محمدرضا و زن

محمدرضا در طول حیات خود زندگی زناشویی سالمی نداشت و به تمام معنا فردی عیاش بود. پیش از این به طور پراکنده درباره روابط ناسالم محمدرضا با زنان سخن گفتم و توضیح دادم که نخستین بار با مستخدمه مدرسه لُه‌روزه، که توسط پرون با محمدرضا آشنا شد، رابطه داشت که به افتضاح کشیده شد.
زمانی‌که در سال 1315 محمدرضا به ایران مراجعت کرد، رضا شاه مراقب بود که با زن‌های ناباب رابطه پیدا نکند و لذا به مادر محمدرضا پیغام داد که زن مناسبی برای او پیدا کنند. در اندرون، همه فیروزه را به‌عنوان زیباترین زن تهران می‌شناختند. فیروزه یک سال قبل با یک پزشک ارتش ازدواج کرده و چند ماه بود که طلاق گرفته بود و به اتفاق سبیره، خواهرش، نزد عمه‌اش که قابله بود، زندگی می‌کرد. هر چقدر فیروزه زیبا بود، خواهرش سبیره زشت بود. عمه فیروزه یک دکترس (تحصیلکرده قفقاز) و مسئول اداره زندگی این دو خواهر بود. عموی فیروزه، ساعد مراغه‌ای بود که بعدها نخست‌وزیر شد. قبلاً از طرف اندرون با عمه فیروزه صحبت شد و پس از موافقت او قرار شد من فیروزه را بیاورم. من به مطب عمه فیروزه در خیابان لاله‌زار رفتم و فیروزه پس از 2 ساعت آرایش آماده شد. او را نزد محمدرضا آوردم. خیلی زود آشنا شدند و از آن پس، فیروزه در عمارت محمدرضا زندگی می‌کرد. بعضی روزها رضا خان، فیروزه را می‌خواست و از او احوالپرسی می‌کرد و با هم در باغ قدم می‌زدند. او می‌خواست به این ارتباط جنبه نیمه رسمی بدهد. ضمناً رضا می‌خواست خصوصیات فیروزه را بشناسد. ارتباط محمدرضا با فیروزه تا ازدواج با فوزیه ادامه داشت و به او ماهیانه 300 تومان می‌پرداخت و اگر البسه خاصی نیز می‌خواست پول آن را می‌داد، ولی این مخارج هیچ‌گاه از 500 تومان در ماه تجاوز نمی‌کرد. رضا خان از این وضع که مسبب آن خودش بود خیلی خوشحال بود و احساس رضایت می‌کرد. این وضع ادامه یافت تا این‌که مسئله ازدواج با فوزیه پیش آمد. یک روز محمدرضا به من گفت که هر چه فیروزه در عمارت او دارد به خانه خودش ببرم و دیگر نزد او نیاید. دستور را اجرا کردم. فیروزه از این موضوع بسیار غمگین شد و خواهش کرد که از ایران برود. محمدرضا موافقت کرد و چند قطعه جواهر و حدود 20 هزار تومان پول نقد به او داد که جمعاً با ارزش جواهرات حدود پانصدهزار تومان بود. این پول برای آن موقع که حقوق من (ستوان 2) 55 تومان بود پول کلانی محسوب می‌شد. فیروزه به ایتالیا (رم) رفت و چند سالی ماند و سپس مراجعت کرد و زن تاجری به نام ایپکچی شد. پس از مدتی از او طلاق گرفت و فریدون جم، که پس از جدایی از شمس به دنبال فیروزه بود، با او ازدواج کرد. آن‌ها هم اکنون در انگلستان با هم زندگی می‌کنند و دارای پسری هستند.و سبیره نیز با فریدون و فیروزه زندگی می‌کند.
درباره زندگی زناشویی محمدرضا با فوزیه قبلاً توضیح دادم و گفتم که محمدرضا مخفیانه با دختری به نام دیوسالار رابطه پیدا کرد. مسلماً محمدرضا به دیوسالار پول گزافی داده زیرا در آمریکا (سفر سال 1328) که او را دیدم، در لوس‌آنجلس خانه‌ای بسیار وسیع و زیبا با وسایل مدرن داشت که متعلق به خودش بود و تردیدی نیست که چند برابر ارزش خانه پول در بانک و جواهرات داشت.
مدتی پس از جدایی از فوزیه، محمدرضا از من خواهان معرفی زنی شد (دیوسالار به آمریکا رفته بود). من نیز در یک میهمانی باشگاه افسران مادر و دختری را دیدم. دختر حدود 16 ـ 17 ساله و موبور و زیبا و بلندقد بود. به او و مادرش نزدیک شدم و خود را معرفی کردم. شناختند و خیلی گرم گرفتند. تصور کردند که برای ازدواج با خودم آمده‌ام. به هر حال آدرس‌شان را گرفتم و ماجرا را به محمدرضا گفتم. گفت که مادر و دختر را به سرخ‌حصار بیاور. آن‌ها را به سرخ‌حصار بردم. پس از مدت کوتاهی محمدرضا آمد و پس از معرفی توسط من، مدتی با دختر قدم زد. نام دختر پری غفاری بود. پس از یک ساعتی نزد ما آمدند و محمدرضا به من گفت که با پری قرار گذاشته است. من یکی دو بار پری را به کاخ بردم و پس از آن راننده محمدرضا این کار را انجام می‌داد. محمدرضا مسلماً مبالغ زیادی پول به او داد که در جریان نبودم، ولی بعدها فهمیدم که خانه بسیار خوبی برای او در تهران تهیه کرده است. محمدرضا به این دختر علاقة زیاد داشت، ولی برای ازدواج با ثریا از او جدا شد و پس از این ازدواج رابطه‌ای با پری غفاری نداشت.
پیش از آن‌که محمدرضا با ثریا ازدواج کند، متوجه شدم که وی قصد دارد با یک خانواده سلطنتی اروپا وصلت کند. مدتی به دنبال هلندی‌ها بود، زیرا آن‌ها اکثراً زن هستند و سلاطینشان هم زن هستند. از هلند که ناامید شد به دنبال خانواده سلطنتی ایتالیا رفت که در آن زمان از سلطنت برکنار شده بودند. او دختر پادشاه مستعفی ایتالیا را به اتفاق برادرش به تهران دعوت کرد و آن‌ها هم آمدند. مادر محمدرضا و شمس و اشرف از این مسئله شدیداً ناراضی بودند و می‌گفتند که چگونه ممکن است محمدرضا با یک زن مسیحی ازدواج کند و او مادر ولیعهد ایران شود (که این البته بهانه‌شان بود)! زن عبدالرضا زن بسیار فضول و پرحرفی بود. یک شب مادر محمدرضا این دختر ایتالیایی را به کاخش در مردآباد کرج دعوت کرده بود و در طول راه زن عبدالرضا نیز با او بود. این زن در این فاصله به طور مفصل با دختر صحبت کرده و گفته بود: "آیا می‌دانید این چه بدبختی است که می‌خواهید برای خود درست کنید؟ شما با مسائل دربار ایران آشنا نیستید. زن شاه می‌شوید و بعد اسیر دست اشرف و مادرشاه، که ول‌کن نیستند و شما را اذیت خواهند کرد " و خلاصه شرح مفصلی داده بود. در این صحبت، برادر دختر هم حضور داشت. او نسبت به قضیه حساس می‌شود و به پرسش بیش‌تر می‌پردازد و با خواهرش صحبت می‌کند و او را از ازدواج با محمدرضا منصرف می‌کند. آنان در میهمانی مادر محمدرضا چیزی نمی‌گویند، ولی فردای آن روز برادر به دیدن محمدرضا می‌رود و می‌گوید که خواهر من برای این ازدواج آمادگی ندارد. محمدرضا می‌پرسد: "چرا؟ علت چیست؟ " پسر شاه ایتالیا نیز صراحتاً می‌گوید که علت مسائل خانوادگی شما است! محمدرضا کنجکاو می‌شود و برادر دختر هم از روی سادگی مطالبی را که از زن عبدالرضا شنیده بازگو می‌کند و توجه نداشته که با این حرف‌ها چه بلایی بر سر این زن بدبخت خواهد آورد. دختر و برادرش فردای آن روز از ایران رفتند و محمدرضا از این قضیه بی‌نهایت عصبانی شد و به جان زن عبدالرضا افتاد و به گارد دستور داد که وی به‌جز خانه خودش و نزد شوهرش حق ندارد وارد هیچ کاخی شود و نباید در هیچ میهمانی دعوت شود. این وضع حدود 30 سال طول کشید. زن عبدالرضا به هیچ میهمانی دعوت نمی‌شد و محمدرضا نیز ول‌کن مسئله نبود، تا بالاخره با التماس عبدالرضا پس از 30 سال او را بخشید.
