیم رژیم بکار می‌برد/
بنیاد پهلوی در 1958 تاسیس شده بود و شاه در 1961 یعنی در زمانی که ثروت خانواده سلطنتی یک مسئله سیاسی شده بود، داراییهای عمده پهلویها را به آن منتقل ساخته بود. امور خیریه بنیاد پهلوی نیز فاقد اهمیت نبود. در 1977 هزینه تحصیل دوازده هزار دانشجو را در خارج از کشور می‌پرداخت که می‌بایست فقط 25 درصد آن را که به عنوان وام گرفته بودند پس از خاتمه مسترد کنند. همچنین به اشخاص فقیر و معلول غذا و کمک مالی می‌داد. برای خانواده‌های پاسبانان و سربازانی که در حین خدمت به کشور شهید شده بودند مقرری برقرار می‌کرد. یک شرکت انتشاراتی را اداره می‌کرد و به پرورشگاه‌ها کمک مالی می‌پرداخت. ولی امور خیریه بنیاد جنبه سیاسی هم داشت. شرکت انتشارات بنیاد کتابهای را منتشر می‌کرد که غالبا تبلیغ برای پهلویها بود. پرورشگاه‌ها نیز ( مثل همه دیکتاتوریهای راست و چپ) می‌بایست افرادی را برای نیروهای انتظامی تربیت کنند.
در ا واخر سلطنت شاه، داراییهای بنیاد شامل هتلها، سهام در کارخانه‌های سیمان و قند، شرکتهای بیمه، کشتیرانی و اتومبیل سازی و بیشتر کازینوهای ایران بود. هیچ کس ارزش کلی آنها را نمی‌داند ولی در حدود 3 میلیارد دلار تخمین زده می‌شد. بنیاد پهلوی صد در صد سهام بانک عمران را داشت که بتنهایی داراییهایش بالغ بر 05/1 میلیارد دلار می‌شد. بانک مزبور در 1952 بمنظور کمک به آبادانی و فروش املاک سلطنتی ( و نیز جمع‌آوری بدهیهای کشاورزان به شاه) تاسیس شده بود ولی در سالهای 70 وظیفه آن بیشتر خرید و فروش املاک بود که از طریق آن اعضای مختلف خاندان سلطنت بطور مجزا ثروتهای گزافی اندوخته بودند.
همه چیز در هم پیچیده بود. از مدارکی که بانک مرکزی در اواخر 1979 تهیه کرد معلوم شد که بانک توسعه صنعتی و معدنی ایران به ستگان شاه یا موسساتی که بنیاد پهلوی در آن سهیم بود مبلغ 570 میلیون دلار وام پرداخته است - که دو برابر 215 میلیون دلار سرمایه و ذخایر گزارش شده بانک در 1978 بود. بعضی از قراردادهای وام برخلاف قوانین ایران هیچ گاه به ثبت نرسیده یا تضمین نشده بود. در بسیاری از معاملات مالی که ثروتمندان برای خودشان ترتیب می‌دادند رد پای پول و کاغذ ؟؟؟؟؟؟؟یکدیگر را قطع می‌کرد و گاهی به خارج از مرزها منتهی می‌شد و به نحوی گیج کننده و سرانجا بهت آور به ایجاد حسابهای سپرده با مبالغی سرسام آور می‌انجامید. طبق اظهار تحقیق کنندگان در تهران ،وجه وامی که ظاهرا برای ساختمان یک هتل در تهران داده شده بود، در لوکزرامبورگ به حساب یک شرکت مشاور اسرائیلی انتقال یافته بود. به گفته گروه تحقیق وامهای بازپرداخت نشده بانک عمران به بنیاد پهلوی بر رویهم بالغ بر 180 میلیون دلار می‌شد که سه برابر سرمایه و ذخایر گزارش شده بانک در 1378 بود.
