شاه در دربارش مردی بلند‌قد و باریک‌اندام و خوش‌لباس داشت که سابق بر آن سفیر او در واشینگتن و وین و بن بود. این مرد که امیر اصلان افشار نام داشت اکنون رئیس کل تشریفات سلطنتی بود.
افشار «عن تلکتوئل» نبود و مقامی که داشت قدرت اجرایی زیادی به او تفویض نمی‌کرد. اما دسترسی منحصر به فردی به شاه در اختیارش قرار می‌داد. کسانی بودند که شاید این دسترسی را برای مقاصد بزرگتری بکار می‌بردند؛ کسانی که احتمالا بیباک‌تر بودند، زیرا افشار اصولا آدمی ستیزه‌جو نبود و یک درباری تمام عیار بود. اما در این ماه های آخر 1978 و اوایل 1979 دائما با شاه بود.
از چندین هفته پیش دفتر کار افشار دچار ازدحام بود و هر روز مردان و زنان ثروتمند آن را پر می‌کردند. ضمن یادآوری محبت‌های گذشته، وعده لطف های بیشتری را در آینده به افشار می‌دادند. بعضی ها می‌خواستند شاه را ببینند؛ و دیگران بیشتر علاقه‌مند بودند از توفانی که درگرفته بود بگریزند. پاره‌ای مثل خود افشار خانه‌هایی در خارج از کشور داشتند. بسیاری از آنان می‌ترسیدند که شاه برای آرام کردن مردم عده ای را سپر بلا و قربانی کند؛ در این خصوص حق داشتند.
در ماه های آخر 1978 بسیاری از خدمتگزاران سابق شاه به این امید واهی بازداشت شده بودند. در 5 نوامبر 1978 یکی از امرای ارتش به افشار تلفن زد که باید بی‌درنگ او را ببیند. 5 نوامبر روزی بخصوص و بسیار بد بود، چون به قول سفیر انگلیس: «آن روز بادکنک هوا رفت.» یکی از آیت‌الله‌ها پس از سه سال از زندان آزاد شد و مردم برای جشن گرفتن این رویداد به خیابانها ریختند. هزاران مرد جوان به ساختمان‌های دولتی و بانکها و موسسات وابسته به ولت و مشروب فروشی ها - هر چیز که به رژیم شاه مربوط بود - حمله بردند. ویترین ها خرد شد، جوان ها پیرامون شعله‌های آتش می‌رقصیدند و بر کاپوت اتومبیل‌هایی که برچسب «مرگ بر شاه» نداشت می‌کوبیدند. در آن روز دفتر سفارت انگلیس مورد حمله قرار گرفتو بخش از آن دستخوش آتش سوزی شد.
پس از کشتار میدان ژاله، از طرف شاه به سربازان دستور رسیده بود که از خونریزی خودداری کنند. شاه مرتبا به اطرافیانش می‌گفت دیکتاتورها با کتشار مردم می‌توانند سر کار بمانند، اما پادشاهان نمی‌توانند. این بدان معنی بود که از آن پس از بکار بردن قوه قهریه اجتناب خواهد شد. در اصفهان و شمال و غرب کشور قوه قهریه بکار برده می شد ولی در تهران به میزان کمتر. میان دولت و دربار دائما این بحث در جریان بود که آمریکا و سایر متحدان شاه چه میزان تلفات را نادیده خواهند گرفت. «آیا شما پنج هزار کشته را می‌پذیرید؟ ده هزار را؟ بیست هزار را؟» این سوالی بود که مرتبا سفیران و دیگر فرستادگان ایران از مقامات آمریکایی می‌کردند.
در سه ماه آخر 1978 ارتش در تهران تحت مراقبت شدید به پاسداری اشتغال داشت. روزهای متمادی در خیابان ها پخش شده بود و انواع سرزنش ها و استهزاها را تحمل می‌کرد و روحیه خود را به تدریج از دست می‌داد. هیچ کس نمی‌توانست تصمیمی بگیرد. کامبیز آتابای میرشکار شاه بعدها این حکایت را تعریف کرد که چگونه یک روز یک ستوان ارتش و نفراتش در وسط جمعیت خشمگین در جلو دانشگاه درگیر شدند. ستوان در دستگاه واکی - تاکی خود فریاد می‌زد و دستورالعمل می‌خواست. اما هیچ کس حاضر نبود مسئولیت را برعهده بگیرد. تقاضای او به مقامات بالاتر تا به ژنرال فرماندهش رسید که در آن هنگام در کاخ سلطنتی بود. حتی او نیز حاضر به دادن دستور نبود.
ستوان فریاد می‌زد: «من چه باید بکنم؟ آیا نباید از جان سربازانم دفاع بکنم؟» ژنرال پاسخ داد: «به او بگویید خودش ابتکار بکار ببرد. من گزارش را به حضور اعلیحضرت تقدیم خواهم کرد و بعد به کار او خواهم پرداخت.»
اکنون در 5 نوامبر یکی از ژنرال ها به افشار تاکید می‌کرد که «تمام شهر در حال سوختن است. باید به اعلیحضرت همایونی بگویید که کاری بکنند.» افشار جواب داد: «شما امری ارتش هستید، شما باید با شاه صحبت کنید.» اما به گفته خودش موافقت کرد در صورتی که آنها با شاه گفتگویی داشته باشند او هم در آن شرکت نماید. این بود که وقتی شاه دفتر کارش را ترک کرد که سوار اتومبیل شود و به اقامتگاهش در محوطه کاخ برود، افشار به سویش دوید و در برابرش به زانو افتاد و پاهان او را در بغل گرفت. شاه پرسید: «چه خبر است؟»
افشار پاسخ داد: اعلیحضرتا باید کاری بکنید. مردم به شدت ناراضی‌اند. دکاکین را آتش می‌زنند و به کوچه‌ها ریخته‌اند. باید کاری کرد.»