پس از ازدواج با ثریا، بختیاری‌ها وارد دربار شدند و اطراف محمدرضا را احاطه کردند. ولی آن‌ها مانند اطرافیان فرح از موقعیت خود سوءاستفاده نکردند؛ که این مربوط به خوی خود ثریا بود. گردانندة بختیاری‌های اطراف ثریا یک زن بختیاری به نام فروغ ظفر بود. گفتم که در سال‌های دولت مصدق، محمدرضا علاقه داشت که اطرافش خلوت باشد و لذا شام و ناهار را به تنهایی با ثریا صرف می‌کرد و البته من و پرون نیز با آن‌ها بودیم. ولی به هر حال از خویشان محمدرضا و ثریا خبری نبود. ولی پس از 28 مرداد در روزهای تعطیل حدود 100 الی 150 نفر از بختیاری‌ها به کاخ دعوت می‌شدند و در سایر روزها حدود 20 نفر، که تنها حدود 10 نفر از فامیل و دوستان محمدرضا بودند. در این میهمانی‌ها تنها کسانی دعوت می‌شدند که ثریا اجازه می‌داد. مادر محمدرضا و شمس جز سال اول، دیگر ثریا را ندیدند و به او ناسزا می گفتند و اولین دشمنان ثریا بودند، زیرا ثریا به آن‌ها محل نمی‌گذاشت و اهل آشتی نبود. این جدال تا روز جدایی به همین منوال ادامه داشت و کاخ مادر محمدرضا کانون مخالفت با ثریا بود. ولی اشرف، چون با محمدرضا کار داشت، با زرنگی صمیمیت خود را با ثریا حفظ کرد. در زمان فرح، او همه بختیاری ها به‌جز دو نفر را از دربار طرد کرد و این دو نفر یکی رستم بختیار (رئیس تشریفات) و دیگر ظفر بختیار (نماینده مجلس) بودند.
نکته‌ای که در رابطه با خودم قابل ذکر است برخورد ثریا و اطرافیانش به من بود. در آن زمان من با درجه سرهنگی در دانشگاه جنگ استاد بودم. مدتی بود که فروغ ظفر نام مرا در لیست مدعوین نمی‌نوشت و در میهمانی‌ها حضور نمی‌یافتم. یک‌بار بدون دعوت رفتم. روز جمعه بود و مدعوین اکثراً بختیاری بودند. محمدرضا متوجه حضور من شد و پرسید که چرا در میهمانی‌ها حضور نمی‌یابم. علت را گفتم. ناراحت شد و سرمیز غذا جنجال به پا کرد که این چه وضعی است، چرا دوست مرا دعوت نمی‌کنید و هر چه دور من است همه بختیاری هستند. او به عنوان اعتراض غذا نخورد. این جنجال سبب شد که همانجا همه دور من جمع شوند و حتی فروغ ظفر که مسبب این کار بود به عذرخواهی پرداخت. جالب این‌که در دورانی که من دعوت نمی‌شدم در دانشگاه جنگ برخوردها به‌تدریج تغییر کرد و به من احترام نمی‌گذاشتند، ولی پس از این واقعه وضع دانشگاه جنگ نسبت به من عوض شد و حتی سرهنگ‌های ارشدتر از من، که نمی‌دانم از کجا مطلع شده بودند چون من این مسائل را نمی‌گفتم، به من سلام می‌دادند. ناگهان مسابقه دعوت‌های شبانه از طرف استادان دانشگاه شروع شد و می‌گفتند: "افتخار بدهید و حتماً به منزل محقر ما تشریف بیاورید ". که محقر هم نبود و خانه‌های بسیار مجللی داشتند.
ثریا فوق‌العاده زیبا بود ولی در کارهای اجتماعی خجالتی بود. ازدواج آن‌ها مدت‌ها طول کشید ولی مسلم شد که ثریا بچه‌دار نمی‌شود. البته محمدرضا هم در آن سال‌ها علاقه‌ای به داشتن پسر نداشت، زیرا می‌ترسید با داشتن جانشین او را ترور کنند. او یک جانشین بالغ را خطر بالقوه برای خود می‌دانست. بعدها نیز از وجود رضا (پسرش) که نزدیک به بلوغ بود رضایت نداشت. از این مطلب مطمئن هستم و احتمالاً خود محمدرضا نیز یک‌بار ضمن صحبت با من نگرانی خود را بیان داشت. به هر حال، محمدرضا از ثریا جدا شد. ثریا ثروتمند از کاخ رفت و ماهیانه 30 هزار تومان دریافت می‌کرد و در آلمان زندگی مرفهی داشت.
پس از جدایی از ثریا، محمدرضا با زنی به نام گیتی خطیر رابطه پیدا کرد. او احتیاج به معرف نداشت زیرا از فامیل خودش بود و در میهمانی‌های دربار حضور داشت. او شوهر کرده و طلاق گرفته بود. رابطه با گیتی تا ازدواج با فرح ادامه داشت. گیتی زن کم توقعی بود، ولی شاید حدود یک میلیون تومان پول نقد و همین حدود جواهر به او داد و او نیز راهی رم شد.
محمدرضا قبل و بعد از ازدواج با فرح، که زن رسمی‌اش بود، با زن‌های زیاد رابطه داشت. رفیقه‌های یک‌شبه و چندشبه فراوانی داشت که معرف آن‌ها اشرف (خواهرش) و عبدالرضا (برادرش) بودند و این‌ها بیش‌تر از رده میهمانداران خارجی هواپیمایی‌ها بودند. در مسافرت‌هایش به آمریکا هم زن‌هی متعددی را می‌دید که دوّلو به او معرفی می‌کرد و من در جریان نبودم ولی مطلع می‌شدم و به طور کلی پول‌های کلانی به این‌ها می‌داد.
در مسافرت‌ها به آمریکا در نیویورک من 2 نفر را به محمدرضا معرفی کردم. یکی گریس کلی بود که در آن زمان آرتیست تئاتر بود و دوبار با او ملاقات کرد و محمدرضا به وی یک سری جواهر به ارزش حدود یک میلیون دلار داد. این زن بعداً همسر پرنس موناکو شد و اخیراً در یک تصادف اتومبیل درگذشت. نفر دوم یک دختر آمریکایی 19 ساله بود که ملکه زیبایی جهان بود. محمدرضا مرا فرستاد و او را آوردم و چندبار با محمدرضا ملاقات کرد و به او نیز یک سری جواهر داد که حدود یک میلیون دلار ارزش داشت. پس از ازدواج با فرح نیز مستنداً می‌دانم با یک دختر رشتی موبور و زیبا به نام طلا آشنا شد و معرف او دولو (سلطان خاویار) بود. فرح مسئله را فهمیده بود و گاه مزاحمت‌هایی برای دختر فراهم می‌آورد.
خانواده دیبا و دربار پهلوی
پدر فرح یک افسر جوان فارغ‌التحصیل سن‌سیر فرانسه بود که در درجه سروانی به مرض سل درگذشت و تصور می‌کنم اهل تبریز بود. فریده دیبا (مادر فرح) پس از فوت شوهر ازدواج نکرد و با برادرش (مهندس ]محمدعلی[قطبی) زندگی می‌کرد. این خواهر و برادر اهل رشت بودند. چون فریده فقیر بود در خانه برادرش کار می‌کرد و قطبی نیز زندگی او را تأمین می‌کرد. فریده تنها فرزند خود به نام فرح را نیز همراه داشت که قطبی خرج او را هم می‌داد؛ البته خیلی فقیرانه. همسر قطبی به نام لوئیز از ایل بختیاری بود و آن‌ها دارای یک پسر به نام رضا بودند. پس از فوت شوهر فیده تا ازدواج فرح با محمدرضا، این جمع با هم زندگی می‌کردند و یک خانواده را تشکیل می‌دادند: قطبی پدر (تنها نان‌آور خانواده که شغل او مهندسی ساختمان بود و گاهی کاری به او رجوع می‌شد و درآمد کمی داشت ولی به هر حال با درآمد کم باید می‌ساخت)، زن قطبی به نام لوئیز بختیاری، فریده دیبا، پسر قطبی (رضا)، فرح دیبا (دختر فریده). قطبی پسرش را برای تحصیلات عالیه به پاریس اعزام کرد و رضا علی‌رغم پول کم با سختی موفق شد تحصیلات خود را در پلی‌تکنیک پاریس (از دانشگاه‌های مشکل فرانسه) به پایان رساند و همان دوره‌ای را طی کند که صفی‌اصفیا و سرتیپ ریاحی طی کرده بودند. او در ریاضیات قوی بود. قطبی، فرح را نیز به پاریس فرستاد و وی در دانشکده هنرهای زیبا به تحصیل پرداخت، ولی قطبی از عهده هزینه او برنیامد.
