پیشگفتار

آنچه خواهید خواند، خاطرات ارتشبد سابق حسین‌فردوست، یکی از برجسته‌ترین و مؤثرترین چهره‌های سیاسی ـ اطلاعاتی رژیم پهلوی است.
حسین فردوست از دوران کودکی به عنوان دانش‌آموز دبستان نظام وارد کلاس مخصوصی شد، که رضا خان برای ولیعهدش، محمدرضا پهلوی، ترتیب داده بود. رضا خان، که تمایل داشت در کنار فرزندش دوست و همبازی "درس‌خوانی" باشد، فردوست را مورد توجه خاص قرار داد و او به دربار راه یافت. بدینسان، فردوست از کودکی نزدیک‌ترین دوست محمدرضا پهلوی و محرم اسرار او شد. با عزیمت "ولیعهد" به سوئیس برای تحصل در کالج لُه‌روزه، فردوست تنها همکلاسی بود که به طور رسمی با او اعزام شد و طی سالهای اقامت در سوئیس همچنان صمیمی‌ترین یار محمدرضا بود. طی این سال‌ها، این رابطة متقابل تعمیق یافت و چنان پیوندی پدید شد، که گویی فردوست جزء مکمّلی از شخصیت و زندگی محمدرضا پهلوی است. با صعود محمدرضا به سلطنت، فردوست همچنان در کنار او بود و این رابطه چنان بود که "شاه" در کتاب مأموریت برای وطنم تنها کسی را که به عنوان دوست خود معرفی کرد، فردوست بود:
[شروع نقل قول] در آن موقع دوست صمیمی من پسری بود به نام حسین فردوست که پدرش ستوان ارتش بود. حسین در دوران تحصیل در سوئیس هم با من همدرس بود و بعد هم با درجة سرهنگی سمت استادی دانشکده افسری را عهده‌داری می‌کرد و فعلاً در گارد شاهنشاهی مشغول به انجام وظیفه است. [پایان نقل قول]
در دوران سلطنت محمدرضا پهلوی، فردوست نه فقط صمیمی‌ترین دوست او بود؛ تا بدان حد که تنها فردی بود که با "شاه" و "ملکه" بر سر یک میز غذا می‌خورد، بلکه محرم اسرار محمدرضا و روابط او در مخفیانه‌ترین ارتباطات نیز بود. و بالاتر از این، حسین‌فردوست به عنوان "چشم" و "گوش" محمدرضا پهلوی عمل می‌کرد. فردوست در رأس مهم‌ترین ارگان اطلاعاتی رژیم پهلوی، "دفتر ویژه اطلاعات"، که سازمان اطلاعاتی شخصی "شاه" محسوب می‌شد، بر کل سیستم سیاسی و اطلاعاتی کشور ـ و حتی بر "ساواک" ـ نظارت داشت و رابطه شخصی "شاه" را با مهم‌ترین ارگان‌های اطلاعاتی هم‌سنگ برقرار می‌ساخت.
"آژانس مرکزی اطلاعات" آمریکا (سیا) در کتاب محرمانه نخبگان و توزیع قدرت در ایران (فوریه 1976) نام فردوست را در رأس "محفل خصوصی شاه" ذکر می‌کند و در رابطه با او چنین می‌نویسد:
[شروع نقل قول] رابطه شاه با مقامات نظامی و امنیتی از طریق یکی از دوستان دیرین به نام سرلشکر حسین فردوست برقرار می‌گردد. او یکی از کسانی است که برای تحصیل همراه محمدرضا شاه در مدرسه مقدماتی مخصوص انتخاب شده بود... حسین‌فردوست همراه شاه به مدرسه لُه‌روزه در سوئیس و مدرسه نظام تهران رفت، به‌جز یک دوران کوتاه وی همیشه عهده‌دار موقعیت‌های مهم بوده و با وجود این‌که ارتقاء درجات نظامی وی مسیر عادی داشتند ولی از نفوذ و اقتدار بسیاری برخوردار بوده است. محمدرضا احتمالاً از او از سال‌های 1941 به این سو به عنوان رابط خود با سفارت آلمان استفاده می‌کرده است. فردوست از مدت‌ها قبل رئیس دفتر اطلاعات ویژة شاه بوده و همزمان با این معاونت ساواک را نیز برعهده داشته و در حال حاضر رئیس دفتر بازرسی شاه است و به‌عنوان ناظر بر عملیات دولت عمل می‌کند. او در اجراء وظایف خود بسیار آرام و دقیق است. فردوست بسیار ثروتمند بوده و به صداقت و امانت مشهور است... [پایان نقل قول]
و در گزارش بیوگرافیک "خیلی محرمانه" دیگر چنین آمده است:
[شروع نقل قول] ژنرال حسین‌فردوست... به‌عنوان رئیس دفتر اطلاعات ویژة دربار و رئیس بازرسی شاهنشاهی، امروز کار "چشم‌ها و گوش‌های شاه" زمان کورش را انجام می‌دهد... گزارشات بیوگرافیک سفارت وی را فردی "مؤثر و لایق، متواضع، معتدل و کاملاً وفادار و مورد اعتماد شاه و مردی مصمم و دارای طرز فکری سازمان یافته" توصیف می‌نماید. [پایان نقل قول]
