** نخستین سالهای سلطنت محمدرضا

*نگاهی اجمالی به سلطنت محمدرضا

دوران سلطنت محمدرضا پهلوی را، از نظر تحکیم مقام سلطنت و تمرکز قدرت دردست او، می‌توان به چند دوره تقسیم کرد:

1ـ از شروع سلطنت تا خروج نیروهای متفقین از ایران؛
2 ـ از خروج نیروهای متفقین تا 28 مرداد 1332؛
3 - از 28 مرداد 1332 تا ترک ایران[ 26 دیماه 1357].

در دوره اول، محمدرضا به نیروهای مسلح انگلیس و آمریکا که در ایران حضور داشتند اتکاء داشت. ارتش ایران در همان سطح دوران سلطنت رضا خان، ولی با تعداد کم‌تر (حدود 70 ـ 80 هزار نفر) وبا انضباط و روحیه بسیار پایین در همان پادگان‌ها مستقر بود، ولی وظیفه خاصی نداشت. پادگان‌هایی که در مناطق متصرفی روس‌ها بودند، به‌خصوص در تبریز و رضائیه، با مشکلاتی مواجه شدند. طی این مدت محمدرضا تلاش می‌کرد طبق قانون اساسی عمل کند و کار بیش‌تری هم از او بر نمی‌آمد؛ ولی فرماندهی کل قوا را بدون تردید از آن خود می‌دانست. به علت رعایت قانون اساسی، منهای مسئله ارتش و محدودیت قدرت، عدم رضایتی از او دیده نمیشد.
در چنین وضعی، محمدرضا به حل امور جاری مملکتی اعم از نظامی و غیرناظمی می‌پرداخت و مقاماتی که با او ملاقات می‌کردند راضی بودند. بین مردم حضور می‌یافت و دوستانه با آنان صحبت می‌کرد. در میدان‌های ورزشی اکثر جوانان ورزشکار را می‌شناخت و با آن‌ها خودمانی بود. و در زمین‌های اسکی بین صدها نفر ورزش می‌کرد و به‌خصوص با جوانان خودمانی می‌شد. نخست‌وزیران مسائل مهم مملکتی را با محمدرضا مطرح می‌کردند، که بیش‌تر جنبه تشریفاتی داشت. ولی روحیه او بدین‌سان نماند و هر چه زمان می‌گذشت، توقعش بیش‌تر می‌شد و به یک نخست‌وزیر مطیع بیش‌تر علاقه پیدا می‌کرد. به همین دلیل با قوام‌السلطنه بر سر خودمختاری آذربایجان اختلاف پیدا کرد.
در دوره دوم، محمدرضا برگشت آذربایجان به ایران را فتح بزرگی برای خود می‌دانست. از این تاریخ، محمدرضا تغییر اساسی در رفتارش داد و روش حاکمانه به خود گرفت. واقعه آذربایجان تأثیر جدی بر روحیه محمدرضا گذارد و از این به بعد حاضر به تعبیت از نخست‌وزیر نشد و اختلافاتش با قوام‌السلطنه تشدید شد. او بعد از سقوط قوام [آذر 1326] نخست‌وزیرانی را که خود را مطیع نشان می‌دادند به مقام رساند. رزم‌آرا هم خود را خیلی مطیع نشان می‌داد. او شخصی بی‌پروا و فوق‌العاده مقام‌پرست بود و از هیچ چیز ابا نداشت. هم با توده‌ای‌ها مخفیانه مربوط بود و هم با انگلیس و آمریکا لاس می‌زد. رزم‌آرا نظامی برجسته‌ای بود، اما سیاستمدار خوبی نبود. عجول بود و می‌خواست زود به هدفش برسد. هدف او حداکثر قدرت بود. واقعه 15 بهمن سال 1327 [ترور نافرجام شاه] را مربوط به و می‌دانند، که بعید نیست. شهربانی مدعی بود که در کتابچه یادداشت رزم‌آرا اشارتی به این مسئله وجود داشته، ولی به من نشان ندادند. رزم‌آرا با ملی شدن نفت که در آن زمان مسئله روز بود در مجلس شدیداً مخالفت کرد، در حالی‌که در همان زمن مصدق و طرفدارانش ملی شدن نفت را با تظاهرات همه روزه در مقابل دربار دنبال می‌نمودند.
با نخست‌وزیری مصدق، اختلاف محمدرضا با او تشدید شد. محمدرضا نمی‌توانست مصدق را تحمل کند و این مخالفت او بیش‌تر بر سر کسب قدرت بود تا مسئله نفت. محمدرضا دیگر آماده نبود قانون اساسی را رعایت کند و خود را مسئول هر مسئله‌ای در کشور می‌دانست. نه قوام و نه مصدق هیچ‌یک به هیچ‌وجه خروج او را از کشور نمی‌خواستند و اگر آن نرمش قبل را داشت، حتی با مصدق می‌توانست بهترین روابط را داشته باشد. مسلماً اگر او یک‌بار برای احوالپرسی به منزل مصدق، که چسبیده به کاخ بود، می‌رفت؛ بدون تردید مصدق 3 بار به ملاقات محمدرضا می‌آمد. این دوران تا سقوط مصدق ادامه داشت و با کودتای زاهدی و آغاز دیکتاتوری مطلقه محمدرضا پایان یافت.
دوره سوم، دوره طولانی دیکتاتوری مطلقه محمدرضا است. در این دوره، دولت و مجلسین ابزار کار او بودند و همه چیز مردم ـ اموالشان، املاکشان و حتی سنت‌هایشان ـ وسایلی برای بازی شاه در این میدان بود. او همه چیز را به هم زد،‌طبقات جامعه را نیز به هم ریخت و پس از خود یک اجتماع نابسامان باقی گذارد، که سال‌ها وقت لازم است تا خرابی‌های آن ترمیم شود. از 28 مرداد به بعد او دیگر مهلتی به نخست‌وزیر و مجلس نداد تا ابراز وجود کنند. نخست‌وزیر و مجلس را ابزار کار خود می‌دانست. تفکر او این بود: نخست‌وزیر هر چه مطیع‌تر بهتر، مجلس هر چه مطیع‌تر بهتر! این وضع در نخست‌وزیری هویدا ادامه داشت. او شاید بهترین فرد برای ارضاء و اجرای مقاصد محمدرضا بود.
در این دوران مسئله اصلاحات ارضی و کارگری و اصناف تکیه کلام شاه بود و بدون طرح و به منظور خودنمایی دائماً در این زمینه‌ها در داخل و خارج کشور تبلیغ می‌کرد. او مدعی بود که با اجرای این طرح‌ها ایران پنجمین قدرت جهان خواهد شد! این صحبت‌ها بی‌اندازه تکرار شد، در حالی‌که به این همه تبلیغ نیاز نبود؛ آن هم در مواردی که نتیجه‌اش از قبل معلوم بود که بد است و بد هم شد. در این دوران افراد زیادی از روستاها روانه شهرها شدند و تورم شدت یافت و یک اقتصاد بیمار و علیل پایه‌گذارده شد، که نه بر کشاورزی مبتنی بود و نه بر صنعت.
