تعداد بازدید : 4576919
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
اخبار به وسیله یک رادیوی بسیار قوی که ملک حسن داده بود به جزیره بهشت میرسید. شاه و ملکه و همراهان هر روز به رادیو تهران گوش میدادند.
در 7 آوریل شندیدند که امیرعباس هویدا نخست وزیر و سپس وزیر دربار شاه در سالهای صعود و زوال سلطنت طی یک محاکمه سریع محکوم به مرگ و اعدام شده است. شاه بعدا گفت: تمام آن روز من خود را در اتاقی در بسته زندانی کردم و به دعاکردن پرداختم. شاه دلایلی برای پشیمانی داشت. هویدا به این جهت مرد که شاه اجازه داده بود سپر بلای او قرار گیرد.
پدربزرگ هویدا بهایی بود فرقهای که در اواسط قرن نوزدهم پدیدار شد. بهاییگری در واقع اسلام نیست بلکه مسلکی است که از مذاهب مختلف جهان خوشه چینی کرده است. علت اینکه به شدت مورد نفرت روحانیون قرار دارد این است که نخستین پیروان آن مرتدان شیعه بودهاند (و ارتداد در قانون اسلامی از معاصی کبیره است) مضافا که پیروان این فرقه به کتاب دیگری اعتقاد دارند که میگویند پس از قرآن نوشته و جانشین آن شده است. در گذشته بسیاری از پیروان آن در غرب تحصیل کرده و به وسیله غریبان به خصوص انگلیسیها به کار گرفته میشدند. بدین جهت روحانیون شیعه آنان را به چشم نوکر و جاسوس انگلیس مینگریستند. شاه در میان اطرافیانش تعدادی کم و بیش زیاد بهایی داشت (پس از انقلاب بهاییان در ایران تصفیه شدند و عدهای هم به قتل رسیدند).
پدر هویدا چندان اعتقادی به بهاییگری نداشت و خود او با تعالیم مادرش که از خانوادههای مسلمان قدیمی بود بزرگ شد. پدرش وزیر مختار ایران در عربستان سعودی شد. هویدا تحصیلات خود را در بیروت شروع کرد و بعدها لیسانس علوم سیاسی از دانشگاه بروکسل گرفت و سپس کلاسهایی را در دانشگاه سوربون گذراند که در نتیجه فرانسه و ادبیات فرانسه عشق همیشگی زندگی او گردید. او کارمند وزارت امور خارجه شد و سپس در 1958 به شرکت ملی نفت ایران منتقل گردید.
هویدا در کابینه منصور در 1964 وزیر دارایی شد و پس از آنکه منصور در 1965 به قتل رسید شاه او را نخستوزیر کرد. برای مدتی کوتاه او نخست وزیری مؤثر بود. بهترین سالهای سلطنت شاه اواسط دهه 60 بود که هویدا مقام نخست وزیری را بر عهده داشت.
هویدا فراماسون و عضو یکی از لژهای فرانسوی بود و به این جهت با بسیاری از سیاستمداران و بازرگانان فرانسوی روابط نزدیک داشت. او مردی بود فربه و کله طاس و به کاریکاتور رهبانان ایتالیایی میمانست و مثل کاریکاتورها نیز همیشه شاد و سرحال بود. برخلاف بیشتر اعضای دربار پهلوی او چندان علاقهای به زنان نداشت و همسرش لیلا را که زنی بود خوش رو و با نشاط و رک گو طلاق داد. لیلا از یکی از خانوادههای محترم قدیمی بود و از طریق پدری با روحانیون ارتباط داشت. او درآمد سرشاری از فروش گل ارکیده داشت و چون هویدا هر روز یک ارکیده تازه به یقهاش میزد، آن دو پس از طلاق نیز روابط نزدیک خود را حفظ کردند. هویدا مردی خوش پوش بود هرچند اغلب اوقات کت چرمی و شلوار راحت لان ون می پوشید. به دنبال یک سانحه اتومبیل او با کمک عصا راه میرفت و کمی میلنگید.
هویدا مردی بود تحصیل کرده و کتابخوان و بذله گو در میان داستانهای مشهوری که از او بر سر زبانهاست یکی درباره ریچارد هلمز رئیس سابق سازمان سیا است که در 1973 سفیر آمریکا در تهران شد. ولادیمیر یروفی یف سفیر شوروی ضمن یک مهمانی در کاخ نخست وزیری به سوی هویدا رفت و با طعنه گفت: شنیدهایم که آمریکایی ها جاسوس شماره یک خود را به ایران می فرستند. هویدا به آرامی به او نگریست و پاسخ داد: آمریکاییان دوستان ما هستند. دستکم جاسوس شماره ده خود را برایمان نمیفرستند.
درمیان انبوه درباریان با تبعیدان داخلی، هویدا یکی از سیاستمداران نادر بود. او استعداد زیادی در ایجاد دوستی داشت. پیر ترودو نخست وزیر کانادا بی درنگ از او خوشش آمد و همچنین آلکسی کاسیگین نخست وزیر شوروی آنتونی پارسونز سفیر انگلیس او را یکی از نزدیکترین دوستانش می دانست و همچنین بسیاری از نویسندگان اروپایی و به خصوص فرانسوی.
آیا هویدا فاسد بود؟ از یک لحاظ هرکس که از نزدیک با شاه مربوط بود فاسد بود یا فاسد میشد. ماهیت سیستم این طور بود. فساد اشکال گوناگون به خود میگرفت و میل به نزدیک شدن به شاه شاید قویتر از همه بود. هویدا یقینا این را طلب بود. ولی بسیاری از همتایان او طالب ثروت نیز بودند. او یک از معدود افرادی بود که به قول خودش با داشتن مقام عالی از نظر مالی پاکدامن بود. او حق استفاده از اقامتگاه نخست وزیر را با ریخت و پاشهای فراوان آن داشت. اما در خانه شخصی نسبتا کوچکش اقامت میکرد. با این وصف شکاکی بیمارگوهای داشت و (مثل شاه) به ساخت و پاخت و استفاده از راههای نامشروع معتقد بود. در سالهای دهه 60 که هنوز فساد ابعادی وحشتناک نیافته بود هویدا از دریافت هرگونه پولی به عنوان کمیسیون برای جوش دادن معاملات که درباریان و مقامات بلندپایه دولت را در خود غرق کرده بود سر باز میزد و با آهی کوچک و لبخندی طعنه آمیز میگفت: خوب چه میشود کرد، این کارها بچهها را خوشحال میکند». او نیز مانند سایر وزیران بودجه سری در اختیار داشت که میگفتند بیش از 100 میلیون دلار بود و با آن می توانست به هر کس بخواهد پاداشهای هنگفت بدهد.
در سالهای دهه 70 هویدا خود را مدیرعامل شرکتی توصیف میکرد که شاه رئیس هیأت مدیره آن بود. بسیاری از اعضای کابینه او افرادی با استعداد بودند. آنتونی پارسونز سفیر انگلیس مینویسد: من در سراسر دوران زندگی شغلی خود با چنین آرایش درخشانی از استعدادها برخورد نکردهام. چندمقام عالی به زنان واگذار شده بود که جهشی بزرگ به پیش به شمار می رفت. (فرخ رو پارسا وزیر آموزش و پرورش پس ازانقلاب اعدام شد.) در بعضی از زمینهها هویدا و وزیرانش قادر به اخذ تصمیم بودند. ولی ماهیت رژیم طوری بود که ایجاب میکرد تمام تصمیمهای مهم کابینه به شاه نسبت داده شود. در واقع تقریبا همه دستورها به جای اینکه از جانب نخست وزیر یا وزیران صادر شود از سوی «اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر» صادر میشد. افزون بر آن شاه بخش وسیعی از اختیارات دولت را به خودش اختصاص داده بود. ساواک امور دفاعی امور خارجی از حوزه نظارت نخست وزیر خارج بود.
