دولتمردان پهلوی

دوران سلطنت محمدرضا را به 2 دوره می‌توانیم تقسیم کنیم: دوره اول، از روی کارآمدن محمدرضا تا سقوط مصدق و دوره دوم، از کودتای 28 مرداد 32 تا انقلاب و سقوط محمدرضا است. ابتدا به بررسی نخست‌وزیران محمدرضا در این 2 دوره می‌پردازم:
درباره نخست‌وزیران دوره اول سلطنت محمدرضا قبلاً توضیحاتی داده‌ام. به طور اجمال باید بگویم که در این دوره افرادی که به صدارت می‌رسیدند وابستگان انگلیس بودند، که در میان آن‌ها البته تفاوت‌ها و درجات مختلف وجود داشت. ذکاءالملک فروغی هر چند فراماسون و مغز متفکر فراماسونری بود،‌ ولی فرد بی‌شخصیتی نبود. او کسی بود که محمدرضا را به سلطنت رساند. پس از فروغی که به مقام علاقه نداشت و بیش‌تر دوست داشت به کارهای درپس پرده بپردازد و در کتابخانه‌اش تحقیق کند، علی سهیلی نخست‌وزیر شد که دست‌پرورده انگلسی‌ها بود و دسته و باند خود را داشت و هرگاه به صدارت می‌رسید دسته خود را نیز روی کار می‌آورد. او بعداً سفیر ایران در انگلیس شد. وی متأهل بود ولی تصور می‌کنم فرزند نداشت.
احمد قوام (قوام‌السلطنه) هم به سیاست انگلیس و هم به سیاست آمریکا وابسته بود ولی با روس‌ها قمار می‌کرد. قوام‌السلطنه در مقابل محمدرضا فرد مستقلی بود و به وی اهمیتی نمی‌داد؛ هر چند در ظاهر کاملاً مراعات شئون او را می‌کرد و مرتب به دیدارش می‌آمد. گفتم که محمدرضا از این مسئله به یأس رسید، تا جایی که خیال استعفاء داشت. قوام‌السلطنه دولتمرد عهد قاجار بود و از همان سیستم حکومتی استفاده می‌کرد و دسته و باند وسیع و خاصی نداشت.
محمد ساعد مراغه‌ای وابسته به انگلیسی‌ها بود. ولی به علت این‌که سال‌ها در قفقاز زندگی کرده بود مورد اعتماد روس‌ها نیز بود و با آن‌ها مغازله می‌کرد. لذا روس‌ها در شهریور 20 به او نظر مساعد داشتند، ولی بعدها، پس از ماجرای نفت شمال، نظر آن‌ها تغییر کرد. ساعد دارودسته خاصی نداشت.
مرتضی قلی‌بیات و ابراهیم حکیمی و محسن صدر نیز از مهره‌های مهم و پرورش یافته انگلیسی‌ها بودند. حکیمی در دستگاه فراماسونری مقام مهمی داشت.
عبدالحسین هژیر دست‌پرورده و فرد مورد اعتماد انگلیسی‌ها بود، که از جوانی مشاغل مهم داشت. او دار و دسته خاصی داشت و هرگاه به مقامی می‌رسید باند خود را روی کار می‌آورد. هژیر متأهل نبود و فرزندی از خود به جای نگذاشت.
علی منصور (منصورالملک) از مأموران نگلیس بود. پسرش (حسنعلی منصور) مانند پدر پرورش یافته انگلیسی‌ها بود،‌ ولی از آن گروه بود که به آمریکایی‌ها وصل شدند. او چه در "اصل چهار " و چه بعدها که نخست‌وزیر شد، از طرف آمریکا به‌شدت تقویت می‌شد. درباره حاجیعلی رزم‌آرا قبلاً توضیح داده‌ام و نقش حسین علاء را نیز گفته‌ام.
پس از این‌ها، به دکتر محمدمصدق می‌رسیم. در این‌که مصدق از جوانی فراماسون بود و با انگلیسی‌ها ارتباط داشت تردید ندارم. به نظر من، مصدق بنا به مصالح خاصی، که توضیح دادم، از طرف آمریکایی‌ها کاندید شد که نفت را ملی کند. او قاجار بود و نسبت به محمدرضا و خانواده پهلوی کینه‌ خاصی داشت و همین امر سبب شد که با محمدرضا درگیر شود. ولی زمانی که نقشش به پایان رسید و وجودش بی‌ثمر و حتی مضر تشخیص داده شد و این امکان مطرح گردید که توده‌ای‌ها قدرت را به‌دست بگیرند، مصدق برکنار شد و خانه‌نشین شد. مصدق دسته خاص و از پیش ساخته نداشت؛ عده‌ای پیرامون او جمع شدند و او را بلند کردند و سپس به زمین زدند.
پس از مصدق، نوبت به زاهدی می‌رسد. زاهدی انگلیسی بود و در کودتای 28 مرداد کاندید مشترک انگلیس و آمریکا شد؛ با این تفاوت که انگلیسی‌ها برای او نقش محدود قائل بودند و حفظ سلطنت و محمدرضا را صلاح می‌دانستند، ولی آمریکایی‌ها به این مسائل توجه نداشتند و مدتی به ایجاد یک دیکتاتوری نظامی (از آن نوعی که در سراسر جهان مرتباً به راه می‌انداختند، به‌خصوص در جنوب‌شرقی آسیا و در آمریکای لاتین) در ایران تمایل داشتند. زاهدی با اتکاء به آمریکایی‌ها مدت کوتاهی سعی کرد در مقابل محمدرضا مستقل باشد، ولی با وساطت اسدالله علم و نقش فعال او و پدرزنش [ابراهیم قوام] در دستگاه انگلیس و قانع کردن آمریکایی‌ها زاهدی برکنار شد و بقیه عمر با پول بادآورده در سوئیس به عیاشی پرداخت. اردشیر، پسر فضل‌الله، که مانند پدر بسیار عیاش و خانم‌باز بود، مدتی وزیر خارجه و سپس سفیر ایران در انگلیس و بعداً سفیر در آمریکا شد. او تا انقلاب در آمریکا سفیر بود و برای خود بساطی به راه انداخته بود. اردشیر در میان مقامات انگلیسی و آمریکایی دوستان زیادی پیدا کرد و با بالاترین مقامات رفت‌وآمد داشت، ولی در سیاست موفقیتی کسب نکرد. او تلاش فراوان کرد و پول‌های کلانی خرج کرد تا شاید بتواند جای اسدالله علم را بگیرد ولی نتوانست؛ زیرا شیوه رفتار و نحوه عمل او را خارجی‌های مهم نمی‌پسندیدند و به او می‌گفتند: "پسر خوب " (good boy)! اردشیر در زمان انقلاب، تلاش زیاد کرد تا محمدرضا را نگه‌دارد و خود نخست‌وزیر و "تاج‌بخش " شود و نقش پدرش را بازی کند ولی محمدرضا زیر بار نرفت.
پس از 28 مرداد 32، نقش فائقه در سیاست ایران و تعیین مقامات با آمریکایی‌ها بود؛ هر چند به تجربه غنی و وسیع انگلیسی‌ها اهمیت زیاد می‌دادند.
منوچهر اقبال بسیار جاه‌طلب بود. او کارش را از شرکت نفت شروع کرد و به وزارت رسید و سپس با حمایت اشرف نخست‌وزیر شد. او نیز از انگلیسی‌هایی بود که به آمریکا وصل شد، ولی بیش از هر چیز رضایت محمدرضا را می‌خواست و دسته خاصی (به جز چند نفر) نداشت. اقبال از جوانی وارد گود سیاست شد، شاید از همان سال 1321 یا 1322 که محمدرضا مرا برای ملاقات با او می‌فرستاد. او به‌زودی وزیر بهداری شد. اقبال در زمان نخست‌وزیری دچار خبطی شد که از موضوعش بی‌اطلاع ماندم. در نتیجه برکنار گردید و به فرانسه رفت و در آن‌جا با وضع بد مالی زندگی می‌کرد. بالاخره، با وساطت رفقایش در همان فرانسه شغلی به او داده شد تا هم سرگرم باشد و هم پول کافی به او برسد. بعداً در رأس شرکت نفت قرار گرفت و تا زمان فوتش در همین شغل بود. در دوران او در شرکت نفت دزدی‌های فراوان شد و من موارد بارز را به محمدرضا گزارش کردم. چند نفر از مقامات عالی از کار برکنار و تحت تعقیب قرار گرفتند، اما پرونده در دادگستری بسته شد. در دوران ریاست او بر شرکت نفت، بین اقبال و مستوفی (رئیس پتروشیمی) دائماً جدال بود. اقبال پتروشیمی را تابع خود می‌دانست و مستوفی پتروشیمی را سازمانی مستقل می‌دانست. مستوفی اکثراً به دفتر نزد من می‌آمد و با وجودی که خود با محمدرضا ملاقات می‌کرد، میل داشت اشکالش را از طریق دفتر به اطلاع او برساند. من به او کمک می‌کردم و محمدرضا جانب مستوفی را می‌گرفت. ولی دکتر اقبال به ایجاد ناراحتی برای او ادامه می‌داد. یک‌بار مشخص شد که ژاپنی‌هایی که با پتروشیمی قرارداد داشتند، در امر تسطیح (خاکبرداری و خاک‌ریزی) میلیون‌ها مترمکعب کار را انجام نداده و جزء طلب خود محاسبه کرده‌اند. چون تحقیق کننده "دفتر ویژه اطلاعات " بود، مستوفی تلویحاً سوءاستفاده را پذیرفت، ولی به گردن ژاپنی‌ها انداخت و استدلال کرد که اگر مسئله مطرح شود، قرارداد را به هم خواهند زد و به زیان ایران است. محمدرضا استدلال مستوفی را پذیرفت و قضیه دنبال نشد.
