احزاب وابسته به دربار

یکی دیگر از اقداماتی که محمدرضا برای تحکیم موقعیت خود و تمرکز قدرت در دست خود انجام داد، تشکیل احزاب و دسته‌جات شبه‌نظامی بود، که در جامعه و ارتش ریشه دوانیده و عناصر آن بعدها اصلی‌ترین اجزاء رژیم او شدند.
یکی از این احزاب، که محمدرضا هزینه آن را تأمین می‌کرد، حزب "سومکا " بود، که توسط داوود منشی‌زاده راه انداخته شد و در آن افرادی مثل داریوش همایون شرکت داشتند. اعضاء این حزب با مخالفین محمدرضا مبارزه می‌کردند، حتی مبارزات خیابانی سخت. آن‌ها برای حمله به مخالفین چماق‌های مخصوص دسته کوتاه داشتند. به هزینه محمدرضا، آن‌ها خانه‌ای اجاره کرده بودند و وسایل خانه هم توسط دربار تأمین شد. در این خانه، آن‌ها جلسات سخنرانی منظم داشتند و حملات خیابانی را طراحی می‌کردند. آن‌ها خود را به‌شدت "شاه‌پرست " می‌خواندند.
منشی‌زاده، رئیس این حزب، علاقه شدیدی به هیتلر داشت و خود را مانند او درست می‌کرد و شباهت فوق‌العاده زیادی هم داشت. انضباط یاد شده، فرم لباس، فرم سلام دادن، نحوه سخنرانی همه و همه شبیه نازی‌ها بود. حتی علامت حزب هم شبیه نازی‌ها بود. اعضاء حزب اکثراً جوان و زیر 20 سال بودند و با اونیفورم به شکل واحد نظامی در خیابان‌ها دیده می‌شدند. تقلید از هیتلر هم علاقه شخصی منشی‌زاده بود و هم برای رعب و وحشت بود. این شباهت جنبه ظاهری داشت و باطناً کوچک‌ترین ارتباط سیاسی با نازی‌های آلمان نبود. این حزب به‌تدریج رو به تحلیل رفت و شاید همان تقلید از نازیسم، که در آلمان به کلی نابود شده بود، عامل این امر بود. ولی افراد آن در قالب‌های دیگر حمایت خود را از محمدرضا ادامه دادند.
حزب دیگری، که برخی عناصر سیاسی خود را از "سومکا " گرفت، ولی مبتکر آن سرلشکر حسن ارفع بود، "حزب آریا " بود. این حزب یک شاخه نظامی داشت. ارفع در منزل شخصی خود تعداد قابل ملاحظه‌ای از افسران ارشد را گرد می‌آورد و آن‌ها را هدایت می‌کرد. گرداننده اصلی شاخه نظامی سرتیپ دیهیمی بود (که فوت کرده) و مغز متفکر آن حسن اخوی (سرلشکر بعدی) بود. عضو مهم دیگر سرهنگ حسین منوچهری بود، که نام خود را به بهرام آریانا تغییر داد و مدتی تمایلات شدید به نازی‌ها داشت (ارتشبد آریانای بعدی). اعضای دیگر امین‌زاده (سرلشکر بعدی) و سروان یحیایی و محمودارم (سرلشکر بعدی) بودند. چند بار بعدازظهر که به خانه ارفع رفتم، اکثراً تعدادی از اعضاء حزب (سیویل و نظامی) منزل او بودند، که مسلماً در روز تعداد بیش‌تری جمع می‌شدند. حزب ارفع، جمعیتی نداشت، بلکه کلیه اعضاء آن بدون استثناء، یا صاحب مشاغل مهم بودند و یا می‌شدند. این فرم تحزّب بنا به پیشنهاد ارفع و تصویب محمدرضا بود. هدف حزب این نبود که مثلاً یک تظاهرات صدهزار نفری راه بیندازد، که البته می‌توانست چنین جمعیتی را با وسایل مختلف جمع کند، بلکه هدف حزب در اختیار گرفتن مشاغل حساس نظامی و غیرنظامی بود. خود ارفع شاید 3 بار رئیس ستاد ارتش شد و علت تغییر او تنها این بود که یک رقیب قوی، یعنی رزم‌آرا، داشت. این رقابت چند بار تکرار شد. ارفع رئیس ستاد می‌شد و رزم‌آرا از طرق مختلف برای او می‌زد و خودش رئیس ستاد می‌شد. سپس ارفع برای رزم‌آرا می‌زد و مجدداً رئیس ستاد می‌شد. به همین ترتیب ارفع بار و رزم‌آرا هم بار رئیس ستاد ارتش شدند.
نگهداری این حزب آسان بود، زیرا افرادی که آن را تشکیل می‌دادند به دنبال حفظ شغل خود بودند و یا برای ترقی و گرفتن شغل وارد می‌شدند. یکی از اصول اصلی حزب ضدکمونیست بودن شدید آن بود، که در درجه اول اهمیت قرار داشت. دوم این‌که همه از طرفداران انگلیس بودند و وابستگی به آمریکا (در آن سال‌ها) نداشتند. بعدها بعضی‌شان وابستگی به آمریکا پیدا کردند، ولی تا روزی که از موجودیت آن باخبر بودم، اعضاء بدون استثناء طرفدار انگلیس یا وابسته به انگلیس بودند. این مطالب مربوط به شاخه نظامی حزب است.بعضی از اعضاء حزب سابقه دستگیری توسط انگلیسی‌ها داشتند. ماجرا از این قرار است که پس از ورود ارتش انگلیس به تهران، حدود 150 نفر از افراد سرشناس نظامی و غیرنظامی توسط انگلیسی‌ها بازداشت و در اراک زندانی شدند. انگلیسی‌ها به روس‌ها چنین تفهیم نمودند که این‌ها طرفدار سیاست آلمان هستند و به همین دلیل بازداشت شده‌اند. ولی پس از خروج نیروهای بیگانه از ایران به‌تدریج مشخص شد که بسیاری از همین افراد بازداشت شده طرفدار انگلیسی‌ها بوده‌اند. تعدادی از آن‌ها که سن‌شان اجازه می‌داد تا قبل از انقلاب هم در مشاغل مهم مملکتی مسئولیت داشتند و هنوز نیز طرفدار انگلیس و ضدکمونیست بودند. این جریان را سرلشکر اخوی به‌خوبی می‌داند.

*درباره سرلشکر ارفع

درباره سرلشکر ارفع باید توضیح بیش‌تری بدهم. او خیلی از من قدیمی‌تر است و زمانی که من ستوان بودم او سرهنگ بود. او در حد یک تئوریسین نظامی تحصیلات دانشگاهی داشت و به تاریخ نظامی علاقه وافر داشت و همیشه از این نوع کتب مطالعه می‌کرد. استاد دعوتی دانشکده افسری در رشته تاکتیک نظامی بود و درس‌هایش واقعاً آموزنده بود. به زبان‌های انگلیسی و فرانسه و روسی تسلط کامل داشت. پدرش ارفع‌الدوله از رجال دوران قاجار بود که در کاخی در جنوب فرانسه سکونت داشت و به عنوان "پرنس " در فرانسه مشهور بود. برادر کوچک‌تری داشت به نام ابراهیم ارفع، که از نظامیان با سواد بود و سال‌ها در کردستان به‌عنوان فرمانده عملیات جنگید و شهرت زیادی به‌هم زد. او بعدها در یک سانحه هوایی در ارتفاعات ساوه کشته شد (فکر می‌کنم در درجه سرلشکری).