در آن زمان، فرح که دختر فقیری بود تمایلات چپ و کمونیستی داشت و با تعدادی دانشجو رفاقت داشت که یکی از آن‌ها لیلی امیرارجمند بود. خود من برخی از دانشجویان این دانشکده را در پاریس دیده‌ام که همه آن‌ها افکار کمونیستی داشتند. بعدها یکی از آن‌ها را، که نامش را فراموش کرده‌ام، در منزل فریدون جم دیدم. نقاش ماهری بود و تابلوهایش معروف است و قبل از انقلاب هم کارگاه داشت و در مقابل پول زیاد صورت زنان را می‌کشید و مجسمه آن‌ها را تهیه می‌کرد (البته اگر در چنان وضعی که او می‌خواست آماده می‌شدند). از او نیز درباره وضع دانشجویان دانشکده‌اش پرسیدم. گفت: "همه با شدت و ضعف به چپ گرایش داشتند و اگر فردی چنین نبود او را بایکوت می‌کردند. " لذا هم فرح و هم لیلی میرارجمند چنین گرایشاتی داشتند. در مورد فرح با توجه به وضع زندگی و فقر مادی‌اش زمینه چنین گرایشی نیز وجود داشت. به هر حال، فرح این فرهنگ چپ را در دوران زندگی با محمدرضا حفظ کرد و دفترش را به مرکز اشاعه این نوع فرهنگ تبدیل نمود و تعدادی از افراد دارای تمایلات کمونیستی را در آن‌جا جمع کرد.
یک چنین دختری که نمی‌توانست مورد پسند هیچ مردی باشد (برای درک این ادعا کافی است به آلبوم آن دوران فرح مراجعه شود) از فرط استیصال برای کمک‌مالی به سراغ اردشیر زاهدی در حصارک می‌رود تا بتواند در پاریس تحصیل و زندگی کند. اگر ندانیم حصارک چیست، شاید مسئله مفهوم نشود. در حصارک ویلایی بود که اردشیر زاهدی با تعدادی از رفقای جوان او منتظر شکار دخترها و زن‌ها می‌نشستند و هر مراجعه کننده از جنس مؤنث اگر مورد پسند زاهدی واقع می‌شد بلافاصله به اتاق‌خواب می‌رفتند و اگر مورد پسند زاهدی نبود او را به یکی از رفقایش که حضور داشتند می‌داد که آن‌ها نیز در همان حصارک به اتاق‌خواب می‌رفتند. این بود کار و شغل زاهدی و البته به دوستان انگلیسی و آمریکایی‌اش هم چیزی می‌رسید. حال این دختر با اطلاع از چنین وضعی برای درخواست پول به سراغ زاهدی در حصارک می‌رود، یعنی این‌که خود را تقدیم زاهدی کند. لابد زاهدی از این دختر خوشش نیامده بود که به محمدرضا تلفن می‌زند که دختری این‌جا آمده و اگر اجازه دهید او را بیاورم. محمدرضا می‌پذیرد و بدون تحقیق قبلی که او کیست و خانواده او چیست، او را به فرودگاه می‌برد و در هواپیما به وی پیشنهاد ازدواج می‌کند. معلوم است که فرح نیز بلافاصله قبول می‌کند. دختری که تا یک ساعت پیش از زاهدی پول می‌خواست، که مفهومش معین است، حال قرار شده که با شاه ازدواج کند و می‌کند. بدین‌ترتیب فرح حصارک "ملکه ایران " می‌شود و در مراسم تاجگذاری با آن تشریفات و تجملات، که از تلویزیون دیده‌اید، تاج بر سر می‌گذارد!
به این ترتیب عجیب، که فقط با شناخت بیماری‌های روحی و شخصیتی محمدرضا قابل درک است، فرح همسر او شد و یک‌باره وضع این خانواده فقیر دگرگون شد. از سراسر کشور هر چه "دیبا " بود با شجره‌نامه به کاخ مراجعه کردند و او نیز همه را به‌عنوان "دیبا " پذیرفت که تعدادی نبودند! قطبی (پدر) مقاطعه کاری‌های سازمان‌برنامه را منحصر به خود کرد و با کمک اصفیا، که در آن زمان رئیس سازمان برنامه بود،‌با 25% استفاده به افراد دیگر واگذار می‌کرد. به این ترتیب ظرف 2 ـ 3 سال ثروت او به میلیاردها تومان رسید. فرح نیز چپاول کرد و "دیبا "های واقعی و قلابی همه چپاول کردند و تعدادشان در تهران، که مهم‌های آن‌ها بودند و جمعه‌ها به کاخ دعوت می‌شدند، به 250 نفر رسید (در حالی‌که ثریا که از خانواده اصیل و سرشناسی بود بیش از 100 نفر دعوت نمی‌کرد). همه "دیبا "ها به سازمان برنامه و دریافت مقاطعه‌های بزرگ روی آوردند و برای دیگران چیزی نماند جز این‌که با پرداخت 25% به خانواده "دیبا " دست و پایی کنند و مقاطعه‌ای بگیرند. در میان این‌ها به‌خصوص فردی بود به نام مهندس دیبا (نام کوچکش را فراموش کرده‌ام) که واقعاً غوغا کرد. فریده دیبا هم در محل زندگی رضا]ِشاه[ سکونت داشت و فرح به او پول و جواهر می‌داد. او در عین حال ادعای تدین هم داشت و مقلد آیت‌الله ]سیداحمد[ خوانساری بود و هر هفته با حجاب به دیدن او در خانه یا در مسجد می‌رفت.
در دوران فرح، مشیر و مشاور او لیلی امیرارجمند بود، که فرح برای این‌که اسرار گذشته‌اش محفوظ بماند دوستی نزدیک با او را حفظ کرد. همسر اوّل لیلی صاحب یک کارخانه جیر در جاده قدیم تهران ـ شهر ری بود و به نظر می‌رسید وضع مالی خوبی داشته‌اند. لیلی از او جدا شد و مدتی تنها زندگی کرد تا این‌که با امیرارجمند ازدواج کرد. پس از این ازدواج، امیرارجمند موقعیت خوبی در زندگی خصوصی محمدرضا و فرح پیدا کرد. امیرارجمند در بخش فیزیک اتمی دانشگاه تهران رئیس یا استاد بود و به هر حال در عین جوانی مدرک تحصیلی عالی داشت. او در روزنامه اطلاعات به همراه تعدادی از رفقای جوان خود به مقاله‌نویسی می‌پرداخت و ظاهراً گرایش فکری چپ داشت. ساواک که روزانه بولتنی از خلاصه مطبوعات ایران و جهان در بین مقامات بالا توزیع می‌کرد، روزی زیر یکی از مقاله‌ها که "مستخرجه از روزنامه اطلاعات " بود نوشت: "این مقاله انحرافی توسط امیرارجمند تهیه شده و کمونیست‌ها در روزنامه اطلاعات نفوذ کرده و گروهی تشکیل داده‌اند که امیرارجمند هم جزء آن‌هاست و باید ترتیبی داد که این تشکیلات از این عناصر پاک شود یا این‌که محدودیت‌هایی برای روزنامه قائل شد تا مجبور به تصفیه عناصر نامطلوب گردد! " و اما درباره فساد مالی فرح و دفتر او:
سال 1350 یا 1351 روزی سپهبد فیروزمند، رئیس بازرسی نظامی، به من گفت که شاه دستور داده که از دفتر فرح "بازرسی اصولی " (طبق اصطلاح خودش) به عمل آید. فیروزمند، نصرت‌‌الله را مأمور این بازرسی کرد (اصولاً بازرسی از دربار و وزارت خارجه از آغاز به بازرسی نظامی محول شده بود و تا انقلاب چنین بود). نصرت‌الله بعداً به من گفت که این دفتر حدود 600 کارمند از همه نوع دارد که تعدادی‌شان هم در وزارت‌خانه شغل دارند و هم در دفتر فرح، تعداد زیادی هم ارزیاب و کارشناس دارد که در موارد لزوم از آن‌ها استفاده می‌شود، ولی به هر حال حقوق‌بگیر دائمی دفتر فرح هستند.
