تعداد بازدید : 4576817
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
جالبترین شخصیت هنگام پرواز از مصر، نه شاه بلکه سومین همسرش فرح دیبا بود. یکی از گزارشهای سیا در اواسط دهه 70 میگوید:
خانواده شاه موجب دردسرهایی برای او در دوران سلطنتش شده است. زمانی در بار مرکز هرزگی و شرارت و فساد و رقابتهای مبتذل بود. اکنون تصویر آن تا حدودی بهتر شده و مردم کمتر در باره آن شایعه میسازند. ولی تصویر قدیمی در مغز مردم باقی مانده است و پارهای از اعمال سابق همچنان با احتیاط بیشتر ادامه دارد.
بعضی از درباریان با هوش بودند و برخی فرصت تربیت کردن خود را داشتند، ولی در مجموع این اشخاص علاقه کمی به سیاست داشتند و جز اشتیاق مفرط به حفظ وضع موجود که به نفعشان بود و محافظهکاری کورکورانه که وادارشان می کرد هر کس را که چپ بیندیشد کمونیست بنامد، کاری نمیکردند. همین گزارش سیا به آنان برچسب "زنبورهای نر، چاپلوس، نوکر حاکم وقت " را زده است. یکی از بررسیهای دیگر سفارت امریکا متذکر شد: بسیاری از اعضای خاندان سلطنت آموختهاند که به درجات مختلف فاسد و بداخلاق و تا حدود زیادی بیعلاقه به ایران و ملت ایران باشند.
تنها بخش دربار که تا حدودی شهرت در جدی بودن و پاکدامنی داشت پیرامون ملکه بود. او در واقع در جامعهای که بیشتر تحت سلطه مردان بود و قدرت زیادی در دست هایش متمرکز ساخته بود. بسیاری از معاشرانش روشنفکران و هنرمندان بودند. گمان میرفت که پارهای از آنان لیبرال وحتی چپگرا باشند. طبیعی است که بسیاری از اطرافیان شاه، ملکه و محفل پیرامون او را برای بلایی که در 1978 بر سر سلطنت آمد سرزنش میکنند. این نظری است که اشرف پهلوی ابراز داشته و او به هیچ روی شیفته ملکه و شیوهای که ستاره سیاسی او صعود کرده و ستاره خودش رنگ باخت نبوده است.
فرح دیبا در باره اینکه کشور را ترک کنند احساسات ضد و نقیضی داشت او با شاه موافق بودکه نمیتوانند و نباید برای حفظ تاج و تحت دست به خونریزی شدید بزنند. در یک مرحله او پیشنهاد کرد که شاه کشور را برای گذراندن تعطیلات ترک کند ولی خودش بماند و شورای سلطنت را اداره کند این کار به نظر بعضیها غصب قدرت جلوه کرد، اما دیدگاه خود او فرق داشت. میگوید : به شوهرم گفتم اگر همه ما کشور را ترک کنیم، برای کسانی که به ما اعتقاد دارند امیدی باقی نخواهند ماند. من میخواستم در ایران بمانم تا بدون هیج گونه درگیری در امور سیاسی، به طور جسمانی و نمادین حضور داشته باشم. شاه این فکر را پسندید و همین طور بختیار.
فرح دیبا بعدها گفت: هیچ کس نمیتواند بگوید که اگر من در ایران مانده بودم و واکنشی قویتر نشان میدادم چه روی میداد. همیشه قضاوت در باره وقایع گذشته آسان است ولی گمان نمیکنم این کار من مفید واقع می شد. احتمالا خونریزیهای بیشتری صورت میگرفت عده بیشتری کشته میشدند. ولی از مردم کوچه و خیابان نه از افراد مسول، و من خواستار خونریزی نبودم.
در هنگام تبعید نوزده سال از ازدواج فرح با شاه میگذشت او در پاریس به تحصیل رشته معماری اشتغال داشت که شاه برای نخستین بار در 1958 او را دید. آن دو مجددا در 1959 در ایران با یکدیگر ملاقات کردند و در همین سال بودکه با هم ازدواج کردند.
مادر فرح، فریده قطبی از یک خانواده محترم شهرستانی در ساحل دریای خزر بود. خانواده پدری فرح دیبا نام داشت که اعضای آن نسلهای متمادی به شاهان خدمت کرده بودند و به رفتار پسندیده شهرت داشتند. پدرش از افسران ارتش بود و ابتدا در سن پترزبورگ و سپس در فرانسه تحصیل کرده بود. او از ایرانیانی بود که پاریس میهن دومشان به شمار میرود و فرح بعدها همین شگفتی را به ارث برد. او وقتی فرح ده ساله بود درگذشت. مدت مدیدی مرگ او را از فرح پنهان داشتند مادرش و دیگران به او میگفتند پدرش برای معالجه به اروپا رفته است میگوید: ولی به زودی دریافتم که همه چیز تغییر کرده است وقتی وارد اتاق میشدم آنها حرفشان را قطع میکردند یا زیرگوشی و با صدای آهسته با هم صحبت می کردند.
و مادرم به تلخی میگریست. بدیهی است بدگمانی من برانگیخته شد. سرانجام سوال کردم چرا پدرم نامه نمینویسد. در ته قلبم میدانستم او مرده است ولی میخواستم بدانم مادرم چه میگوید...
از آن زمان به بعد هیچ گاه در باره پدرم با مادرم صحبت نکردم. تا وقتی به سن هیجده سالگی رسیدم و برای ادامه تحصیل عازم فرانسه شدم همه غم و غصهها را در دلم میریختم.
بعدها فرح تعریف کرد: ازدواج با شاه یک امر غیرمنتظره بود. ازدواج با مردی که من و دوستانم به او احترام داشتیم و بارها در مسیرش ایستاده و پرچمها را تکان داده و فریاد کشیده بودیم در نظر من او نوعی بت به شمار میرفت . ناگهان می بایست او را چون انسان و چون شوهر ببینم. آری این کار نوعی دل به دریا زدن بود.
او را به پاریس برگرداندند تا برای خرید عروسی خرید کنند زیبایش سازند، سرش را آرایش کنند. لباسهای جدید به او بپوشانند. آرایش توسط کاریتا، پیراهنها از کریستیان دیور، کفش و جواهر و دستکش و زیرپوش از بهترین موسسات. میگوید: در آن هنگام من در دست دیگران مثل یک عروسک کوچک بودم. هر چه میگفتند انجام میدادم و و هر لباسی که انتخاب میکردند میپوشیدم. من واقعا عروسک کوچکی بیش نبودم که لباس میپوشاندند و آرایشش میکردند. او همانند گریمالدیها خاندان سلطنتی موناکو، یکی از شخصیتهایی شد که مجله پاری ماچ به عنوان موجودی افسانهای به خوانندگانش معرفی میکرد، دختری معمولی که بر اریکه سلطنت قرار گرفته ولی هنوز احساسات و عواطف انسانی خود را حفظ کرده است.
پس از آنکه فرح به تهران بازگشت آنها در 21 دسامبر 1959 رسما ازدواج کردندو ماه عسل در میان اعضای خانواده پهلوی در سواحل بادخیز دریای خزر گذشت. فرح میبایست یاد بگیرد که مادر و خواهران و برادران شوهرش جزء لاینفک زندگی روزمره او به شمار میروند. هر شب شام در کاح یکی از آنان صرف می شد.
دیری نپایید که فرح جانشینی را که شاه آنقدر در انتظارش بود به دنیا آورد. رضا ولیعهد در 31 اکتبر 1960 متولد شد. سپس دختری به نام فرحناز، آنگاه پسر دیگری به نام علیرضا. و بالاخره دختری دیگر به نام لیلا، هیچ ملکهای وظایف خود را نسبت به دودمانش با چنین اعتماد به نفسی انجام نداده است.
در آن هنگام فرح هر کاری را با سلیقه و فروتنی انجام میداد. چون در خارج از محیط باشکوه دربار بزرگ شده بود دارای اعصاب راحت و روحیهای بشاش بود. و از بسیاری از اعضای خانواده شاه افاده کمتری داشت. در طول سالها دهه 60 بتدریج خود را چهرهای خونگرم و تربیت شده جلوه داده که نقش خود را به مراتب بهتر از شاه ایفا میکرد. او به برنامههای اجتماعی، امور زنان، بهداشت،اردوگاههای جذامیان آشکارا ابراز علاقه میکرد و به مهربانی و شفقت شهرت یافته بود. از بسیاری جهات او مظهر انقلاب سفید در سالهای 60 گردید.
به دنبال دومین سوءقصد به جان شده در 1965 فرح به این نتیجه رسید (و سفارت امریکا او را تشویق کرد) که ملکه باید در صورت مرگ شاه و در حالی که ولیعهد صغیر است نایب السطنه شود. در 1967 شاه مراسم تاجگذاری خود را برگزار کرد همانند بناپارت و رضا شاه با دست خود تاج سلطنت را برسر نهاد و سپس تاج دیگری هم بر فرق فرح نهاد. تاج فرح که توسط جواهرفروشی آرپل پاریس طراحی شده بود در وسط زمردی به اندازه یک نارنگی داشت.
فرح چیزی داشت که شاه همیشه فاقد آن بود قابلیت اینکه خودش باشد و با مردم در تماس باشد. گاهی ضمن مسافرت در داخل کشور از برنامه رسمی جدا میشد و از پارهای از روستاها که قبلا آماده پذیرایی او نشده بود بازدید میکرد اگر گاردهای محافظ به زور میخواستند مردم را از او دور کنند عصبانی می شد.وقتی مردم عادی او را دوره میکردند از فرط خوشحالی برافروخته میشد.در حالیکه شاه ترس و احترام برمیانگیخت او محبت جلب میکرد. البته در اطراف او هم چاپلوسی کم نبود. مثلا یک بار که خونش را هدیه کرد رئیس بیمارستان اعلام نمود که این اتاق همیشه به صورت مکانی مقدس باقی خواهند ماند تا هر کسی که از این پس خون تزریق میکند بر این باور باشد که خون آسمانی ملکه در رگهایش جاری است.