در برابر صورت افشار که پاهای شاه را در بغل گرفته بود، چهار ژنرال نیز به زانو افتادند. افشار می‌گوید: «من واقعا می‌خواستم شاه را از عزیمت باز دارم و وادار به انجام کاری بکنم.»
شاه جواب داد: «اما سربازان که در شهر هستند.»
یکی از امرای ارتش که بعدا کشته شد از جا برخاست و به شاه سلام نظامی داد و در حالیکه اشک در دیدگانش حلقه زده بود گفت: «اعلیحضرتا، سربازان هیچ کاری نمی‌کنند. اجازه شلیک ندارند. مردم آنها را دست می‌اندازند و به صورتشان تف می‌کنند و به آنان می‌خندند.»
افشار می‌گوید آنگاه من و امرای ارتش گفتیم: «اعلیحضرتا وقت آن رسیده که یک مرد قوی را در راس دولت بگذارید.» افشار و دیگران مایل بودند ارتشبد غلامعلی اویسی فرماندار نظامی تهران به نخست وزیری منصوب شود. او به خاطر کشتار میدان ژاله به «قصاب تهران» مشهور شده بود و از افسرانی به شمار می‌رفت که آماده بود برای خاموش کردن آتش انقلاب قوه قهریه بکار ببرد.
شاه گفت: بسیار خوب، بسیار خوب، برخیزید تا من ببینم چه می‌توانم بکنم». شاه آن شب سفیران انگلیس و آمریکا را احضار کرد و پس از گفتگو با آنان ارتشبد غلامرضا ازهاری را به نخست‌وزیری برگزید که مردی بود ملایم و بکلی مخالف بکار بردن قوه قهریه.
هنگامی که شاه این خبر را به افشار اطلاع داد، رئیس کل تشریفات چیزی نگفت. افشار در این مورد می‌گوید: «او شاه بود و من نمی توانستم قضاوت ها و تصمیم هایش را مورد چون و چرا قرار دهم . اما چند ماه بعد، در تبعید از شاه پرسید که چرا اویسی را انتخاب نکرده بوده است. به گفت افشار شاه پاسخ داد که سفرای انگلیس و آمریکا مخالف بودند و عقیده داشتند بهتر است شخص ملایمی مثل ازهاری زمامدار شود تا بتواند با روحانیونی که انقلاب را رهبری می‌کنند وارد مذاکره شود.
افشار از مجموع این وقایع نتیجه‌گیری مخصوص خودش را کرد. بعدها در آپارتمانش در جنوب فرانسه که پنجره‌هایش رو به دریای مدیترانه باز می‌شود گفت: «به عقیده من این یکی دیگر از تلاش های غرب برای خالی کردن زیر پای شاه بود. اگر اویسی نخست‌وزیر می‌شد همه چیز خاتمه می‌یافت. ما یک فهرست سیصد‌ چهارصد نفری داشتیم که سازمان‌دهندگان اصلی تظاهرات بودند. می‌توانستیم آنها را بازداشت کنیم. نخست‌وزیری ازهاری شیوه دیگری در بی‌ثبات ساختن ایران و پایان دادن به حکومت شاه بود.»
در این اظهار‌نظر افشار، انسان یکی از تناقضات فراوان انقلاب ایران را مشاهده می‌کند. میلیون ها ایرانی - شاید اکثریت مردم- درباره شاه همان نظری را داشتند که آیت‌الله خمینی داشت. او عامل شیطان بزرگ بود، لقبی که آیت‌الله به آمریکا داده بود. این فکر که انگلیس و آمریکا علیه شاه توطئه می‌کنند کمتر در میان مردم شایع بود.
اما بسیاری از درباریان و حتی خود شاه قویا چنین احساسی را داشتند. شاه در سرتاسر دوران زندگی‌اش دچار وسوسه درباره شیوه‌هایی بود که سایر کشورها ایران را کنترل و دستکاری ‌می‌کردند، به ویژه انگلیسی‌ها و روس ها و آمریکایی ها. این موضوع تا حدودی قابل درک بود.
چون در مجموع انگلیسی ها و روس ها بودند که در طول قرن نوزدهم و بخشی از قرن بیستم بر ایران تسلط داشتند. انگلیسی ها در سال های 1920 پدرش را تشویق کرده بودند که قدرت را در دست بگیرد. همین انگلیسی‌ها به اتفاق روس ها در 1941 او را از سلطنت خلع و پسرش را به جای او نشانده بودند. در چند سال اول انگلیسی‌ها کوشیده بودند او را اداره کنند یا اینکه در هر حال در نظر بسیاری چنین می‌نمود. از سال های 1950 انگلیسی‌ها بخش مهمی از نفوذشان را به نفع آمریکاییان از دست داده بودند. بسیاری از اطرافیان شاه بر این باور بودند که انگلیسی‌ها از این موضوع رنجیده بودند و به خاطر آن شاه را سرزنش می‌کردند.
با وجود این، شاه که اکنون با بزرگترین بحران دوره سلطنتش رو به رو شده بود و نمی‌توانست به عقاید و انگیزه‌های هموطنانش پی ببرد، باز به نحوی گسترده به توصیه‌های بیگانگان رو کرده بود. یکی از این اشخاص «کنت آلکساندر دومرانش» رئیس محافظه‌کار سازمان جاسوسی فرانسه بود که از سال ها پیش شاه را می‌شناخت و می‌‌ستود.
