تعداد بازدید : 4576687
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
در 1976 آخرین سال زمامداری جرالد فورد، شاه به این نتیجه رسیده بود که بسیاری از توصیه هایی که در مورد خرید اسلحه از جانب مقامات امریکایی می شود. با این حقیقت آمیخته است که آنان روابط نزدیک و محرمانه ای با کارخانه های اسلحه سازی دارند. او می گفت امریکائیان بی اندازه ادعای پاکدامنی می کنند و همیشه از وجود فساد در این شکایت دارند و حال آنکه فساد به همین اندازه در آمریکا نیز وجود دارد و نیز از تاخیر ها و افزایش قیمها و غیر موثر بودن بسیاری از جنگ افزارهایی که خریده بود شکایت می کرد. به ارتشبد طوفانیان مامور اصلی خرید اسلحه دستور داد یک گزارش شش صفحه ای به دونالد رمز فلد وزیر دفاع امریکا بنویسد و از ؟ امریکا و سرخوردگی عمیق خود از پنهان کردن کاستیهای یک سیستم رادار که کاخ سفید می کوشید به او بفروشد شکایت کند. در حین صرف ناهار گفت و گوهای تند و خشنی صورت گرفت. به روایت ایرانیان رمز فلد اظهار داشت مسئله این است که ایرانیان فاسدند . او هیچ مسئولیتی را در مورد رفتار امریکا بر عهده نگرفت. به دنبال این واقعه شاه اظهار داشت حیله گری مقامات پنتاگون و نمایندگان نظامی و غیر نظامی امریکا در اینجا غیر قابل تحمل شده است.
در اوت 1976 کمیته روابط خارجی سنای امریکا یک گزار انتقاد آمیز درباره برنامه فروش جنگ افزار به ایران منتشر ساخت.
تصمیم کاخ سفید در مه 1972 مورد موشکافی خاص قرار گرفت.
شاه بر رغم شبهه روز افزونی که درباره زیاده رویهای فروشندگان اسلحه و اخذ کمیسیون و رشوه و سیستم مشکوی که به این کار مشغول بود داشت از این انتقاد خوشش نیامد. کیسینجر بلافاصله به تهران پرواز کرد. شاه گزارش کنگره را در برابر نمایندگان مطبوعات بین المللی محکوم کرد و در حالیکه وزیر خارجه امریکا در کنارش نشسته بود اظهار داشت: ما یک کشور مستقل هستیم که مراقب دفاع خود می باشیم... تنها داور در مورد نیازهای تسلیحاتی ما خودمان هستیم.
ضمنا شاه تلویحا تهدید کرد آیا ایالات متحده و جهان غیر کمونیست می تواند از دست دادن ایران را تحمل کند؟ اگر ایران در خطر سقوط قرار گیرد چه خواهید کرد؟ اگر شما سیاست ایستادن در کنار دوستانی که پول خودشان را صرف می کنند و آماده اند خون خودشان را هم بریزند دنبال نکنید تنها راه دیگر یک کشتار هسته ای یا ویتنامیهای دیگر خواهد بود. منطق شاه قابل ایراد نبود ولی هشدارش که لحنی خشن داشت به گوش مقامات امریکایی رسید. چند روز بعد کیسینجر اعلام کرد که ایالات متحد در نظر دارد 160 فروند هواپیمای اف -16 را به بهای 4 و 3 میلیارد دلار به شاه بفروشد.
پس از آنکه در ژانویه 1977 جیمی کارتر رئیس جمهوری امریکا شد، بی درنگ دستور داد در سیاست کلی فروش جنگ افزارهای امریکایی تجدی نظر بعمل آید. وی در مه 1977 دستور العملی صادر کرد که بکلی رویه سالهای کیسینجر را تغییر می داد. کارتر نوشت من به این نتیجه رسیده ام که با پذیرفتن این اصل که ارسال جنگ افزار اقدامی استثنایی در سیاست خارجی بشمار می رود و فقط در مواردی باید بکار برده شود که آشکارا معلوم شود به حفظ منافع ملی ما کمک خواهد کرد، باید در تحویل جنگ افزارهای قرار دادی (غیر هسته ای) به کشورهای دیگر محددویت قائل شویم.
بسیاری از برنامه های شاه جز نواب خواب و خیال چیزی نبود. همه آنها پست و فرومایه نبود، اما در هر حال خواب و خیال بود. در نظر او برنامه ای که بیش از همه شانس اجرا شدن داشت این بود که در ایران سرمایهگذاریهای گستردهای بعمل آید بطوریکه بتواند صادرات خود را از نفت به کالاهای صنعتی تبدیل کند. در واقع میزان صادرات غیرنفتی ایران پس از افزایش قیمتها در 1973 یکباره کاهش یافت و بیشتر اجناسی که هنوز صادر میشد عبارت بود از کالاهای سنتی از قبیل تولیدات روستایی، پنبه، فرش، در همان حال واردات دو برابر شد- و تقریبا به میزان 30 درصد درآمد ناخالص ملی رسید. کمتر از یک سوم واردات مزبور کالاهای سرمایهای بود: جنگافراز، کالاهای مصرفی و تجملی. ایران توپ و کره و ... شامپانی میخرید. در سالها 1960 ایران میتوانست خوراک خودش را تامین کند. ولی در سالهای 1970 قادر به این کار نبود.
در 1975 اقتصاد کشور رفته رفته از کنترل خارج شد. اعتبارات بسرعت گسترش یافته بود و بانکها اکنون در وضعی قرار داشتند که میتوانستند- بر رغم افزایش درآمد نفت- تقاضای وام بینالمللی بکنند. کالاهای وارداتی در بنادر انباشته شده بود و عملا نمیتوانست نیازهای جامعه را تامین نماید. مقررات گمرکی با وضعی که شکوایی بازار نفت ایجاد کرده بود تطبیق نمیکرد. برای ترخیص هر کالایی بیش از بیست امضا لازم بود. در اواسط دهه 1970 بیش از دویست کشتی در بندر خرمشهر در انتظار تخلیه بار بسر میبردند. برای کسب اولویت در تخلیه بار میبایست رشوههای کلان پرداخت.
سفارش دو هزار کامیون برای کمک به حمل واردات جدید داده شد. ولی راننده کافی وجود نداشت. رانندگان کرهای و پاکستانی را به ایران آوردند. اما آنها شرایط خود را دوست نداشتند و بسیاری از آنان در اندک زمانی ایران را ترک نمودند. کامیونها نیز مانند بسیاری از کالاها در بندرگاهها ماند و پوسید.
از نظر نیروی کار متخصص و نیمه متخصص نیز کمبود وحشتناکی وجود داشت. هنوز شصت درصد ایرانیان بیسواد بودند و بدین جهت ایران میبایست بیش از پیش به متخصصان سطوح مختلف اقتصاد متکی باشد.
بیرغم مسائل گوناگونی از این قبیل، شاه متزلزل نمیشد. گاوین یانگ نویسنده انگلیسی که در سالهای 60 اشاره به بیاساس بودن ادعاهای او کرده بود، در اواسط دهه 70 پادشاه دیگری یافت. با اینکه تجملات و تشریفات درباری شاه را احاطه کرده بود، هنوز گاهی ملایم و خوش خلق مینمود. ولی وقتی به صحبت درباره نقشههای آیندهاش پرداخت، "به نحوی محسوس به نوعی دور برداشتن احساساتی دچار میشود و کلماتش به صورت یک اعلام خطر یکنواخت در میآید که گویی یک کامپیوتر برنامهریزی شده است. درحالیکه به نقطهای در سقف خیره شده است میگوید: ما ایرانیان داریم وارد عصر بزرگی میشویم. کشور من پس از ژاپن دومین کشور پیشرفته آسیا خواهد شد.بلوغ فرهنگی و هوش ملت من این کشور را به پایه شما خواهد رساند. ایران یکی از جدیترین کشورهای جهان خواهد شد... هر چیزی را که شما میتوانید در عالم رویا ببینید، در اینجا به مرحله عمل در خواهد آمد... "
از پارهای جهات ایران دنیایی تخیلی شده بود. در 1976 مراسمی بمناسبت بزرگداشت پنجاهمین سالگرد سلطنت پهلوی برگزار شد که از هیئت نمایندگان سیاسی خارجی نیز دعوت بعمل آمد در این مراسم که در آرامگاه رضاشاه برپا میشدشرکت نمایند. شاه و شهبانو مطابق معمول از طریق هوا آمدند و هلیکوپترشان در حدود دوست مت ردورتر از جایگاه هیئت سیاسی بر زمین نشست. دیپلماتها که آنتونی پارسونز سفیر انگلیس و همسرش هم در میان آنها بودند، صدای کف زدن شدید را شنیدند و آنگاه زوج سلطنتی پدیدار شدند و از پلههای آرامگاه بالا رفتند.
