تعداد بازدید : 4576630
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
شاه، دربار و رژیم پهلوی
*زندگی و مرگ ارنست پرون
انگلیسیها مدت طولانی روی افسران قزاق که به وسیلة افسران روس اداره میشد مطالعه داشتهاند و بین آنها امیر موثق نخجوان (که در آن زمان امیر تومان یعنی سرلشکر بود) و رضا خان (که میر پنج یعنی سرتیپ بود) را انتخاب کردند و پس از مطالعات دقیقتر برای منظوری که میخواستند رضا خان را انتخاب نمودند. وقتی این مسائل و میزان نفوذ انگلیسیها مشاهده میشود، تردیدی نمیماند که انگلیسیها از زمان کودتا روی رضا خان و در خانه و در محل کار او نفوذ کامل داشتهند و این نفوذ غیرمشهود تا رفتنش ادامه داشته است. پس به ترتیب تقدم، انگلیسیها در زندگی خصوصی و ضمن انجام وظایف مملکتی روی رضا خان و اطرافیان نزدیک او نفوذ داشتهاند، سپس روی محمدرضا (ولیعهد) و اطرافیان او نفوذ داشتهاند، سپس روی زنهای رضا خان و بچههای او و اطرافیان آنها نفوذ داشتهاند و در نوبت بعد روی اشخاصی که بههر سبب با آنان ارتباط و ملاقات داشتهاند، نفوذ داشتهاند. در زمان رضا خان این نفوذ غیرمحسوس بود چون او چنین میخواست، ولی در زمان محمدرضا نه فقط محسوس بود بلکه علنی بود و خود محمدرضا این افراد را میشناخت و رعایت آنها را میکرد.
صرفنظر از مهرههایی چون سلیمان بهبودی، که نوکر مخصوص رضا خان بود، مسلماً خانم ارفع از دوران طفولیت محمدرضا، مستقیماً یا با واسطه خانوادگی، اطلاعاتی به انگلیسیها میداد. آیا میتوان پذیرفت که انگلیسیها که علاقه زیاد به جمعآوری اطلاعات از روحیات و زندگی ولیعهد داشتند، با بودن این خانم در مقام سرپرستی محمدرضا در بهترین شرایط نبودهاند و از این طریق استفاده نمیکردند؟ مسلماً خانم ارفع توسط انگلیسیها کاشته شده بود. روشن است که از همان آغاز، انگلیسیها از وضع من نزد محمدرضا نیز اطلاع دقیق داشتند و برایم پرونده جداگانه تشکیل داده و مسلماً مرا عنصر مطلوب برای خود میشناختهاند. چرا؟ چون وضعم نزد محمدرضا منحصر بهفرد بود و با خانواده محمدرضا نیز (که در 100 قدمی عمارت محمدرضا زندگی میکردند) تماس داشتم.
در دوران تحصیل در لُهروزه، زن مدیر مدرسه آمریکایی بود و دو معاون داشت که زن هر دو انگلیسی بودند. این مدرسه محل خوبی برای انگلیسیها بود زیرا در آن از مهاراجه هندی تا میلیاردر آمریکایی تحصیل میکردند. تا آنجا که به یاد دارم شاید از محصلین این مدرسه فقط یک نفر سوئیسی بود. علت اینکه سوئیسیها به این مدرسه نمیآمدند گرانی آن بود، زیرا سالیانه ـ بدون تعطیلات تابستان ـ 2400 فرانک هزینه 9 ماهه مدرسه بود که به نرخ سال 1310 معادل 4800 تومان میشد. لذا طبیعی است که فقط فرزندان طبقه خاص میتوانستند در آنجا تحصیل کنند. به هر حال، انگلیسیها 3 ماه قبل از ورود محمدرضا، ارنست پرون را در آنجا بهعنوان مستخدم کاشته بودند که رل خود را بسیار خوب بازی کرد. پرون که لباس مستخدمی میپوشید و در غذاخوری خدمت میکرد، توانست علاقه محمدرضا را به خود جلب کند. او شعرهایی میگفت که در وصف محمدرضا بود و رمانهای مختلف به سبک خاصی قرائت میکرد که برای محمدرضا فوقالعاده دلپذیر بود، پرون با من نیز فوقالعاده دوست شد و من هم با او صمیمی شدم. روشن است که پرون به طور منظم از محمدرضا و من به انگلیسیها گزارش میداده و انگلیسیها مرا برای حفظ پرون عنصر مطلوب خود میشناختهاند و لذا پرون تمام تلاشش را میکرد که من با او مخالفتی نکنم. در یک دوران، پرون برای انگلیسیها اهمیت خاصی یافت و باید بگویم که من همیشه از او حمایت کردم و موقعیتش را نزد محمدرضا تثبیت نمودم.
