تعداد بازدید : 4577004
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
فصل سوم؛پرواز به مصر
پرواز به مصر سه ساعت هم طول نکشید. شاه که همیشه عاشق پرواز بود در کابین خلبان ماند تا اینکه بوئینگ 707 از قلمرو هوایی ایران خارج شد. چند کیلومتر عقبتر هواپیمای کمکی پرواز میکرد. طبق معمول در سفرهای خارجی، هواپیمای مزبور به علل امنیتی جامهدانها و بار و بنه را حمل می کرد. وقتی هواپیما قلمرو هوایی ایران را ترک کرد، شاه هدایت هواپیما را به خلبانش سرهنگ بهزاد معزی سپرد و برای صرف ناهار با ملکه به اتاق مخصوصش رفت. غذا در کاخ سلطنتی تهیه شده بود و اکنون توسط علی کبیری آشپز مخصوص شاه به سر میز آورده میشد.
هواپیمای شاه در قسمت جلو بخش باشکوهی برای خانواده سلطنتی و در قسمت عقب صندلیهایی برای ملتزمین رکاب داشت. در ایام گذشته مجموعه کاملی از آجودانها و درباریان و وزیران و منشیان و گاردهای محافظ در این قسمت مینشستند. اما در این پرواز هواپیما تقریباً خالی بود.
ارشدترین عضو در هواپیما امیراصلان افشار رئیس کل تشریفات بود. او تمایلی به عزیمت شاه نداشت ولی به او اطمینان داده بودند که شاه فقط برای گذراندن چند هفته «تعطیلات» از کشور خارج خواهد شد.
در صندلی کنار او سرهنگ کیومرث جهانبینی رئیس گاردهای محافظ شاه نشسته بود. جهانبینی هیچ شباهتی به افراد تنومندی که اغلب از مردان مهم حفاظت میکنند نداشت. او نسبتاً کوتاهقد بود، عینک میزد، موهای کمپشت داشت. در سندهرست انگلستان دوره آموزشی گذرانده و طی پانزده سال گذشته افسر گارد سلطنتی بود. عنوان رسمی جهانبینی فرمانده واحد مخصوص امنیت بود. او سایه شاه شمرده میشد و تقریباً هرجا که شاه به سفر میرفت با او بود. جهانبینی از معدود اشخاصی بود که تقریباً از یک ماه پیش میدانست آنها در شرف ترک ایران هستند. میگوید: فرصت زیادی برای آماده کردن خود داشتم. فقط نمیتوانستم باور کنم که دیگر باز نخواهیم گشت. بدین جهت تقریباً هرچه را که داشتم باقی گذاشتم.»
چندین گارد دیگر نیز در هواپیما بودند. از جمله سرهنگ یزداننویسی محافظ مخصوص ملکه و گروهبان علی شهبازی، همچنین امیر پورشجاع و محمود الیاسی پیشخدمت های مخصوص شاه. و بالاخره دکتر لوسی پیرنیا.
دکتر پیرنیا پزشک فرزندان چهارگانه شاه بود. (همگی آنان چند هفته پیش از پدر و مادرشان ایران را به مقصد آمریکا ترک نموده بودند.) او زنی بود ریزنقش و جذاب، با موهای قرمز. هیچ تمایلی به رها کردن خانوادهاش در ایران نداشت اما نسبت به ملکه وفادار بود و در ژانویه 1979 تشخیص داده بود که ملکه با یک مسئله جدی روبرو است. تقریباً هیچ زنی در کاخ سلطنتی باقی نمانده بود.
بسیاری از دوستان و ندیمههای شهبانو قبلاً کشور را ترک گفته بودند. مادرش نیز از تهران رفته بود. یکی از مستخدمههایش ازدواج کرده بود و تمایلی به رفتن نداش. یکی دیگر بسیار مذهبی شده بود. بعدها ملکه گفت: «او از مینیژوپ به زیر چادر رفت. اما در آخر کار به من التماس کرد که او را همراه ببرم. میگفت من کسی را ندارم، شما به جای مادرم هستید، خواهش میکنم مرا با خودتان ببرید. اما من احساس کردم که نمیتوانم یک نفر دیگر را با اعصاب خراب تحمل کنم. احتیاج به یک نفر آرامتر داشتم.» دکتر پیرنیا چند روز پیش از عزیمت برای خداحافظی با ملکه به کاخ رفت و پذیرفت که با او پرواز کند.
از میان این گروه کوچک، فقط چند ایرانی در ماههای بعد با شاه و ملکه باقی ماندند. اگر آنها میتوانستند پیشبینی تلخیها و رنجهای سفر طولانی را که در پیش داشتند بکنند، بدون شک وحشتزده یا دستکم شگفتزده میشدند. تبعیدی که اکنون شاه آغاز میکرد از پارهای جهات نه تنها بازتاب نخستین تبعیدش در 1953 بشمار میرفت، بلکه حتی تبعید پدرش رضاشاه را بخاطر میآورد.
رضا شاه از هر لحاظ شخصیتی جالب بود. او مثل بیسمارک کوشید ایران را با گامهای بلند به پیش ببرد و چهرهاش را تغییر بدهد، آن را متحد سازد و از سلطه بیگانگان نجات بدهد. اما سرانجام به دست بیگانگانی که از دیرباز در امور داخلی و زندگی ایرانیان دخالت میکردند سرنگون شد.
او در 1878 به دنیا آمده و فرزند یک افسر تهیدست بود. در آن هنگام ایران یکی از عقبماندهترین کشورهای خاورمیانه بشمار میرفت که به تیولهای عشایری تقسیم شده بود و پادشاه قاجار روز به روز نفوذ کمتری در آنان داشت. مملکت هنوز با انقلاب سیاسی و صنعتی که به تدریج از قلب اروپا به سراسر جهان پخش میشد تماس حاصل نکرده بود. دستگاه اداری ایران هنوز بسیار کوچک بود و قاجاریه تقریباً دست به هیچ اقدام اصلاحی نزده بودند. آنان حتی یک ارتش ملی تأسیس نکرده بودند و مؤسساتی نظیر مدارس و دادگاهها مانند بسیاری از کشورهای اسلامی در دست روحانیون بود.
قدرتمندترین نیروها در این سرزمین انگلیسیها و روسها بودند. نگرانی عمده انگلیسیها حمایت از راه هند و حفظ سلطه بر افغانستان، کشور حائل میان ایران و هند بود. ضمناً برایشان جنبه حیاتی داشت که ایران بتواند مانع از هرگونه پیشروی روسها به سوی جنوب شود. بدین سان مداخله انگلیسیها در امور ایران برای قاجارها جنبه مضاعف داشت. آنان از مداخله انگلیسیها خوششان نمیآمد ولی در عین حال از اینکه حضور انگلستان در ایران سدی در برابر نفوذ خردکننده روسیه است خشنود بودند. میتوان گفت ایرانیان انگلیسیها را مسئول همه بدبختیهای کشورشان میدانستند ولی از روسها بیشتر میترسیدند.
در سالهای آخر قرن نوزدهم انگلستان بر دربار ایران تسلط بود. به آنان حق ایجاد خطوط تلگرافی در سراسر کشور اعطا شده بود تا لندن بتواند با هند تماس بیشتری داشته باشد. در 1872 بارون جولیوس دو رویتر تعبه بریتانیا امتیاز انحصاری احداث راهآهن و استخراج تقریباً کلیه معادن ایران را بدست آورد. بعدها لرد کرزن امتیاز مزبور را چنین مامید: «کاملترین نوع واگذاری دربست کلیه منابع صنعتی یک کشور به سرمایههای خارجی که نظیر آن هرگز به وهم و گمان احدی درنیامده و در تاریخ سابقه نداشته است.» اعتراضها در داخله ایران بحدی بود که شاه ناچار شد امتیاز را لغو کند. آنگاه انگلیسیها ادعاهای حلوفصل نشده رویتر را برای سد کردن امتیاز راهآهن روسها بکار بردند. رقابت شدید میان دو قدرت بزرگ ادامه یافت و در پایان قرن نوزدهم هر دو آنان عمیقاً در جنبههای گوناگون زندگی ایرانیان درگیر شدند. این مداخلات به نحوی گسترده مورد تنفر مردم قرار داشت و هنگامی که انگلیسیها انحصار فروش تنباکوی ایران را بدست آوردند، تظاهرات بزرگی صورت گرفت و دولت ناچار شد امتیازنامه را لغو کند. از آن پس تا مدتی نفوذ روسیه پیشی گرفت.
