فصل چهاردهم؛ بیمار خصوصی

در مورد بیماری سرطان شاه کیفیتی فراسوی واقعیت ها وجود دارد از یک جهت خود بیماری، واکنش شاه نسبت به آن، ترتیبی که معالجه شد و اثراتب بعدی آن بر کشورش، ایالات متحده و سایر متحدانش، حالتی مجازی برای حکومتش می‌آفریند. این داستان، وسواس در حفظ رازی است که به یک نمایش مسخره و ضمنا مرگبار منتهی شد. بر روی هم هشت تیم پزشکی مراقب سلامت شاه بودند ولی همه آنها کارشان را به نحوی درخشان انجام ندادند.
در صبح بهاری یکی از روزهای آوریل 1974 در پاریس، از تهران به پرفسور ژان برنار خون شناس بزرگ فرانسه تلفن شد.
از آن سوی خط یک پزشک جوان ایرانی به نام عباس صفویان صحبت می‌کرد که دوره تخصصی خود را در پاریس زیر نظر برنار گذرانده بود. پزشک ایرانی به سادگی از برنار خواست که برای یک امر فوری به تهران پرواز کند. برنار با اینگونه درخواست‌های در لفافه آشنایی داشت. بیمارانش نه تنها اغلب خواستار رازداری، بلکه طالب گمنامی بودند. برنار جامه‌ دانهایش را بست و از دستیارش ژرژ فلاندرن خواست که او را همراهی کند.
در حالیکه سوار هواپیمای ارفرانس به مقصد تهران می‌شدند. برنار به فلاندرن گفت: ممکن است مساله مربوط به یکی از کودکان خانواده سلطنتی باشد. فلاندرن اظهار نظر کرد: یا شاید یک شوخی. برنار پاسخ داد: تجربه من حاکی از این است که برای یک شوخی بلیت درجه یک هواپیما نمی‌فرستند.
چند ساعت بعد در فرودگاه مهر‌آباد عباس صفویان از آنان استقبال کرد و گفت که آندو را به عیادت یکی از بیمارانش می‌برد: اسدالله علم وزیر دربار که مبتلا به سرطان بود. علم ناهار خوبی به آنان داد و سپس گفت مایل است آنها شاه را ببینند.
شاه با سگ بزرگ دانماریک و پزشک مخصوص عبدالکریم ایادی بود،‌ مرد ریزنقشی که موهای رنگ کرده داشت و لباس نظامی پوشیده بود.(ایادی مانند بسیاری از نزدیکان شاه مسلمان نبود بلکه بهایی بود. می‌گفتند او از موقعیت خود برای اختلاس مبالغی هنگفت سوءاستفاده کرده است) شاه به زبان فرانسه به دو پزشک اظهار داشت که هنگامی که در ساحل دریا در کیش به سر می‌برده زیر دنده‌های چپش احساس برجستگی کرده است. این غده گاهی متورم و گاهی کوچک می‌شود ظاهرا نگرانی شاه بی‌جهت نمی‌نمود.
پزشکان فرانسوی شاه را معاینه و پیشینه پزشکی او را استفسار کردند. اطلاع یافتند که یک بار در کودکی مبتلا به مالاریا شده و چند سال پیش نیز یک بحران کلیوی داشته است. از چند سال پیش نیز نسبت به بعضی غذاها واکنش‌های مربوط به حساسیت نشان می‌داده است مثلا نمی‌توانسته ماهی بخورد- که مفهوم آن در مورد شاه این بود که نمی‌توانست به "مرواید دریای خزر " لب بزند. وضع مزاجی او به طور کلی خوب بود ولی از یک ضعف خفیف شکایت می‌کرد که شاید نتیجه زندگی خسته‌کننده‌اش بود. اشتهایش خوب و وزنش ثابت بود. (او هر روز ورزش می‌کرد. بعدها همسرش گفت "برای مردی به سن و سال او بدن زیبایی داشت). فشار خون ونبض او عادی بود. خوب می‌خوابید. هر چند روز چند قرص والیوم ضعیف می‌خورد.
پزشکان با کمی دشواری نمونه‌ای از مغز استخوان او را برداشتند و نمونه خود او را گرفتند و فلاندرن تقاضا کرد یک میکروسکوپ در اختیارش بگذارند. میکروسکوپ در دسترس نبود و دکتر ایادی را به دنبال آن فرستادند. از آن تاریخ میکروسکوپ از کنار شاه دور نشد.
فلاندرن لکه خون را آزمایش کرد. شمار گویچه‌های سفید شاه کمی بالا بود. تعدادی بیش از اندازه لنفوسیت (گویچه‌های سفید یک هسته‌ای) و تعداد کمی گرانولوست (گویچه‌های سفید چند هسته‌ای دانه‌دار) داشت. تعداد پلاکت‌های خونی او 150000 یعنی زیر نرمال بود. تعداد گویچه‌های قرمز عادی بود. این وضع خطرناک نمی‌نمود. یک پزشک ممکن بود بگوید: شما یک عفونت مختصر دارید، یک هفته دیگر مراجعه کنید. اما مغز استخوان 55 درصد سلول‌های لنفاوی یعنی 10 درصد کمتر از حالت عادی را نشان می‌داد.
پزشکان فرانسوی به دکتر ایادی گفتند که شاه مبتلا به سرطان مزمن لنف است . دکتر ایادی طبعا ناراحت شد و مشاوران شاه نیز مثل هر مورددیگری که به مسائل دولتی مربوط می شد در اظهار حقیقت به او بی‌میل بودند. دکتر ایادی از پزشکان فرانسوی خواهش کرد واژه سرطان، یا سطران خون، را در برابر شاه بکار نبرند.
بنابر این پزشکان به شاه اظهار نمودند که او دچار عارضه خون شده که بیماری والدنستروم نام دارد. این همان بیماری است که ژرژ پمپیدو رئیس جمهوری اسبق فرانسه به آن مبتلا شده بود ودر واقع نوعی سرطان لنف یا سرطان خون است که اسم آن بیمار را کمتر می‌ترساند، پزشکان گفتند که هیچ معالجه‌ای لازم نیست و آنان منتظر مشاهده بهبود وضع بیمار می‌ماند.
بعدها برنار و فلاندرن مورد انتقاد قرار گرفتند که چرا در نخستین باری که از شاه عیادت کردند آزمایش‌های کامل‌تری از او نکردند. اما این کار امکان نداشت. شاه هیچ گونه آزمایش خودسرانه یا اشعه ایکس را اجازه نمی‌داد تا چه رسد به عمل جراحی. دلیل آن نیز این بود که ممکن نبود اینگونه کارها را از دیده اطرافیانش پنهان نگه دارد. ضمنا مایل نبود هیچ اشاره‌ای به بیماری او در خارج بشود.
در هر حال توصیه پزشکان فرانسوی می‌بایست به شاه بگویند که سرطان دارد یا نه. این تصمیمی است که پزشکان مایل‌اند برحسب هر مورد خاص اتخاذ کنند. نظر به اینکه پزشک مخصوص شاه از آنان خواسته بود که حقیقت را نگوید. آنها نمی‌توانستند کار دیگری بکنند. ممکن است اظهار نظر شود که اگر شاه می‌دانست سرطان دارد ممکن بود بیشتر با آنها همکاری کند.
در سپتامبر 1974 یک بار دیگر پزشکان فرانسوی به تهران احضار شدند. طحال شاه هنوز بزرگ بود وآنها قرص کلورامبوسیل را که خفیف‌ترین داروی موجود ضد سرطان است تجویز کردند. در آن هنگام این بهترین ومرجح‌ترین درمان برای شاه بود.
ولی شاه در حقیقت قرص‌هایی راکه تجویز شده بود مرتب نمی‌خورد و در فوریه 1975 دو پزشک فرانسوی مجدا احضار شدند اما این بار به زوریخ، زیرا شاه در آنجا مشغول ملاقات با سیاستمدارانی بود که به اوتملق می‌گفتند تا سهمی از ثروت نفتی تازه او ببرند. پزشکان یک تاکسی به مقصد هتل دولدر گرفتند. یک مقام درباری آندو گرفتند. یک مقام درباری آندو را از میان دوربین‌های فیلمبرداری و سه‌پایه‌ها و سیم‌های که در وسط تالار هتل گسترده بود گذراند و به آپارتمان شاه در طبقات فوقانی برد. در آنجا پزشکان فرانسوی شاه را همراه با دکتر ایادی و سگ دانمارکی‌اش یافتند.
بیدرنگ متوجه شدند که طحال بی‌اندازه بزرگ شده است. وضع در واقع خطرناک بود ولی در برابر اعلام خطر آنان شاه اظهار داشت که این روزها زیاد به اسکی پرداخته و حالش بسیار خوب است. این کار نسنجیده بود زیرا اگر زمین می‌خورد ممکن بود طحالش پاره شود و تا سر حد مرگ خونریزی کند. لذا پزشکان اصرار ورزیدند که باید روزی سه قرص کلورامبوسیل بخورد.
مساله این بود که پاسخ خون و طحال شاه را به این قرص‌ها چگونه دریابند. به شاه گفتند که یک هفته دیگر، و پس از آن نیز هر چهار تا شش هفته یک بار باید از او آزمایش کنند. شاه از فلاندرن پرسید آیا او حاضر است یک هفته دیگر به زوریخ برگردد؟
ژان برنار گفت: البته.
بعدها فلاندرن گفت: در این لحظه بود که سرنوشت من تعیین شد.
وقتی فلاندرن به هتل دولدر برگشت نگران بود که مبادا شمار گویچه‌های سفید در اثر مصرف قرص‌های کلورامبوسیل باز هم کاهش یافته باشد ولی طحال کوچک شده وشمار گویچه‌ها نزدیک به نرمال شده بود. فلاندرن به شاه گفت به خوردن روزانه قرص‌های ادامه بدهد و افزود یک ماه دیگر آزمایش خون باید تجدید شود. شاه از او خواهش کرد که به تهران برود. اکنون دیگر فلاندرن می‌دانست که در دامی گرفتار شده است.
در دیدار بعدی در تهران، فلاندرن به دکتر صفویان پیشنهاد کرد که واقعا ضرورت ندارد که او هر بار فقط برای نمونه برداری خون از پاریس به تهران پرواز کند. دکتر صفویان خودش می‌تواند این کار را انجام بدهد وسپس آن را در صورت لزوم با نام مستعار به یکی از آزمایشگاه‌های تهران بفرستد. وانگهی مگر دکتر ایادی نمی‌تواند این کار را بکند؟
دو پزشک ایرانی به فلاندرن نگریستند و سر تکان دادند. گفتند چنین کاری غیرممکن است. شاه پزشکان فرانسوی را طلبیده بود و پزشکان فرانسوی می‌بایست این کار را انجام دهند. هیچ پزشک ایرانی نمی‌بایست مسئولیت معالجه سرطان شاه را بر عهده بگیرد. وانگهی، بیماری مهلک شاه رازی بود بس هولناک که هیچ یک از رعایای او به تنهایی نمی‌توانست سنگینی آن را تحمل کند.
شاه پزشکان فرانسوی را به دلیل خاصی انتخاب کرده بود او به رازداری آنان اطمینان داشت. بی‌اعتمادی او به انگلیسی‌ها به اندازه‌ای بود که یقین داشت آنها به هر نحوی شده از هر بیماری او سوءاستفاده خواهند کرد و عقیده داشت اگر یک متخصص بلند پایه آمریکایی را ببیند، در عرض چند روز گزارشی در باره آن روی میز وزیر خارجه آمریکا یا رئیس سیا خواهد بود. اگر واشنگتن به بیماری او پی می برد دیگر نمی‌توانست انتظار پشتیبانی بی‌قید و شرطی را که اکنون برخوردار بود، از آمریکایی‌ها داشته باشد. متحدانش از او خواهند گریخت، تمدن بزرگ فرو خواهد پاشید(چنانکه وقتی سرانجام سرطان او در 1979 فاش شد، پشتیبانی آمریکا از او دیگر بی قید و شرط نبود) بدین سان بود که در عرض چهار سال بعدی، دکتر فلاندرن پزشک بیمارستان سن لویی پاریس هر پنج شش هفته یک بار محرمانه به تهران پرواز می‌کرد تا شاه را معاینه کند. قبل از آنکه شاه در ژانویه 1979 تهران را ترک گوید، او سی و پنج بار مبادرت به چنین سفرهایی کرد.