گفتم که پس از بازگشت به ایران، پرون مغضوب رضا خان بود. ولی پس از رفتن رضا او دیگر محدودیتی نداشت و از آن پس در اوقات فراغت همیشه با محمدرضا بود. در این ساعات معمولاً محمدرضا، من و پرون با هم بودیم و زندگی مشترکی داشتیم. پرون نه تنها نسبت به من حسادت نمیکرد، بلکه به من احترام زیاد میگذارد و گاه میگفت: "من مرئوس تو هستم. از هر کار من که خوشت نیامد تذکر بده! " این رفتار پرون برای جلب رضایت من بود و شاید به جلب رضایت من نیز نیازی نداشت، ولی به هر حال رفتارش با من چنین بود. پرون برخلاف من، با محمدرضا بیپروا و خشن بود. او تقاضاهایش را با خشونت مطرح میکرد و هر چه میخواست باید انجام میشد. محمدرضا گاه عصبانی میشد و موقتاً او را از خود میراند و چند روزی قهر میکرد. سپس من شفاعت میکردم و از پرون دفاع مینمودم و او یکی دو روز بعد به نحو دیگر میتوانست وضع قبلی خود را نزد محمدرضا تجدید کند. در این دوران، پرون رفت و آمد علنی به سفارتخانههای انگلیس (بهویژه)، سوئیس و فرانسه را شروع کرد. او در صحبتهای خصوصی با محمدرضا و نیز در صحبتهایی که من حضور داشتم به وضوح نظرات انگلیسیها را میگفت. او عموماً جزئیات را به من میگفت تا به محمدرضا بگویم. مثلاً میگفت: "من به سفارت مراجعه کردم و چنین نظراتی دارند که باید اجرا شود. نظر آنها چنین است... اینها را به محمدرضا بگو! "
گاه که نظرات سفارت از طریق پرون و با واسطه من به محمدرضا گفته میشد و پذیرش آن برایش ثقیل بود، در چنین مواردی یک حالت انفعال و تمکین در او مشاهده میکردم. این حالت انفعال تا رفتن محمدرضا از ایران در او وجود داشت. هرگاه محمدرضا مسئلهای را نمیپذیرفت، پرون آمرانه و با حالت تحکم به من میگفت تا به او بگویم و جملاتی از این قبیل را به کار میبرد: "من میخواهم این کار بشود! " پرون گاه حتی در حضور من نیز با محمدرضا با چنین لحنی صحبت میکرد و اگر او موردی را نمیپذیرفت، میگفت: "باید بکنی، وگرنه نتایج آن را خواهی دید! " محمدرضا برای اینکه از شر پرون خلاص شود و یا برای اینکه توهین بیشتری نشنود میپذیرفت و علیرغم این توهینها، همواره در مقابل پرون حالت تسلیم داشت. تسلط پرون بر محمدرضا قدرت او نبود، بلکه ضعف مهم محمدرضا بود که در تمام طول سلطنتش وجود داشت و من این روحیه را کاملاً میشناختم.
توقعات شخصی پرون از محمدرضا برخلاف من بود که هیچ چیز نمیخواستم. پرون برای دوستان ایرانیاش پست میگرفت و برای دشمنانش ترکپست. دامنه دستورات پرون همه عرصهها را فرا میگرفت: اشخاص مهمی که در مراجع قضایی تحت تعقیب بودند (در رده وکیل و وزیر و امثالهم) گاه پرون خواستار راکد شدن و توقف پروندههایشان میشد. در انتصابات مداخله جدی داشت و کار به جایی کشیده بود که دیگر برای عزل یا نصب یک مدیرکل به محمدرضا احتیاج نداشت و رأساً انجام میداد و تنها برای انتصاب وزراء و یا تحمیل نمایندگان مجلس به محمدرضا مراجعه میکرد و تحقیقاً همه نظراتش برآورده میشد. دوستی یا دشمنی پرون با اشخاص همیشه در حد اعلا درجه قرار داشت و اعتدالی در کار او نبود.
پرون در میان خانوادههای درباری موقعیت عجیبی کسب کرده بود. خانوادههای اشرافی اسم و رسمدار افتخار میکردند که پرون نزد آنها برود و پرون از همه این اماکن اخبار را جمع میکرد و به سفارت انگلیس میداد. رفت و آمدهای پرون همه با "هزار فامیل " بود. مانند فرمانفرمائیانها، قوامالملک شیرازی و غیره. او گاه به من میگفت "دیشب منزل فلانی بودم، مشکلاتی داشت و دستور دادم مقداری از گرفتاری هایش حل شود! " مقامات مملکتی به موقعیت پرون پیبرده بودند و حتی اگر برای یک وزیر مشکلی پیش میآمد به پرون مراجعه میکرد. رفتار پرون با مقامات بسیار زننده بود. او که با محمدرضا با تحکم صحبت میکرد، مشخص بود که با مقاماتی که از نظر رده خیلی پایینتر بودند، چگونه برخورد میکرد. میگفت: "دستور میدهم چنین شود! " و چنین نیز میشد. اکثر این کارها را پرون برای ارضاء خود میکرد و نه اجرای دستور سفارت.
دوستان پیرامون محمدرضا را نیز پرون تعیین میکرد. در آغاز در رأس دوستان دائمی محمدرضا، ابتدا من بودم و پس از من پرون. در زمان فوزیه در سر میز غذا معمولاً محمدرضا و فوزیه و من پرون مینشستیم و پرون شدیداً از من حرفشنوی داشت (یا چنین وانمود میکرد). ولی بهتدریج، پرون دو نفر دیگر را وارد زندگی محمدرضا کرد که یکی تقی امامی (از خویشاوندان سیدحسن امامی امامجمعه تهران) و دیگر فتحالله امیر علائی بود که بعداً رئیس هتلهای بنیاد پهلوی شد. من از این امر خوشحال شدم زیرا میخواستم بخشی از اوقات فراغت خود را برای خود صرف کنم. امیرعلائی شاید استعداد لازم را برای جلب محمدرضا نداشت، ولی امامی بسیار حریف بود. او چون ورزشکار بود توانست در زمینهای ورزش خود را به محمدرضا نزدیک کند و من هم عملاً جا را برای امامی خالی کردم و هرگاه میدیدم که امامی نزد محمدرضا است به دنبال کار خود میرفتم. پرون به این دو نفر (امامی و امیرعلائی) تحت این عنوان که وضع مالی مناسبی ندارند کمکهای مالی کلان میکرد و در مقابل از آنها خواسته بود که جزئیات دیده ها و شنیدههای خود را به اطلاع اوو برسانند.