یکی از وسایل اعمال قدرت روسیه بریگاد قزاق ایران بود که شاه به دنبال سفری به روسیه تأسیس کرده بود و تحت نظر افسون روسی اداره میشد. چند سال پیش از پایان قرن، رضاخان که نوجوانی بلندقد و پانزده شانزدهساله بود به نیروی قزاق پیوست. این واقعه اندکی پیش از آن روی داد که امتیاز دیگری باز هم به نفع انگلیسیها و به ضرر روسها به بیگانگان اعطا گردد. در 1901 یک انگلیسی به نام ویلیام ناکس دارسی «حق تفحص و استخراج و حملونقل و فروش نفت» در سراسر ایران را به استثنای پنج ایالت شمالی بدست آورد. ایالات مزبور نیز به خاطر حساسیت روسها مستثنی شدند. مخالفت روسها با چنین امتیازی بدین سبب نقش برآب شد که متن فارسی آن هنگامی که به سفارت روس ارائه گردید که مترجم آن به مرخصی رفته بود.
در 1907 انگلیسیها به منظور حفاظت از عملیات حفاری نفت و بدون توجه به حاکمیت ایران قوائی به این کشور اعزام داشتند و قراردادی در مورد تقسیم ایران به مناطق نفوذ با روسها امضا کردند: روسها در شمال و انگلیسیها در جنوب و یک منطقه بیطرف بین آندو که در اختیار دولت ایران قرار داشت. در 1908 نفت در جنوب غربی ایران کشف شد و یک سال بعد «شرکت نفت انگلیس و ایران» تأسیس گردید. در همین حال نیروی دریایی بریتانیا سوخت ناوگان خود را از زغالسنگ به نفت تبدیل کرد و با شروع جنگ جهانی اول نیاز بیشتری به این ذخایر جدید و با ارزش ایران یافت. دولت انگلستان بخش عمده سهام «شرکت نفت انگلیس و ایران» را خرید و شرکت مزبور از آن تاریخ با شرایطی در ایران به فعالیت پرداخت که بیشتر به نفع انگلیسیها بود تا ایرانیان.
در جنگ جهانی اول ایران بیطرفی خود را اعلام کرد اما همدلی ایرانیان با آلمان بود زیرا با بریتانیای کبیر و روسیه میجنگید. ایران مبدل به میدان جنگ شد. ترکها که متحد آلمان بودند وارد آذربایجان و غرب ایران شدند، قیصر آلمان حامی اسلام معرفی شد، مأموران آلمانی اجازه یافتند در نقاطی که انگلیسیها تاکنون منطقه نفوذشان میدانستند آزادانه فعالیت کنند. انگلستان سری با روسها امضا کرد که براساس آن روسها در پایان جنگ کنترل استانبول و داردانل را در دست میگرفتند و ایران بین آن دو کشور تقسیم میشد. در 1917 انگلیسیها و روسها تقریباً تمام خاک ایران را در تصرف داشتند.
در این هنگام انقلاب روسیه صورت گرفت. رهبران جدید شوروی در اواخر 1917 آنچه را قراردادهای نابرابر تزارها مینامیدند، بطور یک جانبه لغو کردند و در نتیجه افسران قزاق از ایران احضار شدند. انگلستان تصمیم گرفت سلطه خود را بر این کشور تحکیم کند و لذا در 1919 قراردادی بین ایران و انگلیس امضا شد که ایران را عملاً مبدل به تحتالحمایه بریتانیا میکرد. این قرارداد خشم طبقه تحصیل کرده را در تهران برانگیخت و هیچگاه به تصویب مجلس نرسید. در همین حال بود که ناسیونالیستهای ایرانی به فکر جلب حمایت آمریکا در برابر استثمار بریتانیا افتادند.
در اواخر 1920 افسر انگلیسی فرمانده قوای بریتانیا در ایران سرلشکر ادموند آیرونساید، چهرهای بس جالب بود. او در جنگ بوئرها شرکت کرده بود و الگوی جان بوکان برای شخصیت ریچارد هانای در کتاب سیونه پله قرار گرفته بود.
آیرونساید از مشاهده شخصیت (و وضع جسمانی) رضاخان بشدت تکان خورد. رضاخان در آن زمان درجه سرهنگی داشت و در اوایل چهلسالگی بود. آیرونساید در دفتر خاطراتش نوشت: «او مردی واقعی است، رکگوترین مردی است که تاکنون دیدهام...» آیرونساید قبل از آنکه در فوریه 1921 ایران را ترک کند به رضاخان اظهار داشت که انگلیسیها با دردست گرفتن قدرت توسط او مادام که شاه قاجار خلع نشود مخالفتی نخواهند داشت. در آن هنگام انگلیسیها در جستجوی «راه حل مرد قوی» برای مسئله حفظ ایران زیر نفوذ خودشان بودند.
رضاخان با نیروهای تحت فرمان خود به یک غیرنظامی به نام سیدضیاالدین پیوست تا کودتایی به راه اندازند و حکومت جدیدی به پادشاه ضعیف قاجار تحمیل کنند. تصور میشد که رضاخان طرفدار انگلیسیها باشد و وزیر مختار انگلیس در تهران بسادگی به شاه قاجار اظهار داشت که باید با او همکاری کند. او نیز همین کار را کرد. آیرونساید که در این هنگام کشور را ترک کرده بود و دفتر خاطراتش نوشت: «تصور میکنم همه مردم چنین میاندیشند که من کودتا را طرح و رهبری کردم. گمان میکنم اگر در معنای سخن دقیق شویم واقعاً من این کار را کردهام.»
در حقیقت حکومت جدید بعنوان یک مخلوق انگلیسی ظاهر نشد و به قول نیکی کدی، یکی از مورخان، «نقطه عطفی در تاریخ ایران بشمار میرفت.» حکومت مزبور استقلال بیسابقهای نسبت به غرب نشان داد و وعده پیشرفت کشاورزی و استقلال ملی و اقتصاد صنعتی مدرن و دیگر اصلاحات اجتماعی را داد. مناسبات با اتحاد شوروی عادی شد.
اندکی پس از کودتا، رضاخان وزیر جنگ و فرمانده کل قوا شد و به بازسازی ارتش پرداخت. در 1923 نخستوزیر شد و به تقویت حکومت مرکزی در برابر عشایر دست زد. رضاخان به آیرونساید قول داده بود که احمدضاه را خلع نخواهد کرد و تا مدتی به قولش وفادار ماند. ولی در 1925 قاجارها را برانداخت. او در نظر داشت جمهوری تأسیس کند اما شمار زیادی از رهبران مذهبی او را متقاعد ساختند که سلطنت باید حفظ شود. روحانیون میترسیدند همانطور که اخیراً در ترکیه روی داده بود در رژیم جمهوری آزادی عمل خود را از دست بدهند. بنابراین او در 25 آوریل 1926 به نام رضاشاه پهلوی شاهنشاه ایران تاجگذاری کرد. سلسله قاجار پایان یافته و سلسله پهلوی آغاز شده بود.
شاید تنها موردی که رضاشاه به توصیه روحانیون گوش داد پذیرفتن سلطنت بود. وی در سراسر دوران سلطنت خود کوشید ایران را بوسیله یک ارتش ملی قوی متحد سازد، مجبورش کرد که برای گام نهادن در راه ترقی و پیشرفت، بسیاری از موازین و قواعد قرن بیستم را بپذیرد. اعتراضات روحانیون عموماً نادیده گرفته شد.
الگو و قهرمان رضاشاه همسایهاش مصطفی کمال آتاتورک بود. او کوشید اصلاحاتی را که در ترکیه بعمل آمده بود در ایران نیز اجرا کند. در این کار از موفقیت قابل ملاحظهای برخودار شد. طی ده سال نخست سلطنت او، ایران شاید بیش از تمام دوره قاجاریه در یکصد و بیست سال گذشته پیشرفت کرد. جادهها و مدارس و بیمارستانهای متعدد احداث کرد، دانشجویان را برای تحصیلات عالیه به خارجه فرستاد - بیشتر به فرانسه و تعداد کمتری به آلمان، زیرا ایرانیان هنوز این دو کشور را که دشمنان سنتی انگلستان و روسیه بودند دوست خود میدانستند؛ صنایع پارچه بافی و قند و سیمان تدسیس کرد؛ برق را به ایران آورد؛ به اجرای یک طرح جاهطلبانه در مورد ساختمان راهآهن سراسری پرداخت که خلیج فارس را به بحر خزر متصل ساخت؛ قدرت رؤسای عشایر را کاهش داد و مجموعهای از قوانین عرفی تصویب و تحمیل کرد؛ اصرار ورزید که بیگانگان کشورش را به جای «پرشیا» ایران بنامند.