او از جمله مشاوران معدود شاه نبود که گاهی جرأت میکردند از او سوال کنند. برعکس او میخواست مشکلاتی را که در نتیجه راهپیمایی اجبار به سوی تمدن بزرگ در نیمه سالهای 70 پیش میآمد برطرف سازد. در حالی که با رضایت به پیپ دان هیل خود پک می زد به یک نویسنده ناباور آمریکایی گفت: در کشورهای غربی شما درباره هر مسئله ای زیاد بحث و گفتگو میکنید. موضوع را از یک کمیسیون به کیمسیون دیگر ارجاع میکنید. در اینجا ما فقط به حضور شاه میرویم و سپس عمل میکنیم. او اصرار داشت که اگرچه آموزگار به اندازه کافی وجود ندارد ولی دانشجویان دانشگاه میتوانند در آموزشگاههای ابتدایی به تدریس پردازند. این واقعیت که بیشتر دهات فاقد برق هستند مسئلهای نیست ما از باطری استفاده خواهیم کرد. به هر دانش آموزی در سراسر کشور شیر داده خواهد شد. درست است که ما فقط ده هزار پزشک داریم ولی مراقبتهای پزشکی را با استخدام بیگانگان و خرید بیمارستانهای کاملا مجهز از آمریکا و اروپا تأمین خواهیم کرد. برایمان فرقی ندارد که پرستارها موطلایی باشند با وجود این به تدریج که سالها میگذشت هویدا بیشتر متوجه میشد که دارد یک سیستم به شدت پوسیده و فاسد را اداره میکند. در حالی که در انظار عمومی از رؤیاهای پیشرفت شاه دفاع میکرد به طور خصوصی با خرید مقادیر هنگفت اسلحه مخالفت میورزید و تشخیص داده بود که پس از افزایش بهای نفت در 74-1973 فساد به صورتی زننده درآمده است. در یک ضیافت شام به تاجر بسیار ثروتمند ایرانی در آن سوی سالن اشاره کرد و گفت: این آقا در یک معامله معادل ششصد برابر حقوق من سود برده است. در موارد متعدد در جمع دوستانش مشت روی میز میکوبید و به فساد خانواده شاه لعنت میفرستاد. ضمن یکی از ضیافتهای شام در 1978 او را پای تلفن خواستند و ظاهرا به او اطلاع دادند که یکی از شاهدختها به گارد شاهنشاهی دستور داده است که یکی از شرکای تجارتی خارجیاش را بازداشت کند. والاحضرت از این شخص دلخور بود و آن مرد برای آزادیاش می بایست یک میلیون دلار به شاهدخت بپردازد. هویدا رو به مدعوین کرد و گفت: رژیم دارد از درون می پوسد.
در 1978 هویدا سرانجام شاه را راضی کرد که مقرراتی برای فعالیتهای تجارتی خانوادهاش وضع کند. اما دیگر آنچنان دیر شده بود که این کار بی معنی می نمود. این کار فقط نفرت خانواده شاه را به هویدا جلب کرد. لیلا همسر مطلقه هویدا میگوید: آنها ایران را نه یک کشور بلکه یک تجارتخانه می پنداشتند. اکنون خانواده سلطنتی با بسیاری از امرای ارتش که هویدا پول دوستی و بلند پروازیهای نظامیشان را مسخره میکرد در برابر او در یک صف قرار گرفته بودند.
شاید هویدا به خاطر فاصلهای که از خانواده سلطنتی گرفته بود و به علت شهرتی که در زندگی ساده داشت شهرتش را در میان مردم حفظ کرده بود. یک شب در اوایل 1978 پس از آشوبهایی که نخستین حمله جدی به تاج و تخت بود هویدا آنتونی پارسونز سفیر انگلیس را با اتومبیل خودش به محلات فقیرنشین جنوب تهران برد. آن دو در راه بندان گرفتار شدند و مردم هویدا را شناختند، دور اتومبیلش جمع شدند، او را بوسیدند از پنجره اتومبیل دوستانه دست به شانهاش زدند.
پارسونز میگوید: هنگامی که حرکت کردیم به او گفتم سوار شدن به اتومبیل چنین سیاستمدار محبوبی مایه خوشحالی است و پرسیدم چرا شاه با مخالفانش به بحث آزاد نمیپردازد؟
هویدا پاسخ داد که همواره کوشیده است تماس خود را با مردم حفظ کند اما در مورد شاه خوب تونی، تو مهفومی را که اعلیحضرت از بحث آزاد دارد میدانی. او میگوید من صحبت میکنم و شما گوش بدهید. او تغییر نخواهد کرد.
دوستان بیشمار هویدا او را مردی پرجاذبه و بی اندازه مهربان می دانستند. متکبر نبود و برخلاف بیشتر کسانی که پهلوی را دوره کرده بودند می بایست با خودش (و در محافل خصوصی) به خانواده سلطنتی بخندد. یکی از دستپروردگان او پرویز راجی بود که می نویسد او به همان اندازه که باهوش بود زیرک هم بود و با اینکه گاهی با خشونت استدلال میکرد میکوشید نسبت به همکارانش مهربان باشد. راجی موردی را بیاد می آورد که هویدا متانت خود را از دست داد و یکی از زیردستانش را به گریه انداخت. آنگاه نخست وزیر کارمند مزبور را مجددا احضار کرد و دسته عصای خود را به گردنش آویخت و به ملایمت او را به سوی خود کشید. سپس هر دو گونهاش را بوسید و از خشونت زیادی که به کار برده بود معذرت خواست.
اما مخالفان هویدا نسبت به او بیرحم بودند. بعضی مانند اردشیر زاهدی او را به خاطر زیانهای فراوانی که به رژیم وارد آورده بود سرزنش میکردند. دیگران استدلال میکردند که او با در اختیار گذاشتن هوش و معلوماتش در خدمت پهلویها، موجبات احترام آنان را به خصوص در اروپا فراهم ساخته است احترامی که لیاقت آن را نداشتند ونیز او بعدها سرزنش شد که چرا هیچگاه باعقاید شاه مخالفت نمیورزیده است. اما هیچ یک از وزیران یا مقامات بلندپایه چنین کاری نمیکرد.هنگامی که اسدالله علم وزیر دربار در اواسط دهه 70 توصیههای ناخوشایندی به شاه کرد شاه به اطرافیانش گفت: علم دارد پیر و خرف میشود. با این همه بعضیها معتقدند که هویدا از اطلاعت محض فراتر میرفت. او به قدری شاه را خوب میشناخت که قادر بود افکارش را بخواند و خواستههایش را پیش بینی کند. او در برابر نیاز دائمی شاه به قوت قلب سر فرود میآورد او را با قهرمانانی نظیر دوگل مقایسه میکرد و بدین سان مانند سایر مشاوران به افزایش بیگانگی شاه از مردم واقعی و مسائل واقعی ایران یاری می رساند.
در تابستان 1978 رهبران مذهبی قم و بسیاری از سیاستمداران و دشمنان شخصی هویدا بازداشت او را از شاه تقاضا کردند. شاه ابتدا مقاومت کرد و به نزدیکانش گفت این کار در حکم این است که خودش را در معرض محاکمه قرار دهد. یک بار در اوت 1978 به هویدا پیشنهاد کرد ایران را ترک کند و سفیر ایران در بلژیک بشود که هویدا نپذیرفت.
اما به تدریج که تابستان به پاییز میرسید شاه بیشتر یقین حاصل میکرد که یک پسر بلا ممکن است خودش را نجات بدهد. در اوایل نوامبر 1978 او ارتشبد نصیری رئیس سابق سواک را که در آن زمان سفرات ایران در پاکستان را بر عهده داشت وادار کرد از پاکستان به تهران بازگردد. نصیری به مجرد ورود به تهران بازداشت شد. سپهبد خادمی مدیرعامل سابق شرکت هواپیمایی ملی ایران وقتی شنید او را نیز به زودی بازداشت خواهند کرد خودکشی کرد. 13 شاه به آنتونی پارسونز گفت که در مورد بازداشت هویدا تحت فشار امرای ارتش قرار دارد.
پارسونز وحشت زده شد. به شاه گفت که هویدا دوست بیست ساله اوست. گذشته از اینها بازداشت او به معنی بازداشت شاه است. محاکمه و محکومیت او به منزله محاکمه و محکومیت خود شاه خواهد بود. پارسونز معتقد بود این کار تقریبا مترادف با خودکشی است.
تا وقتی که جوش و خروش پارسونز ادامه داشت شاه ساکت بود. سپس چند کلمهای درباره اینکه انتقامجویی سیاسی را نمیپسندد زیرلب زمزمه کرد. پارسونز که از گستاخی خودش شگفت زده شده بود پیشتر رفت و عقایدش را درباره فساد خانوادگی سلطنتی به شاه ابراز داشت. شاه از وی خواست صریحتر صحبت کند و پارسونز شایعاتی را که درباره فعالیتهای تجارتی شاهپورها و شاهدختها و وابستگان آنها بر سر زبانها بود نقل کرد. شاه گفتههای او را توهین تلقی نکرد و دو روز بعد اعلام داشت که تحقیقات درباره معاملات افراد خاندان سلطنت آغاز خواهد شد.
پارسونز که از گفتههای شاه احساس خطر کرده بود به هویدا تلفن زد تا به او هشدار دهد که ارباب سابقش ممکن است در صدد خیانت به او باشد. هویدا در تلفن خندید و گفت: تونی عزیزم، من یک ایرانی هستم و هیچ کاری نکردهام که از آن شرمسار باشم. من مطلقا قصد فرار ندارم. اگر کار به محاکمه بکشد من هم گفتنی های زیادی دارم. در هر حال من داستانهای پلیسی زیادی دارم که باید بخوانم و در همین جا میمانم تا آنها را تمام کنم.