گفتم که رفتار پرون با محمدرضا بیپروا و بسیار زننده شده بود. گاه با همین صراحت به محمدرضا میگفت: "تو ارزش نداری که من با تو صحبت کنم! " اوایل من انتظار داشتم که محمدرضا در مقابل چنین توهینی خجالت بکشد و دستور دهد که او را سوار هواپیما کنند و به سوئیس بفرستند؛ ولی با تعجب میدیدم که محمدرضا سکوت میکرد و گاه تنها چند روزی قهر میکرد. این تمکین و تحمل را باید به حساب ذلت روحی محمدرضا گذارد و محمدرضا بهراحتی این ذلت را پذیرفته بود. من گاه خود را با محمدرضا مقایسه میکردم و به خود میگفتم که اگر به جای محمدرضا بودم با یک دستور که "از اتاق برو بیرون و دیگرنبینمت " خود را از شر پرون خلاص میکردم. ولی محمدرضا چنین نمیکرد. در طول سالیان متمادی این رفتار پرون و محمدرضا برایم عادی شد و دیگر تعجبآور نبود.
مجموعه رفتارهای پرون سبب شد که بهتدریج ارزش خود را نزد انگلیسیها از دست بدهد و این اواخر دیگر اهمیت سابق را نداشت. انگلیسیها با شناخت اشخاص رویهشان در برخوردها متفاوت است و لذا با من خیلی با احتیاط و آرام رفتار میکردند به نحوی که برای من برخورنده و توهینآمیز نباشد، در حالی که با پرون برخورد صریحتر و واضحتر و متناسب با شخصیتش داشتند، بهعلاوه اینکه پرون پرحرف و دهنلق بود و لذا این اواخر روابطش با ردههای پایین سفارت بود.
این وضع پرون تا یکی دو سال پس از ازدواج محمدرضا با ثریا ادامه داشت. در این زمان پرون دچار سنگ کلیه شد و پای راستش فلج گردید؛ به نحوی که با عصا راه میرفت. او برای معالجه مجبور شد به سوئیس برود. در زمان ثریا روزهای جمعه عده بیشتری از دوستان محمدرضا را به کاخ دعوت میکردند. روز پنجشنبه به افراد تلفن میزدند و دعوت جمعه را به اطلاع شان میرساندند. روز جمعهای بود و در کاخ سفید سعدآباد بودیم (آن زمان محمدرضا تابستانها به کاخ سفید میرفت و زمستانها به کاخ مرمر). پیشخدمت آمد و به من گفت: "تلفن با شما کار دارد! " پای تلفن رفتم. هرمز قریب، سفیر ایران در سوئیس، بود. گفت: "با کمال تأسف باید عرض کنم که جناب آقای ارنست پرون در بیمارستان فوت کرده است! " آمدم و موضوع را به محمدرضا گفتم. هیچ عکسالعمل و تأثیری در چهرهاش ندیدم؛ نه غم و نه اندوه و نه حتی تعجب! شاید باطناً بدش نمیآمد که از شر پرون خلاص شده است. تنها عکسالعمل محمدرضا این بود که به کسانی که سر میز نشسته بودند، از جمله ثریا، گفت: "پرون فوت کرده است! "
از مجموعه حوادث مربوط به دوران پرون تصور میکنم سه مسئله حائز اهمیت باشد: اول، نقش پرون در فراماسونری؛ دوم، نقش پرون در جدایی محمدرضا از فوزیه؛ و سوم باند همجنسبازی که پرون در دربار تشکیل داد.
*پرون و فراماسونری
پرون از بنیانگذاران فراماسونری و "لژ پهلوی " بود.تصوّر میکنم در سال 1333 بود که یک روز پرون مرا نزد شخصی برد که خانهاش در خیابان نادری در یک 10 متری فرعی واقع بود. قبل از ورود، پرون گفت: "این شخص رئیس فراماسونری است و وقتی دست داد دستش را ببوس! " به اتاق وارد شدیم. فرد بلند قد و تنومندی روی پوستین نشسته بود و قلیان میکشید و اطراف اتاق تعدادی پشتی و چند صندلی قرار داشت. پرون تعظیم کرد و دستش را بوسید، ولی من به توصیه او عمل نکردم و فقط دست دادم. رئیس فراماسونری مرا میشناخت و چند جملهای با من صحبت کرد (مسلماً پرون قبلاً مرا تمام و کمال معرفی کرده بود). پرون در حضور او با من صحبت کرد و گفت: "ایشان پذیرفتهاند که شما فراماسون شوی و این بزرگترین شانس توست ". و افزود که اشخاص مهمی از جمله بسیاری از وزراء موفق در سازمان ایشان اسم نوشتهاند که از همقطاران تو (نظامیان) هم هستند و از جمله مهدیقلی علوی مقدم را نام برد (علوی مقدمها دو برادر بودند. مهدیقلی سپهبد و رئیس شهربانی شد و ناصر سپهبد و رئیس دادرسی ارتش شد). وقتی خارج شدیم، پرون توضیح بیشتری داد و گفت: "ایشان عراقی است و رئیس فراماسونهای خاورمیانه است و هر کاری دلش بخواهد در این کشورها انجام میدهد و خیلی مناسب است که تو هم در این سازمان اسم بنویسی! " بعدها متوجه شدم که این فرد محمد خلیل جواهری نام دارد و رئیس "لژ پهلوی " است که با اجازه محمدرضا تأسیس شده است. ماجرا را به محمدرضا گفتم. او گفت: "او را خوب میشناسم و خوب است که تو هم عضو شوی، اما برای نامنویسی مجبور نیستی و هر طور راحتتری عمل کن! " من نیز طبق سلیقه خود عمل کردم و دنبال موضوع را نگرفتم. بعدها فقط یک بار پرون گفت که ایشان (یعنی رئیس فراماسونری) از تو احوالپرسی کردند. سپس پرون از من گلگی کرد که چرا موضوع را به محمدرضا گفتی (او اطلاع داشت که من موضوع را به محمدرضا گفتهام) و از من خواست که مسئله کاملاً مخفی بماند.
