تعداد بازدید : 4579316
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
محمدرضا، سیا و اینتلیجنس سرویس
محمدرضا در تمام طول سلطنتش با مقامات اطلاعاتی انگلیس و آمریکا تماس و بهتر است بگویم ملاقات منظم داشت. شاپورجی در این زمینه گاه اطلاعاتی در اختیارم میگذارد، چون بیعلاقه نبود که برخی مطالب را در لفافه به من بگوید. این ملاقاتها در سطوح مختلف بود، حدوداً هر 15 روز یک بار سفرای آمریکا و انگلیس را جداگانه ملاقات میکرد و هر 15 روز یکبار نیز کارمند ارشد اطلاعاتی سفارت انگلیس را به تنهایی میدید. با کارمند ارشد سیا در ایران نیز به همین نحو ملاقات داشت. بهعلاوه، شاپورجی همیشه هفتهای یک بار با محمدرضا ملاقات داشت و در تمام سفرهای محمدرضا به انگلستان همزمان در آنجا بود و در ملاقاتهای محمدرضا با مقامات عالیرتبه انگلیس حتی ملکه حضور داشت. محمدرضا با روسها ملاقات نداشت، مگر به علتی مانند آمدن یک مقام روسی به تهران: ملاقات با روسها همیشه علت معین و مشخص داشت. با سایر سفرا کاری نداشت و اگر هم ملاقاتی انجام میشد به طور رسمی و به علت معین بود.
رابطه محمدرضا با دو سرویس درجه اول اطلاعاتی غرب فقط در داخل کشور نبود. همانطور که گفتم محمدرضا هر سال موقع بازیهای زمستانی به سوئیس میرفت و در آنجا با رئیس کل MI-6 جلسات منظم داشت. در این جلسات تنها فرد ایرانی که شرکت میکرد، شاپورجی بود. قاعدتاً چنین رابطهای در همین سطح را با سیا نیز داشت.
در داخل کشور، هم رضا خان و هم محمدرضا علاقه نداشتند که افراد بدون اجازه آنها با سفارتهای انگلیس و آمریکا رابطه داشته باشند. در زمان رضا چنین تماسهای بیاجازه باید پوشیده نگهداشته میشد، زیرا غضب او را برمیانگیخت. برای مثال، سپهبد جهانبانی (پدر) یک بار بدون کسب اجازه قبلی به سفارت فرانسه رفت و به همین خاطر به دستور رضا خان 2 سال زندانی شد. ولی در دوران محمدرضا چنین تماسهای بدون اجازه، بهخصوص با سفارت آمریکا و با تعداد زیاد مستشاران آمریکایی در ارتش، غیرقابل کنترل شده بود. برای جبران این نقیصه، خود محمدرضا در عالیترین سطوح تماس میگرفت. تصور میکنم به طور رسمی وزیر دربار، نخستوزیر، من، رئیس ساواک و مقامات مجاز آن سازمان، رئیس اداره دوم ارتش تنها مقاماتی بودند که برای منظورهای خاص حق ملاقات با برخی مقامات اطلاعاتی خارجی را داشتند و بلافاصله به او گزارش میدادند. محمدرضا کلیه این مسئولین را مجاز به ملاقات کرده بود و به کرات هم میگفت که آنچه انگلیسیها و آمریکاییها میخواهند در اختیارشان گذارده شود. پس نه محدودیتی در تحویل اخبار و اطلاعات بود و نه محدودیتی در تماس با آنها. همانطور که گفتم وزرای دربار محمدرضا، از فروغی تا علم، برجستهترین افراد مورد اعتماد انگلیسیها و آمریکاییها بودند. موقعیت فروغی که معلوم است. رابطه سهیلی و هژیر با انگلیسیها نیز به همان استحکام رابطه علم بود و علاء در سفارت انگلیس و آمریکا به حدی مورد احترام بود که هیچگاه خواستة او رد نمیشد. به همه این ارتباطات، جلسات میهمانیهای دربار را باید افزود. دربارة این قبیل مجالس توضیح دادهام که همیشه مأمورین اطلاعاتی آمریکا و انگلیس حضور داشتند. رئیس سیا سفارت آمریکا نیز گاهی میهمانیهای نیمه خصوصی میداد که در آن حدود 30 نفر از مقامات عالیرتبه شرکت میکردند.
همانطور که گفتم، دربار محمدرضا مملو از وابستگان آمریکا و انگلیس بود، که افرادی مانند عبدالکریم ایادی و اسدالله علم این شبکه را کنترل میکردند. بهعلاوه، دوستان خصوصی محمدرضا هم در پوشش این شبکه قرار داشتند که نمونههایی را عرض کردم و در اینجا به دو نمونه جالب میپردازم:
یک نمونه سفیر برزیل در ایران بود. سفیر و زنش هر دو مجالس میهمانی را گرم میکردند و هر دو جاذب و جالب بودند. محمدرضا یکی دوبار آنها را به میهمانیهای نیمهخصوص خود دعوت کرد و این زوج به حدی میهمانی را گرم کردند که از آن به بعد در کلیه میهمانیها و در کلیه کاخها دعوت میشدند. زن رفیقه محمدرضا شد، یعنی خود او اصرار داشت. پس از پایان دوره 4 ساله سفارت، به علت نزدیکی به دربار ایران، وی یک دوره 4 ساله دیگر ابقاء شد. سفیر با من خیلی صمیمی و نزدیک شده بود، چون در کلیه میهمانیها مرا میدید و موقعیت مرا مشاهده مینمود. حوالی مراجعت از ایران، او میهمانی مجللی در سفارت داد و محمدرضا و اعضاء خانواده او را دعوت کرد. من و سفیر هر دو مست بودیم و مدتی در باغ منزلش نشستیم و صحبت کردیم. او گفت: "میدانی چرا دوره سفارت من تمدید شد؟ " گفتم: معلوم است. زیرا دولت برزیل موقعیت شما را در دربار میداند و از آن خشنود است، زیرا میتوانید به نفع کشورتان کار بکنید! خندید و گفت: "خیر، کشورهایی مانند کشور من که از نظر سیاسی نفعی در ایران ندارند. آمریکا علاقمند به ماندن من بود و اصرار کرد که بمانم و مقامات کشور من هم دلیلی بر مخالفت نداشتند. " بدینترتیب، متوجه شدم که سفیر برزیل و همسرش طی این 8 سال برای سیا کار میکردهاند.
نمونه دوم، وابسته نظامی فرانسه بود. او و زنش نیز زوج محبوب همه بودند و همزمان یا کمی بعد از ورود سفیر برزیل پایشان به دربار باز شد و وارد زندگی خصوصی محمدرضا شدند. آنها نیز همیشه در میهمانیهای نیمه خصوصی و خصوصی به همه کاخها دعوت میشدند و مانند عضو لاینفک خانواده شده بودند. این وابسته درجه سرهنگی داشت و او نیز دو دوره (یعنی 8 سال) در ایران ماند. در سال 1332 که برای دوره دکترای قضائی به پاریس رفتم، قرهباغی که آنجا بود گفت که وی را به طور تصادفی دیدهام و محل کارش را میدانم. به دیدن او رفتم و معلوم شد در همان درجه سرهنگی بازنشسته شده و یک بنگاه معاملات ملکی باز کرده. از بازنشستگیاش خیلی ناراحت بود. گفتم: با این علاقه که ارتش فرانسه به شما داشت، که دو دوره شما را در ایران ابقاء کرد، چرا بلافاصله پس از مراجعت شما را بازنشسته کرد؟ گفت: "آن کشوری که موجب ابقاء من شد، فرانسه نبود بلکه آمریکا بود، از طریق ستاد ارتش فرانسه. " شاید همین مسئله سبب بازنشستگیاش شده بود.
نکته دیگری که گفتنی است بولتن "بکلی سری " آمریکا بود، که به طور منظم برای محمدرضا ارسال میشد. از زمانی که مسئول "دفتر ویژه اطلاعات " شدم این بولتن را میدیدم تا حدود یکسال و نیم قبل از انقلاب که محمدرضا به دفتر نمیفرستاد. آیا دیگر آمریکاییها به محمدرضا تحویل نمیدادند و یا اینکه محمدرضا به دفتر نمیفرستاد، اطلاع ندارم. این بولتن در تماس مستقیم محمدرضا با آمریکاییها به او تحویل میشد و وی پس از مطالعه برای سوزاندن به دفتر میفرستاد. اوال که کار دفتر شروع شد، وقتی جعبه گزارشات دفتر که شب قبل تحویل محمدرضا شده و عودت داده میشد را بررسی میکردم، میدیدم که گاهی گزارشی به زبان انگلیسی درون جعبه است. فقط بار اول محمدرضا ذیل آن نوشت: "در دفتر سوزانده شود! " من هم همیشه قبل از سوزاندن آن را سریعاً مطالعه میکردم و مینوشتم: "طبق رویه سوزانده شود! " سپس، معاون دفتر با حضور یک افسر و یک درجهدار آن را سوزانده و صورتجلسه میکردند و صورتجلسه به اطلاع من میرسید.
بولتن فوق ماهانه بود و در سطح جهانی فقط به سران کشورهای دوست آمریکا هر کدام یک نسخه تحویل میشد. حجم آن از 10 صفحه کمتر و از 20 صفحه بیشتر نبود. بالا و پایین هر صفحه مهر "Top Secret " با جوهر قرمز خورده بود و فقط روی صفحه اول تاریخ با مهر قرمز زده میشد. در این بولتن تمام وقایع مهم جهان در ماه فوق نوشته میشد. هر مطلب دارای عنوان بود و با یک سطر فاصله از مطلب قبل تایپ میشد، مثلاً عنوان "سوریه " با مطلب قبل که عنوانش "نامیبیا " بود یک سطر فاصله داشت. به این ترتیب مطالب کاملاً جدا و مشخص بود. در آن دوره یک ماهه هرگونه اتفاق مهم سیاسی، اقتصادی، نظامی و غیره که در جهان رخ داده بود در این بولتن درج میشد: تغییر دولت، کودتا، جنگ، تغییر حکومت، خودمختاری، استقلال، معاملات بزرگ، حوادث مهم صنعتی جهان، فرآوردههای مهم جهان بهخصوص از نظر گندم و نفت و غیره و غیره. مطالب فقط مربوط به آن ماه میشد و نه گذشته که در بولتنهای قبل درج شده بود. به این ترتیب، مطالب تکراری هیچگاه وجود نداشت. مثلاً اگر یک مسئله مهم 6 ماه به طول میکشید، در 6 بولتن نوشته میشد و در هر بولتن فقط مطالب آن ماه. این بولتن حاوی اطلاعات بسیار سری بود، مثلاً اگر در حادثهای افراد دخالت داشتند، نام آنها بود. اگر معامله یا وامی مطرحخ میشد مبلغ آن نوشته شده بود و امثالهم. در ذکر مطالب قاعدتاً باید واقعیتها گفته میشد، چون مسلماً اگر این بولتن به رئیس کشوری تحویل میشد که واقعهای در آن رخ داده و به طور غیرواقع در بولتن منعکس شده بود سبب سلب اعتماد او میشد. ولی مسلماً در لفافه این واقعیتها خط خاصی نیز به رؤسای کشورها القاء میشد و آنها در واقع دنیا را آنطور میدیدند که آمریکا میخواست.