آنگاه شاه خودش به هویدا تلفن زد و گفت: برای امنیت خودتان از شما میخواهم که خودتان را تحت بازداشت در خانه قرار بدهید. هویدا به همسر سابقش لیلا تلفن کرد و از او خواست به وی ملحق شود.
غروب روز 8 نوامبر سه افسر ارتش که یکی از آنان بعدها اعدام شد برای بازداشت او امدند. هویدا نه تنها مؤدب بود بلکه آنان را به صرف شام دعوت کرد. لیلا آنقدر مهمان نواز نبود و به افسران گفت: شما کشور را نابود کردید شما به ایران کثافت زدید آن هم با قیف تامطمئن شوید که ذرهای از آن به هدر نرفته است. پس از آنکه شام تمام شد آنان هویدا را با خودشان بردند.
به سرعت کاریکاتورهایی که هویدا را مسخره میکردند و به او دشمنام میدادند در روزنامهها پدیدار شد. طی دو ماه و نیم بعدی زندگی نسبتا راحتی داشت. او زندانی نشده بود بلکه در سه بازداشتگاه مختلف به سر میبرد که آخرین آنها مهمانسرای ساواک در یک پارک بود. لیلا و فرشته رضوی خواهرزاده هویدا اجازه داشتند برایش غذا ببرند.
در شب عید میلاد مسیح آنتونی پارسونز قبل از عزیمت خود به لندن که قرار بود در اواسط ژانویه صورت بگیرد، برای خداحافظی رسمی با ملکه به کاخ سلطنتی رفت. این موقعیتی فراسوی واقعیتها بود. ایران در تب انقلاب میسوخت. یک کارمند بلندپایه امریکایی صنعت نفت اخیرا به قتل رسیده بود، کارگران بیگانه دسته دسته از ایران خارج میشدند، تولید نفت تقریبا به صفر رسیده بود، گروههای تظاهرکننده در خیابانها موج میزد. و آن وقت سفیر انگلیس با لباس رسمی صبح و کلاه سیلندر، و همسرش با کلاه و دستکش بلند در راه کاخی بودند که از همه چیز جز خیالات واهی تهی شده بود.
ملکه آرام بود، ولی گویی از همه چیز دل بریده بود. پارسونز از او پرسید که چگونه میتواند با هویدا تماس بگیرد. میدانست که فرح نخواهد توانست کمکی به او بکند ولی بعدها نوشت: «به سبب دوستی درازمدتی که با هویدا داشتم خود را مدیون میدانستم که دست کم از او خداحافظی کنم. این را نیز میدانستم که او همیشه به شهبانو نزدیک بوده است.» اما از پاسخی که فرح به او داد تکان خورد. مینویسد: «چنین مینمود که او به این موضوع علاقهای ندارد و به زحمت درباره سرنوشت هویدا نگران است.»
چند هفته بعد درست پیش از آنکه خود ملکه کشور را ترک گوید، یکی دیگر از دوستان هویدا به دیدار ملکه شتافت تا از وی بخواهد که در آزادی هویدا تلاش کند. فرح پاسخ داد: «دیگر از دست ما خارج است.» در این هنگام شاه و ملکه احساس میکردند که در کشوری که شاه تا همین روزهای اخیر با خودکامگی حکومت میکرد، دیگر هیچ اختیاری ندارند. وقتی به خارج از کشور پرواز کردند، هیچ اقدامی برای بردن هویدا همراه خودشان نکردند.
در 11 فوریه 1979، ده روز پس از بازگشت آیتالله خمینی به تهران، ارتش از هم فرو پاشید و خیابانها لبریز از جمعیتی شد غرق در شادیو گاه انتقامجو. زنداها مورد حمله قرار گرفت و چند تن از وزیران شاه که زندانی شده بودند گریختند. در خانهای که هویدا و چند زندانی دیگر نگهداری میشدند، نگهبانان نظامی ناپدید شدند. هویدا برای دومین بار فرار را نپذیرفت. او به دوستش منوچهر شاهقلی وزیر سابق بهداری تلفن زد و شاهقلی پیشنهاد کرد بیاید او را ببرد و در جایی مخفی سازد. ولی هویدا اصرار ورزید: «در حالیکه وزیرانم در زندان به سر میبرند من نمیتوانم فرار کنم.» او اطمینان داشت که به طرز صحیح محاکمه خواهد شد و ظاهرا چنین وعدهای به او داده شد.
هویدا به لیلا که به پاریس رفته بود تلفن کرد. لیلا نیز به هویدا گفت که فرار کند ولی او نپذیرفت. بعدها لیلا در آپارتمان خود در خیابان وش پاریس اظهار داشت: «او احمق بود. مثل ایرانیها فکر نمیکرد. بیشتر اروپایی بود. این همه سال در خارجه بسر برده بود. فرانسه و عربی را بهتر از فارسی صحبت میکرد. اما چرا انقلاب فرانسه را به یاد نیاورد که اینهمه کتاب دربارهاش خوانده بود؟ او عقیده داشت دستهایش پاک است و بسیار غمگین می شد اگر فرار میکرد و میدید وزیرانش کشته شدهاند و او در سلامت به سر میبرد.»
خواهرزادهاش فرشته رضوی با مقامات جدید ترتیبی داد که در معیت یک وکیل دادگستری و یک روحانیو یک سرباز بروند و هویدا را از زندان خارج سازند. آنها با یک آمبولانس رفتند. به محض اینکه هویدا سوار آمبولانسشد مرد روحانی از او سوال کرد چرا اجازه داده که مشروبات الکلی آزادانه به فروش برسد و این همه جنایت علیه قوانین اسلامی صورت بگیرد؟ هویدا جواب داد هنوز در برابر دادگاه قرار نگرفته است و لذا به اینگونه سوالات پاسخ نخواهد داد. به او دستور دادند روی برانکار دراز بکشد تا چشم کسی به او نیفتد. هویدا نپذیرفت.
آمبولانس در حالیکه اتومبیل دیگری برایش راه میگشود به سوی مدرسهای که ستاد آیتالله خمینی در آن قرار داشت رفت. در آنجا سربازی از هویدا بازرسی بدنی به عمل آورد و اجازه سخن گفتن به او نداد. سپس او را به زندان قصر منتقل کردند.
انقلاب در سراسر ایران میجوشید و میخروشید. در شهر و حومه آن هزاران کمیته انقلابی پدیدار شده بود. اینها ادامه کمیتههایی بودند که در طول سال 1978 به منظور تشویق مردم به انقلاب تشکیل شده بودند ولی در این هنگام تعدادشان زیادتر شده و قدرتشان به مراتب افزایشی افته بود و در بسیاری موارد کاملا مسلح بودند. کمیتههای مزبور بازوی انقلاب به شمار میرفتند. هر کس را که با رژیم سابق سر و کار داشت بازداشت میکردند، خانهها را میگشتند، اشخاص را به زندان میافکندند. کمیتهها به کلی خارج از کنترل حکومت بازرگان بودند.
در جوار کمیتهها دادگاههای انقلاب قرار داشتند که حکومت جدید کنترل بیشتری بر آنان داشت. قصد آیتالله خمینی این بود که اعضای رژیم شاه را به دادگاههای انقلاب بسپارد. با توجه به اتهامات قتل و غارت که با فریاد و سر و صدای زیاد به شاه و شرکایش وارد میشد، جز این هم نمیتوانست بکند. اما ماهیت عدالتی که میبایست اجرا شود هنوز به هیچ وجه فاش نشده بود.
ده روز پس از آنکه هویدا خود را تسلیم کرد، او را با سه تن از امرای ارتش شاه از جمله سپهبد ربیعی که تا روز قبل فرمانده نیروی هوایی بود در مدرسه اقامتگاه آیتالله به معرض تماشای عموم گذاشتند. آنان را به عنوان «چند تن از دزدان سرشناسی که طی ده سال اخیر کشور را اداره میکردند» به خبرنگاران خارجی معرفی نمودند.
هویدا به عصایش تکیه داده بود و خسته مینمود، اما تلاش کرد خوشمشربی سابقش را حفظ کند. اظهار داشت انتظار دارد طبق اصول صحیح اسلامی محاکمه شود و شدیدا شایق به شرکت در چنین محاکمهای است: «من مسئولیت اعمال خود را برعهده میگیرم و از هیچ چیز ترس ندارم چون به خدا اعتقاد دارم.»
سپس ابراهیم یزدی یکی از دستیاران آیتالله خمینی از او در برابر تلویزیون بازپرسی کرد. یزدی تبعه آمریکا بود و قبلا در دانشگاه بایلور تکزاس شیمی تدریس میکرد. سفارت آمریکا در تلگرامی به واشینگتن او را «بازپرس اصلی ژاکوبنهای ایرانی» نامیده بود. وقتی یزدی به هویدا گفت که او را به خاطر «جنایاتی که او و نوکرانش علیه ملت ایران مرتکب شدهاند» بازداشت کردهاند، هویدا پاسخ داد: «قرار نبود من در اینجا محاکمه بشوم. اینگونه اتهامات باید در دادگاه مطرح شود.»