*پرون و جدایی فوزیه
قبلاً شمهای درباره فوزیه گفتم و توضیح دادم که او بسیار گوشهگیر و خجول بود. میتوانم ادعا کنم که فوزیه زن زندگی بود: عفیف و زیبا و تنها علاقهاش به زندگیاش بود. ولی محمدرضا به او علاقهای نداشت. او ذاتاً زنهای گستاخ و حرّاف را دوست داشت و فوزیه محجوب او را راضی نمیکرد. زندگی فوزیه به این نحو در دربار ادامه یافت تا اینکه سیاست انگلیسیها عوض شد و جدایی محمدرضا از فوزیه در دستور کارشان قرار گرفت. چرا؟ دلیل را نمیدانم ولی میتوانم حدس بزنم که شاید در آن روزها به دلیل فساد ملک فاروق انگلیسیها طرح برکناری او را آماده میکردند و میخواستند که با جدایی محمدرضا از فوزیه مسائل دو کشور از هم جدا شود و احیاناً خطری سلطنت محمدرضا را تهدید نکند . به هر حال در ماجرای جدایی فوزیه، ارنست پرون نقش اصلی را داشت:
در این سالها محمدرضا معشوقهای پیدا کرده بود به نام خانوادگی دیوسالار. چگونه و به وسیله که؟ اطلاع ندارم ولی احتمال میدهم که مستقیماً به وسیله مادر دختر که عریضهای برای تقدیم حضوری به محمدرضا داشته این رابطه آغاز شده بود. این دختر بسیار زیبا و لوند بود و شعر هم میگفت و کاملاً زن مطلوب محمدرضا بود. من او را در ایران ندیدم، ولی در سفر سال 1328 به آمریکا معلوم شد که دیوسالار در لوسآنجلس است، زیرا به هتل من تلفن کرده و خواهش کرد او را ببینم. موضوع را به محمدرضا گفتم، گفت: "برو و حتماً او را ببین! " رفتم و زیبایی و حرّافی او را در آنجا دیدم، در حالی که چند سال پیرتر شده بود. دختری بود سفید، خوشاندام، بسیار جذاب و شاعرمنش. من هیچگاه از محمدرضا نپرسیدم که چگونه با او آشنا شد و او نیز هیچگاه به من نگفت.
اولین بار که از ماجرا مطلع شدم توسط پرون بود. روزی پرون گفت: "هیچ میدانی که محمدرضا مدتهاست با دختری به نام دیوسالار رابطة عاشقانه دارد؟! " گفتم: نه، هیچ اطلاعی ندارم، واسطه که بوده است؟ پرون نیز نمیدانست. پرون گفت: "من تحمل این وضع را ندارم که محمدرضا با داشتن چنین زن عفیقهای (فوزیه) این رفتار را داشته باشد! او یا باید توبه کند و دنبال زن نرود و یا من ترتیبی میدهم که فوزیه از او جدا شود! " همین مسئله نحوه رفتار پرون با محمدرضا و درجه گستاخی او را بهخوبی نشان میدهد.
خلاصه، پرون به فوزیه اطلاع داد که "شوهرت رفیقه گرفته و به شما خیانت میکند و برای اینکه ادعای من ثابت شود باید شخصاً بیایید و ماجرا را ببینید! " این نقشه را پرون کاملاً از من مخفی کرد در حالیکه به من بسیار نزدیک بود و کوچکترین مسائل را با من مطرح میکرد. این پنهانکاری نشان میدهد که نقشه از جای دیگر طرحریزی شده بود و پرون فقط مجری آن بود و به او دستور اکید داده بودند که مرا در جریان نگذارد. تنها بعد از اجرای طرح بود که پرون ماجرا را برایم تعریف کرد. به هر حال، پرون اطلاعات دقیق داشت. او مطلع بود که محمدرضا چه روزهایی به خانه دختر میرود، آدرس منزل دختر کجاست، چه ساعتی وارد و چه ساعتی خارج میشود، در کدام اتاق ملاقات میکنند و تختخواب در کدام گوشه اتاق واقع شده است اینها اطلاعاتی نیست که پرون بهدست آورده باشد، بلکه دقیقاً و قطعاً توسط سفارت انگلیس به او داده شده و نقشه توسط آنها طراحی گردیده بود.
پرون دوستی داشت به نام رفعتیان، که سرهنگ ارتش بود. او زمانی که میدانست محمدرضا نزد دیوسالار است، فوزیه را با اتومبیل برداشت و به جای راننده، رفعتیان را سوار کرد و به جلوی خانه دیوسالار رفت. در آنجا به فوزیه گفت که شما مواظب باشید تا مطمئن شوید محمدرضا اینجاست. سپس به رفعتیان دستور داد که با اسلحه کمری یک تیر به درون اتاقخواب شلیک کند. رفعتیان شلیک کرد و تیر به سقف اتاق اصابت نمود. مدتی بعد، دختر که نگران شده بود، و لابد دختر جسوری هم بود، جلو پنجره آمد و پنجره را باز و بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی در خیابان نیست و محمدرضا بتواند خارج شود. پرون و فوزیه و رفعتیان در تاریکی منتظر ماندند و مدتی بعد محمدرضا با احتیاط از ساختمان خارج و سوار اتومبیلی شد و در حالیکه خودش رانندگی میکرد، بدون اسکورت، رفت. فوزیه همه این صحنهها را دید.
محمدرضا تا سال 1357 هیچگاه این ماجرا را برایم تعریف نکرد. ولی همان شب، پرون پس از بازگشت مرا به اتاقش برد و جریان را دقیقاً و با آبوتاب گفت. من ناراحت شدم و گفتم: چطور به خودت اجازه میدهی با محمدرضا چنین رفتاری کنی؟ اگر گلوله به او خورده بود چه میشد؟ پرون گفت: "حالا که نخورده و من وقتی احساساتم به غلیان میآید این چیزها حالیم نیست! " از رفتارش تعجب نکردم زیرا دفعه اولی نبود که تندخویی و خشونت او را با محمدرضا میدیدم.