در اواخر 1978 مرانش خطری را که از جانب آیت‌الله خمینی از فرانسه متوجه شاه بود تشخیص داد و کوشید موجبات اخراج آیت‌الله را از آن کشور فراهم سازد. او به تهران پرواز کرد تا در این خصوص با شاه مشورت کند. پس از عبور با اتومبیل از خیابان هایی که مملو از تظاهر‌کنندگان خشمگین بود، مرانش شاه را در اتاق نیمه‌تاریک کاخ نیاوران یافت که نیمی از صورتش را زیر عینک آفتابی بزرگی پنهان کرده بود. شاه گفت که مایل است فرانسه آیت‌الله را نگه دارد چون اگر به سوریه یا لیبی برود خطرناکتر خواهد بود.
به نظر مرانش لحظه غم‌انگیز ملاقات وقتی بود که شاه رو به سوی او کرد و گفت: «کنت عزیز، امیدوارم این مطلب را درک کنید که من نمی‌توانم به ملتم شلیک کنم.» مرانش با اندیشمندان به سیل تظاهرکنندگان که در تهران ایجاد وحشت می‌کردند، پاسخ داد: «اعلیحضرتا، در این صورت شما از دست رفته‌اید.»
وقتی شرفیابی به پایان رسید، شاه با ادب فراوان مرانش را تا در خروجی همراهی کرد. عینکش را از چشم برداشت تا با او دست بدهد و در این حال نور به صورتش افتاد. مرانش او را خرد و درمانده یافت.
فردای آن روز مرانش در پاریس به دیدن پرزیدنت ژیسکار دستن رفت. رئیس جمهوری فرانسه برای خوشامدگویی به او از پشت میزش برخاست و پرسید: «چه شد؟»
مرانش جواب داد: «درست مثل لوئی 16». ژیسکار گفت: «پس کارش تمام است.»
ملاقات‌کنندگانی که در ماه های آخر بیش از همه به کاخ سلطنتی می‌آمدند«ویلیام سالیوان» و «آنتونی پارسونز» سفرای آمریکا و انگلیس بودند. هر دو آنها روایت خود را از ماه های آخر شاه و دیدارهای پی در پی خود را با او منتشر کرده‌اند. آنچه از گفته‌های آنان بر می‌آید ناتوانی کامل شاه در درک این مطلب بود که چه کار غلطی انجام شده و چه اشتباهاتی صورت گرفته است.
ولی آنها نیز او را بیشتر دچار سرگردانی می‌کردند. آیا آنها فضای باز سیاسی بیشتری می‌خواستند؟ آیا مایل بودند به آشوبگران شلیک شود؟ آیا با حبس و کشتار هزاران نفر موافق بودند؟ شاه نمی‌توانست حدس بزند. پیام های واصله از واشینگتن و لندن نیز متناقض بود. پاره‌ای از مقامات امریکایی خواستار اعمال خشونت بودند اما بعضی دیگر با این کار مخالفت می‌ورزیدند. به نظر می‌رسید انگلیسی‌ها مخالف باشند اما به انگلیسی‌ها هیچ گاه نمی‌شد اعتماد کرد.
آنتونی پارسونز سفیر بریتانیا که عینک ضخیمش حالت پروفسوری دلپذیری به او می‌دهد، از کارشناسان مسایل جهان عرب بود که از 1974 در ایران انجام وظیفه می‌کرد. نظر پارسونز درباره رژیم دوپهلو بود. او شخص شاه را دوست می‌داشت اما چنانکه بعدها اعلام کرد به قدرتی نگران گسترش صادرات بریتانیا به ایران بود که بهای بسیار کمی به سایر مسایل کشور می‌داد. همسرش در انتقاد از زیاده‌روی‌های پهلوی سختگیر‌تر بود.
در ماه های سرنوشت‌ساز تابستان 1978 که رژیم شاه در حال فرو پاشیدن بود، پارسونز برای استفاده از مرخصی سالانه به کشورش رفته بود. سفیر امریکا نیز همین کار را کرده بود. پارسونز به محض بازگشت به ایران شدیدا درگیر شاه شده بود. تلاش می‌کرد به او توصیه کند و به پرسش هایش از قبیل اینکه چرا مردم علیه ا و قیام کرده‌اند پاسخ بدهد. پارسونز پاسخ داده بود که یکی از علل این امر هجوم دسته‌جمعی مردم روستانشین به شهرها به دنبال شکوفایی بازار نفت در اواسط دهه 70 بوده که یک طبقه پرولتاریای بی‌ریشه و ناراضی به وجود آورده است.
در تهران هزاران کارگر ساختمانی روزهای خود را صرف ساختن ویلاها و حتی کاخ های مجلل برای ثروتمندان می‌کردند و شب ها را در کلبه‌های گلی یا حفره‌هایی در زمین می‌گذراندند. مادی گرایی به طرز بسیار خشن و زننده‌ای به چشم می‌خورد. توقعات همه برانگیخته شده بود و عده کمی از مردم از اوضاع راضی بودند. هیچ گونه اعتمادی بین دولت و مردم وجود نداشت. پارسونز اظهار نمود: بنابراین جای شگفتی نیست که مردم به سوی رهبران سنتی خود یعنی روحانیون روی آورند. شاه با این استدلال مخالفت نکرد.
قرار بود پارسونز در اوایل 1979 ایران را به مقصد لندن ترک نماید. او آخرین دیدارش را با شاه تجربه‌ای عمیقا عاطفی یافت و به شاه گفت: به به قدر از این اوضاع دردناک ناراحت است که ترجیح می‌دهد درباره آن صحبتی نشود. زبان سفیر به لکنت افتاده و اشک در چشمانش حلقه زده بود. شاه لبخندی زد و گفت: «مهم نیست، من احساس شما را درک می‌کنم. اما باید برای آخرین بار صحبت کنیم.»