ژرژ فلاندرن در 1975 چهل و یک سال داشت، ولی به آسانی می شد او را سی‌ساله پنداشن. او با قد بلند و رفتار ملایم وموهای مجعد و عینک و لبخند خجولانه‌اش برای اینکه پزشکی بلند پایه باشد، بسیار جوان می‌نمود. در واقع او دستیار پروفسور ژان برنار بود. او و همسرش مونیک که پرستار بود،‌در آپارتمان کوچکی مملو از تابلوهای عمویش فلاندرن- یکی از نقاشان امپرسیونیست نسبتا مشهور- در مجتمع مسکونی گمنامی در حومه جنوب غربی پاریس می‌زیستند. پیش از آنکه فلاندرن معالجه شاه را آغاز کند زن و شوهر بیشتر اوقات فراغت خود را به بازدید از سالن‌های حراج در شهرستان‌های فرانسه در جستجوی تابلوهای بیشتر یا اشیا هنری مورد علاقه‌شان، از جمله صلیب‌های متعلق به سبک‌ها و دوران‌های مختلف می‌گذراندند.
همینکه فلاندرن به معالجه شاه پرداخت، برای خودش یک برنامه کار تنظیم کرد. هر چند هفته یک بار پرواز روز شنبه ارفرانس را از پاریس می‌گرفت. دکتر صفویان در فرودگاه تهران به پیشوازش می‌آمد و او را به خانه‌ای در تهران می‌برد تا شب را در آن به سر ببرد. او سعی می‌کرد در داخل خانه بماند و اوقاتش را به مطالعه بگذراند.می‌ترسید اگر زیاد آفتابی شود، هویتش کشف و راز شاه فاش گردد.
صبح یکشنبه او را به حضور شاه می‌بردند که همیشه با فروتنی زیاد وحتی خوشرویی با ا و رفتار می‌کرد. یک بار بااشاره به قیافه جوان فلاندرن از او پرسید: آیا شما واقعا پزشک هستید یا فقط دانشجوی پزشکی؟ فلاندرن معمولا پانزده دقیقه با او می‌گذراند ، او را معاینه می کرد و نمونه خونش را می‌گرفت. فلاندرن از شاه خوشش می‌آمد.
به خاطر می‌آورد که اسدالله علم به او گفته بود که چقدر شگفت‌انگیز است که مردی با این قدرت می‌تواند از بعضی جهات این قدر ساده و بی‌تکلف باشد.
واکنش شاه نسبت به معالجاتی که می‌شد رضایت بخش بود. در ژوئن 1975 طحالش به میزان قابل ملاحظه‌ای کوچک و شمار گویچه‌هایش بهتر شده بود. فلاندرن تعداد قرص‌های کلورامبوسیل را کاهش داد.
یک بار در اوایل 1976 فلاندرن به وحشت افتاد. زیرا متوجه شد که طحال شاه مجددا بزرگ شده و شمار گویچه‌ها به طرزی غیرعادی افزایش یافته است. او به شدت ترسید زیرا این بدان معنی بود که بیماری دارد در برابر معالجه مقاومت پیدا می‌کند. اما وقتی دکتر صفویان به تحقیق پرداخت معلوم شد که فلاندرن به خاطر رازداری قرص‌های کلورامبوسیل شاه را در شیشه‌ای با برچسب مربوط به یک داروی مسکن دیگر می‌ریخته و پیشخدمت شاه که متوجه شده بود قرص‌ها دارد تمام می‌شود شیشه را دوباره طبق برچسب آن پر کرده بوده است. طبیعتا طحال مجددا بزرگ شده و تعداد سلول‌های لنفاوری غیرعادی به سرعت افزایش یافته بود.
هر دو پزشک ابتدا نگران و سپس آرام شدند و فلاندرن ذخیره کلورامبوسیل شاه را تجدید کرد. دفعه بعد که به تهران آمد، طحال مجددا کوچک شده و شمار گویچه‌های خون تقریبا به حال عادی برگشته بود.
اگر چه شاه هنوز نمی‌دانست که مبتلا به سرطان شده است- و شاید نمی‌خواست بداند- ظاهرا این حادثه اعتماد او را به پزشک فرانسوی و تجویز او افزایش داد. وضع او ثابت ماند.
با این وصف، ادامه این کار برای فلاندرن وظیفه‌ای دشوار بود، بخصوص به خاطر رازداری کاملی که شاه می‌خواست. او چهار سال آزگار در مورد سفرهای مداومش به خارج از پاریس وخستگی‌اش در روزهای دوشنبه به همکارانش دروغ می‌گفت. برای اینکه تناقض‌گویی نکند و جلو زبانش رانگاه دارد،‌می‌گفت برای شکار مرغابی به ایرلند می‌رود. در زبان فرانسه واژه‌های ایرلاند، ایران، بسیار شبیه به یکدیگر تلفظ می شود. بعضی از همکارانش به حال همسرش تاسف می‌خوردند.
گاهی اوقات اشخاصی را در هواپیما می‌شناخت وناچار می‌شد در سراسر سفر خودش را در پشت روزنامه‌ای پنهان کند. همیشه می‌کوشید جایی را انتخاب کند که کمتر انگشت‌نما باشد و آن صندلی کنار پنجره ردیف آخر درجه یک، درست درجلو تیغه‌ای بود که دو قسمت هواپیما را از هم جدا می‌کند. او همیشه سبک سفر می‌کرد و فقط یک کیف دستی کوچک برمی‌داشت که پر از داروهایی با برچسب‌های دروغین بود. یک بار از دیدن یکی از دوستان پزشک خود در فرودگاه پاریس وحشت کرد. او نیز همان پرواز را می‌گرفت ولی از تهران به جنوب شرقی آسیا می‌رفت. فلاندرن خواست پنهانکاری کند ولی این کار غیرممکن بود. مجبور شد اقرار کند که به تهران می‌رود. دوستش گفت: آهان ژان برنار و بیماران مشهورش. ودیگر چیزی در باره این حادثه نگفت.
آزمایش نمونه خون شاه در پاریس نیز دشوار بود. در فرانسه نمونه‌های خون نه تنها باید نام بیمار بلکه باید شماره تامین اجتماعی او را داشته باشند. فلاندرن از نام و شماره یکی از بستگان سالخورده‌اش استفاده می‌کرد. برای حفظ راز شاه ناچار بود دایما دروغ بگوید. آن هم نه دروغ‌های مجزا، بلکه یک رشته دروغ‌های پیچیده که از درون با هم تناقض نداشته باشند. و البته نه به نحوی که نشان بدهد او در یک توطئه یا عملیات پلیسی محرمانه شریک است که دروغ‌ها را می‌بافند و جماعتی که در توطئه شرکت دارند از آنها باخبرند. او می‌بایست شخصا و به تنهایی دروغ‌ها را ببافد و سپس سعی کند آنها را بر یک زمینه منطقی قرار دهد.
او این کار را بخوبی انجام داد. باگذشت زمان عجیب می‌نمود که این همه ملاقات‌های یک پزشک نسبتا مشهور با فرمانروایی چنین با اهمیت برای این مدت طولانی پنهان نگاه داشته شود. هیچ قرینه‌ای در دست نیست که نشان بدهد سازمان سیا با آن همه تشکیلاتی که در ایران داشت و ام‌آی 6، با آنهمه سوابق دیرینه خود در این کشور کشف کرده باشند که شاه مبتلا به سرطان بوده است.
جالب‌تر آنکه ظاهرا حتی اسرائیلی ها که سازمان موسادشان در درون ساواک وضعی مساعد داشت اطلاعی در این خصوص نداشته‌اند. در مورد سرویس مخفی فرانسه نیز فلاندرن یقین دارد آنها هم چیزی نمی‌دانستند. اگر هم می‌دانستند هرگز چیزی به متحدانشان نگفته بودند.
در تهران یک شایعه دایمی وجود داشت که شاه بیمار است،ولی اینگونه شایعات در هر جامعه‌ای که سلامت یک نفر جنبه حیاتی دارد معمول است. در 1978 یک دیپلومات آمریکایی به نام جان استمپل که مرتبا با همتای شوروی خود در یکی از بهترین رستوران‌های شهر ناهار صرف می‌کرد. از زبان دیپلومات شوروی شنید که شاه سرطان دارد. اما سفارت آمریکا این خبر را با این تفسیر گزارش داد: این شایعه در بسیاری از محافل شنیده می‌شود و بعید نیست که شوروی‌ها الهام بخش آن بوده باشند.
با گذشت سالها دایره کسانی که از بیماری شاه اطلاع داشتند بزرگ شد، ولی نه زیاد. در 1977 فلاندرن و برنار به این نتیجه رسیدند که وقت آن رسیده است که ملکه در جریان قرار بگیرد. آنان با فرح بی‌پرده‌تر از شوهرش سخن گفتند و واژه سرطان را بکار بردند.
بعدها فرح تعریف کرد که شنیدن این خبر او را در موقعیتی وحشتناک قرار دارد. اکنون او در باره بیماری شوهرش بیشتر از خود او می‌دانست. به این نتیجه رسید که کارشان درست نیست و باید اطلاعات بیشتری در اختیار شوهرش بگذارند. گفتم به دو دلیل باید حقیقت را به او بگوییم. از نظر انسانی، او احساس سلامت می‌کند و به نظر نمی‌رسد زیاد بیمار باشد. وانگهی او که بچه نیست. مردی است قوی که می‌تواند این خبر را تحمل کند. از نظر سیاسی هم او پادشاه کشور است و مسئولیت‌هایی دارد. شما نمی‌توانید موضوعی به این اهمیت را از او پنهان کنید.
اما حتی در آن هنگام نیز واژه ترسناک سرطان نه میان شاه و پزشکان رد و بدل شد و نه میان شاه و همسرش. هنوز شاه گمان می‌کرد مبتلا به بیماری والدنستروم است. اما فهمیده بود که بیماری‌اش خطرناک‌تر از آن است که قبلا می‌دانست.
بعدها فرح گفت: برای من این یک دوره واقعا دشوار بود. نمی‌دانستم اومی‌داند یانه. پزشکان با او گفتگو کردند اما بی‌آنکه واژه سرطان را بکار ببرند. به جای آن از واژه‌های سارکوما(غده بدخیم) یا لنفوما (غده لنفاوی) استفاده می‌کردند. شبها شوهرم با من صحبت و چند جمله آنان را نقل می‌کرد. روز بعد به دیدار پزشکان می‌رفتم و می‌پرسیدم : به او چه گفتید؟ آنها پاسخ می‌دادند: همه چیز را به او گفتیم ولی واژه سرطان را بکار نبردیم. بدین سان تمام پاسخ‌های من با آنچه پزشکان به او گفته بودند تطبیق میکرد. گاهی فکر می‌کردم شاید او می‌داند ونمی‌خواهد که من بدانم. مدت مدیدی این بازی ادامه داشت. شوهرم می‌گفت: مانباید حقیقت را به هیچ کس بگوییم. آنگاه پزشکان از من تقاضای ملاقات کردند و سپس او از من می‌پرسید: به نظر تو چرا این همه قرص‌ به من می‌خورانند؟ من پاسخ می‌دادم: چون خونه تو به اندازه کافی پلاکت تولید نمی‌کند یا چیزی از این قبیل. بنابر این مدتی طولانی وضع بدین منوال بود و هیچ کدام واژه سرطان را به زبان نمی‌آوریم. برای من شگفت‌آور بود.. از خودم می‌پرسیدم چگونه من نام بیماری والدنستروم یا لنفوما را آوردم و او کنجکاوی نشان نداد؟
بدیهی است پس از آنکه سرطان شاه علنا فاش شد. بسیاری از مفسران آن را دلیل اصلی اشتباهات شاه و اوضاع ایران در سال‌های دهه 70 بخصوص شتابی که در تغییر اوضاع کشور بکار می‌برد- دانستند. اما اگر شاه نمی‌دانست به چنین بیماری وخیمی دچار شده منطقا بیماری او تاثیر قاطعی بر تصمیماتش نمی‌داشت بیماری او ممکن بود خستگی ایجاد کند. ولی خوردن قرص‌های کلورامبوسیل بسیار سهل و آسان است وهیچ گونه اثرات جنبی ندارد.
فلاندرن می‌گوید در طول این مدت بیشتر اوقات حال شاه بسیار خوب بود. در طول بحران 1978 فلاندرن به سفرهای خود به تهران ادامه داد. آنگاه پس از عیادت شاه در اسوان چند عیادت دیگر هم از او در مراکش به عمل آورد. در مراکش شاه وملکه به شدت برای آینده‌شان نگران بودند. ملکه اظهار داشت نمی‌داند سرانجامشان به کجا خواهد کشید. شاید به یکی از جمهوری‌های آمریکای لاتین که به جمهوری موزفروش شهرت دارند او از اینکه ژیسکاردستن به آیت‌الله خمینی پناه داد و به شاه نداده بود، فوق‌العاده خشمگین بود.