پس از آنکه مراسم به پایان رسید، در حالیکه مدعوین به تهران باز میگشتند، پارسونز متوجه شد که سر چهار اسب از کامیونی شبیه به اتومبیلهای انتقال زندانیان بیرون آمده است. به همسرش گفت: "مثل اینکه ساواک دستگیری اسبها را آغاز کرده است. " آنگاه به یک کامیون بارکش رسیدند که کالسکه سلطنتی را که در پوشش پلاستیکی پیچیده شده بود حمل میکرد و با خودشان گفتند: "خیلی عجیب است. مثل اینکه شاه و ملکه از هلیکوپتر تا آرامگاه را که بیش از پنجاه متر نمیشد پیاده طی کردند. " ولی آن شب که این مراسم در تلویزیون نمایش داده میشد، شاه و ملکه در کالسکه روبازی سوار بودند که چند اسب آن را میکشیدند و ظاهرا چند کیلومتر را به این ترتیب راه میپیمودند و جمعیت خوشحال در دو طرف مسیرشان اجتماع کرده بودند. رویاهایی که شاه در آن غوطه میخورد از این قبیل بود.
به تدریج که پول نفت سرازیر شد، دیکتاتوری متمرکز و فردی شاه تاثیر خود را از دست داد. از آنجا که تمام تصمیمهای مهم را فقط شخص او میگرفت، بسیاری از امور به نحوی شدید و گاهی وخیم دچار تاخیر میشد، در پارهای از موسسات نظیر سازمان برنامه مسائل حادی پیش میآمد. مقامات بلند پایه "شرکت ملی نفت ایران " متوجه شدند که مدیریت مدرن جز از طریق واگذاری بسیاری از وظایف شرکت نفت به سازمانهای جداگانه ممکن نیست و حال آنکه شرکتهای وابسته هنوز بخشی از قلمرو شخصی شاه بشمار میرفتند.
تلاش در آشتی دادن مدیریت خوب با نیازهای یک دیکتاتوری سلطنتی بسیار متمرکز، بخصوص برای مدیرانی که با روشهای مکتب غرب تعلیم یافته بودند دشوار بود. آنها متوجه شده بودند که مهارتهای جدید و پر هزینه آنان بسیار کم ارزشتر از هنر دیرینه دسیسهبازی و اطاعت محض است. شکایت دیگر این بود که تقریبا همگی مستخدمین دولت حقوق بسیار ناچیزی دریافت میکردند و ناظر بودند که در همان حال ثروتهای هنگفتی در بخش خصوصی بدون تناسب بدست میآید، آنهم به آسانی و فقط بوسیله وابستگان و درباریان شاه.
*فصل یازدهم؛ تمدن بزرگ
خانه کوچک ساحلی باهاما و کارمندان جدید آن در اثر دخالت اشرف خواهر دوقلوی شاه و با کمک دیوید راکفلر و هنری کیسینجر تهیه شده بود. شاه در طول تبعید خود هیچگاه متصدی تبیلغات و روابط عمومی پرشورتری از اشرف نداشت: زنی ریزنقش و زیبا و آتشین مزاج که همواره یکی از مقتدرترین و بحثانگیزترین چهرههای نمایش پهلوی بود.
ظاهرا در تاریخ بسیاری از کشورهای دیکتاتوری عصر حاضر چهرهای وجود دارد که روزنامههای پر خواننده دوست دارند او را «بانوی اژدها» بنامند. تقریبا همیشه این زن همسر یا قوم و خوش دیکتاتور است. در ویتنام این شخص مادام نو زن برادر پرزیدنت دیم بود، در هائیتی میشل دو والیه همسر بیبی داک بود، در فیلپین ایملدا مارکوس ملکه کفش بود (زنی که بیش از پنج هزار جفت کفش داست). در سرزمینی که مأمن اصلی اژدهایان است، دو زن اژدها وجود داشت: یکی مادام چیانگ کای شک و دیگری خانم مائوتسه تونگ. (نخستین زن اژدها در یکی از کارتونهای سالهای 1930 موسوم به تری و دزد دریایی پدیدار شد. او آسیایی بود و پیرانهای ابریشمی بلند میپوشید و بسیار بدجنس بود.)
و اما در ایران زن اژدها فرح دیبا سومین همسر شاه نبود، بلکه اشرف بود که دوست داشت خود را از هر یک از همسران شاه به او نزدیکتر بداند. در محافل درباری به او «سایپا» لقب داده بودند که در زبان فرانسه حروف نخست عنوان رسمی او «والاحضرت شاهدخت اشرف پهلوی» است. داستانهای فروانی دربارهاش رواج داشت که شاید بیشتر غیرواقعی و مبالغهآمیز بود. میگفتند او یک سلسله ماجراهای عشقی جالب داشته است و با شبکه تجارت مواد مخدر ارتباط دارد. اشرف روزنامههای لوموند و واشنگتن پست را که این شایعات را منعکس کرده بودند تحت تعقیب قانونی قرار داد و آنها را محکوم ساخت. واشنگتن پست ضمن تکذیب این ادعاها نوشت: «ما هیچ دلیل متفنی درباره صحت این ادعاها در دست نداریم و از انتشار آنها متاسفیم.» گفته میشد او دهها میلیون دلار در معاملات گوناگون به جیب زده است. هرچند ممکن است بعضی از این شایعات مشکوک باشد ولی یقینا بخشی از ماهیت عجیب و عصبی و هیستریک جامعه ایران را در سالهای 70 بازگو میکند. اشرف بعدها با تاسف اظهار داشت: «حتی اگر شما بیگناهی خود را در دادگاه ثابت کنید، مردم باز میگویند حتما خبرهائی هست. اتهاماتی که منتشر شد که عکسهای برهنه مرا با سناتورها و اعضای کنگره امریکا در دست دارند از همین نوع است. من فقط دو سناتور به نامهای پرسی و جاویتس را میشناسم که سن هر دو آنان از هفتاد متجاوز است، گمان میکنند با کدامیک از آنها بودهام؟»
مردم از اشرف میترسیدند، از او متنفر بودند. ولی عدهای هم او را ستایش میکردند اما بندرت نادیدهاش میگرفتند.
در عکسهای رسمی خانواده پهلوی که قبل از سقوط برمیداشتند، مردها شق و رق و عصبی در اونیفورمهای تیره با یراقهای طلایی و چند ردیف نشان و مدال تشریفاتی که مثل درخت کریسمس میدرخشید میایستادند و زنها در لباسهای سفید بلند، حمایلهای سلطنتی را به گردن میآویختند. تنها اشرف بر بقیه سر بود: در گستاخی، در خشم، در بی پروایی (آن هم در میان جماعتی که از نظر شهوت شهرت داشتند) و در رفتار آمرانه.
بسیاری از داستانهای اخیر بر این اصرار دارند- و دلیلی برای تردید نیست- که در بحرانهای متعدد دوران سلطنت شاه، اشرف در قوت قلب و تحکیم روحیه شاه نقش مهمی ایفا کرد. در میان ایرانیان شایع بود که نطفه رضاشاه مخلوط شده است زیر اشرف میبایست به جای برادر دو قلویش پسر و پادشان باشد. اشرف میگوید: «همیشه احساس میکردم باید مواظب او باشم و از او حمایت کند. حتی هنگامی که دختربچهای بیش نبودم هیچگاه از کنار او دور نمیشدم.» کلیه قراین دلالت بر این دارد که او فرمانروایی بمراتب مصممتر از شاه میشد. اگر اشرف در 1978 بر تخت سلطنت قرار داشت پاسخ دربار به اغتشاشات بمراتب خشنتر بود و دست کم برای مدتی کوتاه از پیشروی مردم خشمگین به سوی انقلاب جلوگیری میکرد. اما نباید فراموش کرد که خود اشرف یکی از علل همین خشم بود. او چند ساعت پس از برادرش به دنیا آمده و محمدرضا به عنوان پسر اول موجبات خوشحالی پدر و مادرش را فراهم کرده بود. اشرف در نخستین صفحه زندگینامهاش مینویسد: «اگر بگویم مرا نمیخواستند تند رفتهام ولی از واقعیت چندان دور نیستم. بزودی تشخیص دادم بیگانهای بیش نیستم و باید جایی برای خودم باز کنم. در سالهای بعد مخالفین میگفتند در این کار زیاده روی کردهام و حضورم در همه جا احساس میشده است. اما بچه که بودم به ندرت کسی به من توجه میکرد.» در خاطراتش یک عکس قدیمی چاپ شده ک در حدود سه سالگی از او برداشتهاند. این عکس پدرش را نشان میدهد که برادر دوقلویش را روی یک زانو و خواهرش شمس را روی زانوی دیگر نشانده در حالیکه اشرف کوچک در گوشهای تها با دهان باز ایستاده است.
تمام احساس خانوادگی اشرف در علاقه مفرط به برادرش خلاصه میشد. بعدها یکی از عشاقش بدون گزافهگویی نوشت برادرش «نور زندگی و تخم چشم و خونی بود که در رگهایش جریان داشت. او با شور و اشتیاقی که هم جنبه مالکیت داشت و هم قابل تقسیم نبود برادرش را دوست داشت. محمدرضا نیمی از یک تخم دو زرده بود که اشرف نیمه دیگر آن بشمار میرفت.» یکبار اشرف برادرش را به عیسی مسیح تشبیه کرد- کاری که برای یک مسلمان عجیب بود- و گفت: «بعضیها پسر خدا را میپرستند ولی من برادرم را ستایش میکنم.» پس از مرگ محمدرضا درباره روابطشان نوشت: امتین دارد که در سالهای آینده چگونه - حتی گاهی با نا امیدی موفق شوم هویت و هدف خود را بازیابم چون هراتفاقی روی دهد من به نحوی لاینفک به برادر دوقلویم وابسته خواهم ماند. ممکن است باز هم ازدواج کنم، کودکانی به دنیا بیاورم، برای کشورم خدماتی بکنم که از یک زن دیده و شنیده نشده است، ولی همیشه در اعماق وجودم محمدرضا پهلوی وجود داشته و خواهد داشت.