شاه گفت در برابر سه پیشنهاد مختلف قرار گرفته است: یکی اینکه بماند و خشونت به خرج بدهد. دوم اینکه به یک پایگاه دریایی برود و بگذارد ارتش در غیاب او مردم را ساکت کند. سوم اینکه کشور را ترک گوید. آنگاه عقیده پارسونز را پرسید. پارسنونز پاسخ داد ترجیح می‌دهد به این سوال جواب ندهد چون هرچه بگوید به عنوان توطئه انگلیس تفسیر خواهد شد. شاه اصرار ورزید و سفیر انگلیس با بی‌میلی و تاکید بر اینکه نظریات شخصی خود را اظهار می‌کند که هیچ ربطی به دولت بریتانیا ندارد جواب داد که به کار بردن زور فایده‌ای ندارد، اگر شاه را اکنون مجبور کنند که به یک پایگاه دریایی برود دیری نخواهد گذشت که مجبور خواهد شد در هر حال ایران را ترک نماید. ولی اگر هم اکنون ایران را ترک کند شانس بازگشت او ناچیز خواهد بود.
در این حال شاه حرکت عجیبی کرد. به ساعتش نگریست و گفت: «اگر به میل خودم بود تا ده دقیقه دیگر ایران را ترک می‌کردم.» اما ناچار است بماند زیرا هنوز مجلس به شاپور بختیار نخست‌وزیر جدید رای اعتماد نداده است. (ارتشبد ازهاری نخست‌وزیر سابق فقط پس از چند هفته زمامداری دچار سکته قلبی شده بود.)
پارسونز با خود اندیشید که این استدلال مسخره است، اما تشخیص داد که شاه حتی در روزهای پیش از فرار خود هنوز از درک این مطلب ناتوان است که قدرت مثل برف کوهستان ها در فصل بهار از دستش خارج شده است.
تا این هنگام، ایران بر روی کاغذ یک کشور مشروطه سلطنتی بود، ولی در واقع تمام قدرت در دست شاه قرار داشت. او دولت و مجلس را کنترل می‌کرد. اکنون یک حکومت جدید تعیین کرده بود و اصرار می‌ورزید که تا حکومت مزبور طبق قانون اساسی رسما مورد تایید مجلس قرار نگیرد کشور را ترک نخواهد کرد. تنها در این هنگام است که نخست‌وزیر جدید می‌تواند رسما وظایف سنگین خود را برعهده بگیرد. پارسونز استدلال او را پوچ دانست زیرا در این اوضاع و احوال کسی به فکر این ریزه‌کاری‌های قانونی نبود. این انقلاب بود نه پیک نیک. ولی راه و روش شاه چنین بود.
ویلیام سالیوان سفیر امریکا با پارسونز تفاوت زیادی داشت. هیکلی چارشانه داشت و سری پوشیده از موهای خاکستری. فوق العاده رک گو بود. قبلا در لائوس و فیلیپین خدمت کرده بود و به قول خودش نه اطلاعات دقیق نسبت به ایران داشت و نه نظر مساعد.
او نیز مانند پارسونز در تابستان 1978 که قدرت شاه در حال فروپاشی بود در تهران حضور نداشت. پس از بازگشت به محل ماموریتش ده دوازده بار به کاخ سلطنتی رفت. اغلب شاه او و پارسونز را متفقا احضار می‌کرد. در بعضی از این ملاقات ها محیط کاخ سلطنتی ترسناک بود.
در اوایل پاییز، در یکی از این دیدارها شاه عقده‌های دلش را برای سالیوان گشود. تقریبا تمامی حوادث و ناآرامی‌های چند ماه اخیر را برشمرد و اعلام کرد که همه اینها به قدرت پیچیده است که باید نتیجه یک توطئه خارجی علیه او بوده باشد. شاه گفت: «کا گ ب» قادر به هماهنگ ساختن چنین تظاهراتی نیست بنابراین باید دست اینتلیجنس سرویس بریتانیا و سازمان سیا نیز در کار باشد. به سالیوان گفت: به خوبی می د اند که انگلیسی‌ها هیچ گاه او را دوست نداشته‌اند. اما سازمان سیا چرا علیه او دوست به اقدام زده است؟ آیا او خطایی مرتکب شده است؟ یا اینکه بین واشینگتن و مسکو توافق محرمانه‌ای صورت گرفته که در آن ایران باید به عنوان بخشی از منطقه نفوذ دو ابرقدرت میان آنها تقسیم شود؟
لحن صحبت شاه بیشتر شکوه‌آمیز و جریحه‌دار می‌نمود تا خشمگین. سالیوان آن را غم‌انگیز و در ضمن مبهوت کننده یافت. سفیر کوشید آنچه را درباره ریشه‌های نارضائی می‌دانست شرح دهد و گفت: تصور می‌کند روحانیون پول خود را از تجار بازار دریافت می‌دارند نه از سازمان سیا. شاه شگفت‌زده به نظر رسید. سالیوان فهمید که او تقریبا هیچ کس را ندارد که با او صریح و بی‌پرده صحبت کند. البته به استثنای خود سالیوان و پارسونز. او با همسرش شهبانو فرح هم صحبت می‌کرد ولی سوای او با هیچ یک از ایرانیان راحت نبود و درد دل نمی‌کرد.
در یک مورد دیگر سالیوان با اتومبیل کرایسلر ضد گلوله خود به کاخ آمد (یکبار جمعیت خشمگین اتومبیل او را به قدرتی سنگین یافته بود که موفق به واژگون‌ کردن آن نشده بود). او کاخ سلطنتی را در محاصره تانک ها (تانک های چیفتین که انگلیسی‌ها به شاه فروخته بودند) و واحد‌های گارد سلطنتی که سر تا پا مسلح و مجهز به مسلسل های دستی و سلاح‌های ضد هوایی بودند یافت. اما دربان سر خدمتش حاضر نبود. سالیوان خودش در را باز کرد و به تنهایی به درون کاخ رفت.