فرح با این تشکیلات و با این همه کارمند و حقوق‌بگیر چه می‌کرد؟ آن‌ها به قسمت‌های مختلفی تقسیم شده بودند که هر قسمت در زمینه هنرهای زیبای معاصر و قدیم فعال مایشاء و به‌اصطلاح متخصص بودند؛ مثلاً یک قسمت متخصص ساختمان‌های قدیمی دوره قاجاریه بود. این افراد ساختمان‌های قدیمی را پیدا می‌کردند و به دفتر فرح می‌گفتند و پس از تأیید و تصویب، آن خانه به تصرف دفتر فرح درمی‌آمد؛ چرا که در آن خانه مثلاً حمامی وجود داشت که کاشی‌کاری‌های آن مربوط به دورة سلسله قاجاریه می‌شد و عتیقه به شمار می‌رفت! روزی هوشنگ نهاوندی، رئیس دفتر فرح، به من نوشت که یک معمار ساختمانی را در محله ارامنه‌نشین تهران (آدرس و مشخصات را داده بود) شروع به تخریف نموده، در حالی‌که طبق نظر کارشناسان دفتر در این خانه کاشی‌کاری‌های 200 سال قبل وجود دارد و باید سریعاً جلوی آن گرفته شود، معمار تعقیب و پرونده‌اش به مراجع قضائی ارجاع گردد و ساختمان تحویل دفتر شود. من 2 افسر از "دفتر ویژه اطلاعات " اعزام کردم و معلوم شد که این معمار یک خانه پوسیده و به قول خودش "کلنگی " را از فردی خریده که پس از تخریب، چون در محله مرغوب شهر واقع است، در آن یک بنای 10 طبقه آپارتمانی بسازد و بفروشد. افسران اعزامی از محل کاشی‌کاری‌ها بازدید کردند و به معمار گفتند که هیچ می‌دانی چه می‌کنی؟! این کاشی‌کاری‌ها متعلق به 200 سال قبل است و این ساختمان تاریخی است! معمار گفت: "من نمی‌دانستم و مسئول ندانستنی‌های خود نیستم. " مطلب به نهاوندی گفته شد و او نماینده خود را اعزام کرد تا هر طور مصلحت دفتر فرح است با این معمار کنار بیایند. کارشناس و ارزیاب اعزام شد و پولی که معمار برای خرید این خانه داده بود به او دادند و خانه جزء متصرفات دفتر فرح درآمد. از این نوع خانه‌ها در کشور بسیار بود و پول همه از طرف دفتر فرح پرداخت می‌شد و در اختیار دفتر فرح قرار می‌گرفت. در بررسی‌های من دلایل متقن به‌دست آمد که کارشناس‌ها و ارزیاب‌های دفتر فرح به طور عموم، در هر معامله 2 یا 3 برابر قیمت‌گذاری می‌کردند که یک‌سوم به مالک پرداخت می‌شد و دوسوم به جیب زده می‌شد.
از این قسمت‌ها در دفتر فرح زیاد بود. یک بخش برای قلمدان بود، یک بخش برای تابلو، یکی برای کتب خطی، یکی برای اسناد تاریخی که به امضاء مقامات مهم گذشته رسیده بود، یک قسمت برای فروش که بسیار وسیع بود و سوءاستفاده در آن بسیار زیاد بود، و غیره و غیره.
حال این سؤال پیش می‌آید که با وجود یک وزارت‌خانه مستقل برای این کارها، که در تیول مهرداد پهلبد، شوهر شمس، بود، این بخش‌ها در دفتر فرح چه معنی می‌داد و پول پرداختی این اقلام، که 2 ـ 3 برابر برای سوءاستفاده قیمت‌گذاری می‌شد، و مخارج هنگفت دفتر فرح از کجا می‌آمد؟! پاسخ این است که همه این بساط برای سرگرمی خانم فرح بود و میلیاردها تومان از بودجه کشور هزینه می‌شد تا این زن، همان فرح حصارک که برای هزینه تحصیلش خود را به زاهدی تقدیم کرده بود، بیکار نباشد و راضی شود!
هزینه شخصی فرح و جواهرات و بذل و بخشش‌های او نیز حساب جداگانه داشت و فقط به لیلی امیرارجمند برای طرح‌های بی‌موردش طی چند سال دستور پرداخت میلیاردها تومان را داد. هزینه بچه‌های فرح هم مشهود بود که رقم فوق‌العاده‌ای داشت. هزینه ایجاد کاخ نیاوران و مرمت کاخ زمان قاجار ]صاحبقرانیه[ در نیاوران رقم فوق‌العاده‌ای را تشکیل می‌داد. هزینه‌های سنگین مسافرت‌های رسمی محمدرضا و فرح به دعوت رؤسای کشورهای دیگر عادی بود. در این مسافرت‌ها گران‌قیمت‌ترین اشیاء به رئیس کشور میزبان و خانواده‌اش هدیه می‌شد و پس از آن هزینه پذیرائی و عطایا به مقامات کشورهای میهمان فرح و محمدرضا بود. هزینه جشن‌های 2500 ساله و تاجگذاری و جشن هنر شیراز و غیره و غیره، که همه سلیقه فرح بود، اگر محاسبه شود ارقامی عجیب و غیرقابل تصور به‌دست می‌آید که از این میان درصد بالایی به جیب خانواده "دیبا " می‌رفت.
در دوران فرح، هزینه دربار چقدر بود؟ رقمی برای آن پیش‌بینی نمی‌کردند (رقم بودجه شامل هزینه‌های پرداخت حقوق و تشریفات معمولی بود). بقیه از کجا تأمین می‌شد؟! باید عرض کن که از چپاول بیت‌المال! مسلماً فرح و همه فامیل دور و نزدیک او و همه افرادی که به عنوان دوست به او نزدیک بودند و همه افرادی که در اطراف او شاغل بودند پول‌های گزافی به بانک‌های خارج انتقال داده‌اند. از این ارقام اطلاعی ندارم، ولی فردی که حاضر است میلیاردها تومان هزینه جشن 2500 ساله کند، آماده است 10 برابر آن را به حساب‌های خارجی خود واریز نماید و این رقم باید به ده‌ها میلیارد تومان برسد. آن‌چه هزینه خود او نمی‌شد، فامیل و دوستان او از سازمان برنامه در مقاطعه‌ها می‌گرفتند. اصفیا، رئیس سازمان برنامه، تمام مقاطعه‌ها را به خانواده فرح اختصاص داده بود و پس از او، که مجیدی رئیس سازمان برنامه شد، همین رویه ادامه یافت. اطلاع دقیق دارم که فقط مهندس قطبی (پدر رضا قطبی)، مجید اعلم(دوست شب و روز محمدرضا) و مهندس دیبا (یک جوان حداکثر 35 ساله) حدود 80% مقاطعه‌های بزرگ کشور را از سازمان‌برنامه اصفیا و مجیدی می‌گرفتند و با 25% حق و حساب به دیگران می‌دادند. از زمان نخست‌وزیری هویدا، دربار ایران به دوران قاجار رجعت داده شد و همه چیز مملکت در اختیار محمدرضا و فرح قرار گرفت. هر چه زیاد می‌آمد متعلق به اسدالله علم ـ وزیر دربار ـ بود. ارتش را هم آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها می‌چاپیدند و در سفارشات طوفانیان، محمدرضا هم بی‌نصیب نبود و مبالغ معتنابهی به حسابش در خارج ریخته می‌شد. بنابراین اگر دوران فرح را اوج فساد و چپاول و غارتگری دربار پهلوی بخوانم، سخن گزافی نگفته‌ام.