همچنین یک شرکت ساختمانی به نام «آتی ساز» پیدا کردند که بانک عمران 138 میلیون دلار وام تضمین نشده به آن پرداخت بود.( در 1978 بانک به عنوان وثیقه هتل هایت تهران را پذیرفت که متعلق به بنیاد پهلوی بود. اما به گفته تحقیق‌کنندگان ایرانی ارزش این هتل فقط 30 میلیون دلار بود.) می‌گفتند «آتی ساز» از جانب شاه برای تطهیر پولها مورد استفاده قرار می‌گرفته است.می‌گفتند این کار را جعفر بهبهانیان بانکدار خصوصی شاه انجام می داده است - همان شخصی که برای دیدار با شاه به اسوان آمد و به او نصیحت کرد اگر می‌خواهد تخت و تاجش را بازیابد از انگلیسیها پوزش بخواهد.
بهبهانیان از هنگامی که مراکز را ترک کرده بود، در مخفیگاه بسر می‌برد زیرا عقیده داشت رژیم جدید در تعقیب اوست - و نیز بخاطر این داستان که صد میلیون دلار از اربابش دزدیده است. وقتی شاه در باهاما بسر می‌برد بهبهانیان یکبار تلفنی با او صحبت کرد و ضمن شکایت از اینکه پس از سالها خدمت نامش لکه‌دار شده است، به گریه افتاد. شاه کوشید به او دلداری بدهد.از آن هنگام به بعد بهبهانیان دیگر با شاه تماس نگرفت.
سالها بعد بهبهانیان در مصاحبه‌ای در خانه‌اش در سویس اظهار داشت که «آتس ساز» شرکتی بود که خود او بمنظور احداث استراحتگاهی در کرانه دریای خزر تاسیس کرده بود. او گفت پول از املاک سلطنتی تامین شده شود و بنابراین به سود شاه تمام شد. او نیز گفت هتل‌ هایت را به مبلغ 25 میلیون دلار به بانک عمران فروخته است. تحقیق‌کنندگان بانک مرکزی ادعا کردند بانک عمران 15 میلیون دلار از وجوه «آتی ساز» را به بانک میلواکی منتقل کرده و این مبلغ متعاقبا به شعبه «اتحادیه بانکهای سویس» در نیویورک انتقال یافته است. در این خصوص نیز مدارک مسلمی وجود ندارد و بهبهانیان منکر این است که هیچ اقدام غیر قانونی صورت گرفته باشد. او گفت قسمت عمده ثروت شاه در خارج از سرمایه‌گذاری در ملکی در اسپانیا ناشی می‌شود که در سالهای دهه 60 بهبهانیان برایش خریده است. بهبهانیان گفت پول اولیه از فروش املاک سلطنتی تامین شده بود. او گفت در اوایل دهه 70 بخشی از سهام شاه را در شرکتهای ایرانی فروخته و به سودهایی که از ملک واقع در اسپانیا عاید شده بود به حساب شاه در خارج از کشور افزوده است: این وجوه قسمت اعظم ثروت شاه در خارج را تشکیل می دهد.
بمنظور جوابگویی به اتهامات مربو به دزدیدن میلیاردها دلار از ایران، شاه باربارا والترز خبرنگار تلویزیون « ای بی سی» را در اتاق بیمارستان نیویورک به حضور پذیرفت. شاه به او گفت که بحث درباره رقم میلیاردها دلار پوچ و مسخره است. مردم نمی‌دانند یک میلیارد دلار چقدر پول است تا چه رسد به 25 میلیارد دلار که او را متهم به داشتن آن می‌کنند. او قبول کرد که بی‌چیز نیست ولی شاید ثروتمندتر از بعضی میلیونرهای آمریکایی نباشد. شاه گفت ثروت او بین 50 تا 100 میلیون دلار است.
و نیز مصرانه به باربارا والترز گفت که مجبور شده به ایالات متحده بیاید چون در مکزیک دستگاه کت - اسکن وجود نداشته است. این موضوع حقیقت نداشت.