اشرف مینویسد وقتی محمدرضا را برای تحصیل به سویس فرستادند، «احساس کردم بخشی از وجودم را از من جدا کردهاند.» او عقیده داشت آندو «مانند چهرههایی در آیینهاند.» دو سال بعد همراه مادرش برای دیدار برادرش به سویس رفت. در عکسی که از او و برادرش برداشته شده اشرف با ظرافت و گستاخی اما بطور جدی به دوربین خیره شده است. اما برادرش مثل همیشه حالت مردد دارد. موهای سیاه روغن زده دارد و کت و شلوار یقه پهن شش دگمه پوشیده که برایش گشاد است. آندو بیشتر به عشاق فراری شباهت دارند تا به خواهر و برادری نوجوان. اشرف که از اروپا بسیار خوشش آمده بود به پدرش تلگراف زد که آیا میتواند با محمدرضا در اروپا بماند. پدرش پاسخ تندی داد و گفت:«دست از این افکار بیهوده بردار و فورا به کشورمان برگرد. اشرف بشدت دلخور شد. میگوید: «وقتی محمدرضا در 1936 به ایران بازگشت یکی از شادترین ایام زندگی من بود.»
نخستین ازدواج اشرف با ناکامی روبرو شد. میگوید: «به قدری جوان و بیتجرب و از شوهرم متنفر بودم که هر شب پیش از رفتن به بستر یک قرص مسکن میخوردم.» اشرف از او طلاق گرفت و عاشق شخص دیگری شد. اما برادرش این کار را نامناسب دانست و ازدواج وی را ممنوع ساخت. اشرف ادعا میکند که بعدها از این کار برادرش سپاسگزار شد چون تشخیص داد که «هیچگاه قادر نخواهم بود مرد دیگری را به بهای قطع رابطه کامل با برادرم در آغوش بگیرم.»
در همین ایام که اواخر جنگ جهانی دوم بود، شایعات زیادی درباره ماجراهای عشقی اشرف بر سر زبانها افتاد. اشرف اصرار میورزد که این شاعات به این دلیل بود که بسیاری از دولتمردان ایرانی از مداخله او در امور سیاسی خشمگین بودند. بنابراین هرگونه داستانی را درباره او منتشر میساختند. برادرش پیشنهاد کرد با ازدواج محدد به این شایعات خاتمه دهد. بنابراین او با یک دوست مصری به نام احمد شفیق ازدواج کرد- ولی شایعات همچنان ادامه داشت.
به او «پلنگ سیاه» لقب داده بودند. پس از پایان جنگ که شورویها از تخلیه استان آذربایجان خودداری میکردند، او با استالین ملاقات کرد و میگوید که با قدرت استدلال خود او را بشدت تحت تاثیر قرار داد. ملاقات آندو که برای ده دقیقه پیشبینی شده بود دو ساعت و نیم به طول انجامید و آنگاه استالین از وی دعوت کرد که با او به استادیوم ورزشی برود. به اشرف گفت به برادرش بگوید «اگر من ده نفر مثل تو را داشتم، هیچ نگرانی نداشتم.» سپس دیکتاتور بزرگ یک پالتوی پوست عالی به شاهدخت کوچک زیبا هدیه کرد.
اینگونه چاپلوسیها اشرف را گستاخ کرد تا بیش از پیش در سیاست دخالت کند. در 1947 تشخیص داد که نخست وزیر وقت بیش از حد نیرومند شده است و به او دستور داد از مقامش استعفا کند. در سفری که در 1948 به منظور مطالعه در طرز کار صلیب سرخ امریکا به ایالات متحده کرد، از تعهد برادرش به دمکراسی صحبت کرد. از لباسهایش ستایش شد، ولی هنگامی که درباره سیستم رفاهی شوروی داد سخن داد، یکی از کارکندان وزارت خارجه امریکا به وی اخطار کرد که ساکت شود. بعدها ادعا کرد که در کاخ سفید تحت تاثیر رفتار بیتکلف پرزیدنت هری ترومن قرار گرفته بود که با تشریفات باشکوه و پر ابهت کاخ کرملین بکلی تفاوت داشت.
هنگامی که ایالات متحده با مصدق به مبارزه پرداخت، واشنگتن جرأت و جسارت اشرف را قابل استفاده دانست. یکی از گزارشهای سفارت امریکا در تهران در 1951 متذکر شد: «انگیزههای او ناپاک و اعمال او بیشتر اوقات ناشیانه است. اما غریزهای در تصمیمگیری دارد که در میان اطرافیان شاه بسیار ضروری است. شخصیت قوی و اصرار شدید او برای اقدام میتواند برادرش را از بیارادگی خارج سازد.» سفارت معتقد بود «درحالی که شاه رویای پیشرفت ملی را از پدرش به ارث برده اشرف اراده بیرحمانه رضاشاه را به خودش منتقل ساخته است. مصدق هم این موضوع را فهمیده بود و در آغاز کار او را تبعید کرد و سپس وقتی اشرف با پشتیبانی آمریکا و انگلیس به تهران بازگشت تا برادرش را در اقدام علیه نخستوزیر تشویق نماید، او را بسرعت به تبعیدگاهش بازگرداند.
بتدریج که طی سالهای دهه 50 و 60 شاه نیرومندتر شد و اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد، بنظر میرسید که مایل نیست نقش سیاسی مهمی به اشرف در داخل ایران واگذار کند. لذا انرژی او به رشتههای دیگری از قبیل حقوق زنان و سازمان ملل متحد معطوف شد. اشرف در اواخر دهه 60 نماینده ایران در کمیسیون حقوق بشر ملل متحد بود. با احساسی از وقت ناشناسی و بیدقتی که شاید تنها مختص سازمان ملل باشد در 1970 درست پیش از آنکه ساواک در پایمال کردن چنین حقوقی ضربالمثل شود، اشرف رئیس کمیسیون حقوق بشر شد.
شاه در 1970 او را به چین فرستاد که سفری موفقیت آمیز بود و به دنبال آن ایران و چین مناسبات دیپلماتیک برقرار کردند. در 1071 که چین کرسی خود را در سازمان ملل متحد به دست آورد یکی از نخستین دعوتهایی که هیئت نمایندگی آن کشور پذیرفت، دعوت ناهار باشکوهی در اقامتگاه سفیر ایران در سازمان ملل متحد با حضور اشرف بود.
به دنبال سفر چین، اشرف به هند و پاکستان و کره شمالی و چند کشور افریقایی سفر کرد. در اواسط دهه 70 اشرف ریاست هیئت نمایندگی ایران در مجمع عمومی سازمان ملل متحد را برعهده گرفت. در حالیکه به اینگونه کارها در خارج از کشور اشتغال داشت، در داخل کشور مظهر تمام کارهای ناپسند خانواده پهلوی بود.
یکی از گزارشهای سیا در 1976 اعلام داشت که والاحضرت شهرتی افسانهای در فساد مالی و به تور زدن مردان جوان دارد.» روابط او با این فاسقهای جوان اغلب به نحوی دوستانه پایان مییافت و بسیاری از آنان در دستگاه دولت به مقامات عالی میرسیدند. در میان آنان میتوان از پرویز راجی نام برد که آخرین سفیر شاه در لندن بود و پس از سقوط شاه خاطرات افشاگرانه و پرشایعه خود را تحت عنوان خدمتگزار تخت طاووس منتشر ساخت. در سپتامبر 1978 که انقلاب او را دچار سرگردانی ساخته بود راجی از خودش پرسید که آیا دستهای شاه که چنین آلوده به خون شده است، ارزش نجات دادنش را دارد؟
با وجود این از خودم میپرسم آیا براستی نباید از رسوخ چنین افکاری به مغزم شرمنده باشم؟ و اگر بعدا والاحضرت اشرف نوشتههای امروزی مرا از نظر بگذراند آیا شهامت این را دارم که باز هم بتوانم به چشمانش نگاه کنم، و از کسی که لحظات بسیاری از محبت گرم و صمیمیانهاش برخوردار بودهام- و بحق باید در مورد داشتن مقام امروزی خود و الطاف و سخاوتهای همیشگیاش همواره سپاسگزار باشم - شرمگین نشوم؟
همین گزارش سیا درگیریهای اشرف را در معاملات چنین توصیف کرد: «اگر کاملا غیرقانونی نباشد، اغلب در مرز اعمال خلاف قانون قرار دارد.» یکبار یکی از روسای بانکهای ایرانی به سفارت امریکا اظهار داشت: کارهایی که اشرف میکند دیگران را ده سال پشت میلههای زندان میاندازد ولی شاه در مورد او فقط به بالا انداختن شانه اکتفا میکند.
اشرف همیشه ارتکاب هرگونه عمل خلاف قانون را انکار میکرد. در 1976 اتومبیل او در نزدیکی خانهاش در ژوان له پن در جنوب فرانسه مورد حمله مردان مسلح قرار گرفت و با گلوله سوراخ سوراخ شد. راننده توانست اتومبیلش را به پهلوی اتومبیل حملهکنندگان بزند و اشرف را فراری دهد. ولی یکی از ندیمههایش ضمن این حمله به قتل رسید. بعدها اشرف گفت: «هیچ بازداشتی صورت نگرفت. بعضیها گفتند این کار مافیا بوده و به آنچه قاچاق مواد مخدر از جانب من مینامیدند مربوط است. اما من تردید دارم آدمکشان باتجربه این چنین ناشیانه عمل کنند.»