فرح کوشیده بود ترتیب برگزاری جشنهای تخت جمشید را تغییر بدهد. میگوید از اینکه مراسم بیش از آنکه متکی به محصولات و مردم ایران باشد جنبه فرانسوی داشت ناراحت بوده است. میدانست که روزنامهها به غذاهای ماکسیم و چادرهای ژانسن و این قبیل چیزها حمله خواهند کرد . پیش از شروع جشنها پیشنهاد کرده بود این مراسم به تعویق افتاد و گفته بود:ما که بیست و پنج قرن صبر کردهایم چرا دوسال دیگر هم صبر نکنیم که مراسم بیشتر جنبه ایرانی داشته باشد؟ این برای هر کسی جالبتر خواهد بود و ایرانیان را خوشحال خواهد ساخت. در آن هنگام کسی به سخنان او اعتنا نکرد. بعدها فرح استدلال کرد: جشنی که برگزار شد یک گردهمایی فوقالعاده و بینظیر از پادشان و کمونیستها و دیکتاتورها و دموکراتها بود و توجیهی که در سرتا سر جهان به تاریخ و فرهنگ ایران جلب کرد؛ بینهایت گرانبها بود. با این وصف اذعان کرد که پارهای از جزییات بخصوص جبنه فرانسوی آن- همه چیز را ضایع کرد. مردم ایران ناراضی شدند و عدهای هم بودند که آنها را تحریک میکردند روزنامههای خارجی نیز جنجال زیادی به پا کردند.
در طول سالهای 70 روابط فرح با شاه پیچیده شد. او به عنوان ملکه به حد رشد و کمال رسیده و شاید از نظر سیاسی نیز آگاهتر شده بود. بدین جهت در کارگاه شایعهسازی تهران ادعا میشد که بین او و شاه شکاف افتاده است شایع بود که زن بارگی شاه اکنون دیگر غیرقابل تحمل شده است.
دختران تلفنی موسسه مادام کلود در پاریس و سایر موسسات مشابه یکی از این موارد بود. برای شاه و مقامات دربار صدها دختر به تهران به شمار می رفت اما ناگهان عادی مینمود و بخشی از سبک زندگی پهلوی ها به شمار میفت اما ناگهان موضوعی بسیار جدی اتفاق افتاد.
در اوایل سالهای 70 در دربار (و بازار) زمزمههایی رواج یافت حاکی از اینکه شاه عاشق شده است آنهم نه عاشق یک دختر اروپایی بلکه یک دختر نوزده ساله ایرانی با موهایی که به رنگ طلا رنگ کرده بود. میگفتند نامش گیلدا است شاه نه تنها در مورد او پردهپوشی نمیکرد بلکه میگفتند آنقدر به سرش زده که با او ازدواج کرده و دختر او را در کلبهای در محوطه کاخ جا داده است.
ظاهرا کاسه صبر فرح لبریز شد. در اواخر 1972 ناگهان تهران را ترک کرد. همانطور که سازمان سیا گزارش داد این امر موجب گردید که شایعاتی در باره طلاق شاه وملکه به سر زبانها بیفتد گرچه میگفتند ممکن است اشرف در این کار دستی داشته باشد، ولی بیشتر محتمل مینماید که علت واقعی آن وقتگذرانی شاه با یک زن دیگر بوده است.
پس از چندی فرح بازگشت ولی میگفتند اصرار ورزیده که شاه خودش را از شر گیلدا خلاص کند ارتشبد خاتمی شوهر خواهر شاه، بند و بست چی ثروتمند، شوهر شاهدخت فاطمه به کمک شاه شتافت.
خاتمی گیلدا را معشوقه خودش کرد. به گفته اسدالله علم وزیر دربار شاه در آن هنگام از خاتمی بسیار ممنون شد. در باره این داستان نظیر بسیاری از توطئههای سطح بالای دربار ایران، مدرک موثقی وجود ندارد. ولی چنین شایعاتی بی اساس هم نبود. از بسیاری از جهات دربار منشاء داستانهایی بود که دربارهاش میسرودند. همه دربارهای جهان همین وضع را دارند. در اواخر 1973 اوریانافالاچی روزنامه نگار ایتالیایی ضمن مصاحبهای از شاه سوال کرد که آیا حقیقت دارد ک او زن دیگری گرفته است.
شاه جواب داد: این یک افترای احمقانه است و پست و نفرتانگیزی است.
ولی اعلیحضرتا، شما مسلمان هستید و مذهبتان اجازه میدهد بدون طلاق دادن شهبانو فرح دیبا زن دیگری هم بگیرد.
البته من طبق مذهبم میتوانم در صورتی که همسرم رضایت بدهد زن دیگری بگیرم. و برای اینکه صداقت داشته باشیم باید قبول کنیم که در بعضی موارد.. وقتی مثلا همسر بیمار میشود یا از انجام وظایف زناشویی سر باز میزند و در نتیجه موجبات نارضایتی شوهرش را فراهم میکند.. شخص باید ریاکار یا معصوم باشد که باور کند شوهر چنین وضعی را تحمل خواهد کرد مگر در جامعه شما وقتی چنین واقعهای روی میدهد مرد برای خودش یک معشوقه یا حتی بیشتر انتخاب نمیکند؟ در جامعه ما به جای این کار مرد میتواند همسر دیگری بگیرد.
اما فرح یک جنبه دیگری هم داشت که شاید برای شاه مشکوکتر بود او نماینده یک جریان قوی نفوذ غرب به شمار میرفت نفوذی که از جانب روحانیون شیعه و بسیاری از اشخاص عادی و محافظهکار ایرانی لعن و نفرین میشد. این امر بخصوص در مورد تشویق و سرپرستی هنری فرح واقعیت داشت.
بعضی از کارهای فرح قابل ایراد نبود او خانههای قدیمی را از نیروی مهیب و منهدم کننده صنعتی شدن نجات میداد آنها را بازسازی میکرد و درهایشان را به روی مردم میگشود. به هزینه دولت به جمعآوری تابلوهای نقاشی و قالیها و ظروف نقره و جواهرات و کاشیهای کمیاب میپرداخت و آنها را در موزههایی که مخصوص او ساخته شده بود به معرض تماشای عموم میگذاشت. پارهای اشیای هنری به دستور او در داخل یا خارج از کشور خریداری میشد گاهی این اشیا را از ایرانیان ثروتمند ابتیاع میکرد که اغلب در برابر اشتیاقی که ملکه نشان میداد بیرغبتی ابراز مینمودند ولی مقاومت در برابر آن را غیرممکن مییافتند معامله با ملکه از حرص و طمع به سبک پهلویها بدور و بسیار جالبتر بود.
اگر چه فرح سالهای 60 را با سبک و سلیقه پاریسی آغاز کرد ولی در سال های 70 رو به سوی تولیدات وطرحهای ایرانی نمود. هر جا میرفت اعضای دفتر مخصوص او ووعده زیادی اشخاص دیگر همراهش بودند. ثروتمندان راتشویق میکرد که تعطیلاتشان را درداخل ایران بگذرانند تا بدین ترتیب در میان ملتی که در تحقیر خود و سوءظن بیمارگونه انگشتنما بود،علاقه به فرهنگ ایرانی و غرور ملی را افرایش بدهد.
با این وصف گاهی به نظر می رسید که سلیقه فرح تغییر جهت داده است هر چند او مصمم بود گذشته تاریخی ایران را حفظ نماید ولی سلیقه او در باره هنر معاصر در نظر بسیاری از هم میهنانش بیش از حد پیشرو و جهانی به نظر میرسید. اندی وارهول،اشتوکهاوزن، پیتر بروک توجه او و پارهای از روشنفکران و هنرمندان دور و بر او را جلب میکردند که در نظر بسیاری از ایرانیان ناشناس بودند. یک بازرگانی ایرانی میگوید: ما تازه شروع به شنیدن موسیقی باخ کرده بودیم درک اشتوکهاوزن برای ما غیرممکن بود و آن عده معدود از ایرانیان که اشتوکهاوزن را میپسندیدند مسلما شاه را دوست نداشتند.
ملکه ریاست عالیه جشن هنر شیرازرا نیز بر عهده داشت در اواسط سالهای 70 جشن مزبور یکی از جنجالیترین رویدادهای فرهنگی کشور به شمار میرفت.در میان نمایشهای متعدد آن یک گروه برزیلی وجود داشت که اعضای آن در حین نمایش سر مرغهای زنده را با دندان میکندند. جنجالهای جشن هنر وقتی به اوج خود رسید که در سال 1977 یک گروه هنرپیشه دکانی را در یکی از خیابانهای اصلی شیراز در نزدیکی مسجد گرفت و در درون درکان و در پیادهروی جلوی آن نمایشی اجرا کرد که شامل یک هتک ناموس تمام عیار و اعمال شهوتانگیز بین هنرپیشگان زن و مردم بود. چنین نمایشی در خیابانهای هر شهرک انگلیسی یا آمریکایی جنجال برپا میکرد( و منجر به بازداشت هنرپیشگان میشد) وقتی نمایش مزبور در شیراز اجرا شد خشم وآزردگی فراوانی برانگیخت. این گونه زیادهوریها بدون شک بیشتر تقصیر درباریان یا برگزارکنندگان جشن بود تا خود ملکه، ولی به اسم او تمام میشد. بعدها در تبعید، فرح از جشن هنر دفاع کرد و اظهار داشت این جشن هنر اصیل وسنتی تمام نقاط جهان را به ایران آورد. او از جزییات نمایشها بیاطلاع بود و یکی دو نمایش توهینآمیز در آن یافته بوده است. میگوید: در هر جشنوارهای مشکل میتوان مانع از بیان آزادی هنرمندان شد و انتظار داشت مورد پسند گروههای مختلف اجتماعی قرار گیرد.
درسالهای 70 در بار فرح، دست کم در نظر دوستان شاه ومنتقدان محافظهکار او به صورت لانه لیبرالیسم پیشرو شناخته میشد او در ایران یکی از معدود افرادی بود که جرات می کرد افکارش را با شاه در میان بگذارد(شاید تنها فرد) ولی آنچه در مغزش میگذشت مورد پسند همگان نبود.
او شایدهمیشه زیادی به دیگران اطمینان داشت اکنون در تبعید اعتمادش به مردم تا حدودی کمتر شده بود. در قاهره در حالی ه از ضربات روحی هفتههای اخیر خسته ودرمانده شده بود نه تنها نگران شاه و روحیهاش بود بلکه برای چهار فرزندش هم که قبل از آنها به آمریکا رفته بودند دلواپس بود. میگوید : حتی این مساله که مثلا کجا به مدرسه خواهند رفت اشک از دیدگانم جاری میساخت چون تمام مسائل ساده زیستی زندگی برای من مشکل شده بود ولی هنوز امید خود را از دست نداده بودم.