ارفع تمام خدمت خود را در رشته سواره نظام در صف گذراند و در درجه سرهنگی فرمانده هنگ سوار مرکز بود (پادگان جمشیدیه). سپس همان‌طور که گفتم، در رقابت با رزم‌آرا 3 بار رئیس ستاد ارتش شد. در شغل رئیس ستاد قاطع بود و طرفداران زیادی در بین افسران داشت. از نظر اخلاق و رفتار کاملاً نظامی بود. از بیکاری نفرت داشت و پس از بازنشستگی فعالیت کشاورزی وسیعی را در اراج (همجوار اقدسیه) شروع کرد. در آن‌جا به‌جز باغ بسیار بزرگی که احداث کرد، زمین‌های جنوبی باغ را نیز با سیم‌خاردار محصور کرد و تعدادی درخت کاشت تا بایر محسوب نشود. تا چند سال قبل از انقلاب این زمین‌ها تا متری 500 تومان مشتری داشت و ثروت کلانی می‌شد.
ارفع در بازنشستگی نیز زیاد مطالعه می‌کرد و فرد قوی و تندرستی بود. ارادت خاصی به من داشت و گاهی که مشکلاتی داشت از طریق دفتر و با افتخار انجام می‌دادم. همسر او انگلیسی بود به نام هیلدا، که زنی تحصیل کرده و با هوش و سیاسی و زیبا و مورد احترام کور دیپلماتیک تهران بود. از او دختری به نام لیلا دارد که با یک انگلیسی ازدواج کرد و دائماً با اعضاء سفارت انگلیس در رفت‌وآمد بود. قبل از فوت هیلدا، با یک دختر ازگلی کاملاً دهاتی (ازگل‌ دهی نزدیک اراج است) ازدواج کرد و به‌تدریج او را در سطح یک زن کاملاً غربی تربیت کرد، که تصور می‌کنم این زن زنده باشد. ارفع بسیار ناسیونالیست و ضدکمونیست بود و در زندگی خصوصی و خانوادگی دیسیپلین شدید داشت.
همان‌طور که گفتم یکی از دوستان ارفع، سرلشکر حسن اخوی بود که اکنون باید حدود 75 سال داشته باشد. او تحصیلاتش را در دانشگاه جنگ انجام داد و به دلایل شغلی اطلاعات جنبی کشاورزی هم داشت. همیشه در مشاغل اطلاعاتی کار می‌کرد و رئیس رکن 2 ارتش نیز شد. این اواخر از نظر جسمی قوی نبود ولی کاملاً سالم بود. سیاست را دوست داشت و از سیاست انگلستان اطلاعات زیادی اندوخته بود. فرد پرحافظه‌ای است. قبل از ارسنجانی وزیر کشاورزی شد. به ایتالیا و ژاپن مسافرت رسمی کرد و مطالعاتی پیرامون اصلاحات ارضی نمود. شیفته کشاورزی ژاپن شد و لذا مخالف سیستم اصلاحات ارضی گردید و به همین دلیل از کار برکنار شد. او این اواخر یک شرکت وسیع کشاورزی بین قزوین و کرج راه انداخته بود و خودش مدیرعامل آن بود و ثروتمند شد. من با وی دوستی طولانی دارم و قبل از انقلاب هر موقع در تشکیلات کشاورزی‌اش به مشکلی برمی‌خورد به من مراجعه می‌کرد و به علت احترام به او همیشه شخصاً ملاقاتش می‌کردم و کلیه خواسته‌های او را انجام می‌دادم. از محمدرضا با احترام یاد می‌کرد، ولی این اواخر به بسیاری از کارهای او ایراد می‌گرفت و حتی چند بار نظراتش را نوشت که به محمدرضا بدهم. این نظرات با وجودی که جنبه انتقادی داشت (البته این انتقادها را به محمدرضا نسبت نمی‌داد) مورد اعتراض شاه واقع نمی‌شد.
یکی دیگر از همفکران ارفع، محمود ارم بود که سرلشکر شد. ارم در دانشکده افسری با من هم دوره بود و از آن‌جا با هم دوست شدیم و این دوستی تا انقلاب حفظ شد، ولی به‌ندرت او را می‌دیدم. او نیز فقط به ارسال کارت تبریک عید و گاه کارت پستی (احوالپرسی و عرض سلام) اکتفاء می‌نمود، ولی همیشه مرا دوست صمیمی خود خطاب می‌کرد. افسری فوق‌العاده زرنگ در کارهای اطلاعاتی بود و به علت همین علاقه هم همیشه در رکن 2 کار می‌کرد و کاملاً مستعد این کار بود. ارم از آغاز در باند ارفع بود و به وی فوق‌العاده علاقه داشت و اکثراً او را به تنهایی ملاقات می‌کرد و به همین علت در دوران ریاست ستاد ارتش ارفع، با رزم‌آرا وارد مبارزه شد. او به کرات به خارج و به‌خصوص به فرانسه مسافرت کرد و مدتی هم در پاریس وابسته نظامی بود. محمود ارم از نظر فعالیت فرد شماره یک رکن 2 ارتش بود و بعداً به ژاندارمری منتقل شد و در آن‌جا به درجه سرتیپی و سرلشکری رسید. اویسی از او جداً حساب می‌برد و لذا مشاغل خوبی به او می‌داد، ولی قره‌باغی او را بازنشسته کرد. ارم نیز بیکار ننشست و قره‌باغی را رسوا کرد و نامه‌های تهدیدآمیز به او می‌نوشت. هر بار قره‌باغی به من متوسل می‌شد که او را آرام کنم. من پاسخ می‌دادم که سفارش او را به شما کرده بودم ولی علی‌رغم این او را بازنشسته کردید!
ارم دارای دو برادر بود. یکی سرلشکر شد و برای هویدا کار می‌کرد و مورد اطمینان زیاد او واقع شد. تصور می‌کنم او را به بازرسی مأمور کرده بودم و هویدا از من یک افسر خواست و من او را به صورت مأمور دادم. سپس هویدا درخواست کرد که چون او را به طور دائم می‌خواهد به مأمور بودن او در بازرسی خاتمه داده شود، که چنین شد. محمود ارم یک برادر دیگر هم [به نام منوچهر] داشت که مشخص شد در درجه سروانی عضو سازمان نظامی حزب توده است و مدتی زندانی و از ارتش برکنار شد.
و اما دربارة یحیائی. با وی نیز در دانشکده افسری هم دوره بودم. فرد کم صحبتی بود. دانشکده را به پایان رساند، ولی در درجه سروانی استعفاء داد. عضو حزب ارفع بود و قدرت سازماندهی قوی داشت و علی‌رغم خروج از ارتش در باند ارفع ماند. او احتمالاً ریاست دفتر ارفع را داشت. خیلی باهوش نبود ولی سرّ نگهدار بود. بعدها فقط چند بار در شروع کار "دفتر ویژه اطلاعات " او را دیدم. گاه مرا ملاقات می‌کرد و خود را به سیاست علاقمند نشان می‌داد و علاقه داشت نماینده مجلس شود. احساس کردم که بدون زحمت از من شغل نمایندگی مجلس را می‌خواهد، لذا به ملاقات خود با او ادامه ندادم. برادرش سرهنگ ارتش بود و مدتی در امور فدراسیون‌های ورزشی اشتغال داشت.

*حزب توده و ارتش

در رابطه با فعالیت حزب توده در ارتش در سال‌های پس از شهریور 1320 سخن فراوان گفته شده و من تنها به تقسیم‌بندی مراحل برخورد دستگاه به آن می‌پردازم:
*1 ـ در سال‌های اولیه پس از شهریور 1320 که کمونیست‌های زندانی آزاد شدند و حزب توده را تأسیس کردند، نه رکن 2 ستاد ارتش و نه شهربانی به دنبال کشف افراد توده‌ای در نیروهای مسلح نبودند. ولی تشکیلات غیررسمی نظامی تحت امر سرلشکر ارفع، به دستور سفارت انگلیس، در پی کشف افراد نظامی توده‌ای بود و تلاش می‌کرد تا عناصر مشکوک در مشاغل حساسیت ارتش قرار نگیرند. این وضع تا خروج نیروهای شوروی از ایران ادامه داشت.
