تعداد بازدید : 4574279
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
وقتی شاه مخلوع ایران به مرکز سرطان شناسی در نیویورک رسید، ایرانیان به سوی دومین هدفشان یعنی سفارت آمریکا و دیپلماتهای آن در تهران حرکت کرده بودند. در 4 نوامبر سال 1979، گروه عظیمی از دانشجویان ایران که همگی مسلمان و تماماً آماده مرگ در راه خدا بودند، سفارت آمریکا را در تهران اشغال کردند و پنجاه و دو دیپلمات آمریکایی را به گروگان گرفتند و یک رویارویی یک ساله را آغاز کردند که دشوارترین مشکل دیپلماتیک و نظامی در اوایل دوره جنگ «شمال ـ جنوب» به حساب میآمد.
تقاضای اعلام شده آن دانشجویان به سرعت به شکل فریاد جمعی حاکمانی درمیآمد که دولت ایران را کنترل میکردند. آنها میخواستند ایالات متحده، شاه مخلوع ایران و تمای اعضای خانواده وی را ـ که در نیویورک اقامت داشتند و به دنبال درمان سرطان شاه که هشت ماه بعد وی را کشت، بودند ـ به ایران بازگردانند. دو روز بعد از آنکه گروگانهای آمریکایی اسیر شدند، مقام ارشد رسمی « آژانس مرکزی اطلاعات» در مقر فرماندهی پاریس به نزد من آمدند. ما به تواناییهای خود برای انجام عملیات در تهران و شناخت کامل خود از ایران و رهبران آن و اینکه آنها تا چه حد میتوانند برای غرب ناخوشایند باشند، واقف بودیم. یکی از آنها که احتمالا رییس « سی.آی.ای» بود، مستقیما به سر اصل مطالب رفت و پرسید: « ما چه میتوانیم بکنیم؟».
من پاسخ دادم: « مطمئن نیستم که حالا چه کاری میتوانیم انجام دهیم. اگر شما این سؤال را ظرف همان پنج دقیقه اول یا حتی پنج ساعت اول که این اتفاق رخ داد از من میپرسیدید، ممکن بود پیشنهاد انجام عملیاتی با استفاده از نیروهای هوایی و هلیکوپترها را در داخل خود سفارت، به شما بدهیم. حتی فرض کنید که حالا گروه نجاتی تشکیل شود که به شهری مملو از جمعیت اعزام گردد و بعد در زمین سفارت یا روی بام آن فرود آید. باز هم پاسداران انقلاب فرصت کافی خواهند داشت که تا آخرین نفر گروگانها را اعدام کنند. شاید برخی از انقلابیون کشته شوند، ولی آن تنها دلخوشی اندک شما است. گروگانها هرگز خارج نمیشوند».
آمریکاییها برخاستند تا بروند و در همین حال، یکی از آنها گفت: «با این وجود، لطفا روی این موضوع فکر کنید». و من قبول کردم. ما بیش از فکر هم کارهایی کردیم. چند تن از زبدهترین مأمورانم را به ایران اعزام کردم. با اینکه هر یک از آنها را خطرات شخصی بزرگی تهدید میکرد.
برای ما واضح بود که آمریکاییهاس دستانشان خالی است. آنها هیچ کارت برنده یا بلوفی در چنته نداشتند و به علاوه، امکان وارد آوردن هیچ فشاری برای آنان مقدور نبود. چون ما در طول سالها تلخترین تجارب را کسب کرده بودیم، میدانستیم اولین قانون برخورد خشونتبار، هیچگاه با دستان خالی قابل اجرا نبود. مخالفان ما این معنا را میدانند و فقط برای قدرت و تسلط ارزش قائلند. آنها در هر کجا که بتوانند امتیازی پیدا کنند یا به چنگ بیاورند، به جستجو میپردازند. حال خواه به شکل سرمایه و پول باشد، خواه به صورت گروگان یا انواع تهدیدهایی که به صورتهای مختلف فقط از طریق واسطههای بینالمللی بتوانند اعمال کنند. بنابراین، هدف ما یافتن یک کارت برنده برای آمریکاییها بود که بتوانند از آن راه دست به عمل بزنند. ما پیش از همه، آنچه را که بعدا دنیا میفهمید، دانستیم. مثلا اینکه آیتالله [امام] خمینی (ره) بر حسب عادت، حتما به خانه خود در شهر مقدس قم برمیگشت. او در منطقهای کاملا نزدیک به قطعه زمین بایری زندگی میکرد که هلیکوپترها به راحتی میتوانستند در آن فرود آیند.