در مراکش بود که تاریکی شب پرده گستر شد.
هنگامی که بوئینگ شاه و ملکه در 22 ژانویه 1979 د ر مراکش به زمین نشست ، ملک حسن دوم برای پیشواز در فرودگاه بود. اما هیچ یک از احتراماتی را که انورسادات برایشان انجام داده بود بجا نیاورد.
جهانگردان و روزنامهنگاران از جمله نمایندگان سه شبکه تلویزیونی سراسری آمریکا با دلخوری در هتلی در جاده فرودگاه زندانی شده بودند و اجازه نداشتند عبور از اتومبیلها را تماشا کنند هر گونه تبلیغاتی در باره سفر شاه در مطبوعات محلی بوسیله رژیم محدود شده بود ومقامات در بار مراکش اصرار داشتند که این یک دیدار صرفا خصوصی، است که در اختفای کامل صورت میگیرد و خود شاه تمایلی به دیدار نمایندگان مطبوعات ابراز نکرده است.
شاه وهمراهانش را به کاخ جنان الکبیر در واحهای بیرون از شهر مراکش بردند و که چشمانداز زیبایی بر کوههای اطلس دارد. منابع کاخ سلطنتی به روزنامهنگاران خارجی گفتند که دعوت حسن از شاه یک ژست دوستانه بوده است.
پادشان با یکدیگر منافع مشترک دارند. جامعه آنان با معیارهای بینالمللی بر روی هم بسیار کوچک به نظر میرسید آنان چه آسیایی باشند وچه افریقایی و چه اروپایی، بیش از شهروندانشان باهم وجه مشترک دارند. از آنجا که جامعه مزبور برای همیشه در شرف زوال به نظر میرسید بعضی از پادشاهانی که هنوز بر سر کارند میکوشند نسبت به آنهایی که تخت و تاج خود را از دست دادهاند تفاهم نشان دهند. ولی مشروط بر اینکه خودشان در کشورشان از قدرت کافی برخوردار باشند و بتوانند نسبت به مسائل دیپلوماتیکی که پیش میآید بیاعتنا بمانند.
بدین سان خود شاه بسیاری از پادشاهان سرنگون شده از جمله پادشان سابق افغانستان وآلبانی و نیز کنستانتین پادشاه سابق یونان را زیر چتر حمایت خود گرفت. اومبرتو پادشاه سابق ایتالیا و خانوادهاش قراردادهای پرسودی با سازمانهای دولتی ایران منعقد کردند و سیمئون که زمانی پادشاه بلغارستان بود و اکنون در اسپانیا فروشنده اتومبیل است، یک قرارداد تهیه مواد خوراکی با ایران امضا کرد. سیمون در لیست پادشاهانی که از ملک حسن کمک مالی دریافت میکردند نیز قرار داشت. او اغلب به جشن تولد حسن دعوت میشد و چون تنها پادشاه مخلوعی بود که در این مراسم حضور مییافت، در فهرست مدعوین تقریبا بر همگان تقدم داشت.
با چنین روحیهای بود که حسن اکنون از شاه خواسته بود به مراکش برود. ولی منظورش این بود که او فقط چند روزی را در آنجا بگذراند نه مدتی نامحدود. حسن میخواست وفاداری شاهانهاش را نشان بدهد ولی نمیخواست مناسبات مراکش را با مقامات جدید ایران یا با کشورهای تندرو عرب که از سقوط شاه ابراز شادمانی میکردند به مخاطره افکند. ضمنا به هیچ وجه مایل نبود به روابط خود با روحانیون مراکش که با مهارت و دقت برقرار شده بود لطمه بزند.
علاوه بر اینها گزارش شده بود که حسن در مورد شاه دو دل است میگفتند او از دیرباز به ثروت ناشی از نفت شاه حسادت می ورزیده است . مراکش نفت نداشت وحسن برخلاف شاه به حمایت سعودیها و حتی تا این اواخر به حمایت خود شاه متکی بود. بنابر این اکنون میبایست در دعوت او از شاه سرنگون شده قدری طعنه وجود داشته باشد، برای حسن هیچ یک از تعهداتی که انورسادات کرده بود و به تدریج که سفر شاه ادامه مییافت پرحرارتتر میشد- وجود نداشت. شاه در آخرین خاطراتش که اندکی قبل از مرگ در تبعید تکمیل کرد ملک حسن دوم را پادشاهی با ظرافت فکری نادر .. تجسم کامل دو تمدن اسلامی و اروپایی، توصیف کرده است. در این اظهار نظر نیز نوعی طعنه وجود دارد این مطلب واقعیت داشت که حسن به مراتب بهتر از شاه توانسته بود بین فشارهای غیرمذهبی تمدن غرب با سنتهای مذهبی کشورش موازنه برقرار سازد در واقع شکست شاه در این کار موجب سقوطش شده بود.
کشور مغرب (مراکش) را نیز مانند ایران یک طبقه نخبه تحصیلکرده ولی فاسد اداره میکرد. (و هنوز هم میکند) که پیرامون شخص شاه گرد آمده بودند. اماحسن زیرکتر از شاه بود. خانواده او از قرن هفتم بر مغرب فرمانروایی می کرد. فرانسویان در آغاز قرن کنونی قیمومت خود را بر آن کشور تحمیل کردند. در سالهای دهه 1940 و 1950 سلطان محمد پنجم پدر حسن به عنوان رهبری که برای استقلال کشورش مبارزه میکند سربلند کرده وسرانجام در 1956 به هدفش نایل گردید. در 1961 حسن پس از مرگ ناگهانی پدرش پادشاه شد. از آن هنگام او بر خلاف شاه توانست رهبر معنوی ملتش باقی بماند. در حالی که شاه در کشورش راهگشای شیطان بزرگ شناخته میشد که افکارو کالاهای غربی را به زور وارد میکرد، حسن با هوشیاری تصویری از خود ارائه داد که هم در برابر امریکاییان که اخیرا در کشورش مداخله میکردند مقاومت می کرد. در واقع او بیشتر اوقات سیاستی بکار میبرد که فرانسویان و آمریکاییها را به جان یکدیگر بیندازند و آنگاه هر بار که اوضاع رو به خرابی میرفت آنها را ملامت کند. در حالی که شاه از روحانیون متنفر بود و با آنان مبارزه می کرد حسن در هر انجمن برادری ومسجدی نمایندهای داشت.
روحانیت در مراکش دشمن حسن نبوده بلکه همدست او به شمار میرفت.
حسن نیز مانند شاه برای حفظ وفاداری درباریانش از مساعدتهای مالی استفاده میکرد. او نیز مانند شاه از چند سوءقصد جان به سلامت برده بود. در 1971 شورشیان به جشن تولد او حمله کردند. او در دستشویی مخفی شد. روایت میکند یک جوان شورشی در را باز کرد- دقیقا معلوم نیست چرا- و شاه دستش را به بیرون دراز کرد وگفت: من امیرالمومنین هستم. پسرجوان مطیعانه به زانو درآمد و دستش را بوسید و پادشاه زنده ماند.
در 1972 ژنرال او فقیر آجودان مخصوص حسن که به نام پادشاه بر کشور حکومت میکرد کودتایی ترتیب داد. تا آن زمان او فقیر پلیس مخفی را زیر نظر داشت و دشمنان ملک را بیرحمانه سرکوب میکرد. در 1972 او ظاهرا از فساد دربار و اطاعت از پادشاه به تنگ آمد. به هواپیماهای جنگنده دستور داد به بوئینگ حسن شلیک و آن را ساقط کند. ولی او تسلط ملک را بر اعصابش دست کم گرفته بود. در حالیکه هواپیمای حسن زیر رگبار گلوله قرار داشت، او میکروفون را از دست متصدی رادیو گرفت و این سخنان را ادا کرد: من خلبان هواپیما هستم ملک مرده است. هواپیماهای جنگنده شلیک را متوقف ساختند و ملک یک بار دیگر جان به سلامت برد. بعدها اعلام شد که ژنرال اوفقیر با شلیک گلوله در مغزش خودکشی کرده است- سه گلوله.
شهر مراکش از دیرباز مرکز حمامه ای آب معدنی و تفرجگاه زمستانی ثروتمندان و مشاهیر بوده است و شاه در اوج فصل جهانگردی وارد آنجا شد. اتاق کافی برای درباریان ایرانی که برای دیدار با شاه به آنجا پرواز میکردند یافت نمیشد. پارهای از این اشخاص کمک خود را عرصه می کردند ولی بیشترشان برای تقاضای لطف ومرحمت میآمدند که تقریبا همیشه به معنی پول بود. تقریبا همگی آنان میخواستند در هتل قدیمی مامونیه اقامت کنند که محلی بود با باغهای سرسبز و دریاچههای زیبا که از وقتی وینستون چرچیل در سالهای 50 برای نقاشی به آنجا رفته بود، شهرت جهانی یافته بود. از دیگر مشتریهای دائمی آن باربارا هاتن و بعضی از منسوبان پل گتی بودند. در سالهای اخیر نیز مراکش را تعدادی از نامهای مشهور جهان خیاطی و لباس در دست گرفته بودند: پیر بالمن و ایوسن لوران و پیر کاردن کاخهای قدیمی را در شهر خریده و به شیوه زیبایی بازسازی کرده بودند.
