شیطانی به نام اشرف پهلوی

بررسی شخصیت اشرف از این نظر واجد اهمیت است که او در دوران سلطنت محمدرضا چه در سیاست داخلی و چه در سیاست خارجی نقش بسیار مهم و اساسی داشت. قدرت اشرف در حدی بود که محمدرضا در مقابلش نمی‌توانست عرض‌اندام کند. محمدرضا شخصیت این خواهر را مکمل شخصیت خود احساس می‌کرد و در مقابل او ضعف روحی داشت. همان‌قدر که محمدرضا جبون بود، و در طول زندگی طولانی با او این جبن و ضعف فطری او را به‌خوبی دیده و شناخته‌ام، به عکس اشرف جسور و نترس بود. لذا، هرگاه محمدرضا با مشکل اساسی مواجه می‌شد یکی از مؤثرترین افراد در حل این مشکل اشرف بود.
برای آشنایی با شخصیت اشرف به ذکر خاطره‌ای از دوران دولت قوام‌السلطنه می‌پردازم:
همان‌طور که توضیح داده‌ام، علی‌رغم این‌که قوام مرتب به دیدار محمدرضا می‌آمد، معهذا محمدرضا از قدرت او شدیداً ناراحت بود و همیشه غمگین و در فکر بود. شب‌ها می‌دیدم که پس از صرف شام روی گوشه نیمکت می‌نشیند، کز می‌کند و به فکر فرو می‌رود. او از کارهای قوام احساس نارضایی می‌کرد و حاضر نبود بپذیرد که فردی مقتدرتر از او وجود دارد که دارای استقلال رأی و نظر است و لذا همیشه به کارهای قوام ایراد می‌گرفت: چرا به مسکو رفته، چرا پذیرفته که نفت شمال را به روس‌ها بدهد، چرا در فلان مسئله با من صحبت نکرده و رأساً تصمیم گرفته و غیره. طبیعی بود که قوام به‌عنوان یک سیاستمدار کارکشته حاضر نبود تابع یک جوان بی‌تجربه باشد و مانند هژیر یا سهیلی یا علی منصور بی‌شخصیت هم نبود که چاپلوسی محمدرضا را بکند. این مسائل برای محمدرضا غیرقابل تحمل بود.
یک شب من و اشرف و عبدالرضا در کاخ سفید سعدآباد نزد محمدرضا بودیم. بر سر میز شام محمدرضا صحبت را شروع کرد که این وضعیت دیگر فایده‌ای ندارد، این چه سلطنتی است و من تصمیم به استعفاء گرفته‌ام. اشرف از این حرف محمدرضا عصبانی شد و با تندی گفت: "این حرف‌ها چیست که می‌زنید. این‌گونه صحبت کردن برای شما صحیح نیست! " عبدالرضا هم صحبت کرد و البته متواضعانه محمدرضا را دلداری داد که ان‌شاءالله همیشه باشید و سایه‌تان از سر ما کم نشود و دیگر از این صحبت‌ها نفرمایید! ولی محمدرضا پاسخ داد که خیر، من تصمیم را گرفته‌ام و استعفاء خواهم داد. و با حالتی افسرده بلند شد و برای استراحت به اتاق‌خوابش رفت. ما نیز از کاخ خارج شدیم. سه نفری به بیرون کاخ رسیدیم. از پله‌ها پایین آمدیم. در مقابل استخری که در محوطه واقع است، اشرف گفت: "بایستید با شما کار دارم! " من و عبدالرضا ایستادیم. اشرف با عصبانیت گفت: "این‌که نمی‌شود. پدرم زحمت کشیده و این سلطنت را به‌دست آورده و حالا ایشان می‌خواهد به خاطر هیچ و پوچ آن را از دست بدهد. من دیگر حاضر به تحمل این وضع نیستم! " او سپس با گستاخی رو به عبدالرضا کرد و گفت: "تو سلطنت را قبول کن! " عبدالرضا از شنیدن این حرف بر خود لرزید که این چه گرفتاری عجیبی است که اشرف برایش درست می‌کند، این حرف ممکن است درز کند و به گوش شاه برسد. اگر خود او فردا صبح برود و بگوید یک گرفتاری است و اگرنگوید گرفتاری دیگر. لذا عبدالرضا رو به اشرف کرد و گفت: "این صحبت‌ها چیست می‌کنید؟! شما بهتر است به جای این حرف‌ها به اتاق شاه بروید و قبل از این‌که بخوابد او را نصیحت کنید و از این تصمیم منصرفش سازید! " اشرف پاسخ داد: "خیر، این صحبت‌ها را بارهاست که مطرح می‌کند. او شدیداً در این فکر است. در تنهایی هم نصیحتش کرده‌ام و فایده‌ای نداشته. لذا چون به نظر من در بین فرزندان پدرم تو از همه باهوش‌تر هستی، تو را برای سلطنت انتخاب می‌کنم و اگر تو انتخاب نکنی با غلامرضا صحبت خواهم کرد! " متوجه شدم که با شنیدن نام غلامرضا ناگهان عکس‌العملی در عبدالرضا پیدا شد و گفت: "من تحمل غلامرضا را ندارم. اگر این صحبت‌ها جدی است و قرار است او شاه شود من از ایران می‌روم. " اشرف پاسخ داد: "بسیار خوب، اگر تحمل غلامرضا را نداری خودت قبول کن! " عبدالرضا پس از مدتی مِن‌ومِن کردن گفت: "هر طور شما دستور دهید! " اشرف گفت: "دستور من همین است. می‌پذیری یا نه؟ چون می‌خواهم ترتیب کار را بدهم! " عبدالرضا پاسخ داد: "چشم! ".
اشرف سرخود این صحبت‌ها را نمی‌کرد. او با سفارت انگلیس ارتباط بسیار نزدیک داشت و به طور منظم از سفارت به دیدار اشرف می‌آمدند. محل ملاقات در خانه ثالثی بود و افرادی که می‌آمدند همه مقامات مهم سفارت بودند. لذا به‌نظر می‌رسد که انگلیسی‌ها به کمک اشرف روی طرح برکناری محمدرضا، در صورت ضعف او، کار می‌کرده‌اند.
به هر حال، عبدالرضا پذیرفت. اشرف سوار اتومبیلش شد و رفت. من و عبدالرضا هم از یکدیگر جدا شدیم. در آن زمان به من در کاخ سعدآباد منزلی داده بودند که جای خوبی بود. مسیر من طوری بود که اگر می‌خواستم از کاخ سفید به مسکنم بروم، باید از جلوی کاخ اشرف رد می‌شدم. به جلوی کاخ اشرف که رسیدم دیدم اتومبیلش نیست. ایستادم و از کلفت اشرف که بیدار نشسته بود تا او بیاید، پرسیدم که مگر نیامده؟ پاسخ منفی داد. حدس زدم که اشرف باید مستقیماً به دیدار مقامات انگلیسی رفته باشد. چند روزی گذشت و من دیدم که اشرف مرتب نزد محمدرضا می‌آید و فقط گوش می‌کند که او چه می‌گوید. لابد رفته بود و ترتیب کار را داده بود که اگر محمدرضا استعفاء دهد، عبدالرضا جانشین او شود. به هر حال، اشرف می‌آمد و فقط گوش می‌کرد و می‌دید که از استعفاء سخنی نیست. قوام رفت و مشکل محمدرضا حل شد و مسئله استعفاء را دیگر مطرح نکرد. این خاطره را برای اولین بار است که مطرح می‌کنم و آن‌موقع و پس از آن هیچ‌گاه به محمدرضا نگفتم، زیرا می‌دانستم که او خواهر و برادرش را رها نمی‌کند و در این میان فقط من بازنده خواهم شد. فقط منتظر ماندم ببینم چه می‌شود و دیدم که خبری نشد و محمدرضا از تصمیم خود منصرف گردید.
با نقش اشرف در دوران مصدق نیز آشنا هستیم و گفتم که او سهم مهمی در سقوط مصدق داشت. در دوران مصدق اشرف و شمس و مادر محمدرضا از ایران خارج شده و به پاریس رفتند. در آن زمان من در پاریس دورة دکترای حقوق را طی می‌کردم و روزهای تعطیل به دیدارشان می‌رفتم و گاه به گردش و سینما می‌رفتیم. در آن زمان، اشرف 3 بار به تهران آمد و با محمدرضا ملاقات کرد و برای سقوط مصدق باند و دسته سازمان داد. مصدق هم مسلماً از طریق شهربانی از فعالیت‌هایش باخبر بود ولی اقدامی علیه او نکرد. اشرف در پاریس برای من تعریف کرد که در سفر به تهران با خسروانی ملاقات کرده و ترتیبی داده که او و ورزشکارهایش در باشگاه "تاج " به نفع محمدرضا وارد عمل شوند. خود اشرف به من گفت که در تهران با اسدالله رشیدیان ملاقات کرده و او قول داده که 30 ـ 40 هزار نفر را به نفع محمدرضا به خیابان‌ها بریزد، که البته چنین نشد و آن‌ها تنها توانستند با رقمی حدود 2 ـ 3 هزار نفر و حداکثر 5 ـ 6 هزار نفر کودتا را پیش ببرند. مسلماً مصدق از همه این تماس‌ها اطلاع داشت و این‌که جلوگیری نکرد از عجایب روزگار است. فعالیت‌های اشرف در دوران مصدق توسط انگلیسی‌ها هدایت می‌شد و اصولاً اشرف از اول با انگلیسی‌ها بود و به هیچ‌وجه با آمریکایی‌ها تماس نداشت؛ حال اگر انگلیسی‌ها خودشان با آمریکایی‌ها هماهنگ می‌کردند، مسئله دیگری است.
