«باید روی افکار شهید مطهری، کار فکری بشود، یعنی جمعی اهل تحقیق علاقه مندبه کار علمی، بنشینند و نظرات و تفکرات شهید مطهری را در ابواب مختلف استخراج کنند؛ درباره موضوعات بی شمار و متنوعی که ایشان در مباحثشان مطرح کرده اند از مجموع آثار، نظر آن شهید را استخراج کنند این، راه گسترش و پیشرفت و شکوفایی فکری جامعه بر مبنای آثار شهید مطهری (ره) است و امیدواریم این کار انجام بگیرد.»
با عنایت به این بیانات مقام معظم رهبری، آنچه در پی می آید گذری است بر اندیشه های متفکر شهید استاد مطهری (ره) پیرامون منزلت تبلیغات دینی و آسیب شناسی آن که بمناسبت سالگرد شهادت آن شهید بزرگوار تهیه و تدوین شده است اینک با هم آن را از نظر می گذرانیم.
از دیدگاه شهید مطهری نبوت به دو بخش، نبوت تشریعی و تبلیغی تقسیم می شود و پیامبران « اولوالعزم » صاحبان قانون و شریعت عهده دار نبوت تبلیغی و هم تشریعی بودند و پیامبران غیر « اولوالعزم » صرفاً نبوت تبلیغی را بر عهده داشتند.
پیامبران تبلیغی کارشان تعلیم و ارشاد مردم بر اساس تعلیمات پیامبران صاحب شریعت بوده است. و تا زمانی که جامعه بشریت به بلوغ عقلی و علمی و تمدن نرسیده باشد نیازمند به وحی تبلیغی است. و در شرایط ظهور علم و عقل و به عبارت دیگر، رشد و بلوغ تمدن انسانی که شایسته عهده داری دعوت و تعلیم و تبلیغ و تفسیر و اجتهاد گردید. نیاز به وحی تبلیغی خاتمه می یابد و علما جانشین پیامبران تبلیغی می گردند.

نبوت تبلیغی :
پیامبران مجموعاً دو وظیفه انجام می داده اند : یکی اینکه از جانب خدا برای بشر قانون و دستورالعمل می آورده اند؛ دوم اینکه مردم را به خدا و عمل به دستورالعمل های الهی آن عصر و زمان دعوت و تبلیغ می کرده اند.
غالب پیامبران فقط وظیفه دوم را انجام می داده اند؛ عده بسیار کمی از پیامبران که قرآن آنها را « اولوالعزم » می خواند قانون و دستورالعمل آورده اند. به عبارت دیگر، دو نوع نبوت بوده است: نبوت تشریعی و نبوت تبلیغی. پیامبران تشریعی که عددشان بسیار اندک است صاحب قانون و شریعت بوده اند، ولی پیامبران تبلیغی کارشان تعلیم و تبلیغ و ارشاد مردم به تعلیمات پیامبر صاحب شریعت بوده است. اسلام که ختم نبوت را اعلام کرده است نه تنها به نبوت تشریعی خاتمه داده است بلکه به نبوت تبلیغی نیز پایان داده است. چرا چنین است ؟ چرا امت محمد و ملت اسلام از هدایت و ارشاد چنین پیامبرانی محروم مانده اند ؟ فرضاً این مطلب را پذیرفتیم که اسلام به واسطة کمال و کلیت و تمامیت و جامعیتش به نبوت تشریعی پایان داده است، پایان یافتن نبوت تبلیغی را به چه حساب و فلسفه ای می توان توجیه کرد؟
حقیقت این است که وظیفه اصلی نبوت و هدایت وحی، همان وظیفه اول است، اما تبلیغ و تعلیم و دعوت، یک وظیفه نیمه بشری و نیمه الهی است. وحی و نبوت، یعنی اتصال مرموز با ریشه وجود و سپس ماموریت برای ارشاد خلق، مظهری است از مظاهر «هدایت» که بر سراسر هستی حکمفرماست.