فردوست تنها "چشم" و "گوش" محمدرضا پهلوی نبود. بررسی اسناد "دفتر ویژه اطلاعات" نشان می‌دهد که، مهم‌تر از این، او در واقع "مغز" شاه نیز بود! این فردوست بود که با دقّت ریاضی خود اطلاعات رسیده را جمع‌بندی می‌کرد، تصمیم‌گیری می‌نمود و عُصارة هزاران برگ پرونده را در چند سطر به "توشیح ملوکانه" می‌رساند و "شاه" تنها امضاء می‌کرد.
"راز" این پیوند، نه در یک مکانیسم اداری، و نه در یک رابطة رئیس و مرئوسی که در یک عامل روانشناختی ـ شخصیتی نهفته بود: همانگونه که در خاطرات فردوست خواهیم دید، محمدرضا پهلوی از کودکی آموخته بود که فردوست به جای او بیندیشد و این امر چنان در ضمیر او حک شده بود که فردوست را مکمّل شخصیت خود و وابسته به وجود خود می‌پنداشت. شاه خلأ بارز سرشتی خود را، که خلأ در اندیشه و تفکر بود، با وجود فردوست پر می‌کرد و به این امر طی سالیان مدید معتاد شده بود. فردوست برای او "بیگانه" و یا "رقیب" محسوب نمی‌شد. او موجود "مطیع" و "محرمی" بود که وظیفه داشت "رنج" تفکر و فرسایش دماغ را از او دور کند؛ تا "شاه شاهان" آسوده باشد و با فراغ و آسایش سلطنت کند، و بی‌دغدغه و فارغ از اشتغال "مغز" از دریای لذّت‌های غریزی که در آن غوطه می‌خورد، بهره‌ور شود!
خاطرات فردوست گنجینه‌ای است از تاریخ دوران پهلوی به‌ویژه دوران 37 سالة سلطنت محمدرضا شاه، که اعماق و ابعاد این مقطع مهم از تاریخ معاصر ایران را می‌کاود و از بسیاری ناگفته‌ها و ناشنیده‌ها پرده برمی‌دارد.
اکنون که، به یـُمن انقلاب شکوهمند اسلامی، تاریخ‌نگاری معاصر ایران گام‌های پربرکت و پرثمر نخستین خود را آغاز کرده است، انتشار این اسناد ضرور و حیاتی شمرده می‌شود زیرا، به جرئت می‌توان ادّعا کرد که بدون این خاطرات هرگونه تحقیق و پژوهشی در تاریخ دوران پهلوی ناقص خواهد بود.
آن چه طی 30 قسمت در ویژه نامه سی امین سالگرد انقلاب اسلامی در خبرگزاری فارس خواهید خواند ،خاطرات حسین فردوست را دربرمی‌گیرد که توسط «مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی»تهیه و تنظیم و منتشر شده است. بخش اعظم این خاطرات دستنوشته‌های فردوست است که طی سال‌های 1363 ـ 1366 نگاشته شده و قریب به 1500 صفحه دستنویس است. به علاوه، بخشی از خاطرات فردوست نیز به صورت مصاحبه شفاهی ضبط شد، که شامل مباحثی از بخش‌های اول، دوم و سوم کتاب حاضر می‌باشد و پیش‌تر از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش گردیده است. در تنظیم خاطرات فردوست مطالب شفاهی در دستنویس‌ها ادغام شد و نکات تکراری حذف گردید. معهذا، امروزه که به این خاطرات می‌نگریم، درمی‌یابیم که اگر فردوست زنده بود و مرگ نابهنگام او کاری را که آغاز کرده بود نیمه تمام نمی‌گذارد، بی‌شک این متن به دو برابر میزان حاضر افزایش می‌یافت.
در تنظیم خاطرات فردوست، تلاش بر این بوده که حتی‌الامکان جملات با نثری روان ویراسته گردد. در برخی موارد، در کاربرد نام کامل و القاب شخصیت‌ها و در تدقیق تاریخ‌ها اصلاحات جزئی صورت گرفته است. در برخی موارد نیز، برای حفظ تسلسل تاریخی یا موضوعی مطلب، مباحثی جابه‌جا شده و در بخش مربوطه قرار داده شده است. در مواردی که ضرور تشخیص داده شده، توضیحاتی در زیرنویس صفحات افزوده شده و یا شخصیت‌های مهم معرفی گردیده‌اند. این‌گونه زیرنویس‌ها با امضای (ویراستار) از نوشته‌های فردوست تفکیک شده است. به‌علاوه، در پایان خاطرات پیوست‌هایی توسط "ویراستار" افزوده شده. این پیوست‌ها شامل اسناد مکمّل و تک‌نگاری‌های تاریخی است، که با استناد به خاطرات فردوست و یا مآخذ و اسناد معتبر دیگر برای ایضاح گره‌گاه‌های مهم تاریخ معاصر ایران تهیه شده است.