در این روزها شاه بیشتر اوقات خود را به نشستن در اتاق بیمارستان، ورق بازی، یا دیدن تلویزیون می‌گذراند که پر بود از اخبار و اطلاعاتی درباره ایران . سوای منظره دائمی تظاهرکنندگان در برابر سفارت آمریکا در تهران که خشم خود را به ایالات متحد نشان می‌دادند،‌مطالب زیادی درباره ایران و پیشینه روابط آن با آمریکا و آشوبهای کنونی آن به بینندگان آمریکایی گفته می‌شد و آنان درباره این کشور اطلاعاتی کسب می کردند که از زمان جنگ ویتنام در مورد هیچ کشوری به آنها داده نشده بود. همه روزه کارشناسان و سیاستمداران و روزنامه‌نگاران و دانشگاهیان یکی پس از دیگری در برابر دوربینهای تلویزیون حاضر می‌شدند و نظریات تحلیلی خود را ارائه می‌دادند. همه این تحلیلها منطبق با واقعیت نبود. اما بیشترشان نسبت به شاه نظر خصمانه داشت و او را دزد و شکنجه‌گر و گرفتار جنون خود بزرگ‌بینی معرفی می‌کرد.
این وقت‌گذرانی بر ترس ذاتی شاه افزود و برایش یقین حاصل گردید که واقعا یک توطئه غربی علیه او وجود داشته است. یک روز در تلویزیون آنتونی پارسونز را دید که هنگام خداحافظی با او گریسته ولی بعدا خانم تاچر را متقاعد ساخته بود که او را به انگلستان راه ندهد. پارسونز اکنون نماینده بریتانیا در سازمان ملل متحد بود و پیشنهاد می‌کرد باید به مقامات جدید ایران اجازه داده شود به سازمان ملل بیایند و انقلاب خود را توجیه کنند. شاه بعدا در خاطراتش نوشت:«بزحمت می‌توانستم آنچه را که می‌شنیدم باور کنم. این همان پارسونز بود که در پاییز 1378 وقتی نقشه انتخابات آزاد را می کشیدم به من گفت اگر در این انتخابات شکست بخورم - و تخت و تاجم را از دست بدهم- به عنوان پادشاهی که در راه آرمانهای دموکراسی کوشید به تاریخ خواهم پیوست.» او نقش جدید پارسونز را «نمونه کلاسیک دو رویی غرب» نامید و نوشت:« به عنوان یک متحد انتظار داشتم به رغم عدم تطابق دموکراسی با کشوری مانند ایران، بر اساس موازین غربی رفتار کنم. اما جمهوری اسلامی که هیچ یک از آرمانهای غرب را نمی‌پذیرد با آغوش باز به سازمان ملل متحد دعوت می‌شد تا درباره «اصول اخلاقی» جدید انقلابی به نمایندگان درس بدهد.»
شاه در خاطراتش نوشت:« در حالیکه در اتاق بیمارستان نشسته بودم و در تلیوزیون به فریادهای متناوب خشم و عدم درک آمریکاییان از گروگانگیری گوش می‌دادم، این سوال برایم مطرح شد که جز تلاش موفقیت‌آمیز در نابودی من آیا هیچ گونه انسجامی در سیاست غرب نسبت به ایران وجود داشته است؟» او یادآوری کرد که هم آمریکاییان و هم انگلیسیها عمیقا در امور ایران دخالت داشتند و افزود:« پشتیبانی غرب از حکومت من همیشه با نیاز به اعمال مقادیر زیادی کنترل همراه بود.» شگفت آنکه دشمنانش در داخل کشور دقیقا با این تحلیل موافق بودند.
اما هنوز شاه حامیانی در ایالات متحد داشت. او دهها کارت پستال و نامه و دسته گل از افراد عادی آمریکایی دریافت کرد. مردی در نامه خود کلبه‌اش را در کنار دریچه‌ای به او عرضه کرده و نوشته بود «شما در آنجا در امنیت بسر خواهید برد.» بتدریج که قوای جسمانی‌اش را بازیافت چند نفر از او عیادت کردند که از یک لحاظ جنبه‌های گوناگون روابط او با غرب را معرفی می‌کردند. از جمله آنان هنری کیسینجر بود. کیسینجر او را «تسلیم» ولی نگران این موضوع یافت که مبادا دستگاه حکومتی آمریکا او را به ایران پس بفرستد. کیسینجر به او اطمینان داد که چنین کاری تصور کردنی نیست. شاه گفت معتقد است تمامی بحران با برکناری آیت الله خمینی به دست تندروها خاتمه خواهد یافت. دیوید راکفلر نیز از او عیادت کرد. جانی آنی یلی رئیس فیات که از برجستگان جامعه بین‌المللی بود که شامل شاه هم می‌شد، بریا دیدن او در نیویورک توقف کرد.