ربنا الذی اعطی کل شی خلقه ثم هدی الذی خلق فسوی، والذی قدر فهدی
موجودات با پیمودن پله های هستی، به تناسب درجه کمالی که به آن می رسند، از هدایت خاص آن درجه بهره مند می گردند؛ یعنی خصوصیت و شکل هدایت بر حسب مراحل مختلف هستی متفاوت است. دانشمندان اثبات کرده اند که حیوانات هر اندازه از نظر ساختمان و تجهیزات طبیعی ضعیف تر و ناتوان تر از لحاظ نیروی مرموز هدایت غریزه که نوعی حمایت و سرپرستی مستقیم طبیعت است قوی ترند، و هر اندازه که از لحاظ تجهیزات طبیعی و نیروهای حسی و خیالی و وهمی و عقلی مجهزتر می گردند و بر پله های وجود بالا می روند، از هدایت غریزی آنها کاسته می شود؛ درست مانند کودکی که در مراحل اول کودکی تحت حمایت و سرپرستی مستقیم و همه جانبه پدر و مادر است و هر اندازه که رشد می کند از تحت حمایت مستقیم والدین خارج و به خود واگذاشته می شود. بالا رفتن جانداران بر پله های هستی و مجهز شدن به تجهیزات عضوی و حسی و خیالی و وهمی و هوشی و عقلی، بر امکانات و استقلال آنها می افزاید و به همان نسبت از هدایت غریزی آنها می کاهد.
می گویند حشرات از همه حیوانات از لحاظ غریزه مجهزترند، در صورتی که از لحاظ مراحل تکامل در درجه پایین قرار گرفته اند، و انسان که بر بالاترین پله نردبان تکامل قرار گرفته است از لحاظ غریزه از همه ناتوان تر است.
وحی، عالی ترین و راقی ترین مظاهر و مراتب هدایت است. وحی، رهنمود آن هایی دارد که از دسترس حس و خیال و عقل و علم و فلسفه بیرون است و چیزی از اینها جانشین آن نمی شود. ولی وحیی که چنین خاصیتی دارد وحی تشریعی است نه تبلیغی. وحی تبلیغی بر عکس است.
تا زمانی بشر نیازمند به وحی تبلیغی است که درجه عقل و علم و تمدن به پایه ای نرسیده است که خود بتواند عهده دار دعوت و تعلیم و تبلیغ و تفسیر و اجتهاد در امر دین خود بشود. ظهور علم و عقل، و به عبارت دیگر، رشد و بلوغ انسانیت، خود به خود به وحی تبلیغی خاتمه می دهد و علما جانشین چنان انبیاء می گردند. می بینیم قرآن در اولین آیه ای که نازل می شود سخن از قرائت و نوشتن و قلم و علم به میان می آورد:
اقرا باسم ربک الذی خلق، خلق الانسان من علق، اقرا و ربک الاکرم، الذی علم بالقلم، علم الانسان مالم یعلم.
این آیه اعلام می کند که عهد قرآن، عهد خواندن و نوشتن و یاد دادن و علم و عقل است.
این آیه تلویحاً می فهماند که در عهد قرآن وظیفه تعلیم و تبلیغ و حفظ آیات آسمانی به علما منتقل شده و علما از این نظر جانشین انبیاء می شوند. این آیه اعلام بلوغ و استقلال بشریت در این ناحیه است. قرآن در سراسر آیاتش بشر را به تعقل و استدلال و مشاهدة عینی و تجربی طبیعت و مطالعه تاریخ به تفقه و فهم عمیق دعوت می کند. اینها همه نشانه های ختم نبوت و جانشینی عقل و علم به جای وحی تبلیغی است.