*2 ـ پس از خروج نیروهای شوروی و انحلال حکومت خودمختار پیشه‌وری، که رزم‌آرا رئیس ستاد ارتش شد، فعالیت کشف افراد توده‌ای در رکن 2 تعطیل شد و در نتیجه افسران توده‌ای به مشاغل مختلف و حتی حساس رسیدند.
*3 ـ‌ پس از واقعه ترور محمدرضا در 15 بهمن 1327، که گفته شد ضارب توده‌ای است و حزب توده غیرقانونی شناخته شد، مجدداً رکن 2 ارتش برای کشف عناصر نظامی و شهربانی برای کشف افراد غیرنظامی توده‌ای به تجسس پرداخت.
*4 ـ در زمان نخست‌وزیری مصدق، با وجود غیرقانونی بودن حزب توده، تعداد اعضاء آن به سرعت زیاد شد و به‌خصوص شاخه افسری آن صدها عضو به خود جلب کرد که به طور پنهانی در همه جای ارتش رسوخ کردند.
*5 ـ پس از کودتای 28 مرداد 1332، افسران توده‌ای کشف و دستگیر شدند و چون تعداد آن‌ها زیاد بود، 26 نفر اعدام و بقیه به حبس محکوم که به‌تدریج بخشوده شدند.
*6 ـ در این زمان، آمریکا ضد اطلاعات ارتش را تشکیل داد و در کلیه واحدهای نظامی یک هسته ضد اطلاعات مرکزی وجود داشت. مبارزه با رسوخ نیروهای مخالف شاه شدت یافت و کلیه عناصر مشکوک یا کسانی که سوابق فعالیت داشتند، به‌تدریج به عناوین مختلف بازنشسته شدند، شغل حساسی به آن‌ها واگذار نمی‌شد، هیچ‌گاه سرتیپ نمی‌شدند و در درجه سرهنگی بازنشسته می‌شدند. همه این بررسی‌ها و تصفیه‌ها تحت عنوان مبارزه با کمونیست انجام می‌گرفت و از نظر شدت و حجم کار برای ضداطلاعات دوران سختی بود.
*7 ـ در سال 1335 ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) تشکیل شد و بهانه اصلی هم مبارزه با کمونیسم بود. فقط پرسنل شاغل در ارتش از حیطه اختیار ساواک خارج بودند و بررسی آن‌ها به عهده ضداطلاعات بود. هم ضد اطلاعات و هم ساواک را آمریکایی‌ها تشکیل دادند. این وضع تا انقلاب ادامه داشت.

*حوادث آذربایجان

گفتم که طبق قراری که بین سران سه قدرت (انگلیس، شوروی، آمریکا) گذارده شد، نیروهای متفقین باید 6 ماه پس از پایان جنگ ایران را ترک می‌کردند. انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها در زمستان 1324 ایران را تخلیه کردند، ولی برخلاف انتظار شوروی‌ها نه تنها از ایران خارج نشدند، بلکه تحقیقاتی که درباره تعداد لشکرهای روس می‌شد نشان می‌داد که آن‌ها بین 6 تا 8 لشکر در آذربایجان شرقی نیرو دارند. می‌نویسم بین 6 تا 8 لشکر، چون اطلاعات دقیق و کامل نبود و حداقل 6 لشکر مسلم بود که جلودارهایشان تا قزوین و تاکستان نیز مستقر بودند.
محمدرضا برای خروج نیروهای شوروی مرتباً با نمایندگان انگلیس و آمریکا در تماس بود. در صحبت‌هایی که روزانه با محمدرضا داشتم معلوم می‌شد که آمریکایی‌ها امیدواری زیادی به او داده بودند که قوای شوروی از ایران بیرون بروند. در این سال‌ها، محمدرضا خودش مستقیماً رئیس قسمت اطلاعاتی سفارت آمریکا را می‌دید. آمریکایی‌ها پیشنهاد کردند که ایران نماینده‌ای به سازمان ملل بفرستد و مسئله عدم التزام روس‌ها به اجرای تعهدشان مبنی بر خروج ارتش از ایران را مطرح کند. محمدرضا از این پیشنهاد استقبال کرد و حسین علاء را، که چندین بار وزیر دربار و یک بار هم نخست‌وزیر شد و قدرت بیان قوی داشت و تسلطش بر زبان فرانسه بسیار خوب بود، به سازمان ملل اعزام کرد. آن‌طور که روزنامه‌ها نشان می‌داد، صحبت‌های علاء با موفقیت همراه بود. ولی در واقع نقش اصلی را آمریکا داشت که در خفا به سازمان‌ها و عوامل خود می‌گفت که با مواضع ایران موافقت کنند. یک روز محمدرضا به من گفت که خوشبختانه این رئیس جمهور آمریکا [ترومن] خیلی محکم با روس‌ها صحبت کرده و احتمال خیلی زیاد هست که اگر روس‌ها پررویی نکنند، واحدهایشان از ایران خارج شود.
باید بگویم که درباره مسائل فوق، خاطرات و نوشته‌های شخصیت‌های مهم موجود است و حتی صحبت‌های ترومن با استالین نیز منتشر شده و من دیده‌ام. من به این خاطرات و اسناد کاری ندارم و اتکائم صرفاً به صحبت‌‌ها و واقعیاتی است که خود شاهد بوده‌ام، چون ممکن است این کتب مقدار زیادی جنبه تبلیغاتی داشته باشد.
به هر حال، کار به جایی کشید که نماینده آمریکا در سازمان ملل به شوروی اولتیماتوم داد و گفت که اگر روس‌ها رأس تاریخ معینی نیروهایشان را از ایران خارج نکنند کار به جنگ سوم جهانی کشیده خواهد شد و در این جنگ فاتح آمریکا است که خستگی جنگ دوم را احساس نکرده، حال آن‌که شوروی خستگی جنگ را بیش از همه احساس نموده است (البته معلوم نیست شوروی کی خسته می‌شود، چون با همان خستگی نیمی از اروپا را تسخیر کرد و کمونیست نمود!). نتیجه اقدامات آمریکا این شد که [در فروردین 1325] روس‌ها 6 یا 8 لشکرشان را از خاک ایران خارج کردند، ولی حکومت دست‌نشانده‌شان را در آذربایجان باقی گذاردند.
مسئله آذربایجان، چه خروج ارتش سرخ و چه حوادث بعدی و سقوط پیشه‌وری، محمدرضا را به‌شدت مرعوب آمریکا کرد. او یک‌بار به من گفت: "این آمریکایی‌ها عجب قدرتمندند و واقعاً اتکاء بر آن‌ها موجب شد که آذربایجان از جنگ شوروی‌ها خلاص شود! " در واقع اگر محمدرضا انگلیسی‌ها را عامل به سلطنت رسیدنش می‌دانست، آمریکایی‌ها را ناجی آذربایجان محسوب می‌داشت و به همین دلیل بود که بعداً در سال 1328 مسافرت رسمی خود را برای تشکر در مسئله آذربایجان به آمریکا کرد. در واقع می‌توانم بگویم که حوادث آذربایجان سرآغازی شد که محمدرضا به سوی قدرت قوی‌تر، یعنی آمریکا، روی آورد، هر چند روابط حسنه‌اش را با انگلیس نیز حفظ کرد.