پس از مصدق تا انقلاب، اشرف برای خود یک شاخه سیاسی ایجاد کرده بود و تمام رجال سیاسی که توسط محمدرضا از کار برکنار می‌شدند ـ مانند نخست‌وزیر، وزیر، امیرارتش و سایر افراد مؤثر ـ همه را پیرامون خود جمع می‌کرد. به عبارت دیگر، هر فردی که توسط محمدرضا دفع می‌شد توسط اشرف جذب می‌شد. محمدرضا هیچ‌گاه از او ایراد نمی‌گرفت که چرا این افراد را دور خود گرد آورده است. برخی از این افراد هفته‌ای یک بار به ملاقات اشرف می‌آمدند. اگر لیست ملاقات‌های روزانه اشرف بررسی شود مشاهده می‌گردد که در روز حداقل 7 ـ 8 نفر از رجال درجه یک کشور منزل او بودند. 90درصد این افراد عناصر شدیداً وابسته به انگلیس بودند. این افراد پس از مدتی مجدداً به مشاغل مهم می‌رسیدند و معاون وزیر یا سفیر می‌شدند و راهشان برای ترقی آتی باز می‌شد. درخواست اشرف برای انتصاب این افراد توسط وزراء به اطلاع محمدرضا می‌رسید و او پاسخ می‌داد: "انجام دهید، بی‌ایراد است! " پس، کاخ اشرف محل دسته‌بندی نبود محل سیاست بود. او هر چند گاه فعالیتش را به فرد معینی اختصاص می‌داد. مثلاً، مدتی به دنبال منوچهر اقبال بود، مدتی به دنبال ابوالحسن ابتهاج، مدتی تیمور بختیار، مدتی حسنعلی منصور و بعد از او نیز از هویدا حداکثر سوءاستفاده را می‌کرد.
اشرف، برخلاف شمس و محمدرضا، کودک مورد علاقه پدرش نبود و این مسئله اثر روانی عجیبی بر شخصیت او گذارد. به‌علاوه، اشرف زن زیبایی نبود ولی به‌شدت می‌خواست که زیباترین زن جلوه کند و این روحیه در او عقده خاصی ایجاد کرد. بعدها، شمس به زندگی عادی خود پرداخت و به حریم خود قانع بود. ولی اشرف، به‌عکس، همواره تلاش می‌کرد تا این احساس حقارت را با حرکت‌های غیرعادی جبران کند. پیش از این درباره ازدواج اشرف سخن گفتم و باید تکرار کنم که ازدواج او هم عجیب بود. رضا شاه، فریدون جم و علی قوام را احضار کرد و شمس و اشرف را نیز خواست و گفت، شمس که بزرگ‌تر است اول یکی از این دو را انتخاب کند. او نیز جم را، که خوش‌قیافه بود، انتخاب کرد و برای اشرف علی‌قوام ماند که هم زشت بود و هم بی‌استعداد در جمیع جهات به‌جز روابط جنسی. این آزمایش بدی در زندگی اشرف بود و در بقیه عمرش اثر شدید گذارد. اشرف در طول زندگی زناشویی خود با علی‌قوام، که تا رفتن رضا ادامه داشت، شدیداً از او متنفر بود. او از علی‌قوام دارای یک پسر به نام شهرام شد، که این پسر به نوبة خود یک منشأ فساد در کشور بود.
با رفتن رضا، اشرف و شمس هر دو از شوهرانشان جدا شدند. اشرف برای دیدار پدر به آفریقای جنوبی رفت و پس از مراجعت توقفی در مصر داشت. او در آن‌جا عاشق یک فرد مصری به نام احمد شفیق شد و خواستار ازدواج با او گردید. در بازگشت به ایران مسئله را با محمدرضا مطرح کرد و محمدرضا خواست که شفیق را ببیند. او به ایران دعوت شد و با محمدرضا ملاقات کرد. او را پسندید و موافقت کرد. اشرف از احمد شفیق دارای دو فرزند شد: یک پسر به نام شهریار شفیق که افسر نیروی دریایی بود و پس از انقلاب در پاریس ترور شد و یک دختر به نام آزاده شفیق که فساد و جاه‌طلبی را از مادرش به ارث برده است. باید اضافه کنم که قبل از ازدواج با احمدشفیق، اشرف مدتی شدیداً عاشق هوشنگ تیمورتاش، پسر تیمورتاش وزیر دربار رضا خان، شد و از محمدرضا اجازه خواست که با تیمورتاش ازدواج کند. محمدرضا به علت سوابق پدرش و تیمورتاش به‌شدت با این ازدواج مخالفت کرد. به هر حال، اشرف مدتی هم معشوقه هوشنگ تیمورتاش، که جوان خوش‌تیپی بود، شد.
بدبختی شوهران اشرف این بود که پس از ازدواج اشرف از قیافه‌شان بیزار می‌شد و تحمل دیدن‌شان را نداشت. او مدتی زن احمد شفیق بود و سپس از او جدا شد و در همان زمان در مسافرتی به پاریس عاشق فردی به نام مهدی بوشهری گردید. مهدی بوشهری از خانواده بزرگ و ثروتمندی بوشهری است. اشرف عاشق این پسر شد و با اصرار به محمدرضا گفت که حتماً باید با او ازدواج کنم. محمدرضا موافقت کرد. ولی پس از یک سال از بوشهری بیزار شد و به او گفت که دیگر تحمل ریختت را ندارم و این‌جاها نباش! بوشهری زرنگ بود و هر چند اسماً شوهر اشرف بود ولی کاری به کار او نداشت و رهایش کرد و اشرف این وضع را پسندید. مهدی بوشهری به پاریس رفت و در آن‌جا در "ایران‌ایر " شغل مهمی گرفت و چلوکبابی و عکاسی به راه انداخت و سر خود را گرم کرد. او به بهانه‌های مختلف پول زیادی هزینه می‌کرد و از محمدرضا می‌گرفت. او در ماه 2 ـ 3 روز به تهران می‌آمد و مستقیماً به طبقه بالای کاخ اشرف می‌رفت که مبادا خانم او را ببیند و حالش به هم بخورد! بوشهری با این تمهید تا انقلاب شوهر اشرف ماند و تصور می‌کنم هنوز نیز شوهر اسمی‌اش باشد. اشرف از بوشهری فرزندی ندارد.
آن‌چه گفتم درباره شوهران اشرف بود و اما درباره روابط نامشروع و فساد اشرف: اگر بخواهم در زمینة روابط جنسی اشرف وارد جزئیات شوم، خود کتاب مفصلی خواهد شد و لذا فقط به مهم‌ترین موارد می‌پردازم. در دوران رضا خان، که اشرف ازدواج نکرده بود از نظر جنسی کاملاً سالم بود. او مانند هر دختری عاشق می‌شد ولی فقط در همین حد. ولی، پس از رفتن رضا، او روابط بی‌بندوبار و از نظر فساد کم‌مانندی را شروع کرد. اگر قرار شود لیست مردانی که در دوران 37 ساله سلطنت محمدرضا با اشرف رابطه داشتند تهیه شود، علی‌رغم دشواری و غیرممکن بودن کار، چون حتی خود او نیز ممکن است همه را به یاد نیاورد، مسلماً لیست طویلی خواهد شد.
در زمان فوزیه، مدتی اشرف معشوقه تقی‌امامی شد. در مسافرت به مصر مدتی با ملک‌فاروق بود. در سال‌های 1331 ـ 1332 که در پاریس بودم و به دیدار اشرف می‌رفتم می‌دیدم که با 3 مرد رفیق است. 2 نفر اهل پاریس بودند و یکی افسر جوان اهل یوگسلاوی بود که گویا آجودان شاه یوگسلاوی بوده و به فرانسه پناهنده و تبعه شده بود و احتمالاً بی‌ارتباط با سرویس‌های جاسوسی نبود. در پاریس، اشرف از مادر و خواهرش جدا شده و برای خود اتاق جداگانه گرفته بود. من هرگاه به دیدارش می‌رفتم یکی از این 3 مرد را در اتاقش می‌دیدم. مثلاً ساعت 9 صبح به دیدار اشرف می‌رفتم و می‌دیدم که یک مرد گردن‌کلفت با لباس‌خواب در اتاق است و اشرف در تختخواب خوابیده و خمیازه می‌کشد. او در همان حال معرفی می‌کرد که ایشان سروان آجودان شاه یوگسلاوی است که ترور شده و ایشان به پاریس آمده تا پناهنده شود! دفعه دیگر می‌رفتم و ساعت 9 ـ 10 صبح می‌دیدم که پسر بلندقد و خوش‌تیپ فرانسوی با لباس‌خواب در دستشویی است و دست و رویش را می‌شوید و مشخص است که شب آن‌جا بوده. اشرف نیز با حالت کاملاً عادی او را معرفی می‌کرد.