در اواخر آوریل 1979 در باهاما شاه یک عده برجسته یا برآمدگی لنفاوی در گردنش احساس کرد ملکه از دکتر پیرنیا پزشک اطفال که همراهشان بود خواست که نگاهی به آن بیفکند. پیرنیا هیچ چیز در باره سرطان نمی‌دانست. به فلاندرن تلفن زدند. او به وحشت افتاد. برآمدگی لنفاوی به این معنی بود که بیماری لنفافوما به شدت در حال پیشرفت است. بلافاصله به باهاما پرواز کرد و مورد استقبال مارک مرس قرار گرفت. مرس گمان کرد او یک روزنامه‌نگار فرانسوی یا شاید پزشک بیماری‌های زنان است که برای معاینه ملکه آمده است.
فلاندرن شاه را به شدت دلتنگ یافت. انقلاب در اوج خود بود و مقامات رژیم او که که در ایران مانده بودند پی در پی اعدام می‌شدند و هر روز تهدیدی نسبت به او صورت می‌گرفت. او مجبور بود در شرایطی که خودش و ملکه آن را ناراحتی شدید و اقامت پرهزینه می‌نامیدند سکوت را حفظ کند.
فلاندرن با کمک ملکه و دکتر پیرنیا یکی از غدد برجسته گردن را خالی وضمنا از مغز استخوان نمونه‌برداری کرد. آزمایش بافت‌ها که در پاریس انجام گرفت سلول‌هایی رانشان داد که پادتن (ایمونوبلاست) ترشح می‌کند. با وجود این خون و مغز استخوان هنوز نسبتا عادی بود.
پزشک فرانسوی به باهاما بازگشت. او اکنون در مومقعیت دشواری قرار داشت. به شاه توضیح داد که بیماری مزمن او اکنون حاد شده و نیاز به معالجات جدی‌تر دارد. منطق پزشکی حکم می‌کند که شاه در بیمارستانی بستری شود تا پزشکان بتوانند تشخیص دهند به کدام مرحله بیماری رسیده است ممکن بود طحالش را بیرون بیاورند و سپس شیمی درمانی شدیدی را به دنبال پرتودرمانی آغاز کنند.
اما این بدان معنی بود که به دنیا بگویند شاه سرطان دارد اگر چه او اکنون می‌دانست که به شدت بیمار است ولی هنوز مایل نبود حقیقت فاش شود. او ظاهرا گمان می‌کرد هنوز می‌تواند در جریان وقایع ایران نفوذ داشته باشد . به فلاندرن اظهار داشت اگر کسانی که هنوز به او وفادار مانده‌اند بفهمند که او بیمار است روحیه‌شان ضعیف خواهد شد. آیا او نمی‌تواند همچنان به معالجه پنهانی خود ادامه دهد؟
فلاندرن با بی‌میلی موافقت کرد که سه ماه دیگر این کار را بکند، اما گفت در آن هنگام حتما لازم است که پرتودرمانی آغاز شود و امکان ندارد بتوان آن را پنهان نگاه داشت. شاه موافقت کرد.
اکنون فلاندرن شروع به شیمی درمانی بسیار گسترده‌تری کرد. او چهار دارو تجویز کرد: نیتروژن- خردل، وین‌کریستین، پروکار بازترین و پردنی‌سولون . داروهای مزبور می‌بایست از طریق تزریق قطره‌ای استعمال شوند واو این کار را با کمک ملکه و دکتر پیرنیا انجام داد.
این یک عمل دردناک و ضعیف‌کننده بود که هر وقت هفت روز یک بار می‌بایست انجام شود. بدین جهت فلاندرن شروع به رفت و آمد میان پاریس و باهاما و سپس میان پاریس و مکزیک کرد.
اقامت در مکزیک ابتدا رضایت‌بخش بود. ویلای کوئر ناواکا به مراتب خوشایندتر از خانه ساحلی جزیره بهشت بود. گو اینکه ملکه بعدها گفت: این خانه بیشتر به درد افراد بازنشسته می‌خورد و باید بگویم تا حدودی کسالت‌آور بود.تدابیر امنیتی سبک‌تر شده و کمتر دست و پاگیر بود. شاه نوشتن نسخه فرانسوی آخرین خاطراتش را به پایان رساند. در خلال تعطیلات تابستان فرزندان شاه از مدرسه‌هایشان در آمریکا به آنجا پرواز کردند. رضا پسر ارشد شاه بعدها گفت که پدرش را قبل از تبعید هیچ گاه نمی شناخت. در کوئرناواکا چند تن از دوستان قدیمی از جمله اعضای دربار ایران وهنری کیسینجر وریچارد نیکسون از آمریکا به دیدارشان آمدند.
ویلیام سافایر دیدار میان نیکسون و شاه را ملاقات بین دو فرشته نافرمان رانده شده از بهشت. نامید. نیکسون به سافایر اظهار داشت: شاه برای خودش متاسف نیست، برای مملکتش متاثر است او از اعدام دوستانش ووضع ملتش در رژیم جدید دچار غمزدگی شده است. به گفته نیکسون شاه تفسیری پرهیجان و عاقلانه در باره پیامدهای زوال قدرت آمریکا به عمل آورد. او در مورد نحوه‌ای که ایالات متحده او را به حال خودش رها کرده بود تلخی نشان داد؟
در زمان اقامت در کوئرناواکا ، سفارت ایران در مکزیکوسیتی در یکی از روزنامه‌های مکزیک ادعانامه‌ای منتشر ساخت مبنی بر اینکه در دوران سلطنت شاه 995،365 نفر به قتل رسیده‌اند. شاه بی‌درنگ بیانیه‌ای منتشر کرد و اعلام داشت که در این ادعا ذره‌ای حقیقت وجود ندارد.
اما تهدید به جانش همچنان باقی بود. در ایران حجت‌السلام صادق خلخالی یک بار دیگر اعلام کرد که مردان مسلح در راه مکزیک‌اند و افزود: به آنها گفته‌ام که حکم اعدام را در مورد شاه خائن اجرا کنند و انتقام ملت ایران را بگیرند. دولت ایران گذرنامه شاه را فاقد اعتبار اعلام کرد تا به قول ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه او را و ادار به بازگشت و حضور در دادگاه سازد.
وقتی از شاه در باره این تهدیدها و امکان بازگشت او به ایران سوال شد پاسخ داد: من به خدا اعتقاد دارم. همه چیز به او بستگی دارد. من از کشته شدن ترسی ندارم. من فردی مذهبی هستم.
در 23 ژوئن یکبار دیگر انورسادات تمایل خود را به یاری دوست سرگردانش تاکید کرد. او از پارلمان مصر تقاضا کرد قطعنامه‌ای تصویب کنند و به شاه اجازه دهند که به مصر پناهنده شود. سادات اعلام کرد این پیشنهاد را به نام اسلام و مسیحت و تمدن می‌کند. در پارلمان مصر از این پیشنهاد باکف‌زدن‌های شدید استقبال شد.
در ایالات متحده آمریکا بحث در باره دربدری شاه در ماه‌های تابستان دست کم در میان خاستگاه دولتی ادامه داشت. جان مک کلوی به بمباران کردن ونس وزیر خارجه با نامه‌های سرزنش‌آمیز ادامه داد. هنری کیسینجر مرتبا از حکومت کارتر انتقاد کرد و می‌گفت فقط خود او بوده که برای اخذ روادید ورود شاه به مکزیک اقدام کرده است.
شخص کارتر اوقاتش به شدت تلخ بود به تدریج که گزارش‌هایی در باره هرج و مرج وانتقامجویی از تهران می‌رسید نظر والتر ماندیل معاون رئیس‌جمهوری تغییر می‌کرد. یک بار برژینسکی که همیشه طرفدار اعطای اجازه ورود به شاه بود به کیسینجر اظهار داشت که ماندیل متزلزل است و لذا کیسینجر به ماندیل تلفن زد تا او را بیشتر در این راه سوق بدهد.
در اواخر ژوئیه ماندیل یادداشتی جهت کارتر فرستاد و طی آن اظهار داشت که اکنون موافق اعطای اجازه ورود به شاه شده است. در یک نشست ضمن صرف صبحانه، ماندیل و برژینسکی هر دو رئیس جمهور را زیر فشار می‌گذاشتند. کارتر منفجر شد و گفت: شاه به درک من حاضر نیستم در حالی که نقاط دیگری برای رفتن و زیستن او در کمال امنیت وجود دارد به او اجازه ورود به این کشور را بدهم.
در اواخر ژوئیه یک بار دیگر کیسینجر به برژینسکی تلفن زد. این بار به گفته برژینسکی کیسینجر با شیوه محیلانه‌اش تمایل خود را به پشتیبانی از ما در پیمان سالت، بارفتار بهتری که در آینده با شاه خواهیم داشت مربوط ساخت. وقتی این تهدید ضمنی را به کارتر اطلاع دادند ظاهرا او به هیچ وجه خوشحال نشد. ضمن صرف یک صبحانه دیگر، او از مبارزه دارو دسته کیسنیجر - راکفلر- مک کلوی به نفع شاه لب به شکایت گشود وگفت که مایل نیست در حالی که آمریکاییان در تهران به گروگان گرفته یا کشته می‌شوند شاه در اینجا به بازی تنیس مشغول باشد.
برژینسکی شکایت کرد که یک رژیم درجه سه با ابرقدرتی مانند امریکا قلدی می‌کند. و اظهار عقیده کرد که به نظر او پای سنت‌های آمریکایی و شرافت ملی در میان است. نظریات او مورد پسند کارتر و ونس قرار نگرفت. با وجود این ونس به وزارت خارجه دستور داد به مطالعه پردازند که چگونه خطر باری سفارت آن کشور در تهران وارد آمریکا کرد. سفارت آمریکا در تهران با شدت هر چه تمام‌تر در مخالفت با اعطای اجازه ورود به شاه باقی ماند.
در این هنگام اشرف پهلوی که در نیویورک به سر می‌برد نامه پرهیجان از جانب برادرش و بدون اطلاع وی جهت پرزیدنت کارتر فرستاد. در این نامه اشرف از دشواری روزافزون و ضربه روحی وحشتناکی که به برادرم،‌همسرش و پسرش در جستجوی محل نسبتا ثابتی که بتوانند به زندگی خانوادگی خود ادامه دهند وارد شده است، گفتگو کرد(در این هنگام هر چهار فرزند شاه در آمریکا به مدرسه می‌رفتند) ونیز نوشت که از موقعی که برادرش در مکزیک به سر می برد وضع جسمانی‌اش به وخامت گراییده است( اشرف هنوز از سرطان اطلاع نداشت) و تقاضا کرد که فورا به شاه پناهندگی سیاسی داده شود.
مقامات وزارت خارجه از سال‌ها پیش اشرف را فردی بی‌اندازه فاسد می‌شمردند ولی با او مانند یک شاهدخت رفتار می‌کردند وهر بار به نامه‌های او با نهایت ادب پاسخ می‌دادند. اما این بار نامه مختصری به امضای وارن کریستوفر معاون وزارت خارجه ارسال شد که نوشته بود آن را از جانب رئیس جمهوری که در تعطیلات به سر می‌برد نوشته است. (برژینسکی می‌گوید لحن پیش‌نویس اصلی نامه سردتر بود و به عنوان خانم پهلوی ارسال شده بود او می‌افزاید: احساس کردم این پاسخ برای اشراف سخت نامطلوب است و لذا آن را از نو به نحوی نوشتم که قدری گرم‌تر باشد و تعارفات مناسب‌تری در بر داشته باشد.
در حدود 4 هفته پس از ورود به مکزیک، وضع مزاجی شاه مجددا رو به خرابی گذاشت. همراهانش پزشکان مکزیکی را احضار کردند و آنها تشخیص مالاریا دادند. این تشخیص غیرمعقول نبود زیرا او قبلا مبتلا به مالاریا شده بود و کوئرناواکا مملو از پشه بود. اما بدن شاه به معالجه پاسخ مساعد نداد. بعدها فرح گفت: ما خیلی نگران بودیم آیا این وضع به علت بیماری‌اش بود یا مالاریا یا حصبه؟ اطرافیانش ورم کبدی را ممکن می‌دانستند همه آنان آمپول گاماگلوبولین به خودشان تزریق کردند.
ژرژ فلاندرن در 12 و 19 ژوئیه از بیمارش عیادت کرد شمار گویچه‌های سفید پاه پایین آمده بود. بنابر این فلاندرن شیمی درمانی راکاهش داد در 20 اوت شمار گویچه‌ها بهتر شد و لذا فلاندرن معالجاتش را از سر گرفت. در اواسط سپتامبر متوجه شد که شاه یرقان گرفته است.