اما رضا شاه در ایجاد یک ایدئولوژی ملی به اندازه آتاتورک موفق نبود. آتاتورک قادر شد روحانیون را تحت کنترل درآورد و همانند تجار و روشنفکران مکانی برایشان در ترکیه جدید بیابد. او فرمانروایی خودکامه بود ولی مانند یک سیاستمدار قرن بیستم حکومت میکرد. برعکس، رضاشاه مانند شاه حکومت میکرد و خود را طرفدار تمرکز نشان داد و نه تفویض اختیارات. او روحانیون را مانعی در برابر برنامههای نوسازیاش پنداشت. اجرای بسیاری از مراسم مذهبی و تعزیه را قدغن کرد. زنان را از پوشیدن چادر در اماکن عمومی ممنوع ساخت. یکی از روحانیون را که جرأت کرده بود از رفتار زنان منسوب به شاه که بیچادر وارد حرم قم شده بودند انتقاد کند، تبعید کرد. گفته میشود یکی از آجودانهایش با کفش وارد حرم مطهر شده و با این کار خود حرمت این مکان مقدس را زیرپا گذاشته و سپس ریش آن روحانی را گرفته و او را بیرون کشیده تا شاه شخصاً او را به اتهام توهین به مقام سلطنت شلاق بزند.
رضاشاه زمینهای متعلق به روحانیون و مالکان بزرگ را نیز به زور گرفت و بخش عمده آنها را برای خود و خانوادهاش نگاه داشت. در واقع در سالهای 30 خانواده او از بزرگترین زمینداران ایران شده بودند و شاید یک ششم زمینهای حاصلخیز را مالک بودند. صرفنظر از این کار، اقدامات رضاشاه در اصلاح مؤثر کشاورزی ناچیز بود. در نتیجه تولیدات کشاورزی و سطح زندگی روستاییان بدون تغییر باقی ماند. هیچ بازار ملی برای کالاهای مصرفی یا صنعتی ایجاد نشد و بدینسان صنعتی شدن کشور به عقب افتاد.
رضاشاه یازده تن از فرزندانش را به رسمیت شناخت، هرچند که احتمالا، فرزندان دیگری هم داشت. ولعیهد او محمدرضا از همسر دومش تاجالملوک در 26 اکتبر 1919 به دنیا آمد. چند ساعت بعد خواهر دوقلوی او قدم به عرصه وجود گذاشت که نامش را اشرف گذاشتند و روابط او با برادرش در سراسر زندگی توأم با احساسات شدید و ناراحتیهای زیاد بود. سایر فرزندان تاجالملوک عبارت بودند از یک دختر بزرگتر به نام شمس و یک پسر به نام علیرضا که در یک سانحه هوایی در 1954 درگذشت.
رضاشاه در 1926 به دست خود تاج را برسر گذاشت و محمدرضا را به ولیعهدی تعیین کرد و از همه خواست که از آن پس وی را «والاحضرت» خطاب کنند. بزرگ شدن زیر سایه شخصیت خردکننده پدری که میخواست به ضرب شلاق ایران را مبدل به یک ملت سازد کار آسانی نبود. ولیعهد نیز مانند هرکسی در ایران از او بشدت میترسید.
مادرش ملکه تاجالملوک با رضاشاه فرق داشت. اگرچه او نیز تندخو و سرسخت بود، اما ریزنقش و ظریف مینمود. در سالهای بعد از او مرتباً به عنوان پیرزنی بدخلق نام میبردند. وقتی رضاشاه به دنبال تولد دو قلوها دو زن دیگر گرفت که برایش شش فرزند آوردند، او چندان هم آرام نگرفت.
محمدرضا درست برخلاف خواهر دوقلویش اشرف، کمرو و حتی نرم و ملایم و فاقد اعتماد به نفس بود. در هفت سالگی نزدیک بود از بیماری حصبه بمیرد. در آن روزها واقعاً هیچ دارویی در تهران وجود نداشت. پزشکان مردد بودند و اعضای خانواده در اطراف بستر بیماردعا میکردند. آنگاه تب به بالاترین درجه رسید و همه از او قطع امید کردند. محمدرضا ادعا میکرد که در این هنگام حضرت علی (ع) داماد پیامبر و دومین شخصیت مقدس اسلام به عقیده شیعیان بر او ظاهر شد و کاسهای به او داد که مایعی در آن بود. او مایع را نوشید. فردای آن، تب فروکش کرد و حال او رو به بهبود رفت. او در سراسر عمرش این داستان را تعریف میکرد. این یکی از معجزات متعددی بود که به عقیده او برایش روی داده بود. ادعا میکرد که نظرکرده خداست. (ولی هیچگاه روحانیون را دارای رهبری الهی نمیدانست.)
رضاشاه تحصیل نکرده بود و سواد کمی داشت اما مصمم بود که فرزندانش تحصیلات خوب داشته باشند. این بود که ولیعهد را به مدرسه لو روزه، مؤسسه بینالمللی مشهور سوئیسی برای جوانان ثروتمند فرستاد. بعدها اغلب میگفتند که محمدرضا در سوئیس به دموکراسی علاقمند شد ولی تلاشهای بعدی او در آشتی دادن این طرز فکر با طرز حکومت در ایران با اشکال مواجه گردید. او بعدها نوشت: «سالهایی که در سوئیس گذراندم مهمترین سالهای عمرم بود... من یاد گرفتم که دموکراسی چیست... هنوز به دموکراسی اعتقاد دارم ولی نه بدون انضباط، چون دموکراسی بدون نظم مترادف با هرجومرج است.»
هنگامی که نوجوان هفدهساله پس از پنج سال اقامت در سوئیس به ایران بازگشت تغییرات زیادی در اثراقدامات نوسازی پدرش روی داده بود. اکنون تهران دارای بولوارهای پردرخت با چراغ برق شده بود. ایران داشتن بعضی ارتباطات جهانی با غرب را در پیش گرفته بود. سراسر کشور تحت کنترل شدید پدرش قرار داشت. حتی کدخدایان دهات را تهران تعیین میکرد. با قدرت گرفتن ارتش استقلال عشایر درهم شکسته بود.
رضاشاه وظیفه عمدهای برعهده پسرش واگذار نکرد و محمدرضا را در دانشکده افسری گذاشت. محمدرضا نوزده ساله که شد، رضاشاه صلاح دید که ولیعهد باید ازدواج کند و در جستجوی همسری مناسب برای او در خاورمیانه - از نظر اصل و نسب - برآمد. بعدها پسرش نوشت: «او با رکگویی ذاتی خود - که شاید برای طرح برنامهها مناسبتر بود تا مسائل عاطفی - تحقیقاتش را شروع کرد.» مناسبترین کاندیدا فوزیه بود که تنها هفده سال داشت ولی زیباترین خواهر مورد علاقه ملک فاروق پادشاه مصر بود. دو نوجوان ازاین ترتیب آگاه شدند و در بهار 1939 با یکدیگر ازدواج کردند.
در آغاز کار، همه چیز به خوبی و خوشی گذشت. شاهزاده خانم همان قدر که زیبا بود اهل شوخی و تفریح هم بود. یکبار سیبل بیتون درباره او نوشت:
اگر بوتیچلی زنده میشد و میخواست تابلوی ونوس آسیایی یا بهار را نقاشی کند، مدل او میتوانست فوزیه باشد، او از مشاهده ملکه با چهرهای به شکل قلب و بیاندازه رنگپریده، چشمان آبی نافذ، لبان ارغوانی برگشت، موهای بلوطی تیره که به طرز زیبایی از پیشانیاش شروع میشد و به پشت سرش میریخت، غرق در شادمانی میشد.
تنها فرزند آن دو شهناز بود که در 1940 به دنیا آمد. اما از آن پس زناشویی روبه تیرگی گذاشت. در آن هنگام دربار مصر یکی از مدرنترین و پر رفتوآمدترین دربارهای جهان بشمار میرفت. چشم و گوش فوزیه باز بود و دستکم در اثر محبتهای برادرش که شیفتهاش بود به تجمل و نازپروردگی عادت کرده بود. در آن روزها تهران برعکس قاهره جامعهای فقیر و ابتدایی داشت. مانند این بود که شاهزاده خانم را از پاریس به یک شهرستان کوچک تبعید کرده باشند.