*محمدرضا و پول

درباره ثروت شاه سخن گفتن برای من دشوار است؛ زیرا مستقیماً در جریان مسائل مالی دربار نبودم و آمار در اختیار نداشتم. تصور می‌کنم 4 نفراز ثروت محمدرضا اطلاع کامل داشته باشند: رام، بهبهانیان، طوفانیان و شریف امامی.
مصطفی قلی رام رئیس بانک ملی بود و سپس رئیس بانک عمران شد، که متعلق به محمدرضا بود. او شهرک غرب را از طریق بانک عمران فروخت و به ثروت بانک افزود. رام از حساب‌های محمدرضا در خارج اطلاعاتی دارد، زیرا بسیاری‌ از پول‌ها از طریق او به حساب گذارده می‌شد. [جعفر] بهبهانیان، معاون مالی دربار، نیز از املاک محمدرضا در خارج اطلاع کامل دارد چون تهیه کننده خود او بود. این 2 نفر (رام بهبهانیان) از مقدار پول و شماره حساب‌ها و نام‌کشورهایی که ثروت محمدرضا انتقال یافته، اطلاعات خوبی دارند، ولی از همه ثروت محمدرضا نمی‌توانند اطلاع کاملی داشته باشند، چون طوفانیان و شریف امامی، رئیس بنیاد پهلوی، نیز در جریان بخش مهمی از ثروت محمدرضا بودند. به هرحال، این 4 نفر در مجموع از 90درصد ثروت محمدرضا و شماره حساب‌ها و کشورهایی که پول به حساب گذارده شده، اطلاع کامل دارند.
گفتم که در موقع خروج رضا از کشور، توسط قوام‌الملک شیرازی کلیه اموال او، اعم از منقول و غیرمنقول، به محمدرضا انتقال یافت و او به سایر فرزندان رضا هر کدام یک میلیون تومان و کاخ‌هایشان را داد؛ در حالی‌که عایدات خالص او فقط از املاک شمال سالی 62 میلیون تومان بود. از همان زمان، او این ثروت را واقعاً دور می‌ریخت. به یک معشوقه برای یک شب ممکن بود یک میلیون تومان بدهد و اگر معشوقه با ارزش بود در ماه 10 میلیون تومان می‌داد (اکثراً به فرم جواهرات) و این به‌جز درآمد دولتی بود، زیرا اکثر هزینه‌های شاه، حتی هزینه‌های شخصی او را، وزیردربار و نخست‌وزیر، به‌خصوص در زمان علم و هویدا تأمین می‌کردند. نخست‌وزیر میلیاردها تومان بودجه سری سالیانه ترتیب می‌داد که دوسوم آن به دستور محمدرضا چه برای خود و چه برای خانواده‌اش و چه هر فرد دیگری که دستور می‌داد، هزینه می‌شد.
سوءاستفاده‌های محمدرضا فراوان است و من به چند نمونه می‌پردازم:
محمدرضا فردی به نام [منصور] مزین (سرلشکر بازنشسته ارتش) را طبق فرمانی رئیس املاک بنیاد پهلوی در گرگان کرده بود. تصور می‌کنم زمان آن حدود 15 سال و شاید بیش‌تر قبل از انقلاب باشد. مزین طبق دستور محمدرضا به فروش این املاک و تبدیل آن به پول نقد پرداخت. او در سال مبلغی به محمدرضا می‌داد که به معاون مالی دربار پرداخت می‌شد و او به حساب محمدرضا می‌ریخت و مبالغ هنگفتی خودش می‌دزدید. در نتیجه، همه مقامات لشکری و کشوری و متنفذین و تجار و کلیه افرادی که پول اضافی داشتند به گرگان روی آوردند. مزین به‌تدریج در گرگان سازمان مفصلی تشکیل داد و هر چه زمین مرغوب دارای مالک و یا بلا صاحب می‌دید، از زمین شهری و زراعی، درّه و کوه و تپه و جنگل، همه را تصرف می‌کرد و می‌گفت که متعلق به شاه است و فروخته خواهد شد! آن‌هایی که سندی و مدرکی داشتند و متنفذ بودند، به مرکز شکایت می‌کردند و بالاخره با دادن حق و حساب به مزین املاک‌شان را پس می‌گرفتند. ولی آن‌هایی که وضعی نداشتند و یا مدرک محکمی نداشتند و زورشان نمی‌رسید، اراضی‌شان به نفع محمدرضا فروخته می‌شد. در "دفتر ویژه اطلاعات " و بازرسی صدها شکایت به دست من می‌رسید که اهالی از مزین به شدت شاکی بودند و شاید ده‌ها بار از طرف دفتر ویژه و بازرسی افسرانی را به گرگان فرستادم و گزارش آن‌ها را به محمدرضا ارائه دادم. محمدرضا هر بار دستور می‌داد: "بدهید به مزین! " (یعنی همان کسی که از او شکایت شده بود!). من در جریان این شکایت‌ها با مزین طرف شدم. یکی چند سال پیش از انقلاب، یک افسر را از دفتر فرستادم تا تحقیق محلی کند و با مزین تماس بگیرد که مگر اراضی شاه چقدر بوده که شما 10 سال است می‌فروشید و هنوز تمام نشده؟! مزین پاسخ داده بود: "اراضی شاه تا مرز شوروی است! " افسر دفتر با تحقیقات دقیق محلی مشخص کرد که ایشان در این 10 سال، حداقل 9 سال آن‌را زمین‌های موات، که طبق قانون جزء منابع طبیعی و متعلق به دولت است، می‌فروشد. گزارش به محمدرضا تحویل شد و او مزین را خواست. مزین شکایت مرا به محمدرضا کرد و گفت: "افسر دفتر بیخود گزارش داده و زمین‌ها طبق اسناد معتبر (اصلاً سند نداشت) متعلق به شماست! " من فردی را به‌جز مزین ندیدم که در مقابلم بایستد و از من شاکی شود!
مشتریان مزین اکثراً یا پول‌داران محلی بودند و یا از تهران می‌رفتند و او به هر یک به دلبخواه خود مقداری زمین می‌فروخت. قواره‌ها از 50 هکتار تا 100 هکتار بود و منطقه‌بندی شده بود. زمین درجه اول، زمین مرغوب با آب رودخانه بود. زمین درجه دو، زمین مرغوب در مناطقی بود که بارندگی کافی داشت و خریدار زمین باید در آن چاه عمیق می‌زد. زمین درجه سوم، زمین‌های نامرغوب در نواحی کم‌باران بود. قیمت‌ها نیز براساس منطقه‌بندی تعیین می‌شد، ولی نه به این سادگی. باید صدها بار به مزین مراجعه می‌شد و سفارش از مقامات عالیه مملکتی می‌برد تا بفروشد! او به دوستان و نزدیکان خود بهترین زمین‌ها را با نازل‌ترین قیمت‌ها می‌فروخت. خلاصه، حدود 10 سال مزین زمین‌های گرگان را فروخت و وقتی تمام شد فروش زمین‌های گنبد را شروع کرد. او هرچه زمین موات و منابع ملی در این منطقه بود فروخت و سپس به سراغ زمین‌های موات و مراتع شهرستان بجنورد رفت. پول‌ها همه به دربار تحویل می‌شد و محمدرضا از مزین رضایت کامل داشت. نیمی از اراضی بجنورد فروش رفته بود که انقلاب شروع شد و در زمان دولت شریف امامی نمایند گرگان برای جلب نظر مردم به دزدی‌های مزین اشاره کرد و خواستار شد که وی از منطقه احضار و پرونده‌اش به دادگستری تحویل شد. این در حالی بود که مزین مدتی قبل ایران را ترک کرده بود!
این یک نمونه از سوءاستفاده‌های محمدرضا بود، که در حالی‌که با سروصدا در "انقلاب سفید " اراضی موات و مراتع را ملی اعلام کرد، خود مرغوب‌ترین اراضی موات و مراتع را تخریب کرد و فروخت و پول آن را به خارج انتقال داد.