در دورانی که همسر بوشهری بود، مدتی عاشق دکتر غلامحسین جهانشاهی شد، که در کابینه علم وزیر بازرگانی بود. پس از این‌که از وزارت برکنار شد او را رئیس دفترش کرد و در عین حال معشوقه‌اش هم بود، ولی این علاقه شدت نداشت. چند بار نیز ذوالفقار علی‌بوتو، که در آن وقع وزیر خارجه پاکستان بود، به تهران آمد و اشرف با وی بود. از این نمونه‌ها زیاد است و لذا به 3 مورد مهم می‌پردازم:
زمانی مصطفی قلی‌رام، مدیرعامل بانک عمران، به محمدرضا شکایت کرد که اشرف برای احداث ساختمان‌ها کن 300 میلیون تومان وام گرفته و حالا 300 میلیون دیگر می‌خواهد. محمدرضا، نصرت‌الله معینیان، رئیس دفتر مخصوص، را مأمور تحقیق کرد که بررسی شود که این پول‌ها برای چیست؟ چرا محمدرضا مستقیماً از خواهرش نمی‌پرسید، نمی‌دانم! معینیان به من نوشت که طبق دستور شاه تحقیق شود. معینیان از اشرف می‌ترسید و جرئت نداشت که مستقیماً تحقیق کند. من جهانشاهی، رئیس دفتر اشرف، را خواستم و گفتم: لابد این پول‌های گزاف و حیف و میل‌ها کار شما است! جهانشاهی بلافاصله گفت: "من بی‌گناه هستم و اشرف طرح خانه‌سازی کن را به جوانی داده و بهتر است او را بیاورم تا خودش توضیح دهد و مسئله برایتان روشن شود! " آن جوان را آورد. دیدم جوانی است 22 ـ 23 ساله و بسیار خوشگل. جهانشاهی او را معرفی کرد و گفت: "ایشان هستند! " از جوانک پرسیدم: طرح شما به کجا رسیده و تا به حال چه کرده‌اید؟ گفت: "در حال خط‌کشی هستیم! " گفتم: شما فقط برای خط‌کشی 300 میلیون تومان گرفته‌اید و حالا 300 میلیون دیگر هم می‌خواهید!؟ فهمیدم که جریان چیست. جهانشاهی، پس از رفتن پسرک، گفت که جریان این است و این همه پول را گرفته و به این جوانک فلان فلان شده داده! جهانشاهی شدیداً ابراز ناراحتی کرد و گفت: "این چه افتضاحی است، این چه بساطی است، من استعفاء می‌دهم! " خلاصه، اشرف این پول کلان را به این پسر داده بود. چرا؟ چون عاشق او شده بود. من جریان را به اطلاع محمدرضا رساندم و دستور داد که 300 میلیون دوم پرداخت نشود که پرداخت نشد.
ماجرای دیگر مربوط به پرویز راجی است. پرویز، پسر دکتر راجی، جوان بسیار خوش‌تیپی بود که مورد علاقه خاص هویدا قرار گرفت و هویدا او را رئیس دفتر خود کرد. این علاقه از چه بابت بود، اطلاعی ندارم ولی حدس می‌زنم! سپس، اشرف شدیداً عاشق پرویز شد و واقعاً او را کلافه کرد. به همین دلیل راجی در سن کم (شاید 32 ـ 35 سالگی) مشاغل حساس داشت و این اواخر سفیر ایران در انگلستان شد و تا زمان دولت بختیار در همین پست بود.
در این دوران من قائم‌مقام ساواک بودم. روزی اشرف تلفن زد و گفت: "برای یک ماه این پرویز راجی را تعقیب می‌کنی، تلفنش را گوش می‌کنی، از زن‌هایی که با آن‌ها رابطه دارد مخصوصاً در حالتی که در کنارشان است، عکس برمی‌داری و همه را مرتباً به من می‌دهی! " از این مسئله شدیداً جا خوردم. روشن بود که اگر دستور اشرف اجرا شود، همه ساواک باخبر می‌شوند. شرحی به محمدرضا نوشتم و توضیح دادم که اگر این درخواست اجرا شود، از این عملیات حدود 200 ـ 300 پرسنل مطلع می‌شوند، یا مستقیماً در جریان قرار می‌گیرند و یا گزارشات را مطالعه می‌کنند. توضیح کاملی از همه ابعاد مسئله برای محمدرضا نوشتم. گزارش به رؤیت محمدرضا رسید و به نزد من بازگشت. با کمال حیرت دیدم در زیر آن نوشته است: "انجام دهید! " محمدرضا نه تنها اهمیت نمی‌داد که خواهرش چه می‌کند بلکه اهمیت نمی‌داد که تمام کشور نیز از روابط خواهرش مطلع شوند. به هر حال، دستور اشرف اجرا شد. هر روز یک گزارش تایپ شده 200 ـ 300 برگی از اداره کل پنجم ساواک (که بخش فنی ساواک بود) به من ارائه می‌شد. این گزارش تلفن‌ها و رفت‌وآمدها و صحبت‌های شبانه‌روز راجی بود. عکس‌ها نیز ضمیمه آن بود و من همه را برای اشرف می‌فرستادم. این اسناد را اگر از بین نبرده باشند باید موجود باشد، چون یک نسخه آن به "دفتر ویژه اطلاعات " ارسال می‌شد که باید در بایگانی باشد و یک نسخه هم در اداره کل پنجم ساواک نگهداری می‌شد. این اسناد بسیار عجیب و شاید بی‌نظیر است و شامل مکالمات تلفنی راجی است. عجیب‌تر این‌که اشرف با وجودی که می‌دانست تلفن‌ها کنترل می‌شود به مکالمات خود با پرویز ادامه می‌داد و هیچ اهمیتی نمی‌داد که پرسنل ساواک مطلع می‌شوند، گویی اصلاً آن‌ها جزء آدم نیستد! مثلاً، اداره کل پنجم گزارش می‌داد که اشرف در ساعت فلان زنگ زد و گفت: "عزیزم، قربانت بروم، دیشب از عشق تو خوابم نبرد " و صحبت‌های عجیب و غریبی که قابل ذکر نیست، و یا ساعت 4 صبح به راجی زنگ می‌زد که من دارم آن‌جا می‌آیم! راجی خواب‌آلود جواب می‌داد: "ای بابا! خسته‌ام، می‌خواهم بخوابم. " و اشرف می‌گفت: "خواب بی‌خواب، آمدم‌، مبادا از خانه بیرون بروی! " و سوار اتومبیلش می‌شد و به‌سرعت خود را به خانی راجی می‌رساند. عکاس ساواک هم از همه صحنه‌ها عکس می‌گرفت و گزاشگر ساواک هم می‌نوشت: "ساعت 4 صبح والا حضرت اشرف وارد شدند و ساعت فلان هم خارج شدند. "! این ماجرا مدتی ادامه داشت. هدف اشرف این بود که مطلع شود که آیا راجی با زن دیگری هم رابطه دارد یا نه، و اگر دارد آن زن‌ها که هستند و چه صحبت‌هایی می‌کنند و عکس‌هایشان را ببیند.
این اواخر که راجی با فشار اشرف سفیر ایران در لندن شد، ایشان هفته‌ای یک‌بار به لندن می‌رفت و هدفش هم صرفاً دیدن راجی بود. راجی نیز در خاطراتش گاه اشاراتی دارد که به ژوان لُپن، محلی که ویلای اشرف در جنوب فرانسه در آن واقع است، رفتم و البته به بقیه ماجرا اشاره نمی‌کند. و یا می‌نویسد که به اتفاق اشرف به رامسر رفتم. کسی که مطلع نباشد تصور می‌کند که این دیدارها عادی است، ولی بنده که مطلعم می‌دانم که چه خبر است.
ماجرای دیگری که در رابطه با اشرف قابل ذکر است جریان قتل فجیع پالانچیان است:
من پالانچیان را ندیده‌ام ولی عکس او را مشاهده کرده‌ام. از همه رفیق‌های اشرف سر بود و این راجی در مقابل او صفر بود. قد رشید و صورت زیبایی داشت و بسیار خوش‌تیپ و خوش‌هیکل بود. پالانچیان از خانواده‌های بسیار متمول ارامنه ایران بود و نمی‌دانم که اشرف اولین بار او را در کجا دید که به شدت عاشقش شد.