نیروهای شوروی در اوایل سال 1325 ایران را ترک کردند، ولی در آذربایجان حکومت خودمختار پیشه‌وری را با بیش از یک میلیون قبضه سلاح‌های نو به جای گذاشتند. پیشه‌وری در زمان اشغال آذربایجان "فرقه دمکرات " را تشکیل داده و دولت خودمختار و مجلس و ارتش درست کرده بود. رئیس نیروهای مسلح "فرقه " غلام یحیی دانشیان بود. در این زمان، نخست‌وزیر قوام‌السلطنه (احمد قوام) بود. قوام‌السلطنه با مسئله "فرقه " بسیار مسالمت‌آمیز برخورد می‌کرد و می‌گفت که خودمختاری چیز مهمی نیست و ما می‌توانیم یک استاندار به آذربایجان بفرستیم و قدرت مرکزی را در آن‌جا نشان بدهیم. او یک استاندار هم معین کرد که آذربایجانی و قلباً متمایل به فرقه بود. من این استاندار ]دکتر سلام الله جاوید[ را یکی دوبار در تهران دیدم ولی صحبتی نداشتم. اگر در تهران مراسمی و رژه‌ای بود، این استاندار خود را می‌رساند تا نشان دهد با دولت مرکزی هم روابطی دارد. قوام‌ مسافرتی به مسکو کرد و در آن‌جا با مسئولیت خودش قراردادی امضاء نمود که در آن خودمختاری آذربایجان را به رسمیت شناخت و تعهد کرد که امتیاز نفت شمال را به شوروی بدهد. در این‌جا این سؤال مطرح است: قوام‌السلطنه برادر وثوق‌الدوله‌ای است که قرارداد 1919 را با انگلیسی‌ها امضاء کرد و ایران را به دو منطقه نفوذ تقسیم نمود، قوام‌السلطنه‌ای که از طرفداران و مخلصان و چاکران دستگاه انگلیسی‌ها است،‌ آیا می‌توان تصور نمود که بدون نظر انگلیسی‌ها به مسکو برود و چنین قرارداد مهمی را با مسئولیت کامل امضاء نماید؟!
محمدرضا که در این سال‌ها توقعش بالا رفته بود نمی‌توانست اقتدار قوام‌السلطنه را تحمل کند و طالب قدرت بود و لذا با او بر سر شیوه حل و فصل مسئله آذربایجان اختلاف پیدا کرد. یک روز که من در اتاق خواب محمدرضا بودم تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. قوام بود و می‌خواست با محمدرضا صحبت کند. گوشی را به محمدرضا دادم و ضمن صحبت دیدم که می‌گوید: "غیرممکن است! چنین کاری را من نمی‌کنم! " او پس از پایان صحبت به من گفت: "می‌دانی قوام چه می‌گوید؟ می‌گوید به این افسرانی که به پیشه‌وری پیوسته‌اند باید دو درجه ترفیع بدهی! " قوام‌السلطنه از جواب محمدرضا خیلی ناراضی شد. این موضوع البته مسئله کم‌اهمیتی بود و احتمالاً نظر پیشه‌وری بود که به قوام منتقل شده بود.
به هر حال، با طرح آمریکایی‌ها قرار شد که محمدرضا با ارتش به آذربایجان حمله کند. دو لشکر به سمت آذربایجان حرکت داده شد: یکی به فرماندهی سرتیپ هاشمی از محور میانه تبریز و دیگری به فرماندهی سرتیپ ضرابی از محور میانه ـ مراغه ـ تبریز. هاشمی اهل تبریز بود و در منطقه نفوذی داشت، ضرابی هم اهل کاشان بود و بعداً با درجه سرلشکری رئیس کل شهربانی شد. موقعی که این دو ستون حرکت می‌کردند محمدرضا از من خواست که با هواپیمای یک موتوره بازدیدی کنیم. می‌خواستیم سوار شویم که رزم‌آرا هم آمد. او در آن موقع رئیس ستاد ارتش بود. رزم‌آرا در هواپیما نقشه‌ای را نشان داد و توضیح داد که تصمیم و طرح این است و به تصویب محمدرضا می‌رساند. این بازدیدهای هوایی بعداً نیز ادامه یافت. ولی دیگر رزم‌آرا نبود و من و محمدرضا تنهایی می‌رفتیم. سرزمین آذربایجان پوشیده از جبال است و چهار رشته کوه مهم دارد. اولین رشته کوه قبل از میانه، قافلان کوه است که کوهی است عظیم و سر به فلک کشیده. قبل از ورود به کوه، پل عظیمی بود که نیروهای پیشه‌وری آن را تخریب کرده بودند تا راه عبور و مرور با خودرو امکان‌پذیر نباشد و من می‌دیدم که سربازان ما داخل دره‌ها می‌رفتند و اگر نیروهای پیشه‌وری می‌خواستند مقابله کنند، بهترین مواضع را داشتند، که مهم‌ترین آن همین قافلان کوه بود.
روز 22 آذر 1325، محمدرضا به من گفت: "امروز یک هواپیما قرار است به تبریز برود و برای ارتش پول ببرد. تو هم با آن هواپیما برو و پس از 48 ساعت مراجعت کن و وضع را برای من و رئیس ستاد (رزم‌آرا) تعریف کن! " من با هواپیما حرکت کردم. در هواپیما 5 میلیون تومان پول بود و یک نماینده از بانک. سرتیپ پورهاشمی به ستاد تلفن کرده بود که ما پول نداریم و شدیداً به اسکناس نیاز داریم و قرار شد که من این پول را به پورهاشمی برسانم و اوضاع را نیز ببینم و به شاه و رزم‌آرا گزارش دهم. وارد فرودگاه تبریز که شدیم، ساختمان آن هنوز می‌سوخت. با کامیون به شهر رفتیم. تمام مسیر و سطح خیابان‌ها مملو از جمعیت بود و همه یک سلاح (تفنگ) داشتند و به نفع ارتش تظاهرات می‌کردند و دائماً تیر هوایی خالی می‌کردند و باز هم به دنبال طرفداران پیشه‌وری بودند و آن‌ها را از خانه‌هایشان بیرون آورده و خود آن‌ها اعدامشان می‌کردند. در کنار خیابان‌ها جسد اعدام شده‌ها زیاد دیده می‌شد و حدود 2000 الی 3000 نفر را اعدام کرده بودند. دلایل و انگیزه‌های این کشتار متفاوت بود؛ تا حدی که بعضی به دلیل این‌که پولی بدهکار بودند و موقع را مناسب یافته بودند طلبکار را نفله می‌کردند! پیشه‌وری و غلام یحیی و اعضاء دولت و مجلس خودمختار و همه افراد رده بالا از طریق پل جلفا به قفقاز رفته و شهر را کاملاً تخلیه کرده بودند. در نتیجه اهالی تبریز از ترس کشتار تا بستان‌آباد به استقبال ارتش آمده بودند، که ما پیشه‌وری را بیرون کردیم و شهر در اختیار ماست. فرمانده لشکر (هاشمی) دستور می‌دهد که سریعاً فرقه‌ای‌ها را تعقیب کنند، ولی هر چه می‌روند می‌بینند خبری نیست و آن‌ها از مرز هم رد شده‌اند. بنابراین، مسئله تصرف آذربایجان جدی نبود و اگر جدی بود با توجه به مواضع قافلان کوه و کوه‌های عجیب آن، ده لشکر هم نمی‌توانست آن‌جا را تصرف کند، البته تعدادی از فرقه‌ای‌ها با دسته‌های کوچک تفنگدار به کوه‌ها رفته بودند که توسط چریک‌های دولتی آذربایجان (تفنگچی‌های ذوالفقاری) دستگیر و زندانی و اعدام شدند.