پس از 28 مرداد 1332، محمدرضا پهلوی از نظر تمرکز قدرت در دست خود وضع پدرش را یافت. تفاوت آن‌ها، تفاوت در خصوصیات اخلاقی و خصلت‌ها و نوع برداشت‌شان در استفاده از قدرت بود. به نظر من، رضا خان اشتباهات کم‌تری از محمدرضا نمود. او طبقات جامعه را کم‌تر به هم زد. در دوران او، سرمایه‌گذاری‌ها در صنایع در حدود امکانات سرمایه‌داران و نیز در حدود امکانات موجود از نظر متخصص انجام می‌شد و طبعاً تورم کم‌تری به‌وجود می‌آمد و شهرها کم‌تر شلوغ می‌شد. تهران در زمان رضا خان حدود 300 هزار نفر جمعیت داشت و شهر ساکتی بود. او عایدات نفت را بیش‌تر برای ارتش هزینه می‌کرد و به‌جز خود او هیچ مقامی حق نداشت بدون اجازه به آن دست بزند. لذا اجباراً برای سایر هزینه‌ها از عایدات غیرنفتی استفاده می‌شد و طبعاً به علت محدود بودن تشکیلات کشوری ریخت و پاش‌ها وسعت کم‌تری داشت. پروژه‌های سنگین اصلاً اجرا نمی‌شد؛ به‌جز جاده‌سازی که از نظر نتایج سیاسی و اقتصادی آن سودآور بود.
منظور من این است که رضا خان، در مقایسه با پسرش، از نظر اجتماعی و اقتصادی اشتباه کم‌تری کرد. آیا راهنمایی می‌شد و یا خصلت خود او بود؟ به اعتقاد من مسلماً خصلت او رل مهمی در این امر داشت. این تفاوت خصلت‌ها در زندگی خصوصی این دو نفر نیز دیده می‌شد: رضا خان هیزم مصرفی بخاری‌اش را وزن می‌کرد و محمدرضا در ظرف یک روز میلیون‌ها تومان را صرف هزینه‌های تجملی زن و فرزندان و عضاء نزدیک خانواده‌اش می‌کرد. رضا شاه پول کم‌تری در خارج ذخیره کرد، در حالی‌که محمدرضا شاه پول بسیار زیادی به خارج انتقال داد و ایران را چپاول کرد. رضا خان وقتی می‌خواست محصل به خارج اعزام کند 100 نفر یا 200 نفر اعزام می‌کرد و آن هم برای رشته‌های مورد لزوم، در حالی‌که در زمان پسرش ]صفحه 121[ هزارهزار به خارج می‌رفتند و اکثراً در رشته‌های نالازم تحصیل می‌کردند. آن‌ها یا در خارج می‌ماندند و یا اگر به ایران بازمی‌گشتند غربزدگی خود را ارزانی می‌داشتند. این پدیده وسعت فوق‌العاده‌ای گرفت. رضا فقط به یک کشور مسافرت کرد و آن ترکیه بود و تنها از چند رئیس کشور دعوت کرد، آن هم از منطقه و با حداقل تشریفات و هزینه کم. در حالی‌که محمدرضا هر سال به چند کشور مسافرت می‌کرد و با هزینه‌های هنگفت حتی از دورترین کشورها نیز میهمان دعوت می‌کرد. رضا خان تجملات تشریفاتی و پرهزینه مانند جشن‌های 2500 ساله نداشت. اگر براساس مدارک موجود هزینه‌های این دوره سلطنت محمدرضا را محاسبه کنند، تصور می‌کنم نتیجه و رقم به دست آمده را هیچ فرد ایرانی باور نکند! محمدرضا شاه بلایی بر سر عایدات نفت آورد که احتیاج به بیان ندارد.
رضا شاه خاطراتی از خود به جای نگذارد؛ گو این‌که با ارزش بود زیرا مسائل سرّی زمان او بیش‌تر بود و برای نسل حاضر مطالعه آن مفید. اما محمدرضا چند کتاب از خود به جای گذارد و تشویق می‌کرد که خبرنگاران و نویسندگان درباره‌اش بنویسند و آن‌ها که نوشتند پول‌های گزاف نصیب‌شان شد. او پس از خروج از کشور نیز مصاحبه‌های متعدد انجام داد و باز هم کتاب و خاطرات به چاپ رساند؛ در حالی‌که در زمان او همه، همه چیز را می‌دانستند و در این کتاب‌ها و خاطرات مطلبی بیان نشد که فایده‌ای برای تاریخ داشته باشد. او آن‌چه را که همه می‌دانستند و حتی خیلی کم‌تر از آن را، در خاطرات خود تکرار می‌کرد.
رضا خان فساد زیادی کرد، از جمله در غصب املاک مردم، به‌نحوی که با سقوط او مردم نفس راحتی کشیدند و شادی‌ها کردند؛ ولی در مقام مقایسه با پسرش باید به او رحمت فرستاد! اطراف رضا و محمدرضا، هر دو را حلقه‌ای از مردم بی‌وطن احاطه کرده بودند که هیچ انگیزه دیگری جز استفاده از پول آن‌ها نداشتند. این مردم بی‌وطن شیوه خاص زندگی خود را داشتند و شب‌ها پس از این‌که با ویسکی و شراب لب تر می‌کردند، با طنازان اروپایی و آمریکایی راز و نیاز می‌نمودند. این دوران مملو است از سوء استفاده‌های مالی کلان، چه به وسیلة اشخاص متنفذ، چه اشخاص نزدیک به محمدرضا و فرح و نخست‌وزیر و وزراء. در بخش صنایع سوء‌استفاده مالی گسترش زیاد پیدا کرد و افرادی از هیچ به همه چیز رسیدند، در حالی‌که حتی سرمایه اولیه نیز از آنِ آن‌ها نبود و از بانک‌ها وام‌های کلان می‌گرفتند؛ مانند مقدم (نساجی کرج)، رضائی (نورداهواز)، میراشرافی مدیر روزنامه آتش (در اصفهان) و امثالهم که زیادند. محمدرضا به حدی نقطه ضعف داشت که مردم ایران نتوانستند راهی جز طرد او پیدا کنند و به همین دلیل هیچ کشوری آماده نبود او را قبول کند؛ حتی کشورهایی که حاضر شدند سوموزا را بپذیرند.