هنگامی که گزارش نامساعد سیا درباره اشرف منتشر شد، اشرف با خشم فراوان اتهامات وارده را تکذیب کرد و خواستار شد که سازمان مزبور دلایل خود را در صورت وجود نشان بدهد. او اصرار داشت که تمام ثروت او از فروش املاکی که از پدرش به ارث برده بدست آمده است (رضاشاه این املاک را به زور از مردم گرفته بود) و در روزنامه نیویورک تایمز اعلام کرد که با هر شیوهای که امکان داشته با چنین افتراهایی مبارزه خواهد کرد.
اشرف ادعای دیگری نیز داشت و میگفت:
حملات مزبور نشان میدهد که سازمان سیا بطور قطع و یقین علیه برادرم به توطئه پرداخته است. پیش از دیدن این گزارش باورم نمیشد. ولی واقعیت این است که سیا از 1977 با آیتالله خمینی تماس برقرار کرد [!] دنیای غرب گمان میکرد که با اسلامی کردن تمامی منطقه- ایران، افغانستان، پاکستان خواهد توانست آن را مبدل به سدی در برابر کمونیسم بسازد. آنها میترسیدند اگر برادرم بر سر کار بماند کشور ما بتدریج کمونیست خواهد شد زیرا این همه مردم باسواد شدهاند.
همچنین اشرف اصرار میورزید که چون غرب از قدرت جدید ایران میترسیده شاه را نابود ساخته است. به عقیده او ایالات متحد و اروپا نمیتوانستند ظهور یک «ژاپن دوم» را در خاورمیانه تحمل کنند.
اشرف دو پسر و یک دختر داشت. پسر کوچتکترش شهریار افسر نیروی دریایی بود. او در سالهای 70 ابتدا از دانشکده دریایی دارتموث انگلستان فارغالتحصیل شد. سپس با همسر و فرزندش در پایگاه دریایی بندرعباس اقامت گزید و فرماندهی ناوگان هوور کرافت ایران را برعهده گرفت. هوورکرافت یکی از وسوسههای شاه بود.
پسر بزرگترش شهرام از استعدادهای تجارتی مادرش بیشتر ارث برده بود. یکبار سیا گزارش داد:
در تهران او به طرزی گسترده و نامطلوب بعنوان دلال معاملات شناخته شده که در بیش از بیست شرکت حمل و نقل، کلوبهای شبانه، ساختمان، تبلیغات و پخش و توزیع سهامدار است. ظاهرا بعضی از این شرکتها پوششی برای معاملات غیرقانونی اشرف بشمار میرود.
اشرف در سپتامبر 1978، چند ماه پیش از سقوط بردارش، از سفری به اتحاد شوروی به تهران بازگشت. خیابانها را تظاهرکنندگان مسدود کرده بودند. او با هلیکوپتر به کاخش پرواز کرد و از مشاهده انبوه جمعیتی که زیرپایش دید دچار وحشت شد. بخصوص از این واقعیت ترسید که زنان آزادیهایی را که پهلویها به آنان داده بودند به دور افکنده و «همگی چادرسیاههای مادربزرگهایشان را بر سر کرده بودند. با خود اندیشیدم خداوندا، آیا همه چیز این طور پایان مییابد؟ در نظر من مثل این بود که کودکی که بزرگش کردهاید ناگهان بیمار شود و بمیرد.» اشرف با وحشت مشاهد کره که برادرش دیگر به نصایح او گوش نمیدهد. در واقع شاه حضور او را در کشور مزاحم میدانست و از وی خواست که مجددا از ایران خارج شود. اشرف اسباب و اثاث خود را جمع کرد و به غرب گریخت.
اندکی پس از آنکه شاه روانه تبعید شد، اشرف در مراکش به او پیوست. در آنجا این فکر را به او تلقین کرد که متحدانش به او خیانت ورزیدهاند، در درجه اول امریکا بطور اعم و جیمی کارتر بطور اخص. در واقع دولت امریکا با شخص او به طرزی متفاوت رفتار کرده بود. وقتی در اوایل 1979 تقاضا کرد روادید ورودش به امریکا تجدید شود، هارولد ساندرز معاون وزارت خارجه نوشت این یک مسئله خاص بشمار میرود زیرا «نظر ایرانیان نسبت به او بدتر از شاه است. سابقه نفرت انگیز اشرف ممکن است او را از دریافت ویزای امریکا محروم سازد. اشرف طی سی سال گذشته مرتبا و بدون هیچ مسالهای به امریکا میرفت و لذا سرانجام روادید ورودش تجدید شد.
اشرف تنها کسی نبود که به این گونه کارها دست میزد. در سالهای 1970 تمام کشور برای معاملهگران اعم از مرد و زن تبدیل به سرزمین عجایب شده بود. پرداختهای غیرقانونی، کارمزد دلالان، تفاهم سری بین شاهپورها و متصدیان روابط عمومی، شاخدختها و ماموران سیا، کیف های سامسونایت مملو از اسکناسهای صد دلاری که در هواپیماهای جت خصوصی حمل میشد، شرکتهایی با نشانی صندوق پستی در کارائیب و لیشتن اشتاین، دستورهای ضد و نقیض محرمانه که در جلسات خصوصی با حضور شاه صادر میشد... این بود محیطی که از 1973 به بعد معاملات در آن انجام میگرفت.
هر کس برای خودش پوششی درست کرده بود. دوستان نزدیک شاه خود را «نماینده» شرکتهای مختلف خارجی کرده و اصرار داشتند که بدون دخالت آنان هیچ کاری انجام نمیگیرد و هیچ قراردادی امضا نمیشود. در واقع در حدود پنج شش «نماینده عالی» با کمک بیست و پنج تا سی «نماینده جزء» عملا مسیر اقتصادی کشور را تعیین میکردند. هیئت وزیران و شورای عالی اقتصاد مجری خواستهها و دستورهای این عده معدود بودند. یکی از وزیران مهم- که بعدها با بخش عمده ثروتش به غرب گریخت- وقت زیادی صرف میکرد و تلاش زیادی بکار میبست تا مطمئن شود هرچه شاهپورها و شاهدختها میخواستند بدست آوردند. یکی از اعضای خانواده پهلوی گنجینههای هنر ملی ایران بویژه صنایع دستی طلای مربوط به دوران باستان را که در تپه مارلیک از زیر خاک درآمده بود علنا دزدید و برای استفاده شخصی به خارج از کشور برد. شاه در 1971 و 1974 و بالاخره در 1978 که دیگر خیلی دیر شده بود کوشید جلو این گونه فساد را بگیرد. اما همیشه این کار را با تردید میکرد. نظر باطنیاش این بود که اگر بازرگانان معمولی ایران از قبل سیاستهای او کوههایی از پول بدست میآورند، دلیل ندارد که خانواده خودش از مزایایی که به ایران داده است بهرهمند نشوند.
در کشورهای پادشاهی در داخل هر درباری دربارهای کوچکتری وجود دارد. در تهران دربارهای اقماری حسودانه دور و بر قوم و خویشهای شاه که بواسطه بستگی به او نفوذ زیادی در کشور داشتند میچرخیدند. هر یک از برادران و خواهران شاه انبوهی از مفتخورها و چاپلوسان خودش را داشت؛ اینان مردان و زنانی بودند که از جانب والاحضرتها قراردادها را پابرجا میکردند و حق دلالی میگرفتند.
دربارهای کودکان یا کودکان درباری هم دست در کار بودند. بعضی از آنان در سالهای 1970 در نهایت بیبندوباری میزیستند. مقادیر زیادی مواد مخدر بویژه کوکائین به ایران وارد میکردند و موقعیت والدینشان مانع از این میشد که مقامات گمرکی جامهدانایشان را بگردند. اغلب به یک دلال کلمبیایی مراجعه میکردند. این شخص به قدری به تهران سفر کرده بود که به او لقب «کنکورد» داده بودند. هر یک از بچههای درباری میتوانست در فرودگاه با وی تماس بگیرد و مقامات گمرکی را تهدید کند: «اگر مزاحم من بشوید اسم شما را به ... خواهم داد.»
فساد دربار به این علت گسترش یافته بود که ایرانیان جاه طلب قادر به کسب قدرت سیاسی نبودند و تنها میتوانستند به عنوان نوکر و عامل شاه خدمت کنند ولی نه بیشتر. مناصبی از قبیل وزارت و استانداری و ریاست دانشگاه که به آنان تفویض میشد همگی از شاه ناشی میگردید. این مشاغل بیشتر جنبه بخشش به عنوان وام داشت و هر لحظه ممکن بود از آنان بازستانده شود. اما میتوانستند به جای کسب قدرت به کسب ثروت بپردازند. وانگهی، میبایست ثروتشان را به نمایش بگذارند. در جهان سوم هیچ گاه خیاطان و سازندگان اتومبیلهای لوکس و فروشندگان هواپیماهای جت کوچک و دلالان تابلو و شرابفروشان و پوست فروشان و جواهرفروشان مثل ایران در سالهای 70 سود نبرده بودند.