در اواخر سپتامبر مارک مرس به کارفرمایش رابرت آرمائو در نیویورک تلفن زد وگفت شاه جدا بیمار است آرمائو به این نتیجه رسید که شاه نیاز به اظهار نظر یک پزشک مشاور آمریکایی دارد. گمان می‌کرد احتمال دارد مالاریا مساله اصلی بوده باشد لذا با جوزف رید دستیار راکفلر که اکنون به اداره مالی شاه کمک کرد و با وزارت خارجه ارتباط داشت صحبت کرد. رید به دکتر بنجامین کین که دوست قدیمی خانواده‌اش بود و اخیرا بیماری اسهال او و آرمائو را معالجه کرده بود تلفن زد واز او خواهش کرد که شاه را ببیند.
بنجامین کین مردی است درشت هیکل باشخصیتی قوی که بعضی‌ها آن را خرد کننده می‌دانند. اومتخصص در انگل‌شناسی و آسیب‌شناسی است وافتخار می‌کند که از تبار یک خانواده سوسیالیست انگلیس است.سری چهار گوش دارد که بر آن موهای خاکستری کوتاه روییده است. دائما انتهای سیگار برگش را می‌جود افسانه‌های عجیب و غریبی در باره خودش می‌سازد. چهره آفتاب سوخته دارد، کت و شلوار و جلیقه می‌پوشد. از او به عنوان مرد شیک‌پوشی که تاکنون چندین بار به دور زمین سفر کرده و چند تن از زیباترین زنان جهان را تصاحب و با آنان ازدواج کرده است. نام برده‌اند.
کین پزشکی است که هیجان می‌آفریند. دیوید هالبرستام نویسنده آمریکایی در باره او می‌گوید: مردی است شگفت‌آور، پزشک بزرگی است که از مکتب قدیم که واقعا به حال بیمارانش توجه دارد. اما گاهی مثل یک جاده صاف کن کوچک به نظر می‌سید و در حرفه پزشکی- که معمولا خودخواهی‌ها زیاد است و موجب برخوردهای شدید می‌شود- عده‌ای هستند که به خاطر گرایش او به بی‌اعتبار کردن هر کس که با نظریاتش مخالفت کند از او به نیکی نام نمی‌بردند.
در آن هنگام مطب خصوصی دکتر کین در خیابان پارک و دفتر کار و آزمایشگاه او در بیمارستان دانشکده پزشکی دانشگاه کورنل نیویورک قرار داشت. اگرچه تخصص او در انگل‌شناسی بود ولی بعنوان پزشک بیماری‌های داخلی کار می‌کرد و بیماران را می‌پذیرفت که شامل طیف وسیعی از هرگونه مسائل پزشکی بود.
وقتی جوزف رید به او تلفن زد و گفت باز هم مسئله‌ای در مورد آقای‌ «پیتر اسمیت» پیش آمده است، کین گفت: «چی؟ باز هم؟»
رید پاسخ داد: «نه، این یک پیتر اسمیت دیگر است.»
چند سال پیش دکتر کین را به بالین مارکوس وانبرگ یکی از مهم‌ترین صاحبان صنایع سوئد (و پسرعموی رائول والنبرگ قهرمان جنگ)‌ برده بودند که دچار عفونت ریوی شده بود. وقتی کین او را معاینه کرد، والنبرگ در آستانه مرگ قرار داشت و کین به پزشک سوئدی او گفت: «این مرد را نمی‌توان با هویت واقعی‌اش معالجه کرد. اگر او مانند یک بیمار عادی مثلا «پیتر اسمیت» معالجه شود امید بهبود خواهد داشت.» به عبارت دیگر نمی بایست او را در بخش خصوصی بستری و تحت مراقبت پزشکان عصبی که به این مناسبت استخدام شده بودند قرار دهند بلکه می‌بایست مثل یک بیمار عادی در یک بیمارستان عمومی به معالجه‌ای بپردازند. این کار طبق توصیه کین انجام شد و «پتیر اسمیت» زنده ماند. بعدها کین این ماجرا را برای دنیس بریو خبرنگار مجله اخبار پزشکی امریکا نقل کرد.
اکنون رید می‌گفت که یک «پیتر اسمیت» دیگر پیدا شده است. او شاه بود که در مکزیک از مالاریا و یرقان رنج می‌برد. آیا او لطفا می‌تواند به عیادت او برود؟
بدین سال در ماه‌های بعد «پیتر اسمیت» یکی از نام‌های مستعار پزشکی شاه گردید (یا شاید بهتر باشد بگوییم دومین نام، زیرا فلاندرن سالیان دراز یک نام مستعار دیگر را روی برچسب‌های نمونه خون او در پاریس نوشته بود). ولی کین یک موفقیت جالب نیز کسب کرد که در ظاهر ناچیز ولی در باطن مهم بود. معمولا اشخاص پولدار و قدرتمند همیشه هم از بهترین مراقبت‌های پزشکی برخوردار نمی‌شوند. اهمیت و مقام اجتماعی آنان مانع از این کار می‌شود. تسهیلات و تجهیزات بیمارستان‌های خصوصی در معالجه بیماری‌های مهم به اندازه بیمارستان‌های عمومی وابسته به دانشگاه‌ها نیست و پزشکان بیمارستان‌های مزبور چنانچه بیمارستان شخصیتی برجسته باشد از قبول خطر وحشت دارند. در این مورد بخصوص، وقتی این واقعیت روشن شد که ممکن نیست شاه را تخت نام مستعار «پیتر اسمیت» معالجه کرد، وضع مزاجی او رو به وخامت رفت. بعدها کین به بریو خبرنگار اخبار پزشکی امریکا اظهار داشت: «می‌بایست بهترین مراقبت‌های پزشکی به شاه داده شود،‌ اما در واقع چیزی شبیه به بدترین مراقبت‌ها از او بعمل آمد.»
رید پس از آنکه ترتیب سفر کین به مکزیک را داد، به وزارت خارجه تلفن زد تا با دیوید نیوسام معاون آن وزارتخانه که در سراسر آن سال رابط میان دولت امریکا و راکفلرها و اطرافیان پهلوی بود گفتگو کند. رید اظهار داشت که شاه در مکزیک بیمار شده و ممکن است برای معالجه نیاز به آمدن به امریکا داشته باشد. نیوسام همیشه مخالف ورود شاه به امریکا بود. لذا با احتیاط واکنش نشان داد و گفت: «باید برای او پرونده خاصی تشکیل داده شود.»
برحسب تصادف ونس وزیر خارجه در همان هنگام دلایلی را که موجب رد کردن اجازه ورود به شاه شده بود. سفارت امریکا در تهران هنوز توصیه می‌کرد که ورود شاه به ایالات متحد برای امریکائیان مقیم ایران بسیار خطرناک خواهد بود. پس از تلفن رید، یکبار دیگر وزارت خارجه موضوع را با سفارت در تهران مطرح کرد. نظر سفارت همان بود و تغییر نیافته بود.
کین در 29 سپتامبر وارد مکزیک شد. دکتر پیرنیا شرحی درباره بیماری شاه به او داد ولی اسمی از سرطان بمیان نیاورد. کین شاه را واقعا بیمار یافت. او به یرقان شدیدی مبتلا شده و در حدود پانزده کیلو وزن کم کرده بود. کین پس از معاینه تشخیص داد که بیماری او احتمالا مالاریا یا ورم کبد نبوده بلکه بیشتر یرقان انسدادی است که ممکن است ناشی از سنگ کیسه صفرا یا سرطان لوزالمعده باشد. به شاه اظهار داشت در نطر دارد نمونه خون او را بگیرد.
اما شاه زیربار نرفت. او نخواسته بود که کین به مکزیک بیاید،‌ این فکر از رابرت آرمائو بود. شاه به ژرژ فلاندرن که همین یک هفته پیش به او شیمی درمانی تجویز کرده بود اطمینان داشت. لذا مایل نبود شخص دیگری وضع خون او را ببیند. به کین گفت که پزشکان فرانسوی برای معالجه ورم کبدش به او کروتیزون تجویز کرده‌اند و همان روز صبح تعداد زیادی از این قرص‌ها را مصرف کرده است.
کین اظهارنظر کرد که کورتیزون ممکن است خطرناک باشد و استدلال کرد بهتر است شاه مجددا پزشکان فرانسوی خود را احضار کند و از آنها بخواهد که تشخیص جدیدی بدهند. می‌گوید: «داستان پیتر اسمیت را برای شاه تعریف کردم و گفتم شما باید نامتان را به پیتر اسمیت تغییر بدهید.»
شاه پاسخ داد:‌ «فراموش نکنید که من مسلمانم و نمی‌توانم نامم را تغیر بدهم.» کین گمان کرد که شاه شوخی می‌کند.
برای کین روشن بود که شاه مصمم است بر مراقبت‌های پزشکی خود نظارت داشته باشد و فقط به پزشکان فرانسوی‌اش اعتماد دارد. در این صورت آنها باید به مکزیک می‌آمدند. کین گفت:‌ «شما به مراقبت‌های پیشرفته‌تری از آنچه فعلا دریافت می‌کنید نیاز دارید.» آنگاه خشمگین از اینکه شاه اجازه نداده است نمونه خونش را بردارد و به نیویورک پرواز کرد. او عادت نداشت بدین نحو حتی بوسیله اشخاص مهم پذیرفته شود. می‌گوید: «گمان کردم یا به توصیه من نیازی نیست یا از آن استقبال نمی‌شود. دیگر انتظار نداشتم خبری از شاه بشنوم.»
ملکه فلاندرن را از پاریس احضار کرد. وقتی او در اوائل اکتبر به کوئرناواکا رسید، بی‌درنگ تشخیص داد که حال بیمارش به وخامت گراییده و بدنش دیگر به شیمی درمانی پاسخ نمی‌دهد. ورم غدد لنفاوی گردنش دوباره شروع شده بود. او می‌دانست که تشخیص مالاریا از سوی پزشکان محلی درست نیست و شاه در واقع از یرقانی رنج می‌برد که یا ناشی از سنگ کیسه صفرا یا سرطان است. بعدها فلاندرن گفت: «به این نتیجه رسیدم که او باید فورا در بیمارستان بستری شود.» از پنج سال پیش یک معانیه کلی از شاه بعمل نیامده بود و بیش از این نمی‌بایست به عهده تعویق افتد.
شاه توصیه پزشکش را پذیرفت و گفت: «ولی نه در ایالات متحده. پس از آنچه امریکائی‌ها با من کرده‌اند، حتی اگر به زانو بیفتند و التماس بکنند دیگر پایم را به کشورشان نخواهم گذاشت.» بنابراین فلاندرن همراه با دکتر پیرنیا به مکزیکوسیتی رفت تا در پیدا کردن بهترین بیمارستان برای بستری کردن شاه بکوشد. آندو تشخیص دادند که تسهیلات بیمارستان دانشگاه مکزیکو که متخصصان سرطان آن تحصیل کرده فرانسه بودند، از همه بهتر است.
در اواسط اکتبر رابرت آرمائو از نیویورک به مکزیک پرواز کرد. بیش از یک ماه بود که او شاه را ندیده بود. به درون اتاق خواب شاه رفت و از مشاهده قیافه او وحشت کرد. صورت شاه سیاه شده بود، از دردهای شدیدی در شکمش رنج می‌برد و حالت تهوع داشت. بزحمت می‌توانست چیزی بخورد. آرمائو گمان کرد او در حال مرگ است.
در بیرون اتاق خواب،‌ فلاندرن و آرمائو برای نخستی‌بار با یکدیگر روبرو شدند. فلاندرن از مشاهده ظاهر تر و تمیز و لباس شیک آرمائو یکه خرد. او برای این متصدی جوان روابط عمومی امریکایی این راز را فاش ساخت که سالیان دراز است که خود او و رئیس مافوقش ژان برنار به معالجه شاه اشتغال دارند. آرمائو با این اسامی آشنا نبود، ولی وقتی به کین تلفن زد و از او خواهش کرد که به مکزیک بازگردد، کین مطلب را فهمید. همانطور که نام کریستیان بارنارد مترادف با جراحی قلب است، نام ژان برنار با سرطان خون و سرطان لنف مترادف است. اکنون اختلافاتی که می‌بایست آخرین سال زندگی شاه را تلخ کند و به مخاطره اندازد، کم کم بروز می‌کرد.
در 17 اکتبر جوزف رید مجددا به دیوید نیوسام در وزارتخانه تلفن زد و گفت‌که وضع مزاجی شاه بدتر شده و ممکن است سرطان داشته باشد. نیوسام خواهش کرد که دکتر کین با دکتر ابن داستین پزشک مخصوص وزارت خانه تماس بگیرد. کین این کار را کرد. فردای آن روز کین وارد کوئرناواکا شد و فلاندرن یک گزارش سی صفحه‌ای به او تسلیم کرد که معالجاتی را که او و ژان برنار از 1974 از شاه کرده بودند شرح می‌داد.