*****

**1. ورود به دربار تا سقوط رضا شاه

*چگونه به دربار راه یافتم؟

من در سال 1296 در تهران متولّد شدم. پدرم، سیف‌الله، افسر ژاندارمری بود و تا درجة سروانی ارتقاء یافت و بازنشسته شد. آخرین شغل او حفاظت از انبارهای اسلحه در عباس‌آباد بود.
به دلیل علاقه‌ای که پدرم به شغل نظام داشت، من نیز از سنین پایین بدان علاقمند شدم و از سال 1304 به دبستان نظام وارد شدم.
خانوادة من، خانوادة فقیری بود و به همین خاطر پدرم اکثراً تلاش می‌کرد که در تهران نباشد و در مناطق بد آب و هوا زندگی کند، تا فوق‌العاده خارج از مرکز بگیرد و بتواند مادر و همسر و پنج فرزندش را اداره کند. لذا در مدت 6 سالی که در دبستان نظام بودم پدرم در مأموریت کرمان و بندرعباس بود. تا قبل از سال 1310 جمعاً، با مزایای خارج از مرکز، 47 تومان حقوق می‌گرفت، که 30 تومان را برای ما حواله می‌کرد و من شخصاً به ژاندارمری می‌رفتم و می‌گرفتم. خانوادة 7 نفرة ما با این 30 تومان زندگی می‌کرد. بعداً توانستیم خانه‌ای تهیه کنیم و به هر حال با این پول زندگی متوسطی داشتیم. این مسئله فقر مالی در دبستان نظام باعث ناراحتی خاصی در من می‌شد. بعداً که به کلاس مخصوص ولیعهد وارد شدم، پس از من که پدرم در آن موقع ستوان سه بود، پایین‌ترین فرد از نظر موقعیت اجتماعی پسر یک سرتیپ بود، که در آن زمان که تعداد سرتیپ‌ها و سرلشکرها از انگشتان دست بیش‌تر نبود، برای خودش شخصیتی بود. تعدادی هم پسران وزراء بودند. محصلین باید نهار خود را در مدرسه می‌خوردند. مادرم در یک قابلمه مقداری برنج می‌گذاشت و مخصوصاً آن را طوری می‌ریخت که جلوة بیش‌تری داشته باشد. من قابلمه به دست، پیاده به مدرسه می‌رفتم و سایر شاگردان با کالسکه و نوکر می‌آمدند. ظهر که می‌شد نوکرها قابلمه‌های 4 ـ 5 طبقه را برای آقازاده‌ها به سالن ]صفحه 23[ غذاخوری می‌آوردند. استوارها و درجه‌دارهایی که در دبستان نظام بودند، همیشه مرا مسخره می‌کردند و می‌گفتند: "نگاه کن، ببین در قابلمه چی هست!" رفتارشان تعمداً به نحوی بود که مرا تحریک کنند که غذای بیش‌تری با خود بیاورم، چون اضافه غذای شاگردها نصیب آن‌ها می‌شد! من هم علی‌رغم این‌که غذایم کم بود حتماً سعی داشتم چند قاشقی ته قابلمه باقی بماند. این مسئله از همان زمان در من یک حالت خود کوچک‌بینی و تواضع بیش از حد و عدم تکبّر ایجاد کرد و شاید همین حالت سبب شد که مورد توجه رضا خان و ولیعهد قرار گیرم.
دو سه ماه از ورودم به دبستان نظام نگذشته بود که یک روز عصر، سرلشکر امیر موثق نخجوان، که در آن موقع رئیس مدارس نظام اعم از دبستان و دبیرستان و مراکز بالاتر آموزش نظامی بود، به دبستان وارد شد. در آن زمان منظور او از این بازدید برای من و سایر شاگردان نامشخص بود، ولی بعداً فهمیدم که شاه یک کلاس مخصوص برای ولیعهد درست کرده. در این کلاس باید 20 شاگرد تحصیل می‌کردند، که با خود ولیعهد می‌شد 21 نفر. برای تکمیل این کلاس سه نفر کم داشتند و سرلشکر نخجوان در جست‌وجوی این سه نفر بود. دو نفر از این سه نفر به علت وابستگی خانوادگی‌شان، که از خانواده‌های اشرافی آن زمان بودند، سریعاً پیدا شدند. خوب به خاطرم است که یکی‌شان از خانوادة خوانین بختیاری بود و نفر دوم فرزند یکی از امرای ارتش. سرلشکر نخجوان با چوبدستی‌اش روی شانه آن‌ها گذاشت و از صف خارجشان کرد (ما به طور منظم در یک صف مقابل او ایستاده بودیم). نوبت به انتخاب نفر سوم که رسید، رئیس دبستان نظام، که سروان جوان و رشیدی بود، در گوش نخجوان صحبتی کرد و او هم چوبدستی را به روی شانة من گذاشت. من هم از صف خارج شدم. سرلشکر نخجوان به رئیس دبستان دستور داد که این‌ها را فردا صبح به کلاس مخصوص ولیعهد بیاور!

