تعداد بازدید : 4577023
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
صرفنظر از ضعف های کتاب، «آخرین سفر شاه» از نگاه یک فرد غربی برای دریافت تجارب تاریخی ایران، اثر بسیار ارزشمندی است، بویژه اینکه در پایان کتاب، نوع نگاه همگان حتی کسانی که از قبل شاه سود کلانی بردند و به یک عنصر پشت کرده به مصالح ملت خود، تبدیل شدند. بخوبی بیان شده است. تعابیر آمریکاییها در این زمینه بسیار گویا و عبرت آمیز است.
«آخرین سفرشاه» نام کتابی است که ویلیام شوکراس ـ نویسنده و روزنامهنگار انگلیسی ـ در مورد تحولات سیاسی ایران در دوران پهلوی دوم و انقلاب غیرقابل پیشبینی (البته به زعم کسانی که ایران را جزیره ثبات میپنداشتند) که منجر به سفر بیبازگشت وی شد، به رشته تحریر در آورده است.
نویسنده این کتاب هرچند تلاش وافری مبذول داشته تا سیمای روایتگر منصفی را از خود ترسیم کند، اما با استفاده از کلمات توهینآمیز نسبت به رهبر این انقلاب که به چندین دهه سلطه بیمنازع دول انگلیس و آمریکا در ایران پایان داد، نتوانسته است پایبندی خود را به سیاست خارجی کشور متبوعش پنهان دارد،به ویژه آنکه این روزنامهنگار برجسته در این اثر هرگز به ریشهیابی چگونگی به حاکمیت رسیدن سلسلة پهلوی نمیپردازد و با خلاصه کردن ریشة همه مظاهر فساد در استبداد داخلی، نقش استعمار خارجی را در فجایعی که خود بخوبی ترسیم میکند، بسیار کمرنگ میبیند.
البته نمیتوان ازیک روزنامهنگار صاحبنام غربی انتظارداشت در مقابل سیاست خارجی کشورش جبههگیری کند و به تعریف و تمجید از انقلاب اسلامی و شخصیت رهبری آن بپردازد. با این وجود به نظر میرسد این کتاب توانسته باشد در حد انتظار از یک ناظر غربی، مسائلی را در مورد رژیم پهلوی و تباهی ناشی از حاکمیت این دودمان برای مردم و کشور ایران انعکاس دهد.
البته سندیت اظهارات شوکراس در این کتاب زمانی بهتر محک میخورد که با خاطرات انتشار یافته ازجانب وابستگان به دربار پهلوی که این روزها تنوع بیشتری نیز یافته است، تطبیق داده شود و باید اذعان داشت مستند بودن مطالب این روزنامهنگار انگلیسی در مورد بخشی از آن چه بر ملت ایران رفته است، از این طریق به میزان زیادی به اثبات میرسد.
ویلیام شوکراس در فصلهای مختلف کتاب خود ضمن توصیف وقایعی که منجر به فرار شاه از ایران شد، به فراخور بحث، نیمنگاهی نیز به روند تحولات سیاسی و اجتماعی در دوران پهلوی میافکند. او گوشههایی از زندگی رضاخان و وقایع گوناگون آن زمان را به تصویرمیکشد، سپس ماجرای به سلطنت رسیدن محمدرضا و اتکای بیش از حد وی به دول انگلیس و آمریکا را مورد بحث قرار میدهد. او به جشنهای دوهزاروپانصد ساله به عنوان یک نمونه از بلند پروازیهای نابخشودنی که هزینة کلانی را به مردم ایران تحمیل کرد، اشاره میکند، از سیاست همکاری پنهان شاه با صهیونیستها سخن میگوید، به گوشههایی از فساد و بیبندوباری شاه و خانواده و اطرافیان او میپردازد و جزیره کیش را یکی از مظاهر رسوا کننده زیادهرویهای دربار در بیبندوباری معرفی مینماید. به مالاندوزیهای بیحدوحصر اشرف و به طور کلی همه اعضای خانواده شاه و حلقههای نزدیک به آنها اشاره میکند که نارضایتیهای مردم را در پی داشت و در مقابل، شاه برای خاموش کردن نارضایتیهای مردم ناچار از تکیه بیشاز پیش به «ساواک» میشود.
شوکراس خاطرنشان میسازد: این تمدن بزرگی بود که شاه از آن سخن میگفت ودر پایان از هویدا به عنوان سپر بلای خود استفاده کرد و او را بازداشت نمود و حتی پس از فرار از کشور او را در ایران باقی گذاشت.