یکی دیگر از موارد سوء‌استفاده‌های کلان محمدرضا در معاملات اسلحه بوده، که بعداً در رابطه با ماجرای فریدون جم (ارتشبد) توضیح بیش‌تر خواهم داد. در این‌جا به ذکر چند مورد می‌پردازم:
نام ارتشبد حسن طوفانیان به علت نقش او در معاملات اسلحه ایران شهرت جهانی یافته بود. او بیش از 10 سال مأمور منحصر به‌فرد خرید سلاح از کشورهای مختلف جهان بود. نخستین بار که من طوفانیان را دیدم در دانشگاه جنگ بود. من دانشجوی دانشگاه بودم و او استاد دعوتی از نیروی هوایی بود و اصول تاکتیک واحد هوایی و نیز امکانات هواپیماهای جنگی ایران و تعدادی هواپیماهای معروف جهان را تدریس می‌کرد. او در آن زمان سرهنگ نیروی هوایی بود و معلوماتش از نیروی هوایی در سطح خیلی خوب بود و ضمن این‌که خوب تدریس می‌کرد می‌توانست به کلیه سؤالات به راحتی پاسخ دهد. تصور می‌کنم در همان موقع به زبان انگلیسی تسلط داشت، زیرا ضمن تدریس اصطلاحات انگلیسی را به وفور به‌کار می‌برد. سبک تدریسش نیز شبیه به استادان آمریکایی بود، که ضمن تدریس برای رفع خستگی دانشجویان شوخی‌هایی می‌کنند. مسلماً دوره دانشگاه جنگ را ـ و به احتمال قوی در آمریکا ـ طی کرده بود، زیرا از نیروی هوایی افسران زیادی را برای طی دوره به آمریکا اعزام می‌داشتند. چون در میهمانی‌های رسمی شرکت نمی‌کردم و محل کارم با او هیچ‌گاه یکی نبود، بعدها او را کم‌تر می‌دیدم.
نمی‌دانم که طوفانیان چگونه توسط محمدرضا به عنوان مأمور تهیه سلاح انتخاب شد، ولی حدس می‌زنم که به علت طی دوره نظامی در آمریکا و آشنایی زیاد با مستشاران نظامی آمریکایی در ایران، از طریق آن‌ها به محمدرضا معرفی شد و از آن پس خریدهای گزاف اسلحه ایران را ترتیب می‌داد. اما این تصور که نوع سلاح‌ها و کشور و کمپانی خریدار را طوفانیان تعیین می‌کرد، تصور صحیحی نیست. چه نوع سلاح، به چه تعداد، از کجا، همه و همه توسط محمدرضا دیکته می‌شد و طوفانیان تنها مجری بسیار خوبی بود. محمدرضا از کجا انواع سلاح‌ها را می‌شناخت؟ رویه این بود که رئیس ستاد ارتش از طریق متخصصین ستاد، فرماندهان سه نیرو (زمینی، هوایی، دریایی) و به‌خصوص فرمانده نیروی هوایی در دوران فرماندهی ارتشبد خاتمی، فرمانده ژاندارمری و رئیس شهربانی از روی کاتالوگ‌ها، و در مورد سلاح‌های سبک از روی نمونه‌های ارسالی از شرکت سازنده، و همچنین شخص طوفانیان تقاضای تهیه می‌کردند و تعداد را نیز همین مقامات به محمدرضا پیشنهاد می‌دادند. در این‌جا دو موضوع مورد توجه محمدرضا بود: خود سلاح و کشور تأمین کنندة آن. او اگر با نوع سلاح موافق بود و شرکت و کشور تأمین کننده نیز جزء لیست مورد نظرش بود، که آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها دیکته می‌کردند، سفارش را تصویب می‌کرد و تهیه کننده طوفانیان بود. در مورد سلاح‌های سنگین یا وسایل جنگی از قبیل انواع هواپیماها، توپ‌ها و انواع مهمات مربوطه، ناوهای جنگی، تانک‌ها و زره‌پوش‌ها و امثالهم، در مسافرت‌های محمدرضا به آمریکا و اروپای غربی نمونه‌ها و طرز کار آن‌ها به وی نشان داده می‌شد. مثلاً یک هواپیمای شکاری را از نظر فنی و امکانات و طرز کار در عمل به او نشان می‌دادند و او نوع و تعداد را به طوفانیان اطلاع می‌داد و دستور می‌داد که تهیه شود. پس، طوفانیان شخصاً سفارش دهنده اصلی نبود، سفارش دهنده شخص محمدرضا بود و البته نظر طوفانیان هم موثر بود. شیوة کار طوفانیان به نحوی بود که همه از او متشکر بودند و به وی علاقه داشتند. در دوران طولانی این مأموریت کوچک‌ترین نارضایتی در بین فرماندهان نظامی از طوفانیان دیده نشد. مسلّم است که فروشندگان سلاح به طوفانیان حق و حساب می‌دادند. این یکی از اصول متداول جهانی در معاملات تسلیحاتی است. در معاملات بزرگ تا 2 درصد و در ارقام کوچک تا 5 درصد پرداخت می‌شود که فروشندگان بدون سؤال به حساب مسئول خرید می‌ریزند. البته طوفانیان به نحوی عمل نمی‌کرد که محمدرضا حساسیت پیدا کند. او ارقام دقیق پورسانتاژ را به محمدرضا می‌گفت و او مقداری را به خودش می‌داد و در مورد بقیه مبلغ دستور می‌داد که به کدام اشخاص و به چه مبلغی پرداخت شود. این را از یک منبع موثق شنیده‌ام که طوفانیان در مورد پورسانتاژ چنین رویه‌ای داشت. روشن است که اگر در هر معامله، محمدرضا نیم‌درصد هم به طوفانیان می‌داد در طول سال‌ها رقم کلانی می‌شد. طوفانیان فرد بسیار باهوش، پرحافظه، سریع‌الانتقال، فوق‌العاده مسلط به حرفه‌اش و از نظر رفتار خوش‌برخورد و شوخ مزاج بود. او اگر دارای این مسئولیت نمی‌شد مسلماً به ریاست ستاد ارتش می‌رسید که عالی‌ترین مقام ارتشی است.
در جریان انقلاب، طوفانیان بازداشت شد. نصرت‌الله پس از آزادی از زندان برایم تعریف کرد که روزی عده‌ای آمدند و طوفانیان را از زندان قصر به لویزان بردند (مدارک معاملات اسلحه در لویزان نگهداری می‌شد). ظاهراً در آن‌جا طوفانیان مدارک را به یک فرد آمریکایی تحویل داده و سپس به اتفاق او از کشور خارج شده است. در آن‌موقع شایع شد که آمریکایی‌ها طوفانیان را به اتفاق من از زندان برده‌اند! محمدرضا در طول سلطنت خود اجازه داد که آمریکایی‌ها ارتش را بچاپند و مسلماً در سفارشات طوفانیان، محمدرضا حق و حساب کلانی به طور جداگانه دریافت می‌داشت. چرا آمریکایی‌ها پس از انقلاب طوفانیان را فرار دادند؟ زیرا اکثر مقامات آمریکایی که هم اکنون نیز در مسند قدرت هستند، در این چپاول سهم داشتند. اگر طوفانیان و اسناد خرید اسلحه می‌ماند، انتشار آن‌ها بزرگ‌ترین افتضاح جهانی را به‌پا می‌کرد و خیلی‌ها در آمریکا آبرویشان می‌رفت و سرنگون می‌شدند و ماجرایی شدیدتر از "واترگیت " به پا می‌شد.
برای این‌که دقیق‌تر با چپاولی که در معاملات اسلحه در دوران محمدرضا انجام گرفت، آشنا شوید به ذکر یک خاطره می‌پردازم:
سال 50 یا 51 بود. روزی هویدا، نخست‌وزیر، به من تلفن کرد و گفت: "فردا صبح ساعت 8 به سازمان برنامه بیایید! " بار اول بود که به سازمان برنامه می‌رفتم. هر چند قبلاً با ابتهاج، رئیس بانک ملی و سپس دیکتاتورترین رئیس سازمان برنامه، دوست نزدیک بودم و پس از او با صفی‌اصفیا دوست بودم که تشابه متقابل و یک‌نواختی در طر تفکر ما را به هم نزدیک می‌کرد (اصفیا نقطه مقابل ابتهاج بود: تحصیلات عالیه در فرانسه داشت و فرد ملایم و متواضعی بود)، ولی هیچ‌گاه به سازمان برنامه نرفته بودم.