*نخستین دیدار با ولیعهد

کلاس مخصوص ولیعهد ساختمان مجزایی بود در دانشکدة افسری. ساختمان‌های فعلی در آن زمان نبود و تعدادی ساختمان خیلی کوچک‌تر و محدودتر وجود داشت. در میان آن‌ها ساختمان مجزای کوچک‌تری بود که این را به کلاس ولیعهد تخصیص داده بودند. صبح روی بعد که ما سه نفر طبق معمول به دبستان نظام آمدیم، رئیس دبستان ما را به کلاس مخصوص برد. ما وقتی به راهرو کلاس رسیدیم فهمیدیم که کلاس درس دایر است. چند دقیقه‌ای در کنار راهرو ایستادیم. در این مدت کوتاه رئیس دبستان ما را به رئیس کلاس مخصوص، سرهنگ محمد باقرخان، معرفی کرد و خودش نیز ماند تا ببیند نتیجه چه می‌شود. زنگ تفریح زده شد. ولیعهد اولین نفری بود که از کلاس خارج شد. دستش را روی قلاب کمربند گذاشته بود و کمی تکبرآمیز حرکت می‌کرد؛ تا ما بفهمیم که ولیعهد اوست. ما سه نفر پهلوی هم ایستاده بودیم. سن‌مان حدود 6 الی 8 سال بود. ولیعهد 2 سال از من کوچک‌تر بود (متولد 1298). به آن دو نفر نگاهی کرد و خوشش نیامد، ولی به من نزدیک شد. نگاه عمیقی به من کرد و با لحنی دوستانه با من صحبت کرد و پرسید که پدرت کیست و شغلش چیست و از این قبیل صحبت‌ها. آن دو نفر و بقیه شاگردان کلاس متوجه شدند و با حسادت به من می‌نگریستند. زنگ تفریح تمام شد و ما سه نفر وارد کلاس شدیم. معلّم شروع به درس دادن کرد، ولی ولیعهد مرتباً به پشت سرش برمی‌گشت و به من نگاه می‌کرد. چندی بعد، روزی ولیعهد به من گفت: "تو می‌خواهی با من دوست باشی؟" من هم در حدود درک سن خودم پاسخ دادم: "البته، خیلی خوشحال می‌شوم که دوست شما باشم." البته در آن زمان تغییر اساسی در روابط ما ایجاد نشد که مثلاً من در کنار او بنشینم و یا مرا به خانه‌اش دعوت کند، ولی در ساعات تفریح اکثراً با من صحبت می‌کرد.
در امتحانات پایان سال اول کلاس مخصوص من شاگرد اول شدم. ولیعهد را خارج از رده قرار داده بودند. در سال دوم تحصیلی، کلاس مخصوص را به محوطه کاخ گلستان انتقال دادند و در ساختمانی تشکیل شد که به "خوابگاه" معروف بود و به دوران ناصرالدین‌شاه تعلّق داشت. این ساختمان و محوطة آن بسیار وسیع بود و با دیواری از کاخ مجزا می‌شد. در زیرزمین ساختمان خوابگاه جواهرات سلطنتی در صندوق‌های بزرگ نگهداری می‌شد. معلوم شد که انتقال کلاس به کاخ گلستان تصمیم شاه بوده، تا کلاس ولیعهد به محل زندگی‌اش نزدیک باشد.
روزی در حال درس خواندن بودیم، که ناگهان رضا شاه وارد کلاس شد. من که زیرچشمی نگاه می‌کردم دیدم که رئیس کلاس مخصوص (سرهنگ محمدباقرخان) اشاره‌ای به من کرد و شاه آمد و پهلوی من ایستاد. البته من در آن سن به خود می‌لرزیدم و از وضع و قیافه او و شنل آبی که بر دوش داشت می‌ترسیدم و علاقه داشتم که زودتر از کنارم رد شود. ولی او توقف کردو به من گفت: "تو از همین امروز پس از پایان درس به ساختمان ولیعهد می‌روی و با هم درس حاضر می‌کنید تا ولیعهد بخوابد. این کار روزانه تو خواهد بود. روزهای جمعه و تعطیل هم باید پهلوی ولیعهد بیایی!" من در آن موقع پیش خودم حدس زدم که شاید این حادثه با شاگرد اولی من مربوط باشد، چون تأکید شاه بر درس حاضر کردن بود. بعدها متوجه شدم که همین بوده است. به هر حال، پس از پایان کلاس به دنبال ولیعهد به ساختمان او رفتم و از آن پس در کلاس هم کنار او نشستم.

*خانم ارفع

ولیعهد پرستاری داشت به نام خانم ارفع، این خانم ارفع فرانسوی بود، ولی با یکی از افراد خانواده ارفع‌الدوله ازدواج کرده و مقیم تهران شده بود. در آن زمان گویا شوهرش فوت کرده بود و به همین مناسبت به نام خانوادگی شوهر معروف بود.
خانم ارفع از زمان تاجگذاری (سال 1305) تا زمانی که ولیعهد به سوئیس رفت، سرپرستی او را به عهده داشت؛ چون از این تاریخ رضا خان ولیعهد را از مادر و خواهرش جدا کرد و در ساختمانی جداگانه اقامت داد. هر چه در این ساختمان می‌گذشت، تمام و کمال، و خود محمدرضا زیرنظر مستقیم خانم ارفع بود و هیچ فردی بدون اجازه او حق دخالت نداشت. نحوة غذا خوردن و نوع غذا، زمان درس‌حاضر کردن، زمان خوابیدن، زمان ورزش کردن، و نظافت و آشپزخانه و مستخدمین و غیره و غیره به دستور رضا خان در اختیار این زن قرار گرفته بود. رضا خان هر هفته دوبار رسماً خانم ارفع را می‌پذیرفت و سؤالاتی دربارة محمدرضا می‌کرد و اگر در موردی ایرادی داشت خانم ارفع یا خود شاه به محمدرضا تذکر می‌دادند. در عین حال او حق داشت هر لحظه‌ای که بخواهد به دیدن رضا خان برود و تنها فردی بود که او را تماماً قبول داشت و همیشه به پیشنهاداتش جواب مثبت می‌داد. خانم ارفع هر روز به ولیعهد فرانسه درس می‌داد و پس از ورود من به کاخ ولیعهد، من هم استفاده می‌کردم؛ به طوری که زمان مسافرت به سوئیس محمدرضا بیش‌تر و من کم‌تر به فرانسه تسلط داشتیم. مدت شش سال، یعنی تا سال 1310 که ولیعهد به سوئیس رفت، خانم ارفع رئیس و فعال مایشاء ساختمان ولیعهد بود و بر رفتار او نظارت مستقیم و تقریباً دائمی داشت.
پس از مسافرت محمدرضا به سوئیس خانم ارفع نیز به فرانسه رفت و با پولی که رضا خان به او داده بود و یا خودش جمع کرده بود، یک خانه خیلی خوب با اثاثیة کامل و دو هتل، که هرکدام یکصد اتاق داشت، خریداری کرد و ساکن فرانسه شد. دخترش، فیروزة ارفع، هتل‌ها را اداره می‌کرد. بعدها، هرگاه به پاریس می‌رفتم به دیدن این مادر و دختر، که با هم زندگی می‌کردند، می‌رفتم و آن‌ها هم به من محبت بسیار می‌کردند، زیرا برای ما تجدید خاطره‌ای از گذشتة دور بود. باید بگویم که خانوادة ارفع‌الدوله طرفدار تمام عیار انگلیسی‌ها بودند و خود ارفع‌الدوله فرد بسیار ثروتمندی بود و در ایام پیری در کاخ مجللی در جنوب فرانسه زندگی می‌کرد.
به هر حال، زمانی که من به ساختمان ولیعهد وارد شدم محمدرضا نزد مادرش نبود و تحت نظارت خانم ارفع قرار داشت. ولی ساختمان مادرش 200 ـ 300 قدم بیش‌تر با ساختمان او فاصله نداشت و ولیعهد هرگاه می‌خواست می‌توانست به دیدار او برود و روزی یکی دوبار هم به دیدارش می‌رفت و در این دیدارها همیشه مرا با خود می‌برد.