هنگامی که جنگ جهانی دوم آغاز شد، ایران ارتباط نزدکی با آلمان داشت. نازیها با پشتکار فراوان از رضاشاه پهلوی چاپلوسی و از تمایل او به آزاد کردن ایران از یوغ سلطه انگلیسیها و روسها بهرهبرداری میکردند. رضاشاه در سالهای اولیه سلطنت خود به یک سلسله توافق با مسکو نایل شده و به رژیم کاپیتولاسیون که براساس آن بیگانگان خارج از صلاحیت دادگاههای ایران قرار داشتند خاتمه داده بود. انگلیسیها این ترتیب را پذیرفتند ولی در 1932 که رضاشاه امتیاز نفت انگلیس را یک جانبه ملغی کرد خشمگین شدند. در 1933 یک قرارداد جدید 60 ساله با شرکت نفت امضا شد ولی انگلیسیها دیگر هیچگاه به رضاشاه اعتماد نکردند و از آن پس وی را به چشم دیکتاتوری بیاندازه غیرقابل اعتماد نگریستند - و تا حدودی حق داشتند. از اواسط دهه 1930 او همچون شاهان مستبد بدون مشورت با هیچکس حکومت میکرد.
جان کالویل دیپلومات انگلیسی که در سپتامبر 1937 در بخش شرقی وزارت خارجه انگلیس انجام وظیفه میکرد، بعدها نوشت: «حوزه عملیات اداره من ترکیه و ایران بود. مسائل مربوط به ایران تا اندازهای خستهکننده بود چون رضاشاه پهلوی دیکتاتوری بود که زود از جا درمیرفت. ما میبایست بخاطر منافع سرشاری که در شرکت نفت انگلیس و ایران (در حال حاضر شرکت نفت بریتانیا) داشتیم مخصوصاً با او مؤدبانه رفتار کنیم.... مسائل ترکیه هیجانانگیزتر بود.»
در خلال سالهای دهه 30 آلمانیها به بیرون راندن انگلیسیها از ایران حریصتر شدند. قطعنظر از اینکه اعلام میکردند ایرانیان آریایی واقعی هستند، مهمترین شریک تجاری ایران نیز شده بودند. بسیاری از تجهیزات سنگینی که رضاشاه بوسیله آنها میخواست کشور را صنعتی کند و بندر و جاده بسازد از آلمان میآمد. آلمانیها در احداث راه آهن سراسری به او کمک کردند. همراه با گردونههای ریلدار و سیل مهندسان، جاسوسان آلمانی و رشوه و تبلیغات نیز به خاکایران راه یافتند. در اواخر دهه روسها متوجه تهدیدی شدند که ارتباط اقتصادی آلمان و ایران به مناطق آسیای مرکزی در عقب شوروی وارد میکرد. انگلیسیها نیز از تعداد رو به افزایش «مستشاران» آلمانی و فعالیتهای سیاسی آنان در ایران بشدت احساس خطر کردند.
هنگامی که جنگ شروع شد رضاشاه بیطرفی ایران را اعلام کرد ولی حمله آلمان به شوروی این بیطرفی را غیرممکن ساخت. حضور گسترده آلمانیها در ایران بلافاصله مبدل به نیروی متخاصم نسبت به روسها و انگلیسیها گردید. کاروانهای کشتی که متفقین از راه اقیانوس منجمد شمالی به روسیه میفرستادند چنان زیر فشار آلمانیها قرار گرفت که میبایست راه دیرگی برای حمل مواد جنگی و کالا برای روسیه یافته شود. چه راهی میتوانست بهتر از ایران و راهآهن سراسری نوبنیاد رضاشاه باشد؟ در ژوئیه 1941 انگلیسیها و روسها اخراج جاسوسان آلمانی و خاتمه دادن به نفوذ آلمان در ایران را خواستار شدند. رضاشاه برخلاف معمول دچار تردید شد و... شکست خورد.
در اوت 1941 انگلیسیها و روسها به ایران حمله کردند. رضاشاه استعفا داد و به پسرش محمدرضا اظهار نمود: «من نمیتوانم پادشاه اسمی یک مملکت اشغال شده باشم و یک افسر جز انگلیسی یا روسی به من دستور بدهد.» پیرمرد جامهدانش را بست و با تشریفاتی ناچیز و وقاری ناچیزتر همراه با همسر سوگلیاش - که ملکه تاجالملوک نبود - و بیشتر فرزندانش براه تبعید را در پیش گرفت. او میخواست به کانادا برود ولی انگلیسیها حتی اجازه این انتخاب را به او ندادند؛ ابتدا او را به جزیره موریس و سپس به افریقای جنوبی بردند که در همانجا در 26 ژوئیه 1944 درگذشت.
یکبار دیگر لندن درباره فرمانروای ایران تصمیم گرفت. اگرچه محمدرضا به عنوان ولیعهد تعیین و برای جانشینی پدرش رضاشاه - در موقعیتی مساعدتر - تربیت شده بود، ولی لندن تأمل کرد. اعضای کابینه انگلستان بازگشت یکی از افراد سلسله سابق قاجار به تخت سلطنت را مورد بررسی قرار دادند؛ متأسفانه معلوم شد که شخص مورد نظر یک کلمه هم فارسی بلد نیست. حتی در لندن نیز این امر یک مانع بزرگ تلقی شد.
پارهای از مقامات انگلیسی محمدرضا را شخصی میدانستند «ضعیف و ترسو که دست در دست سفارت آلمان دارد.» اما سرانجام آنها و روسها تصمیم گرفتند خود او را برتخت پذرش بنشانند و چنین استدلال کردند اگر او خواستهای آنان را انجام ندهد، همیشه میتوان شخص دیگری را به جایش گذاشت. انگلیسیها در جنوب و روسها در شمال ایران حکومت خواهند کرد. تا زمانی که جنگ ادامه دارد ترتیبات قرن نوزدهم مجدداً برقرار خواهد شد.
بدین سان شاه جدید سلطنت خود را در سایه تحقیرهای پدرش و به عنوان عروسکی در دست انگلیسیها و روسها آغاز کرد. هنوز بیست و دو سال هم نداشت. موقعیت او در نتیجه این واقعیت که ملکه مادر و خواهر دوقلویش اشرف همراه رضاشاه به تعبید نرفته بودند تسهیل نمیشد. هر دوی آنها شخصیتهایی باقدرت بودند اشرف بعدها ادعا کرد که مایل بوده با پدرش برود ولی او اصرار ورزیده بود که بماند. «چون برادرت به تو بیشتر احتیاج دارد.» 18 شاهزاده خانم فوزیه زندگی در دربار را که تحت سیطره مادرشوره توطئهگر و خواهرشوهر حسودش بود تحملناپذیر یافت.
محمدرضا از اینکه یکبار دیگر کشورش را دشمنان دیرینهاش اداره میکردند ناراضی بود. پس از آنکه سربازان آمریکایی به نیروهای اشغالگر متفقین در ایران پیوستند او دریافت که سیاست آمریکا مستقل از سیاستهای انگلستان و شوروی است. بدین جهت از پرزیدنت روزولت کمک طلبید. در نتیجه ایالات متحد انگلیسیها و روسها را تشویق کرد که قراردادی با ایران امضا کنند و قول بدهند فوایشان را تا شش ماه پس از پایان جنگ از ایران خارج سازند. این اقدام روزولت به شاه نشان داد که آمریکا تا چه اندازه میتواند در برابر استثمارگران دیرینه ایران مفید واقع شود.
در 1944 وزارت خارجه آمریکا به روزولت توصیه کرد که ایران باید تقویت شود تا بتواند در برابر تجاوزات انگلستان و روسیه مقاومت کند. این پیشنهاد به دل روزولت نشست و تذکاریه مشهوری به کاردلهال وزیر خارجه نوشت و ضمن آن اعلام کرد: «از ایران فکر که ایران الگویی باشد برای آنچه ما میتوانیم با اجرای سیاست عاری از خودخواهی آمریکا بسازیم، به هیجان آمدهام. ما نمیتوانیم ملتی دشوارتر از ایران را به عنوان الگو انتخاب کنیم. با این حال مایلم در این مورد سعی خودمان را بنماییم.»
روزولت بتوسط ژنرال پاتریک هرلی که سابقاً وزیر دفاع پرزیدنت هوور بود و در سال 1943 از ایران دیدن کرده بود گزارشی درباره ایران برای چرچیل فرستاد. او هم انگلیسیها و هم روسها را به خاطر «سیاست امپریالیستی» آنان در ایران به باد حمله گرفت و خواستار یک ایران آزاد و مستقل با سلطنت مشروط گردید. روزولت معتقد بود که ایران مدت زیادی تحت حکومت یک «اقلیت حریص و قدرتمند» بوده و «مردم در معرض استثمار و انحصار بیگانگان قرار داشتهاند» چرچیل خوشش نیامد و به فرانکلین روزولت پاسخ داد که لزومی به مبارزه میان امپریالیسم و دموکراسی نیست. «زیرا امپریالیسم بریتانیا بیش از هر سیستم حکومتی از آغاز تاریخ، دموکراسی را در جهان گسترش داده و هنوز به این کار اشتغال دارد.»