دیگر اثری از آجودان هایی که با گام های شمرده و نیمتنه مخصوص در سرسرای ورودی قدم می‌زدند دیده نمی‌شد. سالیوان از روی یک فرش ضخیم به درون اتاق پذیرایی اصلی رفت. در آنجا نیز هیچ کس نبود. به نظر می‌رسید تمام کاخ از سکنه خالی شده است. گویی خانواده‌ سلطنتی و کلیه اعضای دربار مثل لویی 16راه فرار به وارن را در پیش گرفته‌اند.
سرانجام سفیر سرگردان شهبانو فرح را پیدا کرد. او نیز که مانند سفیر از این وضع شگفت‌زده بود، برای یافتن مستخدمین رفت. سرانجام سالیوان را به دفتر کار شاه در طبقه فوقانی بردند.
شاه در بعضی از گفتگوهایش با سالیوان، گویی در گرداب حوادث غرق شده بود. گاهی عصبی بود و زمانی به طرزی شگفت‌آنگیز ساکت و آرام به نظر می‌رسید. اما در تمام موارد اوضاع را درک نمی‌کرد و مایوسانه در جستجوی توصیه و نظر مشورتی بود. فقط به من بگویید واشینگتن نیز به دو دسته تقسیم شده بود: زبیگنیو برژژینسکی مشاور امنیت ملی طرفدار اعمال زور و سایروس ونس وزیر خارجه طرفدار خویشتن‌داری بود. بنابراین سفیر نمی‌توانست یک خط مشی مستقیم و محکم را برگزیند. 13
در اواخر دسامبر سالیوان برای انجام ماموریتی به کاخ رفت که به قول خودش برای یک سفیر غیرعادی بود. می‌بایست به رئیس کشوری که نزد او اعزام شهد بود بگوید که باید کشورش را ترک نماید. اما طی ماههای اخیر روابط آنها بقدری نزدیک شده بود که حتی این توصیه به نظر سالیوان عجیب و غیرمنتظره نرسید.
شاه با دقت و آرامش به سخنان سفیر آمریکا گوش داد و سپس رو به او نمود و کم و بیش التماس کنان دستهایش را به سوی او دراز کرد و گفت «بسیار خوب، اما به کجا بروم؟» سالیوان بعدها ادعا کرد که در مورد مقصد شاه دستورالعملی به او نداده بودند. اما به خاطر آورد که شاه خانه‌ای در سوئیس دارد. سالیان متمادی بود که هر زمستان مطبوعات مصور و پر خواننده اروپا عکس های رنگی شاه و همسر و چهار فرزندش را در پیست‌های اسکی سویس چاپ می‌کردند. پس از اسکی نیز نیمی از وزاری دارایی یا حتی روسای دولت های اروپایی عادت کرده بودند برای ادای احترام یا امضای قرارداد یا دریافت وام - و هر چیزی که بتواند به نحوی از انحاء پولهای نفت را به اروپا بر گرداند - به دیدار شاه بروند. پس از آن نیز همیشه یک زن زیبای مو طلائی از موسسه مشهور«مادام کلود» در پاریس برای ملاقات با شاه به سوئیس پرواز می‌کرد.
اما اکنون شاه رفتن به سوئیس را نپذیرفت و گفت: وضع سوئیس از نظر امنیتی خوب نیست. وی افزود: «ما در انگلستان هم خانه‌ای داریم ولی هوای آنجا خیلی بد است.» می‌توانست همانطور که در موارد متعدد گفته بود، بگوید که هرچند همیشه از انگلیسی‌ها توصیه و نظر مشورتی طلبیده ولی بی‌اندازه نسبت به آنها بی‌اعتماد است. به جای همه اینها با نگاهی که سالیوان آن را «نگاهی پر احساس» می‌نامد به سفیر آمریکا خیره شد.
در این حال سالیوان پرسید: «اعلیحضرتا، آیا میل دارید برای ارسال دعوتنامه‌ای از ایالات متحد برایتان اقدام کنم؟»
در این هنگام شاه به جلو خم شد و با هیجانی شبیه به حرکات یک کودک خردسال که به موضوعی علاقه مند شده باشد گفت: «وای، این کار را برای من می‌کنید؟ واقعا این کار را می‌کنید؟»
روایت شاه از این ملاقات تا حدودی متفاوت است. پس از اینکه سالیوان کاخ را ترک کرد شاه با ایرانیانی که به دیدارش آمده بودند به گفتگو پرداخت. با حیرت به آنان اظهار داشت: «آیا می‌دانید سالیوان به من چه گفت؟ می‌گفت باید کشور را ترک کنم.»
امیراصلان افشار رئیس کل تشریفات بعدها گفت: «او نمی‌خواست برود. من این را می‌دانم. من نزدیکترین شخص به او بودم. بیست و چهار ساعت شبانه روز را با او می‌گذراندم و هر لحظه مرا احضار می‌کرد. در اوایل ژانویه تصمیم گرفت برای دو ماه به آمریکا برود و سپس به ایران برگردد. به من گفت: «خودت را برای یک سفر دو ماهه آماده کن.» من جامه‌دانهایم را به کاخ فرستادم. از اداره کل تشریفات چند هدیه کوچک و قالی و اشیایی از این قبیل برداشتم. یک هواپیمای پر از اثاث را پیشاپیش خود به آمریکا فرستادیم.»