جعفر شریف امامی، که همیشه مشاغل مهمی چون نخست‌وزیری (2 بار) و ریاست مجلس سنا، مدیرعامل بنیادپهلوی و رئیس سازمان مهندسین ایران و ده‌ها و ده‌ها مشاغل جنبی دیگر داشت، رئیس فراماسونری ایران بود و این اعتبار و اقتدار خود را در دستگاه انگلیسی‌ها تا انقلاب حفظ کرد. او فردی با هوش و پرحافظه و مسلط بر اعصاب و کارهای مملکتی بود. فوق‌العاده سیاستمدار و از دولتمردان درجه یک دوران محمدرضا بود. شریف امامی در دوره‌ای به صدارت رسید که نقش او هم مورد تمایل انگلیس و هم آمریکا بود و با هر دو سیاست روابط حسنه داشت.
با شریف امامی در دوره اول نخست‌وزیری‌اش [سال‌های 1339 ـ 1340] آشنایی کامل پیدا کردم: محمدرضا برای استراحت به شمال رفته بود و همراهان او عبارت بودند از: ایادی، آتابای، فاطمه (خواهر ناتنی محمدرضا)، خاتمی (شوهر فاطمه)، حاجبی و من. حدود یک ماه در شمال بودیم. در آن موقع چون شریف امامی نخست‌وزیر بود، هفته‌ای 2 بار برای دیدار محمدرضا به شمال می‌آمد. همگی ناهار را با محمدرضا و نخست‌وزیر صرف می‌کردیم. محمدرضا سرمیز مسائل مملکتی را مطرح می‌کرد و نخست‌وزیر پاسخ می‌داد. جواب‌هایش شمرده، آرام و صریح بیان می‌شد. بعدها، در شب 21 فروردین 1344 او را در میهمانی رسمی کاخ مرمر دیدم. صبح آن روز به محمدرضا تیراندازی شده بود. شریف امامی به من نزدیک شد و پرسید: "موضوع تیراندازی چه بود؟ " گفتم: اطمینان دارم که افسرانی در گارد رسوخ کرده‌اند که با رژیم شاه و یا با خود او مخالفند و آن افسر و سلسله مراتبی که این سرباز وظیفه را در آن محل گمارده، در محلی که خطای تیر غیرممکن است، به آسانی قابل کشف‌اند. شریف امامی گفت: "چرا دنبال نمی‌کنید؟ " گفتم: باید دستور دهند. گفت: "عجیب است که دستور تحقیق نمی‌دهند، چون ممکن است بدین منوال که می‌گویید تکرار شود! " به هر حال، پس از یک هفته محمدرضا فرمانده گارد را عوض کرد و به جای او بدره‌ای را گمارد و دستوراتی به او داد و تغییرات کوچکی در کادر افسری رده پایین انجام شد. دیگر شریف امامی را ندیدم چون در میهمانی‌ها، که او همیشه از مدعوین طراز اول بود، شرکت نمی‌کردم. بعدها به پیشنهاد علم و تصویب محمدرضا سازمانی به "بنیاد پهلوی " داده شد که مسئولیت اداره آن با شریف امامی بود. علم شغل مهم‌تر و بالاتری از شریف امامی داشت و قرار بر این شد که 10درصد کلیه منافع بنیاد، سالیانه به حساب محمدرضا ریخته شود. این پول تا انقلاب واریز می‌شد. این شغل برای شریف امامی یک شغل جنبی بود و او ده‌ها شغل پردرآمد دیگر را نیز یدک می‌کشید.
محمدرضا در زمان انقلاب شریف امامی را به نخست‌وزیری رساند با این امید که شاید بتواند کاری از پیش برد. او هر چه در چنته داشت برای جلوگیری از سقوط محمدرضا به کار گرفت،‌ ولی نتیجه صفر بود. احمد علی شیبانی به من گفت که شریف امامی موقع خروج از ایران 17 میلیون دلار به حساب خود در خارج ریخته بود. شریف امامی بسیار ثروتمند بود و از محل‌های مختلف حقوق و پاداش‌های زیاد می‌گرفت و کسب پول برایش اهمیتی نداشت. شیبانی احتمالاً این مطلب را از تاج‌بخش (دکتر اقتصاد که مدتی رئیس بیمه بود) یا کاتوزیان (او نیز دکتر اقتصاد و مدتی رئیس بیمه بود) شنیده و به هر حال منبع اطلاع او فراموسون‌ها بودند.
پس از شریف امامی، علی امینی نخست‌وزیر شد. خانواده امینی معروف‌اند و خانواده گسترده‌ای هستند که از زمان قاجار با انگلیسی‌ها زدوبند داشتند، لیکن بعدها برخی از اعضاء این خانواده از گود سیاست برکنار شدند و علی امینی باقی ماند که پیشرفت کرد. در این‌که علی امینی توسط انگلیسی‌ها به آمریکایی‌ها وصل شد تردیدی نیست. علی امینی در کابینه فضل‌الله زاهدی وزیر دارایی شد و قرارداد معروف "امینی ـ پیج " را با کنسرسیوم چند ملیتی بست و به شرکت نفت انگلیس هم غرامت کامل پرداخت. بدین‌ترتیب طرحی که آمریکایی‌ها برای حل معضل نفت ایران و سهیم شدن در آن داشتند به نتیجه مطلوب رسید و انگلیسی‌ها نیز از نتیجه تحولات 12 ساله ایران [1320 ـ 1332] راضی و قانع شدند: هم جلوی نفوذ کمونیسم در ایران گرفته شد و هم با رضایت طرفین نفت ایران بین آن‌ها تقسیم شد. امینی مهره مجری توافق این دو سیاست بود. او بعداً سفیر ایران در آمریکا شد و پس از نخست‌وزیری کناره گرفت وفقط جلساتی که مخالف محمدرضا هم نبود در منزلش تشکیل می‌داد. امینی در زمان انقلاب همیشه نزد محمدرضا بود و تقریباً مشاور او شده بود، اما شغلی را نپذیرفت.

*علم؛ مرد قدرتمند دربار

پس از امینی، اسدالله علم نخست‌وزیر شد. درباره علم قبلاً توضیحاتی داده‌ام و وضع پدر و خانواده او را به‌عنوان پایگاه مهم انگلیس در شرق ایران بعداً توضیح خواهم داد. علم در یک خانواده انگلیسی متولد شد و پرورش یافت و با خاندان مقتدر و انگلیسی قوام شیرازی وصلت کرد و مانند سیستم پدرزنش، همیشه روابطش با سفارت علنی بود. لذا،‌ او از جوانی (تصور می‌کنم از 30 و چند سالگی) همیشه مشاغل مهم، در حد وزارت، داشت.
نقش اصلی علم پس از کودتا شروع شد، که وی به‌عنوان رابط محمدرضا با سفارت‌های انگلیس و آمریکا توانست نقش درجه اول را در تحکیم قدرت او ایجاد کند و تا زمان مرگ در زندگی محمدرضا رل مهمی ایفاء نماید. اگر قرار باشد مهم‌ترین مهره‌های انگلیس و آمریکا را در دربار محمدرضا بنویسم، 4 نفر را نام می‌برم: ارنست پرون، دکتر عبدالکریم ایادی، اسدالله علم و شاپورجی (البته در زمینه جاسوسی و در مسائل پشت‌پرده که بعداً در جای خود توضیح خواهم داد). من در تمام دوران زندگی خود فقط یک نفر را دیده‌ام که واقعاً محمدرضا برای روابط خارجی‌اش به او احتیاج داشت و او علم بود. گفتم که اردشیر زاهدی تلاش فراوان و خرج زیاد کرد تا بتواند حداقل پس از مرگ علم، جای او را بگیرد، ولی نتوانست.