آن شب شام با هم بودیم: محمدرضا، فوزیه، من و پرون. فوزیه اصلاً کمحرف بود، ولی آن شب به شکل محسوسی درهم بود و هیچ صحبتی نمیکرد. محمدرضا هم حال عادی نداشت و فقط صحبتهای معمولی میکرد که آیا از این غذا خوشتان میآید یا از آن غذا! ظاهراً گیج بود و نمیدانست موضوع چیست. طبیعتاً چنین بود مگر اینکه ماجرا به اطلاعش رسیده باشد که من نیز چیزی نگفته بودم. یکماه از این واقعه گذشت و طی این مدت فوزیه نه در سر میز غذا و نه در سالن یک کلمه با محمدرضا صحبت نکرد و همیشه مغموم بود و بیشتر علاقه داشت سفیر مصر و خانمش را ببیند. پس از مدتی متوجه شدم که فوزیه میخواهد به مصر برود. از او پرسیدم که موضوع چیست؟ پاسخ داد که خسته شدهام و میخواهم برای یک ماه به مصر بروم و استراحت کنم و بعد از یک ماه بازمیگردم. فوزیه به مصر رفت. معلوم نشد در آنجا چه گذشت و شاید تحت تأثیر نصیحت مادر و خواهرانش، پس از مدت کوتاهی به ایران بازگشت و تیر پرون به سنگ خورد.
با شکست این نقشه، پرون نقشه دیگری را اجراء کرد. گفتم که او با اصرار عجیب فردی به نام تقی امامی را وارد کاخ و محفل خصوصی محمدرضا کرده بود و امامی نیز به دلیل ورزشکار بودن توانسته بود با محمدرضا صمیمی شود. مدتی پس از بازگشت فوزیه، روزی پرون مرا صدا زد و گفت: "در کاخ جریاناتی میگذرد و بین تقی امامی و فوزیه روابط نامشروع است! " گفتم: این چه حرفی است که میزنی، کو شاهدت؟ گفت: "راننده فوزیه شاهد است و مسئله مسجل است و موضوع را بلافاصله به محمدرضا خواهم گفت! " پرون معطل نشد و همان روز مسئله را به محمدرضا گفت. محمدرضا مرا خواست و گفت: "برو راننده فوزیه را ببین و با فرصت کامل از او تحقیقات کن و به او هم اطمینان بده و هم تهدیدش کن که اگر دروغ بگوید مدارک دیگری هم هست و مجازات شدید میشود! " من نیز ترتیب ملاقات با راننده فوزیه را دادم. او گفت: "مسئله صحت دارد و مدتی است که هفتهای دو شب و گاهی یک شب در میان و گاهی هر شب تقیامامی و فوزیه را به تپههای محمودیه میبرم (محمودیه در آن زمان بیابان بود که بعداً خیابان پیراسته شد) در آنجا به من دستور میدهند که پیاده و دور شوم تا خبرم کنند. " سپس راننده التماس کرد که "من گناهی ندارم و فقط رانندهام و ملکه به من دستور میدهد و من باید اطاعت کنم "! سخنان راننده را برای محمدرضا نقل کردم، گفت: "به گارد دستور بده که دیگر تقی امامی را به کاخ راه ندهد! " من بلافاصله دستور را اجرا کردم و زمانی که تقی امامی مراجعه کرد گارد جلویش را گرفت که شما مجاز نیستید وارد شوید و دیگر هم مراجعه نکنید تا دستور بدهند. فوزیه متوجه شد که دیگر تقی امامی به کاخ نمیآید و به هر صورت مسئله به گوشش رسید که درباره او چنین صحبتهایی هست. با آن خصوصیات اخلاقی که داشت این شاید تنها مسئلهای بود که برای فوزیه غیرقابل تحمل بود. او مجدداً 10 ـ 15 روز ساکت و مغموم شد و سپس اعلام کرد که برای استراحت به مصر میرود. به مصر رفت و دیگر مراجعت نکرد و پس از مدتی ملک فاروق، برادرش، به محمدرضا پیام داد که باید فوزیه را طلاق بدهی. او نیز طلاق داد و بدینترتیب ازدواجی که بر پایه مصالح انگلستان صورت گرفته بود، بر پایه همین مصالح و به دست ارنست پرون به جدایی کشیده شد. محمدرضا از فوزیه دارای یک دختر به نام شهناز بود که بعد از 28 مرداد زن اردشیر زاهدی شد و سپس طلاق گرفت و بعداً با جهانبانی ]خسرو[ ازدواج کرد.
*همجنس بازی پرون
پرون روحیات زنانه داشت و به همین علت زمانی که رضا خان او را به عنوان مسئول گلکاری باغ رامسر از محمدرضا دور کرد، در کار خود واقعاً سلیقه به خرج داد. او شاعر پیشه بود و به هنرهای زیبا و تئاتر و تزیینات علاقه وافر نشان میداد و استعداد آن را نیز داشت، ولی تنها پس از به قدرت رسیدن محمدرضا بود که پرون به طور صریح خود را بهعنوان یک همجنسباز تمام عیار، که رل زن را بازی میکرد، علنی ساخت. او هر روز صبح آنچه را که در شب برایش اتفاق افتاده بود برای محمدرضا تعریف میکرد. چون اکثراً این حوادث شبانه با دردسرها و گرفتاریهایی توأم میشد و پرون با آبوتاب تعریف میکرد، محمدرضا مانند یک قصه با علاقه گوش میداد. پرون با فرد معینی رابطه نداشت و هر شب یک نفر را در سطح عمله و کارگر پیدا میکرد و پول کلانی به او میداد. پرون خانهای اجاره کرده بود که در آن با یک سوئیسی دیگر شریک بود. این فرد رئیس قسمت بازرگانی سفارت سوئیس در ایران بود و از حدود سال 1315 تا سال 1355، یعنی تا مرگش، در ایران بود و در همان شغل کار میکرد، به گفتة پرون او نیز همجنسباز بود. این دو هیچ کدام زن نداشتند و ازدواج نکردند. تقی امامی، که پرون او را به دربار آورد و به محمدرضا و فوزیه نزدیک کرد، نیز طبق گفته پرون به من، همجنسباز بود. یکی دو سال بعد از امامی، پرون امیرعلائی را به دربار آورد و بعداً به من گفت که وی نیز رفیق جنسی اوست.