به هر حال، به دعوت هویدا رأس ساعت 8 صبح روز بعد در سازمان برنامه حاضر شدم (در آن‌موقع رئیس بازرسی بودم). من، اصفیا و وزیر دارایی (جمشید آموزگار) دعوت شده بودیم تا مجیدی (رئیس سازمان برنامه) و سایر مسئولین مهم در زمینه کار خود توضیحاتی بدهند. آن‌قدر که یادم است دخل و خرج کشور به شرح زیر بود:

**عایدات:
عایدات نفت160: میلیارد تومان
سایر عایدات60: میلیارد تومان
*جمع:220 میلیارد تومان


**هزینه‌های نظامی و انتظامی:
هزینه ارتش56: میلیارد تومان
هزینه ژاندارمری:8 میلیارد تومان
هزینه شهربانی:5 میلیارد تومان
*جمع: 69 میلیارد تومان

پس از حدود یک‌سوم کل هزینه کشور مخارج ارتش و نیروهای انتظامی بود. اگر ارتش حدود نیمی از بودجه خود را صرف تسلیحات می‌کرد (مثلاً حدود 30 میلیارد تومان)، می‌توانست حداکثر سالی 5 میلیارد دلار اسلحه بخرد. اما ارتش سطح پرسنل خود را 400 هزار نفر گرفته بود،‌ در حالی‌که عملاً 180 هزار نفر پرسنل داشت، که واقعاً از این رقم هم کم‌تر بود و رقمی حدود 160 هزار نفر باید صحیح‌تر باشد (مدارک صحیح در ستاد ارتش موجود است). پس، ارتش با این تمهید می‌توانست سالی 1 ـ 2 میلیارد دلار بیش‌تر صرف خرید تسلیحات کند و لذا رقمی حدود 6 ـ 7 میلیارد دلار به‌عنوان هزینه سالانه تسلیحات ارتش نباید دور از واقع باشد. مقدار کمی از این مبلغ صرف صنایع نظامی ارتش می‌شد (که رقم آن نیز در وزارت جنگ و ستاد ارتش مشخص است) و بقیه (حدود 6 الی 5/6 میلیارد) صرف تسلیحات وارداتی می‌شد.
در رابطه با موضوع فوق، چون زمینه‌کاری من نبود و علاقه‌ای به دانستنش نداشتم جز این کلیات چیز دیگری خاطرم نیست. البته برای من کسب اطلاعات دقیق خیلی ساده بود و به‌خصوص از طریق اداره دوم ارتش می‌توانستم همه چیز را بدانم. آن ارقام سازمان‌برنامه دقیق بود، ولی بودجه کشور در آن سال مثلاً به جای 220 میلیارد تومان، حدود 300 میلیارد تومان به مجلس پیشنهاد می‌شد، زیرا چنین مرسوم است و معمولاً بیش از عایدات واقعی به مجلس ارائه می‌شود و در این وضع بودجه ارتش به جای 56 میلیارد تومان ممکن بود به 70 میلیارد تومان افزایش یابد.
این بودجه هنگفت توسط چه کسی خرج می‌شد؟ توسط شخص محمدرضا! تصمیم گیرنده دیگر وجود خارجی نداشت. او نیز با آمریکایی‌ها مطرح می‌کرد و با نظر آمریکا، سهم آمریکا و سایر کشورهای مورد نظر آمریکا برای محمدرضا مشخص می‌شد. آمریکا علاقه داشت که ایران به دوستان آمریکا (به‌خصوص انگلیس و اسرائیل) نیز سفارشات تسلیحاتی بدهد. منظور این نیست که در تغییرات، سیاست‌ها و نظر محمدرضا تأثیر نداشت، تأثیر داشت، ولی به هر حال توافق می‌کردند.
در دوران محمدرضا، سوءاستفاده‌های مالی توسط امرای ارتش فراوان بود. یک مورد سپهبد هدایت‌الله گیلانشاه، فرمانده نیروی هوایی قبل از خاتمی، بود. وی از طرفداران شدید سیاست انگلیس بود و دستورات آن‌ها را موبه‌مو اجرا می‌کرد. در زمان او، با پیشنهاد او و تأیید محمدرضا، انگلیسی‌ها تعدادی هواپیماهای شکاری با قطعات یدکی مربوطه با قیمت گران به ایران فروختند و نفع زیادی از این معامله بردند، زیرا هواپیماها کهنه و فرسوده بودند. گیلانشاه توسط خاتمی، که یک افسر مدل آمریکایی نمونه بود، کنار گذارده شد، ولی او با پول هنگفتی از نیروی هوایی خارج شد. وی چون قمارباز قهاری بود، اکثر پول خود را در قمار باخت و مجبور شد خانه خود را در زعفرانیه به قیمت 750 هزار تومان به ساواک بفروشد. این خانه 5000 متر زمین داشت و ساختمان 3 طبقه مجللی داشت و اکثر مصالح آن از ایتالیا وارد شده بود. این مبلغ قیمت زمین آن هم نمی‌شد. در زمانی که قائم‌مقام ساواک بودم، این منزل سابق گیلانشاه خانه سازمانی من شد، ولی هیچ‌گاه در آن زندگی نکردم. گیلانشاه از سال‌ها قبل با زن زنگنه محرم شد و زنگنه هم کاملاً موافق این وضع بود. بعداً گیلانشاه و زن زنگنه باتفاق یک شیرینی‌پزی و کافه درست کردند که تا انقلاب کار می‌کرد.
در نیروی دریایی نیز همین وضع حکمفرما بود: نیروی دریایی ایران در زمان رضا شاه تشکیل شد. در آن زمان کلیه ناوها ساخت ایتالیا بود و افسران نیروی دریایی و درجه‌داران فنی دوره مربوطه را در ایتالیا می‌گذراندند. در یک کلام، نیروی دریایی ایران را ایتالیا تشکیل داد؛ چه از نظر ساخت ناوها و چه از نظر آموزش پرسنل. به این دلیل افسران سابق این نیرو همگی به زبان ایتالیایی مسلط هستند و تعدادی نیز با زن‌های ایتالیایی ازدواج کرده‌اند. در زمان محمدرضا این وضع ادامه داشت تا به‌تدریج سفارشاتی به آمریکا و سایر کشورها داده شد و عده‌ای برای طی دوره به آمریکا و انگلیس اعزام شدند. "دفتر ویژه اطلاعات " به نیروی دریایی کاری نداشت و در این رابطه محمدرضا چیزی نمی‌خواست. رابطة دفتر با ارتش تنها از طریق اداره دوم بود و آن هم از این دست مطالب نمی‌فرستاد چون جزء وظایفش نبود. لذا اطلاعات من کلی است. ولی تا آن‌جا که می‌دانم وزن ناوها حداکثر کمی بیش از 2 هزار تن بود که در آمریکا ناوهایی با این وزن را در گارد ساحلی مورد استفاده قرار می‌دهند و به این‌ها نیروی دریایی نمی‌گویند. در واقع نیز آن‌چه در ایران به نام "نیروی دریایی " وجود داشت، برای حفاظت سواحل بود و گارد ساحلی محسوب می‌شد. کشورهایی که نیروی دریایی قوی دارند شاید حدود 10 نام به انواع ناوهایشان داده‌اند که هر نوع وظایف خاص دارد و فرم و تناژ و وسایل و سلاح‌های آن‌ها متفاوت است، مانند: اژدرافکن، ناوشکن، رزمناو، ناو هواپیمابر و غیره و غیره. در سال 1327 در سفر انگلیس، به همراه محمدرضا در بندر پلیموت از یک رزمناو بازدید کردیم که وزن آن 80 هزارتن بود و این در آن زمان بزرگ‌ترین رزمناو انگلیس نیز نبود. در این رزمناو و انواع سلاح‌ها و توپ‌های سنگین کار گذارده شده بود. یک ناو هواپیمابر باید حدود 500 هزارتن وزن داشته باشد. ذکر این مسائل از این‌رو است که روشن شود که اطلاق نام "نیروی دریایی " در ایران چقدر مضحک بود. البته بعداً محمدرضا به دستور آمریکا برای نیروی دریایی خریدهایی کرد تا بتواند در خلیج‌فارس و بحرعمان نقش بیش‌تری داشته باشد. از جمله، یک واحد هاور کرافت به نیروی دریایی اضافه شد که محل استقرارش در جزیره خارک بود و شهریار شفیق (پسر اشرف از احمد شفیق) فرماندهی آن را به عهده داشت. ولی این اقدامات ناچیز بود و اصولاً آمریکا و انگلیس نیازی به ایجاد یک نیروی دریایی قوی در ایران نداشتند.