*متفقین در تهران

دوره اول سلطنت محمدرضا با اشغال ایران توسط ارتش‌های سه‌گانه متفقین آغاز می‌شود، که در اواخر شهریور 1320 نیروهای خود را وارد تهران کردند. تا آن‌جا که به یاد دارم، وضع این سه نیرو (انگلیس، شوروی، آمریکا) از نظر برخورد و رفت و آمد با مردم متفاوت بود:
شوروی‌ها از 8 لشکری که آورده بودند، به خاطر مقاصدی که بعداً روشن شد، 6 لشکر را در آذربایجان مستقر کردند. در تهران نیروهای شوروی در انظار عمومی دیده نمی‌شدند، جز یک روز که در خیابان نادری رژه رفتند و به وسیلة برخی ارامنه گلباران شدند. این ارامنه از طبقه فقیر ارمنستان شوروی، کشاورز و کارگر و به‌خصوص بیکار، بودند که شوروی از طریق سفارت خود آن‌ها را تشویق به کوچ به تهران کرد. آن‌ها در شرق و شمال‌شرقی و جنوب‌شرقی تهران اسکان داده شدند و به‌تدریج کار پیدا کردند و تا پیدا کردن کار از طریق چند واسطه کمک‌هایی توسط سفارت شوروی به آن‌ها می‌شد. تعداد این مهاجرین بیش از هفتاد هزار نفر بود. با توجه به این‌که نیروهای شوروی در غرب تهران مستقر بودند و راه‌های غربی را در اختیار داشتند و با توجه به اسکان ارامنه در شرق تهران، در واقع تهران در محاصره شوروی و عناصر آن بود.
به هر حال، پس از این رژه هیچ سرباز و درجه‌دار و افسر شوروی در شهر دیده نمی‌شد. از یک منبع مطمئن شنیدم که فرمانده کل نیروهای شوروی دستور داده که هرکس از افراد او در ملأعام ظاهر شود به شدیدترین وجه، حتی اعدام، مجازات خواهد شد. انگلیسی‌ها نیز کم‌تر دیده می‌شدند و غالباً در باشگاه‌های خود بودند. ولی وضع آمریکایی‌ها به کلی متفاوت بود. آن‌ها در خیابان امیرآباد یک باشگاه داشتند که مخصوص افسران و درجه‌دارانشان بود. روزانه به هر کدام یک بسته به عنوان جیره غذایی می‌دادند، که هر بسته برای مصرف 5 ـ 6 نفر کافی بود. در هر یک از این بسته‌ها انواع و اقسام کنسروها، انواع نان، ویتامینی که باید روزانه مصرف می‌کردند، دو بطری ویسکی و دو بسته سیگار خوب بود. آمریکایی‌ها به سرعت باشگاه امیرآباد را به مرکز فحشا تبدیل کردند. کامیون‌های آمریکایی به مرکز شهر می‌آمدند و دخترها را جمع می‌کردند و به باشگاه می‌بردند. دخترهایی که به این اوضاع تمایل داشتند صف می‌کشیدند و منتظر می‌ماندند؛ مثل این‌که در صف اتوبوس هستند. کامیون‌های روباز ارتش آمریکا می‌آمد و 200 ـ 300 دختر را سوار می‌کرد و می‌برد. آمریکایی‌ها هر چند پول نداشتند ولی با همین بسته‌ها دخترها را راضی می‌کردند. من با یکی از کسانی که به باشگاه می‌رفت آشنایی داشتم و دیدم که در انبار خانه او تا زیر سقف از این بسته‌ها چیده است. هر روز که می‌رفتند یک دو بسته می‌گرفتند. این بسته‌ها قیمت گرانی داشت و خرید و فروش می‌شد.
یکی از کسانی که با آمریکایی‌ها می‌رفت، خاله محمدرضا بود که اکنون شاه ایران شده بود. فرد دیگر که می‌شناختم یک دختر ارمنی بود و پدرش یک کارگر زحمتکش بود. من با این دو نفر بارها صحبت کردم و گفتم که این کار صحیح نیست و عمل شما در شأن فاحشه‌های کنار خیابان است. خاله محمدرضا خیلی رک و صریح می‌گفت: خیر،‌ افرادی که در باشگاه هستند هم تیپ ما هستند و هیچ اشکالی ندارد!

*روزهای نخستین سلطنت محمدرضا

گفتم که پس از هماهنگی با مستر ترات،‌ قرار شد که محمدرضا به مجلس برود و به‌عنوان پادشاه ایران سوگند بخورد. روز 26 شهریور که محمدرضا برای سوگند به مجلس رفت، عده‌ای از افسران رده بالا که می‌خواستند خود را به او نزدیک کنند و تملق بگویند، به‌عنوان محافظ اطراف اتومبیلش را گرفتند و در واقع به آن چسبیده بودند و در طول مسیر پیاده می‌دویدند. هیچ نظمی در خیابان‌ها وجود نداشت، ولی کسی نسبت به محمدرضا مخالفتی نداشت تا خطری باشد. مردم نمی‌دانستند که این جوان چگونه است و چه خواهد کرد. گارد سواره نظام تشریفات از جلو و عقب اتومبیل او می‌رفت. کل رفت و برگشت محمدرضا 3 ـ 4 ساعت بیش‌تر طول نکشید. به مجلس رفت و طبق مرسوم سوگند خورد و محمدعلی فروغی مجدداً نخست‌وزیر شد. من در این مراسم نبودم.
در مورد فروغی باید اضافه کنم که پذیرش پست نخست‌وزیری در واقع تحمیل انگلیسی‌ها بر او بود و خود او چندان علاقه‌ای به پست و مقام نداشت و بیش‌تر ترجیح می‌داد در خانه بنشیند و مطالعه کند. خصوصیت اخلاقی او چنین بود. به هر حال، نخست‌وزیری فروغی برای محمدرضا نافع بود و او را از مخالفت‌های مختلف مصون نگه‌داشت. پس از سوگند در مجلس، محمدرضا به من گفت: "حسین، چون من فعلاً تشکیلاتی ندارم، تو به‌عنوان آجودان مخصوص من در همین اتاق کنار دفتر من مستقر باش و کارها را سر و سامانی بده! " کاخ محمدرضا در داخل شهر و روبه‌روی کاخ مرمر بود و به آن "کاخ اختصاصی " می‌گفتند. او در این کاخ مستقر شد تا ارتباطات راحت‌تر باشد. من در اتاق کنار دفتر او مستقر شدم و دو نفر سیویل هم به من کمک می‌کردند. مسائل خیلی عادی برگزار می‌شد. مقامات، از وزیر و وکیل و غیره، قبلاً وقت می‌گرفتند و می‌آمدند در اتاق من می‌نشستند. یک چای برایشان می‌آوردند.ملاقات کننده‌ها به طور کلی از شاه راضی بودند و می‌گفتند که این با پدرش تفاوت زیاد دارد: ملایم است و به ما می‌گوید بنشینید و چای می‌دهد و ما هم خیلی راحت صحبت می‌کنیم و درباره نظراتمان بحث می‌کنیم. من بعداً این حرف‌ها را به محمدرضا می‌گفتم و او خشنود می‌شد.
در این دوران، محمدرضا چندین نخست‌وزیر عوض کرد، تا نوبت به دولت دوم قوام‌السلطنه رسید که با حوادث آذربایجان و کردستان مصادف بود. نخست‌وزیران این دوره گروهی بودند که به‌عنوان "رجال سیاسی " شهرت داشتند. این‌ها عناصر رزرو انگلیسی‌ها بودند. که قبلاً سوابقی در وزارت خارجه و مشاغل دیگر داشتند و پست‌های بزرگی چون سفارت و غیره گرفته بودند و شهرتی کسب کرده بودند. این افراد تماماً سرسپردگان انگلیس بوده و تعلیمات لازم را دیده بودند تا طبق نیات و نظرات انگلیسی‌ها عمل کنند. بعضی از این‌ها دوبار نخست‌وزیر شدند؛ سهیلی می‌رفت و ساعد می‌آمد و مجدداً ساعد می‌رفت و بعد از چند دور باز نخست‌وزیر می‌شد. برخی از این‌ها وقتی که نخست‌وزیر نبودند به عنوان وزیر دربار انتخاب می‌شدند و خلاصه هیچ‌گاه بیکار نبودند.