زمانی که قائم‌مقام ساواک بودم، روزی نصیری مرا خواست. نصیری هیچ‌گاه مرا نمی‌خواست و ما در کارمان مستقل بودیم. به هر حال، برخلاف روال معمول، روزی مرا خواست و گفت: فلانی، گرفتاری عجیبی پیدا کرده‌ام. جریان را پرسیدم. گفت: "اشرف تلفن زده و می‌گوید پالانچیان را باید دستگیر کنید! آخر چرا؟ " البته نصیری پروایی نداشت و هرکس را می‌خواست دستگیر می‌کرد، ولی این قضیه فرق می‌کرد و نصیری از این وحشت داشت که مورد اعتراض محمدرضا واقع شود و لذا به من پناهنده شد. به هر روی اجازه محمدرضا کسب شد و پالانچیان توسط ساواک دستگیر و زندانی شد. علت دستگیری پالانچیان چه بود؟ بررسی کردم و معلوم شد که پالانچیان به عشق اشرف جواب منفی داده و کار به جایی رسیده که اشرف به در خانه‌اش می‌رود و التماس می‌کند که فقط اجازه بده 10 دقیقه وارد شوم و پهلویت بنشینم و پالانچیان با عصبانیت او را رد می‌کند که ولم کن، چه از جانم می‌خواهی، چرا اذیتم می‌کنی؟ اشرف که می‌بیند التماس فایده‌ای ندارد به ساواک دستور دستگیری او را می‌دهد که شاید بترسد و رام شود. لذا او را گرفتند و پس از یک ماه به دستور اشرف آزادش کردند. لابد تصور کرده بود که تنبیه شده و دیگر دستورش را اطاعت می‌کند.
پس از این جریان، اشرف به فردی به نام مجید بختیار، که فامیل ثریا بود و با پالانچیان صمیمیت داشت، دستور می‌دهد که من در نوشهر یک میهمانی می‌دهم و تو پالانچیان را به آن‌جا بیاور، ولی نگو که من در میهمانی هستم. پالانچیان دارای یک هواپیمای دوموتوره شخصی بود و با این هواپیما به اتفاق مجید بختیار به نوشهر می‌رود. در میهمانی، اشرف خودش را نشان نمی‌دهد و به دستور او، مجید بختیار به اتفاق عده‌ای دختر پالانچیان را مست می‌کنند و سپس او را به اتاق طبقه بالا می‌برد. در اتاق، ناگهان اشرف ظاهر می‌شود. با دیدن او مستی از سر پالانچیان می‌پرد. اشرف به پای پالانچیان می‌افتد و التماس و گریه می‌کند که به من رحم کن، دارم از عشق تو از بین می‌روم. ولی پالانچیان او را از خود دور می‌کند و باز جواب رد می‌دهد. اشرف هم عصبانی می‌شود و با حالت خشم از او جدا می شود و می‌گوید: "بسیار خوب، دیگر با تو کاری ندارم! " و از اتاق خارج می‌گردد. او به اتاق دیگری که 2ـ3 نفر از دوستانش بوده‌اند می‌رود و در آن‌جا به مأمورین ساواک دستور می‌دهد که هواپیمای پالانچیان را دست‌کاری کنند. یکی دو ساعت بعد، پالانچیان که سردرد داشته مجید بختیار را برمی‌دارد و برای هواخوری به کنار دریا می‌برد و ناگهان هوس می‌کند که سوار هواپیما شود. در این موقع هواپیمای پالانچیان توسط ساواک دست‌کاری شده بود و مجید بختیار هم اطلاع نداشت، ولی تصور اشرف این بود که پالانچیان فردا صبح به تهران پرواز خواهد کرد و در راه با کوه تصادم خواهد نمود و مرگش طبیعی جلوه خواهد کرد. ولی پالانچیان همان شب هوس پرواز روی دریا می‌کند و به اتفاق مجید بختیار سوار می‌شوند. هواپیما پس از چند کیلومتر پرواز ناگهان سقوط می‌کند و هر دو کشته می‌شوند.
اشرف مدتی نیز به ویگن خواننده بند کرده بود و او هم از رابطه با اشرف اکراه داشت. این‌ها همه یک‌صدم ماجراهای اشرف نیست و تنها عمده‌ترین مواردی است که اکنون در ذهن دارم.
در زمینه مالی نیز کارهای عجیب اشرف دست‌کمی از مسائل جنسی او نداشت. او به هیچ چیز بیش از مرد و پول علاقه نداشت و در این راه تا بدان‌جا رفته بود که علناً سر برادرش (محمدرضا) کلاه می‌گذاشت. اشرف رسماً پول می‌گرفت و شغل می‌داد، از وکالت تا وزارت و سفارت، و هیچ ابایی نداشت. سپس دستور می‌داد که در زمان اشتغالت هر کاری می‌خواهی بکن و این قدر به من بده! یکی از منابع مهم درآمد اشرف بلیت‌های بخت‌آزمایی بود که ماهیانه 4ـ5 میلیون تومان حق و حساب می‌گرفت. در این مسئله من مدرک داشتم و به محمدرضا هم گزارش کردم و البته او طبق معمول اهمیتی نداد.
اشرف یک قمارباز حرفه‌ای در حد اعلاء بود و قماربازهای حرفه‌ای را جمع می‌کرد و وارد محفل خصوصی محمدرضا می نمود. او از جمله فردی به نام اسکندری را پیا کرده بود که خویشاوند نزدیک ایرج اسکندری رهبر حزب توده بود. اسکندری توانسته بود با دوز و کلک اراضی فرودگاه مهرآباد را، که دولتی بود، به نام خود ثبت کند و سپس مجدداً با قیمت کلان به دولت بفروشد و میلیاردر شود. به هر حال، اشرف محمدرضا را به مجالس قمارش دعوت می‌کرد و سپس او را تشویق و تحریک می‌کرد که در پوکر از پس اسکندری برنمی‌آیی. محمدرضا هم از روی غرور لج می‌کرد که من او را داغان می‌کنم و فلان می‌کنم و به بازی می‌پرداخت. یکی دیگر از اعضاء باند قمار اشرف فردی بود به نام حاجبی، که از مأمورین ایادی بود (ایادی چند مأمور در اطراف محمدرضا داشت که یکی‌شان حاجبی بود). حاجبی از قماربازها و حقه‌بازهای درجه اول روزگار بود که دوست صمیمی محمدرضا شده و شب و روز در کنارش بود. به هر حال، محمدرضا با اسکندری و حاجبی به قمار می‌پرداخت. اشرف یا خودش بالای سر محمدرضا می‌ایستاد و دستش را می‌خواند و یا دختری را بالای سر محمدرضا می‌گذاشت و خلاصه با تقلب و رد کردن ورق از زیر میز کلک محمدرضا را می‌کندند. در این بازی‌ها اشرف چنان محمدرضا را تحریک می‌کرد که توپ 10 میلیون و 20 میلیون و 30 میلیون می‌زد و در نتیجه در یک شب اسکندری مثلاً 50 میلیون تومان از محمدرضا می‌برد. البته صحنه را به نحوی درست می‌کردند که گاهی هم محمدرضا ببرد، به‌خصوص زمانی‌که خسته یا عصبانی می‌شد، ولی در مجموع در یک شب حتماً محمدرضا 40 ـ 50 میلیون را می‌باخت. البته اعتبارش هم زیاد بود و پس از پایان بازی، اشرف دسته چک محمدرضا را می‌آورد و به دستش می‌داد و او نیز چک می‌کشید و امضاء می‌کرد. از این پول، اشرف قسمت عمده را خودش برمی‌داشت و به حاجبی و اسکندری هم چند میلیونی می‌داد. یکی دیگر از اعضاء محفل قمار اشرف فردی بود به نام نصرتیان، که او دیگر نیازی به کمک نداشت و چنان حقه‌باز بود که از آستینش ورق درمی‌آورد!
اشرف قاچاقچی بین‌المللی بود و به طور مسجل عضو مافیای آمریکاست. او به هر جا که می‌رفت در یکی از چمدان‌هایش هروئین حمل می‌کرد و کسی هم جرئت نمی‌کرد آن را بازرسی کند. این مسئله توسط بعضی مأمورین به من گزارش شد و من نیز به محمدرضا اطلاع دادم که اشرف چنین کاری می‌کند. محمدرضا دستور داد که به او بگویید که این کار را نکند. همین! چه کسی به اشرف بگوید، من؟ موقعی که خود محمدرضا نمی‌توانست یا نمی‌خواست جلوی اشرف را بگیرد، من که بودم و چگونه می‌توانستم؟! به هر حال، مسئله قاچاق موادمخدر و رابطه اشرف با مافیا به‌تدریج علنی شد و چندبار به افتضاح کشیده شد و در مطبوعات خارجی انعکاس یافم. مهم‌ترین این افتضاحات حادثه‌ای بود که در نیس فرانسه برای او رخ داد. یکی دو سال قبل از انقلاب، [در شهریور 1356] صبح زود اشرف از قمارخانه با اتومبیل به ویلایش حرکت می‌کرد و در کنارش دوست صمیمی او به نام فروغ ]خواجه‌نوری[ نشسته بود. ناگهان اتومبیلی جلویشان را سد می‌کند و فروغ را که از ترس به اشرف چسبیده بود با یک رگبار خلاص می‌کند. بعدها مشخص شد که آن‌ها از مافیا بوده‌اند و هدفشان ترور اشرف نبوده است. چون فروغ برای خود منافع بیش از حد می‌خواسته او را خلاص کردند و مستقیماً معامله را با اشرف انجام دادند. اشرف از این مسائل لذت می‌برد و زندگی معمولی برای او خسته کننده بود.