سیره تبلیغی پیامبر گرامی اسلام
استاد شهید سیره تبلیغی پیامبرعظیم الشان اسلام را با توجه به روانشناختی انسان و مخاطب شناسی بر پایه و اساس تبشیر و انذار مطرح می نمایند. و پیرامون سیره تبلیغی آن حضرت چنین می فرمایند :
«علی (ع) جمله ای دارد دربارة پیغمبر اکرم(ص) که در نهج البلاغه است و سیرة پیغمبر را در یک قسمت بیان می کند؛ می فرماید: طبیب. پیغمبر، پزشکی بود برای مردم. البته معلوم است که مقصود، پزشک بدن نیست که مثلاً برای مردم نسخة گل گاوزبان می داد، بلکه مقصود پزشک روان و پزشک اجتماع است. طبیب دوار بطبه. در اولین تشبیه که او را به طبیب تشبیه می کند، می خواهد بگوید: روش پیغمبر، روش یک طبیب معالج بود با بیماران خودش. یک طبیب معالج با بیمار چگونه رفتار می کند؟ از جمله خصوصیات طبیب معالج نیست به بیمار، ترحم به حال بیمار است. کما این که خود علی(ع) در نهج البلاغه می فرماید:
وانما ینبغی لاهل العصمه والمصنوع الیهم فی السلامه ان یرحموا اهل الذنوب والمعصیه؛ اشخاصی که خدا به آنها توفیق داده که پاک مانده اند، باید به بیماران معصیت ترحم کنند.
گنهکاران، لایق ترحمند، یعنی چه ؟ آیا حق لایق ترحمند، پس چیزی به آنها نگوییم ؟ یا نه، اگر مریض، لایق ترحم است، یعنی فحشش نده و بی تفاوت هم نباش، معالجه اش کن. پیغمبر اکرم روشش روش یک طبیب معالج بود، ولی می فرماید : طبیب هم با طبیب فرق می کند. ما طبیب ثابت داریم و طبیب سیار. یک طبیب، محکمه ای باز کرده، تابلوش را هم نصب کرده و در مطب خودش نشسته، هر کس آمد به او مراجعه کرد که مرا معالجه کن، به او نسخه می دهد، کسی مراجعه نکرد به او کار ندارد، ولی یک طبیب، طبیب سیار است، قانع نیست به این که مریضها به او مراجعه کنند، او به مریضها مراجعه می کند و می رود سراغ مریضها. پیغمبر می رفت سراغ مریضهای اخلاقی و معنوی. در تمام دوران زندگی اش کارش این بود. مسافرت به طائفش برای چه بود ؟ اساساً در مسجدالحرام که می رفت سراغ این، سراغ آن، قرآن می خواند، این را جلب می کرد، آن را دعوت می کرد، برای چه بود ؟ در ایام ماههای حرام که مصونیتی پیدا می کرد، و قبایل عرب می آمدند برای این که اعمال حج را به همان ترتیب بت پرستانه خودشان انجام بدهند، وقتی در عرفات و منا و بالخصوص در عرفات جمع می شدند، پیغمبر از فرصت استفاده می کرد، می رفت در میان آنها. ابولهب هم از پشت سر می آمد و هی می گفت : حرف این را گوش نکنید، پسر برادر خودم است، من می دانم که او دروغگوست – العیاذ بالله – این دیوانه است، این چنین است، این چنان است، ولی او به کار خود ادامه می داد. این برای چه بود ؟ می فرماید : پیغمبر روشش روش طبیب بود، ولی طبیب سیار، نه طبیب ثابت که فقط بنشیند که هر کس آمد از ما پرسید، ما جواب می دهیم، هر کس نپرسید، دیگر ما مسئولیتی نداریم؛ نه، او مسئولیت خودش را بالاتر از این حرفها می دانست.
در روایات ما هست که عیسای مسیح (ع) را دیدند که از خانة یک زن بدکاره بیرون آمد. مریدها تعجب کردند. یاروح الله! تو اینجا چکار می کردی؟ گفت: طبیب به خانة مریض می رود. خیلی حرف است!