به هر حال، من به ساختمان شهرداری که مقر ستاد شده بود، رفتم و با پورهاشمی ملاقات کرده و پول را تحویل دادم. او به فرمانده دژبان دستور داد که تحت امر من باشد و هر چه می‌خواهم انجام دهد. فرمانده دژبان، اهل تبریز و سرهنگ 2 یا سرگرد بود و در شهر نفوذ زیاد داشت. او صریحاً به من گفت که من همه فرقه‌ای‌ها حتی خانواده‌هایشان را می‌شناسم و لیستی تهیه کرده بود که بر همین اساس حدود 2000 نفر را تیرباران کرده بودند. به اتفاق فرمانده دژبان ستاد و مجلس پیشه‌وری را دیدم که آتش زده بودند. به بازدید زندان غیرنظامیان و بعد زندان نظامیان رفتم. برخ از زندانیان نظامی را می‌شناختم. سه‌تایشان را قبلاً می‌شناختم که در آذربایجان درجه ژنرالی گرفته بودند. این سه ژنرال در یک اتاق زندانی بودند. به اتاقشان رفتم و نشستم و با آن‌ها صحبت کردم. گفتم: مرا می‌شناسید؟ گفتند: "بله! " گفتم: می‌دانید که می‌توانم کمک‌تان کنم. اگر از این حرکتتان پشیمان هستید به من بگویید، چون شدیداً در وضعتان تأثیر دارد. به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: "نه، کار ما از این حرف‌ها گذشته و تغییر رویه دیگر مفهوم ندارد. " سپس از این‌که به ملاقاتشان رفته بودم تشکر کردند. به اتاق دیگر رفتم. سلول بزرگی بود و حدود 20 افسر ارشد (سرگرد و سرهنگ دو و سرهنگ تمام) در آن‌جا بودند بعضی‌هایشان همدوره من بودند و با یکی‌شان فامیل بودم. او سرگردی بود به نام شهیدی. از او پرسیدم که آیا کاری و پیامی برای همسرش ندارد؟ گفت: "آری، پیغام دارم. اگر همسرم را دیدی بگود که مرا دیده‌ای و این‌ها را به او بده. " مقداری طلا و وسایل داشت که به من داد و خواست که اگر می‌توانم کمکی هم به همسرش بکنم. در این موقع ناگهان سرگرد حسن قاسمی که همدوره من بود و گویا بر بقیه ریاست داشت برگشت و گفت: "با این صحبت نکنید و خودتان را کوچک نکنید، بگذارید هر کاری می‌خواهند بکنند! " احساس من این بود که هم ژنرال‌ها و هم افسران ارشد زندانی امیدی به برگشت اوضاع داشتند.
محل دیگری که بازدید کردم، مخازن سلاح دمکرات‌ها بود. سرتیپ هاشمی گفت که در تبریز 20 انبار اسلحه دمکرات‌ها صحیح و سالم به جای مانده است. به‌عنوان نمونه به بازدید 5 ـ 6 انبار رفتم. ساختمان بزرگی بود که خوب انتخاب شده بود و زیرزمین‌های وسیع داشت. در این زیرزمین‌ها، انواع سلاح‌ها از نارنجک و تفنگ و مسلسل سبک و سنگین و تپانچه و غیره، وجود داشت. سلاح‌ها همه در کاغذهای مخصوص غیرقابل نفوذ و در جعبه‌های گریس‌زده بود. چند نمونه را باز کردند و دیدم. جعبه‌های اسلحه در طبقه‌بندی فلزی منظم و پیشرفته دورتادور انبارها تا زیر طاق چیده شده بود. تعداد سلاح‌های انبار شده در تبریز بیش از 100 هزار بود و از این انبارها در شهرهای دیگر هم وجود داشت و مجموعه بسیار ذی‌قیمت و با ارزشی را نشان می‌داد و ثابت می‌کرد که برنامه روس‌ها برای کنترل بر آذربایجان یک برنامه طولانی بوده، وگرنه دلیلی نداشت که چنین ثروتی را به آن‌جا منتقل کنند. پس از مراجعت به تهران مشاهداتم را به محمدرضا گفتم. گفت: "به رزم‌آرا بگویید در اسرع وقت سلاح‌ها را به تهران بیاورد و انجام کارها را گزارش بده! " به رزم‌آرا گفتم. گفت، راه‌آهن بهترین وسیله است ولی چون پل نزدیک میانه تخریب شده بود، دستور داده شد که سلاح‌ها با کامیون تا پل حمل شود و از آن‌جا به وسیله قطار به تهران آورده شود. به همین ترتیب انجام شد و حدود 10 روز طول کشید تا کلیه اسلحه‌های انبار شده در آذربایجان به تهران حمل شود. رزم‌آرا در گزارش خود سلاح‌های ارسال شده به تهران از انبارهای فوق را حدود 200 هزار سلاح ذکر کرد. بعداً به این رقم تعداد قابل ملاحظه‌ای اسلحه ـ که در دست مردم بود و جمع‌آوری شد ـ نیز اضافه شد.
از سال بعد، محمدرضا دستور داد که روز 21 آذر به‌عنوان "روز نجات آذربایجان " جشن گرفته شود و ارتش رژه برود. در حالی‌که در این ماجرا، ارتش و محمدرضا نقش اساسی نداشتند. خروج نیروهای شوروی و عدم مقاومت فرقه در واقع تلاش آمریکا بود و ارتش بدون هیچ مقاومتی وارد تبریز شد. حتی همان فرمانده دژبان تبریز، که خیلی اصرار داشت نشان دهد که آن‌ها هم نقشی داشته‌اند، اعتراف می‌کرد که مردم تبریز، تا بُستان‌آباد به استقبال ارتش آمدند.
چندی بعد محمدرضا به آذربایجان شرقی و غربی مسافرت کرد و سپس وارد کردستان شد. برخی سران ایلات کرد که به شاه وفادار بودند استقبال شایانی نمودند. گویا به او گفته بودند که در مهاباد به علت اعدام قاضی محمد مردم آماده استقبال نیستند. روزی به من گفت: "سوار اتومبیل شو! " کنار او قرار گرفتم و بدون راننده و اسکورت کیلومترها راند و وارد مهاباد شد. ما با لباس نظامی بودیم. در شهر از خودرو پیاده شدیم و خیابان‌ها و کوچه‌های شهر را دوتایی پیمودیم. هیچ فردی، حتی فرماندار، به استقبال نیامد. اما از پنجره‌های مسیر مردم از پشت‌پرده تماشا می‌کردند. سپس، به سربازخانه شهر، که در انتهای یکی از خیابان‌ها بود، وارد شدیم. همه در حال استراحت یا تفریح بودند. بالاخره یکی از افسران در محوطه متوجه شد و محمدرضا را شناخت و ایست ـ خبردار داد و جلو آمد و گزارش داد و سپس دستور داد افراد برای سان آماده شوند. محمدرضا گفت لازم نیست همین‌طور بهتر است. افسر می‌خواست دنبال او از پادگان خارج شود، که گفت لازم نیست. سپس ساختمان بهداری را بازدید نمود که خالی بود. در مراجعت در یک میدان کوچک و خالی دیدیم که داری به زمین فرو کرده‌اند. محمدرضا به من گفت، دیدی درآمدن دار نبود ولی در مراجعت هست پس این همان محلی است که قاضی محمد به دار آویخته شده! پس از تحقیق معلوم شد صحیح است و تعدادی مهابادی در این چند دقیقه این کار را کرده‌اند. این وضعیت استقبال مردم مهاباد از محمدرضا بود. ولی در آذربایجان شرقی استقبال از او خوب بود.
همان‌طور که گفتم، حادثه آذربایجان بر روحیه محمدرضا تأثیر بسیار شدید گذارد و او که خود را "ناجی " آذربایجان می‌دانست، دیگر حاضر به تبعیت از هیچ نخست‌وزیری نبود. لذا اختلافاتش با قوام‌السلطنه تشدید شد و بعداً با مصدق نیز این اختلافات پدید شد و عمق گرفت.

ملاقات‌های پنهانی محمدرضا

از دیگر خاطرات درون نخست‌وزیری قوام‌السلطنه که قابل ذکر است، ملاقات‌های مخفیانه‌ای است که میان محمدرضا و برخی فعالین سیاسی صورت می‌گرفت، در این ملاقات‌ها من نقش رابط محمدرضا را به عهده داشتم.
روزی محمدرضا به من گفت که سنجابی را بیاور ولی به نحوی که ورود او را کسی نبیند. او را به نزد محمدرضا آوردم. سرشب بود و تاریک و حدود دو ساعت با هم صحبت کردند. من در صحبت‌ها حضور نداشتم، ولی محمدرضا گفت که همین جاها باش تا ایشان را برسانی. این ملاقات ادامه یافت و دفعه دیگر او را با دو نفر دیگر آوردم و باز بدون حضور من صحبت کردند. آن دو نفر را نمی‌شناختم. پنج یا شش بار دیگر، دو یا سه نفری را می‌آوردم و بعد از ملاقات می‌رساندم. برخورد محمدرضا با این افراد بسیار دوستانه بود.