برعکس هویدا، ارتشبد نصیری رئیس سابق ساواک وحشتزده مینمود. از او تقریبا دو ساعت در برابر تلویزیون بازپرسی کردند.
سر و گردنش با نوار زخمبندی خونآلود باندپیچی شده بود. صورتش از زخمهای سرش خونآلود بود. صدایش ظاهرا به علت شکسته شدن قفسه سینه خرخر میکرد. نصیری گفت: هیچ اطلاعی درباره شکنجههای ماموران ساواک نداشته است. او فقط پاسخگوی شاه بوده و شاه هفتهای دو بار او را به حضور میپذیرفته است. هویدا نیز منکر شد که چیزی درباره شکنجههای ساواک میدانسته است. او به یک روزنامهنگار ایرانی هشدار داد: «فراموش نکنید که همه ما در یک سیستم به سر میبردیم. مقصر سیستم است که شما روزنامهنگارش بودید و من نخستوزیرش و این آقایان وزیرش.»
چند روز بعد، از نصیری و سه تن دیگر از امرای ارتش در همان مدرسه محاکمه سریعی به عمل آمد. آنان به ارتکاب «جنایت، کشتار مردم، خیانت به کشور» مجرم و مفسد فیالارض شناخته شدند. حکم اعدام را حجتالاسلام خلخالی از پیروان سرسخت آیتالله خمینی که تا آن زمان گمنام بود اعلام داشت.
به محض اینکه احکام اعلام شد، ژنرالها را به پشت بام مدرسه بردند و دستور دادند سینهکش بر زمین داراز بکشند و دستهایشان را به دو طرف باز کنند. آنگاه آنها را تیرباران کردند. چند روز بعد چهار تن دیگر از ژنرالهای شاه پس از محاکمه سریع اعدام شدند. کلیه این اعدامها بدون اجازه مهدی بازرگان نخستوزیر و با اجازه شورای انقلاب انجام گرفت که نا ماعضای آن سری نگاه داشته شده بود. تا اواسط مارس در حدود 70 نفر بکه بیشترشان اعضای ساواک یا ارتش بودند پس از محاکمات سری و سریع اعدام شدند. علت این کار بخشی بخاطر انتقامجویی و بخشی به این علت بود که هیچگونه اقدام ضدانقلابی از جانب افسران ارشد صورت نگیرد.
بازرگان که در زمان شاه در راه حقوق بشر مبارزه میکرد و نیز تعدادی از روحانیون میانهرو این طرکز کار دادگاهها را «شرمآور» نامیدند. بازرگان تا جایی پیش رفت که محاکمات سریع را ننگی که چهره انقلاب را لکهدار میساخت و موجب اعتراض همان انجمنهای دفاع از حقوق بشر میشد که نسبت به زیادهرویهای شاه اعتراض کرده بودند، محکوم ساخت. در اواسط مارس بازرگان توانست آیتالله خمینی را قانع سازد که محاکمات را تا وقتی مقرارت مناسبی برایشان وضع نشده متوقف سازد.
آنگاه دادستان انقلاب در قم به دیدار آیتالله خمینی شتافت و از وی تقاضا کرد اجازه دهد محاکمات از سر گرفته شود و گفت: «اگر این کار را نکنید ما تمام زندانیان را بدون محاکمه خواهیم کشت.»
خود آیتالله خمینی معتقد بود هرگونه اصراری در اجرای رویه قضائی عادی دال بر این است که «غربزدگی در میان ما رخنه کرده است.» کسانی که محاکمه میشوند «جنایتکارند و جنایتکاران احتیاجی به محاکمه ندارند، صرف شناسایی آنها کافی است که به قتل برسند.»
در این هنگام محاکمه هویدا اعلام شد. دادستان برای جنایاتی که او مرتکب شده بود تقاضای اعدام کرد. جنایات مزبور شامل فساد، فعالیتهای ضد مذهب، اجرای دستورات امریکا و انگلیس، تسلیم منابع ایران به بیگانگان، جاسوسی برای غرب و صهیونیسم، مشارکت مستقیم در قاچاق هروئین به فرانسه، تبدیل کشور به یک بازار مصرفی برای کالاهای بیگانه بود. اتهام خونریزی به او وارد نشد.
دکتر فرشته رضوی خواهرزاده هویدا موفق شد به عنوان پزشک معالج دوبار با او در زندان ملاقات کند. نخستین بار روزی بود که چهار ژنرال نخستین تیرباران شده بودند. هویدا به او گفت: «این بیماری خطرناکی است.» آنگاه فرشته یک جلد قرآن برایش فرستاد تا از آیات آن در دفاعیات خود استفاده کند. هویدا آن را دریافت کرد.
دومین باری که او را دید هویدا روی زمین سرد و مرطوب یک سلول کوچک بدون مستراح خوابیده بود. او توانست مخفیانه نامهای به دکتر رضوی بدهد که وی از زندان خارج کرد. در نامه مزبور نوشته شده بود که اکنون میداند که محکوم به اعدام خواهد شد ولی این بهتر از ماندن در زندان است.
فرشته رضوی بی درنگ به پاریس عزیمت کرد تا افکار بینالمللی را جلب نماید. این کار دشوار نبود. تقریبا تمام نخستوزیران و وزیران خارجه اروپایی با هویدا دوست بودند و رفتاری را که با او شده بود نمیپسندیدند. کورت والدهایم دبیرکل سازمان ملل متحد تقاضای بخشش کرد. ادگار فور نخستوزیر اسبق فرانسه و وکیل دعاوی مشهور آمادگی خود را برای دفاع از او اعلام داشت.
در واقع هرگونه معاضدت قضائی به هویدا رد شد. اما اندکی قبل از آنکه محاکمه او در ماه آوریل آغاز شد یک گروه از تلویزیون فرانسه در زندان با او ملاقات کرد. مصحابه را یک خانم خبرنگار تلویزیون به نام کریستین اوکرنت رهبری میکرد.
اوکرنت قبلا ابوالحسن بنیصدر یکی از دستیاران آیتالله خمینی را دیده بود. اگرچه بنیصدر یکی ازرقبای بازرگان نخست وزیر به شمار میرفت، ولی با بازرگان موافق بود که محاکمه هویدا باید «نمونه» باشد تا به انقلاب مشروعیت و جنبه قانونی ببخشد. او ترتیب ملاقات اوکرنت را با مهدی هادوی دادستان انقلاب داد که بعدها اوکرنت او را فوکیه تنویل انقلاب ایران نامید.
آقای هادوی چهرهای رنگ پریده و دراز و ریشی نتراشیده داشت.
وقتی متقاضیان با عجز و لابه برای اطلاع از سلامت یا ملاقات عزیزانشان به وی مراجعه میکردند، وی ضمن خوردن یک بشقاب پلو با دندانهایش بازی میکرد و با بیاعتنایی به آنها مینگریست. زنی که سراپایش را در چادر سیاه پوشانده بود شکایت کرد: «برادرم را گرفتهاند.» هادوی پاسخ داد: «لابد ساواکی بوده است.» زن در حالی که میخواست از در اتاق خارج شود خم شد تا دست او را ببوسد.
اوکرنت و گروه او با اجازه هادوی به زندان قصر راهنمایی شدند.
در جلو در زندان مردم اجتماع کرده بودند و با داد و فریاد خبر
*آنتوان فوکیه تنویل در دوران ترور انقلاب فرانسه دادستان بود. وی در محاکمه ژرژ دانتون و کامی دمولن در آوریل 1794 ریاست دادگاه را برعهده داشت. فوکیه تنویل «مردی بود رنگ پریده، تنومند، با موهای پرپشت سیاه، لبهای باریک، بینی پر از جای آبله، چانه پیش آمده و چشمان ریز براق.» همه به شدت از او وحشت داشتند زیرا میدانستند آماده است هر کس را که مقامات انقلابی مایل باشند از بین ببرند، در دادگاه عادی خود بدون وجود مدرک محکوم سازد.