اینکه آمریکا به چه تعداد و به کدام رؤسای کشورها این بولتن را میداد، نمیدانم. ولی مسلماً فقط به افرادی که در سطح محمدرضا مورد اعتماد بودند تحویل میشد. از مطالب مندرج در بولتن آمریکاییها یک نکته جالب است که به یادم مانده: موضوع مربوط به نفت بادکوبه بود. نوشته بود که متخصصین اکتشاف نفت بدون تردید برایشان مسلم شده که مخزن نفتی بادکوبه از زیر بحرخزر تا سواحل ایران امتداد دارد و شیب مخزن به طرف ایران است، به طوری که هرگاه ایران هر روز مقدار زیادی نفت از شمال استخراج نماید، پس از چند سال نفت ایران همچنان غنی است و اگر ادامه یابد نفت بادکوبه کم خواهد شد. در کنار این مطلب یک کروکی بود که قشر نفتی موجود در حاشیه دریای خزر در خاک ایران را نشان میداد.
و اما از این هم بالاتر، استراقسمع مکالمات خصوصی محمدرضا و مقامات عالیرتبه توسط سیا بود. جریان از این قرار بود که سفارت آمریکا (سفیر یا رئیس "سیا "ی سفارت، یادم نیست) به اطلاع محمدرضا رساند که تلفنهایی که استفاده میکنید مطمئن نیست و امکان استراقسمع خیلی زیاد است و پیشنهاد کردند که یک کابل 10 شمارهای بکشند که از مراکز تلفن خودکار عبور نکند، بلکه مستقیماً به محلهای مورد نظر وصل شود. محمدرضا موافقت کرد و آمریکاییها تلفنها را کشیدند که به "تلفن قرمز " معروف شد. در کنار هر دستگاه لیست مقاماتی که از این تلفن استفاده میکردند و شماره آنها قرار داشت، مقاماتی که از "تلفن قرمز " استفاده میکردند عبارت بودند از: محمدرضا، وزیر دربار، نخستوزیر، فرمانده گارد، رئیس ستاد ارتش، رئیس اداره دوم ارتش، رئیس ساواک، فرمانده ژاندارمری، رئیس شهربانی و رئیس "دفتر ویژه اطلاعات " (من). من مطلع بودم که یک تلفن قرمز هم در سفارت آمریکاست و هر 10 شماره را استراقسمع میکند. آمریکاییها بیخود به موضوعی تا این حد علاقمند نمیشوند، مگر اینکه از آن نفع کامل ببرند. پس، کلیه مکالمات تلفنهای قرمز در سفارت آمریکا روی نوار ضبط میشد و آمریکا بر کلیه مسائل درجه اول مملکتی نظارت میکرد. زمانی سرلشکر نجاتی، افسر دفتر، اجازه خواست که از تلفن قرمز استفاده شود. گفتم: به هیچوجه! استفاده نشد و فقط در دفتر ویژه هم استفاده نشد.
*سیا در ایران
از زمانی که "دفتر ویژه اطلاعات " آغاز به کار کرد، علاوه بر شاپورجی و مسئول MI-6 سفارت ،به دستور محمدرضا با سرهنگ یاتسویچ رئیس سیا سفارت در ایران نیز رابطه داشتم و این رابطه تا زمانی که او از ایران خارج شد، ادامه داشت.
یاتسویچ افسر نیروی هوایی یوگسلاوی بود که در زمان جنگ دوم با هواپیمای خود به آمریکا پناهنده و سپس تبعه آمریکا شد. لابد استعداد اطلاعاتی او زیاد بود، زیرا عضو سیا گردید و بهسرعت ترقی کرد، به نحوی که پس از مدت کوتاهی رئیس سیا در ایران شد، که از مشاغل طراز اول سیا محسوب میشود. معهذا باید بگویم که او علیرغم ملاقاتهای زیاد روزانه با مقامات ایرانی و دادن میهمانیهای منظم هفتگی در منزل خود و دعوت از مقامات اطلاعاتی ارتش، ساواک، شهربانی و ژاندارمری و تصدی طولانی این سمت در تهران ]1336 ـ 1343[ هیچگاه از نظر شناخت مسائل ایران به پای شاپورجی نمیرسید، ولی مسلماً مسلطترین فرد اطلاعاتی آمریکا در ایران بود که من شناختم و دیگر هیچگاه در این رده فرد مسلط و با تجربهای به ایران فرستاده نشد. البته باید توضیح داد که او تسلط اطلاعاتی خود را در ایران پیدا کرد و در آغاز چندان مسلط نبود.
در دوران او بود که ساواک توسط آمریکا شکل گرفت و تا سال 1342 ده نفر مستشار آمریکایی در این سازمان حضور فعال داشتند و باز در دوران یاتسویچ بود که آن تیپ نو آمریکایی در ارتش و ساواک و نیروهای انتظامی به وجود آمد، همان تیپی که در دامن آمریکا بهوجود آمدند و اصولاً کلیه ارتباطاتشان هم با آمریکاییها بود و علاوه بر همکاری روزانه، شبها نیز از مستشاران آمریکایی و خانمهایشان در خانه خود پذیرایی میکردند. همانطور که بارها متذکر شدم، در دوران محمدرضا تماس و دادن اطلاعات به آمریکاییها و انگلیسیها آزاد بود و کنترلی وجود نداشت و بنابراین مفهوم "جاسوسی " خارج از دایره چنین روابطی بود. مفهوم "جاسوسی " فقط در مورد روسها مصداق داشت که هر نوع تماسی در هر رده با آنها ممنوع بود. در رابطه با روسها همه چیز سری میشد و حتی اگر سازمان یک گروهان پیاده در اختیار روسها قرار میگرفت، آن فرد که این خبر را در اختیار گذارده بود "جاسوس " تلقی و بهشدت مجازات میشد. ولی هیچگاه روس ها در این زمینه کوچکترین اعتراضی نکردند و حتی از محمدرضا گله هم نکردند که چرا با غربیها اینطور رفتار میشود و با ما اینطور البته روسها تا سال 1333 نیازی نیز نداشتند و هر چه میخواستند از طریق شاخههای نظامی و غیرنظامی حزب توده به دست میآوردند و بعدها نیز به نحوی گلیم خود را از آب میکشیدند.
در رابطه با سیا دو خاطره جالب است که ذیلاً مینویسم:
یک خاطره مربوط به سالهای 1350 ـ 1351 است، یعنی زمانی که تازه به جای سپهبد یزدانپناه به بازرسی رفته بودم. روزی فردی از سفارت آمریکا تلفن کرد و تقاضای ملاقات با مرا کرد. گفتم: شماره تلفن خود را بدهید تا اطلاع دهم. منظورم سؤال از محمدرضا بود. با محمدرضا تماس گرفتم. او با اکراه جواب داد: "نپرسیدی چه میخواهد؟ " گفتم: ملاقات را برای همین خواسته و معلوم خواهد شد. گفت: "اگر راجع به بازرسی سؤال کرد هر چه میخواهد به او بگویید، حتی اگر سازمان وظایف بازرسی را خواست، ولی اگر مطلب دیگری مطرح کرد اظهار بیاطلاعی کنید! " با این راهنمایی به کارمند سفارت تلفن کردم و آمد. اول راجع به بازرسی سؤالاتی کرد، یعنی تمام سؤالاتش راجع به بازرسی بود. ولی در حین صحبت ناگهان سؤالی را مطرح کرد که بلافاصله فهمیدم ملاقات برای این است و بس. سؤال این بود: "حالا که مقدم رئیس اداره دوم ارتش شده آیا مستقل کار خواهد کرد و یا کماکان خود را تابع نصیری احساس خواهد کرد؟ " طبق دستور محمدرضا باید اظهار بیاطلاعی میکردم ولی صحیح ندانستم که خود را اینقدر بیاطلاع نشان بدهم و لذا جواب صریح دادم که "مقدم فرد مستقلی است و به هیچوجه تابع نصیری نبوده و حال که شغل مستقل پیا کرده به طریق اولی هیچگونه تبعیتی از او نخواهد داشت. " از این پاسخ بسیار خوشحال شد به طوری که در قیافهاش تشخیص دادم. آنموقع به علت این خوشحالی پی نبردم، ولی بعدها که مقدم را همراه ازهاری به آمریکا دعوت کردند و 3 ماه نگه داشتند، علت را فهمیدم و متوجه شدم که میخواستهاند با مقدم رابطه مستقیم برقرار کنند و مردد بودهاند که آیا مقدم این رابطه را به نصیری اطلاع خواهد داد یا نه؟ بعداً جریان ملاقات با فرد آمریکایی را به محمدرضا گزارش دادم و ایرادی نگرفت که چرا طبق دستور او عمل نکردهام.
خاطره دیگر مربوط به جبهه ملی است که در واقع نخستین کار مشترکی بود که من و یاتسویچ انجام دادیم:
اواسط سال 1340 بود. روزی سرهنگ یاتسویچ به دفتر ویژه آمد و گفت: "مطلبی را به اطلاع شاه رساندهام و دستور داده برای اجرا به شما بدهم. " گفتم: مطلب چیست؟ گفت: "ما علاقه زیاد به جبهه ملی داریم زیرا از عناصر تحصیل کرده و پیشرو تشکیل شده و رو به توسعه است. ولی مسئله ما این است که میخواهیم بدانیم آیا حزب توده در آن رسوخ کرده یا نه؟ " سپس یاتسویچ لیستی را از کیف خود درآورد و نشانم داد که حدود 600 ـ 700 اسم با مشخصات کامل بود و اکثراً از اساتید دانشگاه بودند و یا شغل آزاد داشتند ولی در ردههای بالای تحصیل بودند و حداقلشان لیسانس بود (در مقابل هر اسم، شغل و تحصیلات فرد نوشته شده بود). من لیست را گرفتم و گفتم: همه را نمیتوانم یکجا پاسخ دهم ولی در چند نوبت و هر نوبت 100 نفر را پاسخ میدهم. قبول کرد و رفت. من نیز طی نامهای به محمدرضا اطلاع دادم که یاتسویچ چنین تقاضایی دارد و او پاسخ داد: "صحیح است. با دقت انجام دهید! " از لیست یاتسویچ 2 نسخه تهیه کردم. یک نسخه را برای جرائم و سوابق سیاسی به ساواک دادم و یک نسخه را برای جرائم غیرساسی به شهربانی، و خواستم که هر دو دستگاه با دقت ولی سریع پاسخ دهند. آنها هم نیروی کافی روی این کار متمرکز کردند و تکتک افراد را با سوابق و جزئیاتکامل گزارش میدادند. نتیجه بررسی این شد که حدود 30درصد لیست یاتسویچ تودهای از آب درآمدند! طبق قرار، نتیجه را بهتدریج به یاتسویچ دادم و او از حضور عناصر تودهای تعجب کرد و گفت که بررسی را به مرکز (آمریکا) فرستادهام و آنها دستور دادهاند که هیئت مدیره جبهه ملی سریعاً عناصر تودهای را تصفیه کند و ضمناً هر چند سال یک بار این بررسی تکرار شود تا نفوذیهای بعدی مشخص شوند. آمریکا برای این خدمت یک نشان به یاتسویچ اعطاء کرد که روزی به دفتر آورد و با خوشحالی به من نشانداد و گفت که مرکز از شما نیز تشکر کرده است. من به شوخی گفتم: خوب است، زحماتش را من متحمل شدم و نشان را شما گرفتی! البته شوخی بود و خندید و مجدداً از من تشکرکرد.