همزمان، محمدرضا دستور داد که به همان ترتیب و مخفیانه دکتر فریدون کشاورز را بیاورم. او را آوردم و صحبت کردند. من در ملاقات حضور نداشتم ولی برخوردشان بسیار صمیمانه بود. این ملاقات‌ها هم 5 ـ 6 بار تکرار شد و دفعات بعد کشاورز دو نفر دیگر را همراه خود می‌آورد. از دو نفری که کشاورز با خودش آورد، یکی را به من معرفی کرد که دکتر مرتضی یزدی بود. محمدرضا به کشاورز علاقه زیاد پیدا کرده بود و حتی یک‌بار به من گفت که به منزلش بروم و او را از طرف ایشان احوال‌پرسی کنم. رفتم و کشاورز هم در جواب از شاه تمجید کرد و گفت که فرد فهمیده‌ای است و او را دوست می‌دارم و نفع ایشان در همکاری با ماست و نتیجه‌اش را خواهند دید.
نحوه این ملاقات‌ها بدین شکل بود که آن‌ها را برمی‌داشتم و با اتومبیل وارد محوطه کاخ می‌شدم و نزدیک نگهبان در، کمی سرشان را خم می‌کردند که شناخته نشوند. در مورد کشاورز برحسب آدرسی که او داده بود به خانه و مطبش (مقابل دانشگاه تهران، در خیابان شاهرضا سابق) می‌رفتم و او همیشه اصرار داشت حدود یک ساعت زودتر در منزلش باشم. منظورش این بود که درست سرموقع به کاخ برسم. یزدی را همیشه سر راه (محلی که با کشاورز قرار گذاشته بود) برمی‌داشتیم و به خاطر ندارم که به خانه کشاورز آمده باشد. کلیه ملاقات‌ها بدون استثناء در کاخ اختصاصی انجام می‌شد. به در کاخ که می‌رسیدیم نگهبان به من احترام می‌گذارد و من با سرعت وارد محوطه کاخ می‌شدم و آن‌ها نیز در لحظه عبور از مقابل نگهبان سر خود را خم می‌کردند، مانند این‌که می‌خواهند بند کفش خود را ببندند. هیچ ملاقاتی در درون ساختمان و در روشنایی کاخ انجام نشد و کلیه ملاقات‌ها در صحن شمالی کاخ بود. در منطقه چمن، که نور کم بود، قدم می‌زدند. همیشه ملاقات‌ها در همان چمن و در همان منطقه از چمن و بدون استثناء در حال قدم زدن بود. هیچ‌گاه ننشستند ولی گاه توقف می‌کردند که رودررو صحبت کنند. ملاقات‌ها بین یک تا دو ساعت به طول می‌انجامید و من در ضلعی از چمن ایستاده و مراقب بودم که مبادا فردی از گارد یا از خدمه به محل ملاقات نزدیک شود. در کلیه ملاقات‌ها هوا بسیار مناسب بود و حتی سرد هم نبود. پس از خاتمه ملاقات، به همان ترتیبی که وارد محوطه کاخ شده بودیم خارج می‌شدیم. وسط راه یزدی پیاده می‌شد و من کشاورز را به خانه‌اش می‌رساندم. 2 یا 3 بار دعوت کرد که مدتی در خانه‌اش رفع خستگی کنم و من هم قبول کردم. منزل زیبایی داشت و چند طبقه بود، آیا همان طبقه متعلق به او بود یا کلیه ساختمان، اطلاعی ندارم. در این چندبار که به خانه‌اش رفتم به وفور از شاه تعریف کرد و چنین فهماند که کاملاً در اختیار اوست. کشاورز که طی این چند ملاقات به من خیلی نزدیک شده بود یک کلمه از مطالبی که بین آن دو و محمدرضا رد و بدل می‌شد به من نگفت و مسلماً تصور می‌کرد که اگر لازم باشد من بدانم شاه خواهد گفت. محمدرضا هم هیچ حرفی درباره این مذاکرات به من نگفت، حال آن‌که در آن دوران خیلی نزدیک بودیم.
به هر حال، چندی بعد سه نفر رهبران حزب توده (کشاورز، اسکندری، یزدی) عضو کابینه قوام‌السلطنه شدند و ملاقات‌ها هم خاتمه پذیرفت. دکتر یزدی پس از 28 مرداد دستگیر و محکوم شد، ولی پس از چندی مورد عفو شاه قرار گرفت و آزاد شد و به کار خود که طبابت بود ادامه داد. او آسایشگاهی داشت که باغ بسیار بزرگی نزدیک نیاوران بود.

*ترور هژیر و "فدائیان اسلام "

هژیر از مهره‌های مورد اعتماد کامل انگلیسی‌ها بود. پدرش سابقه سیاسی نداشت ولی خود او را گویا از جوانی نشان کرده و مأمور نموده بودند. همیشه مشاغل مهمی داشت و پس از شهریور 20 چندین بار وزیر شد و پس از سقوط کابینه قوام در سال 1327 چند ماه نخست‌وزیر بود. نخست‌وزیری او به علت مخالفت مردم دوامی نیاورد و پس از آن به دستور شاه وزیر دربار شد و در همین سمت توسط "فدائیان اسلام " کشته شد. هژیر متأهل نبود و فرزندی از خود به جای نگذارد.