نقش علم در دربار محمدرضا فقط به یک جنبه محدود نبود. او مهم‌ترین فردی بود که در مسائل داخلی کشور محمدرضا را هدایت می‌کرد و برای تغییرات مهم به او خط می‌داد و مشیر و مشاور اصلی محمدرضا بود و در این کار پختگی لازم را داشت. طبیعی است که علم در مسائل مهم مجری سیاست‌های انگلیس و آمریکا بود و طرح‌های آنان را در مسائل داخلی کشور انتقال می‌داد و به همین جهت در طرح‌ریزی و اجرای به اصطلاح "انقلاب سفید " و در قلع و قمع عشایر فارس نقش اساسی داشت. در سیاست خارجی علم مهم‌ترین رابط محمدرضا با انگلیس و آمریکا بود و از سوی آن‌ها نیز عامل مطمئن و درجه اولی محسوب می‌شد. شک نیست که علم مورد اعتماد کامل آمریکایی‌ها بود و باز تردیدی نیست که او و خانواده‌اش عوامل درجه یک انگلیس در ایران بوده‌اند. لذا، علم بهترین نمونه‌ای است که انطباق سیاست‌های انگلیس و آمریکا در ایران و استفاده آن‌ها از مهره‌های واحد را نشان می‌دهد. شاپورجی، که با همه رسمی بود، خانه علم را مانند خانه خود می‌دانست و با خانم و دختران علم کاملاً خودمانی بود (علم پسر نداشت و تنها دو دختر داشت). او در خانه علم راحت بود و ممکن بود شب‌ها در آن‌جا بخوابد و روزها با دخترهای علم تنیس بازی کند و در فصل گرما در استخر آن‌جا شنا کند و با بچه‌ها و خانم علم ورق بازی کند و مشروب بخورد. من شاپورجی را با هیچ مقام دیگری چنین خودمانی ندیده‌ام.
علم محرم محمدرضا بود و سال‌ها به‌عنوان وزیر دربار کنترل کامل دربار محمدرضا را به دست داشت. او هرگاه محمدرضا می‌خواست برایش از خارج یا داخل زن پیدا می‌کرد و با هزینه‌های گزاف ترتیب مجالس همخوابگی محمدرضا را می‌داد.
و اما از نظر باند و دسته‌بندی. علم وسیع‌ترین باند را در کشور ایجاد کرد و در همه استان‌ها دارای مهره‌ها و عوامل خود بود،‌ که آن‌ها را به وکالت و یا مقامات عالی می‌رساند. مهم‌ترین پایگاه علم در خراسان و شرق کشور و فارس بود؛ در خراسان و سیستان و بلوچستان به علت این‌که پایگاه اصلی خانواده‌اش بود و در فارس به علت وصلت با خانواده قوام شیرازی. پسر عموی علم به نام امیرحسین خزیمه علم نیز از افراد متنفذ منطقه سیستان و بلوچستان بود و هرگاه وارد زاهدان می‌شد باید استاندار و مقامات نظامی و غیرنظامی در فرودگاه حاضر می‌شدند و هرکدام حاضر نمی‌شدند از کار برکنار می‌گردیدند. زمانی خزیمه علم وقتی وارد زاهدان شد (در آن موقع سناتور بود) استاندار و کلیه مقامات نظامی و غیرنظامی در فرودگاه به استقبال او آمدند و تنها فردی که بدون عذر موجه در فرودگاه حاضر نشد رئیس ساواک سیستان و بلوچستان بود. مسئله به اطلاع علم (که وزیر دربار بود) رسید و تقاضای تنبیه او را نمود. نصیری (رئیس ساواک) مسئله را در شورای عالی هماهنگی مطرح کرد و اظهار داشت که رئیس ساواک را به این دلیل برکنار نموده است. اعضاء شورا، از جمله من، به این عمل نصیری اعتراض کردیم. نصیری گفت: "البته دلایل دیگری هم داشته " و یکی دیگر از دلایل برکناری وی را عنوان کرد. به هر حال، شورا نظر داد که چون وی مرئوس نصیری بوده، عزل وی به خودش مربوط است و هر تنبیهی که بخواهد می‌تواند بکند و ارتباطی به شورا ندارد. ولی در واقع منظور نصیری این بود که مسئله رسمیت پیدا کند و احیاناً اگر کسی از سایر سازمان‌ها در مراسم استقبال علم یا خزیمه علم حاضر نشدند منتظر تنبیه باشند. این تداوم همان سیاست قدیمی انگلیس در منطقه بود که علم یا خزیمه علم مورد احترام عالی‌ترین مقامات باشند تا بقیه حساب کار خود را بکنند و به اقتدار این خانواده کوچک‌ترین خدشه‌ای وارد نشود. در واقع چون علم پسر نداشت و خود نیز در تهران مشغول بود، مسئولیت منطقه را به خزیمه علم سپرده بود که تا انقلاب سناتور بود و علم سخت مراقب حفظ اقتدار او بود.
ممکن است این پرسش مطرح گردد که در زمان محمدرضا دولت مرکزی قوی بود و شوروی نیز با رژیم پهلوی روابط حسنه داشت و تهدید بالفعلی متوجه شرق کشور نبود، پس حفظ نقش علم‌ها در این منطقه چه معنی داشت؟ باید بگویم که نکته مهم در سیاست سنتی انگلستان همین است. آن‌ها به زمان کار ندارند، بلکه به اصول کار دارند. حال که از زمان‌های دور توانسته خانواده علم را به قدرت برساند و تعدادی از سران عشایر خراسان و سیستان و بلوچستان را از طریق خانواده علم به خود مرتبط کند و پیرو سیاست خود نماید، هر چند در زمان حاضر نیازی به آن‌ها نداشته باشد و در منطقه نقش یا مأموریتی نداشته باشند، چه دلیلی دارد که به نقش آن‌ها خاتمه دهد و روابط خود را قطع کند؟ انگلیسی‌ها این سیاست را به آمریکایی‌ها یاد دادند و لذا آمریکایی‌ها نیز طرح‌های اصولی و درازمدت منطقه‌ای را پیش گرفتند و به حمایت از خانواده‌های مشخصی پرداختند. به همین دلیل، علم هر سال حدود 10 روز محمدرضا را به بیرجند دعوت می‌کرد و مانند زمان ناصرالدین‌شاه بساط چادر و خیمه برپا می‌کرد و مهم‌ترین رؤسای قبایل سیستان و بلوچستان و خراسان را دعوت می‌نمود تا با محمدرضا تجدید دیدار کنند. علم برای این‌که این سران قبایل بیکار نباشند و همیشه چیزی باشد تا با تکیه بر آن قدرتش را حفظ کند، تا زمان مرگش به تحریک بلوچ‌ها در ایران و افغانستان و پاکستان دست می‌زد و در منطقه ایجاد راهزنی و ناامنی‌های موضعی می‌کرد. زمانی یک فرمانده ژاندارمری ناحیه قضیه را فهمید و به محمدرضا گزارش کرد که این راهزنی‌ها همه تحریکات وزیر دربار شما است. محمدرضا نوشت: "به علم بگویید! " (خودش نمی‌گفت!). نتیجه این بود که آن فرمانده ژاندارمری به بهانه‌ای تعویض شود و علم همان تحریکات را به وسیله بلوچ‌ها در خاک پاکستان و جنوب‌غربی افغانستان ادامه دهد.
پایگاه علم محدود به شرق کشور نبود و در همة ایران گسترش داشت. پس از شرق، جنوب و استان فارس مهم‌ترین پایگاه قدرت علم بود. در فارس نیز علم دار و دسته مفصلی داشت. او به علت این‌که داماد قوام شیرازی بود، در واقع وارث و جانشین این خاندان محسوب می‌شد. ایادی علم در فارس در درجه اول خویشاوندان همسرش بودند. خانواده‌های اشرافی و ملاکین درجه اول فارس همه وابسته به علم بودند. به علاوه، علم تعدادی از سران سابق حزب توده شیراز را در خدمت داشت که افراد معروفی بودند. یکی از آن‌ها به نام رسول پرویزی نویسنده معروفی بود که از بوشهر نماینده و سناتور می‌شد. دیگری شاعر معروفی به نام فریدون توللی بود. این‌ها همان "توده‌ای‌های انگلیسی " بودند و اصولاً علم از این تیپ "توده‌ای انگلیسی " در اطرافش داشت. یکی از آن‌ها به نام محمدباهری در کابینه او وزیر دادگستری شد و بعداً در وزارت دربار معاون اول و جانشین علم بود. در فارس نیز علم تعدادی از سران قبایل و عشایر را داشت و مانند بیرجند هرازگاه محمدرضا را به شیراز می‌برد برایش خیمه و خرگاه به پا می‌کرد. از جمله، پس از حوادث شورش عشایر فارس [سال‌های 41 ـ 42] و در پی تیرباران سران عشایر شورشی که مسئله در مطبوعات خارجی سر و صدا کرد، علم برای این‌که امنیت فارس و وفاداری عشایر به محمدرضا و ضمناً قدرت خود را نمایش دهد، شاه بلژیک و همسرش را به اتفاق محمدرضا و فرح به فارس برد و در چادرهای عشایری از آن‌ها پذیرایی مجللی کرد و تعدادی خوانین قبایل قشقائی را به دیدار محمدرضا آورد. این مسافرت در مطبوعات غرب انعکاس یافت و امنیت فارس و نفوذ محمدرضا را نشان داد.