در نظر بیچیزها اینگونه کارها فقط خودنمائی ثروتمندان بود. ولی در میان ثروتمندان نیز دو طبقه ثروتمندان قدیمی و ثروتمندان نوکیسه وجود داشت. ثروتمندان قدیمی دوست داشتند خودشان را «هزار فامیل» بنامند، زمینداران بزرگی که طی چند قرن بخشهایی از ایران را مالک بودند و بر آن حکومت میکردند. رضاشاه املاک عدهای از آنان را بزور گرفته بود و برخی دیگر در نتیجه اصلاحات ارضی محمدرضا شاه نفوذشان را از دست داده بودند، هرچند ثروتشان به مقدار زیاد افزایش یافته بود. بعضی از آنان پهلویها را تازه به دوران رسیدههای مبتذل میدانستند ولی نفرت واقعی آنان از هزاران بند و بستچی بود که از شکوفایی بازار نفت و سرازیر شدن سیل پول در سالهای 1970 ثروتمند شده بودند و اتومبیلها و لباسها و جواهرات و خانههای خود را حتی بیش از ثروتمندان قدیمی به معرض نمایش میگذاشتند. یکی از این افراد خانهاش را عینا از روی طرح کاخ تریانون کوچک در پاریس بنا کرده بود.
بعدها خانم افشار همسر رئیس کل تشریفات که خودش از خانوادههای قدیمی است شکایت کرد: «پس از انقلاب سفید هزار فامیل از بین رفتند. دیگر معلوم نبود پدر هر کس کیست. ممک بود زنی با پالتوی مینک دیور به ارایشگاه برود و پالتو را طوری به جارختی بیاویزد که مارک آن به چشم بخورد. این تازه به دوران رسیدهها بودند که به چشم مردم خاک میپاشیدند نه ما.»
هیچ چیز مثل کیش مظهر رسوا کننده زیادهرویهای دربار پهلوی نبود. کیش جزیرهای کوچک و خشک و شنزار در نزدیکی تنگه هرمز در جنوب شرقی خلیج فارس، بعضیها میگویند جزیره سند باد بحری بوده است. در هر حال خلیج فارس همیشه یکی از راههای عمده تجارتی جهان و کیش طرح قرون متمادی پایگاه دزدان دریایی بوده که با طلا و مرواریدهایی که از کشتیها غنیمت میگرفتند زندگی میکردند. تا اینکه سرانجام در 1850 ناوگان بریتانیا موفق شد خلیج فارس را از لوث دزدان دریایی (و رقبای عرب شرکت هند شرقی انگلیس) پاک سازد و اهالی کیش به زندگی عادیتری بپردازند. کشتکاران خرما و غواصان مروارید در خاک اصلی و کرانههای ساحلی آن میزیستند. در اواسط قرن بیستم تجارت مروارید رو به زوال رفت و تا زمانی که پهلویها متوجه کیش شدند، هیچ چیز جالبی در آن جزیره روی نداد. ولی ناگهان سکوت آن شکسته شد.
در اوائل دهه 70 شاه تصمیم گرفت کیش را به یک استراحتگاه زمستانی تبدیل کند او کاخ کوچکی برای خودش در ساحل دریا بنا کرد. در هر تعطیل آخر هفته تعدادی زیادی از افراد خانواده سلطنت به کیش رفت و آمد میکردند. حتی اسبها را با هواپیما به کیش میبردند و سپس باز میگرداندند. شاه اصرار میورزید که میـواند در آنجا سواری کند ولی گرمای شدید خلیج به هیچ اسب اصیلی اجازه نمیداد مدت زیادی در آنجا بماند.
کاخ شاه با دیوارهای سفید و پشت بامهای سراشیب آبی خود درست در برابر دریا قرار داشت. خانواده سلطنی بیشتر اوقات خود را در پلاژ میگذراندند. هر وقتی کی از آنان به شنا میپرداخت، ماموران نجات غریق پیشاپیش او میرفتند تا او را از حمله کوسهها حفظ کنند. فرزندان شاه اقامتگاههای جداگانه در فاصله سه کیلومتری داشتند. سگهای پهلوی در همه جای کاخ در گردش بودند. لسلس بلانک زندگینامه نویس رسمی ملکه مینویسد حضور سگها در اطراف میز غذاخوری این احساس را القا میکرد که به افراد خانواده خوش میگذرد. حتی پیشخدمتها اگر چه بدون شک از سگها وحشت داشتند، ولی یاد گرفته بودند که حیوانات بخشی از زندگی خصوصی خانواده سلطنت را تشکیل میدهند و باید با آنها خوشرفتاری کنند. خانواده سلطنت با این کار خود بطور غیر مستقیم میخواهد به هموطنانش درس حیوان دوستی بیاموزد. و حال آنکه میدانیم سگ در نظر مسلمانان حیوانی ناپاک است.
اما کیش فقط شامل کاخ شاه نبود. در اواسط دهه 70 تبدیل به استراحتگاه زمستانی ثروتمندان ایرانی و سرشناسان اروپایی و قماربازان عرب شده بود. هنگامی که بازار محلی را خراب کردند تا به جای آن بناهای مدرن بسازند، این کار خشم اهالی جزیره را برانگیخت. کیش به علن گرمای زیاد فقط سالی شش ماه میتوانست استراحتگاه باشد. هر چیزی را بدون استثناء میبایست وارد کنند. زمینهای گلف را میبایست بیست و چهار ساعت شبانهروز آبپاشی کنند.
میلیونها دلار برای ویلاهای خصوصی و هتلهای لوکس و کازینو و زمینهای گلف و مغازههایی که اجناس بخشوده از حقوق گمرکی میفروختند (کیش بندر آزاد بود) خرج شد. بعضیها میگفتند این هزینهها از پول شخصی شاه است. دیگران میگفتند از دولت دزدیده شده است. اسنادی که بعدها انقلابیون انتشار دادند فاش ساخت که در واقع هزینه بیشتر طرحها را دولت پرداخته بوده است. ساواک 80 درصد آن را مالک بود و بقیه را بانکهای مختلف از جمله بانک عمران پرداخته بودند که شریک نزدیک خانواده پهلوی بود. طبق مدارکیکه پس از انقلاب منتظر شد در تامین پول برای عمران کیش کارهای خلاف قانون زیادی صورت گرفته بود.
قرار بود کیش از نظر شیکی و تجمل بینظیر باشد، مونت کارلوی خاورمیانه شود، بهشتی در خلیج فارس باشد. از موسسه مادام کلود دختران تلفنی را با هواپیمای کنکورد از پاریس میآوردند (به سفیر انگلیس اطمینان دادند که تعدادی دختران انگلیسی نیز وجود دارند) متصدیان میزهای قمار از افریقای جنوبی، بوتیکها از رم، دستگاههای صوتی و موتورسیکلتها و دوربینهای عکاسی و اتومبیلهای مخصوص پلاژ از ژاپن، و مشتریان از سراسر خاورمیانه. همه اینها خواب و خیال بود. چون در این میان یک مسئله کوچک وجود داشت: اعراب ثروتمند ترجیح میدادند برای قمار و عیش و عشرت به اروپا بروند.
معدودی از آنان مایل بودند این گونه کارها را زیر نظر مالکان کیش یعنی ساواک انجام بدهند.
تاسیسات کیش رسما در ژانویه 1978 افتتاح شد. گلهای سرسبد کافه نشینان پاریسی را با هواپیما به آنجا بردند. هنوز بسیاری از ساختمانها ناتمام بود ولی یک هتل آماده پذیرایی بود و میگفتند با کلید هر اتاقی، دختری به درون آن اتاق فرستاده میشود. کازینو نیز آماده کار بود.
تقریبا مقارن همین ایام بود که نخستین غرش خشم علیه شاه در خیابانها به گوش رسید. چند ماه پس از گشایش کیسش، شاه در تلاش برای آرام ساختن مردم دستور داد تمام کازینوها را در ایران که تقریبا همه آنها متعلق به خودش و خانوادهاش بود تعطیل کنند.
گزارش داده شد که شخصی که متصدی عمران کیش بود هنگام انقلاب با کیفی مملو از اسکناسهای صد دلاری با هواپیمای اختصاصی کیش گریخته است.
در سالهای دهه 70 زندگی در تهران برای همه بجز ثروتمندان بیش از پیش ناخوشایند شده بود. بهای زمین به نفع کسانی نظیر خانواده سلطنتی که مقادیر متنابهی زمین داشتند، و به ضرر بقیه مردم به نحوی سرسامآور افزایش یافته بود. اجارهبها در تهران حتی برای طبقه متوسط جدید که میبایست ستون فقرات تمدن بزرگ باشد گران شده بود. مردم ناچار بودند تا 70 درصد درآمد خود را به صاحبخانهها بپردازند.
زندگی برای مردمان فقیر بمراتب بدتر بود. هزاران هزار روستایی بیسواد به امید واهی پولدار شدن در شهر دهاتشان را ترک کرده بودند.