البته شوکراس در کتاب خود به دلایلی که چندان هم پوشیده نیست،به نوعی تلاش دارد تا از هویدا رفع مسئولیت کند، در حالی که وی 13 سال در مصدر ریاست دولت با تمام توان و به صورت سازمان یافتهای کوشید تا وابستگی به آمریکا را در ایران در ابعاد مختلف اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و نظامی نهادینه سازد. تخریب عامدانه کشاورزی در ایران، آزادسازی بیحدوحصر واردات، قرار دادن برنامههای توسعه کشور در چارچوب نیازها و برنامههای منطقهای آمریکا از طریق سازمان برنامه و بودجهای که مستقیماً توسط آمریکا هدایت میشد، از جمله مسائلی اند که در این دوران سیزدهساله با جدیت دنبال شدند و البته پرداختن به آنها در این مقال نمیگنجد. بدون شک یکی از دلایل مبرا ساختن هویدا و نادیده گرفتن واقعیتها در مورد وی را باید وابستگی مستقیم او به صهیونیستها و نقشی که درانتقال یهودیان به فلسطین اشغالی داشت وهمچنین عضویت وی در آژانس جهانی یهود دانست. نکته حائز اهمیت در این زمینه آن که از جمله مهمترین تدابیر شاه برای فرونشاندن تب انقلاب و نارضایتی مردم، از یک سو، دور ساختن اشرف از ایران و از سوی دیگر دستگیری هویدا وبه زندان انداختن وی بود. بی تردیداگراین دو نفردر میان مردم به دلیل فساد بیحدو حصر منفور نبودند دلیلی نداشت که چنین اقدامی از سوی شاه صورت گیرد. بهترین گواه بر منشأ فساد بودن چنین عناصری، انتخاب آنان ازسوی رژیم فاسدپهلوی به عنوان سردمداران تباهی در ایران بوده است. هرچند در مورد اشرف و هویدا تاریخنویسان بسیار گفته و نوشتهاند که یکی در رأس تشکیلات مافیای توزیع مواد مخدر و ... ودیگری به عنوان عامل صهیونیسم و بهائیت در ایران عملکردی از خود به ثبت رساندند که شاه نیز ناگزیر به دوری جستن ازآنها شد،اما بدون تردید هنوز بسیاری از واقعیتها درمورد مهرههای اصلی بیگانگان در ایران از پرده برون افکنده نشده است.
همچنین شوکراس ترجیح میدهد از ارتباط ساواک با سیا و موساد به عنوان مولود و پرورش یافته آنان نیز چندان سخنی به میان نیاورد. گرچه وی عملکرد پلیس مخفی شاه را مخوف عنوان میکند، اما به دوره دیدن شکنجهگران این پلیس مخفی در آمریکا، انگلیس و اسرائیل و فروش تجهیزات غیرانسانی از سوی این دولتها به رژیم شاه برای اعمال سیاهترین شکنجهها هیچ اشارهای نمیکند.
«آخرین سفر شاه» در مورد بیماری شاه نیز مطالبی را مطرح میکند که بر اساس واقعیات، غیرمحتمل به نظر میرسد. شوکراس مینویسد: « اگر واشنگتن به بیماری شاه پی میبرد دیگر وی نمیتوانست انتظار پشتیبانی بی قید وشرطی را که برخوردار بود. از آمریکائیها داشته باشد، لذا به همین دلیل سالها بیماریش را پنهان کرد.» وی باذکر این مطلب درواقع میخواهد چنین ذهنیتی را القا کند که شاه، آمریکا را در مورد بسیاری از مسائل ایران من جمله بیماری اش بیاطلاع میگذاشت و اگر آمریکا به حمایت از این رژیم فاسد همت میگمارد، به دلیل دور بودن از واقعیتهای ایران بوده است. براستی چنین ادعایی دستکم در مورد بیماری شاه و بر اساس این روایت شوکراس که هر دو هفته یک بار یک پزشک مشهور و سرشناس فرانسوی برای معاینه وی به تهران میآمد تا چه حد پذیرفتنی است؟ برای روشن شدن زوایای این ادعا،توجه به دو نکته ضرورت دارد: نخست این که در دوران پهلوی، ایران به بهانة تقابل با دولت سوسیالیستی شوروی به پایگاه منطقهای سرویسهای اطلاعاتی آمریکا، انگلیس، اسرائیل و برخی دول اروپایی تبدیل شده بود. سیا، موساد و انتلیجنت سرویس زبدهترین نیروهای خود را در تهران مستقر کرده بودند و پیشرفتهترین تجهیزات جاسوسی نیز در پایتخت و برخی نقاط حساس کشور نصب شده بود. دوم اینکه دربار شاه پر بود از عوامل دولتهای مسلط بر ایران آن روزگار که رسماً به عنوان عنصر مرتبط با سرویسهای اطلاعاتی انگلیس، آمریکا و اسرائیل شناخته میشدند و شاه و ساواک نیز از ارتباط آنها مطلع بودند. علاوه بر رجال حتی مستخدمان و محافظان نیز از این قاعده مستثنی نبودند. بنابراین چگونه میتوان ادعا کرد عوامل موجود در دربار و سرویسهای اطلاعاتی از موضوع بیماری شاه بیاطلاع بودند. سایر مسائل جاری در ایران تحت حاکمیت شاه، چون اعمال شکنجههای قرون وسطایی توسط ساواک و ... نه تنها از چشم دستگاه اطلاعاتی غرب پنهان نبود، بلکه آنها عملاً مربیان و راهنمایان نیروهای پلیس مخفی شاه در چگونگی سرکوب قیام ملت ایران بودند. به طور قطع، اشراف کامل اطلاعاتی لازمه انتخاب ایران به عنوان پایگاه منطقهای آمریکا بود، اما در همین زمینه مقولهای که شوکراس بسرعت از کنار آن گذشته،فساد پنهان در سیستم سیاسی آمریکا است. به عنوان مثال بازگشت مسئولان منطقهای سیا به ایران بعد از پایان مأموریتشان در پوششهای مختلف و اشتغال آنها به امور پرسود و دلالی اسلحه، میزان ضربهپذیری نظام حاکم بر آمریکا را مشخص میسازد.