در دوران قدرت علم، که در واقع مهم‌ترین سال‌های سلطنت محمدرضاست، نماینده‌های مجلس با نظر او تعیین می‌شدند. در زمان نخست‌وزیری اسدالله علم، محمدرضا دستور داد که با علم و منصور یک کمیسیون 3 نفره برای انتخابات نمایندگان مجلس تشکیل دهم. کمیسیون در منزل علم تشکیل می‌شد. هر روز منصور با یک کیف پر از اسامی به آن‌جا می‌آمد. علم در رأس میز می‌نشست، من در سمت راست و منصور در سمت چپ او. منصور اسامی افراد مورد نظر را می‌خواند و علم هر که را می‌خواست تأیید می‌کرد و هر که را نمی‌خواست دستور حذف می‌داد. منصور با جمله "اطاعت می‌شود " با احترام حذف می‌کرد. سپس، علم افراد مورد نظر خود را می‌داد و همه بدون استثناء وارد لیست می‌شد. سپس من دربارة صلاحیت سیاسی و امنیتی افراد اظهارنظر می‌کردم و لیست را با خود می‌بردم و برای استخراج سوابق به ساواک می‌دادم. پس از پایان کار و تصویب علم ترتیب انتخاب این افراد داده شد. فقط افرادی که در این کمیسیون تصویب شده بودند سر از صندوق آراء درآوردند و لاغیر. در تمام دوران قدرت علم وضع انتخابات مجلس همین بود و در زمان هویدا نیز حرف آخر را همیشه علم می‌زد.
از نظر ثروت، علم از ثروتمندترین افراد کشور بود. او املاک وسیعی به‌ویژه در خراسان و سیستان و فارس داشت و املاک قوام شیرازی در فارس را نیز سرپرستی می‌کرد. یکی از این املاک قصبه وسیعی بود به نام رودان نزدیک میناب (شمال بندرعباس) که متعلق به قوام‌الملک بود و علم آن را اداره می‌کرد. بعداً علم زمین‌های مرغوب شمال میناب را تا جایی که می‌توانست تصرف کرد. از نظر مستغلات و پول در بانک‌های خارج و طلا و جواهرات و عتیقه‌جات ثروت علم و پدرزنش بی‌حساب بود.
علم پیش از انقلاب به مرض سرطان مرد و روزهای انقلاب را ندید. او در وزارت دربار 4 معاون داشت که یکی از آن‌ها قائم‌مقام و جانشین او محسوب می‌شد و در غیاب علم وظایف او را انجام می‌داد. این اولن بار بود که چنین سمتی در وزارت دربار ایجاد شد. جانشین علم همان باهری بود که توضیح دادم. طبعاً باهری نمی‌توانست با محمدرضا بحث سیاسی کند و به تصویب مسائل اداری اکتفا می‌کرد تا هویدا وزیر دربار شد. اصولاً سبک عم این بود که هر یک از معاونین، مطالب خود را مستقیماً به اطلاع محمدرضا برسانند و دلیل این بود که علم حوصله این کارها را نداشت. معاونین مطالب مهم و دستورات محمدرضا را به اطلاع علم می‌رساندند. علم نسبت به این مسائل بی‌تفاوت بود و با همه چیز موافقت می‌کرد و اگر مطلبی ضد آن می‌گفتند که قبلاً موافقت کرده بود، با آن نیز موافقت می‌کرد. او وقتش را در مسائل مهم سیاسی و تعیین خطوط مملکتی می‌گذراند و خود را در مسائل اداری خسته نمی‌کرد.
یکی دیگر از دستیاران علم در دربار، نصرت‌الله معینیان، رئیس دفتر مخصوص محمدرضا، بود. او قبلاً چند دوره وزیر شده بود،‌ تا این‌که زمانی وزیر راه شد و در سخنرانی روز اول برای مقامات عالی وزارت راه به شکل توهین‌آمیزی به آن‌ها حمله کرد. عده‌ای ب توهین او جواب دادند و تعداد زیادی سالن را ترک کردند. این امر سبب شد که به منزل برود و تمارض کند و وزارتش چند روز بیش‌تر دوام نیاورد. معینیان یکی دو سال بیکار بود تا بالاخره علم او را رئیس دفتر مخصوص کرد. او در این شغل موقعیت مهمی نزد مقامات مملکتی کسب کرد و سپس رئیس کمیسیون بازرسی نیز شد، که جلسات آن را تلویزیون نشان می‌داد و هیاهوی زیاد برای کارهای کوچک بود. معینیان تنها فردی بود که به همراه وزیر دربار باید هر روز محمدرضا را می‌دید و اکثراً کارش تقدیم چند عریضه و شکایت به محمدرضا بود، که به وزیر مربوطه ارجاع می‌شد و در واقع کار شاکی صد درجه خراب‌تر می‌شد. معینیان فردی خالی از عاطفه و مهربانی بود و قبل از تصدی دفتر مخصوص وضع مالی بالایی نداشت، ولی بعداً ثروتمند شد.
به اعتقاد من، افرادی مانند هژیر و سهیلی (که وابستگی آن‌ها به انگلیسی‌ها به استحکام علم بود) با هوش‌تر از علم بودند، ولی تفاوت علم با بسیاری مقامات مهم مملکتی این بود که وی به علت روابط پدرش با انگلیسی‌ها و به‌عنوان خان بیرجند و مدافع منافع انگلیس در خراسان و سیستان و بلوچستان از یک طرف و به علت ازدواج با دختر قوام‌الملک شیرازی و در واقع به عنوان جانشین و وارث خان شیراز و مدافع منافع انگلیس در این خطه، نزد انگلیسی‌ها مقام منحصر به‌فرد داشت. انگلیسی‌ها او را مهم‌ترین پایگاه خود در این دو منطقه مهم و استراتژیک ایران می‌شناختند و با همین خصوصیت او را به آمریکایی‌ها معرفی کرده بودند. به علاوه‌، علم شیوه رفتار با مقامات انگلیسی و آمریکایی را از قوام شیرازی آموخته بود و رابطین درجه اول در مقامات مهم سیاسی و اطلاعاتی دو کشور را از او به ارث برده بود. خانه علم نیز مانند خانه قوام شیرازی، خانه انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها بود، که اکثراً خیلی خودمانی برای گذران اوقات فراغت به آن‌جا می‌رفتند و همیشه جنبه رسمی وجنبه خانوادگی مسائل مخلوط بود. مثلاً، خانواده یک کارمند سفارت انگلیس با خانواده علم روز تعطیل با هم بودند، با هم به مسافرت فارس و یا به سفر بیرجند می‌رفتند. در مقابل، علم با مقامات ایرانی برخورد خشک و رسمی می‌کرد.
پس از علم نوبت به هویدا می‌رسد که 13 سال نخست‌وزیر و سپس وزیر دربار و جانشین علم شد. او در بدو نخست‌وزیری دسته خاصی، جز تعداد محدود، نداشت، ولی به علت طول دوران نخست‌وزیری‌اش این دسته تشکیل شد. هویدا وابسته به انگلیسی‌ها بود و توسط آن‌ها به آمریکایی‌ها معرفی شده بود. ولی او بیش از آن‌که عامل انگلیس یا آمریکا باشد، مجری کلمه به کلمه دستورات محمدرضا بود و به این ترتیب خود را مسئول هیچ کاری نمی‌دانست و عملاً نیز چنین بود. البته او می‌توانست نظرات خود را به محمدرضا بقبولاند ولی اگر نمی‌پذیرفت، صرف‌نظر می‌کرد. در دوران هویدا،‌ بودجه دولت و همه چیز مملکت در اختیار محمدرضا قرار داشت که خود به وسیلة علم اداره می‌شد. این دوران، بدنام‌ترین و مفتضح‌ترین دوران سلطنت محمدرضا به‌شمار می‌رود. در دوران وزارت دربار، هویدا از نظر تماس با سفرا (به‌خصوص انگلیس و آمریکا) در رده علم بود، ولی محمدرضا به علم اطمینان خاص داشت و هیچ فرد دیگر نمی‌توانست جانشین تمام و کمال او تلقی شود.
پس از ذکر نخست‌وزیران، به طور پراکنده به دولتمردان درجه دو می‌پردازم، افرادی که به وزارت و وکالت و سفارت و سایر مشاغل مهم و پول‌ساز می‌رسیدند: اصل در همه این افراد وابستگی به سیاست انگلیس و آمریکا بود و طبعاً کسانی رشد بیش‌تر داشتند که بیش‌تر وابسته بودند و چه بهتر که این وابستگی، "رابطه ویژه " (یعنی رابطه با سرویس‌های اطلاعاتی) باشد. علاوه بر این اصل، استعداد و توانایی‌های شخصی هم شرط بود و طبعاً هرکس واجد استعداد بیش‌تر و به اصطلاح حرفه‌ای تر بود، رشد بیش‌تری داشت. این استعدادها از چه نوع است؟ شرح می‌دهم:
یکی از این استعدادها، نادرستی و بی‌صداقتی در حد اعلا بود. در مورد ابتهاج و امثالهم نمونه‌های برجسته این استعداد را شرح دادم. نمونه دیگر خانواده خان‌اکبر را مثال می‌زنم: یکی مانند حسن‌اکبر، که زنش دختر صارم‌الدوله بود، ادب ظاهری و هوش و حافظه‌اش را در خدمت نادرستی گذارده بود و همیشه سناتور می‌شد. برادرش (محمداکبر) نیز چنین بود و رئیس کل تشریفات دربار شد و پسر او به نام اسماعیل اکبر،‌که این سجایای خانوادگی را به‌خوبی به ارث برده بود، وکیل مجلس. چنین افرادی یا مانند ناصر گلسرخی وزیر منابع طبیعی می‌شدند و به اتفاق آهنچیان به کلاهبرداری می‌پرداختند و یا مانند سپهبد قهارقلی شاهرخشاهی پس از بازنشستگی رئیس کانون بازنشستگان می‌گردیدند.