اصلاحات اراضی انقلاب سفید که قرار بود به روستاییان کمک کند، رفته رفته بزانو در میامد. اکنون آشکار شده بود که یکی از هدفهای اصلی اصلاحات اراضی نه آزاد ساختن دهقانان بلکه تقویت کنترل حکومت مرکزی بر زندگی آنان بوده است. افزون بر آن شاه ایجاد موسسات کشت و صنعت را بوسیله بانکها و شرکتهای چند ملیتی اروپایی و آمریکایی تشویق میکرد. در فاصله 1970 تا 1976 بیش از پنجاه هزار روستایی از زمینهای خود محروم شدند، آنهم بخاطر هیچ. چون کلیه موسسات کشت و صنعت مدرن با شکست روبرو شدند.
کسانی که بیخانمان شده بودند با دیگر روستاییانی که به تهران هجوم آورده بودند به ساختن خانه و هتل و سایر تسهیلات برای ثروتمندان و خارجیان در شمال شهر کمک میکردند. شبها در کلبههای محقر و پرجمعیت یا در حفرههایی در زمین میخوابیدند که فاضلاب در آنها جاری بود. در اواسط دهه 70 تهران یکی از زشتترین پایتخهای جهان شد بود که در هر گوشه و کنار آن شهرکایی مثل قارچ سبز میشد. در سال دهها هزار اتومبیل وارد میشد و راهبندانهای عظیمی در خیابانها ایجاد میکرد. قطع برق بسیار زیاد بود. خلق و خوص اشخاص تنگ شده بود و خویشتن داری خود را از دست میدادند. حسادت در همه جا وجود داشت. نارضایتی همگانی شده بود.
هر کسی تحت تاثیر این اوضاع قرار میگرفت. در سال 1977 پرویز راجی سفیر شاه در لندن که برای ملاقات با شاه به تهران آمده بود، شبی پس از شرفیابی و بوسیدن دست او و تلاش بیهوده برای وادار ساختنش به اینکه بجای اهانت به انگلیسیها از آنان تعریف کند به هتل هیلتون بازگشت. مینویسد:
برای اولین بار به خاموشی برق برخوردم که در ساعت شش و نیم بعدازظهر آغاز شد و چهار ساعت تمام ادامه یافت. در نگاهی که از پنجره اتاق هتل به جنوب تهران انداختم جنگلی از جرثقیلها را دیدم که در میان گرد و خاک بیحرکت ایستاده بودند. به علت از کار افتادن تهویه هتل، هنوز یک ساعت نگذشته بود که گرما چنان آزار دهنده شد که واقعا نمیشد تحمل کرد و طبیعی است که در این زمان استفاده از رادیو یا تلویزیون نیز غیرمقدور بود. از بالکن هتل صف بیپایان اتومبیلها را دیدم که در یک راهبندان عظیم گرفتار شده بودند و چراغههای عقب آنان در گرمای غروب میدرخشید و بوقهای خود را به عنوان اعتراض به خاموشی برق به صدا در میآوردند. حتی مطالعه نیز مقدور نبود. براثر گرما تمام یخها آب شده بود، ناچار گیلاسی ودکای گرم نوشیدم و سعی کردم تسلط بر اعصابم را از دست ندهم.
راجی و بیشتر افراد طبقه او از روحانیون نفرت داشتند (چند نفری در درباره تسلی از دیوانگیهای پهلوی را در سالهای نیمه دوم دهه 70 در اسلامی یافتند. شهناز دختر شاه از فوزیه یکی از آنان بود) راجی در سپتامبر 1978 درباره روحانیون نوشت: پافشاری آنان در مرتبط ساختن همه چیز با گفتههای قرآن، داشتن افکار عقب افتاده و بیاعتبار، بیاطلاعی از مفهوم پارسایی، تعصبات مشمئز کننده و مقدس نمایی ریاکارانه، همواره مرا در عقیدهام که بیزاری از ارزشها و اصول مورد نظر ملاها بوده راسختر کرده است ... اگر ملاها با چنین عقایدی در ایران به قدرت برسند مملکت را صدها سال به عقب خواهند برد و از همان ابتدای کار وضعی بوجود خواهند آورد که پی آمدی جز اعمال خشونتبار و بیقانونی و تخریب نداشته باشد و از همه بدتر اینکه برای سرنگونی یک رژیم پراقتدار طبعا راهی جز اعمال روشهای کینه جویانه زشت برای خود سراغ ندارند.
کاری به صحت و سقم این گفتهها نداریم. ولی در دگرگونیهای تمدن بزرگ تنها اطمینان و تنها تسلای خاطری که برای میلیونها نفر وجود داشت، همان چیزهایی بود که معلمان سنتی یعنی ملایان به آنان میآموختند.
خود شاه مرهمی بر زخمهای مردم نمیگذاشتند. در واقع روز به روز به عقل و خردمندیاش مطمئنتر میشد و از زندگی مردم فاصله میگرفت. در 1975 (بدون رایزنی با مشاورانش) با انحلال حزب مخالف نمایشی و برقراری سیستم تک حزبی آخرین ادعای آزادی سیاسی در ایران را از بین برد. از آن پس ایران میبایست تنها یک حزب به نام رستاخیز داشته باشد که خود شاه در راس آن قرار داشت. شاه گفت کسانی که از عضویت این حزب خودداری میکنند یا باید کشور را ترک کنند یا به زندان بروند. چند ماه بعد گفت کسانی که به تمدن بزرگ نمیپیوندند دمشان را می گیریم و مثل موش بیرون میاندازیم.
در 1976 بمنظور بزرگداشت پنجاهیمن سال سلطنت پهلوی، شاه دستور داد تقویم ایران را عوض کنند و با این کار خود یکبار دیگر حضرت محمد (ص) و دین اسلام را نادیده گرفت. به جای اینکه مبدا تقویم براساس هجرت پیامبر اسلام از مکه به مدینه باشدف از این پس میبایسد مبدا آن سلطنت کورش کبیر باشد.و این اقدام که در نظر روحانیون توهین دیگری تلقی میشد و خشم تقریبا همه اشخصاص دیگر را برانگیخت، یکی دیگر از نمونههای پرواز شاه به عالم خیال بود. چنین غروری در نظر قاطبه ایرانیان توهین آمیز بود.
هیچ فرمانروایی قادر نیست چنین دگرگونیهای سریع و وسیع و بلهوسانهای را که شاه میخواست ایجاد کند بدون بکار بستن زور تحمیل کند بنابراین شاه ناچار شد بیش از پیش به ساواک متکی شود.
در اواسط دهه 70 ساواک را اسما ارتشبد نصیری ادراه میکرد، مردی که تنها صفت مشخصهاش اطاعت بیچون و چرا از شاه بود. او همان کسی بود که فرمان عزل مصدق را در اوات 1953 ابلاغ کرده و به دستور مصدق بازداشت شده بود. نصیری آدم باهوشی نبود و کاری به کار جمعآوری اطلاعات یا زندانیان سیاسی نداشت. او بیشتر در بند حفظ سایر منافع ساواک از قبیل املاک و مستغلاتی نظیر کیش بود. عملیات اطلاعاتی ساواک را مردمی اداره میکرد که کت و شلوار و کراوات ایو سن لوران میپوشید و پرویز ثابتی نام داشت. وظایف او بسیار گسترده بود.
ساواک مسئول جمعآوری اطلاعات درباره قدرتهای خارجی بود در این زمینه یا سازمان سیا همکاری نزدیک داشت. در واقع حکومتهای پیدرپی آمریکا اطلاعاتی را که ساواک درباره شوروی در اختیارشان میگذات با ارزش و حیاتی میدانستند. در داخل ایران ساواک قادر بود وقتی دستورهای وزیران را خطری برای امنیت کشور تلقی میکرد، آنها را بیاثر سازد. میتوانست با صدور روادیدهایی که وزارت امور خارجه میخواست اعطا کند مخالفت ورزد، در امور ترخیص فیلم و انتشار کتاب دخالت مستمر داشته باشد. همچنین کتابها را در گمرک مصادره و نمهها را با بیشرمی در پست باز میکرد. اغلب اوقات سر پاکتها را مجددا با ماشین بدست میدوخت. ایرانیان این کارها را دلیل آن میدانستند که ساواک بقدری نیرومد است که نیازی به پنهان کاری ندارد.
ساواک از طریق هزاران خبرچین در سطوح مختلف جامعه عمل میکرد. اطلاع از همین موضوع، یک محیط ترس و بیاعتمادی در میان بخشهای بزرگی از مردم بوجود آورده بود. هیچکس با اطمینان کامل نمیدانست که آشنایان یا حتی دوستانش ساواکی هستند یا نه
بسیاری از ماموران ساواک شکل و قیافه آدمکهشا را نداشتند بلکه مثل ثابتی کت و شلوارهای گران بها میپوشیدند. کراواتها پهن میزدند و دگه سردستهای طلا به آستین داشتند. تشخیص آنان از هزاران جوان جاه طلب که در سالههای 70 در هر گوشه و کنار شهر دیده میشدند،؟ آسان نبود. آنها در دهلیزهای قدرت و دانشگاهها بسرعت ترقی میکردند و میکوشیدند دیگران را نیز به خدمت ساواک اغوا کنند. اینگونه افراد آزار دهنده یا تهدید کننده نبودند بلکه برعکس، میکوشیدند با نارضایتی همتایان خود همدردی کنند و ضمن صرف یک فنجان قوه یا یک گیلاس کنیاک در چایخانه هتل هیلتون مودبانه اشاره کنند که چه امکانات وسیعی در کشور وجود دارد و عاقلانهترین کار این است که همه از این امکانات استفاده کنند. ممکن است سیستم بی عیب و نقص نباشد. اما کجا دنیا میتوان سیستمی بدون عیب و نقص یافت؟ ولو اینکه آزادی سیاسی در ایران وجود ندارد، ولو اینکه زندگی خانوادگی در تهران چندان لطفی ندارد، مگر در ایران امکان پیشرفت بیش از هر کشوی در خاومیانه نیست.