این مقوله را درارتباط با آخرین سفر شاه به آمریکا برای معالجه، با وضوح بیشتری میتوان دید. پرداخت رشوه به دولتمردان و پزشکان آمریکایی،ارسال گزارشهای خلاف واقعی را از سوی آنها به مرکز سبب میشود مبنی براینکه که گویا در مکزیک برای انجام یک عمل ساده به روی شاه،تجهیزات پزشکی لازم وجود نداردوبنابراین سفروی به آمریکا ضروری است. البته این فساد در هیئت حاکمه آمریکا منجر به بروز انقلاب دومی در ایران شد.در واقع بعد از برچیده شدن بساط استبداد نوبت قطع ید عوامل استعمار بود که زمینههای لازم برای تحقق این امر، در بستر فساد پنهان در آمریکا فراهم آمد.
ویلیام شوکراس همچنین در کتاب ”آخرین سفر شاه” در مورد افزایش قیمت نفت و نقش شاه در آن، تحلیلی کاملاً خلاف واقع ارائه میدهد که در تناقض با بقیه روایتهای اوست. شاه که در روایت شوکراس کاملاً متکی به آمریکا و انگلیس و تسلیم محض در برابر اراده آنان است. به یکباره در مورد قیمت نفت در برابر تمامی غرب میایستد و آن را افزایش میدهد،آن هم در یک مقطع و سپس قیمت نفت روند عادی خود را طی میکند.
به طورکلی در ارتباط با افزایش قیمت نفت دو تحلیل در آن زمان رایج بود: اول اینکه در آن زمان اروپا دلار فراوانی در اختیار داشت ودر قبال آن از آمریکا طلا مطالبه میکرد. واشنگتن که از این جهت به شدت تحت فشار بود،بایک ضربه نفتی دلارهای اضافی را جمعآوری کرد. یک نگاه دیگر نیز وجود داشت مبنی بر اینکه که آمریکا پس از شکست درجنگ ویتنام، دچاررکود اقتصادی شده وبه شدت نیاز دارد کشورهای تحت سلطهاش قدرت مالی لازم را برای خرید تسلیحات کسب کنند تا بار دیگر صنایع نظامی و تسلیحاتی آمریکا رونق بگیرند و مشکلات اقتصادی این کشور برطرف شوند. لذا همین طور هم شد و پول حاصل از مازاد تولید و افزایش قیمت نفت همگی به خرید تسلیحات از آمریکا اختصاص یافت. در این مقطع، شاه و سایر دولتهای وابسته در منطقه، میلیاردها دلار اسلحه از آمریکا خریداری کردند.
بنابر اسنادی که بعدها منتشر شد آمریکا قبل از افزایش قیمت نفت، انبارها وذخائر استراتژیک خود را پر کرده بود؛ لذا این اروپا و ژاپن بودند که باید فشارهای اقتصادی ناشی از افزایش قیمت نفت را تحمل میکردند.
توجه شما را به متن کتاب جلب میکنیم:
************************
*پایان کار
16 ژانویه 1979، فرودگاه مهرآباد تهران، باد سردی از کوههای البرز دور و بر و فروند هواپیمای 707 را که در جلو پاویون سلطنتی یک طبقه سفید و مفروش با قالیهای ضخیم ایستادهاند جارو میکند.
همینجا بود که در روزهای خوشتر، شاه ایران پادشاهان و دولتمردانی را که برای چاپلوسی و تایید بلند پروازیها و تقاضای اتحاد و پول و سایر نشانههای پادشاهیاش میآمدند پیشواز و بدرقه میکرد. هواپیماها آزمایش و بارگیری شده و آماده پروازند. خود شاه نیز در شرف عزیمت است.
فعالیت دیگری در فرودگاه به چشم نمیخورد. صفهای متعدد هواپیماهای «ایران ار» - مشهور به خطوط هوائی خاویار- در نتیجه اعتصاب کارمندان روی زمین نشستهاند. در ماه های اخیر انقلاب اسلامی قدرت گرفته و تقریبا سراسر مملکت در اثر اعتصاب ها به حال وقفه در آمده است. کلیه این اعتصاب ها به سوی یک هدف نشانهگیری شدهاند: شاه.
در تهران، جریان برق مرتبا قطع میشود و حتی بعضی از مواد خوراکی کمیاب شده است. نفت، منبع اصلی ثروت و بانی برنامه پیشرفت و نظامی شدن سریع کشور که شاه در سال های 1970 به تشویق متحدانش آغاز کرده بود، اکنون به کلی متوقف شده است. حتی در ماه های اخیر ایران ناچار شده است نفت سفید از ایالات متحد وارد کند. اکنون نیروهای مسلح در مناطق نفتی به کار اشتغال دارند.