«سر ریدر بولارد» و محمدرضا

مسئله‌ای که در سال‌های اول سلطنت محمدرضا مورد توجه من بود، روابط او با سرریدر بولارد، وزیر مختار انگلیس، بود. بولارد با محمدرضا روابط خوبی نداشت. این را خود محمدرضا به من می‌گفت و او را "آدم بی‌تربیت و بدی " معرفی می‌کرد. بعدها گفت که از مقامات انگلیسی خواسته تا او را احضار کنند. اما جواب منفی بود و لندن از او تمجید کرده و افزوده بود: هر فردی خصوصیاتی دارد و با شماست که آن خصوصیات را بشناسید که در نتیجه روابط حسنه خواهد شد. به هر حال، لندن بولارد را احضار نکرد تا دوره مأموریتش تمام شد. من تصور می‌کنم سه بار بولارد را دیده‌ام: یک‌بار به طور مبهم به خاطرم می‌آید که در محوطه کاخ، محمدرضا و بولارد قدم می‌زدند و صحبت می‌کردند. دوبار دیگر در میهمانی‌ها بود، بدون آن‌که صحبتی داشته باشیم. به نظرم آمد که وی مرد با شخصیتی است و به هیچ‌وجه متملق نیست، به علاوه شاید متکبر و خشن به‌نظر می‌رسید. او فرد مسنی بود و رفتار مقامات مستعمراتی بریتانیا را داشت. مسلماً این اخلاق شخصی او بود و برداشت محمدرضا صحیح نبود. در این مدت در رابطه با انگلیسی‌ها مسئله خاصی به نظر من نرسید، یعنی مطلبی نبود زیرا اگر محمدرضا هم به من نمی‌گفت، پرون که با من بسیار صمیمی بود و آزادانه به سفارت انگلیس می‌رفت، به‌طور حتم به من می‌گفت و این عادتش بود که به من بگوید. به هر حال یا مسئله‌ای نبود و یا لااقل مهم نبود که مطرح شود.
در این‌جا باید تأکید کنم که محمدرضا را انگلیسی‌ها بر تخت سلطنت نشاندند و واسطة آن با ترات، مسئول اطلاعات سفارت انگلیس در تهران، من بودم. به نظر من روابط نامساعد شخصی بولارد با ممحمدرضا، در حدی که تقاضای احضار او را کرد،‌ هیچ تناقضی با این مسئله ندارد. به تخت نشاندن محمدرضا توسط انگلیس‌ها به دستگاه اطلاعاتی انگلیس و در همکاری با دستگاه‌های اطلاعاتی آمریکا و شوروی به طور کامل ارتباط داشت. باید اضافه کنم که در خود سفارت سفیر الزاماً از همه مسائل اطلاعاتی مطلع نیست. بعدها مسئول MI-6 سفارت انگلیس در تهران در یکی از ملاقات‌ها به من گفت که در سفارت ما گزارشات بخش اطلاعاتی مستقیماً به دستگاه اطلاعاتی در لندن انتقال می‌یابد، ولی دستور داریم که در مسائل مهم و ضرور سفیر را بی‌اطلاع نگذاریم. علی‌رغم این، گاه در گزارش‌ها می‌نویسیم که در این مورد به‌نظر می‌رسد که نباید سفیر را مطلع کنیم، ولی اگر ضرور است که سفیر را مطلع کنیم، اطلاع دهید. این نوع ارتباط در همه سفارتخانه‌ها هست.

*ملاقات با استالین

در آذر 1322 سران سه قدرت بزرگ جهانی (استالین، روزولت و چرچیل) وارد تهران شدند و کنفرانس معروف به "کنفرانس تهران " را برگزار کردند. این کنفرانس در محل سفارت شوروی برگزار شد و محمدرضا نیز به سفارت شوروی می‌رفت و در کنفرانس شرکت می‌کرد. یکی از موارد مهم "کنفرانس تهران " خروج نیروهای متفقین از ایران، 6 ماه پس از خاتمه جنگ، بود و در مورد دیگر ایران را "پل پیروزی " نامیدند. این عنوان البته برای تشکر از ایران نبود بلکه منظور این بود که به جهان بفهمانند که اگر کمک‌های آمریکا به شوروی از طریق ایران نبود شوروی پیروز نمی‌شد. در جریان "کنفرانس تهران "، چرچیل و روزولت به دیدن محمدرضا نیامدند و آن‌ها را در همان سفارت شوروی ملاقات کرد، ولی استالین شخصاً به دیدار محمدرضا آمد. ماجرا از این قرار است:
احمدعلی سپهر (مورخ‌الدوله) از افرادی بود که در سال‌های نخست سلطنت محمدرضا رل مهمی در زندگی سیاسی او بازی کرد، ولی برای مدت کوتاهی. مقارن با "کنفرانس تهران " سپهر به من تلفن زد و گفت: "کار لازمی دارم. " گفتم: الان می‌آیم منزلتان. منزل سپهر در پیچ شمیران قرار داشت و ساختمان کهنه ولی مجلل و وسیع و با محوطه بزرگ بود. به محض ورود، به من گفت که از دیشب تاکنون با سفارت روسیه در تماس بوده و به سفارت رفته و با سفیر چند ملاقات داشته است. استالین هم در سفارت بوده ولی سپهر او را ندیده. سپهر اظهار داشت: "از سفیر خواهش کردم به استالین بگوید که ایشان دیداری با شاه بکند، زیرا حال که نه چرچیل و نه روزولت به دیدن او نمی‌روند اگر ایشان بروند اثر فوق‌العاده‌ای بر روی خواهد داشت. " سفیر مطلب را به استالین اطلاع داد و استالین پذیرفت که فردا به دیدن شاه برود. سفیر به سپهر گفت: "پس به شاه اطلاع دهید که آمادة پذیرایی باشد. ضمناً از در ورودی محوطه کاخ تا ساختمان،استالین گارد خود را می‌گذارد و گارد شاه باید برداشته شود. " با سرعت مطالب سپهر را به محمدرضا انتقال دادم. او فوق‌العاده خوشحال شد و گفت: "این مهم‌ترین ملاقات من است. " سپس دستورات لازم را به فرمانده گارد داد. پذیرایی به بهترین نحو در درون ساختمان کاخ مرمر انجام شد و طرفین از این ملاقات برداشت خوبی داشتند؛ این ملاقات بیش از نیم ساعت به طول انجامید و چندین عکس دو نفره برداشته شد. محمدرضا همیشه این محبت استالین را به خاطر داشت، اما این ملاقات اثری در خروج به‌موقع نیروهای شوروی از ایران نداشت!
درباره سپهر باید بگویم که این فرد به‌تدریج با من صمیمی شد. او روزی صراحتاً به من گفت: "من مجازم با روس‌ها ملاقات‌هایی داشته باشم، اما فقط برای انگلیسی‌ها صمیمانه کار می‌کنم و این مربوط می‌شود به خیلی قبل و سابقه طولانی که در سفارت انگلیس دارم، دوستان خوبی از سابق در سفارت شوروی داشته و دارم و انگلیسی‌ها از این رابطه خیلی هم خوشحالند زیرا هم انگلیسی‌ها مایلند نظرات روس‌ها را بدانند و هم روس‌ها علاقمندند با نظرات انگلیسی‌ها آشنا شوند و فی‌الواقع واسطه بین دو سفارت هستم ولی در اصل برای انگلیسی‌ها کار می‌کنم! " موضوع فوق را به محمدرضا گفتم و او گفت که مفید است.
سپهر دوستی داشت به نام شیخ حسین لنکرانی، که دائماً در تماس تلفنی با هم بودند. لنکرانی در مجامع خیلی صحبت می‌کرد و فقط در زمینه سیاست سخن می‌گفت. روزی سپهر مرا به خانه لنکرانی برد و با او آشنا کرد. لنکرانی از من خواهش کرد که گاهی به دیدن او بروم و می‌رفتم. او برادری داشت که توده‌ای بود و در خانه او زندگی می‌کرد، ولی شیخ نمی‌خواست که برادرش با من ملاقات کند و نکرد. به‌تدریج، سپهر و لنکرانی دو نفری به ملاقات محمدرضا می‌آمدند. بحث‌ها سیاسی بود ولی نفع شخصی در آن مستتر بود. زیرا به‌تدریج شیخ به محمدرضا گفت که بهترنی راه مقابله با قوام این است که سپهر را وارد کابینه قوام‌السلطنه کنید و سپس قوام را برداشته و سپهر را نخست‌وزیر نمایید. محمدرضا پذیرفت و سپهر را وارد کابینه قوام کرد و وزیر شد. اما موقعی که محمدرضا می‌خواست سپهر را جای قوام بگذارد، قوام‌السلطنه از موضوع باخبر شد و سپهر را از وزارت مستعفی و دستگیر و به کاشان تبعید نمود. به این ترتیب، زندگی سیاسی سپهر و لنکرانی خاتمه یافت. سپهر بعدها گاهی به دفتر می‌آمد و با من ملاقات می‌کرد و این در زمانی بود که مطالعه و تاریخ‌نویسی را شروع کرده بود.