از اشرف هر کاری برمی‌آمد و شوخی‌های او هم عجیب و غیرعادی بود. به ذکر یک مورد می‌پردازم:
ابوالحسن ابتهاج دیکتاتورترین رئیس سازمان برنامه بود و علائم یک دیکتاتور را هم داشت: چانه پهن و محکم و برجسته و زخم‌معده. او زن بسیار فهمیده‌ای داشت که تنها عیب او این بود که از زیبایی بهره‌ای نبرده بود. در دوران محمدرضا دعوت از زنان زیبا به مجالس میهمانی مرسوم بود و در محافل دیپلماتیک تهران همیشه زنان زیبا و لوند در رأس لیست مدعوین سفارتخانه‌ها و میهمانی‌های سفرا جا داشتند تا سبب جلب دولتمردان ایرانی شوند. اشرف، که می‌خواست از پول سازمان برنامه حداکثر استفاده را برد، با یک زن زیبا به نام آذر طرح دوستی ریخت که شوهرش در سازمان برنامه یک کارمند جوان و عادی بود. آذر در عین جوانی و زیبایی دکتر دندانپزشک بود. در یک میهمانی که اشرف در هتل دربند تشکیل داده بود، من نیز دعوت شده بودم. زمانی که میهمانان مشغول صرف مشروب بودند، اشرف من و آذر و ابتهاج را به یک اتاق برد و در حضور آذر و ابتهاج به من گفت: "زن به این زیبایی دیده بودی؟ دکترس هم هست! " من گفتم: اگر دکترس هم نبود، زنی به این زیبایی ندیده بودم! گفت: "حالا این ابتهاج برای این زن ناز می‌کند. نظرم این است که ترتیب وصلتشان را بدهم! " گفتم: ابتهاج زن دارد! گفت: "آن که هیچ! " گفتم: آذر هم شوهر دارد! گفت: "این هم که هیچ! " (زن ابتهاج و شوهر آذر در سالن جزء مدعوین بودند). سپس اشرف به ابتهاج گفت: "حالا شما دو نفر را تنها می‌گذارم که ترتیب کار را بدهید! " اشرف و من از اتاق خارج شدیم و آن دو تنها ماندند. بعداً ابتهاج مرتب به خانه آذر می‌رفت و روابط جنسی شدید داشتند. ابتهاج ساعاتی به خانه آذر می‌رفت که می‌دانست شوهرش در سازمان برنامه کار دارد. یکی از این روزها که ابتهاج به خانه آذر آمده بود، بدون این‌که ابتهاج بفهمد، آذر به شوهرش تلفن می‌کند که زود به منزل بیا کار دارم. شوهر سریع خود را به منزل می‌رساند. در این فاصله، آذر در تختخوابش روابط را با ابتهاج به طور شدید و عاشقانه شروع می‌کند. شوهر وارد اتاق‌خواب می‌شود و صحنه را می‌بیند. ابتهاج به شوهر می‌توپد که تو کارمند قاچاق هستی و در این موقع چرا به منزلت آمده‌ای! این صحنه سبب می‌شود که شوهر آذر را طلاق بدهد و ابتهاج مجبور شود با او ازدواج کند. تردیدی نیست که طراح اصلی نقشه حضور بی‌موقع شوهر آذر، اشرف بوده است. اما آذر به ابتهاج اکتفا نکرد و رفیق عبده شد. علی عبده صاحب بولینگ معروف شمیران بود و آذر ابتهاج هم یک بولینگ در ونک داشت. عبده زرنگی کرد و در موقع معاشقه با آذر زیر تختخواب ضبط صوت گذاشت و گفته‌های عشقی آذر را ضبط کرد. او سپس آذر را تهدید کرد که اگر بولینگ خود را تعطیل نکنی این نوارها را به شوهرت (ابتهاج) خواهم داد. آذر نیز 7 نفر چاقوکش فرستاد و آن‌ها زخم‌های شدیدی به عبده وارد آوردند. عبده به دادگستری شکایت کرد و آذر هم از طریق اشرف به محمدرضا شکایت کرد. موضوع به من ارجاع شد که دوستانه حل کنم. عبده را راضی کردم که از شکایت خود صرف‌نظر کند که کرد و موضوع خاتمه یافت. (در همین‌جا باید اضافه کنم که آذر ابتهاج اهل بابل بود و خواهری داشت به نام مهین صنیع که او نیز مانند خواهرش فاسد بود و از طریق جنسی نماینده مجلس شد. مهین در محافل درباری به شیک‌پوشی شهرت داشت.)
این بود چهره اشرف، دومین فرد خانواده پهلوی پس از محمدرضا! زنی که در هر زمینه در حد اعلای افراط و گستاخی است و می‌توانم او را به حق "فاسدترین زن جهان " بنامم. در تاریخ زنان فاسد جهان، تالی اشرف یا نیست و یا نادر است: معتاد، قاچاقچی موادمخدر، عضو مافیای آمریکا، بیمار جنسی و زنی که به قول خودش اگر هر شب یک مرد تازه نبیند خوابش نمی‌برد!

*خانواده محمدرضا

توضیحاتی که قبلاً داده‌ام، دسته‌بندی‌ها و وضع درونی خانواده پهلوی را از دوران رضا تا حدود زیادی روشن کرده است. در صفحات پیش دربارة "باند "های اصلی دربار پهلوی، محمدرضا و محفل و اطرافیان متنفذ او مانند پرون و ایادی، که هر یک در مقطعی قدرتمندترین افراد دربار محسوب می‌شدند، اشرف و باند فاسد و قدرتمند او در دربار، فرح و باند چپاولگر او که به‌ویژه در دفتر فرح و در سازمان برنامه به غارت کشور مشغول بودند، سخن گفته‌ام. اکنون در حدی که حافظه‌ام یاری دهد می‌کوشم تا به سایر مسائل دربار بپردازم:
کاخ تاج‌الملوک، مادر محمدرضا، در طول سلطنت او یکی از کانون‌های قدرت در دربار بود. در دوران ثریا، تاج‌الملوک دسته‌بندی شدیدی علیه او به راه انداخت، در حالی‌که در دوران فرح بهترین روابط میان مادر محمدرضا و فرح برقرار بود. علت آن بود که فرح، با زیرکی، هر روز به او تلفن می‌کرد و یا شخصاً می‌آمد و احوالپرسی می‌نمود. این روابط به حدی پیش رفته بود که تاج‌الملوک، فرح را از دخترهایش بیش‌تر دوست داشت. در دوران محمدرضا، در کاخ تاج‌الملوک دیگر از مشهدی‌ها (خانواده ناظر) خبری نبود و به جای آن‌ها علم یکی دو نفر از عوامل شیرازی خود را وارد کرده بود که همه کاره کاخ شده و برای علم و رابطین خارجی او خبر می‌بردند. ماجرا این بود که با وساطت علم، تاج‌الملوک بی‌سر و صدا با فردی به نام صاحبدیوانی (فامیل قوام شیرازی) که خویشاوند زن علم (دختر قوام شیرازی) بود، ازدواج کرد و خواهر او به نام احترام‌الملوک همه کاره کاخ مادر محمدرضا شد. احترام شیرازی زن ذوالقدر بود که مدتی نماینده شیراز در مجلس شد. احترام، به علت حسادت، به‌تدریج زیرپای برادرش را روفت و تا انقلاب همه کاره کاخ تا‌ج‌الملوک بود. او هرکس را می‌خواست راه می‌داد و هرکس را می‌خواست رد می‌کرد. احترام در رابطه با من جرئت نمی‌کرد دخالتی کند و ظاهراً خود را دوست من نشان می‌داد. بنابراین، کاخ مادر محمدرضا زیر نفوذ کامل علم قرار داشت. از جمله افرادی که به آن‌جا رفت و آمد داشتند، 2 برادر به نام فتوحی بودند که هر دو دکتر بودند و هر شب با همسرانشان به کاخ می‌آمدند. خاله محمدرضا هم می‌آمد (دربارة او و رابطه‌اش با افسران آمریکایی در زمان جنگ قبلاً صحبت کرده‌ام). خاله محمدرضا همسر محسن حجازی (دکتر طب) بود که تمام عمر در آلمان و زنش در ایران به‌سر می‌برد. محسن حجازی به علت خویشاوندی با محمدرضا سناتور شد و فرد بی‌ارزشی بود.