پس از پایان جنگ انگلیسیها طبق تعهداتی که در قرارداد با ایران داشتند نیروهایشان را از این کشور خارج ساختند ولی شورویها حکومتهای دستنشاندهای در ایالات شمالی و غربی، یعنی آذربایجان و کردستان برپا کردند. شاه و مخصوصاً نخستوزیرش سخت ایستادگی نمودند، سازمان نوبنیاد ملل متحد علیه مسکو بسیج شد، پرزیدنت ترومن تهدید کرد، و سرانجام شورویها قوایشان را تخلیه کردند. این درس دیگری از قدرت و دوستی آمریکا بو.د که شاه جوان عصبی - مزاج ستایش کرد.
شاهزادهخانم فوزیه در 1945 به مصر بازگشته و سه سال بعد طلاق وی و شاه اعلام گردید، شاه که در تهران تنها بود یکبار دیگر خود را آزاد دید و عادت شبگردیهایش را از سر گرفت. دو سال بعد با ثریا اسفندیاری دختر زیبای هجده ساله یکی از خوانین بختیاری از بانویی آلمانی ازدواج کرد.
در 1949 شاه از نخستین سوقصد از سه سوقصدی که به جانش شد، جان بدر برد. مهاجم جوانی بود که ظاهراً با حزب کمونیست توده و هم با کسانی که شاه «متعصبین مذهبی فوقالعاده محافظهکار» مینامید ارتباط داشت. حکومت نظامی اعلام شد و کمونیستها بازداشت شدند.
در اوایل دهه 1950 شاه بزرگترین آزمایش دوران عمر خود را گذارند، آزمایشی که او را بیش از پیش به ایالات متحد وابسته ساخت؛ بحرانی که نفت و ناسیونالیسم و ترس غرب از تجاوز کمونیستها را دربر داشت. بحران مزبور ماهیت روابط شاه با دولت و مردم ایران را نیز عمیقاً تغییر داد. او تا 1953 تقریباً هیچ قدرتی نداشت، ولی پس از 1953 مصمم شد به هیچ رقیبی در صحنه سیاسی ایران مجال سربلندکردن ندهد.
این داستان با خشم ایرانیان نسبت به «شرکت نفت انگلیس و ایران» آغاز شد که انحصار تولید نفت ایران را در دست داشت و بسیاری از ایرانیان با دلایل محکم بر این باور بودند که بیشتر به انگلستان منفعت میرساند تا به ایران. حقالامتیازی که به ایران پرداخت میشد بمراتب کمتر از مالیاتی بود که شرکت نفت به دولت انگلیس میپرداخت و شرکت اغلب مشاغل تخصصی را به انگلیسیهایی واگذار میکرد که جلای وطن کرده بودند. پس از نزدیک پنجاه سال تقریباً هیچ متخصص فنی ایرانی در صنعت نفت وجود نداشت. رویهمرفته شرکت نفت به منزله ابزار اصلی نظارت انگلیس بر ایران تلقی میشد.
در اواخر دهه 1940 شرکت نفت در مقابل خشم روز افزون ایرانیان چند امتیاز کوچک داد ولی این بسیار دورتر از انتظارت عمومی بود. یکی از نخستوزیران که کوشید موافقنامه الحاقی منفوری را در این زمینه از مجلس بگذراند در مارس 1951 به دست یک ناسیونالیست مذهی به قتل رسید. در همان ماه مجلس ملی شدن صنعت نفت را تصویب کرد. آنگاه دکتر مصدق رهبر جبهه ملی که از دیرباز یکی از طرفداران سرسخت ملی کردن صنعت نفت بود به رغم مخالفت شاه به نخستوزیری منصوب شد و تبدیل به بازیگر فوقالعادهای در صحنه بینالمللی گردید.
محمد مصدق از یک خانواده ملاک ثروتمند بود و در زمان قاجارها به عنوان وزیر خدمت کرده بود. در مقایسه با او پهلویها هیچ بودند. او در حدود 1880 به دنیا آمده و مدتاه پیش از آنکه رضا شاه قدتر را در دست بگیرد در سویس تحصیل کرده بود . حقوقدان بود و در اوایل دهه 1920 در کابینههای مختلف شرکت کرده بود. او با نقشه رضا شاه در استقرار سلسلهای به نام خودش مخالفت ورزیده و به شمال شرقی ایران تبعید شده بود. پس از استعفای رضا شاه مجددا وارد صحنه سیاست شده و در 1944 در برابر تلاشهای شوروی در کسب امتیاز نفت شمال ایران مقاومت کرده بود. اما نفرت عمده او از انگلیسیها بود. ظاهرا یکبار به شاه گفته بود « روسها به حساب نمیآیند، این انگلیسیها هستند که درباره هر چیزی در این مملکت تصمیم میگیرند.» در سالهای 1950 او نجات کشورش را در فاصله گرفتن از شرق و غرب و بیطرفی واقعی میدانست. ولی در بحبوحه جنگ سرد که نیمی از اروپا زیر سلطه وحشتناک استالین قرار داشت، چنین نظریاتی چه در لندن و چه در واشینگتن کفرگویی بشمار میرفت.
مصدق بخاطر سبک کار و افکار و عقایدش در جهان غرب شهرت یافت.
او نیز مانند آیت الله خمینی در یک رفع قرن بعد، برای بسیاری از غربیان اروپایی و آمریکایی بکلی غیر قابل درک بود. هنگامی که در 1951 زمام امور را در دست گرفت تقریبا هفتاد ساله بود. او از کبر سن نیز همانند سایر خصوصیات خود برای ایجادص حنههای غم انگیز استفاده میکرد، به اقتضای موقعیت میگریست، غش میکرد. پرگویی میکرد، میخندید، مینالید، فریاد میزد. اغلب اوقات با پیژاما ظاهر میشد، یا در تختخواب دراز میکشید و هیئتهای نمایندگی را به حضور میپذیرفتو با کمک عصا راه میرفت، اما گاهی آن را به دور میانداخت و جست و خیز میکرد. در نظر ایرانیان جاذبهای فوقالعاده داشت ولی در نظر بسیاری از خارجیان عجیب مینمود. برای انگلیسیها که هنوز نفوذشان در تهران قوی بود و حتی در هیئت وزیران مصدق یک جاسوس داشتند، دشوار نبود که از او تصویر دیوانهای را بسازند که ایران را به اردوی شورویها سوق میداد.
ناسیونالیسم مصدق و خشمی که نسبت به انگلیسیها داشت مانع از هرگونه سازشی می شد. در آغاز بسیاری از مقامات آمریکایی در دستگاه حکومتی ترومن نسبت به هدف او نظر مساعد داشتند و از حرص و طمع انگلیسیها عصبانی بودند. دین آچسون مصدق را «یک ایرانی بیاندازه محافظهکار، ثروتمند، مرتجع با افکار فئودالی که برحسب تصادف از انگلیسیها متنفر است» نامید. اما بتدریج واشینگتن با نگرانی می دید که مصدق دارد به حزب توده متکی میشود.( حزب توده ابزار سیاست شوروی در ایران بود ولی از یک نظر تنها حزب واقعی ایران بشمار میرفت. بقیه احزاب دسته بندیهای پارهای از سیاستمداران بودند.)
حکومت کارگری در انگلستان با هربرت موریسون وزیر خارجه جنگجوی آن توانست آمریکاییان را از حالت بیطرفی خارج سازد و در تحریم جهانی نفت ایران شرکت دهد. ایالات متعهد از اعطای وام به مصدق مادام که اختلاف نفت حل نشده باشد خودداری ورزید. مصدق اعلام کرد که ایران در هر حال نیازی به حل اختلاف نفت ندارد . بهتر است بدون نفت زندگی کند -چون دست کم در اینصورت استثمار نخواهد شد. او اقتصاد بدون نفت و دوران صرفهجویی و ریاضت را اعلام کرد.
از اواسط 1952 طبقه متوسط رفته رفته از اطراف مصدق پراکنده شد، اما هنوز ناسیونالیسم شدید او نزد افراد بیچیز و روحانیون محبوبیت داشتو شاه از اینکه مصدق به جای او مظهر ایران شده است دلخور بود و لذا در تابستان 1952 کوشید او را از کار برکنار سازد. اما تظاهرات عظیم مردم و قیام عمومی مصدق را قادر ساخت که به سر کار برگدد و با قدرت و اختیارات بیشتر زمام امور را در دست بگیرد. او روابط سیاسی با انگلستان را قطع کرد و مادر شاه و اشرف را روانه تبعید ساخت. بدون شک این فکر را در سر داشت که حال که نمیتواند این دو زن سرسخت را کنترل کند، در غیاب آنان شاه رامتر شود.