یکی دیگر از استعدادها، حقه‌بازی و شارلاتانی بود. در نتیجه، فرد یا مانند علی دشتی تندخود و از خودراضی و یا مانند احمد بلوری، حقه‌باز کم‌نظیر، سناتور می‌شد و یا مانند مصطفی تجدد رئیس بانک بازرگانی و سناتور می‌گردید و یا مانند جلال‌الدین شادمانی معاون مالی وزارت دربار.
زیان‌بازی و زرنگی و قرار دادن قوه بیان در خدمت مقام یکی دیگر از این استعدادها بود، که در نتیجه یک سرهنگ مستعفی ارتش مانند هلاکو رامبد را، که سپس نماینده هواپیمایی "ال ایتالیا " شد، به مقامات عالی و وزارت می‌رساند.
علاوه بر زبان، قلم را نیز می‌شد در خدمت مقام و پول قرار داد و مانند مصباح‌زاده و رسول پرویزی و عباس شاهنده و جعفر شاهید به دربار وصل شد و به نان و نوایی رسید.
اگر طرف زن بود، می‌توانست مانند مهین صنیع، خواهر آذر ابتهاج، و نمونه‌های دیگر از طریق روابط جنسی به وکالت برسد و اگر مرد بود باز از همین طریق، مانند پرویز راجی، به سفارت! و یا مانند بعضی، همسر و یا دختر زیبای خود را واسطه ترقی قرار دهد.
لازمه این ترقی، تملق هم بود، حال چه مانند هادی هدایتی، توده‌ای انگلیسی، از طریق تملق بی‌حد و زیاده‌روی در چاپلوسی به محمدرضا خود را در پست وزارت نگه‌دارد، و چه مانند دکتر شاهقلی (پزشک معالج هویدا) با لوس‌ کردن خود و تملق از هویدا وزیر بهداری شود. در این میان اگر فرد شخص بی‌ارزش و نوکرمآبی مانند سلیمان بهبودی (نوکر مخصوص رضا) بود اهمیتی نداشت، چرا که بی‌ارزش‌تر از او هم که اسباب حمام خانم ارتشبد آریانا را حمل می‌کرد نیز به وکالت رسید (سرلشکر عزت‌الله ایلخانی پور).
از این قبیل استعدادها و از این دست‌نمونه‌ها زیاد است. قبلاً گفته‌ام و بعداً هم خواهم گفت.

*مافیای موادمخدر در دربار

در دوران محمدرضا، تبلیغات پر سروصدایی علیه قاچاق موادمخدر به راه افتاد و عده‌ای قاچاقچی خرده‌پا اعدام شدند. این در حالی بود که بارها و بارها افتضاحات اشرف در زمینه قاچاق موادمخدر پخش می‌شد و در مطبوعات خارجی انعکاس می‌یافت. در زمان وزارت بهداری جهانشاه صالح، طرح مبارزه با کشت خشخاش در ایران به اجرا درآمد و حال آن‌که این یک طرح آمریکایی به سود ترکیه و افغانستان بود که یکی از منابع سرشار درآمدشان (به‌خصوص ترکیه) از فروش تریاک است (چه برای مصارف دارویی و چه برای مصارف تخدیری). به هر حال، این طرح مشکلی را حل نکرد و اعتیاد رواج شدید داشت. علاوه بر اشرف، به معرفی 3 تن از بزرگ‌ترین قاچاقچیان ایرانی موادمخدر، که نقش اصلی در اشاعه اعتیاد داشتند، می‌پردازم:
بدون تردید دکتر فلیکس آقایان بزرگ‌ترین قاچاقچی ایرانی موادمخدر و یکی از مهم‌ترین قاچاقچیان بین‌المللی بوده و هست. پدر فلیکس آقایان در بین ارامنه مرد شماره یک به‌شمار می‌رفت و همه ارامنه ایران او را می‌شناختند و شدیداً از او حساب می‌بردند. الکساندر آقایان (پدر فلیکس) را برحسب تقاضای خودش یکی دوبار در منزلش دیده‌ام. در آن زمان درجه سروانی داشتم. منزل او در خیابان سوم اسفند قرار داشت و یک خانه 3 طبقه قدیمی‌ساز بود که حدود 700 متر مساحت و هر طبقه حدود 350 متر زیربنا داشت. تصور می‌کنم تعدادی از مغازه‌های قسمت شمالی خیابان سوم اسفند نیز متعلق به او بود. وی فرد فوق‌العاده باهوش و زیرک و اهل سوء‌استفاده بود و در بین ارامنه ایران رقیب نداشت. وکیل دعاوی بود و تا زنده بود نماینده ارامنه جنوب در مجلس شورا می‌شد و مورد قبول کامل محمدرضا بود. وقتی که او مرد، فلیکس ـ پسر بزرگش ـ به طور مداوم نماینده ارامنه جنوب در مجلس می‌شد تا این‌که به دستور محمدرضا سناتور گردید. فلیکس 100 برابر زیرک‌تر از پدرش بود و اگر پدر برخی ملاحظات را رعایت می‌کرد، پسر در زندگی‌اش اصلاً کلمة "ملاحظه " را نشنیده و هر کاری که در مخیله انسان بگنجد، انجام می‌داد.
فلیکس آقایان در حد عجیبی از مسائل ایران و سیاست بین‌المللی و تشکیلات خفیة سیا و اف. بی. آی و مافیا اطلاع داشت، زیرا در رده‌های بالای این سازمان‌ها بهترین رفقا را به ضرب پول‌های کلان به دست آورده بود و در تشکیلات اجتماعی سری آمریکا در بالاترین رده دست داشت. او کسی نیست که پولش را دور بریزد و اگر یک میلیون دلار به یک سناتور آمریکایی می‌داد، 10 میلیون دلار از وجود او استفاده می‌برد. فلیکس عضو بلند پایة مافیای آمریکاست. او در قاچاق موادمخدر روی دست اشرف زده بود، ولی رد به هیچ فردی نمی‌داد. برادر کوچک‌تر فلیکس جزء هیئت رئیسه توزیع مواد مخدر در آمریکای مرکزی و جنوبی است. او از فلیکس خیلی جوان‌تر و خطرناک‌تر است. او را در میهمانی‌هایی که فلیکس برای محمدرضا ترتیب می‌داد در خانه فلیکس دیده‌ام. این خانه که بسیار مجلل بود در خیابان شمالی سفارت شوروی قرار داشت. همسر فلیکس، نینو دختر اسدبهادر بود، که زمانی می‌خواست طلاق بگیرد ولی اشرف نگذاشت.
فلیکس یکی از نزدیک‌ترین دوستان محمدرضا بود و در اکثر ساعات فراغت او حضور داشت و به اتفاق محمدرضا و چند تن دیگر (جمشید و مجید اعلم، پروفسور یحیی عدل) هر شب تا یک و دو نیمه شب به ورق‌بازی می‌پرداختند. این برنامه روزهای تعطیل هم دنبال می‌شد. فردی فوق‌العاده باهوش و پرحافظه بود. کوتاه قد و طاس و به حد کافی ورزیدگی جسمی داشت. فوق‌العاده به خود مسلط بود و از هیچ چیز و هیچ خبری تکان نمی‌خورد. این تسلط بر اعصاب او اعجاب‌انگیز بود. مرد هرزه و شوهر بدی بود و تنها با زن‌های کاباره رفت و آمد داشت و اکثر صاحبان و مستخدمین کاباره‌ها تابع محض او بودند. او بزرگ‌‌ترین سازمان مخفی گانگستری را در ایران اداره می‌کرد و از کاباره‌های تهران و آبادان و خرمشهر و غیره حق و حساب می‌گرفت.
دکتر آقایان بزرگ‌ترین سوءاستفاده‌چی قرن به‌شمار می‌رود. او با ارقام بسیار درشت سر و کار داشت و کم‌تر از 10 میلیون تومان برایش جالب نبود. در زمان جنگ با یک سپهبد آمریکایی، که فرمانده لجستیکی ارتش آمریکا در ایران بود، کنار آمد و آن سپهبد با همدستی چند گروهبان آمریکایی هر چه در انبار اضافه می‌آمد با آقایان معامله می‌کرد. بدین‌طریق، ده‌ها هزار لاستیک اتومبیل، صدها هزار بطری ویسکی و میلیون‌ها قوطی کمپوت و مواد غذایی معامله شد. هم آن سپهبد استفاده فوق‌العاده برد و هم آقایان میلیاردها تومان به جیب زد. در زمان جنگ، از خیر شکر هم نگذشت و ده‌ها میلیون تومان قند و شکر را دزدید. در اکثر معاملات کلان دوران محمدرضا، با پوشش وارد می‌شد و سودهای هنگفت می‌برد. مسئله معامله شکر با انگلیس را او به تقلب کشاند و شاپورجی را بدنام کرد، زیرا او این معامله را قبلاً با فرانسوی‌ها ترتیب داده بود. این را خود فلیکس در ملاقات با من در دفتر گفت و نقل قول نیست. آقایان بدون شک صدها میلیون دلار در خارج ثروت دارد. او همیشه گارد محافظ مفصلی داشت. بدون تردید، او هم اکنون نیز در کارهای مخفی اشرف و فرح و رضا (پسر محمدرضا) دخالت دارد، البته او سایر ایرانیان را لایق نمی‌داند که با آن‌ها کار کند. در زمان محمدرضا رئیس فدراسیون اسکی بود و تمام پول‌های فدراسیون را به جیب می‌زد. این پول برای او کم بود، ولی به هر حال این هم یک پولی بود! سیاست او معلوم نبود و در واقع در پی سیاست پول بود. بدون دیدن دوره اطلاعاتی ثابتی و امثالهم را در جیب می‌گذاشت. در کار خود نابغه بود. قمارباز درجه یک، مشروب‌خور در حد سلامتی، زنباره در حد نیاز، فاقد کم‌ترین احساس و عاطفه، درباره او هر چه بنویسم کم نوشته‌ام. اهل ریسک بود،‌ ولی ریسک حساب شده و مطمئن. از هر نظر با اشرف جور درمی‌آمد؛ با این تفاوت که اشرف همیشه در مقابل او بازنده بود، و به آسانی هم بازنده بود.