افشار می‌گوید: «شاه می‌خواست به آمریکا برود زیرا نمی‌دانست سالیوان چه گزارش‌هایی می‌فرستد و نمی‌دانست در ایالات متحد چه مِ‌گذرد. می‌خواست با کارتر و اعضای مجلس سنا و سیا گفتگو کند. می‌گفت: می‌خواهم اهمیت ایران را برای آمریکا و خطر افتادن آن را به دست افراطیون برایشان تشریح کنم.»
در عرض بیست و چهار ساعت واشینگتن به سالیوان جواب داد که ورود شاه به ایالات متحد را با خوشوقتی می‌پذیرد و شاه می‌تواند در «پالم اسپرینگز» کالیفرنیا در خانه متعلق به «والتر آننبرگ» ناشر روزنامه، میلیونر، دوست ریچارد نیکسون، دوست شاه، سفیر سابق امریکا در انگلستان، اقامت کند. سالیوان دستور داشت شاه را از طرف رئیس جمهوری امریکا دعوت کند و در ضمن تعداد همراهان او را جویا شود و به واشینگتن اطلاع بدهد.
در 12 ژانویه سالیوان مجددا به دیدار شاه رفت. به روایت بعدی شاه، « فضای گرفته‌ای بود. سالیوان گفت: دیگر عزیمت من مسئله چند روز نیست بلکه چند ساعت است». شاه می‌گوید سالیوان نگاه‌های معنی‌داری به ساعتش می‌کرد.
سالیوان این ملاقات ها را به نحو متفاوتی به یاد می‌آورد. در واقع در سرتاسر ماجرای سال آخر شاه، خاطرات با هم فرق می‌کنند. هیچ روایتی، هیچ مقصدی، هیچ وحدت نظر یا هدفی نیست که همه در مورد آن توافق داشته باشند. نمی‌توانست همچنین باشد، زیرا انقلابی بود که در آن وفاداری ها دائما در نوسان بود، عقاید تغییر می‌کرد، آینده نامعلوم ناگهان به حساب می‌آمد، و مجازات های پیش‌بینی نشدنی نیز مبدل به تهدید‌های وحشتناک می‌شد. محاسبه ها به ناچار عوض می‌شد.
تا جایی که سالیوان به یاد دارد شاه از دعوت به آمریکا آسوده‌خاطر شد و پیشنهاد کرد که باید وارد پایگاه هوایی «آندروز» در حومه واشینگتن بشود. معمولا مهمانان رسمی در این محل فرود می‌آیند و سالیوان گمان می‌کرد که شاه امیدوار است در این صورت مورد استقبال رسمی پرزیدنت کارتر یا دیگر مقامات بلند‌پایه امریکایی قرار بگیرد. سوابق زیادی در این خصوص وجود داشت. شاه طی سی سال اخیر سلطنت خود چند بار به آمریکا سفر کرده و هر بار با احترامات کامل نه تنها به عنوان رئیس کشور بلکه یک متحد حیاتی مورد استقبال کلیه روسای جمهوری از پرزیدنت ترومن به بعد قرار گرفته بود.
اما سالیوان تصور نمی‌کرد در حال حاضر چنین مراسم استقبال مفصلی مناسب باشد. فراهم کردن وسایل خروج شاه از ایران یک مطلب بود و استقبال رسمی در بدو ورودش به واشینگتن مطلبی دیگر.
واشینگتن خواستار روابط حسنه با زمامداران جدید ایران بود؛ زیرا ایران از نظر استراتژیکی برای آمریکا حیاتی به شمار می‌رفت. بنابراین رئیس جمهوری می‌بایست از شاه فاصله بگیرد، نه اینکه او را تشویق کند.
این بود که سالیوان پیشنهاد کرد شاه از طریق یک پایگاه هوایی گمنام در ایالت مین یا کارولینای جنوبی وارد امریکا شود و بهتر آن است که ورود او شبانه صورت بگیرد. از آنجا می‌تواند به پایگاه هوایی تراویس در کالیفرنیا پرواز کند و سپس با هلیکوپتر به ملک آننبرگ برود. به عبارت دیگر او می بایست از در عقبی به درون کشور بلغزد بی‌آنکه کسی او را ببیند یا سخنی درباره‌اش بشنود یا مورد ستایش قرارش دهد.
سالیوان چنین استنباط کرد که شاه با پیشنهادش موافق است. اما شاه خرسند نبود. بعدها در خاطراتش گفته یکی از ژنرال های خود را نقل کرد که در برابر دادگاه انقلاب و جوخه اعدام گفته بود: «آمریکایی‌ها شاه را مثل یک موش مرده از کشور بیرون انداختند.»
دفتر کار شاه در محوطه کاخ نیاوران قرار داشت. بخشی از کاخ عمارتی نسبتا ساده و چهارگوش و سفید بود و در اوایل دهه 1960 برای پذیرایی از مهمانان رسمی ساخته شده بود. گسترش ناگهانی تهران کاخ سلطنتی سابق، واقع در مرکز شهر را غیرقابل سکونت ساخته بود و پس از سوءقصدی که در 1965 به جان شاه به عمل آمد
- یکی از سوءقصد‌های متعددی که از آن جان به سلامت برد- خانواده سلطنتی به نیاوران نقل مکان کرد. از دروازه آهنی که به درون راه داشت، کاخ از پشت درختان چنار دیده می‌شد. اما ورود به آن چندان آسان نبود. انبوه نگهبان ها و تلفن‌ها و تلویزیون‌های مدار بسته و چشم‌های الکترونیکی هر ملاقات‌کننده غیرمطلوبی را دور می‌ساخت و محوطه را برای شاه و همسر و فرزندان و سگ هایش امن می‌کرد.
دفتر کار شاه روی هم رفته زیباتر بود؛ اتاقی بود مشرف به باغ در یک کاخ قدیمی، ساخته سلسله قاجار. کاخ مزبور را بعدها نوسازی کردند. پنجره‌های قوسی و سقف‌های شیب دار کاخ، آن را شبیه به خانه‌های ییلاقی روسی ساخته بود.