به گفته کین «فلاندرن در مورد مراقبت‌هایی که از شاه شده بود حالت پوزش طلبی داشت.» شاه بسیار کم به آنها اجازه داده بود که به معالجه‌اش پردازد. خاطره فلاندرن از این ملاقات تا حدودی فرق دارد. می‌گوید گمان می‌کرده است آرمائو یک متخصص سرطان‌شناسی را از نیویورک خواهد آورد نه یک متخصص در بیماری‌های گرمسیری را. او عقیده دارد ممکن است کین آدم خوبی باشد، ولی نمی‌توانست از مسائل واقعی شاه مطلع باشد. می‌گوید: علم پزشکی بسیار تخصصی شده است. یک نفر که در یک رشته بخصوص کار می‌کند ممکن است از آنچه در اتاق مجاور می‌گذرد بی‌اطلاع باشد.» کین نظر دیگری دارد. می‌گوید: «وقتی از یک پزشک خوب نظرخواهی می‌شود، او می‌تواند متخصصین مناسب را به بالین بیمار بیاورد.»
سپس کین و فلاندرن و پزشکان مکزیکی به دیدن شاه رفتند. این نخستین مورد از یک رشته دسته‌‌بندی‌های بین‌المللی در اطارف بستر شاه بود (که در بعضی موارد حاضر به کشتن یکدیگر بودند). قیافه شاه ترسناک شده بود. کین یقین پیدا کرد که شاه یرقان انسدادی دارد و علت آن را سنگ کیسه صفرا تشخیص داد. ظاهرا شیمی‌ درمانی دیگر مؤثر نبود. طحالش مجددا بزرگ شده بود و غده‌های لنفاوی گردنش هم ورم کرده بود. فلاندرن با نظر او موافقت کرد.
به گفته کین شاه از اینکه قبلا حقیقت را به او نگفته بود پوزش طلبید و اظهار داشت «مصالح مملکتی» مانع بوده است.
اکنون شخصیت برجسته کین شروع به خودنمایی کرد. ژرژ فلاندرن پزشک مخصوص شاه بود و سالیان دراز این وظیفه را برعهده داشت. اما اکنون بن کین سررشته امور را به دست می‌گرفت. همانطور که قبلا فلاندرن گفته بود، کین نیز به شاه اظهار داشت که باید بی‌درنگ در بیمارستان بستری شود. یرقان انسدادی می‌بایست در عرض 48 ساعت عمل شود و حال آنکه شاه هفته‌ها بود به آن مبتلا شده بود. علت آن ممکن بود سرطان لوزالمعده یا سنگ کیسه صفرا باشد و این سنگ‌ها را می‌بایست خارج کرد. پس از آن پزشکان می‌بایست در مورد طحال و غدد لنفاوی و وضع خون او تصمیم بگیرند.
شاه پرسید آیا می‌توان همه این کارها را در مکزیک انجام داد، زیرا فلاندرن قبلا همه ترتیبات را داده است. کین با شیوه خشن و بی‌تربیت خود- که بعدها کانون درام گردید- پاسخ داد: «اعلیحضرتا، البته شما می‌توانید عمل جراحی را در مکزیک، در داکا و حتی در تمبوکتو زیر یک چادر انجام بدهید.»
شاه هنوز مکزیک را ترجیح می‌داد. او به فلاندرن اعتماد داشت و فلاندرن معتقد بود تسهیلات مکزیک خوب است. اما وقتی از او سئوال شد که آیا تسهیلات امریکایی بهتر نیست، ناچار شد موافقت کند. وانگهی،‌ ثروتمندان مکزیکی به اطرافیان شاه گفته بودند که هر وقت بیمار می‌شوند برای معالجه به امریکا می‌روند. آرمائو به فلاندرن گفت: «برای شخص شاه، فقط بهترین به درد می‌خورد و بهترین نیز فقط در امریکا است.»
یک نگرانی دیگر نیز وجود داشت و آن امنیت بود. آرمائو نگران آن بود که حفظ جان شاه از خطر تروریست‌ها در یک بیمارستان مکزیکی مقدور نباشد. هر یک از دربان‌های بیمارستان، هر مردی که روپوش پزشکان را پوشیده و به صورتش دهن‌بند زده بود امکان داشت آدمکش باشد. از این لحاظ نیز آرمائو مایل بود شاه به امریکا برود.
ولی خود شاه هنوز سخت بی‌میل بود و مرتبا می‌گفت: «در آنجا مرا نمی‌خواهند.» بعدها دکتر کین درباره این مرحله اظهار داشت: «دکتر فلاندرن به عنوان پزشک مسئول خودش را کنار کشید، هرچند تا پایان کار باقی ماند. اکنون من پزشک شاه بودم.» این بود که به طرح نقشه برای بردن او به نیویورک پرداخت.
فلاندرن این مرحله را با اندکی تفاوت تعریف می‌کند. می‌گوید من هرگز خودم را کنار نکشیدم. کین خودش سررشته امور را در دست گرفت. بین پزشکانی که ملیت‌های مختلف دارند غالبا اختلاف نظر و بحران روی می‌دهد و گو اینکه فلاندرن به اندازه کافی انگلیسی صحبت می‌کند ولی بر این زبان مسلط نیست. او بعدها متذکر شد که پاره‌ای از امریکائیان از اینکه مردم زبانشان را به روانی صحبت نمی‌کنند ناراحت می‌شوند. «امریکایی‌ها زیاد هم با تریبت و ملایم نیستند.»
فلاندرن بعدها اقرار کرد که بشدت آشفته شده بود. می‌گوید: «جنجال برپا کردم. گفتم حاضر نیستم مسئولیت‌های خود را به یک انگل شناس خنده‌رو واگذار کنم. این کار برایم رنج‌آور بود.» عقیده داشت حرفش منطقی است. او یک سرطان‌شناس مسئول یک بیمار سرطانی بود که حالش رو به وخامت می‌رفت. دلیلی نداشت جای خود را به یک متخصص بیماری‌های گرمسیری واگذار کند. کین به روایت خودش اصلا متوجه بی‌میلی فلاندرن نشد.
فلاندرن می‌گوید وقتی آرام گرفت که به او اطمینان دادند که دکتر کین مسئول قضیه باقی نخواهد ماند بلکه شاه را به یک سرطان‌شناس بیمارستان مموریال خواهد سپرد که مورد تایید فلاندرن بود. اما بتدریج که بحث بر بالین بیمار ادامه یافت و معلوم شد که دکتر کین قصد دارد شاه را به بیمارستان نیویورک ببرد،‌فلاندرن دوباره زبان به اعتراض گشود. اسدالله علم وزیر دربار شاه پس از آنکه در بیمارستان امریکایی پاریس معالجه شده بود،‌به آن بیمارستان فرانسوی همراه علم به نیویورک پرواز کرده بودند و تجربه وحشتناکی از طرز رفتار کارکنان بیمارستان نیویورک داشتند. این بود که فلاندرن بسوی ملکه رفت و در گوشش زمزمه کرد: «این یک فاجعه است. بدترین اتفاقی که ممکن است روی دهد.»
فلاندرن می‌گوید ملکه این سخنان را برای شاه بازگو کرد و او را به کین و سایر پزشکان گفت که نظرشان را تایید نمی‌کند. امریکائیان مجددا به او اطمینان دادند که بیمارستان مموریال در همان خیابان و روبروی بیمارستان نیویورک قرار دارد و هر دو با یک راهروی زیرزمینی به یکدیگر متصل هستند و از این راهرو خواهند توانست او را برای درمان به آنجا ببرند.
در این لحظه فلاندرن احساس درماندگی کرد و خود را کاملا تنها یافت. پس از آنکه جلسه مشاوره طبی در بالین شاه پایان یافت، او مجددا تنها به دیدار شاه شتافت و از او پرسید آیا مایل است که خود او هم به نیویورک بیاید؟
به خاطر می‌آورد که شاه پاسخ داد: «شما تا به حال خدمات زیادی به من کرده‌اید. اطمینان دارم که خودتان نیز مسائلی دارید. بنابراین ضرورتی ندارد که به نیویورک بیایید.» واقعیت این است که فلاندرن تصور نمی‌کرد وجودش در نیویورک چندان مفید باشد. می‌گوید: «من امریکائیان را می‌شناختم. می‌دانستم که پس از تجربه اسدالله علم قادر به انجام هیچ کاری در نیویورک نخواهم بود. با وجود این گاهی تاسف می‌خورم که چرا همراه او نرفتم. اما امریکائیان هیچ تلاشی در دعوت من به نیویورک نکردند.»
او برای خداحافظی نزد ملکه رفت. ملکه یک گلدان نقره کوچک مکزینی که رویش علامت خانواده پهلوی نقش شده بود به او داد و گفت ز اینکه هیچ چیزی از ایران ندارد که به او بدهد متاسف است و با لبخندی شرم‌آگین افزود: «شاید از آن به عنوان جامدادی روی میز تحریرتان استفاده کنید.»
ملکه در وضعی بسیار ناراحت‌کننده قرار گرفته بود. او نیز مانند شاه به فلاندرن اعتماد داشت،‌ ولی امریکاییان به او می‌گفتند که شوهرش باید به امریکا برود. او نیز مایل نبود به آن کشور برود ولی می‌گوید: «نمی‌خواستم مسئولیت را به گردن بگیرم. هر کس می‌داند که ایالات متحد بهترین جا برای معالجه است و اگر ما شاه را در مکزیک معالجه می‌کردیم و حادثه‌ای رخ می‌داد، احساس می‌کردم که تا آخر عمر خودم را برای نرفتن به امریکا سرزنش خواهم کرد...»
آن شب که 8 اکتبر بود، کین به دکتر داستین پزشک مخصوص وزارت خارجه تلفن کرد و تشخیص پزشکان و توصیه‌های آنان را برایش شرح داد. گمان می‌کرد مکالمه تلفنی‌اش ضبط می‌شود. کین اظهار داشت که می‌تواند یک تیم پزشکی برای معالجه شاه در مکزیک جمع‌آوری کند ولی اگر او را به بیمارستان نیویورک منتقل سازند بهتر خواهد بود. داستین پرسید چه مدت وقت دارند. کین پاسخ داد: «چند روز آری،‌ چند هفته شاید، چند ماه به هیچ وجه.»
صبح فردای آن، موضوع در نشست صبحانه هفتگی پرزیدنت کارتر که به امور خارجی اختصاص داشت مطرح گردید. اکنون سایروس ونس نظرش را تغییر داده بود. او عقیده داشت به دلایل انساندوستی[!] باید به شاه اجازه ورود داده شود.
بعدها نوشت:‌ «ما در برابر ترازویی قرار گرفته بودیم که در یک کفه آن تجابت متعارف و انسانیت [!] و در کفه دیگر امکان صادمه دیدن اعضای سفارتمان در تهران قرار داشت.» کارتر هنوز استدلال می‌کرد که این کار برخلاف منافع امریکاست. همیلتون جردن رئیس ستادش چشم به گرفتاری‌های سیاسی آن دوخته بود و گفت: «آقای رئیس جمهوری، اگر شاه در مکزیک بمیرد آیا به بهانه‌ای که به دست کیسینجر خواهد داد اندیشیده‌اید؟ او خواهد گفت: شما ابتدا باعث سقوط شاه شدید و اکنون او را کشتید.»
کارتر جواب داد: «کیسینجر به درک! من رئیس جمهور این کشور هستم.»
سرانجام ونس و برژینسکی متفقا در زمینه اصول انسانی استدلال کردند. کارتر تنها مانده بود. از مشاورانش خواست که درباره وضع مزاجی شاه مجددا بررسی کنند و از سفارت امریکا در تهران بپرسند که آیا امنیت آنها در خطر نخواهد افتاد. ونس موافقت کرد که این کار را بکنند.
درحالیکه جلسه در شرف پایان بود، کارتر پرسید: «اگر آنها سفارت ما را اشغال کنند و شهروندان ما را به گروگان بگیرند، آنوقت شما آقایان توصیه انجام چه کاری را به من خواهید کرد؟»
چهل و هشت ساعت پس از این جلسه، کاردار امریکا در تهران وضع مزاحی شاه و این امکان را که به او اجازه ورود به امریکا داده شود به اطلاع مهدی بازرگان نخست وزیر و ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه رساند. هر دو آنها آشکارا شگفت‌زده شدند. انقلابیون روزنامه‌هایی را که از رژیم پهلوی باقی مانده بود تصرف کرده بودند و هرگونه شایعه‌ای را که در کوچه و بازارهای تهران رواج داشت منتشر می‌کردند و تا به حال هیچ صحبتی از سرطان شاه در میان نبود.