شب قبل از آنکه دانتون بازداشت شود، دوستانش به وی اصرار ورزیدند که فرار کند. او نیز مانند هویدا در دو قرن بعد این کار را نپذیرفت و پاسخ داد: «هیچ کس نمیتواند مملکتش را در کفشهایش بگذارد و با خودش ببرد.» دانتون طی محاکمهاش شجاعت و شهامت بینظیری از خود نشان داد و با سخنان خود فوکیه تنویل را در موضع دفاعی قرار داد. آخرین کلمات او در دادگاه این بود: «اکنون دادگاه دانتون را میشناسد. او امیدوار است فردا در آغوش افتخار بخوابد. او هیچگاه تقاضای عفو نکرده است و خواهید دید که با وجدان آسوده به سوی محل اعدام خواهد رفت... من از مجلس کنوانسیون تقاضا دارم کمیسیونی برای شنیدن اعتراضات من به دیکتاتوری کنونی تشکیل بدهد. آری، من که دانتون هستم نقاب از چهره دیکتاتوری که اکنون قیافه واقعیاش را نشان داده برخواهم داشت... شما میگویید من خودم را فروختهام. مردی نظیر من که قیمت ندارد....» فوکیه تنویل تلاش میکرد او را ساکت سازد، اما نمیتوانست. میخواستند: «شما به داخل زندان میروید؟ ممکن است ببینید برادرم، همسرم، پدرم آنجاست؟» مرد جوانی که شالگردن ابریشمی و عینک گرانبهایی داشت گفت: « پدرم از امرای ارتش استو ناپدید شده است. گمان مِکنم اینجا باشد.»
آنها را از در زندان به داخل هل دادند و از دالانهای تاریک به زندان انفرادی هویداد بردند. او روی یک تختخواب سفری دراز کشیده بود، یک کاسکت مخملی بر سر و جورابهای سفید به پا داشت. بدون اورکیده، بدون زرق و برق و فریبندگی، اوکرنت به زحمت توانست او را بشناسد.
اوکرنت گفت: «ما از کانال سوم تلویزیون فرانسته هستیم و اجازه گفتگو با شما را گرفتهایم. خیلیها علاقهمند به شنیدن اخبار مربوط به شما هستند.»
هویدا خوشحال نشد و گفت: «گفتگو با من ارزشی ندارد. به سپر بلا باید اجازه داد ساکت بماند. اینطور بهتر است.»
اوکرنت در گوشه تخت سفری هویدا نشست. هویدا از او پرسید:
«به من بگویید آیا مصاحبه مطبوعاتی آن شب آغاز محاکمه من بود؟»
اوکرنت اطلاعی از آنچه میگذشت نداشت و بنابراین شروع به مطرح کردن سوالاتی کرد که میگفت سراسر دنیا مایلاند پاسخ آنها را بدانند:
«آیا شما اطلاع داشتید که زندانیان را شکنجه میدهند؟»
هویدا پاسخ داد که اطلاع نداشته است.
«چگونه ممکن است یک نخستوزیر از آنچه میگذرد بی اطلاع باشد؟»
در پاسخ به این سوال هویدا گفت: «من مقصر نیستم، این گونه مسایل متخص شاه بود. جنایات شاه مربوط به خود اوست.»
اوکرنت از اینکه هویدا وقتش را به او داده است تشکر کرد و او با لبخندی پاسخ داد: «آه، میدانید، برنامه من خیلی سنگین است.
شما برای من قدری از هوای فرانسه را آوردید و بنابراین من باید از شما سپاسگزار باشم. از اینکه نمیتوانم از شما پذیرایی کنم مرا ببخشید. هیچ چیز ندارم که به شما تعارف کنم.» وقتی دوربین از او فیلمبرداری نمیکرد افزود من به سیستم قضائی ایران اعتماد دارم اطمینان داشت که تبرئه خواهد شد.
در 5 آویل آییننامه جدید تشکیل و نحوه رسیدگی دادگاههای انقلاب انتشار یافت. جرایم جنائی به «جنایت علیه مردم، جنایت علیه انقلاب، نابود کردن اقتصاد کشور، هتک احترام ملت، تقسیم گردید. به متهمان حقوق ناچیزی تفویض شد و هویدا را بیدرنگ از زندان انفرادی به دادگاه بردند.
در دادگاهی که در حدود یکصد نفر آن را پر کرده بودند که بیشترشان پاسداران انقلاب ساسلامی بودند، هویدا با لباس معمولی روییک صندولی چرمی در برابر دو میز کوچک نشست. صورت جلسه کامل دادگاه هیچگاه منتشر نشد و معلوم نیست هویدا چگونه از خودش دفاع کرد.
به گزارش مقامات رسمی، او اظهار داشت: «من حلقهای در سیستم بیش نبودم، هیچ علاقهای به سیاست نداشتم و بزور به آن کشانده شدم.» هویدا گفت که سیاستهای حکومتش اشتباهآمیز نبوده ولی برای حصول نتیجه نیاز به وقت بیشتری داشته است. او عملی متفاوت با سایر نخستوزیران انجام نداده و همانند آنان شاه را به عنوان «شخصی که برای دستهایش آلوده به خون و پول نیست. به گفته رادیو تهران: «هویدا از جوانانی که توسط عوامل رژیم سابق بازداشت و زندانی و شکنجه شده بودند طلب عفو کرد.» همچنین از خداوند خواست گناهانش را ببخشد و گفت حکم دادگاه را میپذیرد چون دادگاه اسلامی است.
دادگاه هویدا را «مفسد فیالارض و خائن به ملت ایران» شناخت. رادیو تهران اعلام کرد: «هویدا مظهر سیزدهسال از تاریکترین سالهای زندگی ملت ایران است. هویدار بازیکنی بود که در طرف مقابل صفحه شطرنج شاه جنایتکار نشسته و شاهد کشتار تودههای مسلمان بود... او نقشههای غارتگران آمریکایی و سایر کشورهای چپاولگر را در کشور ما اجرا میکرد. برای کسی که ملت را به سوی مرگ کشانده چه مجازاتی جز مرگ ممکن است وجود داشته باشد؟»
بمجرد صدور حکم اعدام حجتالاسلام صادق خلخالی به زندان قصر شتافت و دستور داد تمام درها را قفل و تلفنها را قطع کنند. او از میزان نگرانی بینالمللی آگاهی داشت و نیز میدانست که بازرگان نخستوزیر و مقامات بلندپایه دولت با محاکمه سریع و اعدام هویدا مخالفاند.
در عرض چند لحظه هویدا را به حیاط زندان بردند. او را به یک نردبان آهنی بستند و تیرباران کردند. نخستین گلولهها به گردنش اصابت کرد اما او را نکشت. آنگاه سرش را هدف قرار دادندو. گلوله بعدی سر هویدا را سوراخ کرد و درجا مرد. آنگاه جنازهاش را با کامیون به پزشکی قانونی انتقال دادند.
از فرشته خواهرزاده هویدا تقاضا شد که جنازهاش را شناسایی کند. در پزشکی قانونی ابتدا جنازه همه کسانی را که آن روز اعدام شده بودند به او نشان دادند. بدنهای این اشخاص از گلوله سوراخ سوراخ بود. آنگاه کشویی را کشیدند و جنازه هویدا را به او نشان دادند.
مجله پاریماچ تصویری از جنازه هویدا را چاپ کرد که سه مسلسل به دست با لبخند به آن مینگرند. در کنار آن نیز عکسی از خانواده سلطنتی چاپ کرد که در جزیره بهشت مشغول شنا بودند.
شاه در آن زمان هیچ تفسیری درباره این واقعه نکرد زیرا مقامات باهامایی او را از اظهارنظر درباره مسائل سیاسی ممنوع ساخته بودند. اما بعداً مقالهای در لوموند نوشت و ضمن آن ادعا کرد کهدر نجات نخستوزیرش کوشیده است. چندی بعد در خاطراتش نوشت که مایل است پارهای توضیحات را که به نظرش لازم میرسید بدهد و افزود: «در پاییز 1978 شیوههای گوناگونی برای متهم ساختن دستگاه دولت بکار میرفت. امیرعباس هویدا سپر بلای آن شد.»
پس از آن حجتالاسلام صادق خلخالی چند بار تعریف کرد که هویدا را چگونه اعدام کرده است. او به یکی از روزنامهنگاران تهران اظهار داشت که «احتمالاً چهارصد نفر را در تابستان 1979 محکوم به اعدام کرده است.» و گفت که «یک شب اجساد سینفر یا بیشتر را با کامیون از زندان خارج فرستاده است.» خلخالی گفت توطئهای برای نجات هویدا و دیگران در سفارت کره جنوبی ترتیب یافته بود. بمحض اینکه خبر این توطئه به گوشش رسید تصمیم گرفت با جلوانداختن پروندهها و اعدام آنان در یک شب ضربتی به سیا و صهیونیسم بزند.
در اوت 1978 خلخالی به و.س. نایپال نویسنده هندیتبار که برای مصاحبه با او رفته بود، در برابر چند تن از مریدانش در قم اظهار داشت: «اکنون حکومت در دست روحانیون است و ما جمهوری اسلامی را به مدت ده هزار سال خواهیم داشت. مارکسیستها پیرو خط لنین هستند، ولی ما خط امام را دنبال میکنیم. من هویدا را اعدام کردم...»