هنگامی که شاه در هتل مامونیه مستر شد، بعضی از مهمانان عالیقدر آن از این قرار بودند: کنت دوپاری مدعی تاج و تخت فرانسه که مشغول نوشتن خاطراتش بود، عالیجناب ندابانینگی سیتوله که در آن هنگام عضو حکومت ائتلافی رودزیا بود ولی به زودی همانند شاه با انقلاب جارو شد، سیمئون پادشاه سابق بلغارستان و دوست ملک حسن که گفته می شد برای انجام معاملاتی به آنجا آمده است. همچنین ژنرال و رنون والترز که زمانی با آورل هریمن برای دیدار با مصدق به تهران رفته بود و یکی از چهرههای کم و بیش ترسناک و مرموز در دستگاههای نظامی- امنیتی آمریکا به شمار می رفت.13 او مشاور مخفی ملک حسن بود و از زمانی که حسن شاهزاده جوانی بیش نبود او را میشناخت. از جزییات کار او کسی در داخل سفارت آمریکا در رباط اطلاع نداشت. اکنون گفته میشد به مامونیه رفته بود تا روی کتابی تحت عنوان "نیرومند و بردبار " کار کند. سفیر آمریکا رئیس پایگاه سیا در مراکش را نزد والترز فرستاد تا از او بپرسد در این موقعیت بخصوص واقعا در مراکش چه میکند. والترز اصرار ورزید که اقامت او هیچ ارتباطی با شاه ندارد.
وقتی شاه وارد شد، طبعا مقامات مراکشی نمیدانستند او چه مدت اقامت خواهد کرد. ولی روشن ساختند که امیدوارند هر چه زودتر راهی ایالات متحده آمریکا بشود. اما شاه اکنون مایل بود قبل از رفتن به امریکا قدری بیشتر تامل نماید.
در 26 ژانویه انزوای شاه را آنچه "فرصت عکاسی " نامیده میشود، در کاخ زمستانی ملک حسن در بیرون شهر مراکش بر هم زد. در حالیکه روزنامهنگاران به آنجا هدایت میشدند، کاخ را سربازان محاصره کرده بودند. شاه مثل اغلب اوقات کت تیره و شلوار روشنتر پوشیده و کروات را هرا زده بود.ملکه یک پیراهن خوش دوخت بر تن داشت. هر دو هیجان زده و ناراحت مینمودند وگویی در میان روزنامهنگاران دنبال چهرههای آشنا میگشتند. پیرسالینجر خبرنگار تلویزیون ای بی سی توانست از وسط ماموران امنیتی مراکش بگذرد. شاه اظهار داشت مدت کوتاهی در آنجا خواهد ماند و به فوریت به آمریکا پرواز نخواهد کرد.
چند روز بعد شاه از سفارت آمریکا اطمینان خواست که هنوز در آمریکا به خوبی پذیرفته خواهد شد.وزارت خارجه به رباط تلگراف زد: ما هم به طور علنی و هم در پیامهای خصوصی به شاه اطمینان دادهایم که چنانچه تصمیم بگیرد به ایالات متحده بیاید به خوبی پذیرفته خواهد شد و نباید هیچگونه تردیدی در تمایل آمریکا به پذیرفتن او و تامین حفاظت او به نحو مقتضی داشته باشد.
ریچارد پارکر سفیر آمریکا که این پیام را به اطرافیان شاه رساند، ضمنا هشدار داد که همانطور که اوضاع ایران در حال دگرگونی است، احتمال دارد نظر واشنگتن نیز تغییر یابد. بنابر این شاه باید در رفتن عجله کند. اما او این کار را نکرد. یکی از کسانی که به شاه نصیحت کرد در مراکش بماند، اردشیر زاهدی پسر نخستوزیر شاه در 1953 بود که تا چندی پیش از آن سمت سفیر ایران در آمریکا را بر عهده داشت.
زمانی یکی از نویسندگان نوشته بود اگر شما یک شقه گوشت گوسفند به پنجره منزلتان آویزان کنید، تمام شهر برای دیدن آن خواهند شتافت. اردشیر زاهدی کاری به مراتب بهتر از این کرده بود: همیشه به پنجرههای سفارت ایران در واشنگتن قوطیهای خاویار و بطریهای شامپانی وبستههای کادو آویخته بود و تمام شهر به او تملق میگفتند تا اینکه انقلاب همه اینها را از زیر پایش جارو کرد. آنگاه اعمال نفوذهایی که کرده بود بیش از ریخت و پاشهایش نقل مجالس و محافل شهر گردید.
در واشنگتن سال های 70 اردشیر زاهدی نقش یک مرد الواط شیفته خوشگذرانی را بازی میکرد که سیل اغذیه لذیذ و اشربه گرانبها را به حلق قدرتمندان وسرشناسان سرازیر میکرد او یک نمایشگر افسانهای و "سسیل ب.دومیل " ضیافتهای شام بود که از بوسیدن هنری کسینجر و لیزا مینلی و اندی وارهول و الیزابت تیلور به یک اندازه لذت میبرد- الیزابت تیلور یکی از مشهورترین معشوقههای بیشمارش بود.اشخاص برجسته واشنگتن شیفه زاهدی بودند. هیچ جایی پرریخت و پاشتر از سفارت ایران در خیابان ماساچوستس با سقف گنبدی آیینهکاری و پردههای ابریشمی مجلل و قالیهای گرانبها وجود نداشت که تالار آن با دو تصویر بزرگ شاه و ملکه تزیین شده و به وسیله شخصیت پر شر و شور زاهدی میزبان این ضیافتها، گرم وگیرا بود. ساعتهای مچی طلا و خاویار و شامپانی و زنان زیبا بخشی از بذل و بخششهای بی حساب زاهدی به مهمانانش بود.
او مردی بود بلند قد با بینی بزرگ، رک گو، بیپروا اما در پس خنده تا بناگوش و سیگارهای برگ بزرگش، گاهی دیدگانش لبریز از تاسف و پشیمانی می شد. زیرا در سالهای 70 که در ایران دگرگونیهای اساسی روی داد او به جای اینکه در مسند قدرت قرار گرفته باشد در خارج به سر می برد.
در درباری که اطاعت و چاپلوسی از شاه قاعدتا کلی و رمز موفقیت به شمار می رفت، اردشیر زاهدی همیشه با دیگران فرق داشت. بیشتر اطرافیان شاه از ترس یا وفاداری یا فساد خود به او بستگی داشتند.
زاهدی از معدود درباریانی بودکه پشتوانه خودش را داشت. دربحران ا1953 او به عنوان بازوی توانای پدرش سپهبد زاهدی عمل کرده بود. وی از ارتباطات اصلی با کیم روزولت بود و در ترتیب دادن تظاهرات به نفع شاه کمک کرده بود. بعدها ادعا میشد که هنوز با سازمان سیا ارتباط دارد ولی خود او این ادعا را تکذیب میکرد.
در 1957 زاهدی با شهناز، دختری که شاه از فوزیه داشت ازدواج کرد هم او بود که فرح دیبا را به شاه معرفی کرد. اندکی پس از پایان این واقعه شاه او را برای نخستین بار به سفارت در واشنگتن منصوب کرد. او آمریکا را دوست داشت چون در سالهای بعداز جنگ جهانی دوم در دانشگاه یوتاکشاورزی تحصیل کرده بود. وقتی سفیر شد بدون موفقیت زیاد کوشید دانشجویان تندرو ایرانی را قانع سازد که به جای تظاهرات علیه شاه باید از او پشتیبانی کنند. (یکی از داستانهایی که ضمن شرح حال او در وزارت خارجه آمریکا نقل شده این است که او به جمعی از دانشجویان گفت که ارتقا او به مقام سفارت نشان میدهد که چه فرصتهای بزرگی برای جوانان در ایران وجود دارد. یکی از جوانان جواب داد: آری، ولی شاه فقط یک دختر دارد.
در 1962 او سفیر در انگلستان شد در آن هنگام لندن را تب رقص تویست گرفته بود زاهدی به این شهرت افزود و جامعه لندن طعم مهمانیهایی را که 10 سال بعد واشنگتن را خیره کرد به او چشاند. همسر او کمتر از این طرز زندگی لذت می برد این بود که در 1964 از یکدیگر جدا شدند.
در 1967 زاهدی به تهران بازگشت تا تصدی وزارت امور خارجه را به عهده بگیرد. او بسیار با انرژی و در بسیاری از اموارد موفق بود در یکی از گزارشهای سفارت آمریکا در باره او چنین آمده است: زاهدی برای اینکه تصویر خود را به عنوان آدم عیاش بی اثر سازد، چنان شلاق کش کارمندانش را به کار واداشت که به عنوان مدیری با اطلاعات وسیع شهرت یافت. زاهدی به آسانی به شاه دسترسی داشت و اغلب توصیههای در زمینههایی خارج از محدوده سیاست خارجی به او می کرد این کار موجب شد که روابط او با هویدا نخست وزیر تیره شود.
در واقع در اواخر سالهای دهه 60 روابط زاهدی با امیر عباس هویدا به نفرت فوقالعاده گرایید و زاهدی بیپروا ورک گو تلاشی در پنهان کردن آن بکار نمی برد. در 1971 زاهدی از سفر اشرف پهلوی به چین خشمگین شد چون اینکار را دخالت در امور مربوط به وزارتخانه خودش میدانست. اشرف در بازگشت گزارش خود را مستقیما به برادرش داد و حتی رونوشتی از نتیجهگیریهای خود را جهت وزیر امور خارجه نفرستاد به دنبال اختلافات جدیدی با هویدا، زاهدی وزارت امور خارجه را ترک کرد و به خانه پدرش در سویس رفت.
در میان دولتمردان ایرانی چنین رفتاری با شاه معمول نبود. هیچ کس اجازه نداشت استعفا بدهد. مقامات رسمی تا وقتی که شاه آنها را بر کنار یا به شغل دیگری منصوب نمیکرد به کارشان ادامه میدادند.
در اوایل دهه 70 تهران مملو از اشخاص فراموش شدهای بود که در دولت یا دربار خدمت کرده و یک بار حتی یک بار هم زیاد بود- جرات کرده بودند یکی از تصمیمها یا سیاستهای شاه را مورد سوال قرار دهند و از آن پس مادام العمر از مقام خود برکنار شده بود. زاهدی با دیگران فرق داشت اولا به خاطر نقشی که او و پدرش در 1953 ایفا کرده بودند. ثانیا به خاطر وفاداری کامل و بی چون و چرایش نسبت به شاه. در نتیجه شاه از زاهدی خواست که سویس را ترک کند و یک بار دیگر سفیر در واشنگتن بشود.