به هر حال، به دستور محمدرضا، من با یاتسویچ ارتباط منظم داشتم و گاه به خانهاش میرفتم. خانه او در دروس بود و بسیار مجلل با محوطه زیبا و نسبتاً بزرگ. در این دیدارها، او مطالب گوناگون راجع به مقامات و مسائل مملکتی مطرح میکرد. آنچه میدانستم میگفتم و بقیه را پس از تحقیق به او جواب میدادم. یاتسویچ معروفیتی در محافل درباری پیدا کرده بود و با بیشتر خانوادههای رجال رفت و آمد داشت و اکثر شبها در خانهاش میهمانیهای چند صد نفری میداد که وسیلهای برای کسب اطلاعات بود. سایر محافل خارجی اطلاعاتی به او حسادت میورزیدند و بهخصوص آمریکاییهای عضو سفارت، که برخیشان در میهمانیهای خصوصی به من میگفتند که این یاتسویچ معلوم نیست از کجا آمده و خیال میکند همه کاره است و این بساط را به نام دولت آمریکا راه انداخته. ولی در واقع حسادت آنها بیجا بود، چون به هر حال برای سازمان سیا خیلی خوب کار میکرد و فرد بسیار زرنگی بود.
پس از انتقال یاتسویچ از ایران، مجدداً او را در میهمانی خانه علم دیدم، که محمدرضا نیز حضور داشت. با تعجب پرسیدم: در اینجا چه میکنید؟ گفت: "فعلاً مرکزم در یونان است ولی خوب این طرفها هم کارهایی هست. " بعدها نیز چند بار دیگر در میهمانیهای خانه علم او را دیدم.
پس از یاتسویچ دو نفر دیگر رئیس "سیا "ی ایران شدند، که آنها را نیز میدیدم و در خانه خود میهمانیهای خصوصی با شرکت عده معدودی از ساواک، اداره دوم و شهربانی برپا میکردند و من گاهی شرکت میکردم.
ریچارد هلمز را چندین بار که به ایران آمد دیدم. او در سفر اول معاون سیا بود، بار دوم رئیس سیا و سپس سفیر آمریکا در ایران.او هر دفعه که به تهران میآمد، رئیس سیا سفارت میهمانی شامی به افتخار او میداد و حدود 20 نفر از کارمندان عالیرتبه ساواک و اداره دوم و شهربانی را دعوت میکرد. او در اولین دیدار به من گفت که برادرش در مدرسه لـهروزه (سوئیس) با محمدرضا و من همکلاس بوده و عکسهای آن دوران را با علاقه نگهداشته و میگویم برایتان بفرستد که به محمدرضا نشان دهید. از محبتش تشکر کردم. بعداً برادر هلمز به اتفاق همسرش به تهران آمد. او به دفتر تلفن کرد و گفت: میخواهم با شما ملاقات کنم. فردای آن روز او را به ساختمان زعفرانیه، کاه ساواک به عنوان خانه سازمانی در اختیارم گذارده بود (خانه سابق گیلانشاه)، دعوت کردم. با خانمش آمد. اظهار داشت که خاطرات دوره مدرسه در لُهروزه را همیشه با علاقه به یاد دارد و چند عکس که محمدرضا و من نیز حضور داشتیم، نشان داد. گفت که در شرکت غله آمریکا، مرکز نیویورک کار میکند و برای کارش به ایران و چند کشور آسیایی دیگر مسافرت مینماید. گفتم: آیا میخواهی محمدرضا را ببینی؟ ابراز تمایل شدید و تشکر کرد ولی گفت که پسفردا باید ایران را ترک کند. بلافاصله از طریق تشریفات ترتیب ملاقات برای همان روز داده شد و با خانمش توسط محمدرضا دعوت شدند. قبل از ترک ایران مجدداً به دفتر تلفن کرد و ضمن تشکر از من گفت: "اعلیحضرت التفات زیاد فرمودند. "
ریچارد هلمز بعداً سفیر آمریکا در ایران شد، ولی در واقع حاکمنشینهای خلیجفارس نیز زیر نظر او بود و به طور مدام به این مناطق سفر میکرد. هلمز علاقة زیاد به ایجاد رابطه دوستانه با من داشت. او و همسرش بارها طی کارت من و زنمن را به منزلشان دعوت کردند و به کرات نیز مرا به میهمانیهای سفارت دعوت کرد، ولی هربار توسط افسر دفتر و منشی او عذر خواستم. لذا، هلمز صبائی، رئیس فدراسیون بریچ، را که دوست صمیمی من بود به شام دعوت کرد و به او گفت: "من و همسرم به بریچ علاقه داریم. اگر ممکن است هفتهای 2 بار برای بازی به منزل ما بیایید. اول بازی بریچ را به ما یاد دهید و سپس نفر چهارم را برای بازی معرفی کنید! " (بازی بریچ 4 نفره است). لابد هلمز از علاقه من به بازی بریچ و صمیمیتم با صبائی اطلاع داشت. صبائی مطلب را به من گفت و کسب تکلیف نمود. به او گفتم: برای تو که بهتر از این نمیشود! گفت: "از نظر سیاسی اشکالی ایجاد نمیکند؟ " گفتم: برای شما هیچ اشکالی ایجاد نمیکند، معهذا از خویش خود (ثابتی) سؤال کنید! (پرویز ثابتی با خواهرزاده صبائی ازدواج کرده و به صبائی علاقه زیاد داشت). او از ثابتی سؤال کرد و گفت که وی نیز پاسخ شما را داد. به هر حال، رفت و آمد صبائی به خانه هلمز شروع شد و او حدود 3 سال (تا خروج هلمز از ایران) هفتهای 2 بار به منزل وی میرفت. هر بار، خانم هلمز یک کادوی کوچک، مانند یک بسته بزرگ سیگار (200 نخ) یا یک بطری ویسکی یا یک بسته شکلات و از این قبیل، به وی میداد. او طی این مدت بارها به من گفت: "آقای هلمز از شما خیلی تعریف میکند و علاقه دارد که شما بیایید و نفر چهارم بازی شوید! " من پاسخ میدادم که وضع من با شما فرق میکند و اگر من بیایم بلافاصله به مسئله جنبه سیاسی خواهند داد. به هر حال نرفتم و صبائی نیز سرلشکر مطبوعیرا به عنوان نفر چهارم بازی به منزل هلمز برد که بازیاش خوب نبود. این جلسات بازی تا خروج هلمز از ایران ادامه یافت و پس از آن خانم هلمز گاهی برای صبائی نامه دوستانه مینوشت و هربار از او تشکر میکرد. صبائی این نامهها را به من نشان میداد. به هر حال، شاید این عدم تمایل من به معاشرت و روحیهام در نپذیرفتن چنین دعوتهایی، که خیلیها از جمله قرهباغی برای آن سرودست میشکستند و به آن افتخار میکردند، برای آمریکاییها عجیب بوده است و شاید به همین دلیل سولیوان در خاطراتش مرا "مرموز " خوانده است.
در اینجا لازم است درباره پایگاههای رادار آمریکا در ایران نیز توضیحی بدهم: در دوران محمدرضا آمریکاییها شمال ایران را زیرپوشش شبکههای اطلاعاتی خود قرار دادند و از جمله در شمال کشور پایگاههای بسیار قوی رادار نصب کردند. تاریخ استقرار رادارهای شمال را نمیدانم، ولی وقتی ]در سال 1340[ به عنوان قائممقام به ساواک رفتم، رادارها استقرار یافته و کار میکردند. مدیرکل چهارم ساواک به من گفت که این رادارها به نحوی استقرار یافتهاند که تمام سطح جنوبی شوروی را میپوشاند و برد آنها 5000 کیلومتر است. سرتیپ کنلگرلو، مدیرکل چهارم ساواک که مسئول حفاظت رادارها بود، یک بار نحوه عمل یک پایگاه رادار را برایم تعریف کرد و بعدها نیز هرگاه احتیاجات حفاظتی بیشتر داشت و یا احتیاجات دیگر پیشنهاد میکرد که تصویب کنم، توضیحاتی میداد. تا در ساواک بودم این رویه ادامه داشت.
تعریف یک پایگاه رادار و طرز عمل آن، طبق اطلاعاتی که مدیرکل چهارم ساواک به من داد، به شرح زیر است:
1 ـ پایگاه دارای دستگاه رادار با برد 5000 کیلومتر است که آمریکاییها نصب کرده بودند. قیمت گزاف رادارها را ایران پرداخته بود و قاعدتاً به ایران تعلق داشت.
2 ـ هر پایگاه دارای یک پناهگاه بتونی بود، که شامل اتاق کار، سالن غذاخوری، اتاق خواب، آشپزخانه، انبار و دستشویی میشد. این پناهگاه در زیرزمین ساخته شده بود. آمریکاییها از نقشه خود برای ساختن پناهگاهها استفاده کرده و هزینه آن را ایران پرداخته بود.
3 ـ هر پایگاه دارای 30 الی 40 پرسنل آمریکایی بود که در 2 شیفت 15 روزه کار میکردند. بدین ترتیب که 15 روز تمام 15 تا 20 نفر کار میکردند و پس از خاتمه 15 روز، شیفت دوم از تهران میآمد و کار را تحویل میگرفت و شیفت اول برای 15 روز استراحت به تهران میرفت. از فروردین 1350 در ساواک نبودم، ولی یک بار که مدیر کل چهارم برای دیدن من به بازرسی آمد، از او درباره رادارها پرسیدم و گفت همان وضع سابق ادامه دارد.
4 ـ هر پایگاه دارای آشپز، شاگرد آشپز، نظافتکار و مسئول غذاخوری بود که برخی ایرانی بودند و برخی از ملیتهای دیگر، ولی هیچیک آمریکایی نبودند. مستخدمین فوق را سفارت استخدام میکرد و انتخاب و استخدام آنها به هیچوجه به ساواک مربوط نبود.
5 ـ نقشه حفاظت پایگاه را رئیس پایگاه میداد و چون با پایگاههای دیگر یکسان بود معلوم بود که از رده بالاتر دستور حفاظتی داده میشد. به هر حال، حفاظت شامل یک محوطه وسیع میشد که در پایگاهها متفاوت بود و در مناطق جنگلی به حدود 20 هزارمترمربع میرسید. دور این محوطه 2 رشت حصار سیم خاردار با ارتفاع 5/2 الی 3 متر وجود داشت و بین دو حصار حدود 10 متر فاصله بود. پایههای حصارها همه آهنی بود. هر دو حصار در شبها به زنگ اعلام خطر وصل میشد که به دست زن به آن زنگ عمل میکرد. در هر پایگاه حدود 20 نفر گارد محافظ بود که دو نفره گشت میزدند و در هر زمان 2 زوج گشت میزد. محافظین مسلح و مجهز به چراغقوههای قوی بودند. هر پایگاه پست دیدهبانی نیز داشت که در هر زمان 5 نفر نگهبانی میدادند و 3 شیفت بودند؛ یعنی جمعاً 15 نفر به اضافه 4 نفر رزرو (یا آماده) و یک افسر که رئیس محافظین بود. هزینه محافظین و فوقالعاده آنها و ساختن محل اسکان آنها تماماً با ساواک بود.
6 ـ محصول کار رادار از عکس و تفسیر و غیره تماماً از پایگاهها به سفارت (بخش مربوطه) ارسال میشد و هیچگاه ساواک کوچکترین اطلاعی از نتایج نداشت و استفاده کننده صرفاً آمریکاییها بودند.