شاه خود را در اتخاد تصمیم ناتوان نشان میداد. تلگرامهای سفارتهای انگلیس و آمریکا در آن زمان از او همانند رئیسی که نسبت به کارمندش احاسس تحقیر دارد نام میبرد. بدین سان یکی از اعضای سفارت انگلیس گزارشی از یک ناهار سه ساعت و نیمه با شاه پریشان خاطر را ارسال داشت و ضمن آن نوشت:«... به عقیده من یکی از دلایل طولانی بودن این ملاقات این بود که شاه از یانیکه یکنفر مقداری سخنان بیمزه در باب موقتی بودن اوضاع در هم و برهم فعلی میزد، تسکین خاطر مییافت.» در یکی از گزارشهای مشترک انگلیس و آمریکا درباره بحران،« شاه دارای حسن نیتت نسبت به بریتانیا و آمریکا ،آگاه از خطر کمونیسم، ولی مردد و ضعیف» توصیف شده بود. در این گزارش همچنین آمده بود:« اخیرا او نشان داده است که در اثر تهدیدهای مصدق به آسانی از میدان درخواهد رفت.»
ابتدا واشینگتن کوشید بین انگلستان و ایران میانجی شود. در ژوئیه 1951 آورل هریمن به تهران سفر کرد. مصدق در تختخواب او را پذیرفت. وقتی هریمن وارد اتاق شد او با هیجان زیاد دستهایش را به تکان درآورد و به ایراد سخنان شدید اللحنی علیه بریتانیا پرداخت:« شما نمیدانید آنها چقدر موذی هستند، نمیدانید چقدر بدجنساند. به هر چه دست بزنند کثیف و آلوده میشود.» هریمن خاطر نشان کرد که خود او طی دو جنگ جهانی دوش به دوش انگلیسیها جنگیده ومعتقد است که آنها جنبههای خوبی هم دارند. هریمن و مترجمش ورنون والترز مصدق را جالب ولی بعنوان مخاطب غیر ممکن یافتند. در یک مورد مصدق اظهار داشت:« همیشه گرفتاریهای ایران را بیگانگان ایجاد کردهاند. همه چیز با آن یونانی آغاز شد ، مقصودم اسکندر است.»
شاه در کاخ خود تقریبا از جریان رویدادها بیاطلاع بود.مصدق بیش از پیش از اختیارات او کاسته بود و قصد داشت او را نادیده بگیرد و شاه برای رفع دلتنگی به سرگمیهایی از قبیل شوخی با مهمانان پناه برده بود. بعدها ملکه ثریا تعریف کرد که شاه گاهی در موقع نمایش فیلم میکوشید با تقلید صدای سگ مهمانان را سرگرم کند ( نمایش فیلم تا روزهای آخر از سرگرمیهای مورد علاقه دربار بود) در یک مورد دیگر با افکندی قورباغهها و عنکبوتهای پلاستیکی در دامن خانمهایی که بریج بازی میکردند، سعی کرد آنها را بترساند. چون کار دیگری نداشت که بکند.
در اواخر 1952 دولت انگلیستان ( که اکنون در دست محافظهکاران بود) تصمیم گرفت مصدق را برکنار سازد. انگلیسیها از قبل عوامل اطلاعاتی در تهران داشتند و اکنون میکوشیدند آنها را در اختیار سازمان سیا قرار دهند. کرمیت ( کیم) روزولت، نوه تئودور روزولت که از کارمندان قدیمی « او اس اس» ( سازمان اطلاعات زمان جنگ آمریکا) و رئیس عملیات سازمان سیا در خاورمیانه بود به لندن دهوت شد تا درباره نقشه انگلیسیها گفتگو کند. انگلیسیها در درجه اول نگران « شرکت نفت انگلیس و ایران» بودند. آمریکا بیشتر نگران خطر احتمالی شوروی به ایران بود.
نقشه انگلیسیها برای براندازی مصدق تا زمانی که ژنرال ایزنهاور در ژانویه 1953 زمام امور آمریکا را در دست گرفت متوقف ماند.در این هنگام گروهی از مقامات انگلیسی به واشینگتن پرواز کردند تا در این خصوص با الن دالس رئیس جدید سیا و برادرش جان فاستر وزیر خارجه گفتگوهای بیشتری به عمل آورند. انگلیسیها توصیه کردند که کیم روزولت تصدی هرگونه عملیات را برعهده بگیرد و برای کشف امکانات به ایران اعزام شود. با این موضوع موافقت شد.
در ایران روزولت متوجه شد که محاصره اقتصادی ، طرفداران مصدق را چه در میان روحانیون و چه در میان تجار بازار کاهش داده است. در واقع پاسخهای نامنظم و بیش از پیش جزمی او به مسائل روز باعث شده بود که حتی پارهای از حامیان او در جبهه ملی او را ترک گویند. روزولت حساب کرد که هنوز ارتش به شاه وفادار است و یک ائتلاف قوی میتوان بر ضد مصدق ترتیب داد. او دو برادر ایرانی را که قبلا مامور انگلیسیها بودند بکار گرفت و آنان را برای آموزش بیشتر به آمریکا برد
یکی از مسائلی که برای توطئهکنندگان کودتا مطرح بود این بود که اگر مصدق برکنار شود با شاه چه بکنند. در این مرحله خود شاه نمیدانست چه نقشهای برایش کشیدهاند . او حتی به انگلسیها سوء ظن داشت که با مصدق بر ضد او توطئه می کنند.
تردیدهای شاه در تلگرامهای دیپلوماتیک منعکس است. پس از آنکه روابط سیاسی با بریتانیا قطع شد، شاه از طریق دفتر لوی هندرسون سفیر آمریکا تماس خود را با لندن حفظ کرد. در مه 1953 وزارت خارجه آمریکا به انگلسیها گفت که شاه مایل است بداند از او چه انتظاری دارند.
او این نغمه را ساز کرده است که انگلیسیها سلسله قاجار را بیرون کردند و پدرش را آوردند و سپس پدرش را هم بیرون کردند. اکنون نیز میتوانند در صورتی که مقتضی بدانند او را به نوبه خود بر سر کار نگه دارند یا برکنار سازند. اگر انها میخواهند او بماند و مقام سلطنت اختیاراتی را که قانون اساسی به آن تفویض کرده داشته باشد، باید به او اطلاع بدهند. اگر هم میخواهند برود باید بیدرنگ به او بگویند تا بتواند بیسر و صدا کشور را ترک گوید.
وزارت خارجه بریتانیا پیش نویس پاسخ شخصی چرچیل را به این مضمون تهیه کرد که احتمال شاه را بیش از پیش نگران یا مطمئن ساخت:« هر چند ما در سیاست داخلی ایران مداخله نمیکنیم ولی از مشاهده بیرون کردن شاه فوقالعاده متاسف خواهیم شد. شاید آقای هندرسون سفیر ایالات متحد در تهران بتواند این اطمینان را به شاه بدهد و بگوید این پیام شخصا از جانب من ارسال شده است.»
دفعه بعدی که هندرسون به دیدار شاه رفت آندو در باغ کاخ سلطنتی به قدم زدن پرداختند تا از جاسوسان مصدق یا میکروفونهای مخفی در امان باشند. بنظر میرسید شاه از پیام چرچیل بسیار خوشحال است. او عقیده داشت مفهوم پیام این است که نظر انگلیسیها تغییر کرده است. قبلا از وی خواسته بودند که صرفا یک پادشاه مشروطه باشد و اکنون احتمالا میخواستند او خودش را بیشتر درگیر سیاست ایران بنماید. او معتقد بود که باید همین کار را بکند وگرنه اغتشاش و هرج و مرج حکمفرما خواهد شد.
در اواسط تابستان 1953 کلیه تلاشها برای مذاکره در حل بحران نفت در نتیجه یکدندگی و سرسختی مصدق با شکست روبرو شده بود. چرچیل مصمم بود که باید او را ساقط کرد. آنتونی ایدن وزیر خارجه محتاطتر بود. در 22 ژوئن آمریکاییها نیز که از دست مصدق اوقاتشان تلخ بود و بشدت نگران نفوذ شوروری بودند، تصمیم گرفتند جلو کیم روزولت و سایر ماموران عملیاتی سازمان « ام آی 6» را رها کنند.