روز جمعه‌ای بود و محمدرضا به اتفاق عده‌ای در فرح‌آباد بود. من هم بودم. بعدازظهر خبر رسید که هژیر را ترور کرده‌اند. محمدرضا به من گفت، بیا با هم به بیمارستان برویم. هژیر در بیمارستان شماره 2 ارتش بستری بود، که بعداً نامش به بیمارستان هدایت تغییر یافت. جراح آن بیمارستان، سرهنگ لطیفی بود که بعدها سرتیپ شد و نصیری او را از شهربانی با خود به ساواک برد و رئیس بهداری ساواک نمود. به اتفاق محمدرضا به بیمارستان رفتم. شاه وارد اتاق هژیر شد و من هم به دنبالش. هژیر کاملاً هوشیار بود و خواست که ادای احترام کند، ولی محمدرضا نگذارد و گفت، نه، شما زخمی هستید استراحت کنید. سرهنگ لطیفی نیز آمد. او که بسیار چاخان بود، گفت که بحمدالله تا حال که وضعشان خوب است. محمدرضا با هژیر صحبت می‌کرد و هژیر هم به آرامی پاسخ می‌داد، من نیز از لطیفی وضع هژیر را پرسیدم. گفت، هر تلاشی که ممکن بود شده و احتمالاً زنده می‌ماند. شاه مدتی نشست و چون دید حال هژیر خوب است بیمارستان را ترک کرد. ولی شب (5 ـ 6 ساعت پس از ملاقات فوق) خبر رسید که هژیر فوت کرده است. فردای آن روز در محافل سیاسی بالا شایع شد که ترور هژیر کار رزم‌آرا است. در آن زمان رزم‌آرا قدرتی بود و به‌شدت برای کسب مقام نخست‌وزیری زد و بند می‌کرد. شایعة فوق به گوش محمدرضا رسید، ولی رزم‌آرا که زرنگ بود و شایعه را شنیده بود به محمدرضا اصرار کرد که فرمود مورد اعتمادی به ملاقات ضارب برود و تحقیق کند. محمدرضا مرا تعیین کرد و به رزم‌آرا گفت که به فلانی اعتماد دارم و هر چه ضارب بگوید عیناً به من خواهد گفت و مانند این است که خودم رفته‌ام. رزم‌آرا از این پیشنهاد استقبال کرد. تقریباً ساعت یک بعد از نیمه شب، محمدرضا به من گفت که به منزل رزم‌آرا برو و او را ملاقات کن. به منزل رزم‌آرا رفتم. خواب بود و با پیژاما بیرون آمد. گفتم که شاه دستور داده بیایم و شما را ببینم، موضوع چیست؟ گفت: "ضارب هژیر در زندان دژبان است، به ملاقاتش بروید و بپرسید که چه کسی دستور ترور هژیر را داده و وعده دهید که اگر راستش را بگوید آزاد خواهد شد! "
من همان موقع به زندان دژبان که در خیابان سوم اسفند واقع بود و در اختیار رزم‌آرا قرار داشت، رفتم. رئیسم دژبان مرا به سلول ضارب (سیدحسین امامی) برد و در گوش من گفت: "چون ممکن است قوی‌هیکل و سالم، نشسته بود و تسبیح می‌انداخت و دعا می‌خواند. او تا مرا دید به نماز ایستاد. نمی‌دانم چه نمازی بود که فوق‌العاده طولانی شد. حدود سه ربع ساعت در گوشه اتاق روی صندلی نشستم و او اصلاً متوجه من نبود و مرتب راز و نیاز می‌کرد و به محض این‌که نمازش تمام می‌شد نماز دیگر را شروع می‌کرد. دیدم که با این وضع نمی‌شود. زمانی که نمازش تمام شد، اشاره کردم و گفتم، این کارها را کنار بگذار من عجله دارم. پذیرفت و روی تخت چوبی نشست و به دیوار تکیه زد و پایش را بالا گذارد و به تسبیح انداختن پرداخت. او پرسید: "چه می‌خواهی؟ " گفتم: "مرا می‌شناسی؟ " گفت: "می‌شناسم. تو فردوست و دوست شاه هستی! " از او سؤال کردم: "چه کسی به شما دستور داد که هژیر را ترور کنی؟ اگر حقیقت را بگویی بخشوده و آزاد می‌شوی و اگر این قول را قبول نداری من خود ضامن شما می‌شوم و می‌آیم این‌جا کنار شما می‌نشینم، جای شما می‌نشینم تا شما را آزاد کنند! " جواب داد: "البته محمدرضا می‌تواند این کار را بکند، ولی من صریحاً می‌گویم که وظیفه شرعی خود را انجام دادم و از کسی درخواستی ندارم. خوشحالم که این وظیفه را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد ـ که اعدام است ـ قبول دارم! " از او پرسیدم: "آیا رزم‌آرا به شما دستور نداده که این کار را بکنید؟ " پرسید: "رزم‌آرا کیست؟! " گفتم: "یعنی او را نمی‌شناسی؟ " با تمسخر پاسخ داد: "می‌شناسم، سپهبد است، رئیس ستاد ارتش است، ولی همین مانده که من دستور رزم‌آرا را اجرا کنم! این حرف‌ها چیست که می‌گویید! " من گفتم: "حالا شب است و دیر وقت و ممکن است شما خسته باشید. اگر اجازه دهید فردا مجدداً به دیدارتان می‌آیم. " پاسخ داد: "آمدن شما اشکالی ندارد، ولی بی‌خود وقت‌تان را تلف نکنید، شما اگر 10 ساعت هم بنشینید پاسخ من همین است. " و مجدداً برخاست و به نماز ایستاد. با کمال تعجب برخاستم و در را باز کردم. مشاهده کردم که رزم‌آرا با لباس سپهبدی ایستاده و پشت‌سرش رئیس دژبان و سایر افسران ایستاده‌اند. رزم‌آرا پرسید: "این فرد چه گفت؟ " گفتم: "پیشنهاد را قبول نکرد. " گفت: "دیدید من بی‌تقصیرم. سریعاً موضوع را به شاه بگویید و نتیجه را به من تلفن بزنید! "
اکنون ساعت 4 صبح بود. محمدرضا گفته بود که هر ساعتی که کار به پایان رسید، مرا بیدار کن و نتیجه را بگو. من به پیشخدمتش گفتم و او را بیدار کرد. به داخل اتاق رفتم و جریان را گفتم و گفتم که با ضارب مجدداً یک قرار برای فردا صبح گذارده‌ام. شاه گفت: "فردا صبح برو، اشکالی ندارد. ولی این رزم‌آرا نیست و شایعات دروغ است. " راجع به تلفن به رزم‌آرا سؤال کردم، گفت: "به او بگو بسیار خوب، همین! "
به هر حال، صبح روز بعد مجدداً به زندان رفتم و دیدم که ضارب مشغول دعا و نماز است و حالش هم خوب است. مجدداً مطلب را تکرار کردم. او پاسخ داد: "اگر صد دفعه هم بیایی پاسخ من همان است. وظیفه دینی من حکم می‌کرد که هژیر را به قتل برسانم و هیچ درخواستی هم ندارم! " از اتاق خارج شدم و نزد محمدرضا رفتم و گفتم که چیزی نمی‌گوید و همان صحبت‌های شب قبل را تکرار می‌کند.
پس از این جریان به سرعت ترتیب محاکمه ضارب داده شد و مدت کوتاهی بعد، در ساعت 2 بعد از نیمه شب، با یک گردان دژبان به میدان سپه برده و دار زده شد.

*مسافرت به انگلیس و آمریکا

از خاطرات قابل ذکر این دوران، مسافرتی است که شاه در سال 1327 به انگلستان، فرانسه، سوئیس و ایتالیا داشت. من به‌عنوان آجودان خصوصی محمدرضا در این سفر بودم. جم، وزیر دربار، نیز بود. اصولاً محمدرضا در طول سلطنتش دعوت رؤسای کشورهای غربی را رد نمی‌کرد. او فرانسه را خوب می‌دانست و به انگلیسی هم تا اندازه‌ای مسلط بود و دوست داشت در این سفرها خودش را مطرح کند و نشان دهد.
سفر انگلیس، به دعوت جرج ششم پادشاه وقت (پدر ملکه فعلی) بود. اقامت محمدرضا در انگلیس دو روز بود که از او پذیرایی به عمل آمد. شاه انگلیس یک ضیافت شام داد و در سر میز شام، شاه انگلیس و ملکه و دو دختر و دو آجودان او و محمدرضا و من و قراگوزلو (رئیس تشریفات دربار) بودیم. معمول بر این بود که محمدرضا نیز باید یک میهمانی شام برای شاه انگلیس ترتیب دهد، که در مراسم نبود. انگلیسی‌ها یک عصرانه هم در باغ کاخ بوکینگهام دادند که حدود 200 نفر دعوت داشتند. شب بعد از شام به همراه خانواده سلطنتی انگلیس به تئاتر رفتیم و سفر رسمی تمام شد. در طول میهمانی، من و قراگوزلو به همراه محمدرضا در کاخ بوکینگهام ساکن شدیم، که هر کدام در اتاق خود تنها بودیم و بدون اجازه حق خروج از اتاق را نداشتیم. بقیه مدت، مانند سایر همراهان، در سفارت زندگی می‌کردیم. این سفر به نظر من جنبه تشریفاتی داشت و تفاوت آن با سفر بعدی محمدرضا به آمریکا، که از او پذیرایی شایانی به عمل آمد، بسیار بود. پس از انگلیس، به فرانسه رفتیم، که در آن‌جا در هتل بودیم. سپس به سوئیس رفتیم. در سوئیس یک ویلا در اختیار همه گذاردند و یک شب نیز رئیس کنفدراسیون سوئیس (رئیس‌جمهور) ما را به کاخ خود دعوت کرد. کاخ او یک خانه معمولی بود که پیرزنی به دولت واگذار کرده و از آن پس مقر رئیس کنفدراسیون شده بود. تعداد کمی اتاق در دوطبقه داشت. بزرگ‌ترین اتاق آن سالن غذاخوری بود که گنجایش بیش از 20 نفر را نداشت. میز غذاخوری کاملاً گرد بود. فلسفه آن پرسیده شد و جواب دادند که در سوئیس از میزگرد استفاده می‌شود تا کسی خود را مهم‌تر از دیگری احساس نکند. وسایل خانه نیز دقیقاً همان بود که پیرزن مالک خانه به جای گذارده بود. سالن آن بیش‌تر شبیه به یک راهرو بود و هیچ‌گونه وسیله تزیینی نداشت. برای ما زندگی حکام سوئیس جالب و تعجب‌آور بود. در مواردی وزراء با دوچرخه نقل مکان می‌کردند، ولی در خیابان‌ها با همین وسیله مورد احترام مردم بودند. رئیس کنفدراسیون در آن زمان یک ایتالیایی زبان و متعصب مذهبی بود. در سوئیس محافظین محمدرضا سرهنگ بودند و چند نفر سیویل که می‌گفتند از سازمان اطلاعات آن کشور هستند. از گارد و تشریفات خبری نبود.