پس از آقایان باید از ]امیرهوشنگ[ دولو سخن بگویم، که به "سلطان خاویار ایران " شهرت داشت. دولو از خانواده قاجار بود. این مرد از روزی که پیدا شد بلافاصله به اتاق‌خواب محمدرضا راه یافت، زیرا دخترهای زیبای ایرانی و فرانسوی را می‌شناخت و می‌توانست بیاورد و همین کافی بود. دولو باغ بزرگ و خانه قدیمی ولی وسیع (مقابل پمپ‌بنزین جاده شمیران، نزدیک تجریش) داشت. او مدتی با من خوب بود و چند مرتبه مرا به خانه‌اش دعوت کرد. تریاکی شدید بود و به دستور محمدرضا بهترین تریاک ایران به وفور و برای خود و همه مجانی در اختیارش قرار می‌گرفت. هر روز مقامات مهمی به خانه دولو می‌رفتند: کسی که می‌خواست وکیل یا سفیر یا وزیر شود، افسری که می‌خواست سرتیپ یا سرلشکر یا سپهبد شود، فردی که پرونده داشت و می‌خواست از مجازات معاف شود و یا طرف را محکوم کند و امثالهم. او تمام درخواست‌ها را مستقیماً در اتاق‌خواب محمدرضا به اطلاعش می‌رساند و بدون استثناء همه تصویب می‌شد. لذا همه به خانه دولو رو می‌آوردند. ایادی با او خوب بود و حسادت نمی‌کرد، چون صبح‌ها هر دو با هم به اتاق‌خواب محمدرضا می‌رفتند و ایادی او را رقیب خود نمی‌دانست. کار دولو چیز دیگری بود و به مسائل اطلاعاتی و جاسوسی کاری نداشت. همیشه در خانه‌اش برای میهمانان 3 - 4 دختر زیبا بود. برخی حظ بصر می‌بردند و برخی وقتی می‌رفتند یکی از آن‌ها را با خود می‌بردند. البته با اجازه دولو. پس، همه ترتیبات برای جذب مقامات مهم در خانه‌اش فراهم بود. در همان اتاق با همراهان 3 ـ 4 ساعت تریاک می‌کشید و کسانی که نمی‌کشیدند دود آن را استشمام می‌کردند. به‌تدریج وقتی اوضاع را مطلوب دید، در باغ همجوار منزلش یک کاخ با عظمت ساخت که مهندس آن فرانسوی بود و تمام وسایل خانه از فرانسه وارد شد و یک دکوراتور فرانسوی خانه او را تزیین می‌کرد. او قبلاً در پاریس زندگی مجللی داشت و مسلماً حالا هم در پاریس است، زیرا شهر دیگری را دوست ندارد. او بدون تردید هم‌اکنون نیز با اشرف و دخترش (آزاده) رفت‌وآمد دارد و خانه‌اش پاتوق آن‌ها است.
و بالاخره باید از ارتشبد غلامعلی اویسی نام ببرم. اویسی از آغاز افسر کم‌سوادی بود و تا پایان نیز معلومات نظامی کم‌تر از متوسط داشت و مطلقاً اهل مطالعه نبود. حتی در دوره دانشکده افسری در هیچ یک از دروس و تمرینات شرکت نمی‌کرد و در طول 2 سال دانشکده انباردار گروهان بود. ولی او توانست با زدوبند و نزدیک کردن خود به محمدرضا ترقی کند و به مشاغل مهم برسد. اویسی از همان زمان دانشکده افسری ادعای دیانت داشت، ولی به هیچ‌وجه چنین نبود و از هیچ کاری برای بستن بار خود کوتاهی نکرد. زمانی که فرمانده ژاندارمری بود، سهم خود را از تریاک‌های وارده از افغانستان و ترکیه برمی‌داشت و زنش در کرمان تشکیلات سازماندهی فرم تریاک در خانه داشت. او تریاک‌های مکشوفه را نیز بلند می‌کرد و می‌فروخت. گاه روزنامه‌ها می‌نوشتند که مثلاً در زیرسازی یک نفتکش یک تن تریاک کشف شده است. قاعدتاً باید این تریاک‌های مکشوفه به سازمان خاص در دادگستری تحویل می‌شد، ولی اویسی آن را عوض می‌کرد و به جایش ماده‌ای که مخلوطی از چند گیاه است تحویل می‌داد که رنگ و بوی تریاک داشت. باید بگویم که تریاک‌های موجود در دادگستری تریاک نبود و دو سوم آن از همین مخلوط بود که یک کیلوی آن یک ریال هم ارزش ندارد. اویسی از این طریق طی چند سالی که در ژاندارمری بود حداقل 5 میلیارد تومان دزدید و همه را دلار کرد و به خارج برد.

*فساد مالی و اختلاس در رژیم پهلوی

طی سال‌ها حضور در "دفتر ویژه اطلاعات " و بازرسی شاهنشاهی با هزاران مورد اختلاس و ارتشاء در سطح مقامات عالی‌رتبه کشور آشنا شدم، که متأسفانه یادآوری همه آن‌ها برایم دشوار است. بسیاری از این موارد در پرونده‌های موجود ضبط است و می‌توان به همراه سند و مدرک و با ذکر جزئیات ملاحظه کرد. در لابه‌لای این یادداشت‌ها هر جا به مناسبتی به نمونه‌هایی از سوءاستفاده‌های مالی اشاره کرده‌ام و در این‌جا به ذکر برخی نمونه‌ها که قبلاً مطرح نشده می‌پردازم:
در دوران مسئولیتم در بازرسی متوجه شدم که اصولاً موارد سوءاستفاده و حیف و میل نهایت ندارد. در دوران 13 ساله نخست‌وزیری هویدا همه می‌چاپیدند و هویدا کاملاً نسبت به این وضع بی‌تفاوت بود، در صورتی که یکی از مهم‌ترین وظایف رئیس دولت جلوگیری از فساد و حیف و میل اموال دولتی است. در هیچ زمانی به اندازه دوران هویدا فساد گسترده نبود و او چون جلب رضایت محمدرضا را می‌طلبید، نمی‌خواست کسی ـ و در نهایت محمدرضا ـ را از خود ناراضی کند و به همین دلیل نیز صدارت او طولانی شد. از سال 1350 تا سال 1357 تنها در بازرسی (قسمت تحقیق آن) 3750 پرونده سوءاستفاده کلان تشکیل شد که عموماً به دادگستری ارجاع گردید. من هر 2 ماه یک بار از طریق افسر دفتر ویژه، که مسئول پی‌گیری پرونده‌ها بود، پیشرفت کار را سؤال می‌کردم. اصلاً پیشرفتی وجود نداشت و صفر بود. همة پرونده‌ها طبق دستور شفاهی نخست‌وزیر به وزیر دادگستری، بایگانی می‌شد و محمدرضا نیز اهمیتی به این امر نمی‌داد و از نظر او بی‌ایراد بود.