فرانک سیناترا هم آمد. او ابتدا به رابرت آرمائو تلفن زد و گفت: چقدر از آنچه بر سر شاه آمده متاسف است و می‌خواهد او را ببیند. آرمائو پاسخ داد که خوشوقت خواهند شد. بعدها آرمائو تعریف کرد: «فرانک به دیدن شاه آمد و گفتگوی خوبی با شاه داشت. او شاه را به خانه‌اش در پالم اسپرینگز دعوت کرد. پس از آن هم چند بار به من تلفن کرد تا دعوتش را تایید کند و بگویید: شاه دوست من است ، رفتاری که آمریکا با او کرده باعث شرمساری است . خانه من در پالم اسپرینگز در اختیار اوست. او خیلی نسبت به شاه مهربان و مودب بود.»
ریچارد هلمز و همسرش سینتیا نیز برای عیادت آمدند. هلمز اکنون یک موسسه روابط عمومی به نام «سفیر» را در واشنگتن اداره می‌کرد که واژه‌ای فارسی است. هلمز می‌گوید شاه از نحوه‌ای که هم کشورها و هم افراد به او خیانت ورزیدند افسرده بود. می‌پرسید چرا غرب او را نابود کرد؟ نیز درباره اسدالله علم وزیر دربار سابق گفتگو کرد که از همین بیماری و در همین بیمارستان در 1977 در گذشته بود شاه گفت:« علم در موقع مناسبی مرد.»

در اواخر نوامبر شاه آنقدر قوی می‌نمود که قادر به حرکت باشد. مارک مرس به مکزیک برگشت تا خانه کوئرناواکا را آماده سازد. اما در این میان مسائل جدیدی بین پزشکان شاه بروز کرده بود. دکتر کین از مورتون کولمن تنها سرطان شناس شاه خواسته بود که خودش را کنار بکشد.
کولمن نمی‌فهمید منظور او چیست وچرا باید خودش را کنار بکشد. با خود می‌اندیشید که شاید بیش از آنچه مقتضی است با شاه رک و راست بوده است. می‌گوید:« من اصولا اهل مجامله نیستم. من به اتاق بیمار رفتم و به او گفتم:‌گوش کنید،‌ با همه احترامی که به شما دارم تنها کسی هستم که می‌توانم آنچه را مایل به شنیدنش هستید به شما بگویم- احتمالا درباره نحوه‌ای که بر ایران حکومت می کرد - یا اینکه می‌توانم آنچه را نیاز به شنیدنش دارید به شما بگویم. اولا شما احتیاج به عمل طحال دارید تا ببینیم چه چیزی در آن است. ثانیا اگر می‌خواهید معالجه شوید احتمالا احتیاج به آمیزه‌ای از شیمی درمانی دارید. دیگر کلورامبوسیل بتنهایی کارساز نیست. گمان می‌کنم شاه از رک‌گویی من تا حدودی ناراحت شد. اما شاید اگر چنین رک‌گویی من تا حدودی ناراحت شد. اما شاید اگر چنین رک‌گویی قبلا با او در ایران شده بود به نفعش تمام می‌شد.»
دکتر کین طی یک مصاحبه بعدی اظهار داشت:« این حرفها مسخره است. کولمن برکنار شد چون من نمی‌خواستم بیمار تحت شیمی درمانی شدید اساسی ولی هنوز در مرحله آزمایشی کولمن قرار بگیرد. ابتدا گمان می‌کردم می‌توانم بر شیوه درمان کولمن نظارت داشته باشم ولی بعدا دریافتم که چنین کاری ممکن نیسیت. کولمن گفته بود که شاه از سرطان رنج می‌برد ولی اکنون دیگر پزشک سرطان شناس ندارد. کین پاسخ داد اینطور نیست و تیم پزشکی بیمارستان مموریال که متخصص در پرتودرمانی است، بیش از اندازه برای معالجه شاه توانایی دارد. نظر کولمن این بود که آنها متخصص پرتودرمانی هستند نه پزشک سرطان شناس.