*ماجرای دکتر مصباح‌زاده

دکتر مصطفی مصباح‌زاده دارای دکترای حقوق از پاریس و فرد بسیار زرنگ و باهوشی بود. او از نظر اخلاقی صداقت و درستی نداشت و از نظر سیاسی شدیداً به انگلیسی‌ها متمایل بود. پدر مصباح‌زاده از پیشکارهای ابراهیم قوام‌الملک شیرازی بود. قوام‌الملک 300 ـ 400 پارچه ملک در فارس داشت که بین 4 ـ 5 پیشکار تقسیم کرده بود و پدر مصباح‌زاده یکی از این پیشکارها بود و طبعاً خودش هم ثروت قابل توجهی اندوخته بود، در حدی که توانست پسرش را برای تحصیل به پاریس بفرستد. تصور می‌کنم نیمه سال 1320 بود که متوجه شدم مصباح‌زاده دور و بر من می‌پلکد و مرتب درخواست می‌کند که با شما کار دارم و وقتی بدهید که مفصل صحبت کنیم! با او صحبت کردم و گفت که اگر بتوانید ترتیبی بدهید که اعلیحضرت را ملاقات کنم تا خیلی بهتر بتوانم مطلب را ادا کنم. به او گفتم که لُب مطلب را بگو! گفت: "لُب مطلب این است که اکنون روزنامه اطلاعات یکه‌تاز میدان است و این صحیح نیست. مسعودی تاجر است و کارش تجارت است نه روزنامه‌نگاری. هرکس بیش‌تر به او پول بدهد به نفع او خبرسازی می‌کند و اطلاعات روزنامه نیست بلکه آگهی تجاری است. در این شرایط جای روزنامه‌ای که جنبه اجتماعی و سیاسی داشته باشد خالی است. من با تعدادی دوستان دانشگاهی‌ام (مصباح زاده در آن موقع گویا در دانشکده حقوق تدریس می‌کرد) که حاضر نیستند در روزنامه اطلاعات مطلب بنویسند می‌خواهیم روزنامه‌ای درست کنیم و احتیاج به کمک داریم و خواهش می‌کنیم مطلب را به عرض اعلیحضرت برسانید! ".
سخنان مصباح‌زاده را به محمدرضا منتقل کردم. محمدرضا از مسعودی و روزنامه اطلاعات ناراضی بود، زیرا مسعودی کسی نبود ولی از قِبَل حمایت رضا خان توانست از طریق رونامه‌اش به همه چیز برسد. ولی همین آدم پس از شهریور 1320 از برادران محمدرضا با عنوان "شاهپورهای لوس و ننر " یاد کرد و محمدرضا از این مسئله بسیار ناراحت بود. محمدرضا گفت: "مصباح‌زاده راست می‌گوید، این اطلاعات اصلاً روزنامه نیست، او را بیاور تا ببینمش! " مصباح‌زاده را به نزد محمدرضا بردم و جلسه سه‌نفره‌ای برگزار شد. مصباح‌زاده مسئله را به طور مستدل به محمدرضا گفت و او هم موافقت خود را اعلام داشت. سپس مصباح‌زاده درخواست کمک مالی کرد و گفت: "از نظر مالی شدیداً در مضیقه هستم، مقداری کمک اولیه بکنید، بعداً روزنامه خرج خودش را درخواهد آورد! " محمدرضا به من دستور داد: "ترتیبش را بده! " و مصباح‌زاده هم تعظیم کرد و مرخص شد. پس از این ملاقات، به مصباح‌زاده گفتم که چه می‌خواهی؟ گفت: "پول "! گفتم: چه‌قدر؟ گفت: "به اتفاق عبدالرحمن فرامرزی (که روزنامه‌نگار سابقه‌داری از اهالی بوشهر بود و قلم‌روانی داشت) حساب کرده‌ایم و راه‌اندازی روزنامه 200 هزارتومان هزینه برمی‌دارد. " ماجرا را به محمدرضا گفتم و چک کشید و به من داد و گفت: "مبلغ را به او بده ولی رسید بگیر! " پول را به مصباح‌زاده دادم و تقاضای رسید کردم. گفت: "رسید که خوب نیست ولی من برای اطمینان اعلیحضرت روزنامه را به صورت شرکت سهامی ثبت می‌کنم و سهامش را می‌دهم. " این کار را کرد و کیهان را به ثبت رساند و اوراق سهام آن را طبق مقررات آن زمان در ورقه‌های خیلی بزرگ و زیبا چاپ کرد و معادل 200 هزار تومان را در قاب زیبایی قرار داد و آورد و به من داد و گفت: "این هم رسید! " من نیز سهام قاب گرفته را زیر بغل زدم و نزد محمدرضا بردم و گفتم که با این‌ها چه بکنم؟! گفت: "این سهام مال تو! " من نیز سهام را برداشتم و در فکر بودم که به نحوی حفظش بکنم، زیرا مبلغ قابل توجهی پول بود. به بانک ملی رفتم و دیدم آن‌قدر بزرگ است که در صندوق بانک جا نمی‌گیرد. اجباراً به خانه بردم و در زیرزمین گذاشتم و الآن هم در زیرزمین خانه‌ام در کوچه شهناز (خیابان وصال شیرازی) موجود است.
این جریان مربوط به 9 ماه قبل از انتشار روزنامه کیهان است. حدود 9 ماه بعد اولین ]صفحه 132[ شماره کیهان [در 3 خرداد 1321 ]منتشر شد و به‌تدریج توانست از اطلاعات هم جلو بزند و بهترین چاپخانه‌ها را وارد کند. رقابت کیهان با اطلاعات به شکل عجیبی حتی در حد دشمنی بود.
مصباح‌زاده فرد بسیار مقام‌پرستی بود. یک‌بار دیگر به من مراجعه کرد و خواستار شد که از بندرعباس وکیل شود (برای دوره چهاردهم). به محمدرضا گفتم و گفت که به فرمانده ژاندارمری بندرعباس دستور لازم را بده. مصباح‌زاده رفت و فرمانده ژاندارمری را ـ که یک سرهنگ بود ـ نزد من آورد. گویا قبلاً او را دیده بود و روابط خوبی داشتند. به سرهنگ فوق گفتم که دستور اعلیحضرت است که به ایشان کمک کنید تا رأی بیاورد. سرهنگ هم گفت: "اطاعت می‌شود! " ولی ظاهراً همان موقع سفارت انگلیس فرد دیگری را کاندید کرده بود [عبدالله گله‌داری] و مصباح‌زاده موفق نشد، ولی در دوره‌های بعد با توصیه محمدرضا توانست به مجلس راه یابد.
مصباح‌زاده به زودی هم بسیار ثروتمند شد و هم قدرتمند و البته دیگر چیزی هم بابت سود آن سهام نداد! او با دختر جعفر اتحادیه ازدواج کرد، که بسیار ثروتمند و مالک کلوپ "ایران جوان " بود. او دیگر نیازی به وساطت من نداشت و هرگاه می‌خواست خودش مستقیماً با محمدرضا ملاقات می‌کرد و لذا سراغ من هم نیامد، تا زمانی که پس از سال‌ها رئیس بازرسی شدم. نمی‌دانم بازرسی چه سودی برای مصباح‌زاده داشت و یا چه واهمه‌ای داشت که سروکله‌اش در دفتر پیدا شد و ابراز اطاعت و تملق که "ما همان مصباح‌زاده قدیم هستیم و مخلصیم " و غیره و غیره! من گفتم: خواهش می‌کنم، اخلاص شما را ما الآن 10 ـ 15 سال است چشیده‌ایم! گفت: "خیر، بنده زیر سایه‌تان مجری اوامر هستم و هر دستوری بدهید اطاعت می‌شود! ".