صرف نظر از روابط اجتماعی، زاهدی در زمان ریاست جمهوری نیکسون وفورد یک سفیر موفق بود.او با ویلیام راجرز نخست وزیر خارجه نیکسون نزدیکتر بود تا با هنری کیسینجر ، هر چند روزنامهها بیشتر او را در حال بوسیدن کیسینجر نشان میدادند. اوبخش عمده وقت خود را به بازدید از ایالات متحده آمریکا میگذراند و مانند یک متصدی روابط عمومی برای ایران عمل کرد. ده ها تن از اعضای کنگره و روزنامهنگاران و مقامات کشوری و دانشگاهی را به مسافرت به ایران دعوت کرد و نظارت کرد که از آنها به خوبی پذیرایی و برایشان سرگرمی فراهم شود. نتیجه این فعالیتها این بود که تا نیمه دوم سالهای 70 هیچ سوالی در باره مسایل ایران و ثبات شاه در مطبوعات یا کنگره آمریکا مطرح نشد.
وقتی جیمی کارتر در ژانویه 1977 به ریاست جمهوری رسید زاهدی نزدیک شدن به مقامات بلندپایه حکومت جدید را دشوار یافت به خاطر برنامه حقوق بشر کارتر، وزارت خارجه امریکا دست به کار فشار آوردن به شاه برای محدود ساختن پلیس مخفیاش شد. ضمنا ریخت و پاشهای زاهدی با گرایش کارتر به شیوه حکومت سادهتر جور در نمیآمد. با این همه زاهدی به آسانی با زیبگنیو برژینسکی مشاور امنیت ملی کارتر دوستی ایجاد کرد.
در ماههایی که شاه به سوی سقوط می رفت زاهدی لباس عشرتطلبی را به دور افکند و با همدستی برژینسکی بازیگر جدل انگیز نمایش روزهای آخر شد. او دوبار به تهران رفت. قبل از سفر دومش برژینسکی از او خواست برای ملاقات با کارتر و سایروس ونس وزیر خارجه و استانسفیلد ترنر رئیس سازمان سیا به کاخ سفید برود. کارتر تعهدی نسبت جالب کرد و به او گفت : در مورد واشنگتن نگران نباشید من خودم سفیر ایران در اینج خواهم بود .
در تهران زاهدی یکی از طرفداران راه حل نظامی برای خاتمه دادن به بحران بود. نظرات او توسط برژینسکی انعکاس می یافت ولی مورد تایید شاه نبود. همچنین زاهدی مخالف بود که شاه ایران را ترک کند در این مورد نیز در متقاعد ساختن اربابش با شکست روبرو شد او به واشنگتن برگشت و سپس به سوئیس رفت.
اندکی پس از آنکه شاه تهران را ترک کرد سفارت ایران در واشنگتن رادانشجویان انقلابی و کارمندان سفارت که تاکنون به زاهدی و شاه وفادار بودند تصرف کردند. ذخیره مشروبات زاهدی که مشتمل بر چند هزار بطری شاتولافیت و شرابهای گرانقیمت بود در حوض سفارت ریخته شد و او علنا متهم گردید که ازطریق مواد مخدر و دختران تلفنی اعضای کنگره و روزنامهنگاران را میخریده است.
در اواخر ژانویه 1979 که زاهدی در مراکش به شاه ملحق شد به این نتیجه رسیده بود که ایالات متحده با پشتیبانی نکردن بیچون وچرا از شاه به اوخیانت کرده است. اکنون معتقد بود شاه باید از واشنگتن فاصله بگیرد. وانگهی اگر شاه به آمریکا میرفت دیگر امیدی نبود که بتواند به ایران بازگردد مگر اینکه مانند محمولهای از جانب سازمان سیا ارسال شود.
زاهدی به شاه توصیبه کرد در مراکش بماند. در همان جال او و بعضی از اطرافیان شاه از جمله سرهنگ جهانبینی ، به فکر یک توطئه ساده و غمانگیز افتادند. عملیات گروه کوماندویی اسرائیل در انتبه الگوی نقشه آنها بود نقشه از این قرار بود که گروهی از آنان با هواپیمای دوم شاه به تهران مراجعت کنند و با فرماندهان نظامی که به وفاداری محض نسبت به شاه شهرتی داشتند تماس بگیرند و آنها را متقاعد سازند که هواپیمای حامل آیتالله خمینی را حین پرواز از پاریس به تهران بربایند.
بعد چه کنند؟ یک امکان این بود که هواپیما را در یک پایگاه نظامی دور از تهران به زمین بنشانند. برای جلوگیری از خشم میلیونها نفر که درخیابانهای تهران منتظر استقبال از امام بودند چه کنند؟ پیشنهادشان این بود که رادیو تهران اعلام کند هواپیما نقص فنی پیدا کرده و آیت الله خمینی به سلامت در فرودگاه دیگری به سر می برد. در آنجا آیتالله را وادار به سازش کنند و نتیجه را از طریق رادیو به آگاهی عموم برساند اما اگر آیت الله سازش نکرد چه کنند؟ ناچار او را از بین میبرند.
راه حل دیگر این بود که قبل از اینکه هواپیما به زمین بنشیند به آن شلیک کنند یا در زمین فرودگاه تهران که پیروان امام برای استقبال پیش آمدهاند، آن را منفجر سازند.
از میان این سه طرح توطئهگران طرح اول یعنی منحرف ساختن هواپیما را ترجیح دادند. دو طرح دیگر مغشوش تر بود چون موجب نابودی هر کسی میشد که با آیتالله پرواز کرده بود( هواپیما پراز روزنامهنگاران خارجی بود که بهای بلیطشان قسمتی از کرایه هواپیمای دربست ارفرانس را تامین کرده بود) ولی در مراکش حتی نابودی این عده نیز مهم به شمار نمیرفت.
سالها بعد که دست اندرکاران این توطئه این داستان را تعریف کردند اصرار داشتند که در نظر داشتهاند حمله را به نام خودشان به عنوان یاغی و نه به دستور شاه انجام بدهند. شاه میتوانست پس از انجام نقشه عمل آنها را تقبیح کند ودستور بازداشت وحتی اعدامشان را صادر کند.
هنگامی که نقشه تکمیل شد آن را به اطلاع شاه رساندند. میگویند واکنش او نومیدکننده بود شما باید دیوانه شده باشید اگر دست به چنین کاری بزنید به ملک حسن خواهم گرفت شما را زندانی کند.
اما حتی در همان حال که شاه چنین نقشههایی را نفی میکرد و میگفت اوضاع مانند 1953 نیست، احساس میکرد که متحدانش که در آن زمان او را نجات داده بود این بار به او خیانت کردهاند. کیم روزولت و جانشینانش کجا بودند تا به او بگویند چگونه بجنگد؟ در مراکش که نبودند، حتی در تهران هم اثری از آنها نمیشد.
با کمک یا بدون کمک سیا و مشارکت شاه،عدهای از فرماندهان نظامی که در ایران مانده بودند، هنوز در صدد ترتیب کودتا بودند. پیش از عید میلاد مسیح 1978 شاه مرتبا از تصویب چنین تلاشهایی خوددداری میکرد و میگفت هیچ پادشاهی نمیتوانند با خونریزی گسترده تخت و تاجش را حفظ کند. اندکی پیش ازعزیمت شاه از ایران ، دریادار حبیبالهی و فرماندهان دیگر برای آخرین بار به دیدن شاه رفتند و از وی اجازه خواستند که ترتیب کودتا را بدهند.
این بار شاه مردد مینمود. بعدها حبیبالهی گفت: اما چنین به نظر میآمد که او نمیخواهد هیچ گونه مسوولیتی را در عملیات نظامی بر عهده بگیرد و لو اینکه خارج از کشور باشد. او نمیخواست دستهایش آلوده به خون شود. ولی در مورد ما حرفی نداشت اگر کودتا موفق میشد او میتوانست به ایران برگردد و گرنه ما را محاکمه و اعدام میکردند. شاه به طور مبهم موافقت کرده بودکه نقشه کودتا را شروع کند و این درست هنگامی بودکه عازم مصر شد.
در ماه ژانویه نیروی دریایی مناطق نفتخیز را از دست کارگران اعتصابی گرفته و تقریبا در حدود یک سوم محصول عادی نفت تولید میکرد و بنادر جنوب را نیز تحت کنترل داشت. طبق نقشه کودتا حبیبالهی مسئول شبکه برق کشور میشد و در صورت لزوم کارخانههای کلیدی راتصرف میکرد.
بحث و مذاکره در باره جزییات بین افسران نیروهای سهگانه که طرح را تهیه کرده بودند سه هفته طول کشید. آنها عملا هیچ گونه تماسی با شاه نداشتند. غیبت شاه برنامهریزی آنها را تقریبا غیرممکن ساخته بود. علت آن هم این بود که شاه که همیشه نگران کودتا از جانب اعضای خانواده سلطنتی و فرماندهان ارتش علیه خودش بود، ساختار نیروهای مسلح را طوری ترتیب داده بود که همکاری افقی بین نیروها بیاندازه دشوار بود.تا آن زمان فرماندهان هر چیزی را به طور عمودی به شاه گزارش میدادند. و خود او کلیه تصمیمها را میگرفت. اکنون که راس هرم رفته بود راهی برای تصمیمگیری وجود نداشت با این همه آن عده از فرماندهان نظامی که هنوز به شاه وفادار بودند (یاهنوز امیدوار بودند که بتوانند در برابر استقرار حکومت اسلامی مقاومت کنند) یک سلسله نقشههایی برای کودتا آماده کردند.
اما فرصت اجرای این نقشهها را نیافتند چون در اول فوریه 1979 ایتالله خمینی پیروزمندانه به تهران بازگشت.
*فصل ششم ؛رهبر روحانی
از اوایل 1979 آیتالله «سیدروحالله موسوی خمینی» ، جهان غرب را که بیاندازه از آن نفرت دارد، به خود مشغول داشته است. اوتازیانهای خستگیناپذیر و منتقدی تسکینناپذیر بوده که دایما در مورد ریاضت و انتقام از ظلم موعظه و عمل کرده است. در نظر بسیاری از افراد در غرب او دشمنی بیرحم و حتی مظهر وحشتناک خشم ونفرتی است که انتظارش را نداشتیم و درکش نمیکنیم و امیدی به کنترل آن نداریم.