کولمن عقیده داشت از شاه نظیر بسیاری از بیماران متمول و قدرتمند مراقبت کامل به عمل نمی آید. نظریه کین درباره بستری کردن شاه تحت نام مسعار کاربردی نداتشو کولمن برای اینکه متهم نشود که در مورد شاه تشخیص غلط داده یا در معالجه او قصور کرده است نامه‌ای به دکتر هیبارد ویلیامز رئیس پزشکان بیمارستان نوشت و ضمن آن وضع کنونی شاه و معالجات احتمالی او را تشریح کرد. نامه مزبور با این جمله شروع می‌شد:« در این نامه آخرین یادداشت سرطان شناسی مربوط به آقای دیوید نیوسام را مطاحظه می‌فرمایید.»
متعاقب این اختلاف نظر بود که کین تایید کرد که شاه اکنون به مرحله سوم یا چهارم سرطان لنف رسیده است. کولمن محتاط‌تر بود و نوشت:« نظر به اینکه آزمایش لنف آنژیوگرافی (رادیوگرافی عروق لنفاوی با ماده حاجب) و کت - اسکن (عکسبرداری مقطعی) هیچ غده بدخیم یا شهواهد غیر مستقیم از گسترش بیماری را نشان نداده است، لذا تشخیص وسعت دامنه بیماری و بزرگ شدن طحال هنوز قطعی نیست.» اگر معلوم شود شاه به مرحله سوم یا چهارم سرطان لنف و از بین رفتن سلولهای مدافع در مقابل باکتریها رسیده است، در این صورت یک دوره ششماهه معالجه شیمی درمانی شدید برایش ضروری است. ولی این کار نباید پیش از آنکه سرطان لنف در طحال مسلم شود انجام بگیرد.
متعاقب آن کولمن شایعه‌ای شنید که به رغم دستورهایش هنوز به شاه کلورامبوسیل می خورانند چون خود شاه مایل به مصرف این قرصها است. با اینکه او دیگر در این قضیه دخیل نبود، اعتماد خانواده شاه بخصوص اشرف و دکتر پیرنیا پزشک اطفال را حفظ کرد.
در 30 نوامبر یکبار دیگر آرامش نسبی شاه گسسته شد. فقط سه روز به تاریخی مانده بود که می بایست به مکزیک بازگردد. واشینگتن به او فشار می‌آورد که بمحض اینکه وضع مزاجی‌اش اجازه دهد آمریکا را تکر گوید. آن روز سرکنسول مکزیک در نیویورک به آرمائو تلفن رد و گفت باید بی‌درنگ او را ببیند. آرمائو موافقت کرد که چند ساعت بعد در رستورانی با او ملاقات کند. دیپلومات مکزیکی یکسره وارد اصل موضوع شد و گفت:« شاه نمی‌تواند در مکزیک اقامت کند.» او می‌تواند برای چند روز به آنجا برود چون هنوز رویداد معتبر در دست دارد ولی پس از آن باید از آن کشور خارج شود.
آرمائو نمی‌توانست باور کند. پرزیدنت لوپز پورتی یو قول رسمی به شاه داده بود و ترتیب همه چیز داده شده بود. آرمائو به سفیر مکزیک در واشینگتن تلفن کرد که او نیز این خبر را تایید کرد و گفت: «دست است. من تلگرامی درباره این موضوع دریافت کرده‌ام. شاه در مکزیک بخوبی پذیرفته نخواهد شد. شما باید درک کنید که حضور او دارد برای منافع ملی ما خطرناک می‌شود.»
آرمائو به بیمارستان برگشت. تقریبا یک ساعت طول کشید تا توانست خودش را آماده اظهار این مطلب به شاه بکند.
شاه پرسید: «آخر چرا؟» آرمائو پاسخ داد که وزارت خارجه مکزیک همواره بر ضد او بوده و اکنون که سفارت آمریکا اشغال شده توانسته است حرف خود را به کرسی بنشاند.