شمس هیچ‌گاه دوستان خود را عوض نمی‌کرد. چند زن مشهدی که از اول بودند تا انقلاب در کاخ او ماندند و او بیش‌تر با این افراد رفت و آمد داشت. مادر سرلشکر پاکروان و زن سهیلی (نخست‌وزیر سابق) نیز اکثراً نزد او بودند. شمس سعی می‌کرد که با همه دسته‌جات و باندهای دربار خوب باشد. او در سیاست دخالت نمی‌کرد و سرگرم زندگی‌اش بود. شمس و شوهر (پهلبد) و فرزندانش همه مسیحی شده بودند. محمدرضا هر چند از این کار خوشش نیامد و آن را نقطه‌ضعفی برای سلطنت و خانواده خود تلقی کرد،‌ معهذا عکس‌العملی نشان نداد، ولی اصرار داشت که مسئله مخفی بماند. یکی از دوستان شمس، مهین خدیوی بود که شوهرش (خدیوی) معاون وزارت کشاورزی نیز شد. من متوجه سوءاستفاده او شدم و پرونده‌ای تشکیل دادم و از کار برکنار گردید، ولی مهین کماکان دوست شمس باقی ماند. مهین زن معمولی و بی‌اطلاعی بود و از سیاست سردرنمی‌آورد. شمس نیز مانند سایر خواهران و برادران محمدرضا، رئیس ده‌ها سازمان خیریه و غیره بود که مراکز سوء استفاده بودند. از جمله، ریاست عالیه شیر و خورشید سرخ با شمس بود که توسط [حسین] خطیبی اداره می‌شد و او سوءاستفاده‌های کلان کرد. معاون خطیبی، دکتر عباس نفیسی بود که فرد بی‌ارزشی است.
شمس خواهرزاده‌های ملکه عصمت (زن رضا و مادر عبدالرضا و فاطمه و غیره) را نیز در پناه خود داشت و دختری را که از کودکی بزرگ کرده بود به یکی از آن‌ها داد. خواهرزاده‌های عصمت، 3 برادر بودند که مبشر نام داشتند؛ یکی [ایرج مبشر] آجودان کشوری محمدرضا بود و هوش متوسطی داشت، دومی [علی مبشر] کارمند وزارت دارایی و سپس وزارت راه و زمانی رئیس فدراسیون فوتبال بود و با دختر خوانده شمس ازدواج کرد، سومی نیز کارمند ساواک بود [امیر احمد مبشر]. خانه این سه برادر در زعفرانیه در کنار هم قرار داشت.
زن دومی که نزد شمس بزرگ شد، دختری به نام مهستی بود که او را از پرورشگاه برداشت. پدر دختر یک سروان بود که فوت کرده بود و خانواده دختر که از عهده هزینه معمولی او برنیامدند او را تحویل پرورشگاه دادند. او به علت زیبایی و هوش فوق‌العاده در دربار جلوه کرد و ندیمه شس شد و در میهمانی‌های رسمی همیشه دعوت می‌شد و جزء خانم‌های شیک و زیبای میهمانی محسوب می‌گردید. من در آن موقع در قلمستان خانه داشتم و مهستی نیز به اتفاق خانواده‌اش در همین محله سکونت داشت و خانه او 200 قدم با خانه من فاصله داشت. لذا، من شب‌های جمعه او را از دربار به خانه‌اش می‌رساندم. او هیچ‌وقت مرا به خانه‌اش دعوت نکرد. من احساس می‌کردم که علت این است که زندگی خوبی ندارند و اهمیت نمی‌دادم. علت علاقه من به مهستی در آن زمان، شباهت زندگی ما دو نفر به هم بود و لذا در برخوردهایم سعی می‌کردم که عقده‌ای در او ایجاد نشود. آن‌چه من درباره وضع خود در دربار احساس می‌کردم، او نیز همین احساس را داشت و لذا مراقب بودم که شوهر خوبی بکند. زمانی‌که چنین فردی پیدا شد، در اطراف او تحقیقات کامل نمودم و آن‌ها ازدواج کردند. بیش از 30 سال از ازدواج آن‌ها می‌گذرد و تا آن‌جا که اطلاع داشتم، زوج خوشبختی بودند.
پس از تاج‌الملوک و شمس، مهم‌ترین فرد خانواده محمدرضا (البته به‌جز اشرف که حساب جداگانه داشت) عبدالرضا بود. او چون از طرف مادر قاجار بود، همیشه خاندان قاجار طرفدار او بودند و در سال‌های پس از شهریور 1320 حتی این تصور وجود داشت که اگر محمدرضا کنار برود او را جانشین نمایند. در روزهای برکناری رضا شاه، انگلیسی‌ها نیز چنین احتمالی را مدنظر داشتند. عبدالرضا فارغ‌التحصیل دانشگاه هاروارد در رشته علوم سیاسی بود و در بین خانواده پهلوی شاخص بود و احترام زیادی به من می‌گذارد. معهذا، او زرنگ‌تر از آن بود که محمدرضا بتواند از او ایرادی بگیرد و یا نسبت به وی حساس و بدگمان شود. به عکس، محمدرضا مسئولیت‌های زیادی به او واگذار کرد.
و اما علیرضا و مرگ او. همان‌طور که گفتم، در روزهای شهریور 1320 انگلیسی‌ها با علیرضا تماس داشتند و او را برای جانشینی احتمالی محمدرضا در نظر گرفته بودند و با وی ملاقات‌های متعدد داشتند. محمدرضا از این تماس‌ها اطلاع داشت؛ هم خوشش نمی‌آمد و هم نمی‌توانست اعتراض کند و لذا سکوت کرد. بعدها علیرضا در یک سانحه هوایی از بین رفت و این شایعه به‌سرعت سر زبان‌ها افتاد که کار محمدرضاست. این مسئله در دربار نیز شایع شد و اعضاء خانواده، محمدرضا را مقصر می‌دانستند و محمدرضا سکوت می‌کرد. واقعیت امر چه بود؟ نمی‌دانم، و اطلاعی از نقش محمدرضا در این حادثه ندارم. ولی باید توضیح دهم که سانحه هوایی را به‌ آسانی و با دستکاری ساده به‌خصوص در شمع‌ها و کاربراتور و باک‌بنزین هواپیما، می‌توان ترتیب داد. در مورد پالانچیان چنین موردی را شرح دادم. مورد دیگری را که به خاطرم است نیز شرح می‌دهم:
زمانی محمدرضا به بازدید سد کوهرنگ اصفهان رفته بود. همراهان او (از جمله من) قبلاً خود را با اتومبیل به محل رسانده بودند. در آن‌جا من فرمانده هوایی اصفهان را دیدم که افسری به نام سرگرد هوایی موسوی بود. او در دانشکده افسری با من همکلاس بود و به توده‌ای بودن شهرت داشت. ناراحت شدم که چگونه او توانسته با این سابقه چنین شغلی داشته باشد. در مراجعت، محمدرضا با فرمانده لشکر اصفهان در هواپیما قرار گرفتند و به طرف اصفهان حرکت کردند. من و سایر همراهان با اتومبیل و به سرعت به‌طرف اصفهان حرکت کردیم. و میانه راه، در دامنه کوه و نزدیک جاده، ناگهان هواپیمای واژگون شده محمدرضا را بر روی زمین دیدیم. وقتی خواستیم به محل حادثه برویم، یک دهاتی گفت که دو سرنشین هواپیما سالم بودند و با یک اتومبیل کرایه به طرف اصفهان حرکت کردند. ما سریعاً به اصفهان رفتیم و هر دو را کاملاً سالم دیدیم. محمدرضا گفت که 5 ـ 6 دقیقه پس از پرواز، بنزین به موتور نرسید و موتور از کار افتاد و او با کم کردن ارتفاع توانست خود را به محل مسطحی رسانده و فرود آید. مکانیسین هواپیما گفت که نقص از کاربراتور بوده و مقداری اجسام نرم از آن خارج کرد. برای من مسلم شد که کار، کار همان موسوی توده‌ای است، ولی چون دلیل نداشتم طرحش را مصلحت ندانستم. پس از ورود به تهران در تماس با ضداطلاعات ارتش ترتیب انتقال او را به قسمت‌های اداری دادم.