بازرگان و یزدی از فکر رفتن شاه به آمریکا خوششان نیامد. تقریبا همه ایرانیان این کار را تکرار توطئه سیا در 1953 به منظور بازگرداندن شاه تلقی خواهند کرد. ممکن است این قضیه موقعیت خود آنان را در برابر آیت‌الله خمینی که فشار زیادی برای اقدامات تندتر بمنظور استقرار رژیم مذهبی می‌آورد، تضعیف کند. اما اگر قرار بود شاه به امریکا برود تکزاس بهتر از نیویورک خواهد بود زیرا در این صورت او در قلب مخالفان تبعید شده رژیم قرار نمی‌گرفت. اگر به نیویورک می‌رفت ایرانیان یقین پیدا می‌کردند که او مشغول توطئه‌ای علیه انقلاب است. مقامات ایرانی دستور دادند تعداد بیشتری پلیس در اطراف سفارت قرار داده شود.
در همان حال دکتر داستین پزشک مخصوص وزارت خارجه با مشاور طبی سفارت امریکا در مکزیکوسیتی صحبت کرده بود. در آن هنگام می‌گفتند که این شخص که دکتر خورخه سروانتس نام داشت تایید کرده بود که بهتر است شاه به امریکا برود. با این همه بعدها ضمن تحقیقی که روزنامه نیویورک تایمز به عمل آورد، این مکالمه «غیررسمی» توصیف شد و خود سروانتس ادعا کرد که به داستین اظهار داشته بود که همه نوع تسهیلات در مکزیکوسیتی وجود دارد.
داستین به روسای مافوقش در وزارتخانه گزارش داد که بر اساس مکالماتی که با کین و سروانتس داشته است اعتقاد دارد که شاه باید فورا به امریکا بیاید. اما کین بعدا ادعا کرد که چنین چیزی به داستین نگفته بود. او گفته بود که «شاه در ظرف چند هفته نیاز به معالجه دارد اما نه لزوما در چند روز آینده.» و نیز بعدا ادعا کرد که به دکتر داستین گفته بود هرچند شخصا نیویورک را ترجیح می‌دهد ولی معالجه در مکزیک نیز امکان‌پذیر است. اما استنباط کاخ سفید چنین نبود.
گزارش پزشکی که دکتر داستین به وزارت خارجه تسلیم کرد قاطعانه‌تر از مطالبی است که کین ادعا می‌کند داستین گفته است. کتاب سفید محرمانه‌ای که متعاقب این قضیه کاخ سفید تهیه و منتشر کرد، اظهارنظر او را چنین نقل کرده است:
برای تشخیص دقیق این نوع بیماری لنفوما و درجه پیشرفت و تعیین اثرات آن در روند که تولید بیماری یرقان کرده است و تصمیم درباره معالجات بیشتر، مطالعات فو‌ق‌العاده فنی لازم است. در اینگونه موارد معمولا معالجات شیمی‌ درمانی فرعی ضرورت دارد ولی باید بر اساس موثر واقع‌ شدن تدریجی تشخیص صحیح صورت بگیرد. اینگونه مطالعات با هیچ یک از تسهیلات پزشکی مکزیک عملی نیست. نظر دکتر داستین این است که «وضع مزاجی بیمار فوریت دارد و بسرعت رو به وخامت است. هر روز که یرقان شدیدتر شود و حالت روحی بیمار رو به خرابی برود، احتمال بهبود او از عمل جراحی که ضرورت قطعی دارد، کمتر خواهد شد.»
با گذشت زمان عجیب می‌نماید که چرا وزارت خارجه امریکا یک سرطان شناس درجه اول امریکایی را (همانطور که فلاندرن پیشنهاد کرده بود) به کوئرناواکا نفرستاد یا دست کم از دکتر کین نخواست که به یک سرطان شناس مکزیکی که فلاندرن انتخاب کرده بود تلفن کند و ببیند آیا می‌توانند مراقبت‌های لازم را در مکزیک به شاه بدهند. هیچ یک از این کارها انجام نگرفت.
در 20 اکتبر کارتر یک گزارش «فوق‌العاده حساس» از وزارت خارجه دریافت کرد که می‌گفت شاه مبتلا به‌ «سرطان لنف بدخیم شده که با یک انسداد داخلی نیز توام گردیده و در نتیجه باعث یرقان شدید شده است و نیاز به آزمایش‌های تشخیصی اساسی دارد. دکتر کین... به ما اظهار داشته که این آزمایش‌ها در ایالات متحد انجام بگیرد. دیوید راکفلر تقاضا کرده که ما به شاه اجازه بدهیم به منظور تشخیص و درمان بیماری‌اش در بیمارستان اسلون - کترینگ نیویورک بستری شود. مشاور طبی وزارت خارجه توصیه دکتر کین را تایید می‌کند.» بعدها کین انکار کرد که هرگز اسم بیمارستان اسلون- کتروینگ را که بخشی از بیمارستان نیویورک است و در آن سوی خیابان قرار دارد برده و تقاضای بستری کردن شاه را در آن کرده باشد.
اکنون همه اطرافیان رئیس جمهوری و حتی خود او از ندادن اجازه ورود به یک متحد قدیمی امریکا ناراحت بودند. هم به دلایل انسانی [!] و هم به دلایل سیاسی هیچ یک از آنان مایل نبودند شاه در نتیجه سرسختی آنان در ندادن اجازه ورود، در مکزیک بمیرد.
همانطور که بعدها وزارت خارجه گفت، اگردر مکزیک تسهیلات مناسب وجود نداشت در اروپای غربی که وجود داشت. «با وجود این نتیجه گیری شد که همان موانعی که در ماه مارس هنگام جستجو برای یافتن کشوری که شاه را بپذیرد پدیدار شده بود، اکنون نیز که شش ماه از آن تاریخ می‌گذشت و در جستجوی کشوری برای معالجه او بودند، وجود دارد. بنابر اظهارنظرهای پزشکی مستقل که در درون وزارت خارجه می‌شد، هر روز تاخیر ممکن بود وضع مزاجی شاه را بدتر و شاید علاج‌ناپذیر سازد... هنگامی که تقاضا مطرح شد و ماهیت واقعی بیماری شاه روشن گردید، وزارت خارجه را عملا از جستجو برای تسهیلات جایگزین در کشورهای دیگر بازداشت.»
لوپز پورتی یو رئیس جمهوری مکزیک از بیماری شاه باخبر شده و قبلا به او گفته بود هر وقت معالجه‌اش تمام شود خواهد توانست به خانه واقع در کوئرناواکا برگردد. بر اساس این تفاهم جیمی کارتر موافقت کرد که شاه به نیویورک پرواز کند.
در شب 22 اکتبر، شاه و همراهانش مکزیک را با هواپیمای گلف استریم کرایه‌ای ترک نمودند. او بزحمت توانست از اتومبیل تا هواپیما راه برود. هنگام پرواز به آرامی در صندلی‌اش نشسته بود و بعدا نوشت که وقتی هواپیما بر فراز خلیج مکزیک به سوی فلوریدا پرواز می‌کرد به سرنوشت ایران می اندیشید.
هواپیما دستور داشت که بمنظور انجام تشریفات گمرکی در فورت لادردیل فرود آید. فرح بعدها گفت: «بدیهی است که ما می‌بایست در یک فرودگان ناشناس فرود بیاییم.» هیچ کس در این فرودگاه در انتظارشان نبود،‌ جز یک بازرس کشاورزی که می‌خواست بداند آیا آنها گیاهی با خود نیاورده و قصد ریختن زباله‌هایشان را ندارند.
شاه به خنده افتاد.
ناچار شدند یک ساعت منتظر بمانند تا ماموران مربوطه از شهر برسند. فرح بخاطر می‌آورد: «اجازه نداشتیم هواپیما را ترک کنیم. من در زمین فرودگاه قدم می‌زدم. در درون هواپیما هوا بقدری گرم بود که می‌خواستم قدری هوای تازه تنفس کنم.»
سرانجام هواپیما به نیویورک پرواز کرد و در ساعت سرد پیش از سپیدم دم 23 اکتبر 1979 در فرودگاه لاگاردیا به زمین نشست. به متصدیان فرودگاه گفته بودند محموله هواپیما محتوی اشیاء گرانبها از بانک مکزیک است.
شاه و همراهانش ابتدا به خانه اشرف در بیکمن پلیس واقع در ایست ساید رفتند. اما همین که نزدیک این محل شدند یک نفر را مشاهده کردند که در تقاطعی ایستاده است و به آنها دست تکان می‌دهد. ظاهرا به رغم محرمانه نگاه داشتن موضوع، چند عکاس در برابر خانه اشرف جمع شده بودند. آرمائو به راننده دستور داد آنان را مستقیما به بیمارستان نیویورک ببرد. بعدها فرح تعریف کرد: «همگی هیجان زده شده بودند و هر چیزی را مهمتر از آنچه بود جلوه می‌دادند. این حالت روحی کارها را برایمان آسان نمی‌کرد.»

*فصل پانزدهم؛عمل جراحی

بیمارستان نیویورک که به مرکز پزشکی کورنل شهرت دارد، مجتمع بزرگ خاکستری رنگی است در حوالی خیابان شصتم، درست در کنار ایست ریور. اتومبیل شاه در محوطه بیمارستان چرخی زد و در برابر ورود شیشه‌ای ایستاد. شاه پیاده شد و از هال بیمارستان که به سبک هنر نو آراسته شده، و از زیر کتیبه‌ای که رویش نوشته‌اند: «دروازه معبد که زیبائی نام دارد» عبور کرد و با آسانسور خصوصی به طبقه هفدهم برده شد.
همراهان شاه نام او را در دفتر بیمارستان «دیوید نیوسام» ثبت کردند. یکی از مستخدمین شاه یک نوار پلاستیکی به این نام به مچ دست او بست. این نوار در تمام مدتی که او در نیویورک بسر می‌برد همچنان باقی بود. تا زمان مرگ شاه در همه گزارش‌های پزشکانی که به وضع او می‌پرداختند، نام وی «دیوید نیوسام» قید می‌شد. دیوید نیوسام حقیقتی که معاون امور سیاسی وزارت خارجه و از ماه‌ها پیش رابط آن وزارت با اطرافیان شاه بود، زیاد از این موضوع خوشش نیامد.
ورود شاه بلافاصله علنی شد. اما طی نخستین روزهای اقامتش در بیمارستان هیچ کس نمی توانست کشف کند که بیماری او چیست. همراهانش تصمیم گرفته بودند پرده ای از سکوت بر این ماجرا بکشند. حتی در آغاز به کارکنان بیمارستان دستور داده شد بستری شدن شاه را تایید نکنند. این دستور مقامات بیمارستان و خبرنگاران را بشدت خشمگین ساخت. این کار یقیقا اشتباهی بزرگ بود زیرا به انواع حدس و گمان‌ها و فرضیه توطئه چه در ایران و چه در ایالات متحده دامن زد.
یکی از سخنگویان وزارت خارجه به نمایندگان مطبوعات اظهار داشت که شاه واقعا بیمار است و وضع مزاجی او بسرعت رو به وخامت نهاده است و پزشکان به او گفته اند که مراقبتی که نیاز دارد فقط در ایالات متحد مقدور است. آنگاه هادینگ کارتر سخنگوی سایروس ونس اظهار نمود که دولت ایالات متحد کاملا از بیماری شاه اطلاع دارد ولی جزئیات آن را فاش نخواهد ساخت. فردای آن روز دکتر لارنس آلتمن خبرنگار پزشکی نیویورک تایمز نوشت شایعاتی در میان پزشکان بیمارستان پخش شده که شاه از سرطان لنف رنج می برد و روز به روز حالش بدتر می شود. خانم کریس گادک دستیار آرمائو در پاسخ به سوالات خبرنگاران گفت: هیچ گونه اطلاعاتی از این قبیل ندارم. چون حقیقت را به او هم نگفته بودند.
واقعیت این بود که شاه را دست کم یک متخصص سرطان شناس امریکایی دیده بود. بن کین از دکتر هیبارد ویلیامز رئیس پزشکان بیمارستان نیویورک تقاضا کرده بود در تشکیل یک تیم پزشکی برای معاجله شاه به او کمک کند. آنها یک جراح متخصص در عمل کیسه صرفا و یک متصدی بیهوشی را انتخاب کردند دو روز پیش از آنکه آقای دیوید نیوسام وارد نیویورک شود دکتر کین به یکی از سرطان شناسان ارشد مرکز پزشکی کورنل به نام دکتر مورتون کولمن تلفن زده بود.