هنگامی که کارتر این خبر را شنید دچار خشم شدیدی گردید. او حساب می‌کرد مادام که شاه در آمریکا بسر می‌برد نخواهد توانست گروگانها را آزاد کند و بی‌اندازه نگران بود که او هر چه زودتر خاک آمریکا را ترک کند.
آرمائو به دیوید نیوسام واقعی در وزارت خارجه تلفن کرد و گفت شاه درصدد ترک بیمارستان و انتقال به خانه خواهرش اشرف در بیکمن پلیس می‌باشد. نیوسام معتقد بود که این فکر بسیار بدی است؛‌تنها نتیجه آن تقویت ترس ایرانیان از قصد آمریکا به بازگرداندن دومان پهلوی است. او به آرمائو اظهار نمود که این کار غیر ممکن است. آرمائو با شنیدن این جواب خونسردی‌اش را از دست داد و فریاد زد این تنها کاری است که از دست یک متصدی روابط عمومی برمی‌آید.
اکنون کاخ سفید باید تصمیم بگیرد. بهتر است آنها جایی برای رفتن شاه پیدا کنند و گرنه او به بیکمن پلیس خواهد رفت.
کارتر با شتاب هر چه تمامتر لوید کاتلر مشاور خود را به دیدار شاه فرستاد. کاتلر خواهش کرد که شاه به جای رفتن به بیکمن پلیس،‌بی‌درنگ و بی‌سر و صدا عازم پایگاه هوائی لک کند در تکزاس شود. کاتلر گفت در آنجا بیمارستان خوبی وجود دارد و او می‌تواند تا وقتی که دولت آمریکا کشور دیگری را برایش بیابد در آنجا در نهایت آسایش بسر برد. شاه موافقت کرد. موضوع را به فرح اطلاع داد و گفت باید همان شب حرکت کنند.
بعدها فرح تعریف کرد:« نمی‌توانستم با هیچ کس صحبت کنم،‌حتی با مادرم ،‌حتی با فرزندانم، وضع بسیار دشواری بود.» او فقط چند ساعت برای بستن جامه‌دانها فرصت داشت و نمی دانست چه چیزهایی با خودش بردارد. می‌بایست پیش از سپیده‌دم حرکت کنند. دختر کوچکش لیلا که فقط نه سال داشت در خانه بود . صبح روز بعد که از خواب بیدار شد و به جستجوی مادرش پرداخت، فهمید که او رفته است.
اندکی پیش از سپیده دم روز دوم دسامبر، دکتر کین نوار پلاستیکی را که نام دیوید نیوسام بر روی آن نوشته شده بود از مچ دست شاه باز کرد. شاه را با صندلی چرخدار از اتاق خارج ساختند و از راهروهای ساکت و خلوت بیمارستان عبور دادند. سایه‌های تاریک افراد مسلح «اف بی آی» چنان او را دوره کرده بودند که انسان بی‌اختیار به یاد فیلم‌های گانگستری سالهای 1930 می‌افتاد. او را از زیرزمینهایی که دیوارهای کثیف سرد خاکستری داشت و مملو از اثاث شکسته و ماشین آلات و چرخ دستیهای مخصوص خاکروبه بود به دورن گاراژی بردند که پر از مامورین امنیتی بود. اتومبیلهای فراریان غرش‌کنان از سربالایی پارکینگ بالا رفتند و وارد خیابان هفتاد و یکم که هنوز تاریک بود شدند.
نظری همین اسکورت برای فرح و سگها در بیکمن پلیس فراهم شده بود. فرح می‌گوید مامورین « اف بی آی» با دستگاه‌های واکی - تاکی و هفت‌تیرها و قیافه‌های جدی و بدون لبخند در همه جا حضور داشتند و می‌کوشیدند خود را نامحسوس جلوه دهند. در نظر او که از شوهرش جوانتر بود این منظره « مثل فیلمهای جیمز باند بود. مامورین « اف بی آی» و سیا در اتومبیل من قرار گرفتند و چند وانت سرپوشیده مملو از مامورین امنیتی در جلو و عقب ما راه می‌پیمودند.»