درباره سایر فرزندان رضا شاه، حتی اگر یک کلمه نوشته شود اضافی است؛ چون موجوداتی بی‌اثر و بی‌فایده و اهل عیش و نوش و سوءاستفاده بودند و عرضه‌ای نداشتند که دسته‌بندی کنند. ولی در کنار آن‌ها عده‌ای بودند که از وجودشان سود می‌بردند. مثلاً، غلامرضا با جهانبانی‌ها وصلت کرده و دختر سرلشکر منصور جهانبانی (برادر سپهبد امان‌الله جهانبانی) را گرفته بود. پدرزن غلامرضا مدتی رئیس پلیس راه‌آهن بود و سپس سناتور شد. دار و دسته جهانبانی نیز در دربار و کشور نفوذ داشتند و مادرزن غلامرضا این اواخر نماینده شیراز در مجلس شد. یکی از مراکز نفوذ جانبانی‌ها شیراز بود و شهناز پس از جدایی از اردشیر [زاهدی] با یکی از جهانبانی‌ها ]خسرو[ ازدواج کرد و نفوذ آن‌ها در دربار افزایش یافت. به هر حال، خود غلامرضا فرد بی‌بو و خاصیتی بود.
از افراد مؤثری که در یک دوره در خانواده محمدرضا نفوذ داشتند، ]محمد[ خاتمی، شوهر فاطمه، بود که ارتشبد و فرمانده نیروی هوایی شد و در ارتش نفوذ و اقتدار فراوان یافت. پس از این‌که خلبان محمدرضا در یک سانحه هوایی از بین رفت، گیلانشاه. خاتمی را، که سرگرد بود، به جای او به محمدرضا معرفی کرد. این فرد بسیار زود خود را به محمدرضا نزدیک کرد، به‌ویژه این‌که ورزشکار نیز بود و با محمدرضا وجه اشتراک داشت. خاتمی در وقایع 25 مرداد و فرار محمدرضا خلبان او بود. وی بدین‌ترتیب به دربار راه یافت و با فاطمه، که از شوهر قبلی‌اش جدا شده بود، ازدواج کرد. شوهر قبلی فاطمه یک آمریکایی [به نام وینسنت هیلر] بود و فاطمه از او دو پسر [به نام‌های کیوان و داریوش] داشت. فاطمه از خاتمی نیز صاحب یک پسر شد. بدین‌ترتیب، خاتمی عضو موثر خانوادة پهلوی گردید. او پس از چندی با درجه سرهنگی فرمانده نیروی هوایی شد و گیلانشاه را کنار گذارد و با سرعت به درجه ارتشبدی رسید. مسلماً وابستگی او به محمدرضا در این ارتقاء نقش اصلی داشت، ولی به هر حال قانون نیروی هوایی نیز چنین بود که یک فرمانده، که خلبان هم باشد، می‌توانست در سن کم، مثلاً 40 سالگی، به درجه سپهبدی و ارتشبدی برسد. خاتمی در مدت کمی توانست در ارتش موقعیت کم‌نظیری پیدا کند و در عین حال مورد توجه جدی آمریکایی‌ها قرار گیرد. او حدود 15 سال فرمانده نیروی هوایی بود و بالاخره در یک سانحه هوایی کشته شد.

*ارتشبد جم و سرگذشت او

حال که بحث به خاتمی کشید، به‌جاست درباره فریدون جم هم سخن بگویم؛ هرچند او در این دوره دیگر عضو خانواده پهلوی نیست:
قبلاً درباره فریدون و خانواده‌اش و ازدواج او با شمس توضیح داده‌ام. من از سال 1316 که فریدون برای ازدواج با شمس به تهران آمد با او دوست صمیمی بودم و این صمیمیت تا قبل از انقلاب ادامه یافت. پس از انقلاب نیز که شاهرخ (پسرم) برای سفر به آمریکا چند روز در انگلستان ماند، به دستور من با جم ملاقات نمود.
فریدون از پایین‌ترین درجه عاشق نظام بود و تقریباً تمام وقت خود را به مطالعه کتب نظامی می‌گذراند و آن هم از طریق مطالعه متن اصلی، چون به انگلیسی و فرانسه تسلط کامل دارد و بعدها که سفیر ایران در اسپانیا شد به زبان اسپانیولی نیز تسلط کامل پیدا کرد. اکثر بحث‌های او نیز دربارة مسائل نظامی بود و در این زمینه به حدی تسلط داشت که می‌توانست مثلاً ساعت‌ها به طور مستند از ارتش آمریکا انتقاد کند. با حافظه خوبی که داشت اشعار زیادی حفظ کرده بود که به موقع بیان می‌داشت. هرگاه خسته می‌شد به شعر و ادبیات می‌پرداخت که به آن نیز علاقه وافر داشت. فریدون عاشق زن و فرزند و کتابخانه و زندگی راحت خود بود. در خانه او دستور دهنده زن و فرزندش بودند و او هیچ‌کاره بود. در خانه‌اش به روی همه باز بود و هرکس می‌خواست، بدون توجه به مقام و درجه، می‌آمد و تعیین وقت قبلی لازم نبود. در این جلسات از مهم‌ترین مسائل مملکتی تا انواع شوخی و تفریح عنوان می‌شد. هیچ روزی کم‌تر از صدنفر به خانه او نمی‌آمدند. این آمد و رفت از ساعت 5 بعدازظهر تا 9 شب ادامه داشت. فریدون در مقابل این افراد خیلی راحت بود، با خوش‌رویی پذیرایی می‌کرد، در ملاقات با اشخاص کم‌رو نبود و با حسن‌نیت درخواست افراد را می‌پذیرفت. آن‌ها در مقابل برای زن و فرزندش کادوهای خوبی می‌آوردند و او تشکر می‌کرد و رد نمی‌کرد. نزدیک‌ترین دوستان جم، سرلشکر ناظم، قشقائی، شاپورجی و من بودیم. در بحث‌ها همیشه مرا در جهت مخالف خود می‌دید و همیشه جلوی من به سایرین می‌گفت: "این خیلی ناقلاست! " ولی بهترین دوستش بودم و مرا با هیچ دوست دیگری مقایسه نمی‌کرد. خود را کم‌تر از ژنرال‌های مهم خارجی نمی‌دید و با آن‌ها بحث نظامی می‌کرد. هر چه سایرین می‌گفتند می‌پذیرفت. به دروغ اعتقاد نداشت و اگر کسی به او دروغ می‌گفت و می‌فهمید عکس‌العمل نشان نمی‌داد. با هیچ رفیقی قهر نمی‌کرد. زیردستانش به سادگی از او سوءاستفاده می‌کردند و اگر به او می‌گفتند، می‌گفت حتماً اشتباه کرده! فریدون به شمس، زن اولش، همیشه علاقمند بود و اصلاً گویی عاشق او بود. با وجودی که شمس او را طلاق داده بود هیچ‌گاه احساس حسادت نکرد و چنین احساسی در وجود او نبود، نسبت به هیچ چیز. حتی اگر یک مرد زنش را بغل می‌کرد، به آن مرد می‌گفت: "مرسی "! با تمام این خصوصیات فاقد دشمن بود و همه با او دوست بودند. با هر زندگی می‌ساخت و همیشه خوش بود. شدیداً تحت تأثیر واقع می‌شد. اگر یک‌ساعت قبل فردی چیزی به او می‌گفت آن را می‌پذیرفت و یک‌ساعت بعد اگر فرد دیگری خلاف آن را می‌گفت این را نیز قبول می‌کرد.
حدود سال 1340 بود. مدتی بود که محمدرضا می‌خواست به فریدون شغل مهمی در ارتش بدهد. به من این مطلب را گفت و افزود که او باید مدتی در خارج از مرکز خدمت کند تا اگر به او شغل مهمی داده شد نگویند "افسر سالن " است. موضوع را به جم گفتم. محمدرضا او را به عنوان فرمانده لشکر به مهاباد اعزام داشت. چون خانواده خود را نمی‌توانست ببرد، از دوری آن‌ها رنج می‌برد و به‌خصوص مهاباد را از نظر بهداشت برای خود مناسب نمی‌دانست. به هر حال یک سال در مهاباد ماند و با من تماس تلفنی داشت. روزی با دلخوری گفت: "جایی بهتر از این‌جا پیدا نمی‌شد که ما را فرستادید! " به محمدرضا گفتم، گفت: "اگر بخواهد می‌تواند به شیراز برود. " جم خوشحال شد، چون خانواده خود (فیروزه و یک فرزند) را می‌توانست به شیراز ببرد. ولی وقتی از مهاباد به تهران آمد، محمدرضا او را جانشین رئیس ستاد کرد. در آن موقع رئیس ستاد بهرام آریانا بود، که پس از قلع و قمع عشایر جنوب (به عنوان فرمانده نیروهای جنوب) رئیس ستاد ارتش شده بود. لابد محمدرضا تصمیم به برکناری آریانا داشت و چنین نیز شد. پس از مدتی جم به جای آریانا رئیس ستاد ارتش گردید.