طبق اظهار کولمن، کین گفته بود: مارتی ممکن است لطفا از همرستان خواهش کنید که اتفاق را ترک کند؟ من می خواهم درباره یک وضوع بسیار بسیار مهم با شما صحبت کنم که مقتضی است بکلی محرمانه نگاه داشته شود. آنگه دکتر کین سخنانش را چنین دنبال کرده بود: مارتی قرار است یک نفر از مکزیک به آمریکا بیاید که ورودش به ایالات متحد پیامد‌های بین المللی مهمی در بر خواهد داشت. کولمن در حالیکه به صدای گوش خراش همکارش گوش می داد، به سقف اتاق نگریست چشمانش را بر هم گذاشت و با خودش گفت: باز یک کثافت دیگر بن کین. بعدها که کین این داستان را شنید بی اختیار به خنده افتاد و گفت: نمی دانستم گفته او چقدر بجا و پیشگویانه است.
کولمن یک پزشک ارشد بود که در شیمی درمانی بسیار گسترده سرطان لنف تخصص داشت. البته همه پزشکان شیوه معالجه او را نمی پسندیدند. او گاهی خودش را یک بچه دهاتی اهل ویرجینیا می نامید. مردی بود بلند قد، با پشت خمیده که به جای خندیدن مثل اسب شیهه می کشید و حوصله و ظرافتش در مقایسه با رفتاری که کین با بیماران برجسته اش داشت، ناچیز بود. رفتارش دهاتی وار بود و مثلا به جای اینکه بگوید: «صبح بخیر اعلیحضرت، می گفت رفیق امروز حالت چطوره کولمن عقیده داشت اگر چه کین سلطان شناس نیست ولی باری اینکه مراقبت شاه را بر عهده بگیرد انتخاب خوبی است. گذشته از اینها ، قضیه ای به این اهمیت را پزشکان عادی تحت نظر یک ناظر بهتر می توانند انجام بدهند دکتر کین نیز وظیفه‌اش را بر همین تحو تلقی می کرد.
هنگامی که شاه در بیمارستان بستری شد وضع مزاحی او برای پزشکان متعدی که مامور رسیدگی به او شده بودند نامعلوم بود. (دکتر فلاندرن تنها کسی که از حقیقت اطلاع داشت اکنون به پاریس برگشته بود. ) آیا سنگریزه‌هایی کیشه صفرایی او را مسدود ساخته و موجب یرقان انسدادی شده بود؟ یا اینکه سرطان لنف به شکمش سرایت کرده بود؟ چند ساعت پس از ورود شاه، از وی یک کت اسکن بعمل آوردند (عکسبرداری مقطعی) که دستگاهی است برای تشخیص بیماری که آرمائول به غلط ادعا کرده بود در مکزیک وجود ندارد. پزشکان کشف کردند که در کیشه صرفای او سنگ وجود دارد و طحالش بزرگ شده است.
از همه بیشتر دکتر کولمن دچار بهت و حیرت شد. فلاندرن پرونده کامل را به کین داده بود اما کولمن معتقد بود پیشینه پزشکی شاه نامطمئن است. آیا فرانسویان در تشخیص اولیه خود دایر به بیماری والد نستروم حق داشته اند؟ او عقیده داشت دلایل در مورد تشخیص این بیماری قاطع نیست. در غیر این صورت شاه می بایست از مدتها پیش از سرطان لنف رنج برده باشد و این بیماری متجاوزی است که شاید تنها با یک داور، یعنی کلورامبوسیل که فرانسویان طی این سالها به او می خورانده اند، درمان پذیر نباشد. کولمن نمونه مغز استخوان شاه را آزمایش کرد و در آن هیچ اثری از سرطان لنف یا والد نستروم مشاهده نکرده آیا ممکن نبود ورم طحال از مالاریای ناشی شده باشد که بیمار بیست سال پیش مبتلا شده بود؟ (این نکته را باید یاد آوری کرد که دکتر فلاندرن که مرتبا از پاریس با دکتر کولمن صحبت می کرد بر این باور بود که آمریکائیان کلیه اطلاعات لازم را در دست دارند.)
و اما در مورد معالجه شاه، در حال حاضر مسئله این بود که آیا باید طحال او را که اکنون سه برابر اندازه معمولی شده بود برادرند یا نه؟ تصمیم دشواری بود ولی سرانجام کولمن به این نتیجه رسید که باید طحال را برداشت. کولمن می خواست طحال را آزمایش کند تا به نوع سرطان لنف و درجه پیشرفت آن پی ببرد. در غیر این صورت هیچ راهی برای تشخیص اینکه سرطان لنف در یک جا متمرکز شده یا در بدن پخش شده است، وجود نداشت.
اما در این هنگام یعنی در 24 اکتبر کولمن از شنیدن این خبر که شاه را به اتاق عمل برده و کیسه صفرای او را در آورده اند دچار شگفتی شد. او سرطان شناس و مامور رسیدگی به وضع شاه بود و به او نگفته بودند که چنین عملی در پیش است. این موضوع یکی دیگر از مسائلی بود که موجب قطع ارتباط بین مشاوران پزشکی شاه گردید.
کولمن به اتاق عمل شتافت و پیامی برای جراح فرستاد که طحال شاه را هم در بیاورد. طبق اظهار کولمن پاسخ جراح چنین بود: به مارتی بگویید که من دل و جرات او را ندارم.
این تصمیم بسیار مهمی بود. بعدها مسائل مربوط به طحال موجب مرگ شاه شد. با توجه به آنچخه واقع شد ممکن است استدلال شود که حق با کولمن بود و اگر طحال شاه را بمحض اینکه وارد نیویورک شد در می آوردند ممکن بود مدت بیشتری زنده بماند. کولمن در مورد در آوردن طحال اصرار داشت و بعدها با شگفتی گفت: فرض کنید این مسئله مربوط به شاه نبود و یک فرد عادی رد در بیمارستان بستری کرده بودند. آیا ما طحال او را بر می داشتیم؟ آری چون در موارد مشابه این کار را می کنیم. یکبار دیگر ترس از اینکه مبادا صدمه ای به جان یکی از مشاهیر برسد، دخالت کرد. توجه سراسر دنیا یا دست کم بخشی از آن به وضع مزاجی شاه جلب شده بوده و بنابراین پزشکان او به احتیاط کاری کشانده شدند.
بر عکس، دکتر کین می گوید مطمئن بوده که شاه بقدری ضعیف و مبتلا به یرقان شده که در آن هنگام نمی شد طحالش را برداشت و جراح کاملا حق داشته که این کار را نکند، عمل درست این بود که با خارج کردن هر چه زودتر سنگی‌‌های کیشه صفرا را معالجه کنند.
می گوید در آن هنگام نه او اجازه در آوردن طحال را می داد و نه دکتر هیبارد ویلیامز، «چون بیمار چند هفته بود که مبتلا به یرقان شده بود و وقت قهرمان بازی نبود. ما فرصت زیادی برای پرداختن به مسئله طحال او داشتیم.»
کولمن معتقد است در این خصوص صحیح یا غلط مطلق وجود نداشت. این موضوع بستگی به قضاوت داشت. جراح می بایست در نظر بگیرد که کیشه صفرا در هر حال عضو کثیفی است و کیشه صرفای شاه عفونت مزمن پید کرده بود. اگر طحال را در همان حال بر می داشت یک حفره بزرگ ثانوی در آن سوی شکم ایجاد می کرد که دعوتی از ارگانیسم‌های زنده مهاجم بود. عفونت ممکن بود باعث دمل چرکی شود که کابوس هر جراحی است. شخصی که چاقوی جراحی را در دست دارد باید تصمیم نهایی را بگیرد.
در ضمن عمل کیشه صرفا یک غده لنفاوی نز از گردن شاه برداشته و برای بافت شناسی فرستاده شد. کین ببعدا گفت که نتیجه آزمایش بزرگ شدن سلولهایی را نشان داد که دفاع بافتی از طریق خوردن باکتری‌ها را انجام می دهند و این علامت سلطان لنف بسیار جدی تری از آن چیزی است که قبلا فرانسویان معالجش کرده بودند. ولی کولمن و سرطان شناس او هنوز مطمئن نبودند که سرطان لنف در طحال نیز مانند گردن وجود داشته باشد. گمان می کرد چنین باشد اما با اطمینان نمی توانست اظهار نظر کند.
فردای روز عمل یعنی 24 اکتبر اطرافیان شاه شروع به پخش خبر کردند. در حالی که شاه در طبقه هفدهم بیمارستان خوابیده بود و تظهار کنندگان در خارج فریاد مرگ بر شاه مکشیدند، رابرت آرمائول یک مصاحبه مطبوعاتی ترتیب داد. شگفت آن که در این مصاحبه مطبوعاتی که درباره وضع مزاجی یک بیمار در بیمارستان صورت می گرفت هیچ یک از پزشکان حضور نداشت. آرمائو آنچه را کارمندانش روز پیش تکذیب کرده بودند ، تائید کرد: شاه به سرطان لنف مبتلاست. او گفت که شاه تاکنون بخاطر مصالح مملکتش مایل نبوده که این خبر منتشر شود. شاه را قبلا پزشکان فرانسوی معالجه کردهاد. وقتی از و پرسیدند چرا شاه به فرانسه نرفته است آرمائو پاسخ داد شاه قبلا در آنجا معالجه شده بوده است. از او پرسیدند در چه تاریخی؟ آرمائو گفت اطلاعی ندارد. بر روی هم مصاحبه مطبوعاتی موفقیت آمیز نبود.
فردای آن روز پزشکان مصاحبه مطبوعاتی دیگری ترتیب دادند. دکتر کولمن را در آخرین لحظه به این جلسه فرا خواندند. (او اکنون این احساس را داشت که بن کین همیشه او را در جریان قرار نمی دهد.) کولمن به عنوان سرطان شناس زیاد صحبت کرد. اما اظهار نظر صریح را دشوار یافت زیرا هنوز مطمئن نبود که بیماری اصلی شاه چه بوده و آیا پزشکان فرانسوی او را به نحو مقتضی معالجه کرده اند یا نه و دقیقا چه وقت وضع مزاجی او به وخامت گراییده است. (فلاندرن بعدا تاکید کرد که هم او و هم ژان برنار جزئیات کامل پیشینه پزشکی را در اختیار کین و کولمن نهاده بودند.) کولمن به نمایندگان مطبوعات اظهار داشت که طحال شاه بزرگ شده و اگر ثابت شود که طحال سرطانی است معلوم می شود بیماری به مرحله سوم رسیده و در قسمت فوقانی و تحتانی حجاب جاجز وجود دارد. بسیاری از خبرنگاران متوجه این نکته نشدند. و این خبر را منتشر کردند که شاه به مرحله سوم سرطان لنف رسیده است. همچنین، کولمن توانایی بیماری را برای بهبود تائید کرد و احتمال زنده ماندن او را پنجاه پنجاه دانست. گفت که گذشته از هر چیز بدن او به معالجات اولیه پزشکان فرانسوی پاسخ مساعد داده است. اکنون شیمی درمانی باید با شدت بیشتری دنبال شود. در خاتمه کولمن اظهار داشت: البته وضع بیماری جدی است و به پیک نیک نمی تواند برود.
او گمان می کرد شاه در نیویورک خواهد ماند؛ این بود که به وی گفت تجربیات پزشکی ایجاب می کند که شما در کنار پزشکانتان بمانید.
در تمام این مدت فرح تحت فشار شدید قرار داشت. او در خانه اشراف بسر می برد. روابط آندو در بهترین مواقع دشوار بود و اکنون بدترین مواقع بود. اشراف فرح را تا حدود زیادی مسئول ایجاد فضای باز سیاسی از سوی شاه در اواسط دهه 70 و نپذیرفتن سرکوب قاطعانه انقلاب می دانست. او هیچ کوششی در پنهان داشتن نظریاتش از فرح مبذول نمی داشت.
فرح نیز همانند شاه میلی به آمدن به نیویورک نداشت. او به ژرژ فلاندرن اعتماد داشت و اکنون با او در تماس تلفنی بود. فلاندرون از نحوه معالجات شاه نگران بود و این نرگرانی بر سایر نگرانی های فرح می افزود: و با نظر کولمن موافق بود که طحال شاه را باید در آوردند.