در اینجا شاه در سالن وسیعی کار می‌کرد که از پنجره‌های بلند آن دورنمای شهر زیر پایش دیده می‌شد. این سالن با طلاکاری‌ها و آینه‌های اریب و شمعدان ها و تلفن‌های طلا و جاسیگاری های طلا و جواهرنشان و قلمدان های زرین تزئین شده بود. این تزئینات به منظور هماهنگی با سبک ساختمان کاخ فراهم آمده بود. ولی این اثاث سنتی سبک و رسای را نمودارهای دیواری و رادیوها و ضبط صوت ها و وسایل مدرن، از جمله یک نقشه دیواری که با چراغ روشن می‌شد بر هم می‌زد.
در کنار این سالن اتاق کوچکی قرار داشت که کمی بیش از اتاق انتظار بود. یک مجسمه نیم تنه رضا شاه از مرمر سفید در آن قرار داشت، مجسمه کسی که بر پسرش همانقدر تسلط داشت که بر کشورش. اکنون که شاه کشورش را برای سفری که احتمالا آخرین سفرش بود ترک میِ‌کرد، به درون آن اتاق رفت و در برابر سیمای پرصلابت افسر بی‌رحم و برجسته‌ای ایستاد که در 1921 قدرت را ربوده و به سلطنت دودمان قاجار خاتمه داده و خود را شاه جدید و نخستین پادشاه دودمان پهلوی نامیده شروع به بازسازی ایران کرده بود.
رضاشاه رهبری بود که با خودکامگی حکومت کرده و به زور کوشیده بود احزاب و انجمن‌ها و طبقات ثروتمند حاکم و عشایر ایران را وادار به قبول قدرت حکومت مرکزی و تمدن قرن بیستم بنماید.
سابق بر آن، درباریانی که دور محمد‌رضا پسر او را احاطه کرده بودند، دائما نام پیرمرد را به میان می‌آوردند - به محمد‌رضا می‌گفتند که اقداماتی که صورت داده به مراتب از کارهای پدرش بهتر است.-
هیچ ستایشی نمی‌توانست از این بزرگتر باشد. اما در این تکان روحی 1978، دیگر درباریان اسمی از رضاشاه نمی‌بردند. نگران بودند که مبادا شاه گمان کند که آنها با مقایسه او با مرد آهنین قصد سرزنش کردن او را دارند. درباریان میل نداشتند که خود او نیز چنین مقایسه ای بکند.
در حافل خصوصی، مردم مقایسه منزجرکننده‌تری بین آن دو می‌کردند. می‌گفتند: رضاشاه مردی بود که هیچ کس نمی‌توانست به او دروغ بگوید، اما به پسرش هیچ کس جرات نمی‌کرد راست بگوید.
اکنون که پسر برای آخرین بار در برابر مجسمه مرمر پدر ایستاده بود، عکاسان دربار هجوم آورده بودند تا از خداحافظی معنی‌دار پسر _ و احتمالا توام با احساس شکست وحشتناک_ از پدری که هیچ گاه نسبت بها و خوشرفتاری نکرده بود عکسبرداری کنند. شاه مان همیشه در یک لباس خاکستری خوش دوخت با کراواتی نسبتا پر زرق و برق، با چهره‌ای که مثل همیشه چیزی از آن فهمیده نمی‌شد، در برابر نگاه خیره و سرد پدرش، شق و رق ایستاده بود.
آنگاه روی پاشنه‌هایش چرخید و از پلکان پایین رفت.
در 16 ژانویه شاه و شهبانو فرح دیبا برای آخرین بار کاخ نیاوران را ترک نمودند. شاه در آخرین لحظه تصمیم گرفت به جای پرواز مستقیم به ایالات متحده، دعوت انورسادات رئیس جمهوری مصر را برای یک توقف کوتاه در اسوان بپذیرد.
برای فرح ماه های اخیر احتمالا سخت‌تر از شاه بود. بعدها گفت: «واقعا پنج دقیقه نمی‌توانستیم به آرامی نفس بکشیم. اگر ده بیست دقیقه‌ای فرصت داشتیم خوشوقت بودیم.» در حالی که دربار پیرامونشان فرو می‌ریخت و مشاوران می‌گریختند، وجود او بیش از پیش برای شاه حیاتی شده بود و به او قوت قلب می‌بخشید. در 1978 شاه تقریبا به طور کامل به او وابسته شده بود.
او نیز مثل شاه مخالف نابود کردن انقلاب با خونریزی گسترده بود، ولی مثل شوهرش مطمئن نبود که باید کشور را ترک کنند. می‌گوید یکبار به شاه پیشنهاد کرد بخاطر کسانی که به آنها اعتقاد دارند او از کشور خارج شود ولی خودش بماند. شاه نپذیرفت و گفت باید با هم کشور را ترک کنند.
افراد گارد شاهنشاهی و پیشخدمت ها گریه کنان برای خداحافظی در دو طرف پلکان صف کشیده بودند. بعضی از آنان قرآن روی سر شاه می‌گرفتند تا طبق اعتقادات دینی در سفری که در پیش دارد حافظ او باشد. و وقتی موکب سلطنتی با هلیکوپتر کاخ را به مقصد فرودگاه ترک کرد، به شیون و زاری افتادند. بی اغراق، سال ها بود که شاه با اتومبیل در خیابان های تهران رفت و آمد نکرده بود. گاهی با اتومبیل به منزل اعضای خانواده‌اش در نزدیکی کاخ می‌رفت وگرنه همه جا از طریق هوا مسافرت می‌کرد. ایران را همیشه از آسمان دیده بود.