آنچه گفتم فقط شمهای از فعالیتهای سیا در ایران بود و مسلماً دامنه کار سرویس اطلاعاتی آمریکا بسیار وسیعتر از این بود. به علت تقسیمکاری که عملاً توسط محمدرضا صورت گرفته بود، من در جریان فعالیتهای سیا قرار نداشتم و هماهنگیهای لازم میان سیا و ارگانهای اطلاعاتی و امنیتی ایران از طریق نصیری انجام میگرفت. در این رابطه یک نمونه "سازمان کوک " بود که با تصویب محمدرضا توسط سپهبد کیا ایجاد شد. در آغاز کیا (رئیس اداره دوم ارتش) در ملاقات با محمدرضا گزارشات را مستقیماً به او میداد. ولی با بازنشستگی کیا [1340] سرلشکر همایونی (مدتی نمانیده مجلس شد) رئیس سازمان کوک شد و چون امکان ملاقات با محمدرضا را نداشت، گزارشها را به "دفتر ویژه اطلاعات " میداد و از طریق من به اطلاع محمدرضا میرسید.
*ملاقاتهای من با رئیس ام.آی. 6
قبلاً باید متذکر شوم که در دوران محمدرضا، فقط و فقط با حمایت سفارتهای انگلیس و آمریکا بود که افرادی میتوانستند به مقامات مهم برسند. این امر نه تنها در مورد من بلکه در مورد همه کسانی که مشاغل و پستهای درجه اول را در اختیار داشتند صادق است. مورد خود را بیشتر میشکافم:
بعدها که رئیس دفتر ویژه شده و شاپورجی را شناخته بودم، او با اشاره به پیشنهاد تصدی دفتر توسط من گفت: "سالهاست روی تو بررسی میکنیم. در هر کجا خدمت کردهای توأم با موفقیت بوده و دلیلی ندارد که بگذارم تو را از محمدرضا دور کنند و یک عده افراد بیلیاقت دور او باشند. در مورد تصدیدفتر نیز من نمیخواستم فردی اعزام شود که نتواند این کار را انجام دهد و لذا شما را پیشنهاد کردم. " زمانی که شاپورجی این صحبت را میکرد حدود یک سال از شروع کار دفتر گذشته بود و او میگفت که در اکثر ملاقاتها با محمدرضا، او از سبک کار دفتر رضایت دارد و این همان چیزی است که ما میخواستیم. همانطور که گفتم، مدتی بعد مانند سازمان مشابه در انگلستان "کمیته مشترک اطلاعاتی " (J.I.C) در دفتر ویژه با نام "شورای هماهنگی " تشکیل شد و من با درجه سرهنگی دبیر شورا شدم، در حالی که اکثر اعضاء شورا سرلشکر و سپهبد بودند. حدود یک سال پس از تشکیل دفتر ویژه با حفظ سمت به جای علوی کیا، قائممقام ساواک نیز شدم، که مسلماً پیشنهاد شاپورجی بوده است، زیرا چند روز بعد از انتصابم برای دیدن من به ساواک آمد و با همان لبخند گفت: "از شغل جدید راضی هستید؟! " او بیش از این به گفته خود صراحت نداد، ولی تلویحاً فهماند که ترتیب کار را او داده است. در مدت تصدی قائممقامی ساواک، هرازگاهی شاپورجی به ساواک میآمد و علاوه بر من با نصیری و معتضد نیز ملاقات خصوصی میکرد. باید بگویم که مشاغل من هر چند با پیشنهادشاپورجی بود ولی این بدانمعنا نیست که مسئله به محمدرضا تحمیل میشد. خیر! محمدرضا با طیبخاطر به من تمایل داشت: دوست او بودم، مورد اعتماد کامل او بودم و به قول شاپورجی با استعداد و مدیر خوب بودم، پس چه شخصی را بهتر از من میتوانستند به محمدرضا معرفی کنند؟
به هر روی، پس از تصدی "دفتر ویژه اطلاعات " به دستور محمدرضا هر 15 روز یکبار اگر ظهر بود در منزل شاپورجی با رئیس MI-6 سفارت ملاقات میکردم. شاپورجی هر موقع میخواست در اتاق میماند و گاهی هم برای دیدار خانواده خود به اتاق دیگری میرفت. اگر شب بود این ملاقاتها در منزل خود رئیس MI-6 برگزار میشد. او تسلط شاپورجی را به هیچوجه نداشت. همانطور که گفتم، علاقه شاپورجی بیشتر به مسائل زندگی محمدرضا و دربار بود در حالیکه رئیس MI-6 سفارت هیچگاه از این مسائل صحبت نمیکرد و مباحث در اطراف مسائل عمومی سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و غیره بود. او همیشه در کلیات با من بحث میکرد و در واقع تحلیل میکرد و تحلیل میگرفت و مسائل جزئی را در ملاقات با مسئولین امر در ردههای پایینتر (مانند معتضد مسئول اطلاعات خارجی) مطرح مینمود. سبک کار او همیشه یکنواخت بود و او سؤال میکرد: "از مملکت چه خبر دارید؟ " آنچه به خاطرم میرسید میگفتم و بحث شروع میشد. معمولاً این ملاقاتها طول میکشید، بهخصوص اگر شام در منزل او دعوت داشتم، که گاه شاپورجی نیز حضور نداشت. در این موقع طبعاً منظور بیشتر پذیرایی بود. او به سیستان و بلوچستان توجه خاصی داشت و توصیه میکرد که محمدرضا باید بیشتر مراقب این مناطق باشد و تلاش میکرد که وضع این دو منطقه را در آینده خوب جلوه ندهد و خطر استقلال را گوشزد کند و برای راهحل توصیه میکرد که باید به عمران و آبادی این مناطق پرداخت. او خطر بزرگ را همیشه متوجه خوزستان میدانست. وقتی میگفتم که اعراب خوزستان نیرویی ندارند که علیه حکومت مرکزی کاری بکنند، میگفت: "چون عرب هستند شما از کجا میدانید که کشورهای عربی به آنها کمک نکنند؟ " این توجه نشان میداد که انگلیسیها از همان زمان روی خوزستان کار کرده و طرح حمله عراق را در شرایط لازم تدوین کرده بودند. گاهی هم میگفت که به فلان مدیرکل سفارش کنید که با مقام مسئول سفارت تبادل اخبار بنماید و منظورش ادارات کل دوم، سوم و بهخصوص هشتم بود، که دستورات لازم را میدادم. همانطور که گفتم، اصولاً و به طور کلی محمدرضا در تمام دوران مقامش به مقامات مسئول سفارش کرده بود که هر اطلاعی انگلیسیها و آمریکاییها بخواهند در اختیارشان گذارده شود و این وضع تا رفتن او یک رویه دائمی برای ساواک، اداره دوم ارتش، شهربانی و حتی ژاندارمری بود.
ملاقاتهای فوق با رئیس MI-6 سفارت تقریباً تا سال 1342 ادامه داشت و بعد به دستور محمدرضا قطع شد و احتمالاً نصیری این تماس را به عهده گرفت، ولی در رابطه با سازمان بیسیم که بعداً توضیح خواهم داد، این تماس مدتی بعد تجدید شد.
همانطور که گفتم، در مجموع 3 بار رئیس کل MI-6 را دیدم. بار اول در انگلستان بود که شرح دادم (در سفر دوم برای طی دوره ساواک) و ملاقات کوتاهی بود. بار دوم وی به ایران آمد و رئیس MI-6 سفارت میهمانی مفصل شام به افتخار او داد، که اعضاء سفارت و تعدادی از ایرانیان (با خانمهایشان) شرکت داشتند. مدعوین حدود 200 نفر بودند. در این میهمانی هر یک از مقامات ایرانی به نوبت به او معرفی میشدند. این مقامات مسئولین ساواک و اداره دوم ارتش و شهربانی بودند و بسته به شغل شخص، دوبهدو صحبت میکردند. در این میهمانی او با صمیمیت به من دست داد و پس از احوالپرسی گفت: "دخترهای انگلیسی خیلی زیبا هستند " و اشاره به منشیهای سفارت کرد و گفت: "با اینها صحبت کنید، دخترهای خوبی هستند! " من هم با چند نفر از آنها صحبت کردم ولی اکثراً کک و مک داشتند. سومین بار باز هم در ایران بود و تصور میکنم سال 1349 بود. رئیس MI-6 سفارت در منزل خود میهمانی خصوصی به افتخار او داده بود(مسئول قبلی MI-6 سفارت عوض شده و این فرد جدید بود). در این میهمانی فقط نصیری (رئیس ساواک)، سپهبد کمال (رئیس اداره دوم ارتش)، مبصر (رئیس شهربانی)، معتضد (معاون ساواک و رئیس اطلاعات خارجی) و من دعوت شده بودیم. شاپورجی نیز حضور داشت و در کنار رئیس MI-6 نشسته بود و صحبتها را ترجمه میکرد. از این میهمانی آنچه قابل ذکر است و گرم گرفتن بیش از حد رئیس MI-6 با سرلشکر معتضد بود که از همه ما (من، نصیری، کمال و مبصر) مقام پایینتر داشت. مدت کوتاهی بعد معنی این برخورد را فهمیدم، زیرا معتضد به جای من قائممقام ساواک شد و من رئیس بازرسی شاهنشاهی شدم، البته با حفظ ریاست دفتر ویژه. در واقع از همان موقع معتضد برای این پست کاندید شده بود.
شبکه ماهوتیان
طی دورههای آموزشی در انگلیس متوجه شدم که انگلیسیها برخلاف آمریکاییها به سازمان اطلاعاتی متمرکز، حجیم، پرتظاهر و طبعاً نیمه علنی، از نوع سیا، اعتقاد ندارند و برعکس سازمانهای کوچک و غیرمتمرکز و در حد اعلای اختفاء را ترجیح میدهند. اگر به تعدد ارگانهای اطلاعاتی و امنیتی در خود انگلیس توجه شود این سبک کار مشهود میگردد. در مورد ایران نیز چنین بود و ساواک که توسط آمریکاییها ایجاد شد، همانطور که بعداً توضیح خواهم داد، از نظر ساختمان یک سازمان مدل آمریکایی بود، در حالی که "دفتر ویژه اطلاعات " که با هدایت انگلیسیها توسط من ایجاد شد، یک سازمان کوچک ولی منضبط و پرتحرک و کمتظاهر.
در مورد شبکههای اطلاعاتی انگلیس در ایران نیز چنین بود و آنها یک تشکیلات را برای کسب خبر کافی نمیدانستند و در اهداف مهم گاه چند شبکه موازی، که از یکدیگر هیچ اطلاعی نداشتند، ایجاد میکردند. شمال ایران به علت همجواری با شوروی از جمله این اهداف بسیار مهم برای انگلیسیها بود. آنها در این منطقه از دو کانال کسب خبر میکردند: اول، شبکه رسمی و نیمه علنی ساواک در نواحی شمال کشور که کلیه اطلاعات را به MI-6 و همچنین به سیا و سرویس اطلاعاتی اسرائیل میداد و دوم شبکه سرتیپ ماهوتیان. سازمان اخیر مستقیماً توسط MI-6 ایجاد شد. مسلماً آمریکاییها نیز دارای شبکههای پنهانی در ایران بودند که در تماس با من قرار نداشت و قاعدتاً باید نصیری در جریان آن میبود.