*تأسیس "گارد جاویدان "

همان‌طور که گفتم، محمدرضا به‌تدریج اقدامات لازم را برای تبدیل خودش به مرکز قدرت تدارک می‌دید، که نمونة آن تماس با جوانان تحصیل کرده و راه انداختن روزنامه کیهان بود. در عین حال، محمدرضا به یک گارد شخصی نیاز داشت و لذا به تأسیس "گارد جاویدان " دست زد.
از زمانی که رضا خان در سال 1303 به سلطنت رسید تا زمانی که ایران را ترک کرد، دستور داد که برای حفاظت او و خانواده و کاخ‌هایش، چه در شهر و چه در سعدآباد، یک گروهان پیاده از ارتش مأمور شود. در آن زمان یک گروهان پیاده از 3 دسته و هر دسته 30 سرباز وظیفه و یک گروهبان دسته (درجه‌دار) و یک فرمانده دسته (افسر) تشکیل می‌شد. فرماندهی گروهان با یک افسر بود و قرارگاه فرمانده گروهان یک سرگروهبان و دو کارمند (سرباز وظیفه) را دربرمی‌گرفت. پس یک گروهان پیاده متشکل بود از 4 افسر، 4 درجه‌دار و 92 سرباز وظیفه؛ یعنی جمعاً 100 نفر. اگر رضا در کاخ شهر بود یک گروه مرکب از 9 سرباز وظیفه و یک درجه‌دار مأمور حفاظت از کاخ و باغ سعدآباد می‌شد و بالعکس. یعنی در محلی که شاه اقامت داشت یک گروهان منهای ده نفر نگهبانی او را به عهده داشتند. غذای گروهان از لشکر مربوطه به وسیلة کامیون تأمین می‌شد. چون در تهران دو لشکر وجود داشت یک ماه لشکر یک و ماه بعد لشکر دو گروهان فوق را تأمین می‌کردند. این گروهان اگر در کاخ نبود در لشکر مربوطه خود بود و چون سربازان آن وظیفه بودند دائماً عوض می‌شدند. ولی فرماندهان لشکر برای این‌که اشکالی پیش نیاید همیشه تلاش می‌کردند که همان درجه‌داران و افسران قبلی را اعزام دارند، چون آن‌ها به‌تدریج با سلیقه رضا شاه آشنا می‌شدند. این وضع تا آغاز سلطنت محمدرضا ادامه داشت.
در سال اول سلطنت محمدرضا، همان ترتیب قبل ادامه یافت. اما فرمانده گروهان از لشکر یک نام سروان [جعفر] شفقت (ارتشبد شد) تلاش می‌کرد تا گروهانش به‌طور دائم در کاخ بماند و فرمانده گروهان اعزامی از لشکر دو به نام سروان بایندر (سرتیپ شد) نیز برای خود همان فکر شفقت را داشت. محمدرضا هم بی‌میل نبود که یک گروهان به طور دائم بماند. لذا بدواً مدتی بایندر ماند و سپس شفقت برای مدت طولانی‌تری ماند. بعداً محوی (سپهبد شد) مسئول گارد شد و چون سرهنگ‌دو بود، شفقت معاوت او گردید. محوی نگهبانی مدام یک گروهان را، که برای افراد خسته کننده بود، صحیح ندانست و لذا با تصویب محمدرضا سه گروهان را به کار گرفت، که هر روز یک گروهان نگهبانی می‌داد. بدین ترتیب، یک گردان مأمور حفاظت محمدرضا شد که نام آن را "گردان گارد " نهادند و با محاسبه عوامل پشتیبانی حدود 350 نفر را دربرمی‌گرفت. این "گارد " از تابعیت دو لشکر نیز مستقل شد و مستقیماً تحت امر محمدرضا قرار گرفت و محل اسکان آن باغشاه بود. باز در زمان محوی (که سرتیپ شده بود) او یک گردان را کافی ندانست و با تصویب محمدرضا آن را به "هنگ گارد " تبدیل کرد، که شامل سه گردان به اضافه یک گروهان تانک می‌شد، ولی سربازان آن همه وظیفه بودند. این هنگ گارد به سازمان ارتش اضافه شد و هزینه آن به اضافه پاداش‌ها و مخارج قابل ملاحظة فوق‌العاده به هزینه ارتش افزوده گردید.
پس از چندی، من سرگرد بودم که محمدرضا مرا احضار کرد و گفت که یک واحد مستقل با نام خاص برای حفاظت کاخ شخصی من و محوطه و درب محوطه تشکیل دهید، ولی نگهبانی سایر کاخ‌ها با همان هنگ گارد باشد. افراد این واحد از لحاظ قد کم‌تر از 180 سانت نباشند، از نظر جسمی فوق‌العاده قوی باشند و علاوه بر تمام دوره‌های نظامی دوره‌های مخصوص کاراته و جودو را ببینند. این واحد باید اونیفورم و علائم مخصوص داشته باشد که به فرهنگ ایران باستان مربوط باشد و در ملاقات با خارجی‌ها گارد احترام فقط از این واحد باشد. قرار شد که این واحد همگی استخدامی باشند و از حقوق بازنشستگی استفاده کنند.