در تهران، مردم فقیر در صف های طولانی در زیر برف در انتظار نفت سفید به سر میبرند. رانندگان ساعت ها در برابر پمپهای بنزین که به وسیله سربازان عبوس و گاهی خشمگین محافظت میشود صف تشکیل دادهاند. سربازان گاهی با شلیک هوایی سلاحهای اتوماتیک خود نظم را حفظ میکنند. سربازان و رانندگان و مردمی که در صف ایستادهاند، همگی به برف و سرما و شاه نفرین میکنند.
از آتشهایی که گروههای جوانان با سوزاندن لاستیک و زباله افروختهاند دود خاکستری و سیاه به هوا بر میخیزد و این جوانان که در خیابان ها گردش میکنند اتومبیلهای گران قیمت از قبیل «ب ام و» و مرسدس بنز را متوقف میسازند و بنزین آنها را خالی میکنند. اعتراض رانندگان اتومبیلها خلاف عقل است بخصوص اگر خارجی باشند.
آمریکاییها بخصوص از اینکه مورد ضرب و شتم قرار بگیرند، وحشت دارند. بهترین تضمین این است که تصویری از دشمن بزرگ و اغتشاشآفرین و سازشناپذیر شاه، «آیتالله خمینی» را روی شیشه جلو اتومبیلشان نصب کنند. یا بهتر اینکه یکی از نوارهایی را که آیتالله از تبعدگاهش نزدیک پاریس ارسال نموده و مردم را تشویق به براندازی شاه کرده است، پخش کنند.
امروز صبح شهر نسبتا آرام است، بسیار آرامتر از آنچه در روزهای اخیر بوده است. اما آرامشی ناراحت و آبستن حوادث و تغییرات عظیم. شاه قبلا اعلام داشته که کشور را برای گذراندن تعطیلات و معالجه ترک میکند. فقط روز دقیق عزیمت او از نظر مردم پوشیده است.
نظیر همه بحران های انقلابی، هیچ خبر واقعی در دست نیست.
هیچ کس نمیداند چه توطئهای در کار است، چه فشارهایی به کار میرود و چه کسی به کجا رو میآورد . تقریبا تمام مردم به برنامه فارسی رادیو «بیبیسی» گوش میدهند و «بیبیسی» آخرین گفتارهای آیتالله از پاریس و نیز خبرهایی را که خبرنگارانش قادرند از میان انبوه شایعات در تهران گرد آورند، پخش میکند.
همراه با شایعات و اخبار پراکنده، بدگمانی و دروغ فضای ترسناکی ایجاد کرده است. طبق یک روایت اعلام شاه مبنی بر اینکه کشور را ترک خواهد کرد یک بلوف است و به زودی ارتش ضربه را وارد خواهد ساخت. اگر شاه برود کلیه امرای ارتش و دریاسالاران و فرماندهان نیروی هوایی، صرفنظر از ماموران مخفی ساواک(که اکنون چه در داخل و چه در خارج از کشور ضربالمثل شکنجه و سرکوب شده است) همه چیز خود را از دست خواهند داد. بنابراین منطق حکم میکند که مانع از رفتن او بشوند. ترتیب همه اینها داده شده است. این یک روایت است.
پارهای گمان میکنند که او برای چند روز به خارج خواهد رفت و در این حال سازمان سیا ترتیب وارد کردن ضربه متقابل و بازگرداندن او را مانند سال 1953 خواهد داد. دیگران میگویند خیر، این بار انگلیسی ها و آمریکایی ها هستند که او را به خارج پرتاب میکنند. این عقیدهای است که در میان نزدیکان به دربار به نحو گستردهای رواج دارد.
شاه شخصا کوشیده است که دولت انگلیس را وادار سازد جلو گفتارهای «بیبیسی» را بگیرد. به نظر او نپذیرفتن این تقاضا از جانب انگلیسی ها یک خیانت آشکار به او است. میگویند موضع آمریکایی ها پیچیده تر است. اگر آنها میخواستند شاه بماند تا به حال به او گفته بودند انقلاب را خرد کند نه اینکه فقط ضربههای ناچیز به آن بزند. به جای این کار پرزیدنت کارتر یکی از ژنرال های بلندپایه امریکایی به نام رابرت هویزر را فرستاده است که ارتش را ساکت نگه دارد. این مطلبی است که بسیاری از مردم میگویند.
کاخ ها و خانههای ثروتمندان در سراسر شهر خالی است. از هفتهها و حتی ماه ها پیش اعضای خاندان سلطنتی و دربار شاهنشاهی آنها را تخلیه کردهاند. خروج آنان تا حدودی عاری از افتخار بوده است. گاهی چنین به نظر میرسید که کسانی که بیش از همه از ثروت بادآوردهای که شاه نصیبشان کرده بود استفاده بردهاند، نخستین کسانی هستند که کشور را ترک گفتهاند و اعضای خاندان پهلوی در راس اشخاصی قرار دارند که در پیش گرفتن راه تبعید پیش دستی کردهاند.