نخستین شبکه مخفی اطلاعاتی انگلیس در ایران که تحت نظارت من قرار گرفت، شبکهای بود که توسط سرتیپ ماهوتیان ایجاد شده بود. مدتی پس از اینکه به قائممقامی ساواک منصوب شدم، روزی سرتیپ ماهوتیان (که عنوان معاون ساواک را داشت) به من اطلاع داد که سالهاست زیرنظر انگلیسیها به تشکیل یک شبکه مخفی اطلاعاتی در شمال کشور دست زده است. او افزود: "این شبکه بهتدریج توسعه یافته و تاکنون مخارج آن توسط سرتیپ علوی کیا (قائممقام قبلی ساواک) و از بودجه سری ساواک تأمین میشد و حال که او رفته شبکه تحت ریاست شماست و بودجه آن نیز باید توسط شما تأمین شود. " روشن است که با رفتن علوی کیا، انگلیسیها میتوانستند مسئولیت اداره شبکه فوق را مستقیماً به رئیس ساواک (سرلشکر پاکروان) محول کنند ولی ظاهراً شاپورجی این بار نیز مرا انتخاب کرده و برای اداره چنین شبکهای صالح تشخیص داده بود.
به هر حال، به ماهوتیان گفتم: بودجه را مسلماً تأمین خواهم کرد ولی چون اختیار هزینه سرّی فقط در حیطه مسئولیتهای شخص رئیس ساواک است. لذا هر ماه به پاکروان خواهم گفت که دستور پرداخت به شخص شما را صادر نماید، ولی چرا خودتان از آغاز از رئیس ساواک نمیخواستهاید؟ ماهوتیان پاسخ داد: "تا حال رویه این بوده که علویکیا از رئیس ساواک اخذ و تحویل میداده. " گفتم: اگر اینطور راحتتر هستید انجام خواهم داد. سپس سؤال کردم: هزینه ماهیانه شبکه چقدر است؟ گفت: "از نظر پرداخت حقوق ماهیانه اعضاء فعلاً حدود 3500 تومان است. " گفتم: با پاکروان صحبت خواهم کرد تا این مبلغ به شما پرداخت شود و ماههای بعدهم به موقع به من مراجعه کنید تا ترتیب پرداخت داده شود. تشکر کرد و از اتاق خارج شد. موضوع به پاکروان گفته شد و دستور پرداخت داد.
بدینترتیب متوجه وجود این شبکه شدم. گاهی ماهوتیان را به دفتر کار خود میخواستم، چون خودش وقت نمیخواست و به دیدارم نمیآمد، و از او درباره شبکه میپرسیدم. ولی مطلبی نمیگفت و به اجمال پاسخ میداد: "خوب، شبکهای است در شمال! " و صحبت تمام میشد. من تصور کردم که مجاز نیست بگوید و لذا یک بار به او گفتم: اگر مجاز نیستید که درباره شبکه مطلبی بفرمایید، کافی است یک بار بفرمایید و من دیگر سؤال نخواهم کرد. به علاوه سؤال من در جزئیات نیست، این را میدانم که در دستگاه اطلاعاتی نباید سؤال کرد ولی خواهش میکنم نوع شبکه، اینکهچگونه اطلاعات جمعآوری میکنید، پوشش آن چیست و در کدام استانهای شمال است، مراکز جمعآوری خبر چه تعداد است، ارتباط با شما چگونه برقرار میشود، اخبار را به کدام اداره کل میدهید، این پرسشها را تا حدی که مجاز هستید بگویید. آیا انگلیسیها منع کردهاند که بازگو کنید؟
ماهوتیان پاسخ داد: "اختیار دارید، رئیس من شما هستید. انگلیسیها پیشنهاد دادند و رئیس وقت ساواک قبول کرد و مرا رابط بین ساواک و انگلیسیها قرار دادند. الان هم بفرمایید شبکه را تعطیل کن، تعطیل میکنم. " سپس با جملاتی کوتاه و آرام (گویی میکروفون در اتاق من هست، که بود) ادامه داد: "نوع شبکه، اطلاعاتی است، یعنی افرادی را که برای روسها کار میکنند پیدا میکند و تعدادی مأمور دوجانبه ایجاد میکند و مقداری اطلاعات از آنها می گیرند و مقداری اطلاعات به آنها میدهند. ولی اکثراً دوجانبه عمل نمیکنند و فقط کسب اطلاع میشود، بدون اینکه مأمور روس بفهمد که این اطلاع به ما میرسد. او با رفیقش که مأمور مخفی ماست به طور بسیار طبیعی صحبت میکند و اطلاعات انتقال مییابد. اما اینکه چگونه اطلاعات جمعآوری میشود، مدتها با مسئول MI-6 سفارت انگلیس بحث بود و آنها نظر دادند که بهترین روش، تهیه مغازه در زمینه تخصصی مأمور است که او به طور طبیعی کاسبی کند. طبعاً مشتریان با صاحب مغازه بهتدریج آشنا و صمیمی میشوند و صحبتهای متفرقه میکنند که اکثراً حاوی اطلاعات مفید است. بهتدریج صاحب مغازه (مأمور ما) افرادی را که با روسها تماس دارند و یا امکان ایجاد تماس دارند شناسایی میکند و از مرکز (ماهوتیان) اجازه میخواهد و با تبادلنظر با انگلیسیها تصمیم اتخاذ و دستور به مغازهدار داده میشود. در مورد پوشش، همة مأمورین مغازهدار و اهل محل هستند و مغازه با حرفه قبلی آنها تطبیق میکند. " در مورد محل استقرار مغازهها، ماهوتیان اول گفت: "استان مازندران. " گفتم: گرکان هم هست؟ گفت: "اینطور تصور بفرمایید. " گفتم: گیلان هم هست؟ گفت: "مقداری از گیلان فعلاً در نواحی نزدیک مازندارن هست ولی قرار است بهتدریج تمام استان تحت پوشش قرار گیرد. " درباره تعداد مراکز گفت: "تا این تاریخ 15 مغازه شروع به کار کردهاند و قرار است بین 3 تا 5 مغازه دیگر در مرحله اول اضافه شود. " درباره نحوه ارتباط گفت: "گاهی صاحب مغازه به تهران میآید و در منزل من با حضور رئیس MI-6 سفارت ملاقات میشود و گاهی کارمند زیردست من که رهبر عملیات است به محل میرود و در خانه صاحب مغازه با او ملاقات میکند. تعداد ملاقاتها خیلی کم تعیین شده، زیرا از نظر حفظ پنهانکاری شبکه ضروری است و از نظر دریافت اطلاعات نیز هر ماه یک ملاقات کفایت میکند. " پرسیدم: آیا مأمور انگلیسی هم برای ملاقات به شمال میرود؟ گفت: "هیچوقت، حتی برای تعیین محل مغازه هم نرفته، ولی برای گردش با خانوادهاش به شمال میرود، ولی نه در ارتباط با شبکه. " گفتم: فرد انگلیسی، رهبر عملیات شما را میشناسد؟ گفت: "بلی، در کلیه جلسات شرکت میکند. " گفتم: اطلاعات واصله را به کدام اداره کل (ساواک) میدهید؟ گفت: "اگر قرار باشد بدهم به ادارات کل سوم و هشتم، ولی تا حال ندادهایم. " گفتم: چرا؟ گفت: "اولاً مسائل فوقالعاده مهمی برای اداره کل نبوده، ثانیاً همین اداره کل وسیله لو رفتن شبکه میشود، ثالثاً ادارات کل عملیاتی در این مناطق هر یک تشکیلات وسیعی دارند و لابد اگر خبری باشد مطلع میگردند! " گفتم: آیا تا به حال اخبار را به رئیس ساواک و علوی کیا دادهاید؟ گفت: "خیر! " گفتم: چرا؟ گفت: "برای اینکه اخبار مهمی نبوده! " گفتم: آیا از اخبار واصله مقداری را در اختیار دارید که ببینم (در ساواک یا در منزل)؟ گفت: "خیر! " گفتم: پس اخبار ولو بیاهمیت باشد نزد کیست؟ گفت: "نزد مأمور انگلیسی است و به او تحویل میشود! "
شبکهای که تحت اداره سرتیپ ماهوتیان قرار داشت، در واقع یک شبکه MI-6 بود که با امکانات و بودجه ساواک ایران اداره میشد و حتی حقوق مأمورین آن از جیب ساواک پرداخت میشد ولی عملاً اطلاعات آن فقط و فقط MI-6 تحویل میگردید. برای من تردیدی نبود که این شبکه با برنامهریزی و هدایت شاپورجی ایجاد شده و مسلماً وی در جریان آن قرار داشت، خاصه اینکه مسئولین MI-6 سفارت با راهنمایی شاپورجی عمل میکردند و همه از نظر معلومات و تجربه اطلاعاتی در سطح بسیار نازلتر از او قرار داشتند.
نحوه انتخاب مأمور به این فرم بود که فردی نشان میشد و مدتها مورد بررسی قرار میگرفت. اگر نتیجه بررسی خوب بود، با او صحبت میشد و موافقتش جلب میگردید و سپس آموزش لازم داده میشد. پس از آن در محلی که توجیه لازم را داشت محل کسبی برای وی تهیه و سرقفلی و مخارج قفسهبندی و اجناس لازم از بودجه سرّی ساواک برای وی تأمین میشد. مغازه به نام مأمور بود. او بهتدریج در بین دوستان و مشتریان اشخاصی را مییافت و بعضی را که مستعد بودند و امکانات اطلاعاتی خوبی داشتند نشان میکرد و نام آنها را به مرکز (ماهوتیان) میداد تا بررسی شود. اگر نتیجه خوب بود با وی صمیمی میشد و در ملاقاتهای خانوادگی و یا در محل کار و یا در قهوهخانه یا مغازه با هم بحث دوستانه میکردند و مطالب مورنظر را سر مأمور(صاحب مغازه) استخراج مینمود. نظر MI-6 این بود که فقط سر مأمور، یعنی صاحب مغازه، بداند که برای "ساواک " (ظاهراً) کار میکند و به اصطلاح "مأمور دانسته " (conscious agent) باشد و مأمورینی که با سرمأمور تماس دارند "مأمور ندانسته "
(inconscious agent) باشند، یعنی ندانند که رفیقشان (صاحب مغازه) مأمور است؛ زیرا به این ترتیب آزادتر صحبت خواهند کرد و امکان لو رفتن آنها در شرایط اضطراری نخواهد بود. هر سرمأمور بین 15 الی 20 مأمور میتوانست داشته باشد. تا آن زمان 15 سرمأمور در 15 مغازه مدتها کار کرده و هر یک بین 10 الی 15 مأمور در اختیار داشتند، یعنی حدود 150 ـ 200 نفر را تحت پوشش داشتند.
رئیس MI-6 سفارت از نتیجه کار شبکه ماهوتیان بسیار راضی بود و زمانی که از او پرسیدم که چرا آنها از ساواک استانهای فوق استفاده نمیکنند، پاسخ داد: "این سبک آمریکاییهاست که معمولاً تا 20% بیشتر نتیجه نمیدهد. در حالیکه فرم ما گاه تا 70% نتیجه میدهد. " هدف انگلیسیها از ایجاد شبکه فوق اصولاً کشف عناصری بود که در شمال ایران برای روسها کار میکردند، نوع فعالیت و اهداف روسها و رهنمودهایی که به مأمورین خود میدادند و بهطور کلی ارزیابی میزان نفوذ روسها در شمال و هر کاری که به روسها مربوط میشد. در ملاقاتهایی که سرمأمورین با ماهوتیان در خانه او (تهران) داشتند، رهبر عملیات (کارمند ساواک که تابع ماهوتیان بود) و رئیس MI-6 سفارت همیشه حضور داشتند.