او توانسته است مساله اسلام را تبدیل به یکی از جاذبههای گسترده در غرب نماید. همانطور که یکی از مورخان به نام ادوارد مورتیمر اشاره کرده است پیش از انقلاب اسلامی در ایران، در غرب نسبت به جنبههای معنوی اسلام علاقه ناچیزی وجود داشت اعراب از لحاظ نفت و مساله فلسطین و تروریسم شناخته میشدند، و ایرانیان در وجود شاه مشخص میشدند. تنها با روی کار آمدن آیت الله خمینی بودکه سیاست و معنویت اسلام به صورت یک موضوع و داغ در میان طراحان استراتژی واشخاص اهل بحث و گفتگو، و سیاستمداران، نویسندگان درآمد.
با این همه مذهب شعیه که آیت الله خمینی معرف آن است که بکلی با تسنن که اکثریت مسلمانان پیرو آن هستند فرق دارد. هر دو فرقه قرآن را قبول دارند ولی هر کدام تفسیری متفاوت در باره میراث محمد ص، پیامبر اسلام دارند، در زمان حیات حضرت محمدص، کلیه پسرانش در گذشتند و فقط دخترش فاطمه ع، که با حضرت علی ع، جانشین منتخب او ازدواج کرده بود فرزندانی داشت. بنابر این کلیه بازماندگان حضرت محمد اولاد فاطمهاند. پس از رحلت حضرت محمد ص، مذهب شیعه (در میان کسانی که سنی نامیده می شدند) گسترش یافت و پیروان علی (یا شیعیان علی) رو به افزایش نهادند.
پیروان علی ع،؛ به دنبال شهادت آن حضرت و پسرانش شکست خوردند و مذهب شیعه به صورت فرقهای کاملا مجزا از جریان اصلی اعتقاد مسلمانان درآمد. فرقه مزبور از یک لحاظ بیشتر معرف مخالفت بود تا قدرت که در دست جریان اصلی سنیان قرار داشت.
مذهب شیعه در قرن شانزدهم در دوران پادشاهان صفوی مذهب رسمی ایرانیان شد. در نظر ایرانیان مذهب مزبور همیشه یک کیش سیاسی، مذهبی و وسیلهای برای مشخص ساختن آنان از اعراب بوده است.
در قرن هجدهم که افغانها سلسله صفوی را سرنگون کردند و کوشیدند یکبار دیگر مذهب تسنن را به ایران تحمیل کنند روحانیون طراز اول و مدرسین شیعه (علما) به عراق گریختند. در آنجا از قدرت دولت ایران مستقل بودند و این سنت هنوز هم باقی است.
در قرن نوزدهم علما به نحو روزافزونی به انتقاد از سلسله قاجار پرداختند و خود در حقیقت مدافع مردم در برابر دولت معرفی کردند اما در صدد در دست گرفتن حکومت برنیامدند. آنان با مخالفان قاجارها که تحت نفوذ غرب قرار داشتند متحد شدند و در انقلاب 1906 نقش سهمی ایفا نمودند که با استقرار سلطنت مشروطه - شبیه به بلژیک- قدرت شاه بیش از پیش تضعیف شده و رژیم مزبور به طور اسمی تا 1979 برپا بود.
تا جایی که مربوط به علمای شیعه بودند هر پادشاهی که قبل از رجعت امام غایب سلطنت کند غیرقانونی است، مگر اینکه از جانب روحانیون بلندپایه مورد تایید قرار گیرد. بدین سان روحانیون شیعه از نظر شرعی قادرند انقلاب برپا کنند. و از قرن هفتم به بعد همین کار را کردهاند. در طی قرون گذشته، ایرانیان با رهبران مذهبی خود که اعمال پادشاهان را موجب تضعیف دین میدانسته و محکوم میساختهاند کاملا خو گرفتهاند.در واقع همانطور که باری روبین مینویسد میلیونها ایرانی بخصوص آنهایی که در دهکدههای روستایی میزیستند وحتی بسیاری از دهقانان آنهایی که در دهکدههای روستایی میزیستند و حتی بسیاری از دهقانان که در سالهای اخیر به شهرها مهاجرت کرده بودند اعلامیههای رهبران مذهبی را به عنوان رهنمود رفتارشان نسبت به شاه میپذیرفتند.
رضا شاه در ابتدای کار خود تا وقتی که در 1926 تاج سلطنت را بر سر نهاده از پشتیبانی روحانیون برخوردار بود. در آن زمان روحانیون گروه اصلی معلمان کشور را تشکیل میدادند و در بسیاری از مناطق روستایی تبدیل به مالکان عمده شده و به وضع مالیات بر مردم و خرید زمین برای خودشان میپرداختند. اما وقتی رضاشاه مجموعه قوانین مدنی و تجارت وجزایی را به موقع اجرا گذاشت که عملا قدرت علما را محدود میکرد، و سیستم مدارس عرفی را گسترش داده وکوشید یک کشور مدرن و متمرکز بوجود آورد، روحانیون را خشمگین ساخت. در 1941 که رضا شاه استعفا داد روحانیون بخش بزرگی از نفوذ سابقشان را از دست داده بودند.
ولی در نخستین سالهای سلطنت محمدرضا شاه روحانیون شروع به کسب قدرت ازدست رفته کردند. میگفتند در سوءقصد نافرجام به جان شاه در 1949 و قتل نخستوزیر در 1951 ،بعضی از روحانیون دست داشتهاند. روحانیون با وی متحد شدند. ولی مبارزه اصلی روحانیون با شاه بر سر انقلاب سفید در اوایل سالهای 60 درگرفت در این هنگام بود که نام آیت الله خمینی شهرت یافت.
آیتالله خمینی در آغاز کنونی در یک خانواده روحانی به دنیا آمد که سلسله نسب آن به حضرت محمد ص، میرسد. هنگامی که طفلی بیش نبود، پدر او ظاهرا به دستور یکی از مالکان منتفذ به قتل رسید. او را مادر وعمهاش بزرگ کردند. و پس از درگذشت آنان برادر بزرگترش سرپرستی او را به عهده گرفت.
هر دو برادر سنت خانوادگی را دنبال کردند و به کسوت روحانیون درآمدند. آیتالله تا اوایل سالهای 60 در شهر مذهبی قم به سر میبرد و به تدریس فقه و فلسفه و اخلاق اشتغال داشت و در مورد اینکه اسلام تعهداتی نسبت به اهداف اجتماعی و سیاسی دارد و ایران باید از سلطه شرق وغرب آزاد شود اصرار میورزیدند. او یکی از مدرسین برجسته بود و از سالهای 1940 به بعد کلاسهای درس او عده زیادی از طلاب علوم دینی را به خود جلب میکرد.نظریات او همیشه قرص و محکم بود. عقیده داشت یا خوب وجود دارد یا بد، ما بین آنها هیج نقطه خاکستری رنگی نیست. بنابر این فساد را نمیتوان اصلاح کرد بلکه باید نابود ساخت. او عادت داشت یک تمثیل اخلاقی در باره یک چشمه تمیز و یک استخر راکد را نقل کند. آب چشمه میتواند به استخر بریزد ولی استخر همچنان راکد خواهد ماند مگر اینکه آب آن را خالی کنند.
ابراز نفرت آیتالله خمینی به حملاتی که رضا شاه به قدرت روحانیون کرده بود اجتنابناپذیر بود. پس از استعفای رضا شاه آیت الله کتابی نوشت و در آن رضاشاه را غاصبی نامید که تعالیم اسلام را نادیده گرفته و یک دلت فاسد وبیرحم وغیرشرعی را اداره می کرده است. اعلامیههای بعدی او نیز لبریز از همینگونه ابراز خشم نسبت به روشهایی بود که محمدرضا شاه ارزشهای غربی را جانشین سنتهای اسلامی کرده بود.
در سالهای 1940 آیتالله خمینی این نظریه را منشتر ساخت که روحانیت باید اطمینان یابد که حکومت غیرمذهبی بوسیله قوانین اسلامی محدود خواهد شد. بعدها اعلام داشت: اسلام از ابتدا یک قدرت سیاسی بوده که نباید خودش رامحدود به مسائل دینی کند.
اگر کسی به احادیث حضرت رسول مراجعه کند که عمدهترین ستون اسلام است خواهد دید که بیشتر به امور سیاسی و دولت و مبارزه با جباران میپردازند تا به نماز ودعا.
در سالهای 50 آیتالله خمینی کوشید تا عفو فداییان اسلام را (که پیشگام جهاد اسلامی وحزبالله لبنان در سالهای 1980 بودند) و به علت قتل اعضای برجسته رژیم شاه محکوم به اعدام شده بودند کسب کند اما موفق نشد. او از روابط شاه با اسرائیل اظهار تنفر کرد. در سالهای 60 انقلاب سفید را ضربهای به باقیمانده قدرت روحانیت و مقام دین در جامعه ایران دانست واین مطلب کاملا صحیح بود.
آیت الله خمینی اقدام شاه را در آزادی زنان "تلاش در فاسد ساختن دختران عفیف مسلمان " توصیف کرد. در بعضی از موارد آیت الله خمینی موفق شد خط مشی دولت را تغییر بدهد و این امر باعث گردید به قدرتش پی ببرد.
هنگامی که برنامه اصلاحات ارضی در 1963 شروع شد شاه مخالفت روحانیون را به عنوان "ارتجاع سیاه " محکوم کرد و روحانیون را "آخوندهای شپشو " نامید. اصلاحات ارضی مورد علاقه عموم بود و سیاستمداران جبهه ملی،یا آنچه از آنان باقی مانده بود، یارای مخالفت با آن را نداشتند. ولی آیتالله خمینی یک بار دیگر اصرار ورزید که همه این کارها به دستور دشمنان خارجی صورت میگیرد.
به خاطر منافع یهودیان و آمریکا و اسرائیل ما باید زندانی و کشته شویم. برای مقاصد شوم بیگانگان ما باید قربانی شویم. آیتالله خمینی در ژوئن 1963 شاه را شدیدتر از هر وقت به عنوان عامل صهیونیسم محکوم کرد و بازداشت شد. این عمل موجب شورشهای گستردهایس گردید که دولت در کمال بیرحمی سرکوب کرد. برآوردی که از تعدادی کشته شدگان به دست نظامیان میشد از چند صد تا چند هزار نفر تغییر میکرد؟
جالب این است که بعدها گفته شد تصمیمهای مهم در جلوگیری از این آشوبها نه از جانب شخص شاه بلکه از جانب اسدالله علم نخست وزیر بوده است که در تحولات ایران در سالهای 60 .و 70 شخصیتی کلیدی به شمار میرفت. علم از یک خانواده بزرگ ملاک در بیرجند، در شمال شرق ایران بود. او تا 1977که از بیماری سرطان درگذشت ابتدا به عنوان نخستوزیر و سپس وزیر دربار در کنار شاه ماند.