*امیراکرم و من

در آن زمان ولیعهد پیشکاری داشت به نام چراغعلی خان امیراکرم، که پسرعموی رضا خان بود و در تهران چهارراهی هم به نام او معروف است. امیراکرم پس از وزیر دربار (تیمورتاش) مقام دوم دربار محسوب می‌شد. در آن زمان اعضاء دربار رضا شاه اونیفورم خاصی می‌پوشیدند. روی آستین وزیر دربار چهار خط قرار داشت و امیراکرم که یک درجه پایین‌تر بود سه خط داشت، رده‌های بعد دو خطی و یک خطی بودند و کارمندان ساده بدون خط. ولی امیراکرم هم حق دخالت در امور ولیعهد را نداشت، زیرا تشخیص خود رضا خان این بود که خانم ارفع بهتر می‌تواند در تعلیم و تربیت ولیعهد مؤثر باشد و به علاوه کسی را ندارد که بخواهد به نفع او سوءاستفاده کند. در حالی که امیراکرم چنین کسانی را داشت و می‌خواست آن‌ها را به زندگی ولیعهد تحمیل کند.
امیراکرم نوه‌ای داشت به نام ناصر، که نام فامیل آن‌ها ابتدا "پهلوی" بود و سپس "پهلوان" شد. امیراکرم اصرار زیاد داشت که ناصر را به خانه ولیعهد بیاورد و او را با محمدرضا دوست کند. ناصر پهلوان بچة بسیار تنبل و درس‌نخوانی بود و به همین خاطر خانم ارفع از او بدش می‌آمد. زمانی که امیراکرم ناصر را به ساختمان ولیعهد آورد، خانم ارفع نزد رضا خان رفت و به او اطلاع داد که امیراکرم نوه خودش را آورده است! رضا خان بلافاصله حرکت کرد و آمد و این پسر را، که 6 ـ 7 ساله بیش‌تر نبود، تهدید کرد که اگر این طرف‌ها پیدایت شود با عصای خودم ]صفحه 29[ خردت می‌کنم! پسرک هم فرار کرد.
از آن زمان، امیراکرم با من ـ که کودک بی‌دفاعی بیش نبودم ـ دشمن شد و همواره تلاش می‌کرد تا مرا از ولیعهد دور کند. من هم، طبق دستور رضا خان، با ولیعهد از کلاس می‌آمدم، مدتی بازی و تفریح می‌کردیم و سپس شروع می‌کردیم به درس حاضر کردن. رضا خان تقریباً هر روز بدون اطلاع سر می‌زد و همیشه هم من و ولیعهد را در حال درس خواندن می‌دید و تشویق‌مان می‌کرد. او مرا به نام کوچک صدا می‌زد و می‌گفت: "حسین، همین وضع را ادامه بده!" و با کلمات یا حرکاتی رضایت خود را از این وضع نشان می‌داد.
در یکی از تعطیلات تابستان، که ولیعهد را به فرح‌آباد فرستاده بودند (فرح‌آباد هر چند گرم‌تر بود، ولی باغ مصفایی داشت)، من هم پیادده می‌کوبیدم و به آن‌جا می‌رفتم. البته چون نمی‌توانستم هر روز بین خانه و فرح‌آباد تردد کنم می‌ماندم و هفته‌ای یک‌بار به خانواده‌ام سر می‌زدم. یکی از روزها، که در باغ تنها بودم، ناگهان امیراکرم به من نزدیک شد و با غضب گفت: "برو به خانه‌ات و دیگر اینجاها پیدایت نشود وگرنه سر و کارت با من خواهد بود!" او هم چنین تهدید کرد که از این مسئله چیزی به ولیعهد نگویم. من نیز پیاده به خانه‌ام در خانی‌آباد رفتم و ماندم.
مدتی کوتاهی ـ شاید یک هفته ـ نگذشته بود که یکی از مستخدمین دربار به منزل ما آمد و گفت که ولیعهد می‌پرسد چرا نمی‌آیی؟ من جریان را تعریف کردم و گفتم به ولیعهد بگویید امیراکرم مرا تهدید کرده و جرئت نمی‌کنم بیایم. ولیعهد راجع به موضوع با رضا خان صحبت کرده بود و رضا خان دستور داده بود که بیاید و به عنوان تنبیه مدتی امیراکرم را از کار برکنار کرد.
بدین‌ترتیب، وضع من در دربار مستحکم شد و دیگر بلادفاع نبودم و همه می‌دانستند که پشتیبان من خود شاه است، به این دلیل که می‌توانستم از نظر درسی با پسرش خوب کار کنم و او پیشرفت داشته باشد. دیگر این مسئله تکرار نشد.
وضع من به همین ترتیب ادامه داشت تا زمانی که ولیعهد صاحب یک موتورسیکلت شد. من هم طبعاً به این موتور علاقه‌ای پیدا کردم، ولی ولیعهد اجازه نمی‌داد از آن استفاده کنم. من هم بدون اجازه آن را برداشتم و به منزل خودم بردم و دیگر به دربار نرفتم! ولیعهد فهمیده بود که من به علت جریان موتور سیکلت نمی‌آیم. چندی بعد، مجدداً یک‌نفر به در خانه‌مان آمد و مرا با خود به کاخ برد. تابستان بود و مقر رضا خان در سعدآباد. وارد که شدم دیدم رضا خان در خیابانی که معمولاً در آن قدم می‌زد، روی تنة درختی نشسته است. پرسید: "کجا بودی"!؟ گفتم که در منزل بودم. گفت: "رفته بودی پهلوی ننه جونت!" گفتم: "بله!" گفت: "نه، این‌جا بمان، این‌جا ]صفحه 30[ خوب است! مسئله موتورسیکلت هم مهم نیست، نگرانی نداشته باش. اصلاً ممکن است برای ولیعهد موتور سیکلت نو تهیه کنم و این کهنه را به تو بدهم تا استفاده کنی!"
خلاصه، این مورد هم در وضع من تأثیر منفی نگذاشت و اکثراً که در باغ با محمدرضا بازی می‌کردیم، رضا خان بالای سرمان می‌آمد. این وضعیت تا مسافرت به سوئیس ادامه داشت.