حدود 6 ماه از آشنایی من با شبکه گذشت. طی این مدت، حقوق ماهیانه اعضاء شبکه از حدود 3500 تومان به حدود 4500 تومان رسید که مسئله مهمی برای اداره یک شبکه مخفی نبود. تا بالاخره یک روز ماهوتیان اطلاع داد که یک مرکز جدید میخواهیم ایجاد کنیم و سرقفلی مغازه را توانستهایم تا 300 هزارتومان پایین بیاوریم و 100 هزار تومان نیز برای قفسهبندی و اجناس مغازه لازم است. گفتم: رقم زیادی است، آیا لااقل نفعی هم دارد؟ گفت: "منافع فروش متعلق به صاحب مغازه است. " گفتم: این سرقفلی به نام کیست؟ گفت: "به نام صاحب مغازه! " گفتم: آیا مدرکی به شما میدهد که سرقفلی مال او نیست؟ گفت: "خیر و تا حال چنین رسم نبوده. " گفتم: اگر یک باره نخواست با شما کار کند صاحب سرقفلی هم میشود؟ گفت: "بلی، همینطور است! " گفتم: بسیار خوب، به پاکروان میگویم. پاکروان وقتی این رقم را شنید، گفت: "برای چیست؟ " گفتم: برای شبکه شمال! گفت: "شبکه شمال چیست؟ " گفتم: از سرتیپ ماهوتیان سؤال کنید! گفت: "عجیب است، اینها چیست؟ " گفتم: با اطلاع علوی کیا بوده است. گفت: "بسیار خوب، این بار میپردازم ولی تکرار نشود. " از این واقعه حدود 6 ماه دیگر نیز گذشت و این بار مجدداً ماهوتیان مراجعه کرد ومرکز دیگری خواست که سرقفلی مغازه 450 هزار تومان و قفسهبندی و اجناس مغازه 150 هزار تومان بود. به پاکروان گفتم که این دنباله همان شبکه ماهوتیان است. گفت: "به ماهوتیان بگویید ما نه از این پولها داریم و نه شبکه میخواهیم. اصلاً ندارم که بپردازم! " پاکروان صحیح میگفت و در آن زمان بودجه سرّی ساواک در کل رقمی حدود 5 میلیون تومان بود که بعداً در سال 1350 به 20 میلیون تومان رسید. مطلب را به ماهوتیان گفتم که فعلاً با همین شبکه موجود کار کنید و گسترش ندهید. گفت: "اطاعت میشود! "
مدتی گذشت و نصیری رئیس ساواک شد و من ماجرای ماهوتیان را به او گفتم. تصور میکنم سال 1345 بود که ماهوتیان تقاضای بازنشستگی کرد. با اکراه تقاضای او را تصویب کردم، زیرا طی این مدت به او علاقمند شده و صمیمیت متقابلی بین ما ایجاد شده بود. ماهوتیان دلیلی برای بازنشسته شدن نداشت، زیرا مزایا و خودرو و راننده و امثالهم، که 2 یا 3 برابر حقوق او بود، قطع میشد. قاعدتاً تقاضای بازنشستگیاش به دستور MI-6 بود. مسلماً از آن پس شبکه فوق توسط ماهوتیان اداره شد و بودجه آن توسط شخص نصیری پرداخت گردید و قطعاً تا انقلاب توسعه زیاد یافت. اصولاً در دوران نصیری پول فراوان بود و به فرض که او سالیانه 2 ـ 3 میلیون تومان از هزینه سرّی ساواک برای این شبکه پرداخت میکرد برایش مبلغی نبود. هر چند بودجه سرّی ساواک در سال 1350 فقط 20 میلیون تومان بود، ولی این شبکه برای حفظ موقعیت نصیری بیش از این ارزش داشت. به علاوه با یک گزارش شفاهی نصیری به محمدرضا ممکن بود یک باره دهها میلیون تومان دیگر به عنوان هزینه سرّی ساواک از نخستوزیری پرداخت شود.
و اما درباره خود ماهوتیان. ماهوتیان فرد عجیبی بود. هیچگاه هوش خود را به من نشان نداد، زیرا مطلبی نمیگفت که بتوان هوش او را ارزیابی کرد. فوقالعاده کم صحبت بود و خودش نیز کمتر شروع به بیان مطلب میکرد. اگر از او سؤال میشد با یک کلمه و حداکثر یک جمله کوتاه جواب مبهم میداد. این کم صحبتی ارتباطی با شغل او نداشت بلکه از خصوصیات ذاتی او بود. ولی من از همان آغاز شغل خود در ساواک به او علاقمند شدم، زیرا فرد مورد اعتماد و بیتوقعی بود و نمونه خوب یک فرد اطلاعاتی. کار ماهوتیان در ساواک نیز عجیب بود. او هر چند اسماً معاون ساواک بود، ولییک تشکیلات بسیار محدود داشت و به همین پرسنل نیز قانع بود و با روحیهاش انطباق داشت: هر چه پرسنل کمتر حفاظت بیشتر! تشکیلات ماهوتیان عبارت بود از: یک راننده که طبق قواره ساواک حق او بود که با توجه به مقامش رانده داشته باشد، یک اتاقدار و یک کارمند رتبه 2 یا 3 که همان رهبر علمیات ماهوتیان بود. ممکن نیست در تمام ساواک نامهای به امضاء او پیدا شود و حتی ممکن نیست جملهای از او زیر نامه یا گزارشی یافت شود. امضاء او را فقط میتوان در مقابل نامش در لیستهای حقوق دید و چنان امضاء میکرد که معلوم نیست امضاء کیست! در دوران من هیچکاری در ساواک انجام نداد. از مقامی سؤال کردم، گفت: قبلاً هم همین بوده. حتی درباره حقوق شبکه شمال نیز شفاهاً میگفت و چیزی یا رقمی نمینوشت. این رویه او در برابر من تنها نبود، پس از تحقیق متوجه شدم که در برابر همه چنین است. ماهوتیان با این خصوصیات مورد علاقه کلیه پرسنل ساواک بود. او دوبار، با نظر من، تعدادی از پرسنل ساواک را به منزلش دعوت کرد، که من هم شرکت کردم. خانه خوبی در نزدیک باغ فردوس داشت. وسایل خانه زیاد بود ولی بیسلیقه چیده شده بود، زیرا ماهوتیان زن نداشت و هیچگاه ازدواج نکرد و تصور نمیکنم روابط جنسی داشت. همان طور که گفتم در سومین سفر آموزشی به لندن، ماهوتیان نیز با من و صمدیانپور بود و در واقع این مسافرت برای آنها بود و نه من. به هر روی، من در ساواک به هیچکس به اندازه ماهوتیان اعتماد نداشتم و پس از اینکه از ساواک رفت، هر عید یک کارت تبریک بسیار محبتآمیز برایم میفرستاد که با دقت جواب میدادم. تصور میکردم شاید نمیخواهد و مجاز نیست با من تماس داشته باشد.
شبکه ماهوتیان یک نمونه از سبک کار اطلاعاتی اینتلیجنس سرویس است، که کاملاً با سبک کار آمریکایی تفاوت دارد. انگلیسیها موفقی ساواک را در اتخاذ این سیستم میدانستند، ولی همانطور که گفتم چون ساواک را آمریکاییها پیریزی کردند و مشابه سازمانهای خود به آن فرم نیمه علنی دادند و مقامات و پرسنل ساواک نیز از جهت تظاهر به قدرت به سیستم آمریکایی علاقمند بودند، همان سیستم ادامه یافت. نمونه کامل سبک کار اطلاعاتی انگلیسیها در سازمان بیسیم مشاهده میشود، که شرح میدهم.
*سازمان بیسیم
حوالی سال 1345 بود. روزی محمدرضا در ملاقاتهای روز جمعه به من گفت: "یک شبکه مخفی در ستاد ارتش وجود دارد، آن را تحویل بگیرید و در ساختمان دفتر (ویژه اطلاعات) اتاقی به افسران آن بدهید و تسهیلات کاری و مالی آن را فراهم آورید. " متعاقب این دستور، عبدالله عشقیپور (بعداً سرلشکر شد) که معاون من در دفتر بود، را برای ابلاغ دستور نزد رئیس ستاد ارتش فرستادم (تصور میکنم در دوران ارتشبد ضرغامی بود).
پس از حدود یک هفته 3 افسر خود را به من معرفی کردند. آنها عبارت بودند از سرهنگ مقصودی (سرلشکر شد)، سرهنگ نورانیان (سرتیپ شد) و سرهنگ فروزین (سرهنگ ماند). در اولین جلسه پرسیدم: این چه نوع سازمانی است؟ یکی از آنها، تصور میکنم مقصودی، پاسخ داد: "در زمانی که خطر اشغال نظامی آلمان، فرانسه را تهدید مینمود ارتش فرانسه اقدام به ایجاد یک شبکه پنهانی بیسیم در سرارس کشور کرد. پس از اشغال این شبکه مخفی حفظ شد و در کنار هر پایگاه مخفی بیسیم یک واحد ارتش آزادیبخش قرار گرفت و دوگل توانست از لندن عملیات پارتیزانی نهضت مقاومت علیه ارتش آلمان را به کمک این شبکه هدایت کند. پس از جنگ انگلیسیها کار این شبکه را عالی ارزیابی کردند و ارتش انگلیس آییننامه لازم را تهیه کرد و چنین شبکهای در انگلیس پیاده شد. فعالیت ما نیز طبق همین آییننامه است. "
متوجه شدم که احتمالاً در همان سفر محمدرضا به انگلیس، که در ملاقات با ملکه و با حضور شاپورجی مسئله دفتر ویژه مطرح شد، انگلیسیها سایر طرحهای اطلاعاتی خود را نیز ارائه و محمدرضا پذیرفته بود. از جمله این طرحها یکی شبکه ماهوتیان بود و دیگری سازمان بیسیم. از آن زمان سالها بود که سازمان بیسیم در ارتباط با رئیس ستاد ارتش ایجاد شده و اکنون به دلایلی مسئولیت آن به دفتر ویژه محول میگردد. علت انتقال سازمان بیسیم به "دفتر ویژه اطلاعات " چه بود؟ عوامل متعددی را میتوان برشمرد، از جمله اینکه به علت تغییرات رؤسای ستاد ارتش طبعاً درجه اختفاء و پنهانکاری سازمان بیسیم کاهش مییافت. انگلیسیها سیستم سازماندهی ساواک را نیز نمیپسندیدند و قراردادن سازمان تحت مسئولیت رئیس ساواک را مناسب نمیدانستند. در هر دو ارگان (ستاد ارتش و ساواک) احتمال نفوذ مأمورین روس وجود داشت. در نتیجه، انگلیسیها دفتر ویژه را مناسبترین ارگان برای اداره سازمان بیسیم تشخیص دادند، زیرا اولاً مرا خوب میشناختند و میپسندیدند و با روحیه من، که با اصول اطلاعاتی انگلیسیها انطباق داشت، آشنایی داشتند و ثانیاً دفتر ویژه ارگانی بود که هیچگاه رئیس آن عوض نمیشد و پنهانکاری در آن در حد اعلی بود. مسلماً در این مورد نیز انتخاب من به پیشنهاد شاپورجی بوده است. عملاً نیز این ارزیابی شاپورجی صحیح از آب درآمد و من تا انقلاب به بهترین شکل این سازمان را اداره کردم و نتیجه کار چنان برای انگلیسیها رضایتبخش بود که مسئول MI-6 ایران و "دکتر " (رئیس ستاد مرکزی سازمان بیسیم) چندین بار از نحوه اداره شبکه توسط من تشکر کردند.