شاه از خواهر دوقلویش «اشرف» خواسته است که کشور را ترک کند، چون او مبدل به مظهر فساد و زیادهرویهای خانواده سلطنتی شده بود. دیوارها و کف اتاق های کاخ او که اخیرا نوسازی و تزئین شده (و به عقیده بسیاری زیاد پر زرق و برق است) کاملا برهنه است.
قالی ها و تابلوها بستهبندی شده و به یکی از خانههای اشرف - شاید در ژوان له پن، شاید به یکی از کاخهایش در مانهاتان، شاید در خانهاش در خیابان مونتنی پاریس، شاید به خانه پسر معاملهگرش شهرام که ثروتی افسانهای اندوخته است در لندن، شاید به جزیره متعلق به او در سیشلز - منتقل شده باشد. پسر دیگر اشرف افسر نیروی دریایی است که بعدها نام او به اختصار و به نحوی غمانگیز در این کتاب خواهد آمد. او در یکی از شب های اکتبر 1978 که در کاخ مادرش شام صرف میکرد به تابلویی که هنوز به دیوار آویخته بود اشاره کرد و گفت: «این یکی را فراموش کردهاند بردارند.»
از کاخ شاه در نیاوران، در ارتفاعات شمال تهران که ویلاهای ثروتمندان پیرامون آن جمع شده است ملکه فرح دیبا یک هواپیما پر از لباس و اشیایی که دیگران اثاث منزل مینامند به آمریکا فرستاده است.
ماموران گمرک در سراسر اروپای غربی و آمریکای شمالی با وضع عجیبی رو به رو شدهاند. چگونه مِی توانند قیمت اشیاء گرانبهایی نظیر جامهدانها و صندوق های لبریز از قالی و تابلو و مبل و الماس و گردنبندهای مروارید و انگشترهای یاقوت و گوشوارههای زمرد و نیمتاج های زنانه و سرویسهای نقره را که از ایران وارد میشود ارزیابی کنند؟ بانک های تهران در تقاضاهای انتقال پول غرق شدهاند: تقریبا هر مرد و زن ثروتمندی در ایران ناگهان خواستار انتقال تلگرافی ثروتش به یکی از بانک های سوئیس یا پاریس یا لندن یا نیویورک یا جزایر دریای کارائیب شده است. کارمندان بانک مرکزی دست به اعتصاب زده و از ارسال هرگونه تلکسی خودداری میکنند و اسنادی انتشار دادهاند که از جمله دو تن از برادرزادگان شاه و یکی از امرای ارتش مبلغ 4 / 2 میلیارد دلار به بانک های خارج انتقال دادهاند.
زمان نوشتن خاطرات و یادداشتهای روزانه فرا رسیده است. در لندن، پرویز راجی سفیر شاه که ضمنا فاسق والاحضرت اشرف بوده است هر روز از جریان رویدادهایی که در کشورش رخ میدهد بر خودش میپیچد و فساد دربار را که خود در آن سهیم بوده است و فروپاشی رژیم را یادداشت میکند. او شایعهای را نقل میکند - و البته بعدها معلوم شد صحت نداشته است - که شاه در عین ناامیدی هفتهای سه بار برای کشیدن تریاک به خانه یکی از دوستانش میرود.
او در شگفت است که آیا هنوز کسانی هستند که احترام و علاقه خود را به شاه حفظ کرده باشند یا اینکه غرور و تفرعن و قلدری و بیاحساسی نسبت به احساسات مردم و عشق مفرط به سلاحهای آتشین و پرنده و گزافهگویی های ممتد سبب گردیده است که دیگر هیچ مرجع و مقامی چه در داخل و چه در خارج از کشور برایش دلسوزی نکند؟
راجی به این فکر میافتد که باید به تهران بر گردد تا «مبادا مردم حساب او را با حساب اطرافیان منفورتر شاه یک کاسه کنند.» یکی از دوستانش به او هشدار میدهد که چنین کاری را نکند و میگوید: «شوخی رایج در تهران درباره روباهی است که به سرعت از شهر میگریخت. یکی از او پرسید:علت عجلهات چیست؟ روباه جواب داد: در این شهر هر روباهی را که سه بیضه داشته باشد میگیرند و میکشند.
رهگذر با تعجب گفت: ولی تو که سه بیضه نداری چرا فرار میکنی؟
روباه در جوابش گفت: برای اینکه آنها اول میکشند و بعد میشمارند.»
در شهر روباه های وحشتزده، یک دیپلمات انگلیسی به یکی از تجار بسیار ثروتمند کشور تلفن زد و پرسید: «آقای فلان تشریف دارند؟» جواب داده شد: «خیر، او در زندان است.» دیپلمات انگلیسی که میدانست این موضوع صحت ندارد پرسید چرا زندانی شده است؟ پاسخ داده شد: «چون صد و پنجاه میلیون دلار ارز به خارج فرستاده است.» دیپلمات پرسید: «شما کی هستید؟» صدا جواب داد: «یکی از مستخدمین او». دیپلمات در دفتر خاطراتش نوشت: «این روزها عجیبترین چیزها میتواند اتفاق بیفتد.»