به هر حال، ارنست پرون [در سال 1340] مرد و دکتر عبدالکریم ایادی، که مدتها جزء دوستان محمدرضا بود، جای او را گرفت. نقش ایادی تا انقلاب ادامه یافت.
*ایادی؛ راسپوتین دربار پهلوی
پس از مرگ ارنست پرون، تیمسار دکتر عبدالکریم ایادی در دربار محمدرضا همان نقشی را به عهده گرفت که قبلاً پرون عهدهدار آن بود و به حق بیش از پرون به لقب "راسپوتین ایران " شهرت یافت. تفاوت ایادی با پرون این بود که او مؤدب بود و مانند پرون با خشونت رفتار نمیکرد. در زمان ثریا که پای بختیاریها به دربار باز شد مدتی حضور من کمتر گردید، ولی ایادی موفق شد نظر مثبت ثریا را جلب کند و خود را به طرز کاملاً موفقیتآمیزی در جمع بختیاریها جا دهد. پس از آن، ایادی همواره در زندگی خصوصی محمدرضا و زنان و اطرافیانش رسوخ داشت و هر اطلاعی که ممکن بود کسب میکرد و رساندن آن هم به انگلیسیها آسان بود، زیرا همیشه چه در خانه محمدرضا و چه در خانه دوستان ایادی و در میهمانیها عنصر مطلوب سفارت و رئیس MI-6 سفارت حضور داشت؛ بهعلاوة شاپورجی که مکمل اعضاء سفارت بود. بنابراین در دوران ایادی، انگلیسیها برای اطلاع از زندگی خصوصی محمدرضا به من نیاز نداشتند و ارتباطشان با من یا برای کسب خبر بود و یا ایجاد تسهیلات برای کسب خبر که برای من کاملاً میسر بود. شاپورجی در ملاقاتهایش گاهی این موضوع را عنوان میکرد. به این ترتیب میبینیم که در زندگی خصوصی محمدرضا، از کودکی ابتداخانم ارفع و سپس ارنست پرون و بعد ایادی در تمام جزئیات حضور داشتند و در زندگی خصوصی رضا شاه هم همیشه سلیمان بهبودی حضور داشت.
*ایادی کی و چگونه وارد دربار شد و میزان نفوذش تا چه حد بود؟
علیرضا، برادر تنی محمدرضا و تنها برادر تنی او، یک فرد وسواسی و منزوی از خانواده در حد مریض بود که نمیخواست حتی با نزدیکترین کسان خود مراوده داشته باشد. در هیچیک از میهمانیها، حتی خصوصی، شرکت نمیکرد و اگر در مواردی لازم بود که شرکت نماید پس از چند دقیقه میهمانی را ترک میکرد. او با یک زن فقیر لهستانی، از همان نوع که در زمان جنگ تعددی را به تهران آوردند، در پاریس ازدواج کرد و از او یک پسر داشت به نام علی پاتریک که تصور میکنم هنوز در ایران باشد. علیرضا همیشه خود را مریض تصور میکرد و همین حالت در محمدرضا هم بود. او نیز هر لحظه تصور میکرد که میکربی به او حمله کرده و بدون پزشک یک لحظه نمیتوانست زندگی راحتی داشته باشد. پس، محمدرضا و علیرضا هر دو دارای یک مرض بودند که میتوان آن را "میکروبوفیا "، یعنی ترس از میکرب به طور دائم و در تمام مدت شبانهروز و برای تمام عمر، نامید. در چنین مواقعی، محمدرضا اگر پزشک حضور نداشت او را احضار میکرد و تا دکتر برسد از من و از هر فردی که در دسترس بود، حتی از پیشخدمتها، سؤالات گوناگون مینمود و لازم بود به او گفته شود که به هیچوجه چنین میکربی به شما حمله نکرده! با این جواب او تا اندازهای راحت میشد، ولی مدت آرامشش کوتاه بود و دو مرتبه ناراحتی شروع و سؤالات هم شروع میشد. علیرضا همین مرض را داشت، ولی مرض او با عدم معاشرت کامل توأم بود. او تمام زندگی خود را در کوهها به شکار میگذرانید و فقط یک نفر را دوست داشت و او حسن شکارچی، از مأمورین مراقب شکارگاه سلطنتی، بود؛ فردی بیسواد که باید شب و روز با علیرضا باشد، با تنها فردی که با علاقه ساعتها صحبت میکرد همین حسن شکارچی بود.
بیماری محمدرضا و علیرضا بیماری روانی بود. در حاشیه باید بگویم، علت اینکه علم پزشکی از بیماریهای روانی و فکری آمار و شناخت دقیق ندارد، عدم اظهار بیماران است. بسیاری که دچار امراض روانی خفیف هستند، چون اجتماع آن را بد میداند، اظهار نمیکنند و حال آن که امراض جسمی سریعاً ابرای میشود. به همین علت در زمینه بیماریهای جسمی، در کشورهای پیشرفته آمار تا 50درصد به واقعیت نزدیک است، چون همه اظهار میکنند، ولی در بیماریهای روانی، به علت اختفائ مریض، آمار تا 25درصد الی 30درصد به واقعیت نزدیک است. من در این شاخه، به علت علاقه، در سال های اخیر مطالعات زیاد کردهام. در چند دهه اخیر پیشرفت علم در زمینه بیماریهای روانی خارقالعاده بوده و تقریباً 95% بیماران معالجه میشوند و در 5درصد بقیه نیز بیماری تخفیف مییابد. مسئله فوق به این علت به بحث مربوط است که امراض فکری در شخصیتهای دارای مقامات مهم و بهخصوص در شخص اوّل مملکت اثرات عجیب و وسیع در جامعه مربوطه دارد. برای نمونه، بیماری روانی محمدرضا اثرات قطعی در اجتماع دوران او داشت و برای جبران این اثرات چند دهه لازم است تا جامعه از عواقب این اثرات خلاص شود. درباره خانواده رضا گفتنی است که در تمام آنها، از خود او گرفته تا تمام اطفالش، نوعی مرض روانی وجود داشت که ریشه آن در زن های رضا نبود، بلکه در خود او بود که این میتواند خود موضوع کتاب مفصلی باشد.