میگفتند او یکی از معدود مقامات بلندپایهای است که جرات دارد دستورهای شاه را مورد چون وچرا قرار میدهد و در بعضی موارد با آنها مخالفت نماید.
جعفر بهبانیان متصدی امور مالی شاه به هنگام اغتشاشات 1963 در کنار علم بود. بعدها تعریف کرد که شاه به علم گفته بود مردم را نکشد. علم پاسخ داده بود: " شما شاه هستید، من نخستوزیرم. من مسول امنیت هستم و بهر طریقی که بتوانم مردم را ساکت خواهم کرد اگر موفق شدم شما همچنان شاه خواهید بود. اگر شکست بخورم میتوانید مرا به دار بزنید و باز همچنان شاه خواهید بود.
شایعهای که رواج داشت که علم میخاسته است آیتالله خمینی را در 1963 اعدام کند ولی سایر رهبران مذهبی شاه راوادار کردند که اورا حتی محاکمه نکند. آیتالله در بهار 1964 آزاد شد. فرستادگان متعدد شاه تلاش کردند او را متقاعد سازند که سیاست را به سیاستمداران واگذارد. او پاسخ داد: اسلام تمامش سیاست است .
اخرین نقطه قطع رابطه بین آیت الله خمینی و شاه بر سر روابط با ایالات متحده آمریکا بروز کرد. در ژوئیه 1964 دولت لایحهای به مجلس تسلیم کرد که مستشاران نظامی آمریکایی، و خانواده هایشان را تابع دادگاههای امریکایی میساخت نه ایرانی. چنین موافقتنامههایی در باره حق برون مرزی در هر جا که نیروها یا مستشاران امریکایی در خارج از کشورشان مستقر میشوند معمول است. اما در ایران خاطرات خشم آلود کاپیتولاسیونهایی را که انگلیسیها و روسها در قرن نوزدهم کسب کرده بودند زنده کرد.
قانون مزبور با اکثریت ضعیفی به تصویب مجلس رسید و آیتالله خمینی آن را به عنوان "سند اسارت ایران "محکوم کرد و گفت: مجلس با این عمل خود ما را جزء دول مستعمره محسوب کرد. ملت مسلمان ایران را در دنیا از وحشیها عقبماندهتر معرفی نمود. اگر نفوذ روحانیون باشد نمیگذارند این ملت یک روز اسیر انگلیس و روز دیگر اسیر آمریکا باشد. او از ارتش خواست که علیه دولت قیام کند.
اخطار تهدید آمیز آیتالله خمینی به نحو گستردهای پخش شد و مقبولیت عامه یافت. شاه باز هم توصیه کسانی را که پیشنهاد کشتن او را میکردند نپذیرفت. ولی آیتالله خمینی بازداشت و به ترکیه تبعید شد. در 1965 او به نجف شهر مقدس شیعیان نقل مکان کرد و تا 1978در آنجا به سر برد. تلخی او علیه شاه افزایش یافت.
مرتبا جنایات و مظالم شاه را محکوم میکرد و شاه را به مسخره خدمتگذار دلار، مینامید. او از حقوق روشنکفران و فقرا و دانشجویانی که بوسیله ساواک زندانی شده بودند پشتیبانی میکرد.
اقدامات اصلاحی شاه را توطئهای برای فروختن مملکت به قدرتهای بیگانه بخصوص اسرائیل و آمریکا میدانست و روحانیون را تشویق به مقاومت میکرد.
آیتالله خمینی از نجف جشنهای تخت جمشید را به طور مطلق محکوم ساخت واعلام داشت: هر کس در برگزاری این جشنها دست داشته باشد یا در آنها شرکت کند خائن به اسلام و ملت ایران است. به رغم این واقعیت که بعضی روحانیون در ابتدا از رضا شاه خواسته بودند که سلطنت را بپذیرد، او اظهار کرد که عنوان شاهنشاه "منفورترین القاب نزد خداست. اسلام اصولا با سلطنت مخالفت است. سلطنت یکی از شرمآور ترین وننگین ترین مظاهر ارتجاعی است.
تا مدتی چنین مینمود که این سخنان ناشی از تلخی تبعید است. یقینا عده معدودی در غرب وحتی سازمانهای اطلاعاتی که وظیفه دارند اینگونه اظهارات مخالف را گزارش دهند، به نیروی پنهانی که این فریاد در بیابان در داخله ایران برمیانگیخت توجه داشتند. در اوایل 1978 مقاله توهینآمیزی که شاه اجازه داد در یکی از روزنامههای ایران علیه آیتالله خمینی منتشر شود منجر به آغاز دور تسلسلی به ظاهر بیپایان از تظاهرات و سرکوبیهایی شده که شاه را تضعیف و نابود کرد.
در اکتبر 1978 عراقیها به تقاضای ایران آیت الله خمینی را از نجف تبعید کردند. به او اجازه ورود به کویت داده نشد و لذا به فرانسه پناه برد . پرزیدنت ژیسکاردستن نظر شاه را استفسار کرد و شاه با موافقت با رفتن آیتالله خمینی به فرانسه یکی از بزرگترین اشتباهات دوران سلطنتش را مرتکب شد. او گمان می کرد که این روحانی سرسخت در فرانسه مسیحی خطر کمتری برایش خواهد داشت تا در یک کشور تندرو مسلمان همسایه.
شاه قدرت وسایل مخابراتی مدرن را به حساب نیاورده بود. دستیاران آیتالله خمینی میتوانستند از فرانسه مستقیما به تهران تلفن کنند و آیتالله خمینی میتوانست خطابههایش را در ضبط صوت پر کند و نوارهای آن بلافاصله در سراسر ایران پخش شود. برای نخستین بار تمامی مطبوعات جهان آزادانه به او دسترسی پیدا کردند. بیانات او تقریبا هر روز در روزنامهها چاپ و در رادیوها منتشر میشد و دستیاران جوان تحصیلکرده غرب او با کفایت هر چه تمامتر امور تبلیغاتی او را اداره میکردند. بخصوص رادیو بیبیسی که کلیه نظریات او را پخش میکرد. در اواخر 1978 آیتالله خمینی در نظر بسیاری از روشنفکران غربی که به ایران علاقمند بودند پیرمرد مقدسی جلوه کرد که مصمم است رژیمی بسیار عادلانهتر و دموکراتیکتر و "معنویتر " از آنچه بوسیله شاه سنگدل و فاسد و مستبد اداره میشود، برقرار سازد.
در روز اول فوریه 1979 که آیتالله خمینی به ایران بازگشت، در حدود سه میلیون نفر برای استقبال از او در فرودگاه و خیابانهای تهران ازدحام کرده بودند. جمعیت هیجانزاده در همه جا موج میزد. آیتالله مجبور شد با هلیکوپتر به قرارگاهی که به عنوان نمادین برگزیده بود برده شود: مدرسهای در بخش فقیرنشین جنوب تهران، دور از ویلاها و کاخهای بخش شمالی که تا آن هنگام بر زندگی توده مردم تسلط داشت.
هنوز در میان فرماندهان نظامی شاه کسانی بودند که تصور میکردند کودتا علیه خمینی امکان دارد. آنان کوشیدند شاپور بختیار را که هنوز نخستوزیر بود با آن موافق سازند، بختیار بیمیل بود زیرا اعتقاد داشت خودش شاه را بیرون کرده و پشتوانه او اکنون بقدری قوی است که به تنهایی میتواند آیتالله خمینی را بر زمین بزند. او یک روز پس از بازگشت آیتالله خمینی اعلام داشت: "از پنجاه سال پیش تاکنون ارتش هیچگاه اینطور مطیح نخستوزیر نبوده است. "
بختیار پیشنهاد کرد که ریاست یک حکومت وحدت ملی را برعهده بگیرد که پیروان آیتالله خمینی نیز در آن شرکت داشهت باشند. آیتالله بسادگی به او بیاعتنایی کرد و از مقامات دولتی خواست که استعفا بدهند و آنگاه حکومت خودش را به ریاست مهدی بازرگان، یکی از اعضای قدیمی جبهه ملی، و استاد دانشگاه و مبارز حقوق بشر در زمان شاه، تشکیل داد. بازرگان در اوائل سالهای 60 پنج سال از عمر خود را به علت مخالفت با شاه در زندان گذرانده بود.
تا هفتم فوریه، پیروان آیتالله خمینی کنترل ادارات دولتی و شهربانی و دادگستری را در بسیاری از شهرها در دست گرفتند. میلیونها نفر به نفع آیتالله و حکومت اسلامی راهپیمایی کردند. بختیار برنامههای آیتالله خمینی را "کهنه و قرونوسطائی " نامید.
در حالیکه شاه در کاخی در مراکش بهسر میبرد و به رادیو تهران گوش میداد، ارتشی که او با این همه دقت تربیت کرده بود رو به فروپاشی گذاشت. سربازان دستهدسته فرار میکردند. مأموران ساواک یا از ترس جان میگریختند یا به قتل میرسیدند و آنهایی که خوشبختتر بودند اجازه مییافتند به آیتالله خمینی بپیوندند. شورشی به هواداری از آیتالله در میان کارمندان فنی نیروی هوایی (مشهور به همافران) آغاز شد و در میان صفوف دیگر پخش گردید. در 10 فوریه نیروی هوایی با گارد شاهنشاهی به جنگ پرداخت. بعدها حبیباللهی اظهار داشت: "هرگز باور نمیکردم ارتش به این زودی متلاشی شود. "
هزاران غیر نظامی از در و دیوارهای چندین پادگان نظامی بالا رفتند و اسلحهها را ربودند و پادگانها را آزاد ساختند. بختیار طی یک نطق رادیویی اعلام نمود: "اینگونه اعمال هیچ تأثیری بر من ندارد. "
تیر خلاص به این مرد که از واقعیات به دور بود و تلاش میکرد انقلاب را مهار سازد در 11 فوریه خالی شد. افراد مسلح و چریکهای اسلامی و سربازان هوادار آیتالله خمینی به خیابانها ریختند و کنترل بقیه تأسیسات نظامی را در دست گرفتند. آن عده از فرماندهان نظامی که هنوز امیدوار بودند کودتایی صورت بگیرد، دریافتند که اکنون همه امیدهایشان برباد رفته است. نیروهای مسلح حتی از بختیار حمایت نمیکنند تا چه رسد به شاه. شورای عالی فرماندهان نظامی به سربازان دستور دارد به سربازخانههایشان برگردند و بازرگان نخستوزیر آیتالله خمینی را مطمئن ساخت که ارتش اکنون آماده پشتیبانی از دولت موقت است.