همانطور که گفتم، سازمان بیسیم یک سازمان کاملاً مخفی بود که انگلیسیها براساس تجربیات نهضت مقاومت فرانسه به تدین آییننامه آن پرداخته و در مرحله اول در خاک انگلستان و ایرلند به تشکیل آن دست زده و سپس به ایجاد آن در برخی کشورهای مورد نظر پرداختند. این آییننامه چنین بود که در شرایط صلح باید بهتدریج خانههای امن در سراسر کشور با پوشش بسیار بالا و در نهایت اختفاء تهیه شود. در هر خانه یک یا دو بیسیم بسیار قوی در جاسازی کاملاً مناسب و غیرقابل کشف مستقر شود. در هر خانه یک بیسیمچی ورزیده با خانوادهاش در پوشش کاملاً موجه سکنی داده شود تا در طول سالها در محیط خود کاملاً جا بیفتد. بهتدریج در نقال معین "دفینه "هایی شامل سکه طلا و اسلحه نیز پنهان شود. پس از اشغال کشور توسط نیروی دشمن، این پایگاههای بیسیم به مراکز واحدهای مخفی ارتش آزادیبخش تبدیل میشود و هر واحد میتواند با دسترسی به دفینهها، که نقشه آن از مرکز اطلاع داده میشود، امکانات مالی و تسلیحاتی خود را تأمین کند و به عملیات پارتیزانی دست زند و در عین حال از طریق بیسیم فعالیت اطلاعاتی بالایی را انجام دهد.
در مورد ایران، انگلیسیها سازمان بیسیم را بهعنوان طرحی برای مقابله با اشغال شمال کشور توسط شوروی ارائه دادند. بدینترتیب، توسط یک ستاد مرکزی که در تهران مستقر بود و زیرنظر MI-6 کار میکرد پایگاههای مخفی بیسیم در مشهد، گنبد، گرگان، ساری، رشت، تبریز و اصفها ایجاد شده بود. این پایگاهها توسط بیسیمهای بسیار قوی با ایستگاه MI-6 در قبرس در ارتباط مدام بودند. ستاد مرکزی مستقر در تهران به عنوان مرکز سازمان دهنده و هدایت کننده در زمان صلح تلقی میشد، ولی پس از سقوط ایران فرض بر این بود که نیروهای شوروی تنها موفق به اشغال استانهای شمالی کشور و تهران خواهند شد و لذا اصفهان در کنترل نیروهای طرفدار غرب، و یا نیروهای نظامی غرب، قرار خواهد گرفت. در چنین شرایطی، ستاد مرکزی سازمان بیسیم در اصفهان مستقر میشد و همزمان با پایگاههای بیسیم مستقر در مناطق شمالی و نیز با ایستگاه MI-6 در قبرس در تماس قرار میگرفت. چنانچه اصفهان نیز از کنترل نیروهای هوادار غرب خارج میشد، ایستگاه قبرس میتوانست از خارج تمام پایگاههای بیسیم در داخل ایران را سازماندهی و هدایت کند و واحدهای ارتش آزادیبخش را ایجاد کند.
همانطور که گفتم، در اولین جلسه 3 افسر عضو ستاد مرکزی (مقصودی، نورانیان، فروزین) خود را به من معرفی کردند. افسران سازمان، در ملاقات از فردی به نام "دکتر " نام بردند و گفتند که وی به زبان انگلیسی مسلط است و اداره کننده جلسات هفتگی ستاد مرکزی است که در آن علاوه بر "دکتر " یک مأمور سفارت انگلستان نیز شرکت میکند. دستور دادم که "دکتر " با من ملاقات کند. او فردای آن روز به دیدارم آمد و معلوم شد که همهکاره سازمان است، هم جلسات ستاد مرکزی را اداره میکند و هم واسطه حل مشکلات بین ستادمرکزی و مأمور انگلیسی است. او دکتر مهیمن نام داشت و در آن زمان حدوداً 60 ساله بود. در دیدار با من اظهار خشنودی کرد که تحت امر من قرار گرفته و ابراز امیدواری کرد که با مسئولیت من تقاضاهای سازمان سریعتر انجام شود. میگفت که قبلاً معاون وزارت کار بوده و بازنشسته است. فرد بسیار باهوش و مسلطی از نظر اطلاعاتی بهنظر میرسید و بعدها برایم مسجل شد که خیلی مسلطتر از آن است که در بدو امر تصور میکردم. از بدو امر که انگلیسیها پیشنهاد تشکیل سازمان را دادند، او را به عنوان مأمور تشکیل سازمان معرفی کردند و مشخص بود که یک مأمور مورد اعتماد و ردهبالای انگلیسیهاست و با شاپورجی ارتباط دارد. زمانی که اولین گزارش در مورد تحویل سازمان را شفاهاً به محمدرضا دادم و اسامی افسران را گفتم و افزودم که فردی به نام "دکتر " ارشد آنها است، بلافاصله گفت: "میشناسم! " و مشخص شد که قبلاً او را ملاقات کرده است. فرد انگلیسی، که همان رئیس MI-6 سفارت بود، خیلی به نظرات "دکتر " اهمیت میداد و در مواردی که با من ملاقات میکرد اکثراً نام "دکتر " را میآورد که نظرش چنین و چنان است، اما بلافاصله تصحیح میکرد و میگفت: "به شرطی که شما تصویب کنید! " دوبار هم که رئیس MI-6 سفارت اعضاء ستاد مرکزی را در شب ژانویه به خانهاش دعوت کرد و من نیز حضور داشتم، دیدم که برای "دکتر " احترام زیاد قائل است. "دکتر " بر انگلیسی تسلط کامل داشت و افسران ستاد ـ حتی عشقیپور ـ واقعاً از او حساب میبردند.
رئیس MI-6 سفارت نیز عضو ستاد مرکزی بود و هر از چندی برای دیدار من به دفتر میآمد و سالی یک بار (شب ژانویه) نیز همه اعضای ستاد مرکزی را به خانهاش دعوت میکرد. من نیز 2 ـ 3 بار در این میهمانیها شرکت کردم. پس از چندی دوره 4 ساله مأموریت او در ایران تمام شد و جانشین خود را به من معرفی نمود و همین رویه ادامه یافت. در ملاقات با فرد فوق، او دیگر وارد مباحث سیاسی یا کسب خبر نمیشد و آنچه مطرح میشد صرفاً درباره مسائل سازمان بود. در خانه همین فرد بود که به مناسبت ورود رئیس کل MI-6 میهمانی داده شد و من نیز شرکت کردم.
به هر حال، "دکتر " از من خواهش کرد که در جلسه ستاد سرکت کنم و پذیرفتم. عشقیپور مرا با خود به محل برگزاری جلسه برد تا دوستی، رانندهام، همراه نباشد و شناسایی ایجاد نشود. باغ مصفائی در جاده امامزاه قاسم بود و ساختمان خوبی داشت. همه نوع وسایل خانه (مبلمان و غیره) متعلق به سازمان بود ولی خانه اجارهای بود. تصور میکنم "دکتر " در همینجا زندگی میکرد. در این جلسه من، عشقیپور، "دکتر "، مقصودی، نورانیان، فروزین ورئیس MI-6 سفارت شرکت داشتیم. طبق رویه و با اجازه من "دکتر " جلسه را اداره میکرد. در تمام مدت فروزین خدمت میکرد و مشروب و چای و قهوه و میوه و شیرینی میآورد. "دکتر " از فرد انگلیسی سؤال کرد که نتیجه مخابره چگونه بود؟ فرد انگلیسی بدون گفتن محل بیسیم نام رمز بیسیمچیها را میبرد که جمعاً 8 نفر بودند. معلوم شد که مرتباً با بیسیمها به ایستگاه قبرس مخابره میشود و نتیجه کار از طریق سفارت به ستاد مرکزی میآید. فرد انگلیسی یک نسخه از نتیجه را به نورانیان (که افسر مخابرات بود) داد و تعداد اغلاط هر یک را ازروی نوشته گفت و مقداری با نورانیان راجع به رفع نواقص صحبت کرد، که نورانیان گفت: "ترتیب لازم داده خواهد شد. " روز و ساعت مخابره هر یک از بیسیمچیها طبق جدولی مشخص میشد که مرکز قبرس به گوش باشد و نورانیان طبق جدول عمل میکرد. فرد انگلیسی سپس برای من به تمجید از نورانیان پرداخت و گفت: "ایشان حتی در انگلستان نیز متخصص درجه اول محسوب میشوند. " من گفتم: قدرشان را خواهم دانست. او از بیسیمچیها نیز تعریف کرد که خیلی ورزیده هستند. سپس "دکتر " مقداری در مورد دفینهگذاری صحبت کرد و از من اجازه خواست که تعدادی محل در کوههای اطراف کرج مورد بررسی قرار گیرد. اجازه دادم. این دفینهگذاری اختراع ستاد یا سازمان نبود و در آییننامه مربوطه نوشته شده بود، که توضیح خواهم داد. مسائل مطروحه در جلسه اول در همین حدود بود. "دکتر " از وضع سازمان رضایت کامل داشت و به فرد انگلیسی گفت که با این رئیس (یعنی من) کارهای ما سریعتر انجام خواهد شد (هم تملقی بود به من و هم به نفع خود). فرد انگلیسی گفت: "میدانم و مطمئن هستم. ما نیز از اعلیحضرت تشکر کردیم که ایشان را انتخاب کردند. "
چند ماه بعد، "دکتر " مرا برای شرکت در جلسه دیگر دعوت کرد که رفتم. افراد همانها بودند و معلوم شد که "دکتر " مخصوصاً مرا دعوت کرده تا در مقابل فرد انگلیسی از کمی بودجه سازمان صحبت کند. به هر حال رقمی بیش از یک میلیون تومان در سال را پیشنهاد دادند که پذیرفتم و از بودجه سرّی دفتر تا بهمن 1357 نیز پرداخت شد. دیگر در سایر جلسات شرکت نکردم و به "دکتر " تفهیم نمودم که شما جلسات را خوب اداره میکنید و به همین نحو ادامه دهید، که پذیرفت و اعتراضی هم نداشت. ولی عشقیپور را نماینده خود در ستاد مرکزی کردم که در جلسات شرکت میکرد و مأموریت داشت که از طرف من به خواستههای سازمان رسیدگی و گزارش کند. در دفتر نیز یک اتاق به امور سازمان اختصاص دادم. مدتی گذشت و عشقیپور از مقصودی شکایت کرد که افسر ناراحت و فوقالعاده متوقعی است، یا این افسر را رد کنید و یا مرا از این سازمان بردارید. معلوم شد که فرد غیرمؤدبی است و سایر اعضاء ستاد نیز از او ناراحت و با نظر عشقیپور موافق هستند. لذا، مقصودی را که سرهنگ بود به ستاد ارتش معرفی کردم و برای سرّ نگهداری سفارش و تأکید لازم را به او نمودم و یک جا پاداش یک سال آینده را نیز به او پرداختم (چون زندگی خود را با پاداش ماهیانه سازمان تطبیق داده بود صحیح نبود که یک باره وضعش عوض شود، ولی او در طول یک سال میتوانست بهتدریج خود را با حقوق ارتش تطبیق بدهد). مقصودی راضی رفت و در ارتش تا درجه سرلشکری نیز رسید. قبل از انتقال سازمان به "دفتر " نیز فردی به نام بیتاللهی عضو ستاد بوده و از آن خارج شده بود. او همان کسی است که به درجه سرلشکری رسید و قبل از انقلاب رئیس رکن 2 ژاندارمری بود (بیتاللهی عضو شورای هماهنگی رده 2 بود و هر 15 روز یک بار برای شرکت در جلسات آن به دفتر ویژه میآمد).