بر ناراحتی فرح این واقعیت افزوده می شد که او همیشه از محیط بیمارستان نفرت داشت - از هنگامی که کودکی بیش نبود و پدرش را از وی جدا کرده بودند و در بیمارستان در گذشته بود. اکنون نگران این بود که چهار فرزندش به همین نحوه رنج نکشند. با اطلاع از اینکه هیچ چیز در نیویورک حتی در بیمارستان پنهان نمی ماند می خواست مطمئن باشد که اخبار مربوط به شوهرش را قبل از اینکه از تلویزیون بشوند، خودش به آنها بگوید. همه آنها در مدارس مختلف به تحصیل اشتغال داشتند. او هر چهار نفر را نزد خودش به بیکمن پلیس آورد اما همه چیز با شتاب انجام می گرفت. و او که می بایست مجددا به بیمارستان باز گردد، فقط چند دقیقه فرصت داشت که درباره بیماری پدرشان و امید به بهبود او با آنان صحبت کنند.
او روزی چند بار از شاه در بیمارستان عیادت می کرد. این ملاقات‌ها همشه غم انگیز و گاهی ناخوشایند. بود. بمنظور اجتناب از تظاهر کنندگان پرخاشگر و پر سر و صدا ناچار بود از یکی از دردهای سرویس رفت و آمد کند، جایی که ماشین خانه و زباله ها قرار دارد، یعنی جنبه غم انگیز و کثیف بیمارستان . همیشه چند تنی دور و برش بودند و هیچ گاه او را تنها نمی گذاشتند می گوید از راهروهای زیر زمینی عبور می کردم محافظان امریکایی به من چسبیده بودند ضمنا می کوشید از روزنامه نگاران و ایرانیان تبعیدی که می خواستند نظر شاه را درباره مسائل گوناگون بدانند، پرهیز کند. بعدها گفت: آنها نمی توانستند بفهمند که او بیمار و در بیمارستان بستری است و نمی تواند به بحث های سیاسی بپردازد.
در حدود یک هفته پس از عمل کیسه صفرای شاه، پر تو نگاری نشان داد که جراحان یک سنگریزه را جا گذاشته اند و هنوز مجرای کیسه صفرا مسدود است. کین و سایر پزشکان، این را یک عارضه معمولی وانمود کردند ولی بطور خصوصی بعضی از آنان مبهوت شده بودند. بعدها کولمن به خاطر آورد که یکی از پزشکان به او گفته بود: واقعا خنده آور است که یک جراح درجه اول یک سنگریزه کیسه صرفا را جا بگذارد. هه هه هه! کولمن در نهایت انصاف پاسخ داد: سنگ کیسه صرفا در همه جا هست. این امر ممکن است برای هر جراحی به کبد بیمار فشار وارد می سازد تا معلوم شود آیا تمام سنگ‌ها از کیسه صرفا خارج شده است یا نه. چرا این کار را نکردند؟ این اشتباه مهمی بود. نمی بایست چنین اتفاقی روی دهد. همکاران من که نظیر این عمل را انجام می دهند، سرشان را با ناباوری تکان می دادند. با این همه دکتر کین می گوید چنین واکنشی بیجا است چون بارها شده است که یک سنگریزه که در کبد پنهان شده متعاقب عمل جراحی به مجرای کیسه صفرا برود.
پزشکان اظهار نظر کردند که یک عمل جراحی دوم از طریق بافت‌های شکم بیمار، خطرناک خواهد بود و تصمیم گرفتند پس از آنکه شاه قدری بنیه از دست رفته اش را بدست آورد یک متخصص کانادایی را که شیوه خاصی برای خرد کردن سنگریزه ها اختراع کرده بود احضار کنند. طبق این شیوه از طریق ذره بین بسیار کوچکی که بوسیله لوله وارد مجرای کیسه صفرا می شد سنگریزه ها را از بین می برند. چنین لوله ای ضمن نخستین عمل جراحی در پهلوی شاه نصب شده بود. شیوه مزبور از سال 1972 بکار برده می شد. ولی در بیمارستان نیویورک متداول نبود. مادام که مجرای کیسه صفرای شاه مسدود بود، نمی شد شیمی درمانی شدید را که دکتر کولمن تجویز کرده بود بکار ببرند. به جای آن تصمیم گرفتند غده سرطانی گردن را که هنوز آزارش می داد، برق بگذارند کولمن هنوز نمی دانست که سرطان لنف شاه موضعی است یا در بدن پخش شده است. اما این موضوع اهمیتی نداشت. اگر در گردن مترمزک شده بود پرتو درمانی ممکن بود او را معالجه کند و اگر پخش شده بود ضرری نمی رسان.
بهترین دستگاه های پرتو درمانی در مرکز سرطان بیمارستان کترینگ - اسلون در آن سوی خیابان وجود داشت. مادر شاه را پزشکان همین مرکز معالجه کرده بودند و شاه به عنوان سپاسگزاری یک میلیون دلار به بیمارستان مزبور اهدا کرده بود. بنابراین دکتر کین به آنجا رفت تا درباره معالجه شاه مذاکره کند طبق اظهار کین یکی دو تن از روسای بیمارستان اصلا مایل به معالجه شاه نبودند. کین از جا در رفت و بعدها تعریف کرد: «منفجر شدم و گفتم حاضر بودید یک میلیون دلار از او بگیرد ولی حالا نمی خواهید او را معالجه کنید؟»
سرانجام بیمارستان زیر فشار زیاد موافقت کرد. ولی اصرار ورزیدند که راهروی زیر زمینی که دو بیمارستان را به یکدیگر متصل می کرد، در روز شلوغ و برای امنیت شاه خطرناک است. لذا شاه را باید شبها برای درمان به آنجا ببرند.
بدین سان شاه را 10 بار با آسانسور به زیر زمین و از آنجا به صندلی چرخ دار از راهروی زیر زمینی به ساختمان روبرو بردند. این کار بسیار ناخوشایند بود و ترس زیادی وجود داشت. به دلایل امنیتی، خانم رادیو لژیست هر روز مسیر خانه اش تا بیمارستان را عوض می کرد.
فرح همشه شوهرش را همراهی می کرد. می گوید: اگر می گفتند ساعت 5 صبح بیاید من از خواب بر می خواستم و به بیمارستان می رفتم. گاهی می گفتند ساعت پنج صبح خوب نیست، ساعت 10 بیاید یا اینکه دکتر نیامده و به ییلاق رفته است. یا اینکه بیمارستان امروز از پذیرفتن شاه معذور است، زیرا می ترسید مورد حمله تروریست‌ها قرار گیرد.
این کارها خسته کننده بود. با این همه غدد لنفاوی کوچک شده و درد تخفیف یافته بود. شاه تا حدودی بنیه اش را باز یافته بود. او همچنان افسرده بود. در اواخر نخستین هفته نوامبر 1979 حالش همچنان رو به بهبود می رفت. در 4 نوامبر 1979 صدها تن تظاهر کننده از دیوارهای سفارت امریکا در تهران بالا رفتند و 66 آمریکایی را در درون آن به گروگان گرفتند، رهبر تظاهر کنندگان اعلام کرد که آنها دانشجویان پیرو خط امام هستند و خواستار استرداد شاه جنایتکار به ایران می باشند. آنها با این کار خود یکی از طولانی ترین نبردهای تاریخ دیپلماسی معاصر را آغاز کردند. نحوست هلندی سرگردان شامل حال بندری شد که او را پذیرفته بود: ایالات متحده امریکا.
هنوز روشن نیست که آیت الله خمینی تا چه اندازه از نقشه اشغال سفارت آگاهی داشته است. ولی بی درنگ این اقدام را تائید کرد و از این فرصت برای پیشبرد انقلاب در راهی که در نظر داشت استفاده نمود. بحران سافرت درست همان فرصتی را در اختیار آیت الله قرار داد که برای بر کنار ساختن حکومت میانه رو مهدی بازرگان جستجو می کرد، همان حکومتی که خودش در ماه فوریه به جای حکومت بختیار برگزیده بود و اکنون برای تکمیل انقلاب اسلامی که آن قدر به آن دلبسته بود، آن را بیش از اندازه معتدل می دید.
در ماه های آخر 1987 ائتلاف بزرگی از بسیاری از گرو های مخالف به منظور بر اندازی شاه تشکیل گردید. آین الله خمینی توانست گسترده ترین ائتلاف ممکن را تشکیل دهد. اما بمحض اینکه شاه رفت، دیگر اتفاق آراء در مورد اینکه ایران چگونه باید اداره شود وجود نداشت. هدف شخص آیت الله برقراری حکومت اسلامی طبق رویه سنتی اسلام بود که بوسله ولی فقیه رهبری شود. بسیاری از به اصطلاح میانه روهایی که در اطراف بازرگان جمع شده بودند، اگر چه مذهبی بودند ولی موافق بازگشت به قانونی اساسی 1906 بودند که از غرب الهام گرفته بود و بر دموکراسی و آزادی‌های اجتماعی تاکید داشت. یک گروه سوم که می توان آنها را چپگرایان اسلامی نامید، می خواست اصول عقاید اسلایم را با افکار سیاسی چدید پیوند دهد. چنین عقایدی را چریک‌های شهری که با شاه جنگیده بودند و شاه آنان را مارکسیست اسلامی پذیرفته بودند.
هم میانه روها و هم چپگرایان اسلامی برای روحانیت نقشی تابع در نظر داشتند. عقیده آیت الله خمینی آشکارا چنین نبود. در بهار 1979 آیت الله افزایش تعداد کمیته های انقلابی را که وابسته به مساجد بودند تشویق کرده بود. آنها بسیاری از مشاغل دولتی را در دست گرفتند تا جایی که بازرگان شکایت کرد که مثل چاقوی بی تیغه است.
در ماه اوت وقتی انتخابات مجلس خبرگان منجر به تشکیل مجلسی شد که تقریبا تمامی اعضای آن پیرو نظریات آیت الله خمینی بودند، ضربه دیگری هم به بازرگان و هم به چپگرایان اسلامی وارد شد. مجلس خبرگان یک قانون اساسی تدوین کرد که کاملا مطابق میل آیت الله بود. اکنون آیت الله خمینی درصدد در هم کوبیدن مخالفانش بود. جنگ با کردها که هنوز برای کسب خود مختاری فشار وارد می ساختند موجب سرگرمی افکار عمومی شد. روزنامه ها و احزاب مخالف تعطیل شدند. اینگونه کارها مورد تائید بازرگان نبود.
بازرگان از هنگام انتصاب به نخست وزیری کوشش کرده بود راه میانه را در پیش بگیرد. او تماس با سفارت آمریکا را ادامه داده و امیدوار بود که ارتش کمان فی السابق قطعات یدکی مورد نیازش را از امریکا دریافت نماید و به عنوان یک ضد کمونیست قدیمی خواستار پشتیبانی ایالات متحد در برابر اتحاد شوروی بود. سیاست آشکار او پاره ای از مقامات وزارت خارجه آمریکا را بر آن داشت که معتقد شوند مناسبات ایران و آمریکا رو به بهبود خواهد رفت، داد و ستد بین دو کشور حتی بش از پیش با موفقیت ادامه خواهد یافت . در اول نوامبر بازرگان و وزیر خارجه اش از پیش با موفقیت ادامه خواهد یافت. در اول نوامبر بازرگان و وزیر خارجه اش ابراهیم یزدی در الجزایر با زبیگنیو برژینسکی ملاقات کردند. خشن ترین مخالفان امریکایی انقلاب از مشاهده آن دو تحت تاثیر قرار گرفتند و هر دو طرف معتقد شدند که مناسبات معقول بین ایران و امریکا می تواند مجددا برقرار شود. اما نظر آیت الله خمینی چنین بود.
پس از ورود شاه به نیویورک آیت الله خمینی اعلام کرد که یک توطئه جدید آمریکایی در جریان است که شاه و خائنین وابسته به غرب در آن دست دارند و اصرار ورزیدند که این مغزه‌های فاسد شیفته امریکا باید از میان ملت تصفیه شوند. وقتی اطرافیان آیت الله خمینی از نقشه مبارزان انقلابی برای حمله به سفارت در 4 نوامبر مطلع شدند، او دستور اقدام صادر کرد و به دانشجویان و طلاب مطلع شدند، او دستور اقدام صادر کرد و به دانشجویان و طلاب حوزه های علمیه دستور داد با تمام قدرت علیه آمریکا و اسرائیل وارد عمل شوند تا امریکا را وادار به استرداد شاه مخلوع جنایتکار نمایند.
همین کار او بی درنگ به ستایش اقدام دانشجویان پرداختند. در همان حال بازرگان متهم شد که بدون اجازه با برژینسکی ملاقات کرده است. او و یزدی استعفا دادند. اکنون آخرین مخالفان از کار بر کنار شده بودند و آیت الله خمینی به تلاش جسورانه ای در ایجاد بحرانی بزرگ با ایالات متحده دست زد تا مردم را متحد سازد و بتواند با سرعت بیشتری به سوی استقرار حکومت مذهبی حرکت نماید.


دسته ها : انقلاب اسلامی
يکشنبه 1387/12/4 17:38
X