*استعداد ولیعهد

محمدرضا در ریاضیات بسیار ضعیف بود و اصولاً حوصله فکر کردن نداشت. او از همان کودکی اهل تفکر عمیق و همه جانبه نبود، زود خسته می‌شد و بیش‌تر علاقه داشت پیشنهادات را بپذیرد، چون قبول پیشنهاد زحمتی نداشت، آن هم بدون مطالعه که این پیشنهاد چیست! نمی‌گویم بدون هیچ مطالعه‌ای، ولی اگر پیرامون پیشنهاد مطالعه‌ای هم می‌کرد، سطحی و بدون در نظرگرفتن دورنما و نتیجة آن بود. این از مسائل بسیار مهمی است که در زندگی آینده‌اش بسیار مؤثر بود و در شیوة کشورداری‌اش تأثیر عمیق گذارد. این خصوصیت را همیشه داشت. در زمینة تاریخ و ادبیات، مسائلی که احتیاج به تفکر عمیق نداشت و حفظ کردنی بود نمرات خوبی می‌آورد. ولی، چه در تهران و چه در سوئیس، وقتی می‌خواستم برایش شرح دهم که این مسئله ریاضی را به این دلیل و به این ترتیب باید حل کرد، گوش کنید که یاد بگیرید، مسئلة ساده‌ای است که می‌توانید حل کنید، گوش نمی‌کرد. می‌گفت: "نه، همین را که نوشتی بده به من!" این برای من از عجایب بود که چگونه ممکن است فردی ندانسته و نفهمیده موضوعی را قبول کند. حتی برایش مهم نبود که ممکن است معلم او را پای تخته و همین مسئله را از آغاز حل کن و شرح بده که از کجا شروع کردی که به این‌جا رسیدی؟ در این‌جا بود که محمدرضا درمی‌ماند و معلم می‌پرسید: حل مسئله را چه کسی به تو داده است؟ او نمی‌گفت و من دست بلند می‌کردم و می‌گفتم: من!
محمدرضا در علوم طبیعی نیز همین ضعف را داشت، ولی نه به شدت ریاضی، زیرا ریاضی به علت مشکلاتی که دارد تماماً ذهنی است. ولی در شیمی و فیزیک می‌شود چیزهایی را نشان داد و محمدرضا هم نمرة متوسطی بدست می‌آورد. خلاصه، طی مدت تحصیل، چه در دبستان و چه در سوئیس، تمام مسائل ریاضی را من برای خودم حل می‌کردم و محمدرضا آن را کپی می‌کرد. بسیاری از شاگردها بودند که نزد من می‌آمدند و برای حل مسئله کمک و توضیح می‌خواستند، اما آن‌ها به چگونگی حل مسئله علاقه نشان می‌دادند و می‌پرسیدند که چگونه از "الف" شروع کردی و به "ی" رسیدی؟ ولی محمدرضا نه! در شیمی و فیزیک هم به همین ترتیب بود. آن‌چه را که دیدنی بود و در آزمایشگاه نشان می‌دادند، می‌دید. ولی آن‌چه را که به درک مطلب مربوط بود، چرا ترکیبات شیمیایی به این شکل است، این فرمول از کجا آمده، در این‌جا کاملاً درمی‌ماند.
نکته قابل ذکر دیگر دربارة روحیات ولیعهد این است که او طی دورة شش ساله دبستان نظام در کلاس مخصوص به شاگردان خیلی ظلم می‌کرد و به خصوص بعضی‌ها را خیلی آزار می‌داد. هر روز نوبت یک‌نفر بود که آزار ببیند، ولی هیچ‌گاه مرا اذیت نکرد و همواره با من صمیمی بود.