به دستور شاه چند تن از مقامات بلندپایه از جمله نخستوزیر اسبق و رئیس سابق ساواک بازداشت شدهاند. اما این تلاش های شاه بیهوده و تقریبا بیثمر و حرکاتی است تسکین بخش (و ضمنا خیانت شخصی).
در این ماه های آخر 1978 تقریبا تمامی افراد سرشناس ایران و دلالان بینالمللی که از قبل آنها منتفع میشدند ناپدید شده و به غرب گریختهاند. هوشنگ انصاری یکی از وزیران شاه که ثروتی افسانهای به هم زده بود اجازه گرفت به بهانه یک ملاقات فوری با هنری کیسینجر ایران را ترک کند. او از فرودگاه به سفیر آمریکا تلفن زد و گفت سه روزه به ایران باز خواهد گشت. سفیر آمریکا در تلگرافی به واشینگتن این عمل او را چنین تفسیر کرد: «این کار ممکن است ناشی از زرنگی نباشد اما دلیل خونسردی است.» انصاری هرگز به ایران بازنگشت.
در ایام گذشته، کسب اجازه شرفیابی به حضور شاه کار آسانی نبود. کاخ سلطنتی انباشته از درباریان و مقامات رسمی و دوستان صمیمی و کسانی بود که فرانسویان آنها را «زد و بندچی» مینامند و متاسفانه در زبان انگلیسی معادل ندارد ولی منظور اشخاصی است که دستشان را در هر معاملهای بند میکنند. در آن ایام هر کسی خواهان شرفیابی به حضور شاه بود. وعدههای ملاقات شاه به دقت کنترل میشد. افراد مزبور بیشتر طالب دیدن شاه بودند و نه آنکه حرف هایشان رابه گوشش برسانند. شاه دستکم در مورد ایرانیان شنونده خوبی شناخته نمیشد.
او بیگانگان را بهتر تحویل میگرفت. در هر حال در ایام گذشته هیچ فرد ایرانی که به او نظر مشورتی بدهد وجود نداشت. همه میدانستند که تنها مرجع تصمیمگیری شخص شاه است. اما در اواخر 1978 همه چیز تغییر کرده بود. بخش عمده این جماعت گریخته بود، شاه در جستجوی نظر مشورتی بود و تقریبا هر کسی میتوانست با او ملاقات کند.
غفلتا اتاق های انتظار کاخ مملو از کسانی شد که هیچ گاه در آن حول و حوش دیده نشده و اجازه ورود نیافته بودند. اعضای جبهه ملی، گروه مخالفی که شاه در سال های 50 مضمحل کرده و پس از آن مورد بیاعتنائی قرار داد بود، چپگرایان، راستگرایان، سلطنتطلبان، جمهوریخواهان، دندانپزشکان، پزشکان، وکلای دادگستری - تقریبا هر کسی موفق به دیدار اعلیحضرت همایون شاهنشاهی میشد. هر یک از این افراد در مورد اینکه چه چیز باعث قیام گسترده مردمی و اسلامی گردیده است و اکنون اوضاع چگونه تحول خواهد یافت، فرضیه مورد علاقه خودش را داشت.
حتی «روشنفکران» اجازه ورود یافته بودند. شاه اغلب این اشخاص را تحقیر میکرد. او و درباریانش واژه فرانسوی «ان تلکتوئل» را در مورد آنان بکار میبردند، اما به آنان «عن تلکتوئل» میگفتند که هجای اول آن در فارسی به معنی نجاست است. شاه عادتا هر کس را که دارای معلومات بود ولی با هرچه پهلوی ها تجسم آن بودند موافقت نمیکرد، «عن تلکتوئل» مینامید.
روزی شخصی به نام دکتر شاهکار به کاخ سلطنتی آمد. او از وکلای دادگستری بود و شاه را تقریبا از بیست سال پیش ندیده بود. شاهکار از میرشکار شاه که با او آشنایی داشت تقاضا کرد ترتیب ملاقاتی با شاه را برایش بدهد. کامبیز آتابای میرشکار پذیرفت و دکتر شاهکار را به حضور اعلیحضرت راهنمایی کرد. وقتی دکتر شاهکار از دفتر کار شاه خارج شد گمان میکرد که گفتگوی خوبی داشته است و تقاضای شرفیابی مجدد کرد. با این تقاضا هم موافقت شد و او دو ساعت دیگر را نیز در حضور شاه گذراند. سپس پیروزمندانه به میرشکار اظهار داشت که «راه حل همه چیز را در آستینش دارد.»
کامبیز آتابای که جوانی لاغر اندام و خوشقیافه است از وی خواست که رازش را به او بگوید و دکتر شاهکار جواب داد با کمال میل. گفت به شاه توصیه کرده است که یکصد چوبه دار در تهران برپا کند و صد نفر را به آنها بیاویزد و از نخستوزیر اسبقش شروع کند. آنگاه همهچیز درست خواهد شد.