در لندن ایدن بیمار و بستری شد و چرچیل وزارت خارجه را تحویل گرفت. او اجازه نهایی را در مورد شروع آنچه انگلیسیها «عملیات چکمه»( و ماموران سیا عملیاتی آجاکس) مینامیدند صادر کرد. چرچیل یک پیام محکمتر فرستاد و شاه را تشویق کرد که علیه مصدق وارد عمل شود. این پیام از جنبه یک دستور العمل غیر مستقیم ولی بیاندازه روشن در نوع خود شاهکار بود و جا دارد که عینا آن را نقل کنیم:
خوشحال خواهم شد اگر آقای هندرسون سفیر آمریکا پیام ذیل را که جنبه کلی دارد و به عقیده من صحیح و طبق اصول دموکراتیک می باشد به شاه تسلیم کند. شروع پیام:« وظیفه یک پادشاه مشروطه یا رئیسجمهوری این است که وقتی با عمل خشن مستبدانهای از جانب افراد یک حزب اقلیت روبرو میشود، اقدامات لازم را برای تامین سعادت تودههای زحمتکش و برقراری نظم بعمل آورد.» پایان پیام.
اما وقتی این پیام تسلیم شد که مصدق سقوط کرده بود.
کیم روزولت را مجددا به تهران فرستادند. او بلافاصله بعد از اشرف - که در اروپا با سیا و « ام آی 6» در تماس بود - مخفیانه وارد کشور شد تا به گفته ملکه ثریا « ما را تشویق به اقدام کند.» مصدق به اشرف دستور داد فورا از کشور خارج شود.
شاه هنوز عصبی و نامصمم بود. کیم روزولت در حالیکه زیرپتویی در عقب اتومبیل مخفی شده بود از در کاخ سلطنتی گذشت و به دیدن شاه رفت. شاه سوار اتومبیل شد و در کنار او نشست. روزولت نقشه کودتا را برایش شرح داد. شاه بشدت دچار هیجان شد. تا آن هنگام هنوز باور نمیکرد که آمریکاییها بخواهند از شر مصدق خلاص شوند. حمایت انگلیسیها بتنهایی در بهترین وضع میتوانست یک دعای خیر باشد.
نقشه از این قرار بود که شاه دو فرمان صادر کند: با یکی مصدق را معزول و با دیگری سرلشکر فضل الله زاهدی را که از هودارانش بود به نخست وزیری منصوب کند. آنگاه میبایست به شهری در ساحل دریای خزر پرواز کند و منتظر باشد. در همین حال روزولت میبایست چند صد هزار دلار از بودجه سری که سازمان سیا در تهران داشت به دو مامور خود بپردازد. این پول را میبایست به چاقوکشان و اراذل زورخانهها و افراد فقیر زاغهنشین جنوب شهر بپردازند تا به تظاهرات به نفع شاه تشویق شوند.
سرلشکر زاهدی مردی بلند قد و خوش قیافه بود که همیشه هم مورد محبت انگلیسیها قرار نداشت. در زمان جنگ یکی از افسران برجسته انگلیسی به نام فیتزروی مکلین زاهدی را به اتهام توطئه با جاسوسان آلمانی بازداشت کرده بود. مکلین در کتاب مشهوری که تحت عنوان تماسهای شرقی نوشته شرحی درباره دستگیری سرلشکر داده است و میگوید در خانهاش عکسهای بسیاری از زنان خودفروش را یافته بود( زاهدی در تمام عمرش به زنان علاقه داشت. ملکه ثریا بعدها او را «نیمی لافزن و نیمی دو ژوان» توصیف کرد.) ولی در 1953 پرونده زمان جنگ او فراموش شده بود. اگر هم انگلیسیها نگرانیهایی درباره او داشتند ولی در هر حال کمتر از مصدق خطرناک بود.
در آخرین روزهای پیش از کودتا، مصدق بیش از پیش قدرت کسب کرد. روزولت از اینکه شاه هنوز مردد بود اعصابش خرد شده بود. رفراندومی بمنظور انحلال مجلس برگزار شد که میگفتند مورد تصویب 9ر99 درصد مردم قرار گرفته است. چنانکه انتظار میرفت مجلس منحل شد. شاه در 12 اوت فرمانهایش را صادر کرد.
ابتدا نقشه خوب پیشرفت نکرد. مصدق سرهنگ نعمت الله نصیری پیک شاه را که رئیس گارد سلطنتی بود بسادگی بازداشت کرد. اعلام داشت که کودتای را خنثی کرده و دستور بازداشت زاهدی را داد. اما سرلشکر قبلا در ملک یکی از دوستانش مخفی شده بود. او از همانجا پیامی به ارتش که به شاه وفادار مانده بود فرستاد. در ابتدا خیابانهای تهران در دست طرفداران مصدق و اعضا حزب توده بود.جمعیت که پرچم سرخ در دست داشت مجسمههای شاه و پدرش را پایین کشید و فریاد زد:« یانکی به خانه برگرد.»
شاه گمان کرد کودتا شکست خورده است. این بود که دچار وحشت شد وبه اتفاق ثریا با یک هواپیمای کوچک به عراق گریخت. وقتی ژولیده و خسته به بغداد رسیدند مقامات عراقی ترتیب ملاقات محرمانهای بین شاه و سفیر آمریکا را دادند. شاه نومیدانه از سفرای آمریکا و انگلیس رهنمود میخواست. آیا باید علنا مصدق را محکوم کند؟ چه باید بکند؟ آیا میبایست همانجا بماند یا به اروپا برود؟ مصرانه میگفت که استعفا نداده است ولی حال چه باید بکند؟
پیش از آنکه هرگونه رهنمودی - دست کم از جانب انگلیسیها - داده شود، شاه و ثریا به رم پرواز کردند ، شاید به این دلیل که ملک فیصل از حضورشان در بغداد دستپاچه شده بود یا شاید شاه تصور کرده بود که در پایخت ایتالیا امنتر و راحتتر خواهد بود.
در رم ، کاردار ایران به جای اینکه خودش را درگیر وضع نامعلوم شاه کند بسرعت از شهر خارج شد و به کنار دریا رفت. او حتی از دادن کلید اتومبیل شخصی شاه که در رم بود خودداری کرد. (یکی از کارمندان جزء سفارت وفادارتر بود و کلید را به شاه رساند. شاه بعدا کاردار را از خدمت منفصل کرد و به کارمند مزبور پاداش داد.»
روزنامههای ایتالیا جنجال زیادی درباره اینکه شاه و ملکه ایران تقریبا هیچ لباس و مستخدمی با خود نیاورده و ظاهرا پول هم ندارند براه انداختند. مینوشتند آنها حتی در گرفتن اتاق هتل نیز دچار اشکال شدهاند. یکی از اعضای سفارت انگلیس به وزارت خارجه آن کشور نوشت:« گویا آنها فقط یک اتاق خواب در طبقه چهارم هتل اکسلسیور گرفتهاند ... و آن را نیز یک کارخانهدار ایرانی تخلیه کرده و در اختیارشان گذاشته است.»(تمام ایرانیانی که در این روزها به شاه کمک کردند بعدها هزار برابر بیشتر پاداش گرفتند.)
هنوز مسئله برای شاه این بود که بداند انگلیسیها و آمریکاییها از او میخواهند چه بکند. به دستور وزارت خارجه آمریکا سفیر آن کشور در رم به او توصیه کرد که یک مصاحبه مطبوعاتی ترتیب بدهد و در آن بر حقوقی که قانون اساسی به او داده و غیر قانونی بودن اقدامات مصدق تاکید کند. او باید توضیح دهد که کشور را فقط به این دلیل ترک نموده که دیگر حقوق او محترم شمرده نمیشد و او می خواسته است از خونریزی اجتناب کند. اما در همان هنگام وزارت خارجه آمریکا در این فکر بود که چنانچه شاه برنگردد « امتیازات کوچکی» به مصدق بدهد.
انگلیسیها در مورد شاه محتاطتر میشدند. او تا اینجا با شجاعت رفتار نکرده بود و پارهای از مقامات انگلیسی عقیده داشتند او مهرهای است بازنده که دیگر نمیتوان با آن بازی کرد. یادداشتهای موجود در پروندههای وینستون چرچیل از این است که بریتانیا یا باید «پاسخ مودبانهای» به شاه بدهد که ضمن ابراز همدردی هیچ رهنمودی در بر نداشته باشد؛ یا اینکه به موازات خط مشی آمریکاییان او را دلگرم سازد؛ یا اینکه از او بخواهد مبارزه همه جانبهای را علیه مصدق برعهده بگیرد. یک امکان دیگر این بود که از شاه بکلی چشم بپوشند و بر اساس این فرضیه ناخوشایند اقدام کنند که مصدق فرمانروای بیچون و چرای ایران و تنها سد در برابر کمونیسم است. سرانجام مشاوران نخست وزیر تصمیم گرفتم که محتاطانهتر این است که انگلستان خط مشی آمریکا را دنبال کند. » با این کار ما دست خودمان را در گفتگو با آمریکاییان و این استدلال که میدان دادن به مصدق اشتباه است تقویت خواهیم کرد.»