بختیار سرانجام فهمید که بازی را باخته است. در حالیکه صدای شلیک مسلسها در خیابانهای اطراف محل کارش شنیده میشد، از پلکان عقب نخستوزیری خارج شد و توانست به مخفیگاهی بگریزد. پس از چند ماه موفق شد با تغییر قیافه سوار یک هواپیمای مسافربری شود و به تعبیدگاهش در پاریس پرواز کند.
دریادار حبیباللهی و گروه دیگری از فرماندهان نظامی نیز سرانجام با پای پیاده و از طریق راههای کوهستانی به ترکیه فرار کردند. (پارهای از آنان از کمکهای موساد، سرویس مخفی اسرائیل برخوردار شدند.) آن دسته از فرماندهان نظامی که بیدرنگ مخفی نشدند این اندازه خوشبخت نبودند. پارهای از آنان را جمعیت خشمگین در وسط خیابان از اتومبیلهایشان بیرون کشید و درجا کشت و عدهای دیگر پس از محاکمات سریع اعدام شدند.
ملکه فرح روز 11 فوریه 1979 را بخوبی به خاطر میآورد. میگوید: "داشتم از راهرویی در کاخ مراکش عبور میکردم. ما یک رادیو داشتیم که همیشه روی موج رادیو تهران میزان بود و شنیدم که میگفت: "انقلاب پیروز شد، فلان پادگان سقوط کرد. " من چند ثانیه نفهمیدم کدام طرف برنده شده است. در نظر من ما خوبها بودیم و آنها بدها. متأسفانه طرف مقابل برنده شد. "
هنگامی که خبر نخستین اعدامها به مراکش رسید، شاه در زمین گلف جدیدی که رابرت ترنت جونز، طراح مشهور زمینهای گلف برای ملک حسن ساخته است مشغول بازی بود. جونز بعدها اظهار داشت که اخبار تهران شاه را بیاندازه گیج و آشفته ساخت.
در واشینگتن، مقامات آمریکایی بلافاصله نفهمیدند که انقلاب اسلامی تا چه اندازه پیروز شده است. وقتی ارتش در توفان 11 فوریه متلاشی شد، چندین بار از اتاق عملیات کاخ سفید به ویلیام سالیوان سفیر آمریکا در تهران تلفن و به او گفته شد که زبیگنیو برژژینسکی میخواهد بداند آیا هنوز شانسی برای کودتا وجود دارد؟ از آنجایی که سالیون قبلاً به واشینگتن گفته بود که ارتشی متلاشی شده و او در صدد نجات افسران آمریکایی از دست مردم میباشد، این بار سفیر با لحنی خشن پاسخ داد: "به برژژینسکی بگویید درت را بگذار. " و سپس پرسید: "آیا لازم است این ناسزا را به زبان لهستانی ترجمه کند؟ "
افسران آمریکایی سرانجام در اثر مداخله ابراهیم یزدی یکی از دستیاران نزدیک آیتالله خمینی که با وی در تبعید بسر برده بود و بعداً وزیر امور خارجه شد، نجات یافتند. فردای آن، به یک واحد از ارتش ایران که از سفارت آمریکا محافظت میکرد دستور داده شد به سربازخانهاش برگردد. سوران جوانی که فرماندهی واحد مزبور را برعهده داشت در حالیکه اشک در دیدگانش حلقه زده بود افرادش را جمعآوری کرد و هر دو گونه وابسته نیروی زمینی آمریکا را به عنوان خداحافظی بوسید و سوار اتومبیلش شد. مهدی بازرگان نخستوزیر جدید به سالیوان اطمینان داد که چنانچه به سفارت حمله شود به او کمک خواهد شد و شماره تلفن مستقیم خود را برای موارد ضروری به او داد. ولی سالیوان بیدرنگ نقشه خود را برای دفاع از سفارت و عقبراندن هر حملهای به آن کشید.
حمله مزبور در روز سنت والنتاین در 14 فوریه صورت گرفت. آن روز صبح درست پس از آنکه سالیوان تلگرافی از واشینگتن دریافت کرد که به اطلاع دولت جدید برساند که ایالات متحد مناسبات خود را با ایران ادامه خواهد داد، مسلسلهایی که روی پشتبامهای ساختمانهای مجاور سفارت کار گذاشته بودند با تمهید قبلی آتش خود را گشودند. پنجرهها خرد شد و تکههای سرب در اطراف دبیرخانه سفارت باریدن گرفت.
سالیوان به کارمندانش دستور داد سعی کنند با تلفن مستقیمی که شمارهاش را داشت با بازرگان تماس بگیرند. سرانجام مقامات جدید یک هیئت نجات فرستادند. اما پیش از آنکه هیئت برسد، اقامتگاه سفیر بدست مهاجمان افتاد و دبیرخانه سفارت مورد تهاجم بیش از هزار تن افراد مسلح قرار گرفت. بسیاری از آنان سربندهای پیچازی فدائیان فلسطینی را برسر داشتند که سالیوان گمان کرد معنی آن این است که افراد مزبور را جورج حبش رهبر جبهه خلق برای آزادی فلسطین آموزش داده است.
سالیوان چهار دستوپا به راهروی مرکزی دبیرخانه سفارت که نسبتاً امنتر بود خزید و بوسیله دستگاه واکی - تاکی به تفنگداران دریایی محافظ سفارت دستور داد مقاومت نکنند و به خصوص به کسی شلیک نکنند. او حساب میکرد که اگر یک سرباز آمریکایی یک ایرانی را بکشد چنان خشمی برانگیخته خواهد شد که همگی آمریکاییان را قطعهقطعه خواهند کرد. او بیشتر کارمندانش را به زیرزمین سفارت فرستاد تا به سوزاندن و پاره کردن اسناد محرمانهای که باقی مانده بود (بخش عمده اسناد مزبور را قبلاً به خارج از کشور فرستاده بود)، تخریب ماشینهای رمز و پیاده کردن قطعات دستگاه مخابرات از طریق ماهواره اقدام کنند.
آنگاه سالیوان سفارت را تسلیم مهاجمان کرد و درهای فولادین طبقه دوم دبیرخانه سفارت را که مهاجمان میکوشیدند خرد کنند، گشود. ایرانیان مسلح و غیر مسلح در اطراف درها دراز کشیده بودند. رفتهرفته معلوم شد که پارهای از این اشخاص مهاجم و پارهای دیگر مأموران نجات هستند که بازرگان و یزدی اعزام داشتهاند.
یزدی شخصاً به سفارت آمد و بیاندازه از آمریکاییان معذرت خواست و با کمک یکی از روحانیون بلندپایه مهاجمان و تماشاچیان را وادار به تخلیه سفارت کرد. او موافقت کرد که از آن پس پاسداران انقلاب را در داخل و خارج از محوطه سفارت بگمارد. طی چند روز بعدی، تقریباً تمام همکاران سیاسی سالیوان برای ابراز همدردی و خوشحالی از اینکه در این جریان کسی به قتل نرسیده به دیدار او آمدند.
به رغم این حمله، دولت ایالات متحد اعلام داشت که مناسبات دیپلوماتیک عادی خود را با رژیم جدید حفظ خواهد کرد. یکی از دلایلی که سایروس ونس وزیر خارجه عنوان کرد حفظ جان آمریکاییان بود. دلیل دیگر "ممانعت از این امر بود که دستگاههای حساس نظامی و اطلاعاتی به دست دشمن بیفتد. "
سالیوان در 21 فوریه بهدیدن بازرگان رفت تا از طریق او آیتالله خمینی را مطمئن سازد که دولت آمریکا انقلاب ایران را به رسمیت شناخته و در امور داخلی ایران دخالت نخواهد کرد. او حتی پیشنهاد کرد تحویل اسلحه ادامه یابد - هرچند در این هنگام رژیم جدید میکوشید موافقت آمریکا را به پس گرفتن بعضی از تجهیزات گرانقیمتی که شاه خریده بود جلب نماید.
همچنین، سالیوان بازرگان را راضی کرد که به آزادی تعدادی آمریکایی که در ایستگاههای مراقبت آمریکا در جوار مرز شوروری گروگان گرفته شده بودند کمک کند. این افراد نه به دست مبارزان انقلابی بلکه به دست پرسنل نیروی هوایی اسیر شده بودند که بیم از آن داشتند که از آن پس حقوقشان پرداخت نشود. او به بازرگان گفت که ایستگاههای مزبور برای امنیت ایران ضروری است زیرا اطلاعات لازم را درباره نقل و انتقالات سربازان شوروی میرساند. نخستوزیر موافقت کرد و وابسته نیروی هوایی سفارت و دستیار نخستوزیر با یک کیف محتوی پول برای پرداخت به پرسنل نیروی هوایی به شمال ایران پرواز کردند. با وجود اینکه آیتالله خمینی مرتباً به ایراد سخنرانیهای ضد آمریکایی اشتغال داشت، این کار موفقیتی برای ایالات متحد بشمار میرفت و لذا سالیوان را به این فکر واداشت که میتواند با رژیم جدید مناسبات قابل دوام داشته باشد.
اما اکنون او و کارمندانش از یک چیز یقین حاصل کرده بودند: چنانچه شاه به آمریکا برود چنین کاری غیر ممکن خواهد بود. به علاوه پس از حمله به سفارت آنها دریافته بودند که اگر شاه به آمریکا برود جان خودشان جداً در معرض خطر خواهد بود. بنابراین در این زمینه به ارسال تلگرامهایی به واشینگتن پرداختند. میگفتند اگر شاه به آمریکا برود، دیپلوماتهای آمریکایی در تابوتهایی از چوب کاج به کشورشان بازخواهند گشت.