میرشکار میگوید چندان تحت تاثیر این پیشنهاد قرار نگرفت چون به نظرش راهحل هر کسی جنبه شخصی داشت و بر اساس رنجش ها و حسادتهایی بود که شاه طی سال های طولانی و تلخ تبعید داخلی بر همه نپذیرفته بودند تحمیل کرده بود. اکنون شاه این عقاید شخصی و اغلب انتقامجویانه را یکی پس از دیگری میشنید. سابقا هرگز در معرض هجوم این همه عقاید و نظریات گوناگون قرار نگرفته بود، آن هم اغلب از کسانی که هیچ گاه رابطه واقعی با آنان نداشت و بسیاری از آنان نسبت به او و خانوادهاش کینه ذاتی داشتند. کامبیز آتابای میگوید: «همگی میخواستیم کشور را نجات بدهیم، هر کداممان راهحلی داشتیم و همه میخواستیم آن را فقط به یک نفر ارایه بدهیم.»
شاه چند دقیقه پیش از ترک ایران یکی از محترمترین اعضای گروه مخالف خود را که در سال های 1950 قلع و قمع کرده بود دعوت به تشکیل حکومت کرد. این شخص غلامحسین صدیقی نام داشت که سعی خود را کرد ولی موفق نشد. وقتی به شاه گفت که هیچ کس را نمیتواند برای خدمت زیرنظر او بیابد، شاه تعجب کرد و گفت: «چرا؟»
صدیقی که مردی دانشمند و روشنفکری برجسته است، دستپاچه شد و پاسخی داد که هیچ گاه یکی از رعایای شاهنشاه آریامهر جرات نمیکرد به او بدهد. صدیقی با تردید اظهار داشت: «زیرا هیچ کس نمیخواهد با شاه شریک و همدست شود.» شاه با شنیدن این سخن از جا پرید، دستهایش را گشود، فریاد زد: «چرا؟ چرا؟ نمیفهمم.»
تا چند ماه پیش از آن شاه واقعا گمان میکرد که نزد ملت ایران محبوبیت دارد. شاید این بدان معنی بود که او تبلیغات، یعنی دروغ ها و چاپلوسی های کسانی را که احاطهاش کرده بودند باور کرده بود. با این همه به این موضوع اعتقاد کامل داشت. ولی در دوازده ماه آخر، یک روحانی سالخورده و تبعیدی که شاه نسبت به او احساس حقارت داشت، خشم تمامی ملت را علیه او برانگیخته بود. ناگهان ملتف ملت خودش، از هر اقدامی که او در طی سی و هفت سال سلطنتش کرده بود ابراز تنفر و بیزاری میکرد. برای او امکان نداشت ان مطلب را بفهمد.
همین یک سال پیش، موقعیت شاه در نظر خود و متحدانش بیاندازه محکم به نظر میرسید. پرزیدنت کارتر شب سال نو 78-1977 رابا او گذرانده و به نحو مبالغه آمیزی او را ستوده بود. آنگاه شاه دستور انتشار مقاله توهینآمیزی به دشمن روحانیاش«آیتالله خمینی» را صادر کرده بود. در میان شگفتی عمومی، این کار سیل اعتراضات و تلخی ها را به سوی رژیم او سرازیر ساخت و دورانی از تظاهرات و کشتارها و عزاداری ها و کشتارهای بیشتر را در طول بهار و تابستان آن سال آغاز کرد. این دوران دوبار به نقطه اوج رسید. یکی در اوت 1978 (مرداد 1357) که سینمایی در آبادان آتش گرفت. درهای سینما از بیرون قفل شده بود و چهارصد نفر در این آتشسوزی جان باختند. دولت تقصیر آتشسوزی را به گردن بنیادگرایان مسلمان انداخت. مخالفان گفتند که کار ساواک، پلیس مخفی شاه بوده است و اغلب مردم آن را باور کردند. و دومی در اوایل سپتامبر (17 شهریور) بود که سربازان درمیدان ژاله در جنوب تهران به روی مردم آتش گشودند و صدها نفر کشته و زخمی شدند.
واقعه اخیر تاثیر مصیبتباری بر روحیه شاه گذاشت. وقتی پس از این واقعه پرزیدنت کارتر به او تلفن زد، شاه طوری با او صحبت کرد که گویی در اثر یک توطئه شیطانی دچار وحشت و اضطراب شده است.
کسانی که در آن روزها او را دیده بودند میگویند مثل این بود که او آب رفته و هرگونه اعتماد به نفس را از دست داده بود.
چند روز پس از این کشتار، شاه فرصتی یافت که پس از زلزلهای که شهر طبس را ویران ساخته و در حدود بیست هزار نفر را کشته بود، خودش را چون رهبری مهربان نشان بدهد. اما به جای اینکه به خیابان های شهر برود که روحانیون و دانشجویان و سربازان نو میدانه مردم را از زیر آوار خارج میکردند، فقط به فرودگاه رفت که عملیات نجات ارتش از آنجا ترتیب یافته بود. او در اونیفورم پر زرق و برق فرمانده کل قوا، شق و رق و ناراحت مدتی ایستاد و سپس به تهران پرواز کرد.از نظر همدردی با مردم این یک شکست کامل بود.