*فصل سیزدهم؛ سفیر
تا چند هفته شاه در باهاما امیدوار بود شاید در کشوری پناهنگاه بیابد که روابط او - و روابط پدرش- با آن همیشه پر از فراز و نشیب بوده است. بریتانیای کبیر. این امید با انتخاب مارگارت تاچر به نخستوزیر انگلیس در 3 مه 1979 تقویت شد.
چند سال پیش، محمدجعفر بهبهانیان متصدی امور مالی شاه، ملک وسیعی مخصوص پرورش اسب به نام استیلمانس در ایالت ساری واقع در جنوب لندن برای اربابش خریده بود. در اوائل 1979 که شاه در مراکش بسر میبرد روزنامههای انگلیسی لبریز از شایعاتی بود که او ممکن است مایل باشد به این کشور برود و در ساری اقامت گزیند. سخنی از احداث موانع ضد تانک در اطراف ملک مزبور بود.
شاه هیچ گونه تقاضای رسمی برای ورود به انگلستان نکرد، ولی تنی چند از دوستان و حامیان انگلیسی او بآرامی برای کسب چنین اجازهای با دولت بریتانیا تماس گرفتند.
بنابر شایعات موثق در محافل دیپلوماتیک، محرمانهترین و شاید امیدوارکننده و سپس مأیوسکنندهترین این قبیل پیشنهادها از سوی ملکه الیزابت دوم مطرح شد. موقعیت ملکه طبق قانون اساسی اجازه نمیدهد در هیچ موردی به دولت دستور بدهد. اما در اوائل 1979 ملکه گفت که «عقیده خود را دایر بر لزوم ابراز وفاداری انگلستان نسبت به شاه که طی سالیان دراز منافع آن کشور را در خاورمیانه حفظ کرده اظهار نموده است.» میگفتند ملکه اظهار نموده که به عقیده او دولتها باید تعهدات شخصی خود را همانند تعهدات ملی انجام دهند.
ملکه الیزابت با این اظهارنظر درست برعکس پدر بزرگش جورج پنجم رفتار کرد که از دولت خواست به پسرخالهاش تزار نیکلای دوم که در معرض تهدید انقلاب روسیه بود پناهندگی اعطا نکند. پادشاه میترسید که چنین اقدامی ممکن است بیماری واگیردار کمونیسم را در بریتانیا منتشر سازد.
در بهار 1979 حکومت کارگری انگلیس دچار سرگردانی شده بود. هنگامی که هنوز شاه به قدرت چسبیده بود دیوید اوئن وزیر خارجه آن کشور علناً از او پشیتبانی کرده و گفته بود: «دوستان حقیقی آنهایی هستند که وقتی شما مورد حمله قرار گرفتهاید در کنارتان بایستند.» اکنون پس از سرنگونی شاه، اوئن بهرغم استهزای اعضای حزب محافظهکار در پارلمان و حملات جناح چپ حزب خودش، هنوز از تعهدی که انگلستان کرده بود دفاع میکرد.
اوئن در اوائل سال 1979 در مجلس عوام اقرار کرد: «ممکن است ما مرتکب اشتباه شده باشیم.» ولی پیشتیبانی انگلستان داشته باشد توجیه کرد. از دست دادن سفارشهای ایران ممکن بود به معنی افزایش بیکاری و کاهش سطح زندگی در انگلستان باشد. در هر حال اوئن گفت که «آماده است تاریخ درباره اقدامش قضاوت کند.» این اظهار به خاطر عظمتش مسرتآنگیز بود، ولی یکی از نمایندگان محافظهکار گفت: «ممکن است تاریخ نظر دیگری داشته باشد.»
اما وقتی معلوم شد که شاه نیاز به پناهگاه دارد، عقیده دولت درباره «دوستی حقیقی» رو به تغییر گذاشت. نظریات ملکه که بطور خصوصی ابراز میشد، تخفیف یافت. وایتهال رفتهرفته این مطلب را روشن ساخت که بهتر است شاه در جای دیگری مستقر شود و دلیل آن را مشکلات تأمین امنیت مقتضی ذکر کرد.
در اوائل مارس 1979 دولت در پارلمان اصرار ورزید که هیچگونه تقاضای رسمی برای صدور روادید به شاه دریافت نکرده است. این موضوع حقیقت داشت. ولی گمانهزینیهای غیررسمی به عمل آمده بود. از میان کسانی که چنین تقاضایی را مطرح ساختند میتوان از کنستانتین پادشاه سابق یونان که خودش در انگلستان پناهندگی سیاسی گرفته بود و سر شاپور دیپورتر نام برد که از مأموران اطلاعات پشت پرده انگلیس و بازرگانی بود که بیشتر عمرش را در تهران گذارنده بود.
یکی دیگر از واسطهها یک خبرنگار تلویزیون انگلیس به نام آلن هارت بود که در اواسط دهه 70 فیلمهایی از ایران برداشته بود. هارت در مراکز با شاه و ملکه ملاقات کرده بود. بعدها گفت ملکه در همان هنگام نامه ناخوشایندی از اشرف دریافت کرده بود که در آن اشرف ملکه را برای هر چیزی که در ایران رخ داده بود به باد سرزنش گرفته بود. ملکه به هارت اظهار داشت که هنوز نمیدانند از مراکش به کجا خواهند رفت. هارت قول داد دولت ایرلند را به پذیرفتن آنان متقاعد سازد. دابلین پاسخ منفی داد.
هارت به تماسهای مهمترین دسترسی داشت: مارگارت تاچر رهبر حزب محافظهکار انگلیس انتخابات عمومی نزدیک بود و پس از ماهها اعتصابات و توقف کارخانهها که به نام «نارضایتی زمستانی» مشهور شده است، متحمل مینمود که حزب کارگر به نفع محافظهکاران از کار برکنار شود.
از همان زمان خانم تاچر بخاطر انتقادات سختی که از سیاست شوروی به عمل میاورد، از جانب روسها، «بانوی آهنین» لقب یافته بود. او از دریافت این لقب خوشحال بود و دوست داشت خود را بیش از مخالفان سوسیالیست خود مدافع بیچون و چرای منافع انگلیس و غرب معرفی کند. وقتی هارت در کاخ اسکاتنی که در آن هنگام محل گذراندن تعطیلات آخر هفته تاچر در ایالت کنت بود با او ملاقات کرد، او را کاملا پذیرا یافت. او به ایران سفر کرده و تحت تأثیر پیشرفتهای ظاهری این کشور قرار گرفته بود و شاه را یک متحد مهم تلقی میکرد. اکنون به هارت اظهار داشت: «اگر ما به شاه پناه ندهیم من از انگلیسی بودن خود شرمسار خواهم بود.» سپس قرار گذاشتند در صورتیکه او در انتخابات برنده شود هارت یک هفته بعد به خانهاش تلفن کند.
هارت در مراکش این وعده را به شاه اطلاع داد. شاه دو سؤال داشت: آیا او برنده خواهد شد؟ آیا به وعدهاش وفا خواهد کرد؟ هارت جواب داد به گمان او پاسخ هر دو سؤال مثبت است. شاه و ملکه خوشحال شدند. وقتی در 3 مه 1979 مارگارت تاچر به نخستوزیر برگزیده شد در جزیره بهشت این پیروزی را جشن گرفتند. انتظارات آنان زیاد بود. بعدها فرح به خاطر آورد که هارت به او گفته بود: «خانم تاچر گفت وقتی به قدرت برسم قول میدهم که به شما روادید ورود بدهم.» رابرت آرمائو بعدها گفت: «گمان میکنم خانم تاچر دستش را روی قلبش گذاشته و گفته باشد: قول شرف میدهم.»
آنها تصور میکردند سرانجام دوران دربهدریشان بسر رسیده است و دیگر ناچار نیستند دور دنیا به این سو و آنسو بروند و مهمان پادشاهان ناراحت یا سرمایهداران پولپرست باشند. به جای آن میتوانند در یکی از خانههای متعلق به خودشان در استیلمانس مستقر شوند. رابرت آرمائو به انگلستان اعزام شد و خانه را کمال مطلوب یافت.
یک هفته پس از انتخابات، هارت طبق قراردادی که گذشته بودند به خانم تاچر تلفن زد. او برای شهورش دنیس مشغول آماده کردن صبحانه بود. به گفته هارت، او اظهار داشت که مطمئن است یان کار درست خواهد شد. اما بزودی زمزمههای تردیدآمیزی از سوی اشخاص ثالث در لندن به باهاما رسید. خانم تاچر آنطور که اعلام داشته بود مصمم نبود. سپس غیرمنتظرهترین ملاقاتکننده وارد باهاما گردید. او یک دیپلومات بلندپایه انگلیسی بود که شاه او را بخوبی میشناخت. اما عجیب این بود که این شخص با هویت مبدل سفر کرده بود، نه اینکه کلاهگیس سرش بگذارد بلکه با نامی مستعار و گذرنامهای قلابی. سر دنیس رایت سفیر سابق بریتانیا در ایران به باهاما پرواز کرده بود.