طرحی که ما شروع به ریختن آن کردیم، کسب خبر از ایشان به محض رسیدن به قم را ایجاب میکرد و اینکه او را دقیقا تعقیب کنیم و منتظر هلیکوپترها شویم. و پس از آن در یک کشتی پهلو گرفته، در اقیانوس هند شمالی و در دریای عمان منتظر شویم. ما نقشه آنجا را با تمام جزئیات ـ خانه به خانه، نقشه قم، بیابانهای مسطح اطراف محل اقامت آیتالله [امام] خمینی(ره)، و تحریکات لحظه به لحظه هر عنصری را در آنجاـ کشیده بودیم. عملیات در بسیاری از زمینهها بیشباهت به آنچه که از سوی لویی شانزدهم علیه کاردینال «لا بالو» با موفقیت فوقالعادهای انجام شد، نبود. این اسقف بلندمرتبه، آشکارا دست به مذاکرات خیانتآمیزی با دوک «بورگونی» زد. البته در یک شب شوم و طی عملیاتی بسیار دقیق و از قصر «دلوش»،جایی که او برای یازده سال در آن زندانی بود، چنین اقداماتی را هدایت میکرد.
آمریکاییها در مورد کاردینال، چیزهای خوبی نشنیده بودند، ولی فرقی هم نمیکرد. این نقشه قابل اجرا بود. در عالیترین سطوح واشنگتن بر روی آن بحث شده و سپس به شخص رییس جمهور « کارتر» تقدیم گردیده بود. کارتر نقشهها و طرح را مطالعه کرده و شیفته جزئیات آن شده بود. ولی رد این طرح از سوی وی به صورت نوعی معما در آمد.
او گفت: « شما نمیتوانید با یک شخص چنین کنید، و دقیقتر بگویم با مردی از عصر وی نمیتوان این کار را کرد».
طرح فوق در دفتر «اُوال» پایان یافت. در عوض، تقریبا پنج ماه بعد، ایالات متحده طی عملیات نجات ناقص و هدایت نشدهای تحت فرماندهی سرهنگ « چارلز ـ ایـ بکویت» به تلاش ناموفقی دست زد. آن مأموریتی بود که اولین فرستادگان «سی.آی.ای» دو روز پس از اسارت گروگانها در مورد آن با من گفتگو کردند و من و همقطارانم در مورد عدم توفیق آن به دلیل نبود هیچ کنترلی در جریان عملیات و اینکه کلا انجام آن غیر ممکن بود، هشدار داده بودیم.
خوشبختانه این عملیات تا خود سفارت آمریکا در تهران ادامه نیافت. در آنجا شکست این طرح که قطعا منجر به مرگ عدهای از گروگانها ـ اگر نگوییم همه آنها ـ و اکثر گروه حمله کننده میشد، اجتناب ناپذیر بود. این حمله در بیابانهای ایران انجام شد و هلیکوپترهای حمله کننده به وسیله شنهای روان درهم کوبیده شدند. « بکویت» خود به وسیله فرماندهانی که از یک اتاق مخصوص در واشنگتن و هزاران مایل دورتر از آنجا هر حرکتی را هدایت میکردند، کار را تمام کرد.
نویسنده: آلکساندر کنت دومارانش