به هر حال، این نیروی دریایی حقیر، با این محدودیت، یک فرمانده داشت که ارتشبد (دریابد) بود و حداقل 10 سپهبد (دریاسالار)، حدود 15 سرلشکر (دریابان)، حدود 20 سرتیپ (دریادار)، تعداد زیادی سرهنگ (ناخدا یکم) و سرهنگ 2 (ناخدا دوم) و سرگرد (ناخدا سوم) در آن خدمت می‌کردند. این افراد با این درجات بالا حیف و میل‌های عجیبی می‌کردند. محمدرضا به این افتضاح درجات در چنین نیروی کوچک و محدودی پی‌ برده بود و به دنبال بهانه بود. بهانه پیدا شد و در اروندرود اختلافی میان ایران و عراق پیش آمد و فردی به نام ناخدا دوم عباس رمزی عطائی، که فمانده ناو بود، با ناوش وارد اروندرود شد و با بلندگو مبارز طلبید! این "شجاعت " موجب شد که عطائی دو درجه ترفیع بگیرد و با درجه دریاداری (سرتیپی) فرمانده نیروی دریایی شود و هر چه ارتشبد و سپهبد و سرلشکر و سرتیپ نیروی دریایی بود بازنشسته شوند! اکثر افسران نیروی دریایی یک یا دو درجه موقت گرفتند و تعدادی سرگرد و سرهنگ 2، سرهنگ تمام موقت شدند، ولی نیروی دریایی در آن مقطع فقط یک سرتیپ داشت (دریادار رمزی عطائی فرمانده نیرو). بعدها نیروی دریایی یکی دو سرتیپ دیگر غیر از فرمانده نیرو پیدا کرد که دریادار مدنی یکی از آن‌ها بود. عطائی که با این کبکبه و دبدبه فرمانده نیروی دریایی شد به غارت عجیبی پرداخت، تا حدی که محمدرضا عصبانی شد و در نتیجه اداره دوم ارتش، عطائی و حدود 13 نفر دیگر را به حرم سوءاستفاده در خرید تسلیحات از خارج دستگیر کرد. آن‌ها همگی پس از محاکمه از ارتش اخراج و به زندان و جریمه نقدی محکوم شدند و همگی پس از مدت کوتاهی به دستور محمدرضا آزاد گردیدند و کلیه جریمه‌های نقدی (حدود 30 میلیون تومان) به دستور هویدا به‌عنوان امور خیریه تحویل فرح شد!
محمدرضا فقط مشتری درجه اول کارخانجات اسلحه‌سازی غرب نبود (البته به حساب ملت ایران)، بلکه او حتی نقش واسطه را ایفاء می‌کرد. به ذکر یک نمونه می‌پردازم:
تصور می‌کنم در سال 1343 بود که روابط عربستان سعودی و آلمان‌غربی در سطح خوبی قرار نداشت و سعودی‌ها به تعدادی قطعات وسایل جنگی نیاز داشتند و مقداری هم سلاح‌های انفرادی سبک از آلمان‌ها می‌خواستند و آلمان‌ها جواب رد به سعودی‌ها می‌دادند. مقامات سعودی از محمدرضا خواهش کردند که او این وسایل را برای ایران بخرد و سپس تحویل عربستان‌سعودی دهد. محمدرضا با طیب خاطر قبول کرد و دستور داد که طبق لیست ارسالی وسایل تهیه و تحویل شود و معامله کننده هم فلانی (من) باشد. من با لیست درخواست‌ها و یک چک به مبلغ 32 میلیون دلار (وجه در بانک ژنو بود) به سوئیس رفتم و سرلشکر معتضد را با خود بردم. در ژنو، سرتیپ علوی‌کیا، که رئیس نمایندگی ساواک شده بود، و 2 نفر واسطه آلمانی منتظر ورود ما بودند. صبح فردا جلسه‌ای در بانک ژنو تشکیل شد. در این جلسه رئیس بانک و یکی دو معاون او و من و معتضد و علوی‌کیا و 2 نفر واسطه آلمانی حضور داشتیم. رئیس بانک گفت: "وجه چک در بانک موجود است و فقط می‌خواهیم بدانیم که موضوع معامله چیست؟ " واسطه پاسخ داد: "شما فقط مسئول در اختیار گذاردن وجه به دستور فلانی (من) به واسطه هستید و قراردادی در بانک تنظیم شود که بانک مسئول تحویل وسایل به ایران است و لاغیر. " رئیس بانک مجدداً گفت: "موضوع معامله چیست؟ " علوی‌کیا آهسته به من گفت: "شما به عنوان رئیس هیئت بگویید که مقداری وسایل یدکی جنگی است! " من به رئیس بانک گفتم. رئیس بانک گفت: "چون موضوع معامله سلاح استبانک از انجام معامله معذور است! " واسطه آلمانی از من خواهش کرد که پس به رئیس بانک بگویید که تمام وجه به بانک آلمان شعبه کلن همین امروز تلگرافی منتقل شود. مطلب را به رئیس بانک گفتم. رئیس بانک گفت: "تا یک ساعت دیگر وجه در شعبه کلن به نام فلانی (من) آماده پرداخت است! "
فردای آن روز به کلن وارد شدیم و به دفتر رئیس شعبه بانک رفتیم. رئیس شعبه اصلاً راجع به موضوع معامله سؤال نکرد و فقط گفت که باید یک فتوکپی از لیست اقلام در بانک باشد. واسطه جواب داد: "آماده است! " رئیس بانک کپی را اخذ کرد و از من پرسید که آیا این 2 واسطه برایشان مقدور است این اقلام را به شما تحویل دهند؟ من پاسخ مثبت دادم. او نام شرکت آن دو واسطه را پرسید که کارت شرکت را به رئیس بانک دادند. او گفت: "من هم به این شرکت اطمینان دارم. " سپس سؤال کرد: "وسیله حمل با کیست؟ " واسطه‌ها گفتند: "ترتیب حمل با ماست و با کشتی تجارتی حمل خواهد شد. " مبدأ و مقصد را پرسید. گفتند: "مبدأ هامبورگ و مقصد خرمشهر است. " رئیس بانک از من پرسید: "راجع به قیمت توافق شده است؟ " مجدداً پاسخ مثبت دادم، زیرا در لیست سفارش وزارت جنگ عربستان‌سعودی قیمت‌های دقیق روز وجود داشت. در ستون‌های جدول، اقلام مورد درخواست با نظم خاص نوشته شده بود: شماره ردیف، کد قطعه، تعداد، قیمت واحد و قیمت کل به مارک آلمان. این لیست از سعودی در دو نسخه ارسال شده بود و جمع کل معامله 32 میلیون دلار بود. پس از خاتمه سؤالات، رئیس بانک گفت که دیگر اشکالی نیست و دستور تنظیم قرارداد را در 5 نسخه داد. دولت ایران باید پس از وصول اجناس از طریق بانک ملی وصول و صحت وصول را اعلام می‌کرد و در نتیجه بانک آلمان پول‌ را به واسطه‌ها می‌پرداخت. ذیل قرارداد را امضاء کردم و سپس 2 واسطه و بالاخره رئیس بانک امضاء کردند. پس از امضاء، همگی از رئیس بانک تشکر کردیم، به‌خصوص دو واسطه آلمانی که با رئیس بانک همشهری بودند نهایت تشکر را کردند و رئیس بانک همه را به یک قهوه دعوت کرد. من به اتفاق علوی‌کیا و معتضد برای بستن حساب به ژنو مراجعت کردیم. در مراجعه به بانک ژنو معلوم شد که 800 هزار فرانک سوئیس به حساب ریخته شده است. از علوی‌کیا پرسیدم که موضوع چیست؟ گفت: "آن دو واسطه به حساب شما ریخته‌اند و معمول بین‌المللی است. " در مراجعت به ایران به محمدرضا اطلاع دادم که کار به خوبی تمام شد و چنین مبلغی نیز به حساب من ریخته شد. گفت: "پول را به نصیری بدهید که هزینه محصلین بی‌بضاعت کند! " من نیز طی چک وجه را به حساب نصیری ریختم و طی نامه حساب خود را در بانک سوئیس بستم و لابد نصیری هم آن را به محصلین بی‌بضاعت داد! سلاح‌ها به عربستان‌سعودی تحویل شد.

دسته ها : انقلاب اسلامی
دوشنبه 1387/11/21 20:35
X