هدف اصلی ساواک مثل هر پلیس مخفی دیگر جمعآروی اطلاعات و پاشیدن تخم وحشت بود. ساواک فقط در داخل ایران عمل نمیکرد، در هر سفارتخانهای ماموران ساواک وجود داشتند و در هر گروهی از دانشجویان ایرانی در خارج گمان میرفت دست کم یک خبر چین ساواک وجود داشته باشد. گفته میشد جوخههای آدمکشی ساواک در پی شکارند. اغلب دانشجویان بمحض بازگشت به میهن به اتهام فعالیتهایی که در خارج علیه شاه داشتند بازداشت میشدند. یک روزنامهنگار ایرانی به نام پرویز رائین برای سفارت امریکا تعریف کرد که چگونه خود او که خبرنگار اسوشیتدپرس بود مورد حمله ساواک قرار گرفته است. او مقاله کوتاهی درباهر بارش برف سنگین در ایران که موجب قطع ارتباط با چندین دهکده شده بود به نیویورک فرستاد. متصدیان میز خبر در نیویورک تصمیم گرفتند برای اینکه خبر رائین را قدری هیجان انگیزتر و خواندنی تر بکنند این جمله را به آن بیفزایند: «در حالیکه چندین دهکده ایران در تلاش پیدا کردن راهی در میان برف سنگین هستند، شاه در تپهای اسکی سن موریتس به تفریح اشتغال دارد.»
بمحض اینکه این مقاله روی دستگاه تلکس ظاهر شد، ماموران ساواک به خانه رائین ریختند و او را به زندان افکندند سرانجام پس از یک تلفن فوری اردشیر زاهدی از واشینگتن به شاه که تایید میکرد که واقعا این سطح موهن را در نیویورک به مقاله افزودهاند، رائین آزاد شد.
در نظر شاه هر کس با حکومت او مخالفت میکرد « مارکسیست» ، «تروریست » یا « مارکسیست اسلامی» بود که از آنچه او « اتحاد نامقدس بین سرخ و سیاه» مینامید ناشی میشد. تاس ال 1972 به ناظران خارجی و گاهی به روزنامهنگاران اجازه داده می شد در محاکمات سیاسی شرکت جویند و بدین لحاظ در رعایت قوانین و مقررات دقت بیشتری بعمل میآمد. پس از 1972 محاکمه هر کس که به اتهام فعالیت سیاسی بازداشت میشد سری بود. بواسطه سری بودن، امکان نداشت بتوان بطور قطع گفت چند نفر بازداشت و محاکمه شدهاند.
همین که یک نفر در دام ساواک می افتاد، دسترسی به هیچ جا نداشت.
ساواک قادر بود به عنوان تنها بازپرس و مامور تحقیق جرایم سیاسی عمل کند و مجازات آنها را نیز تعیین نماید. بازداشت شدگان حق انتخاب آزادانه وکیل را نداشتند و معمولا قادر به ایجاد تماس با هیچ کس در خارج از زندان نبودند. بمحض اینکه یکنفر در دست ساواک گرفتار میشد بسادگی از انظار ناپدید میگشت.
به شهادت زندانیان سابق ، ابزارهای شکنجه ساواک معمولا عبارت بود از شلاق، کتک، شوک برقی، کشیدن ناخن و دندان، تنقیه آب جوش، آویختن وزنههای سنگین به بیضهها، بستن زندانی به یک تخت آهنی که بتدریج داغ میشد ، فرو کردن بطری شکسته در مقعد ، تجاور به عنف.
ساواک کاملا ارباب خودش بود و فقط به شاه حساب پس میداد. متهم حق نداشت حضور هیچ شاهدی را بخواهد و در بازپرسی با هیچ کسی روبرو شود. دادستان فقط دلایلی را که ساواک جمع کرده بود، از جمله اعترافات متهم را قرائت میکرد. عملا متهم مجرم شناخته میشد و تنها راهی که برای جلب ترحم دادگاه وجود داشت اقرار و دست کشیدن از عقایدش بود. اما بیشتر اوقات شکنجه حتی پس از دادگاه و محکومیت همچنان ادامه مییافت. شاه در مصاحبهای با روزنامه لوموند درباره ادعاهای شکنجه اظهار داشت:« چرا ما نباید از روشهایی که شما اروپاییان بکار میبرید استفاده کنیم؟ ما روشهای پیشرفته شکنجه را از شما یاد گرفتهایم. شما برای بیرون کشیدن حقیقت از شیوههای روانی استفاده میکنید، ما هم همین کار را میکنیم.» در مصاحبه دیگری با شبکه تلویزیونی « سی بی اس» در 1975 گفت:« ساواک همان شیوههایی را بکار میبرد که هر سرویس مخفی از آنها استفاده میکند.» وقتی از او درباره ادعای کشیدن ناخن و فرو کردن بطری در مقعد و تجاوز به زنان در حضور شوهرانشان به وسیله ساواک سوال شد، شاه پاسخ داد اینگونه ادعاها مسخره است... مشمئز کننده است ... منظورم کشیدن ناخن نیستف اما بقیه این کارها مشمئز کننده است. من اصلا خوشم نمی آید.» وقتی از او سوال شد چرا نیاز به پلیس مخفی دارد، پاسخ داد:« چرا؟ برای اینکه هر کسی دارد. کدام کشور پلیس مخفی ندارد؟»
در اواسط دهه 70ترس از ساواک حتی در میان نخبگان گسترش یافت. تقریبا هر کس که تحصیلات عالیه داشت یک نفر را میشناخت که در اثر اقدام ساواک ناپدید شده یا اینکه به احتمال زیاد اشتباها به قتل رسیده باشد. حتی اعضای دربار ترسیده بودند.
هنوز درباره شمار کسانی که از بدکاریهای پلیس مخفی شاه زجر کشیدهاند، اختلاف نظر وجود دارد. آیت الله خمینی چندین بار اظهار داشت که شاه تا 350000 نفر را به عنوان زندانی سیاسی نگه داشته بود و بیش از 100000 تن از مخالفان را کشته است. خود شاه اذعان داشت که تعداد زندانیان سیاسی در 1976 سه هزار نفر بوده است. طبق اظهار سازمان عفو بینالمللی در فاصله 1972 و 1976 رژیم به 62 فقره اعدام اعتراف کرده است. عفو بینالمللی شمار اعدامها را بیش از سیصد فقره میدانست.
کمیسیون بینالمللی حقوقدانان اعلام کرد که در فاصله 1971 و 1976 تعداد 424 نفر به اتهام اقدام علیه امنیت کشور بازداشت و زندانی شدهاند. از این عده 75 نفر به اعدام، 55 نفر به زندان ابد و 33 نفر به حبسهایی بین ده تا پانزده سال محکوم شده و سایر متهمان محکومیتهای کمتری یافتهاند. پنجاه تن دیگر در زد و خورد با ماموران پلیس، 9 نفر ظاهرا هنگام فرار از زندان و 16 نفر طبق اظهار روزنامه های در تبعید زیر شکنجه به قتل رسیدهاند./
هنگامی که پژوهشگران دیوید فراست گزارشگر تلویزیون بریتانیا در 1979 کوشیدند تعداد قربانیان ساواک را محاسبه کنند، تعداد مقتولین « سیاسین را در فاصله 1963 و 1977 تا پانصد نفر شمارش کردند. طرفداران شاه میتوانند پاسخ دهند که عیدی امین در دهه 70 مسئول دست کم 300000 قتل در اوگاندا شناخته شده و خمرهای سرخ بیش از یک میلیون نفر را در کامبوج به هلاکت رساندهاند.
در 1976 که سرخوردگی اقتصادی و نارضائی سیاسی بیش از هر زمان بود- و بنابراین ایجاد فضای باز سیاسی برای رژیم خطرناکتر مینمود- شاه به محدود کردن اختیارات ساواک پرداخت. دستور داد اجرای شکنجه موقوف شود. اعدامهای بدون محاکمه قطع شد و در اوائل 1977 شاه هیئتهایی را از سازمان عفو بینالمللی و کمیسیون بینالمللی حقوقدانان و کمیته صلیب سرخ بینالمللی پذیرفت و به صلیب سرخ اجازه داد نخستین دیدار از سه دیدار خود را از زندانیان سیاسی بعمل اورد. نمایندگان صلیب سرخ اجازه داشتند هر کس را که میخواستند ببینند. پارهای از زندانیان باورشان نمیشد که آنان مامور ساواک نیستند و قصد تحریکشان را ندارند. به دنبال آن کمیته بینالمللی گزارشی انتشار داد که نشان میداد طی دو سال آخر سلطنت شاه « پیشرفت اساسی و مهمی» در رفتار با زندانیان بعمل آمده است.