*تحصیل در سوئیس

در سال 1310 به اتفاق ولیعهد برای ادامة تحصیل به سوئیس رفتم. در آن زمان، من که 13 ـ 14 ساله بودم، نمی‌دانستم علت ادامه تحصیل در سوئیس چیست و چرا سوئیس انتخاب شده. من قبلاً فهمیدم که قرار است اواسط تابستان به اتفاق ولیعهد به سوئیس حرکت کنم و سال تحصیلی آینده در آن‌جا باشم. ولیعهد هیچ مطلبی به من نگفت، شاید نمی‌دانست و شاید نمی‌خواست بگوید!
بالاخره، یک روز در اتاق ولیعهد نشسته بودیم و بازی می‌کردیم، که رضا خان وارد شد و به من گفت: "خوب، قرار شده که با ولیعهد به سوئیس بروی." من شدیداً ناراحت شدم، ولی جلوی او قدرت بیان ناراحتی را نداشتم. فقط گفتم: "اطاعت می‌شود!" رضا خان ادامه داد: "فقط تو را همرا پسرم می‌فرستم، خودت را به‌تدریج آماده کن و وسایلت را برای حرکت حاضر کن!"
رضا خان که رفت، من به ولیعهد گفتم که جدا شدن از خانواده برایم قابل تصور نیست تا چه رسد به عمل و نمی‌توانم بیایم! محمدرضا هیچ پاسخی به من نداد. او در همان سنین هم سیاستمدار بود و مثلاً نگفت که حتماً باید بیایی و اگر نیایی به پدرم شکایت می‌کنم. اصلاً صحبتی نکرد، ولی بعداً مشخص شد که روز بعد به رضا خان گفته است. در ساختمان بودیم که رضا خان مجدداً سر رسید. مرا تهدید نکرد و حرف تندی نزد و یا عصایش را رویم بلند نکرد. می‌دانست که در آن سن ممکن است شدیداً بترسم و نتیجة معکوس بگیرد. به آرامی گفت: "علت این‌که به ولیعهد گفتی نمی‌خواهی بروی چیست؟" گفتم: "علتش فقط خانواده‌ام است، جدا شدن از خانواده برایم مقدور نیست، ناراحت می‌شوم". گفت: "می‌دانی من که هستم؟". گفتم: "آری، شما اعلیحضرت همایونی شاهنشاه هستید!". گفت: "می‌دانی من هر کاری بخواهم می‌توانم انجام دهم؟". گفتم: "بله قربان". گفت: "پس هر شش ماه یک‌بار خانواده‌ات را به سوئیس می‌فرستم". من هم قبول کردم و ذره‌ای تردید به خودم راه ندادم که چنین کاری را نخواهد کرد. رضا خان پرسید: "حالا چه می‌گویی؟". گفتم: اطاعت می‌شود، به این ترتیب خوشحال هم می‌شوم!".
مسئله دیگری که برایم مطرح بود، دوری پدر و بی‌سرپرستی خانواده‌ام بود. موضوع را به ولیعهد گفتم و خواستم که لااقل ترتیبی دهند که پدرم به تهران احضار شود و سرپرستی خانواده را به دست گیرد. محمدرضا هم مسئله را به رضا خان گفت. رضا خان به ولیعهد گفت: "برو و به سرلشکر ضرغامی تلفن کن و از قول من بگو که پدر حسین باید ظرف 48 ساعت در تهران حاضر باشد". پس از 48 ساعت پدرم در تهران بود و با اوقات تلخ از من جریان را پرسید. موضوع را گفتم. از همان روز ورودش به تهران فرماندهی یک گروهان ژاندارمری را، در گردانی که نزدیک میدان اعدام بود، به او دادند و از این نظر نیز خیال من راحت شد.