برمیگردیم به مسئله ایادی. پس، علیرضا دچار مرض روحی شدید بود و احتیاج به پزشکی داشت که به طور مدام با او در تماس باشد تا ناراحتیهایش را تسکین دهد. در آن زمان علیرضا خواهان بهترین پزشک ارتش شد و چون ایادی در ارتش بود به علیرضا معرفی گردید. ایادی در رشته خود یک پزشک متوسط بود و تخصصی در امراض روانی نداشت و نمیتوانست علیرضا را معالجه کند، ولی حضور یک پزشک در زندگی علیرضا برای او تسکینی بود. پدر ایادی از رهبران مذهبی بهائیها بود و این سمت به ایادی به ارث رسیده بود. لذا بدون تردید باید گفت که او از آغاز توسط سرویس انگلیس نشان شده بود و واجد شرایط یک جاسوس طراز اول بود و لذا او را به دربار معرفی کردند. نقشی که ایادی تا انقلاب برای غرب داشت، مجموع مهرههای غرب رویهم نداشتند.
تاریخ آشنایی محمدرضا با ایادی یادم نیست. احتمالاً در دورانی بود که فوزیه قهر بود و یا کمی پس از طلاق او. به هر حال در آن زمان ایادی سرهنگ ارتش بود. روزی محمدرضا بهشدت ابراز ترس از میکرب میکرد و من و علیرضا حضور داشتیم. علیرضا گفت، پزشکی را میشناسد که بینظیر است (لابد مثل همان حسن شکارچی که بینظیر بود!) و از محمدرضا اجازه خواست که بیاید و او را معاینه کند. محمدرضا از شدت ترس بلافاصله استقبال کرد و اجازه داد و برای اولین بار ایادی، محمدرضا را معاینه کرد. از همان آغاز برای من مشخص شد که این فرد، که دوره پزشکی را در فرانسه طی کرده، یک کلاّش و حقهباز به تمام معناست. باید اضافه کنم که ایادی در فرانسه ابتدا دانشجوی دامپزشکی بوده و سپس پزشکی را بهطور ناقص میخواند؛ میگویم بهطور ناقص، زیرا 2 سال از دوره دامپزشکی او را بهعنوان دوره مقدماتی پزشکی قبول کرده بودند. ولی همین فرد به نحوی محمدرضا را مسحور خود کرد که قرار شد هفتهای 3 بار به محمدرضا مراجعه کند. ایادی تا مرگ علیرضا پزشک معالج او بود. چون علیرضا مرا خیلی دوست داشت و علاقمند بود که به طور خصوصی با من صحبت کند، در این صحبتها برای من روشن شد که این ایادی کلاش، در طول بیش از 10 سال که پزشک علیرضا بوده فقط به او انواع ویتامینهای جهان را داده و او نیز مصرف کرده است! جیب علیرضا همیشه مملو از انواع ویتامینها بود، که البته نه تنها مرض را معالجه نمیکرد بلکه امراض دیگری نیز، بهخصوص امراض جلدی و لرزش برخی عضلات بدن، بر آن میافزود.
محمدرضا نیز دچار این اعتیاد به ایادی شد. دیدار او با ایادی از هفتهای 3 روز به هر روزه تبدیل شد و دیدار هر روزه به کلیه ساعات فراغت کشید. صبحها، هنوز محمدرضا بیدار نشده، ایادی حاضر بود و شبها تا وقت خواب در اتاق او میماند. زمانیکه محمدرضا ازدواج میکرد، این عادت ترک نمیشد و ایادی با زنهای محمدرضا هم خودمانی میشد. بدینترتیب ایادی با نفوذترین فرد دربار و بهتدریج با نفوذترین فرد کشور شد. او برای خود حدود 80 شغل در سطح کشور درست کرده بود؛ مشاغلی که همه مهم و پولساز بود! رئیس بهداری کل ارتش بود و در این پست ساختمان بیمارستانهای ارتش به امر او بود، وارد کردن وسایل این بیمارستانها به امر او بود، وارد کردن داروهای لازم به امر او بود، دادن درجات پرسنل بهداری ارتش از گروهبان تا سپهبد به امر او بود و هیچ پزشک سرهنگی بدون امر ایادی سرتیپ نمیشد و هرگونه تخطی از اوامر او همراه با برکناری و مجازات بود. ایادی رئیس "اتکا " ارتش و نیروهای انتظامی بود و در این پست کلیه نیازمندیها باید به دستور او تهیه میشد. هر چه اراده میکرد، ولو در کشور موجود بود، باید برای ارتش از خارج، بهویژه انگلیس و آمریکا، وارد میشد. تعیین سهمیه و صدها کار دیگر و حتی تعیین رؤسای اتکاها و پرسنل آن با او بود. سازمان دارویی کشور نیز تماماً تحت امر ایادی بود، چه داروهایی و به کدام مقدار باید تهیه شود، از کجا خریداری و به کدام فروشنده و به چه میزان داده شود، چه داروهایی باید و چه داروهایی نباید وارد شود، همه و همه بنابر مصالح بهائیگری دائماً در تغییر بود. شیلات جنوب در اختیار ایادی بود و تعیین اینکه به کدام کشورها و شرکتها اجازه صیادی داده شود و به کدام داده نشود در اختیار ایادی بود. در نتیجه سیاستهای او تا انقلاب، صید ایران با بدویترین وسایل انجام میشد. تعیین رئیس و پرسنل شیلات نیز با ایادی بود. من یک بار مشاغل او را کنترل کردم و به 80 رسید. به محمدرضا گزارش کردم. محمدرضا در حضور من از او ایراد گرفت که 80 شغل را برای چه میخواهی؟ ایادی به شوخی جواب داد و گفت: "میخواهم مشاغلم را به 100 برسانم! " این خود نمونه کوچکی است از شیوة حکومت محمدرضا! در دوران هویدا، ایادی تا توانست وزیر بهائی وارد کابینه کرد و این وزراء بدون اجازه او حق هیچ کاری نداشتند. من میتوانم ادعا کنم که یک هزارم کارهای ایادی را نمیدانم، ولی اگر پروندههای موجود ارتش و نیروهای انتظامی و سازمانهای دولتی بررسی شود موارد مستندی مشاهده میگردد که به نظر افسانه میرسد و بر این اساس میتوان کتابی نوشت که: آیا ایادی بهائی بر ایران سلطنت میکرد یا محمدرضا پهلوی؟! تمام ایرانیان ردة بالا، چه در ایران باشند و چه در خارج، خواهند پذیرفت که سلطان واقعی ایران ایادی بود؛ حقیقتی که پیش از انقلاب جرئت بیان آن را نداشتند. در زمان حاکمیت ایادی بود که بهائیها در مشاغل مهم قرار گرفتند و در ایران بهائی بیکار وجود نداشت. در دوران قدرت ایادی تعداد بهائیهای ایران به 3 برابر رسید. بسیاری بهائیها در مقابل مذهب مینوشتند "مسلمان " و حال آنکه بهائی بودند. یک بار حرکت مردم علیه بهائیها اوج گرفت و سخنرانیهای فلسفی (واعظ مشهور) سبب شد که حضیرةالقدس ـ محل مقدس آنها در تهران ـ تخریب شود. در اثر این حرکت تعدادی از بهائیها از ایران رفتند و ایادی نیز به دستور محمدرضا 9 ماه به ایتالیا رفت، ولی این حرکت دنبال نشد.
ایادی مشهور به "راسپوتین ایران " بود و واقعاً چنین بود. هیچ زن زیبایی از زیردست او سالم درنمیرفت و البته در مقابل آنها را به مشاغل مهم میرساند و یا پول گزاف میداد. زمانی که همخوابگی نمیکرد با دست زنها را نوازش میداد. محل ملاقات او با زنها در دربار و در مطبش بود. محل سوم ملاقات او با زنها، منزل دکتر باستان (متخصص گوش و حلق و بینی) بود. مسلماً شدت عمل راسپوتین واقعی در رابطه با زن به پای ایادی نمیرسید و اعمال او قابل ذکر نیست.
از زمانی که ایادی را شناختم، او با دکتر باستان رفیق صمیمی بود و مطب و خانهشان نیز نزدیک هم قرار داشت و 10 دقیقه راه پیاده بود. این دو هر شب با هم بودند و هر دو شدیداً خانمباز بودند. زنها را از مشتریان مطب و متفرقه دستچین میکردند و با هم معاوضه مینمودند. بهتدریج که ایادی مهم شد. مطبش بسیار شلوغ شد، که اکثراً برای رفع گرفتاری و پول و شغل و یا ارائه اطلاعات و اخبار مراجعه میکردند. 90% مشتریان او زن بودند. ایادی اکثر شبها، در ساعاتی که نزد محمدرضا نبود، برای رفع تنهایی نزد دکتر باستان و خانواده او میرفت. تصور میکنم دکتر باستان بهائی نبود، ولی دین و مذهب حسابی نداشت. او خوب مینوشت و حکایات سرگرم کننده و شوخی زیاد میدانست. ایادی ازدواج نکرد و فرزند نداشت. خانه و مطبش پشت کلانتری یک تهران بود و خانه و مطب دکتر باستان در خیابان پاریس بود که نزدیک خانه ایادی است. بعدها ایادی و باستان باغی در شمال سلطنتآباد تهیه کردند که بیش از 10 هزار متر مربع است. در آن باغ ساختمانی یک طبقه ایجاد شد که در آن دکتر باستان و زنش زندگی میکردند و به این ترتیب خانه دکتر باستان از مطبش جدا شد. دکتر باستان هیچگاه وارد سیاست نبود و سیاست را نیز دوست نداشت. او مشاغل پر مسئولیت قبول نمیکرد تا بتواند راحت باشد. باستان پدر زن سپهبد یار محمد صالح است و رابطه با عطوفتی با هم داشتند. دختر دکتر باستان از یا محمد صالح یک پسر به نام جهانگیر داشت، که در آمریکا تحصیل نمود و دکتر اقتصاد شد. وی با پسرم شاهرخ رفیق بود.
ایادی جاسوس بزرگ غرب و مطلعترین منبع اطلاعاتی سرویسهای آمریکا و انگلیس در دربار و کشور بود و نفوذ او با نفوذ محمدرضا مساوی بود. نخستوزیران، بهخصوص هویدا، رؤسای ستاد ارتش و کلیه مقامات مهم مملکتی اعم از وزیر و نماینده مجلس و امثال دستورات او را، که نخست به فرم خواهش بود و اگر اجرا نمیشد به فرم امر، اجرا میکرد: ایادی در کلیه مسافرتهای خارج همراه محمدرضا بود و طبیعی است که مورد علاقه بر کشورهای ذینفع در رابطه با ایران بوده است. ایادی در سال 1357، کمی قبل از انقلاب، ایران را ترک کرد.