زمانی که جم جانشین رئیس ستاد بود، یک وابسته نظامی آمریکا (سرهنگ 2 نیروی هوایی) با وی دوست شد. این وابسته زن دلپذیری داشت که همیشه همراه خود می‌آورد. این زن، لابد به دستور شوهرش، خود را به جم نزدیک می‌کرد و جم، مانند من، از او خوشش می‌آمد. به هر حال، این وابسته ترتیبی داد که جم به آمریکا دعوت شود و او با این وابسته و زنش به آمریکا رفت (فیروزه نرفت). این مسافرت 3 ـ 4 ماه طول کشید و فریدون از نقاط مختلف آمریکا دیدن کرد و از فلوریدا، که در فصل بهار بسیار زیباست، خیلی خوشش آمد. فریدون، پس از بازگشت از آمریکا رئیس ستاد ارتش شد و ازهاری را (که سپهبد بازنشسته بود و به خاطر دخترش که شوهر آمریکایی دارد در آمریکا زندگی می‌کرد) به ارتش عودت داد و جانشین خود کرد. پس از مدت کوتاهی، ازهاری ارتشبد شد. این وابسته نظامی. تقریباً هر شب با خانمش، بدون وقت قبلی و خیلی خودمانی، به خانه جم می‌آمد و هر شب یک کاتولوگ سلاح و در برخی موارد نمونه‌هایی از یک اسلحه سبک را با خود می‌آورد. جم نیز، به دستور محمدرضا، سفارش خرید به طوفانیان می‌داد. این ماجرا ادامه داشت.
بالاخره، روزی محمدرضا دستور سفارش 2000 تانک "چیفتن " داد. در تانک "چیفتن " فقط موتور تانک را کمپانی‌های آمریکا تهیه می‌کردند و بدنه تانک را، که اصل قیمت بود، خود انگلیسی‌ها می‌ساختند و لذا سود اصلی به جیب شرکت‌های انگلیسی می‌رفت. وابسته نظامی آمریکا زیر پای جم نشست و از معایب تانک "چیفتن " داد سخن داد و فریدون را با خود هم عقیده کرد. فریدون نیز در دیدارها با محمدرضا به شرح عیوب تانک "چیفتن " پرداخت و با خرید آن مخالفت کرد. ولی محمدرضا در دستور خود پابرجا بود و می‌گفت: "این معامله انجام خواهد شد، چه بخواهید، چه نخواهید! " و جم پاسخ می‌داد که اگر این‌طور است وجود من در این پست چه فایده‌ای دارد! فقط این یک مورد نبود و قبلاً نیز جم در مواردی با محمدرضا مخالفت می‌کرد و بدتر این‌که، شب‌ها که 40 ـ 50 نفر از کاسب و تاجر و سروان و سرهنگ و سپهبد در خانه او جمع می‌شدند، به صحبت می‌پرداخت و بحث‌های خود با محمدرضا و جریان جدالش را تعریف می‌کرد! مسلماً در بین هر 10 نفر، یک نفر خبردهنده به اداره دوم ارتش بود و مطلب به‌سرعت به گوش محمدرضا می‌رسید. بارها به فیروزه گفتم: برو ببین جم جلوی چه اشخاصی چه می‌گوید! او می‌رفت و در گوشی سفارش می‌کرد ولی فایده‌ای نداشت. فریدون دوست داشت در خانه‌اش آزاد صحبت کند، در مقابل هر که می‌خواهد باشد.
در همین اثناء، اتفاق عجیبی افتاد که شاید توطئه برای برکناری جم بود، که به شکل عجیبی آلت دست آن آمریکایی شده بود. یکی از افسران در منزل خود میهمانی داده بود و از اکثر امرای ارتش دعوت کرده بود، که با خانم‌هایشان حضور یافتند. در این میهمانی یک غیرنظامی هم نبود و تقریباً تمام مقامات عالی ارتش آن‌جا بودند. من با چند نفر در کناری بریچ بازی می‌کردیم، ولی جم که دوست نداشت بازی کند، کنار حوض نشسته بود و ناظم هم در کنارش بود و با هم صحبت جدی می‌کردند. یکی از امرا 2 ـ 3 متری جم و ناظم با دیگری نشسته بود. وقتی صحبت جم و ناظم تمام شد، آن امیر نزد من آمد و گفت: "مطلب مهمی دارم! ". آن موقع هنوز ناظم بازنشسته نشده بود. به کناری رفتیم. گفت: "اقلاً نیم ساعت دائماً ناظم به جم اصرار می‌کرد که اجازه دهید من کودتا بکنم و بعد شما همه کاره خواهید شد و من هم تحت امر شما خواهم ماند! " جم از این سخن ناظم بیم داشت و چون ناظم زیاد اصرار می‌کرد، جم گفت: "این‌جا که جای این حرف‌ها نیست، باشد برای بعد! " از این اطلاع یکه خوردم، ولی چون جم را به‌خوبی می‌شناختم که اهل این حرف‌ها نیست و روحیات ناظم را هم می‌شناختم، مسئله را جدی نگرفتم و به محمدرضا نگفتم. مسلماً امیر فوق مستقیماً مسئله را به اداره دوم گزارش داده بود، زیرا مدت کمی بعد، ناظم، با وجود این‌که جوان بود، بازنشسته شد و فریدون نیز از ریاست ستاد ارتش برکنار گردید. مسلماً محمدرضا نیز مانند من مسئله را جدی نگرفت، وگرنه باید عکس‌العمل شدید نشان می‌داد.
یکی دو روز پس از برکناری جم، بدون اطلاع او، به محمدرضا گفتم: شما جم را که خوب می‌شناسید. فرد لایق و علاقمند به شماست و نظر بدی ندارد. اخلاقش را هم که می‌دانید. حال که برکنار شده شغلی به او واگذار کنید! محمدرضا گفت: "چه شغلی؟ " گفتم: سفیر در یک کشور اروپایی! بلافاصله جواب داد: "کاملاً موافقم. هم‌اکنون از وزیرخارجه سؤال کنید که کدام سفارت بلاتصدی است! " از وزیر پرسیدم و پاسخ داد: "اسپانیا! " به اطلاع محمدرضا رساندم. گفت: "فردا فرمانش را برای امضاء بیاورد! " (محمدرضا این کار را بیش‌تر به خاطر فیروزه کرد). بلافاصله به خانه جم رفتم و موضوع را گفتم. جم و فیروزه به حدی خوشحال شدند که قابل وصف نبود. پس از گذشت 4 سال سفارت در اسپانیا، فریدون از من یک سال تمدید خواست که محمدرضا با طیب‌خاطر پذیرفت.
در اسپانیا، فریدون به زبان اسپانیولی تسلط کامل پیدا کرد؛ در حدی که به این زبان شعر می‌گفت. در زمان سفارتش هم مورد علاقه شدید ژنرال فرانکو، دیکتاتور اسپانیا، بود که با او بحث‌های نظامی می‌کرد و هم مورد علاقه شدید دن کارلوس، شاه اسپانیا، که بحث سیاسی می‌کردند. او و فیروزه، همیشه مجاز بودند به کاخ بروند و با دن‌کارلوس و زنش و اعضاء خانواده سلطنتی ملاقات کنند. در موقع ترک اسپانیا، کارلوس از او خواست که در مادرید بماند و این ملاقات‌ها ادامه یابد. ولی جم لابد زندگی در انگلیس را ترجیح می‌داد و در عین حال جواب رد دادن برایش مشکل بود. لذا از دن‌کارلوس استدعا کرد که اجازه دهد به انگلیس برود و هر موقع لازم شود او را احضار نماید و ضمناً مجاز باشد گاهی به ملاقات بیاید. دن‌کارلوس موافقت کرد و به او یک پاسپورت سیاسی داد و در آن نوشت که جم تبعه افتخاری اسپانیا است. جم از این بابت نزد من خیلی افتخار می‌کرد و بدون شک اکنون نیز با خانواده سلطنتی اسپانیا رفت‌وآمد دارد.
جم وابستگی به سرویس‌های اطلاعاتی نداشت و از نظر شخصیتی چنین فردی نبود، ولی شاپورجی با او رفاقت داشت. یکی دیگر از کسانی که به خانه جم رفت و آمد می‌کرد، اژدری فراماسون بود که بعداً درباره‌اش توضیح بیش‌تر خواهم داد. زمانی که جم در اسپانیا بود، اژدری به من مراجعه کرد که خوب است جم فراماسون شود و اگر او بپذیرد برایش خیلی خوب خواهد شد و حتماً او را نخست‌وزیر خواهیم کرد! گفتم: "می‌دانید که فریدون اهل مقام نیست، اما من که وکیل او نیستم. بروید اسپانیا و با او صحبت کنید! " من شوخی کردم، ولی اژدری باورش شد و به اسپانیا رفت. در مراجعت به من گفت: "با جم خیلی صحبت کردم و گفت که اگر چنین مشاغلی برای او در آتیه خواهد بود ترتیب آن را بدهد تا فراماسون شود! " در نتیجه شریف امامی، رئیس فراماسونری ایران، با محمدرضا صحبت کرد و از او درباره عضویت جم در فراماسونری استفسار نمود. محمدرضا صریحاً جواب رد داد و بدین‌ترتیب مسئله فراماسون شدن جم خاتمه یافت.


دسته ها : انقلاب اسلامی
سه شنبه 1387/11/22 20:28
X