*مسافرت از راه شوروی

پس از این‌که قضیة من حل شد، شاه و ولیعهد و اطرافیان، شامل وزراء و تعدادی از وکلاء و امرای ارتش، به بندرانزلی (بندرپهلوی آن زمان) رفتند. کلیه خانواده رضا خان، مادر ولیعهد و خواهران و... همه بودند. من هم پدر و مادر را با اتومبیل جداگانه‌ای با خودم بردم و در یک پانسیون در شهر انزلی (تنها پانسیونی که موجود بود) برایشان اتاقی تهیه کردم و روزها اکثراً نزدشان بودم. سفر انزلی دو روزی طول کشید، که به من اعلام شد باید حرکت کنم. با پدر و مادرم خداحافظی کردم و نزد ولیعهد رفتم. ما را برای سفر آماده کردند. لباس فرنگی پوشیدیم و یک کاسکت سرمان گذاشتند. به کنار دریا رفتیم و سوار یک کشتی روسی شدیم. رضا خان به بدرقه ما آمده بود. او کنار بندر در وسط ایستاده بود و حدود 50 نفر در سمت راست وحدود 50 نفر در سمت چپ او بودند. تقریباً همه هیئت حاکمه در مراسم بدرقه ولیعهد حضور داشتند، ولی خانوادة شاه به بندر نیامده بود (هنوز کشف حجاب نشده بود).
گروه ما که به مقصد سوئیس به راه افتاد، عبارت بود از: ولیعهد، علیرضا و من، تیمورتاش (وزیر دربار) و مهرپور پسرش، دکتر مؤدب‌الدوله نفیسی (که به عنوان پیشکار ولیعهد انتخاب شده بود) و مستشارالملک به عنوان معلم فارسی ولیعهد.
در کشتی تعدادی نظامی روسی بودند: دو ژنرال و تعدادی سالدات (حدود 100 نفر). آن‌ها اونیفورم مخصوصی به تن داشتند و به ما گفتند که این‌ها گارد مخصوص استالین هستند. از کرانه که دور شدیم، حدود ساعت 5 بعدازظهر به سالن غذا خوری رفتیم. روس‌ها همه بودند و مطابق عرف خودشان به ودکا و اردر خوردن پرداختند. روی میزی که در وسط سالن وجود داشت حدود 100 ـ 120 نوع اردر چیده شده بود. تیمورتاش هم پا به پای آن‌ها می‌خورد. حدود 3 ساعت سرمیز بودیم و مستخدم‌ها همین‌طور ودکا و اردر می‌آوردند. ساعت 8 شب بود که شام آوردند و خوردن تا ساعت 11 شب ادامه داشت!
فردای آن روز، به بادکوبه رسیدیم و به کنسولگری ایران رفته، در آن‌جا نشستیم. تعدادی از تجّار ایرانی به دیدن ولیعهد آمدند. سپس اطلاع دادند که ترن حاضر است و به سوی ایستگاه راه‌آهن حرکت کردیم. در ترن دیدیم که همان دو ژنرال روس و سالدات‌ها نیز با ما همسفرند. لباس قیمتی روس‌ها جلب توجه می‌کرد و به پول آن روز شاید هر کدام 2 ـ 3 هزار تومان لباس به تن داشتند. ژنرال‌های روس با خانم‌هایشان به واگن ما آمدند. ما در واگن می‌دیدیم که آن‌ها ساعت 5 بعدازظهر هر روز لباس عوض می‌کنند و فاخرترین لباس‌های ممکن را می‌پوشند. جواهراتی که خانم‌ها می‌زدند عجیب بود. یک شب جواهرات (از گوشواره تا دستبند) همه زمرد بود، شب دیگر برلیان و...
ژنرال‌های روس و خانم‌هایشان دوست داشتند با ما صحبت کنند. ما که روسی نمی‌دانستیم و تنها تیمورتاش به روسی مسلّط بود. تیمورتاش یک ریز صحبت می‌کرد و به‌خصوص از خانم‌ها، که زیبا بودند، دل نمی‌کند و دائماً پهلویشان می‌نشست. من به مهرپور گفتم: "از پدرت بپرس این‌ها که کمونیست هستند، پس این لباس‌ها و جواهرات قیمتی را چگونه دارند؟". مهرپور از تیمورتاش پرسید و او گفت: "این را که می‌خواهد بداند؟". مهرپور گفت: "حسین!". تیمورتاش به من گفت: "بچه‌جون، بیا این‌جا بنشین تا برایت تعریف کنم! اصلاً چطور است از همین ژنرال و معاونش سؤال کنم؟" (یک ژنرال رئیس گارد استالین بود و دومی معاونش). تیمورتاش از ژنرال‌ها پرسید و آن‌ها هم پاسخ دادند. پاسخ آن‌ها این بود که: این لباس‌ها و جواهرات مال ما نیست، مال دوست است. ولی ما موظفیم، دستور داریم، این لباس‌ها را بپوشیم، چون گارد مخصوص کرملین هستند. این سربازها دست‌چین شده هستند و از نظر جسمی و شهامت و شجاعت به‌عنوان بهترین‌ها انتخاب شده‌اند. ژنرال روسی می‌گفت که: ما افسران در سیستم کمونیستی وضعمان فوق‌العاده خوب است. من که یک سرتیپ هستم دو خانه در اختیار دارم، یکی ییلاقی و یکی قشلاقی. هر خانه دارای خدمة کافی است. هفته‌ای دوبار مجازم که 20 میهمان دعوت کنم و می‌توانم به همه آن‌ها خاویار، که خیلی گران است، بدهم. متصدی خانه می‌پرسد که امشب میهمان دارید چه می‌خواهید و کافی است با همسرم مشورت کنم و بگویم به چه احتیاج دارم تا همه چیز فراهم شود. فردای آن روز فقط باید لیستی را که متصدی خانه می‌آورد امضاء کنم. من دو تا اتومبیل دارم؛ یکی در اختیار خودم است و دیگری خانمم. من از اتومبیلم برای کار خودم استفاده می‌کنم و همسرم برای خرید و کارهای شخصی‌اش. خلاصه، ژنرال برای تیمورتاش مفصل صحبت می‌کرد و او هم برای ما تعریف می‌کرد.
با وجودی که از بادکوبه تا مرز لهستان سه روز و سه شب مسافت بود، ترن تنها در یک ایستگاه برای سوخت‌گیری توقف کرد و فهمیدیم که چرا تلاش دارد در هیچ ایستگاهی توقف نکند. به محض این‌که قطار ایستاد، صدها نفر انسان پابرهنه و ژنده‌پوش و گرسنه به دور آن ریختند، زن و مرد، پیر و جوان، همه نان می‌خواستند. این تصویری بود که از وضع روسیه شوروی در ذهنم نقش بست: آن وضع ژنرالش بود و این وضع مردمش!
دومین ایستگاهی که قطار توقف داشت، خارکف بود. خلاصه، سه روز و سه شب در راه بودیم تا به مرز لهستان رسیدیم و در آن‌جا ترن را عوض کردیم؛ چون ریل لهستان با ریل شوروی تفاوت داشت، خط آهن روس‌ها پهن‌تر بود و قطار نمی‌توانست وارد خط آهن لهستان شود.
در لهستان وضع مردم متفاوت بود و در ایستگاه‌ها مشخص بود که مردم خوشبخت و مرفه هستند. در ورشو اسدبهادر، سفیر ایران، با همسر و دختر و پسرش به درون قطار آمد و دخترش دسته گلی به ولیعهد تقدیم کرد. چند دقیقه‌ای توقف داشتیم و سفیر به ولیعهد خیر مقدم گفت. سپس به آلمان رسیدیم و از آن‌جا به سوئیس رفتیم. مقصد ما شهر لوزان بود.


دسته ها : انقلاب اسلامی
دوشنبه 1387/11/7 9:40
X