بمحض اتنخاب خانم تاچر، وعدهای که به شاه داده بود به وزارت خارجه انگلیس ارجاع شد. اکنون یکی از معاونان وزارت خارجه سرآنتونی پارسونز بود که در اوائل سال از تهران مراجعت کرده و در مرگ دوستش امیرعباس هویدا عزادار بود. وزارت خارجه با ورود شاه به انگلستان مخالفت نمود و سه دلیل برای مخالفت خود ذکر کرد.
اولاً مسئله امنیت. مقامات وزارت خارجه استدلال میکردند که محافظت از شاه در برابر خشم اکثریت بیست هزار دانشجوی ایرانی مقیم انگلستان کاری بسیار دشوار خواهد بود. البته تمام این دانشجویان انقلابی نبودند ولی بیتردید بیشترشان بودند. علاوه بر آن شاه مأموران امنیتی مسلح خود را داشت و انگلیسیها نسبت به این ارتش خصوصی حساسیت داشتند. مقالات روزنامهها درباره احداث موانع ضدتانک در استیلمانس، آسایش همسایگان آن را برهم زده بود.و (هارت میگوید شاه پذیرفته بود که پلیس انگلیس حفاظت او را برعهده بگیرد.)
دومین مخالفت جنبه اقتصادی داشت. مناسبات انگلستان با ایران زمانی باساس تفوق قدرت بریتانیا قرار داشت،اما اکنون کفه نیاز بریتانیا به رقابت در تجارت بسیار سودبخشی که گسترش یافته بود، سنگینی میکرد. در واقع خود پارسونز اعتراف کرد که تشویق صادرات انگلیس به ایران نقش بیتناسبی در فعالیتهای سفارت انگلیس یافته بود - بدین جهت او و کارمندانش توجه ناچیزی به ابرهای نارضایتی که در افق پدیدار میشد کرده بودند. تا اوت 1987 سفارت بدون شرمساری درباره شاه کور و کر بود و توجه خود را به چشمانداز فروش کالاهای انگلیسی معطوف ساخته بود.
اکنون که شاه رفته بود، ممکن بود پارهای از معاملات عملی نشود و روابط اقتصادی قطع گردد. اما این نخستین روزهای حکومت جدید بود و بنظر میرسید که نیاز آن به واردات همچنان زیاد باشد. اگر انگلستان به شاه اجازه ورود میداد ممکن بود ایرانیان با جلوگیری از تجارت انگلستان از جمله نفت واکنش نشان بدهند. زیانهای مالی و افزایش بیکاری در انگلستان زیاد بود.
خانم تاچر حاضر بود هر دو این مخالفتها را رد کند. او با هنری کیسنیجر همعقیده بود که باید در کنار دوستان ایستاد. اما وزارت خارجه مخالفت سوم را عنوان میکرد و آن این بود که اگر شاه به انگلستان بیاید، ایران در چنان آشوب انقلابی قرار دارد که ممکن است سفارت انگلیس اشغال شود. در این صورت سفیر و کارمندانش به گروگان میروند و ایرانیان در عوض استرداد شاه را خواستار خواهند شد.
بانوی آهنین سر فرود آورد.
اکنون مسئله این بود که چگونه مطلب را به شاه بگویند. نظر به اینکه خانم تاچر تعهد کرده بود او را بپذیرد، بریتانیا میبایست نوعی پاسخ رسمی به او بدهد. سرآنتونی پارسونز سردنیس رایت را به کلبه ییلاقی خود در باکینگام شایر احضار کرد.
سردنیس تجسم پدیدهای با سابقه دویستساله در نیمه قرن بیستم بود: یک انگلیسی در میان ایرانیان. او دیپلوماتی بود که در سالهای دهه 50 در ایران خدمت کرده و از 1963 تا 1971 یعنی در سالهای انقلاب سفید، سفیر انگلیس در ایران بود. وی در عین حال پژوهشگری برجسته در مناسبات بین دو کشور بود (او دو کتاب در این زمینه منتشر ساخته است: انگلیسیها در میان ایرانیان و ایرانیان در میان انگلیسیها).
احساسات رایت درباره شاه دوپهلو بود. او در 1971 احساس کرده بود که «شاه شروع کرده که دیگر در قالبش جا نگیرد» و به ملکه الیزابت توصیه کرده بود در جشنهای تختجمشید شرکت نکند. رایت پس از بازنشستگی از خدمت وزارتخارجه در همان سال، سه سفر کوتاه به ایران کرد. هر بار که به ایران میرفت از هرچه میدید و میشنید ناخشنودتر میشد. فساد از هر زمان بدتر شده بود. در آخرین سفرش در 1977 از اینکه حتی بعضی از خدمتگزاران بلندپایه شاه که در سابق مطیع محض بودند، از او انتقاد میکردند شگفتزده شد. رایت نیز مانند بسیاری از مقامات انگلیسی از نقش شاه در افزایش بهای نفت و انتقادهای زننده او از تنبلی انگلیسیها ناراحت شده بود. با این همه در 1977 کتاب انگلیسیها در میان ایرانیان را به «دوستان ایرانیاش با آروزی صمیمانه به اینکه ترقی و خوشبختی که نشانه حکومت پهلوی در زمینه اول قرن بیستم بوده برای مدتی مدید ادامه یابد» تقدیم کرد.
در بهار 1979 دنیس رایت بشدت مخالف ورود شاه به انگلستان بود و در نامهای به روزنامه دیلی تلگراف عقیدهاش را اظهار کرد (قاعدتاً سفیر سابق میبایست نامهاش را به روزنامه تایمز بفرستد ولی در آن هنگام تایمز به علت اعتصاب کارگرانش تعطیل شده بود.) او استدلال کرد که ایرانیان بقدری به انگلیسیها سوظن دارند که ممکن است ورود شاه را دلیل آن بدانند که دولت انگلیس نظیر 1953 مشغول توطئهای برای بازگرداندن او است. رایت با کمال میل با تقاضای پارسونز موافقت کرد که با این خبر بد به جزیره بهشت پرواز کند. ولی او اکنون یکی از مدیران شرکت نفت شل بود و نمیخواست با دیدارش از شاه به منافع شل در ایران لطمهای وارد شود. بنابراین اظهار داشت که حاضر نیست به نام سردنیس رایت سفیر سابق بریتانیا دست به چنین سفری بزند و مایل است هویت دیگری داشته باشد.
«آقای ادوارد ویلسون» با عینک تیره وارد باشگاه اقیانوس که عدهای از همراهان شاه در آن اقامت داشتند شد و تقاضا کرد با کامبیز آتابای میرشکار شاه که او را بخوبی میشناخت ملاقات کند. آتابای چنین بخاطر میآورد: «رفتار او بیاندازه شبیه به نمایشنامههای پلیسی بود. گفت هیچکس نباید از هویت واقعی او آگاه شود.» این بود که آتابای او را ادوارد خطاب کرد.
آتابای نزد شاه شتافت تا حضور این ملاقاتکننده غیر منتظره را اعلام کند. میگوید: «شاه خنده معنیداری کرد» و در ساعت شش بعدازظهر 20 مه «آقای ویلسون» را با پیراهن یقهباز پذیرفت. «ویلسون» متوجه کثرت تعداد مأموران امنیتی آمریکایی شد که از محل محافظت میکردند و او را مورد بازجویی بدنی قرار دادند.
برای «آقای ویلسون» در خانه کوچک کنار دریا چای آوردند، در حالیکه شاه آب معدنی مینوشید. پس از ردوبدل کردن تعارفات «آقای ویلسون» به شاه توضیح داد که «دولت علیاحضرت ملکه تصمیم گرفته است تا زمانی که مقامات ایرانی کنترل واقعی بر کشور نیافتهاند از اعطای پناهندگی به شما و خانواده شما خودداری ورزد»، و افزود امیدوار است شاه این موضوع را بپذیرد و درک کند.
آندو از هر دری گفتوگو کردند که بیشتر آن تجدیدخاطره اوضاع ایران در دهههای 60 و 70 بود. در مورد بحران کنونی، شاه غرب را مقصر دانست که ابتدا او را وادار به ایجاد فضای باز سیاسی و سپس ترک کشور کرده است.
پس از ساعتی گفتوگو «آقای ویلسون» به موضوع اصلی برگشت و به شاه گفت: «دولت متبوع من مایل است در صورتیکه از او سؤال شود آیا شما تصمیم در مورد عدم اعطای پناهندگی را پذیرفته و درک کردهاید قادر به جوابگویی باشد.» شاه ساکت ماند.
«ویلسون» اصرار ورزید و گفت وزیر خارجه جدید (لرد کارینگتون یکی از حامیان دیرینه شاه) احتیاج دارد که اگر از او سؤال شود پاسخ بدهد که شاه تصمیم ما را هم درک کرده و هم پذیرفته است. «درک کردن و پذیرفتن» کلمات اصلی بود. باز شاه ساکت ماند. «ویلسون» باز هم اصرار کرد.