اجرای این دستور در لحظه اول به نظرم کار سنگین و مشکلی رسید ـ که بود ـ ولی با استفاده از شیوه صحیح مدیریت که بهره‌گیری حداکثر از مشورت بود، کار را شروع کردم. اولین کارم انتخاب سرگرد عباس قره‌باغی (ارتشبد سد) به معاونت خود بود. قره‌باغی برای من احتیاج به تحقیق نداشت، زیرا از سال 1315 دائماً با هم بودیم. در مشورت با هم دو سه نفر افسر نشان کردیم. سوابق سیاسی و غیرسیاسی آن‌ها با دقت بررسی شد. نسبت به بعضی شناسایی کافی داشتیم. من، قره‌باغی و سه افسر دیگر یک طرح دقیق تهیه کردیم که از کدام نقطه شروع کنیم و در کدام نقطه خاتمه دهیم. پس از مطالعه مشخص شد که 300 سرباز کافی [ صفحه 135]است، که باید کادر را نیز به آن افزود. قرار بر این شد که افراد دوره خدمت وظیفه را دیده باشند، از افراد عشایر باشند، حداقل سواد سوم ابتدایی و حداکثر سوم متوسطه داشته باشند، به هیچ‌وجه شهری نباشند، حرفه‌شان آلوده نباشد و زارع و گله‌دار و کارگر رجحان داشته باشد، قد حداقل 180 سانت و هیکل ورزیده باشد (چون معمولاً در افرادی که زیاد بلندقد هستند استخوان‌بندی به زیان عضلات رشد می‌کند و در انتقال حرکات تأثیر نامطلوب می‌گذارد)، سوابق وی در لشکری که خدمت کرده و یا در حین خدمت است دقیقاً بررسی شود و رونوشت آن به مرکز ارسال گردد (سوابق سیاسی و غیرسیاسی هردو)، معاینه پزشکی دقیق در لشکر مربوطه انجام و گزارش آن به مرکز ارسال شود و غیره. قرار شد چنین افرادی پس از تصویب، به‌تدریج خود را با معرفی‌نامه به آدرس واحد مذکور در تهران معرفی نمایند و در مرکز نیز مجدداً سوابق سیاسی آن‌ها بررسی شود و اگر بی‌اشکال بود، هر 30 نفر که تکمیل شد آموزش‌های مربوطه طبق برنامه شروع شود. مأموریت انتخاب افراد به قره‌باغی محول شد و یک افسر هم برای کمک به او داده شد که در سراسر کشور مسافرت کند و به کلیه پادگان‌های نظامی و ژاندارمری مراجعه نماید و طبق طرح و با دقت کامل، که از خصوصیات ذاتی او بود، مأموریت را انجام دهد. من نیز در مرکز طبق طرح وظایف تهیه ساختمان‌های گروهانی و ستاد و آشپزخانه و وسایل ورزش و استادان ورزش و افسران و درجه‌داران را با کمک دو یا سه افسر انجام می‌دادم. سوابق افسران و درجه‌داران با دقت فوق‌العاده بررسی می‌شد و از میان بهترین افسران و درجه‌داران انتخاب می‌شدند. رئیس ستاد و اعضاء ستاد او را براساس مشورت تعیین نمودم. آشپزخانه آماده به کار شد. ساختمان‌ها هم تعمیر و آماده شد. سلاح‌های لازم نیز تحویل گرفته شد. قره‌باغی هم در سراسر کشور وظیفه خود را با موفقیت انجام می‌داد و به‌تدریج روزی چند نفر خود را معرفی و لباس نظامی به تن می‌کردند. افراد اعزامی قره‌باغی بی‌نقص بودند و نتیجه حتی بیش از انتظار بود. هر واحد که به 30 نفر (یک دسته) می‌رسید، طبق برنامه و دستورات، فرمانده دسته و کمک گروهبان دسته شروع به کار می‌کردند. برنامه نگهبانی، اعلام خطر و اطلاع مافوق و خلاصه آن‌چه که برای نگهبانی کاخ سلطنتی لازم بود آموزش داده می‌شد. به آموزش تیراندازی با انواع سلاح‌ها اهمیت خاص داده می‌شد و هر روز افراد برنامه تیراندازی داشتند. ورزش‌های گوناگون با وسایل سخت و نیز کاراته و جودو توسط استاد مربوطه جزء آموزش روزانه بود. در این فاصله، شخصاً به سرلشکر [محمود] بهارمست، رئیس وقت ستاد ارتش، که از تاریخ نظامی و علائم و اونیفورم‌های ایران باستان اطلاع دقیق داشت، مراجعه کردم و تهیه اونیفورم و علائم را از او خواستم، فردی بود به نام بهروز (همردیف سرتیپ) که بیش از بهارمست به این مسائل مسلط بود. بهارمست به همراه او اونیفورم و علائم را مشخص کرد و دستور داد در ستاد به شکل رنگی تهیه کنند و تاریخچه هر یک را نیز نوشت و من نیز به محمدرضا نشان دادم. او هیچ‌گونه تغییری در پیشنهاد بهارمست نداد و همه را تصویب کرد. تهیه لباس‌ها به وسیلة بهترین خیاط نظامی‌دوز شروع شد و برای هر فرد دو دست لباس کامل از کلاه تا کفش آماده شد. این لباس‌ها فقط مخصوص مواقع نگهبانی بود و یا مواقع گردش در خیابان‌ها تا مردم با این اونیفورم آشنا شوند، ولی در سربازخانه و موقع استراحت و تمرینات از لباس عادی سربازی استفاده می‌شد که فقط دارای علائم بود.
9 ماه پس از دستور محمدرضا، گارد آماده معرفی شد و بهارمست براساس تاریخ نظامی ایران باستان نام آن را "گارد جاویدان " پیشنهاد کرد که تصویب شد. همه سربازان داوطلب بودند که پس از 30 سال خدمت بازنشسته می‌شدند. روز معرفی، دسته موزیک لشکر و پرچم سپس "گارد جاویدان " برای سان آماده بود. محمدرضا به محوطه آمد. گزارش کوتاهی دادم و آمادگی گارد را برای سان اعلام داشتم. محمدرضا موقع سان به یکایک سربازان نگاه می‌کرد و خیلی کند حرکت می‌کرد و توقف‌های کوتاهی هم داشت. پس از خاتمه سان، از دیدن این سربازان و این اونیفورم خسته نمی‌شد. سؤال کرد: "این‌ها را از کجا پیدا کرده‌اید؟ " گفتم که قره‌باغی طبق قواره خاص از سراسر کشور پیدا کرده و همه از افراد عشایر هستند. گفت: "از امشب ساختمان و محوطه مربوطه و درب اصلی کاخ توسط این‌ها نگهبانی شود و برای گارد احترام سفرا و رؤسای ممالک از این‌ها استفاده شود "، که چنین شد. او سپس قره‌باغی را شدیداً تشویق کرد.