این پیشرفت ، بعدها با انتخاب جیمی کارتر در 1976 مربوط دانسته شد. بدون شک برنامه حقوق بشر کارتر اثراتی در این رویه شاه داشت. او همیشه مایل بود با شخصی که در کاخ سفید اقامت دارد روابط دوستانه داشته باشد و همیشه این کار را با دموکراتها دشوراتر از جمهوریخواهان یافته بود. اما در حقیقت سیاست نرمش شاه پیش از انتخاب کارتر آغاز گردید. شاید این سیاست ناشی از تشخیص او بود که با سرکوب نمیتواند یک جامعه موفق ایجاد کند و اگر بخواهد تمدن بزرگ قرین موفقیت شده و به دست پسرش سپرده شود، شیوههای دیگری باید بکار بندد. بنابراین به سخن گفتن درباره موفقیت خوان کارلوس در سوق دادن اسپانیا از دیکتاتوری به دموکراسی پرداخت. میگفت احتمال میرود چنین تلاشی باید در ایران نیز صورت پذیرد. بدون شک کسی که بیش از همه در این مورد بر او نفوذ داشت فرح بود. شاید او تنها کسی در اطراف شاه بود که دائما از ساواک شکایت میکرد.
یک کارگردان مشهور و با استعداد و چپگرای سینما به نام ابراهیم گلستان به ضیافت شامی که به افتخار ژاک شیراک ( نخست وزیر سابق فرانسه) ترتیب یافت دعوت شد و امیر عباس هویدا نخست وزیر او را با این کلمات به شیراک معرفی کرد:« او پیشروترین نویسنده و کارگردان کشور ما است ولی ما جلو همه کارهای او را در ایران گرفتهایم.» چند شب بعد پلیس او را بازداشت کرد و با اتومبیل مخصوص حمل زندانیان به شهربانی برد. صبح فردای آن، همسر گلستان به فرح تلفن زد و ماجرا را اطلاع داد و فرح ترتیبی داد که نه تنها گلستان آزاد شد بلکه به کاخ شاه در کنار دریای خزر دعوت گردید. شاه به چهره آفتاب سوخته گلستان اشاره کرد و با لبخندی معنیدار گفت:« هیچ نمیدانستم در آنجایی که بودهاید به شما اجازه دادهاند حمام آفتاب هم بگیرید!»
بتدریج که شاه فاصلهاش را از مردم زیاد میکرد و فقط درباریانی دورهاش کرده بودند که هیچ سوالی از او نمیکردند، فرح به صورت تنها کانال ارتباطی مردم درآمد که بوسیله او میتوانستند شکایاتشان را به عرص برسانند. این موضوع بسیاری از نزدیکان شاه و روسای ساواک را خشمگین میساخت. فرح در تبعیدگاهش موردی را به خاطر آورد که یکی از صاحبان صنایع با شکایتی که امیدوار بود به عرض شاه برساند به دیدارش شتافت. فردای آن روز خبردار شد که این شخص بازداشت شده است. میگوید:«به شوهرم گفتم این غیر ممکن است . یک ایرانی به خانه شما میآید، با من مینشیند و چای صرف میکند، دریچههای قلبش را به رویم میگشاید و فردای آن یک ساواکی او را بازداشت میکند. این کار درست نیست. من اشخاص را میپذیرم تا شکایتشان را به شما گزارش دهم و از سنگینی بارتان بکاهم.» شاه دستور داد این شخص را آزاد کنند. اما ملکه اغلب احساس میکرد که ساواک از نفوذ او ناراحت است و میکوشد از زیر نابودش سازد. بنابراین شایعاتی پراکندند که اطرافیان ملکه « کمونیست» یا «تروریست» هستند.
شاه همیشه با نظریات ملکه موافق نبود. بیشتر اوقات با بیادبی او را نادیده میگرفت. اوریانا فالاچی روزنامهنگار ایتالیایی این ادعا را از او بیرون کشید که هیچ زنی هرگز بر او نفوذ نداشته است:
در زندگی یک مرد زن به حساب نمیآید مگر وقتی که زیبا و دلربا باشد و خصوصیات زنانه خودرا حفظ کرده باشد. قضیه این نهضت آزادی زنان چیست؟ اینها واقعا چه میخواهند؟ شما میگویید برابری! بسیار خوب، شما مطابق قانون برابر هستید اما نه از لحاظ توانایی. شما زنان هرگز یک میکل آنژ یا یک باخ نداشتهاید یا حتی یک آشپز بزرگ. و اگر از امکان و فرصت صحبت کنید پاسخ می دهم که شوخی است ... هیچ چیز بزرگی نداشتهاید. زنها وقتی به قدرت میرسند بسیار سختگیرتر از مردها هستند. بسیار بیرحمتر و خوانخوار ترند. من حقایق را نقل میکنم نه اینکه عقیده خودم را بگویم . شما وقتی فرمانروا میشوید بیقلب و سنگدل میشوید. کاترین دو مدیسی، کاترین ملکه روسیه، الیزابت اول انگلستان را بیاد بیاورید. از لوکرس بورژیای شما با زهر و دسیسههایش نام نمیبرم. شما زنان دسیسه کار هستید، شریر هستید ، همگی شما ....
در 1975 ملکه دریچههای قلبش را به روی خانم سالی کوین یکی از خبرنگاران زبردست واشینگتن پست گشود و گفت:« سعی میکنم با او نه مثل یک ملکه با شاه بلکه مانند زنی با شوهرش گفتگو کنم. با وجود این گاهی نان از مطلبی که مطرح میکنم دچار هیجان میشوم که حتی نمیتوانم نفش بکشم. ولی باید کاملا مواظب باشم چون اگر صدایم را بلند کنم او گمان خواهد کرد که دارم او را بخاطر اشتباهاتش سرزنش میکنم و خشمگین میشود.»
فرح بعدها در تبعید اظهار داشت: «گاهی اوقات به سخنانم گوش میداد و گاهی هم گوش نمیداد. هیچ کس مایل نیست زنش همیشه اخبار بد به او بدهد؛ از خودم میپرسیدم آیا زیاد جانب شکایات مردم را نمیگیرم؟ احساس میکردم برای همین کار در چنین مقاومی قرار گرفتهام ، برای اینکه جانب مردم را بگیرم نه جانب دستگاه دولت را. شوهرم میگفت:« اه ، در نظر تو در هر موضوعی مسئله مرگ و زندگی مطرح است. همین طور هم بود. من خیلی درگیر و دچار هیجان میشدم.»
برخلاف سایر اعضای خانواده شاه، به فرح نمیشد لکه فساد زد. ولی اعضای خانوادهاش بیش از پیش مقامات پرنفوذ و قدرت را در دست گرفتند. بعضی از آنان حریص بودند و برخی با لیاقت، یکی از پسرداییهای او از اواسط دهه 60 مدیر عامل رادیو تلویزیون ملی ایران بود. او یکی از همان چپگرایان ادعائی بود که نظریات و فعالیتهایش در میان اطرافیان شاه نفرت میآفرید.
این موضوع حقیقت دارد که در 1978 بسیاری از اطرافیان ملکه علنا و گاهی به طرزی شگفتآور از اعمال شاه انتقاد می کردند. بعضی از آنان بقدری تند میرفتند که میگفتند انقلاب سفید شاه مثل هر انقلابی مخالفان خود را نابود کرده و با این کار خود عده زیادی از ایرانیان با لیاقت و میهن پرستی را از خدمت به کشورشان محروم ساخته است. اینگونه سخنان چیزی نبود که اطرافیان شاه دوست داشته باشند بشنوند.
در آخرین هفتههای پرآشوب 1978 که هر کس به شاه توصیههای ضد و نقیض میکرد، ملکه تنها کسی بود که در کاخ ثابت قدم مانده بود. اما او هم مثل هر کسی گیج شده بود. او نیز احساس میکرد که یک توطئه سازمان یافته علیه شاه در جریان است. با اینکه حکومت نظامی اعلام شده بود. لحن روزنامهها بشدت انتقاد آمیز بود. در مجلس هر نمایندهای در ابتدای نطق خود آیهای از قرآن را تلاوت میکرد که به عقیده او علامت تسلیم شد به رهبران مذهبی بود. موافقان رژیم وحشتزده در خانههایشان مانده بودند و مخالفان به خیابانها ریخته و به طرز عالی تمرین دیده و سازمان یافته بودند.
فرح میگوید: «اعتصابها در میان کودکان دبستانی و آموزگاران و کارگران نفت و وزارتخانهها از مدتها پیش ترتیب یافته بود. یکدفعه که نمیشود مردم را به خیابانها سرازیر کرد یا اعتصاب در مناطق نفتخیز را ترتیب داد.» به گمان او تمام این اعتصابها را کمونیستها با دقت طرحریزی کرده بودند:« این نوع کارها مخصوص کمونیستها است، چون ما ملت با انضباطی نیستیم.»
فرح معتقد نیست که رژیم قابل انتقاد و سرزنش نبوده است. بعدها گفت که شاید دگرگونی اوضاع در ایران با سرعت زیاد صورت گرفت و انتظارات مردم بیش از امکاناتی که دولت میتوانست فراهم کند بوده است. این مضووع همه را ناراضی کرده بود. سالها بعد فرح در حالی که در آپارتمان مادرش در محله شانزدهم پاریس نشسته بود، اظهار داشت: « نمیتوان گفت که ما مرتکب اشتباه نشدیم و مسئله و گرفتاری و کمبود نداشتیم. اما بهتر است ایران را با کشورهای دیگری که وضعی مشابه ما دارند، در خاورمیانه و جهان سوم مقایسه کنیم.»