به هر حال، پس از یکی دو سال سرلشکر عشقیپور نیز به علت کسالت تقاضای بازنشستگی کرد. عشقیپور افسر برجستهای نبود، نه از نظر اطلاعات نظامی و نه از نظر مدیریت و به علت همین عدم مدیریت پرسنل دفتر را ناراحت میکرد و سبب دو دستگی میشد و لذا برای بازنشستگی مناسب بود. پس از رفتن عشقیپور، ستاد مرکزی سازمان، سرهنگ فروزین را بهعنوان رابط با دفتر انتخاب کرد و من نیز موافقت کردم. برادر فروزین، به نام سرتیپ فروزین افسر ساواک بود. بنابراین تا انقلاب، ستاد مرکزی متشکل بود از: "دکتر "، سرتیپ نورانیان، سرهنگ فروزین و رئیس MI-6 سفارت. سرهنگ فروزین میتوانست تمام مطالب را شفاهاً به من بگوید و دستور اخذ کند، اما چون گزارش کتبی سریعتر انجام میشد، دستور دادم که هرگاه فروزین کاری دارد، به جای ملاقات با من و گزارش شفاهی، کتباً گزارش دهد. در نتیجه، سرهنگ فروزین با سرتیپ نجاتی (افسر دفتر)، که خط و انشاء بسیار خوبی داشت، دوست شد و همیشه از او خواهش میکرد که گزارشها را بنویسد. این اواخر بین سرهنگ فروزین و نجاتی صمیمیت زیاد ایجاد شده بود، تا حدی که فروزین از من تقاضای پاداش ماهیانه برای نجاتی کرد و موافقت نمودم. بنابراین نجاتی نیز در جریان سازمان بیسیم قرار گرفت. به علاوه در دفتر نیز مقداری مدارک با طبقهبندی بالا درباره این سازمان نگهداری میشد.
علاوه بر افراد فوق، سرتیپ نورانیان یک درجهدار از رسته مخابرات و یک درجهدار راننده در اختیار داشت. سرهنگ فروزین نیز 2 درجهدار در اختیار داشت. نورانیان و فروزین هر کدام یک اتومبیل در اختیار داشتند که از پول سازمان تهیه میشد (از هر نوع که میخواستند) و هر چند سال یک بار تقاضای اتومبیل نو میکردند. آنها هر ماه یکبار، جدا از هم، به اتفاق درجهدارهایشان (راننده و کمک)، مسیر را طی میکردند و کلیه پایگاهها را بازدید مینمودند. کار فروزین مسائل مالی و تعمیرات خانهها بود و کار نورانیان تعمیرات بیسیم و رفع اشکالات فنی بیسیمچیها و دستور مخابره آن ماه به قبرس. طبعاً این مسافرتها هزینههایی در برداشت که فروزین در لیست ماهیانه درج میکرد.
و اما در مورد آییننامه سازمان. در شروع کار سازمان، عشقیپور آییننامه سازمان را که به زبان انگلیسی بود برایم آورد و چند روز برای مطالعه در اختیارم گذارد. آییننامه بسیار جامعی بود ولی عشقیپور در پس گرفتن آن اصرار داشت و میگفت که باید در محل مطمئنی (و نه دفتر) حفظ شود که یا در ستاد مرکزی بود و یا به مسئول MI-6 سفارت تحویل شد. من ظرف چند روز کلیه مطالب آن را به دقت مطالعه کردم، چون علاقه داشتم که اطلاعاتم بیش از افسران ستاد مرکزی باشد و بعدها آنان نکاتی نگویند که من ندانم. مطالب مندرج در آییننامه همان بود که قبلاً نوشتم:
1 ـ ایجاد یک شبکه مخفی بیسیم در سراسر کشور که با مرکزی تماس داشته باشد تا هرگاه کشور مورد تهاجم قرار گرفت و رئیس کشور مجبور به ترک آن شد و یا در نقطهای از کشور ستادش را تشکیل داد آن مرکز بیسیم در اختیار رئیس کشور باشد.
2 ـ پس از تهاجم نیروهای بیگانه در هر یک از مراکز بیسیم نیروی پارتیزانی ایجاد و به خرابکاری بپردازد.
3 ـ چون در شرایط فوق رساندن وجه و سلاح مشکل میشود، در زمان عادی و زیرزمین مقدار کافی سلاح و مهمات و سکههای طلا (چون پول رایج ممکن است از اعتبار بیفتد) و در حد لزوم پول رایج به نحوی مخفی گردد که طی سالها نیز خراب نشود. پس از اشغال کشور، هر مرکز بیسیم توسط این دفینهها به استخدام چریک میپردازد و سلاح و مهمات آنها نیز از همین طریق تأمین میشود.
در چند سال اول موضوع دفینهگذاری با علاقه توسط "دکتر " دنبال میشد. او نقاطی را در کوههای اطراف کرج پیدا کرده بود و نقشه دقیق محلهای مورد نظر را به فرد انگلیسی میداد که او نیز به لندن ارسال میداشت. یک نسخه از نقشه محل هر دفینه نیز باید در اختیار مرکز بیسیم مربوطه قرار میگرفت. وقتی از دفینه سؤال کردم که باید محتوی چه چیزهایی باشد؟ دکتر پاسخ داد: "حدود 500 هزار تومان سکه طلا، 250 هزار تومان اسکناس، 50 قبضه سلاح انفرادی و مهمات مربوطه. " دفینه باید در گونی خاص گذارده میشد و در عمق کافی از سطح زمین استتار میگردید.
همانطور که گفتم، در بدو انتقال سازمان به دفتر، محل ستاد مرکزی در یک باغ اجارهای بود. پس از مدتی سازمان پیشنهاد کرد که خانهای برای ستاد مرکزی خریداری شود. عشقیپور به من اطلاع داد. تصویب کردم و گفتم: با سرهنگ فروزین هماهنگ کنید (چون پول سازمان در اختیار او بود). عشقیپور زمینی را در فرمانیه تهیه کرد و ساختمانی در آن ایجاد نمود. سند به نام عشقیپور بود و "دکتر " در آن سکونت داشت. پس از بازنشستگی عشقیپور سند نیز به نام "دکتر " انتقال یافت. یک بار به "دکتر " پیغام دادم که نامهای بنویسید و تحویل دهید که خانه ستاد مرکزی و خانههای بیسیمچیها متعلق به دفتر است. اسناد این خانهها نیز به نام "دکتر "، نورانیان و فروزین بود. بلافاصله مسئول MI-6 سفارت در دفتر حاضر شد و گفت، این کار را نکنید چون برخلاف رویه سازمان است. مقرری ماهیانه اعضاء سازمان سالی 10% اضافه میشد، که قبل از انقلاب به من 18000 تومان، به "دکتر " 18000 تومان و به فروزین و نورانیان هر کدام 15000 تومان میرسید. هزینة خانة ستاد مرکزی نیز به "دکتر " پرداخت میشد. به سایرین (درجهدارها و بیسیمچیها) نیز ماهیانه 18000 تومان الی 2200 تومان پاداش داده میشد. هزینه سرّی سازمان و هزینه سرّی "دفتر ویژه اطلاعات " سالیانه طی یک نامه درخواست میشد و فقط با دو شماره متمایز میگردید. هزینه شماره 1 و هزینه شماره 2. هزینه شماره 2 مربوط به سازمان بود. تصور میکنم در سال 1357 هزینه سرّی دفتر حدود 750 هزارتومان و هزینه سازمان حدود 200/1 میلیون تومان بود. فروزین هر ماه یک بار ارقام هزینههای پرداختی را کتباً گزارش میکرد. سازمان مدتها به کار خود ادامه داد تا روزی رئیس MI-6 سفارت شخصاً به دفتر آمد و اطلاع داد که در انگلستان یک نوع بیسیم بسیار قویتر درست شده و لازم است سازمان تهیه کند. با تصویب محمدرضا حدود یک میلیون تومان هزینه سرّی اضافی از ستاد ارتش درخواست شد و 10 عدد بیسیم جدید تهیه گردید که بهتدریج تحویل شد و در پایگاههای موجود در جاسازی بسیار مناسب نصب گردید. بنابراین هر خانه دارای 2 دستگاه بیسیم کهنه و نو شد.
یکی دیگر از وظایف سازمان بیسیم، طرح خروج اضطراری محمدرضا از کشور بود، یعنی شرایطی که محمدرضا باید سریعاً از کشور میگریخت. برای این منظور زمین مناسبی در جاده تهران ـ قم (حدود کهریزک) تهیه شد، که برای نشستن یک هواپیمای دوموتوره کافی بود. برای تمرین عملیات فوق هر 9 ماه یا یک سال خلبان مأمور این کار از انگلستان به تهران میآمد. ستاد مرکزی بیسیم پیشنهاد کرد که لازم است سازمان با افسری از نیروی هوایی در تماس باشد و وی هیچگاه عوض نشود. رئیس MI-6 سفارت نیز در این امر مصرّ بود. لذا مسئله را با ارتشبد خاتمی مطرح کردم و او پس از کسب اجازه از محمدرضا، سرلشکر آذربرزین (سپهبد شد) را معرفی کرد و گفت: "این فرد همیشه در تماس با شما باشد چون مورد اطمینان است. " از آن پس هر گاه خلبان انگلیسی به تهران میآمد، فروزین به اطلاع آذربرزین میرساند و او در جلسات ستاد مرکزی شرکت میکرد. آذربرزین تسهیلات لازم را فراهم مینمود و سپس چند پرواز شبانه در بدترین شرایط جوی (هوای ابری یا بارانی با دید کم) در زمین فوق انجام میشد و از چند چراغ نفتی برای تعیین حدود باند فرودگاه استفاده میشد. قرار بود که محمدرضا با هلیکوپتر به محل فوق رسانده شود و هواپیما به محل تعیین شده پرواز کند گفته میشد که اگر تمام ایران تصرف شود محمدرضا به پاکستان خواهد رفت و اگر فقط شمال کشور اشغال شود به جزیره کیش با یکی از جزایر خلیج خواهد رفت. سازمان از آذربرزین رضایت داشت و یک بار مسئول MI-6 سفارت از طرف خود و خلبان انگلیسی از او تمجیدو تشکر کرد.
سازمان بیسیم تا انقلاب به فعالیت خود ادامه داد. تصور میکنم در آذر 1357 بود که سرهنگ فروزین به دفتر مراجعه کرد و گفت که مأمور انگلیسی درخواست کرده کلیه مدارکی که در دفتر و یا در ساختمان ستاد مرکزی در رابطه با سازمان موجود است، از قبیل نتایج مخابرات با قبرس و نظایر آن، به وی تحویل شود. دستور دادم که کلیه مدارک تحویل شود. از آن پس از سرنوشت این سازمان اطلاع ندارم.