پس از 2 هفته، محمدرضا به من گفت: "واحد را به قره‌باغی تحویل دهید، چون صحیح نیست که هم در زندگی خصوصی من باشی و هم فرمانده این‌ها، چون سربازان به‌تدریج خودمانی خواهند شد! " ولی فرماندهی قره‌باغی نیز چند ماه بیش‌تر دوام نیاورد. در آن موقع حفاظت کاخ‌ها و شاه با یک هنگ وظیفه به فرماندهی سرلشکر ضرغام (از بختیاری) بود و یک گردان کامل "گارد جاویدان " به فرماندهی قره‌باغی. "گارد جاویدان " 300 سرباز داوطلب با حدود 20 افسر و 30 درجه دار و عناصر پشتیبانی (راننده خودرو، آشپزخانه و...) یعنی جمعاً 400 پرسنل را در برمی‌گرفت. به‌تدریج، سرلشکر ضرغام مشکلاتی را برای قره‌باغی فراهم آورد و خود او فرمانده هر دو گارد وظیفه و جاویدان شد. ولی او حق نداشت در وظایف گارد جاویدان، که مراقب نزدیک شاه بود و گارد وظیفه که مراقب هر دو بود، تغییری بدهد. بعدها و به‌تدریج گارد خصوصی محمدرضا تغییراتی کرد و متشکل از دو گردان داوطلب به نام "گارد جاویدان " با 700 پرسنل و دو گردان وظیفه با 700 پرسنل و یک گردان تانک و یک واحد هلیکوپتر شد که حدوداً رقمی قریب به 200 نفر را در برمی‌گرفت و هزینه آن مافوق تصور بود.
علاوه بر تشکیلات فوق، در تهران یک لشکر کامل وجود داشت که از زمان اویسی، لشکر یک گارد نامیده شد. پیش از انقلاب، تیپ "گارد جاویدان " و لشکر یک گارد هر دو تحت امر سپهبد بدره‌ای قرار داشت. لشکر یک گارد وظیفه نگهبانی کاخ‌ها را نداشت و این عنوان "گارد " فقط یک عنوان بود، ولی افسران و درجه‌داران آن از پاداش مخصوص استفاده می‌کردند و قبل از انقلاب فرمانده آن سرلشکر امینی افشار بود.
همان‌طور که ملاحظه شد، من پس از تشکیل "گارد جاویدان " نقشی در گسترش و توسعه آن نداشتم و فقط بنیان‌گذار آن بودم. در سال‌های اخیر می‌توانستم از طریق نشاط (سرلشکر) یا بدره‌ای (سپهبد) نقش داشته باشم، ولی هیچ دلیلبی نمی‌دیدم که در جهت تضعیف یا تقویت آن دخالت کنم. ولی در طول این سال‌ها از جریانات درون آن دقیقاً مطلع بودم، یعنی خود فرماندهان مرا مطلع می‌کردند و امکان مداخله‌ام موجود بود، که نکردم. فرماندهان گارد همه یا از دوستان من بودند و یا بعداً دوست می‌شدند. این فرماندهان عبارت بودند از شفقت (ارتشبد شد)، قره‌باغی (ارتشبد شد)، ضرغام (سرلشکر شد)، محوی (سپهبد شد)، نصیری (ارتشبد شد)، نشاط (سرلشکر شد)، بدره‌ای (سپهبد شد).
بدین ترتیب، محمدرضا برای حفاظت خود و کاخ‌هایش تشکیلات وسیعی ایجاد کرد که بودجه آن بار سنگینی بود بر دوش ارتش، خاصه این‌که برنامه خانه‌سازی هم شروع شد و لشکر یک مرکز هم "گارد " نامیده شد؛ یعنی هر چه نیرو در مرکز بود برای حفاظت محمدرضا و کاخ‌هایش اختصاص یافت. برایم مقدور نیست که رقم هزینه آن را تخمیناً بنویسم، ولی در بودجه ارتش موجود است. علی‌رغم تمهیداتی که برای حفاظت محمدرضا به کار گرفته شد، او چند بار مورد سوءقصد قرار گرفت و در جریان کشف سازمان نظامی حزب توده مشخص شد که دو نفر از افسران مهم "گارد جاویدان " عضو حزب توده هستند. یکی سرگردی بود که نامش را فراموش کرده‌ام و از نظر من بهترین افسر گارد بود و دیگری سرگرد ناظر. در این جریان ایرادی به من وارد نشد چون از رکن دو ستاد ارتش کتباً درباره کلیه پرسنل "گارد جاویدان " جداگانه سؤال شده بود و جوابیه رکن دو در مورد این دو نفر حاکی بود که هیچ‌گونه سوابق مضره سیاسی ندارند. لذا ب سرتیپ دیهیمی ـ معاون وقت دفتر نظامی شاه ـ دستور داده شد که موضوع را تحقیق کند. نتیجه تحقیق این بود که در پرونده هر دو سوابق مبهمی از موضوع وجود داشته و رکن 2 نباید آنان را بدون سوابق مضره سیاسی اعلام می‌نمود. به رئیس رکن 2 ایرادی وارد نشد، ولی شاید کارمند مسئول پرونده مورد مؤاخذه واقع شده باشد.
علی‌رغم تمام این پیش‌بینی‌های حفاظتی، که محمدرضا با صرف هزینه سنگین و پرسنل زیاد برای حفظ خود تدارک دید، همه چیز مانند برف در مقابل سیل منظم مردم بی‌سلاح آب شد و او مجبور به ترک کشور گردید. این یکی از مواردی است که من توانستم قدرت انقلاب را تصور کنم و این تازه یکی از تجلیات قدرت مردم بود.

دسته ها : انقلاب اسلامی
يکشنبه 1387/11/13 19:15
X