در حدود همین روزها بود که مایکل بلومنتال وزیر خزانهداری آمریکا ضمن سفر خود به خاورمیانه در جستجوی دلارهای نفتی برای سرمایهگذاری در آمریکا با وی دیدار کرد. او شاه را یک سال پیش دیده و شاه با لحنی آمرانه درس هایی درباره لزوم نظم و قانون در امور دولتی به او داده بود. شاه گفته بود: «شما در ایالات متحد بلد نیستید چگونه باید کشور را اداره کرد.»
بلومنتال برای صرف ناهار به کاخ سلطنتی رفت. به زحمت توانست شاه را بشناسد. به جای پادشاه ورزشکار و مغرور و خوشقیافه 1977 با مردی بیمار و گیج رو به رو شد که نمیفهمید چه خبر شده است. شاه به بلومنتال گفت: «نمی دانم چه بکنم. نمیدانم آنها از من چه انتظاری دارند.» این جملات را چند بار تکرار کرد گویی بر این باور بود که «آنها» هرکه میخواهند باشند، ولی اگر به او بگویند چه بکند همه چیز درست خواهد شد. در میان این نالههای غمانگیز سکوت های طولانی و ناراحتکننده حکمفرما میشد و شاه به کف اتاق خیره میماند. در نظر بلومنتال او مانند شبحی جلوه کرد.
بلومنتال پس از بازگشت به واشینگتن، یکراست به دیدن زبیگنیو برژینسکی مشاور امنیت ملی کارتر رفت و گفت: «شما یک مرده متحرم در آنجا دارید. ما در ایران چه میکنیم؟ آیا در موضع عقبنشینی هستیم؟ باید بدانی که دیگر نمیتوانیم روی شاه حساب کنیم.»
اما کس دیگری وجود نداشت. در بیست و پنج سال اخیر سیاست غرب بر اساس کمک به شاه در نابود کردن هرگونه جانشینی برای حکومت او بود.
اندکی پس از ملاقات بلومنتال، دریادار کمالالدین حبیباللهی فرمانده نیروی دریایی شاهنشاهی و یکی از امرای تحصیلکرده ارتش به دیدار شاه آمد. او با خود یک گزارش سیصفحهای آورده بود که در دست گرفتن زمام امور کشور به وسیله نظامیان را پیشنهاد میکرد.
پس از آن که او را به حضور شاه راهنمایی کردند، دریادار طبق معمول شرفیابی ها نگاهش را به زمین دوخت و در حالت خبر دار ایستاد و شروع به خواندن بخش هایی از گزارشش کرد. شاه در اتاق قدم میزد.
دریادار پیشنهاد کرد که چون انقلاب رو به اوج است، شاید باید به ارتشیان دستور بدهد کنترل اوضاع را در دست بگیرند. آنها باید هر کسی را که مسئول اوضاع فعلی است بازداشت کنند. این کار مستلزم اعدام شاید پنج هزار تن از فاسدترین درباریان و سودجویان است - تا میلیونها نفر مردم را که خواستار براندازی دولت هستند راضی کند - و نیز پنج هزار نفر از روحانیون و انقلابیون.
چند سال بعد حبیباللهی در حالی که در چایخانه مجلل هتل هالیدی این در حومه ویرجینیا نشسته بود به خاطر آورد که شاه قدم میزد و میگفت: «این کار برخلاف قانون اساسی است.» حبیباللهی گفت: «اما این تنها راهی است که میتوان کشور را نجات داد. انقلاب اکنون بسیار پیشرفته است. هیچ چیز جز یک نیروی برابر در جهت مخالف نمیتواند ایران را نجات دهد.»
شاه: «شما فکر میکنید که من باید برخلاف قانون اساسی عمل کنم؟»
حبیباللهی: «آری اعلیحضرت، این تنها راه نجات کشور است.»
سپس سکوت حکمفرما شد و پنج دقیقه به طول انجامید. شاه همچنان قدم میزد. حبیباللهی که مردی است کوتاه قد، هنوز در حالت خبردار ایستاده و چشمانش را به فرش گران بهاء دوخته بود. هیچ یک از این دو نفر سخن نمیگفتند. سرانجام فرمانده نیروی دریایی فهمید که شاه مایل به تصویب طرح او نیست. پس به صحبت درباره موضوعی به کلی متفاوت پرداخت.
حبیباللهی در نهایت بدبینی کاخ را ترک کرد. میگوید:«هر کتابی درباره انقلاب ها نشان میدهد که انقلاب وقتی پیروز میشود که رئیس کشور اعصابش را از دست بدهد و شاه در چنین حالت بیتصمیمی بود.» حبیباللهی عقیده داشت بخشی از سرزنش متوجه متحدان ایران میشود - به ویژه آمریکاییان که توصیههای متناقض میکردند. اشخاص دیگری که در اطراف شاه بودند نیز با این نظر موافق بودند. شاه در تمام عمرش به توصیههای بیگانگان متکی بود و اکنون توصیهای به او نمیشد.