طی دو روز بعدی شاه و ثریا هر بار شام و ناهار خود را در سالن عمومی هتل صرف میکردند. در حالیکه ثریا به ظاهر بیپول در مغازهها پرسه میزد، شاه چندین مصاحبه مطبوعاتی غیر رسمی کرد و ضمن آنها پیامی را که آمریکاییان به او القا کرده بودند تکرار نمود.
خبرنگار آسوشیتدپرس آخرین تلکسهای واصله از تهران را برای شاه قرائت میکرد. به گفته سفارت انگلیس:« شاه عینکش را به چشم میگذاشت و با شیوهای فریبنده که او را نزد حضار محبوب میساخت با انگلیسی شمرده خود اخبار را تفسیر میکرد» بعدا که شاه تلگرامهای خود را دریافت کرد با خواندن آنها برای نمایندگان مطبوعات نظر محبت آنها را جلب کرد. عده روزنامهنگارانی که ادعا میکنند در کنار شاه روی نیمکت نشسته و گفتگوی خصوصی با او داشتهاند بسیار است. در حالیکه احتمال میورد او این همه کلمات را در برخورد با نمایندگان مطبوعات ایران نکرده باشد، اذعان دارد که:« روزنامهنگاران صمیمانه و با نزاکت با او رفتار کردند. و او از قدرت مطبوعات در جهان مدرن برخودار شده است.»
در آغاز تودههای جمعیت در تهران همگی مخالف شاه بودند. اما رفته رفته موج مسیر خود را تغییر داد. سربازان در خیباانها ظاهر شدند و نشان دادند که ارتش هنوز به شاه و زاهدی وفادار است. آنگاه تظاهرکنندگانی که سازمان سیا به آنان پول پرداخته بود و توسط دو برادر جاسوس روزولت گرد آمده بودند با فریادهای «زنده باد شاه» و « زنده باد آمریکا» از جنوب تهران براه افتادند و بر فریادهای «یانکی به خانه برگرد» غالب شدند.
عکس های شاه به دیوارها و ویترین مغازهها چسبانده شد. گروههای طرفدار و مخالف شاه در خیابانها به زد و خورد پرداختند. مصدق سرنگون شد. مردم زاهدی را با حسن قبول پذیرفتند و او نخستوزیری را در دست گرفت.
روز 19 اوت 1953 ، هنگام صرف ناهار بود که این اخبار به رم رسید. خبرنگار آسوشیتدپرس در حالیکه تلگرامی در دست داشت به سوی شاه دوید. تلگرام به این مضمون بود:« مصدق ساقط شد. ارتش شاهنشاهی تهران را تحت کنترل دارد. زاهدی نخست وزیر.»
ثریا به گریه افتاد. رنگ شاه سفید شد و آنگاه گفت:«من میدانستم که آنها مرا دوست دارند.»
سپس به نوشیدن شامپانی با روزنامهنگاران پرداخت و به کشورش پرواز کرد. در تهران طرفداران شاه کوشیده بودند مجسمههای واژگون شده رضا شاه را دوباره برپا سازند. شاه به کیم روزولت مامور سیا گفت:« من تخت و تاج خود را به خدا، به ملتم و به شما مدیونم» بسیاری از مخالفان شاه عقیده داشتند نقش سیا در این جریان مهمتر از نقش خدا بوده است. این امر واقعیت دارد که عملیات سازمان سیا و « ام آی 6» بسیار مهم بوده است. اما آنها بتنهایی نمیتوانستند مصدق را برکنار سازند. تظاهرات در واقع با پول « ام آی 6» و سیا شروع شد. هیچ کس نمیداند چقدر خرج کردند اما پول بتنهایی نمی تواند نحوهای را که تظاهرات به این سرعت در سراسر شهر پخش شد توجیه کند. بهای سیاست مصدق به نظر بسیاری از مردم بسیار گران آمده بود و نارضایتی گسترده از حکومت او از قبل وجود داشت. سازمان سیا و «ام آی 6»جرقهای ایجاد کردند اما فتیله این آتش ایرانی بود. با این وصف این حوادث به بسیاری از ایرانیان ثابت کرد که شاه اگر آلت دست انگلیسیها نباشد عروسک آمریکاییهاست.
بلافاصله پس از کودتا، زاهدی نخستوزیر و پسرش اردشیر که در جمعآوری تظاهرکنندگان به او کمک کرده بود با مشاوران آمریکایی خود ملاقات کردند. زاهدی گفت که قصد دارد اختلاف با انگلستان را بر سر نفت هر چه زودتر حل کند و آمریکا بیدرنگ قول داد وامهایی را که به مصدق نپرداخته بود به او بدهد. نخستین وجه باقیمانده بودجه سری سیا برای کودتا در گاوصندوق روزولت بود. سپس ایالات متحده برای تامین بودجه جاری ایران در سال مای 1954 مبلغ 60 میلیون دلار و در 1955 مبلغ 53 میلیون دلار و در 1956 مبلغ 35 میلیون دلار به ایران پرداخت.
بسیاری از طرفداران مصدق زندانی شدند و وزیر امور خارجهاش اعدام شد. اما حمام خون به راه نیفتاد. مصدق محاکمه شد و در دادگاه انگلیسیها را به توطئه براندازی خود متهم کرد. او از ایرانیان خواست که نفوذ خارجی را براندازند. مصدق به سه سال حبس محکوم شد و بقیه عمر را تا 1967 که در گذشت در ملک شخصیاش تحت نظر مقامات امنیتی سپری کرد.
این داستان غم انگیز و نخستین تماس با تبعید گویا چند چیز را به شاه آموخت. اولا گرچه نفوذ انگلیس در ایران هنوز بسیار قوی مانده بود ولی آمریکا بیش از پیش در جهان با نفوذ شده است. در نتیجه شاه سیاست دیرینه ایران را که شرق و غرب را به جان هم انداخت رها کرد و برای پشتیبانی از رژیم خود به ایالات متحد آمریکا روی آورد.
در طول نیمه دوم دهه 1950 شاه کار زیای در اصلاح ساختار اصولا فئودالی کشورش انجام نداد. او مانند پدرش بیشتر به توسعه قدرت نظامیاش علاقهمند بود و مرتب از آمریکا و سایر متحدانش تقاضای کمک نظامی بیشتر میکرد.
ثانیا تصمیم گرفت هرگز به کسی اجازه ندهد که مثل مصدق مستقل از دربار کسب قدرت کند از این پس سعی او این بود که حکومتهایی که بر سر کار میآیند از درباریان باشند. بمنظور از بین بردن هرگونه مخالفت داخلی، با کمک سازمان سیا و موساد، سرویس جاسوسی اسرائیل به ایجاد پلیس مخفی وحشتناک خود پرداخت که به ساواک مشهور شد. این نام از حروف نخست «سازمان اطلاعات و امنیت کشور» تشکیل شده بود. ساواک چه در داخل و چه در خارج از ایران شهرتی ترسناک پیدا کرد و در واقع به صورت مظهر زیادهرویهای تمام جوامعی درآمد که پلیس مخفی دارند.
ثالثا تجربه مصدق شاه را متقاعد ساخت که باید از خودش پول داشته باشد، آن هم خارج از کشور. از این تاریخ بود که او به اعضای خانوادهاش اجازه ثروتاندوزی داد.
بالاخره ، و شاید خطرناکتر از همه اینکه معتقد شد بازگشت او به سلطنت به دلیل نوعی رابطه الهام گرفته از خدا بین او و ملت ایران است. او در حال هیجان زدگی در رم گفته بود:« من میدانستم که آنها مرا دوست دارند.» بخت مساعدش در جان به سلامت بردن از سوء قصدهای بعدی ، اعتقاد او را در حمایت الهی تقویت کرد.
شاه در آخرین خاطراتی که در ضمن تبعید دومش نوشته است میگوید:« پیش از 1953 من یک پادشاه موروثی بیش نبودم ولی پس از آن واقعا مردم مرا انتخاب کردند.» حتی پس از آنکه کشور را یکبار دیگر در ژانویه 1979 ترک کرد این اعتقاد در او باقی ماند و منشا بدبختی او نیز همین بود.
بعد از ظهر 16 ژانویه که هواپیمای آبی و سفید 707 به فرودگاه اسوان نزدیک شد، شاه دوباره به کابین خلبان رفت و به سرهنگ معزی پیوست. او شخصا هواپیما را بر زمین نشاند و تا جایی که پرزیدنت سادات و همسرش با گارد احترام در انتهای قالی قرمز ایستاده بودند،هدایت کرد. بیست و یک تیر توپ شلیک شد، موزیک نظامی سرود شاهنشاهی ایران و سرود ملی مصر را نواخت. دیگر هیچ گاه و در هیچ نقطهای از جهان چنین مراسم احترامی برای او برگزار شد.