یکی از این موارد، پرونده شخصی به نام فرمانفرمائیان (از خانواده فرمانفرمائیان) بود. او پیمانکاری بود که استادیوم یکصدهزار نفره تهران و متعلقات آن را ساخت. مسئول مربوطه به دفتر اطلاع دادم که شکافی در یک قسمت از پی دیده می‌شود. بلافاصله هیئتی از بازرسی اعزام شد و از سازمان برنامه خواسته شد که یک مهندس طراز اول را اعزام دارد، که تصور می‌کنم آقای معین‌فر را فرستادند. او کلنگ را برداشت و قسمت‌هایی از پی را خراب کرد و اظهار داشت که چون ساختمانی به این عظمت روی پی بتونی شالوده‌ریزی نشده، پی تحمل نیاورده و دورتادور آن شکاف ایجاد شده است. او سپس با کلنگ قسمت‌هایی از سکوها را (یعنی محلی که یکصدهزار نفر باید بنشینند) خراب کرد و به اعضاء هیئت نشان داد و گفت: "آهن‌ها را هم با چند نمره کم‌تر (یعنی با مقاومت کم‌تر) کار گذارده و به جای بتون‌آرمه نیز خرده‌آجر ریخته، لذا به شاهنشاه بگویید که ممکن است در یکی از روزهای مسابقات حادثه‌ای رخ دهد و در یک لحظه حداقل 30 هزار نفر از بین بروند. " مسئله به همین نحو گزارش شد. محمدرضا، برخلاف رویه معمول که اصلاً وقعی به گزارشات نمی‌گذارد، این بار به علت اهمیت موضوع نوشت: "فعلاً تا دستور ثانوی استفاده نشود و صفی‌اصفیا کسب دستور نماید. " اصفیا پس از کسب دستور یکی از بزرگ‌ترین مهندسین فرانسوی را به ایران دعوت کرد و او بازدید به عمل آورد. ولی فرمانفرمائیان او را رها نمی‌کرد و پابه‌پای او دنبالش بود. در نتیجه این مهندس نوشت: "بد ساخته نشده " ولی در خاتمه این جمله را افزود: "در یکی از روزهای مسابقات ممکن است ناگهان قسمتی فرو ریزد و افرادی که روی سکو هستند به همراه آجر و آهن روی سر افرادی که در پایین هستند سقوط کنند! " به این ترتیب عملاً نظر معین‌فر تأیید شد. اما محمدرضا به جای تحت تعقیب قراردادن فرمانفرمائیان دستور داد که او خودش استادیوم را تعمیر کند. او نیز به نحوی تعمیر کرد که قابل قبول واقع شد.
کمبود سیمان از معضلات کشور بود و قیمت آن به شدت بالا می‌رفت. محمدرضا دستور داد که علت تحقیق شود. معلوم شد که ارتش مقدار زیادی از سیمان کارخانجات سیمان را برای مصارف نظامی به خود تخصیص داده و در نتیجه در بازار آزاد سیمان کم و قیمت آن گران شده است. ولی ضمن تحقیق، یک انبار بزرگ سیمان کشف شد و در پی‌گیری مسئله چند انبار دیگر نیز به دست آمد که در آن‌ها صدها هزار کیسه سیمان احتکار شده بود. معلوم شد که این سیمان‌ها متعلق به مجید اعلم (دوست محمدرضا که بی‌وقفه هر شب با او بود) است. گزارشی تهیه شد که مجید اعلم صدها مقاطعه از سازمان برنامه گرفته و پس ازتصویب پروژه‌ها، سیمان مربوطه را از سازمان برنامه اخذ و احتکار کرده و سپس پروژه بدون سیمان را در مقابل اخذ 20درصد ارزش کل پروژه‌ها به دیگران واگذار کرده است و بدین‌ترتیب هم صاحب صدها هزار کیسه سیمان شده و هم 20درصد ارزش کل پروژه‌ها را اخذ نموده است. او سیمان را به قیمت دولتی کیسه‌ای 75 ریال اخذ و به قیمت 250 الی 320 ریال در بازار آزاد می‌فروخت. گزارش به همراه آلبوم عکس از انبارهای سیمان به محمدرضا تحویل گردید و فردای آن روز بدون دستور نزدم عودت داده شد. من نیز پرونده را همراه با نامه‌ای به دادگستری تحویل دادم، ولی در آن‌جا بایگانی شد.
علاوه بر مورد فوق، مشخص شد که حدود یک میلیون تن سیمان نیز از خارج وارد و در بندربوشهر تخلیه و بدون سرپناه روی هم انباشته شده و پس از یک بارندگی حدود نیمی از آن به سنگ تبدیل گردیده است. مسئول امر در وزارتخانه مربوطه مشخص شد و پرونده به دادگستری احاله گردید، ولی بی‌نتیجه ماند.
مورد فوق فقط به این یک میلیون تن سیمان محدود نمی‌شد. نزدیک به 2 میلیون تن گندم وارداتی نیز به همین نحو در بندربوشهر به مدت طولانی مانده و نابود شده بود. مسئول این امر نیز شناسایی شد،‌ ولی پرونده‌اش در دادگستری بی‌نتیجه ماند.
نمونه دیگر در وزارت راه بود. فردی که احتمالاً نام او موسوی بود و معاونت وزارت راه را به‌عهده داشت، قراردادی به ارزش قریب به 3 میلیاردتومان با شرکت‌های آمریکایی بست و 20 هزار کامیون و تریلی و قطعات یدکی مربوطه را در ایران تحویل گرفت و سپس در چند نقطه کشور و در بیابان‌های گرم در زیر آفتاب انبار کرد تا آهن آلات پوسید و همه نابود شد. گزارش به محمدرضا تحویل شد ولی دستوری نداد. پرونده موسوی نیز طی نامه‌ای به دادگستری ارجاع شد که این نیز بی‌نتیجه ماند.
ولی شاید یکی از گویاترین مواردی که توسط من پیگیری شد، دزدهای سپهبد پرویز خسروانی و دارودسته او بود:
پرویز خسروانی زمانی که دانشجوی دانشکده افسری بود، خودو خانواده‌اش بی‌پول بودند. آن‌ها 5 برادر و چند خواهر بودند. از خواهران او تنها یکی‌شان را به اتفاق شوهرش در منزل سپهبد خسروانی دیده‌ام. یکی از برادران خسروانی وکیل مجلس شد ]شهاب خسروانی[ برادر دیگر به‌نام عطاءالله خسروانی وزیر کار و وزیر کشور شد. دیگری ]خسرو خسروانی[ سفیر شد. مرتضی خسروانی نیز با درجه سپهبدی رئیس دادرسی ارتش شد. آن که وزیر شد بسیار چاخان و پشت‌هم انداز بود و آن یکی که سفیر شد بسیار مطیع و سازشکار. پرویز خسروانی از زمان دانشکده افسری به دنبال زن پولداری بود که توسط او وضعش را روبه‌راه کند، تا بالاخره دختری پولدار از یک خانواده بهائی به نام نعیمی پیدا کرد که در انتهای کوچه شهناز (محلی که منزل من در آن واقع بود) می‌نشستند. پدر دختر از بزرگان فرقه بهائی و بسیار متمول بود و در یک باغ 5 هزار متری با ساختمان مجلل سکونت داشتند. پرویز هر روز عصر با دوچرخه از دانشکده افسری راه می‌افتاد و به‌عنوان تمرین دوچرخه‌سواری از مقابل خانه دختر می‌گذشت و نامه عاشقانه رد می‌کرد. خانواده دختر با ازدواج این دو مخالف بودند، ولی به علت سماجت پرویز این ازدواج انجام شد و ایشان به‌عنوان داماد سرخانه به باغ دختر کوچید! پدر دختر در جوارخانه خود خانه‌ای ساخت که خسروانی و زنش در آن‌جا زندگی می‌کردند. این خانه در کنار بولوار واقع بود و بعدها به اداره نظام وظیفه اجاره داده شد و خسروانی و زنش در الهیه خانه مجلل با محوطه پنج‌هزار متری درست کردند و تا انقلاب در آن‌جا زندگی می‌کردند. پس از فوت پدر دختر، ارث هنگفتی به زن خسروانی رسید و صاحب چندین باغ و خانه در ونک و چندین ویلا در جنوب فرانسه و آپارتمان‌های متعدد در پیچ یوسف‌آباد و مجتمع سامان و غیره شد.
خسروانی در زمان مصدق باشگاه ورزشی تاج را داشت و در آن تعداد زیادی از ورزشکاران و باج‌بگیران سرشناس تهران (مانند شعبان بی‌مخ) را جمع کرده بود. او هر طرف که باد می‌آمد بدان‌سو می‌رفت. در زمان مصدق (اگر اشتباه نکنم در 30 تیر) ورزشکاران را به خیابان ریخته و به نفع مصدق شعار می‌داد، ولی چندی بعد در 28 مرداد توسط اشرف اجیر شد و همین ورزشکاران را به خیابان ریخت و علیه مصدق و به نفع محمدرضا شعار داد. یک‌بار همین موضوع را به محمدرضا گفتم. پاسخ داد: "بی‌اشکال است، حال که به نفع من عمل می‌کند! " ولی به علت همین پشت‌هم‌اندازی و حقه‌بازی‌اش مورد اعتماد نبود.