در سفر فوق، در ملاقات‌های سیاسی محمدرضا، وزیر دربار (جم) و سفیر ایران در کشور مربوطه شرکت می‌کردند و بقیه همراهان فقط در میهمانی‌ها و مراسم تشریفاتی شرکت داشتند.
مسافرت بعدی که من، به عنوان آجودان مخصوص، همراه محمدرضا بودم، سفری بود که در سال بعد ]1328[ به دعوت ترومن، رئیس‌جمهور آمریکا، به ایالات متحده صورت گرفت. در آن زمان ریچارد نیکسون معاون رئیس‌جمهور بود. در این سفر از محمدرضا پذیرایی شایانی شد و میهمانی‌های مختلف به افتخار او ترتیب دادند. خاطره‌ای که قابل توجه است میهمانی عصرانه‌ای بود که ژنرال برادلی ، رئیس ستاد مشترک آمریکا، به افتخار محمدرضا ترتیب داد. در این میهمانی، اکثر مقامات عالی‌رتبه ارتش آمریکا با لباس نظامی حضور داشتند. مدعوین ایرانی نیز با لباس نظامی حضور داشتند (در آن زمان من سرگرد بودم).
در حین میهمانی، رئیس ستاد مشترک ارتش آمریکا، که ژنرال چهار ستاره بود، به من که در گوشه‌ای ایستاده بودم نزدیک شد و دست داد و گفت: "مرا می‌شناسید؟! " در حالی‌که احترام نظامی می‌گذاردم گفتم: البته که می‌شناسم! گفت: "من هم شما را می‌شناسم و احتیاج به معرفی نیست! " کمی فکر کرد و سپس گفت: "مسئله حساسی وجود دارد! " گفتم: امر بفرمایید! گفت: "من و سایر افسران ستاد مشترک به شاه علاقمند هستیم و نمی‌خواهیم ایشان رنجیده خاطر شوند و لذا از شما می‌خواهم که به طور خصوصی از طرف من با ایشان صحبت کنید! " گفتم: حتماً این کار را می‌کنم. گفت: "ایشان خواسته‌ای دارد که از عهده ارتش آمریکا برنمی‌آید. ایشان می‌خواهد که اگر شوروی به ایران حمله کرد آمریکا وارد عمل شود و به کمک ارتش ایران بیاید. چنین کاری از عهده ما ساخته نیست و در ایران ارتش آمریکا نمی‌تواند در مقابل ارتش شوروی قرار گیرد. شوروی می‌تواند در کوتاه‌ترین مدت هر چند لشکر که بخواهد و از هر نوع وارد خاک ایران نماید، در حالی‌که ارتش آمریکا پس از 15 ـ 20 روز حداکثر می‌تواند 2 لشکر در بنادر جنوبی ایران پیاده کند. خواهش می‌کنم این مسئله را به نحوی به ایشان تفهیم کنید که از ما رنجیده نشوند، چون فردا در پنتاگون با ایشان کمیسیون مشترکی داریم و اگر امشب در جریان باشد فردا موضع ما را درک خواهد کرد. طرح پیشنهادی ما این است که واحدهای ارتش ایران در استان‌های خراسان، مازندران، گیلان و آذربایجان (او اسامی این استان‌ها را نمی‌دانست و گفت: شمال ایران. من گفتم: منظورتان این استان‌هاست؟ گفت: "آری، منظورم نواحی هم‌مرز با شوروی است! ") از مقابل ارتش شوروی عقب‌نشینی کنند و با یک حرکت بادبزنی خود را به جبال زاگرس برسانند. لذا شما باید درنواحی مرزی با شوروی واحدهای سبکی با 3 هزار پرسنل بگذارید که بتوانند به سرعت عقب‌نشینی کنند و در جبال زاگرس هم نیروهای خود را از قبل مستقر کنید. بنابراین باید طوری طراحی شود که کل نیروهای ارتش ایران در جبال زاگرس متمرکز شود، که 300 ـ 400 کیلومتر عرض دارد. بدین ترتیب شما در مقابل شوروی سد دفاعی مستحکمی ایجاد می‌کنید و با عملیات ایذائی ارتش شوروی را متوقف می‌سازید. در این فاصله ما می‌توانیم به کمک دوستانمان در منطقه به کمک شما بیاییم و ارتش شوروی را عقب برانیم. ممکن است شاه این طرح را نپذیرد و بگوید که ارتش ایران برای دفاع است و رفتن به زاگرس چه سودی دارد؟ پاسخ ما این است که راه‌حل دومی وجود ندارد، اگر ارتش ایران در مقابلة اولیه با تهاجم شوروی نابود شود، دیگر دفاع معنی ندارد. در حالی‌که در جبال زاگرس واقعاً می‌تواند دفاع کند و پس از رفع خطر به مواضع اولیه خود مراجعت نماید. "
پاسخ دادم: فرمایشات شما در رده من نیست. شما یک ژنرال چهارستاره هستید و من یک افسر جزء! گفت: "شما دانشکده افسری را طی کرده‌اید و همین کافی است که مطالب مرا بفهمید. مگر با من موافق نیستید؟ " گفتم: چرا، حرف‌های شما کاملاً منطقی است. گفت: "نگفتم دانشکده افسری کافی است؟ خوب, حالا این مطالب را به طور خصوصی به شاه تفهیم کنید! " گفتم: اطاعت می‌شود! برادلی از من تشکر کرد و مرا به چند افسر که نزدیک ایستاده بودند معرفی کرد تا تنها نباشم.
همان شب مطلب را برای محمدرضا توضیح دادم. محمدرضا گفت: "حرف‌هایش کاملاً منطقی است، ما نمی‌توانیم در مقابل روس‌ها از خود دفاع کنیم ولی از نظر ملّی خوب نیست که بگویند ارتش ایران از مقابل روس‌ها فرار کرد و شمال را تخلیه کرد. به هر حال من فردا در پنتاگون روی مسئله بحث خواهم کرد. " پس از جلسه محمدرضا درباره نتیجه آن چیزی به من نگفت، ولی بعدها یکی از افسران آمریکایی از من به خاطر تفهیم مسئله به محمدرضا تشکر کرد و گفت که محمدرضا با این طرح موافقت نمود. این همان طرحی است که مستشاران آمریکایی در ایران پیاده کردند و حدود سه‌چهارم ارتش ایران را در غرب و در نوار زاگرس گستردش دادند و حدود یک‌چهارم را در شمال و مرکز و جنوب و شرق مستقر نمودند، که البته این یک‌چهارم هم نیروی اصلی نبود. نیروهای کرمان آموزشی بودند، نیروهای اصفهان توپخانه و نیروهای خوزستان زرهی (اگر اشتباه نکنم در خوزستان 5 تیپ زرهی ایجاد شد، زیرا آن منطقه برای فعالیت واحدهای زرهی بسیار مناسب است).


دسته ها : انقلاب اسلامی
دوشنبه 1387/11/14 18:43
X