کاروان اتومبیلها از خیابانهای تاریک و سرد و خلوت قبل از سپیده دم عبور کرد و بسوی فرودگان لاگاردیا رفت. در آنجا یک فروند هواپیمای« دی سی 9» متعلق به نیروی هوائی آمریکا بوسیله مردانی که نیمتنه‌های ضد گلوله پوشیده بودند و مسلسل دستی داشتند محاصره شده بود. آنها دسته جمعی سوار شدند و هواپیما بی‌درنگ از زمین برخاست.
هواپبما بسوی جنوب غربی می‌رفت و هوا رفته رفته روشن می‌شد. آنها در حدود ساعت صرف صبحانه در لک لند به زمین نشستند. در اینجا نیز تدابیر امنیتی بسیار شدید بود. پس از ادای احترام و دست دادن، افراد نظامی بدون هیچ نزاکتی آنان را به درون آمبولانسی راندند که بی‌درنگ آژیرکشان از فرودگان خارج شد و شاه و ملکه با قیافه‌های عبوس در درون آن نشسته بودند و با هر تکان و ترمز شدید به جلو و عقب تاب می‌خوردند.
در این هنگام بدترین لحظات این سفر طولانی و دور دنیا برای فرح فرا رسید. آمبولانس با صدائی گوشخراش توقف کرد. درها باز شد و از آنان خواستند که پیاده شوند. ناگهان خودشان را در درون بخش روانی بیمارستان نظامی یافتند. مردانی با روپوشهای سفید، پرستاران مرد که شبیه گوریل بودند، پنجره‌های میله‌دار، نوعی احساس خرد کننده افسردگی و پایان کار . نظامیان به آنان گفتند این امن‌ترین محل در پایگاه است، بلکه منفجر شد.
اواز آن لحظات چنین یاد می‌کند:« خدایا، بعد از این همه فشار و بی‌خوابی و بیداری در سراسر شب اکنون ما را به بخش روانی آورده‌اند. شاید پنج دقیقه پیش دیوانگان روی این تختها خوابیده بوده‌اند. احساس وحشتناکی بود. شوهرم را در اتاقی جا دادند که فاقد پنجره بود.»
او نیز به دور و بر اتاقش نگریست. یک میکروفون در سقف کار گذاشته بودند که گمان کرد برای دستور دادن به بیماران است .در ورودی از درون فاقد دستگیره بود. او بشدت احساس خفقان کرد. اما دست کم پنجره‌ای داشت. کوشید پرده را عقب بکشد. یک پرستار مرد وارد شد و او را از این کار منع کرد.
ملکه گفت:« من دیوانه خواهم شد. باید آسمان را ببینم و کمی هوا تنفس کنم.» پرده را باز کرد. پنجره فقط به مقدار کمی باز می‌شد و پشت آن میله‌های آهنین داشت ولی بهرحال بهتر از هیچ بود می‌گوید: «ناگهان این پنج سانتی متر هوا زندگی من شد» واقعا ترسیده بود که دستگاه حکومتی کارتر آنها را ربوده باشد. بر سر مارک مرس فریاد کشید:« آیا ما در زندان هستیم؟ آیا کارتر ما را زندانی کرده است؟ آیا در بازداشت بسر می‌بریم؟» کسی نمی‌دانست بعد چه خواهد شد. شاید از آمریکا اخراج شوند. شاید به ایران بازگردانده شوند. او شوهرش به هیچ وجه به کارتر اعتماد نداشتند.
وقتی به ملکه اجازه دادند از تلفن استفاده کند، قدری آسوده خاطر شد. به دوستانش تلفن کرد که بگوید کجا هستند و گفت:« اگر خبری از ما نشنیدید بدانید در اینجا بسر می‌بریم.» سپس در سلول‌ خود در کنار میز نشست و شروع به نوشتن کرد.« نوشتن چیزی یا هر چیز برای وقت‌گذرانی و دیوانه نشدن.»
چند ساعت گذشت تا آنها را از سلولهایشان خارج کردند. ملکه می‌گوید:«‌بعدا به من گفتند که خدا را شکر کنید که اتاق پهلوئی را ندیدید چون پر از غل و زنجیر بود.»


دسته ها : انقلاب اسلامی
چهارشنبه 1387/12/7 10:42
X