هلیکوپترهای شاه و ملکه در کنار پاویون سلطنتی بر زمین نشست. شاه بعدها گفت که نسبت به باد وحشتناک و منظره غم‌انگیز هواپیماهایی که به علت اعتصاب روی زمین نشسته بودند بی توجه نبوده است.
در درون پاویون نطق کوتاهی برای خبرنگاران کرد: «گفته بودم که مدتی است احساس خستگی می‌کنم و احتیاج به استراحت دارم.
ضمنا گفته بودم اول باید خیالم راحت بشود و دولت مستقر بشود، بعد مسافرت خواهم کرد. این فرصت امروز با رای مجلس پس از رای سنا به دست آمد و امیدوارم که دولت بتواند هم در ترمیم گذشته و هم در پایه‌گذاری آینده موفق بشود.»
از او پرسیدند که این سفر چه مدت طول می‌کشد، با ملایمت جواب داد: «نمی‌دانم.» سپس منتظر نخست‌وزیر جدیدش شاپور بختیار شد که چند بار در دوران سلطنت خود او را زندانی کرده بود و اکنون کشور را به او می‌سپرد.
شاه از بختیار خوشش نمی‌آمد: «من همیشه او را آنگلوفیل و عامل شرکت نفت انگلیس می‌دانستم.» (بنابراین شاید گمان می‌کرد که انتصاب او باعث خوشحالی انگلیسی‌ها خواهد شد.) با این حال تا وقتی که بختیار مورد تایید مجلسین قرار نگرفته بود شاه حاضر به ترک ایران نبود. به اطرافیانش دستور داد به شهر تلفن کنند اما تمام خطوط تلفن پاویون سلطنتی فرودگاه قطع بود. ناچار شدند کاز رادیوی گارد استفاده کنند که از طریق ستاد ارتش به مجلس وصل شد.
سرانجام خبر رسید که بختیار مورد تایید مجلس قرار گرفته است. یک هلیکوپتر برایش فرستادند و اندکی بعد او در پیست فرودگاه پیاده شد. بختیار مردی بود لاغراندام و عصبی ولی بسیار ظریف، که مانند اشراف فرانسوی به نظر می‌رسید. با سبیل باریک و لباس خوش دوخت وارد پاویون شد و در برابر شاه سر فرود آورد.
شاه گفت: «اکنون شما همه چیز را در دست دارید. امیدواریم موفق شوید. ایران را به شما و به خدا می‌سپارم.» اما چند روز بعد، گردبادی که بازگشت آیت‌الله خمینی برانگیخت بختیار را جارو کرد. او کرنسکی انقلاب ایران بود.
شاه و همراهانش خود را در برابر باد مجهز کردند و به سوی هواپیما به راه افتادند. در برابر بوئینگ 707 آبی و سفید، شاه برای آخرین خداحافظی‌ها توقف کرد. در حالی که کراوات راهراهش از زیر یقه پالتو دیده می‌شد، شق و رق ایستاد، پای چپش را کمی به جلو گذاشت، چنانکه گویی آماده است به سرعت به راه بیفتد. چند تن از امرای ارتش که چندی بعد جانشان را از دست دادند برای بوسیدن دست راست شاه خم شدند. یکی از آنان به زمین افتاد تا پایش را ببوسد. شاه عینکش را در دست چپ می‌فشرد. طی چند شبانه‌روز اخیر تقریبا نخوابیده بود و ابروان کلفت سیاهش که به شدت گره‌خورده و بیانگر غم و اندوه و ضمنا عدم درک او بود، بر چهره سفیدش سایه افکنده بود. در کنار او چهره ملکه از فرط درماندگی در هم رفته بود.
تقریبا همه می‌گریستند، حتی بختیار که شاید در میا آن جمع تنها کسی بود که خواستار رفتن شاه بود. تقریبا همه امرای ارتش به شاه التماس کرده بودند که نرود. چشمان خود شاه نیز اشک‌آلود بود. این نخستین بار نبود که افسران شاه را در اوج هیجان می‌دیدند. به فرمانده گارد گفت: «هر کاری لازم می‌دانید بکنید. امیدوارم مردم کشته نشوند.» بعدها شاه در خاطراتش نوشت: «از وفاداری افسران که هنگام ترک ایران به من ابراز شد، به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم. سکوت غم‌انگیزی حکمفرما بود که فقط با هق هق گریه شکسته می‌شد.»
درست ساعت دو بعد از ظهر بود که بالاخره هواپیمای حامل شاه و ملکه و همراهان معدودشان پرواز کرد. چند لحظه بعد که این خبر از رادیو تهران پخش شد، شهر از خوشحالی منفجر گردید. بوق ممتد اتومبیل‌ها به صدا درآمد، چراغ های آنها روشن شد، مردم در کوچه و خیابان به رقص می پرداختند و فریاد می‌زدند: «اکنون همه آزادند.»
مردم گل های گلایول و میخک و عکس‌های آیت‌الله خمینی را تکان می‌دادند و می‌گفتند: «به همت خمینی / شاه فراری شده.»
مجسمه‌های شاه و پدرش واژگون شد. روزنامه‌ها با عناوین بسیار درشت «شاه رفت» بی‌درنگ چاپ و توزیع شد و مردم با اشتیاق فراوان آنها را می‌ربودند و می‌خواندند.
در این حال هواپیمای 707 شاه که خودش آن را هدایت می‌کرد از زمین برخاست و رهسپار غرب شد، جایی که سرچشمه رویاها و خیالات واهی او بود و اکنون هدف نفرت بسیاری از اتباع او شده بود.


دسته ها : انقلاب اسلامی
چهارشنبه 1387/11/16 19:46
X