سرانجام شاه حاضر شد تصمیم انگلستان را بپذیرد - اما فقط به این شرط که دولت انگلیس اعلام کند که او هرگز و به هیچ نحوی تقاضای رسمی برای ورود به انگلستان نکرده است. این موضوع حقیقت داشت زیرا تقاضای پناهندگی او واقعاً غیررسمی بود. بنابراین «آقای ادوارد ویلسون» از جانب دولت علیاحضرت ملکه انگلیس این فرمول را پذیرفت. سپس از جا برخاست و با شاه دست داد و شاه را در اتاق کوچک دلگیرش که هیچ چشماندازی نداشت تنها گذاشت. «ویلسون» از مقر کمیساریای عالی انگلیس به وزارت خارجه تلگراف زد: «مأموریت انجام شد.»
به گفته رابرت آرمائو واکنش شاه نسبت به همه اینها ناباوری بود. «سرش را تکان می داد و میگفت: «آیا باور کردنی است که پس از آنچه برای دوستانم در انگلستان انجام دادم کار به اینجا بکشد؟» و نیز اظهار نمود این مطلب را میفهمد که منافع ملی جایی برای وفاداریهای گذشته یا دوستیها باقی نمیگذارد. ولی معتقد بود «این کوتهنظری انگلیسیهاست که راضی نگاه داشتن تروریستها را در جهت منافعشان میپندارند.»
این حادثه در میان اطرافیان شاه به فرضیه توطئه انگلیسیها دامن زد. میگفتند میگفتند اکنون انگلیسیها میکوشند آشوب در ایران ادامه یابد و برای این کار خود دلایل متعددی دارند: اولاً مایلیند بهای نفت بقدری بالا برود که ارزش سهام نفت شمال خودشان افزایش یابد (در واقع در نتیجه افزایش هنگفت بهای نفت در 1979 ارزش لیره انگلیسی به حد اعلای خود در برابری با دلار طی سالیان متمادی رسیده بود).
اما مهمتر آنکه انگلیسیها در سالهای اخیر نسبت به شاه خشمگین بودند چون او از آمریکاییها بیشتر حرفشنوی داشت (و بیشتر از آنها اسلحه میخرید.) بنابراین آنها شاه را سرنگون کردند تا هم او تنبیه شده باشد و هم آمریکاییها را تحقیر کرده باشند. اکنون آنها بطور قطع و یقین حاضر نبودند وضع نامساعد آمریکاییها را با اعطای پناهندگی به شاه حل کنند. در واقع بعضی از اطرافیان شاه معتقد بودند که انگلیسیها به انقلابیون ایران گفتهاند که اگر شاه به آمریکا برود آنها باید سفارت آمریکا را اشغال کنند تا بیش از پیش آبروی آمریکا را ببرند، بدین ترتیب انگلستان خواهد توانست نفوذ دیرینه خود را در ایران بازیابد.
اندک زمانی پس از دیدار «ویلسون» دولت باهاما به اطرافیان شاه اطلاع داد که اجازه اقامتشان را تمدید نخواهد کرد. شاه طبعاً این را در نتیجه فشار انگلیسیها دانست. در خاطراتش که نوشتن آن را در تبعید آغاز کرده بود نوشت: «من بدگمانی دیرینهای درباره مقاصد انگلیسیها و سیاست انگلیس دارم و هرگز دلیلی برای تغییر عقیدهام نیافتهام.» او معتقد بود «دولت باهاما در برابر بیتفاوتی آمریکاییان و خصومت مداوم انگلیسیان میخواهد او را بهرغم پولهای هنگفتی که خرج میکند، بیرون کند.»
قضیه مراکش عیناً تکرار شد و جستجو برای یافتن پناهگای دیگر آغاز گردید. اجازه اقامت باهاما فقط ده روز دیگر اعتبار داشت. هنوز دولت آمریکا مایل به پذیرفتن او نبود. بررغم فشارهای هنری کیسینجر و سایر دوستان شاه در خارج از کاخ سفید و با وجود استدلال برژژینسکی از داخل، پرزیدنت کارتر همچنان تسلیمناپذیر مانده بود.
یکبار دیگر انورسادات از مصر تلفن زد و تکرار کرد که بسیار شایق است که به شاه جا منزل بدهد و گفت: «به حال کسانی که از ترس حاضر به پناه دادن به شاه نیستند سخت متأسف است.»
اما دولت آمریکا مایل نبود شاه به مصر بازگردد. پرزیدنت کارتر و اغلب مشاورانش احساس میکردند که سادات هماکنون در نتیجه امضای پیمان کمپدیوید به اندازه کافی با جهان عرب دشواری دارد و شاه برایش وزنهای جدید و بکلی غیرلازم خواهد بود.
گذشته از مصر، یک دعوت دیگر نیز وجود داشت و آن از جانب پاناما بود. اما شاه چیزی درباره این کشور نمیدانست و گرچه از دریافت آن خوشحال شد ولی ترجیح داد به جای دیگری برود.
دیوید راکفلر کوشید اتریش را راضی کند و برونو کرایسکی صدر اعظم موافق به نظر میرسید. یکی از اعضای گروه کروپ خانهاش را در حوالی سالزبورگ عرضه کرد. اما در حالیکه کرایسکی هرگز نه نگفته بود معلوم شد که معتقد است ورود شاه مسائل سیاسی مهمی برایش ایجاد خواهد کرد. بنابراین هیچگونه دعوت رسمی ارسال نکرد.
شاه هنوز معتقد بود مکزیک بهترین جاها است. چند سال پیش که به آن کشور سفر رسمی کرده بود از آنجا خوشش آمده بود و خوزه لوپز پورتییو وزیر دارایی وقت مکزیک را که اکنون رئیس جمهور آن کشور بود میشناخت. وانگهی، مادرش در لوسآنجلس میزیست که چندان فاصلهای از مکزیک نداشت.
اردشیر زاهدی و سرهنگ جهانبینی به مکزیکوسیتی رفتند تا اجازه ورود دریافت کنند. هنری کیسینجر با لوپز پورتییو تماس گرفت و رئیس جمهوری دعوتش را تکرار کرد. وزارت خارجه آمریکا قبلاً به نفع شاه دخالت کرده بود. وزارت خارجه مکزیک براین اساس که از مکزیک میخواهند خطری را که ایالات متحد حاضر به قبول آن نیست بپذیرد، با نظر رئیس جمهوری مخالفت ورزید. ولی لوپز اعتنایی به این مخالفتها نکرد.
شاه یکبار دیگر رابرت آرمائو و سرهنگ جهانبینی را به مکزیک فرستاد تا خانه ای بیابند و سایر ترتیبات را بدهند. مقامات وزارت خارجه به آرمائو اظهار داشتند که با ورود شاه مخالفند ولی ناچارند دستور رئیس جمهورشان را اجرا کنند. پلیس از هر جهت همکاری میکرد.
آرمائو دو خانه در مجاورت یکدیگر در محله ثروتمندان کوئر ناواکا پیدا کرد که متعلق به یکی از شخصیتهای طراز اول پالم بیچ بود (آمریکاییان در این شهر جامعه بزرگی داشتند. از جمله ویلیام سالیوان سفیر آمریکا در ایران اخیراً خانهای برای خودش خریده بود). ویلای گل سرخ در انتهای یک خیابان بنبست در وسط باغ بزرگی قرار داشت که با دیوارهای بلند محصور بود. حفاظت آن آسان بود و موفقیت آن بمراتب از خانه ساحلی جیمز کراسبی در باهاما بهتر بود. با مساعدت آمریکاییانی که در آن محله میزیستند، ویلای گلسرخ بسرعت و در عرض 48 ساعت مبله و مجهز شد.
در 10 ژوئن 1979 شاه و ملکه با سگهایشان و چند نفری از مستخدمین ایرانی که باقی مانده بودند همراه دستیاران جدید آمریکاییشان سوار یک هواپیمای جت کوچک کرایهای شدند و از باهاما به چهارمین کشور تبعیدگاه خود پرواز کردند.
هنگامی که به ویلای گلسرخ رسیدند، شاه از همه جای خانه جدید و باغ آن بازدید کرد و سبکبار بنظر رسید. ظهار داشت: «اقلاً میتوانیم دوباره زندگی کنیم.» اما چنین بود. هرچند اکنون خانهای داشت ولی حیاتش زیر سؤال رفته نبود. هرچند اکنون خانهای داشت ولی حیاتش زیر سؤال رفته بود. در باهاما بشدت احساس بیماری میکرد و اکنون در مکزیک به سرحد مرگ رسیده بود، آن هم در اثر بیماری سرطان که راز آن را بخوبی حفظ نموده و در معالجه صحیح آن کوتاهی کرده بود.