پس از 28 مرداد، خسروانی و باشگاه تاجش به بلای جان مردم تبدیل شد. او راه می‌افتاد و هرجا که زمین شهری مرغوبی می‌دید به مالک آن مراجعه می‌کرد. اگر طرف حاضر می‌شد زمین را به او واگذار کند فبها، وگرنه یک جوخه ژاندارم می‌رفت و یک پرچم سلطنتی را در وسط زمین فرو می‌کرد و خسروانی صاحب زمین را تهدید می‌کرد که زمین برای شاهنشاه است! طرف مسلماً تسلیم می‌شد و زمین را واگذار می‌کرد. سند به نام خسروانی، زن یا 2 دخترش صادر می‌شد. چنین آدمی را هویدا سرپرست سازمان تربیت بدنی کرده بود. به‌تدریج، مسئله بسیار حاد شد. من پی‌گیری کردم و بهترین وسیله تحقیق را اداره کل نهم ساواک تشخیص دادم. سرهنگ ضرابی، مدیر کل نهم ساواک، را احضار و به او دستور دادم درباه اموال خسروانی [ تحقیق کند و در سطح کشور هر چه به نام خسروانی، زن و 2 دختر اوست و سند صادر شده، گزارش نماید. پس از 3 ـ 4 ماه گزارش تحویل شد. با کمال تعجب دیدم که نتیجه بیش از تصور قبلی‌ام است: در مراکز استان یک یا چند زمین، در مراکز شهرستان‌ها یک زمین، در برخی مراکز بخش یک زمین و در تهران ده‌ها زمین،‌که همه بسیار مرغوب و وسیع بود، به نام خسروانی و خانواده‌اش است. خود خسروانی علاوه بر باشگاه‌های ورزشی تاج، به‌تدریج تأسیسات ورزشی دیگری تأسیس کرده بود که بسیار مدرن بود. یکی از این تأسیسات در خیابان بخارست و دیگری حوالی ونک بود، که ساختمان مجللی با بیش از 10 زمین تنیس در محوطه‌ای حدود 10 هزار مترمربع بود. به‌علاوه، در آنکارا (ترکیه) نیز تأسیسات ورزشی مهمی احداث کرده بود، که سند به نام خودش بود.اداره کل نهم ساواک در گزارش خود لیست کاملی از زمین‌ها و تأسیسات خسروانی در سطح کشور ارائه داد که به بیش از 200 رقم می‌رسید. این گزارش سرهنگ ضرابی باید جزء مدارک "دفتر ویژه اطلاعات " که مسئول حفاظت آن سرتیپ نجاتی بود، موجود باشد.
به هرحال، گزارش فوق را به محمدرضا دادم. ذیل گزارش نوشت: "به علم ارجاع شود. " به علم (وزیر دربار) ارجاع شد. علم و خسروانی با هم توافق کردند که وی ظاهراً کلیه اموال خود را به بنیاد پهلوی ببخشد، ولی عملاً با اهداء چند قلم قضیه را فیصله دهد. چنین شد و حدود 7 ـ 8 قطعه در تهران را به بنیاد واگذار کرد و در نامه‌ای به محمدرضا نوشت: "جان نثار هر چه داشت و نداشت به بنیاد واگذار کردم! " مدتی گذشت و من قضیه را متوجه شدم و گزارشی به محمدرضا دادم که آن‌چه خسروانی به بنیاد واگذار کرده چند قلم ناچیز از 200 قلم اموال اوست و تازه استفاده از آن را به صورت ظاهر برای باشگاه تاج (و در واقع برای خودش) برداشت می‌کند. محمدرضا مجدداً نوشت: "به علم ارجاع شود! " ارجاع شد و این بار علم اقدامی نکرد. خسروانی فرد بسیار زرنگی بود و از طریق میهمانی و رفاقت با مقامات مهم و تماس مستقیم با محمدرضا، فرح، علم و معینیان کار خود را پیش می‌برد.
یک‌بار دیگر نیز کار خسروانی به افتضاح کشید. ماجرا از این قرار بود که او هرشب در خانه‌اش جلسات قمار کلان داشت، که در واقع جلسات کلاهبرداری هم بود. هدایت این جلسات را جلال آهنچیان به دست داشت. آهنچیان تاجر معروف بازار بود و بازاریان عمده باید او را بشناسند. خودش مدعی بود که در بازار نفوذ زیاد دارد. در او حتی یک خصلت خوب هم یافت نمی‌شد و هر چه بود بد بود. ثروت بی‌حساب داشت. خانه مجلل اوتصور می‌کنم در درّوس بود. این خانه را در یکی از میهمانی‌هایش که جزء مدعوین بودم دیده‌ام. او دوست صمیمی خسروانی و خانواده‌اش بود و دائماً، به‌خصوص در اوقات فراغت و روزهای تعطیل، در منزل او بود. او در منزل خسروانی جلسات قمار تشکیل می‌داد که در آن کلاهبرداری‌های بزرگ می‌شد. در این جلسات قمار حسن زاهدی (وزیر کشور هویدا)، ناصر گلسرخی (وزیر منابع طبیعی)، وزیر دادگستری هویدا (نامش را فراموش کرده‌ام)، یک یهودی ثروتمند و معروف، جلال آهنچیان و پرویز خسروانی شرکت می‌کردند. البته آن‌ها در مقابل میهمانان بازی نمی‌کردند، بلکه زیرزمینی را به این کار اختصاص داده و هیچ فردی را به آن راه نمی‌دادند. من مدت‌ها نمی‌دانستم که این‌ها در این زیرزمین چه می‌کنند، زیرا طوری وانمود می‌کردند که مثلاً ورق رامی یا تخته‌نرد بازی می‌کنند. بعداً معلوم شد که هر شب میلیون‌ها تومان برد و باخت می‌شده است.
جریان کلاهبرداری چه بود؟ ماجرا از این قرار بود: آهنچیان به گلسرخی، وزیر منابع طبیعی، می‌گفت که فلان بازاری یا مالک یک میلیون مترمربع زمین در فلان منطقه دارد که متری 1000 تومان می‌ارزد و یا چند هکتار زمین در فلان روستا دارد که یک میلیارد تومان می‌ارزد. کافی است که آگهی دهید و این زمین را به استناد ماده 56 جزء ‌اراضی منابع طبیعی (ملی) اعلام کنید. من (آهنچیان) از صاحب زمین 500 میلیون تومان برای شما (گلسرخی) اخذ می‌کنم و یک هفته بعد اعلام کنید که در روزنامه اشتباه شده و زمین جزء منابع طبیعی نیست. البته آهنچیان حدود نصف مبلغ را از گلسرخی می‌گرفت و از صاحب زمین نیز مبلغ کلانی برای خود دریافت می‌کرد. این کار عادت آهنچیان و گلسرخی شده بود. بالاخره روزی محمدرضا مطلع شد و از من جریان را پرسید. صحت جلسات قمار و کلاهبرداری را تأیید کردم. همان روز 3 وزیر و خسروانی (سرپرست تربیت بدنی) معزول شدند. در مورد کلاهبرداری، افسر مأمور تحقیق با چند نفر از صاحبان اراضی صحبت کرد ولی چون کارشان درست شده بود موضوع را انکار کردند و چون گلسرخی برکنار شده بود، مسئله دنبال نشد. ولی به هر روی چندی بعد حسن زاهدی استاندار خراسان (اگر اشتباه نکنم) شد و وزیر دادگستری نیز سناتور! معلوم شد که علم یا هویدا سفارش آن‌ها را به محمدرضا کرده است.
و اما بقیة سرگذشت خسروانی. خسروانی در جوانی چند بار قهرمان دوچرخه‌سواری شد و سپس باشگاه تاج را تأسیس کرد، که محل آن خیابان شمالی بهارستان (نزدیک باغ علی امینی) بود. محل خدمت خسروانی در ژاندارمری بود. مدتی فرمانده ناحیه ژاندارمری استان مرکزی شد و زیردست اویسی خدمت می‌کرد و در زمان هویدا سرپرست سازمان تربیت بدنی شد. او در همه مشاغل کارش توأم با کلاشی و سوءاستفاده بود. گاهی مرا به منزلش دعوت می‌کرد و در این دیدارها متوجه بودم که به هیچ‌وجه صداقت ندارد. خسروانی رفیقه‌ای داشت که زنش می‌دانست. او تمایل داشت که زنش را طلاق دهد و زن هم می‌خواست از او جدا شود. به هر حال، زن خسروانی ترتیبی داد که خسروانی او را طلاق دهد و 5 میلیون تومان مهریه به اضافه جواهرات و البسه بسیار گران‌قیمت اخذ کند. در واقع، پیش از انقلاب خسروانی زنی نداشت. او در آستانه انقلاب حدود 58 سال سن داشت، ولی جوان و ورزیده مانده بود. تحصیلات وی نیز حداکثر همان دانشکده افسری بود. چند روز پیش از پیروزی انقلاب، خسروانی برای خداحافظی با من به کلوپ "ایران جوان " آمد و گفت که می‌خواهد به ترکیه برود. ولی بعدها، نصرت‌الله (برادرم) گفت که در اسپانیا مستقر شده، ولی زن سابقه وی و 2 دختر و دامادهایش در ایران بودند و در خانه واقع در الهیه زندگی می‌کردند. چون سند خانه به نام خسروانی بود، چند بار از "بنیاد مستضعفان " برای تخلیه به آن‌ها مراجعه شده بود. لذا، روزی زن خسروانی به خواهرم(توران) مراجعه کرد و براساس شایعاتی که درباره من وجود داشت، خواستار کمک من شد. توران گفته بود که نمی‌دانم این شایعات درست است یا نه، به هر حال هرگاه تلفنی تماس گرفت تقاضای شما را خواهم گفت. خواهرم موضوع را به من گفت. گفتم: اگر باز مراجعه کرد بگویید تا حال تلفن نکرده و از محل او اطلاع نداریم. مجدداً مراجعه کرد و توران همین جواب را داد و دیگر مراجعه نکرد.


دسته ها : انقلاب اسلامی
پنج شنبه 1387/11/24 18:15
X