«طبیب دوار بطبه، قد احکم مرا همه و احمی مواسمه»
نسبیت متدها و سیره ها را علی (ع) این گونه ذکر می کند. آیا پیغمبر با مردم با نرمش رفتار می کرد یا با خشونت؟ با ملاطفت و مهربانی عمل می کرد یا با خشونت و اعمال زور؟ علی (ع) می گوید: هر دو، ولی جای هر کدام را می شناخت. هم مرهم داشت هم میسم. این تعبیر خود امیرالمومنین (ع) است: در یک دستش مرهم بود و در دست دیگرش میسم. وقتی می خواهند زخمی را با یک دوا نرم نرم معالجه کنند، روی آن مرهم می گذارند. میسم یعنی آلت جراحی، آلت داغ کردن. در یک دست مرهم است، در دست دیگر میسم. آنجا که با مرهم می شد معالجه کند معالجه می کرد ولی جاهایی که مرهم کارگر نبود، دیگر سکوت نمی کرد که بسیار خوب، حال که مرهم مان کارگر نیست پس بگذاریم به حال خودش باشد. اگر یک عضو فاسد را دیگر با مرهم نمی شود معالجه کرد، باید داغش کرد و با این وسیله معالجه نمود، با جراحی باید قطعش کرد، برید و دور انداخت. پس در جایی اعمال زور، در جای دیگر نرمش و ملاطفت. هر کدام را در جای خودش به کار می برد.
تاریخ می نویسد: وقتی پیغمبر اکرم (ص) معاذ بن جبل را برای دعوت و تبلیغ مردم یمن به یمن فرستاد – طبق نقل سیرة ابن هشام – به او چنین توصیه می کند:
«یا معاذ بشر ولا تنفر، یسرو لا تعسر»
برای تبلیغ اسلام می روی. اساس کارت تبشیر و مژده و ترغیب باشد، کاری کن که مردم مزایای اسلام را درک کنند و از روی میل و رغبت به اسلام گرایش پیدا کنند. نفرمود: «ولا تنذر» انذار نکن،‌ چون انذار جزء برنامه ای است که قرآن دستور داده. نکته ای که پیغمبر اکرم (ص) اشاره کرد این بود که «بشرو لاتنفر» کاری نکن که مردم را از اسلام فرار بدهی و متنفر کنی. مطلب را طوری تقریر نکن که عکس العمل روحی مردم فرار از اسلام باشد.
»تبشیر» مژده دادن است، از مقولة تشویق است. مثلاً اگر شما بخواهید فرزند خودتان را وادار به یک کار کنید، از یکی از دو راه یا از هر دو راه در آن واحد وارد می شوید: یکی راه تشویق و نوید که مثلاً وقتی می خواهید بچه به مدرسه برود شروع می کنید آثار و فواید و نتایجی را که مدرسه رفتن دارد برای بچه ذکر کردن تا میل و رغبت او برای این کار تحریک بشود و طبع و روحش عاشق و متمایل به این کار گردد و به این سو کشیده شود؛ و راه دوم اینکه عواقب خطرناک مدرسه نرفتن را ذکر می کنید که اگر انسان مدرسه نرود و بی سواد بماندبعد چنین و چنان می شود؛ و بچه برای اینکه از آن حالت فرار کند، به درس خواندن رو می آورد. یکی از دو کار شما یعنی تشویق و تبشیر شما کشاندن بچه است از جلو، دعوت و تشویق و تحریک رغبت اوست از جلو، و کار دیگر شما یعنی انذار و ترساندن (البته به همان معنایی که عرض کردم، اعلام خطر کردن) راندن اوست از پشت سر. این است که می گویند تبشیر، قائد است و انذار، سائق. «قائد» یعنی جلوکش. کسی که مهار اسب یا شتری را می گیرد، از جلو می رود و حیوان از پشت سرش، او را می گویند قائد. و «سائق» آن کسی را می گویند که از پشت سر حیوان را می راند. تبشیر حکم قائد را دارد یعنی از جلو می کشد و انذار حکم سائق را، یعنی از پشت سر می راند و هر دوی اینها یک عمل انجام می دهند. حال اگر این دو با یکدیگر باشد هم قائد وجود داشته باشد و هم سائق، یکی از جلو حیوان را بکشد و دیگری از پشت سر حیوان را براند، هر دو عامل در آن واحد حکمفرما بوده است. و این هر دو برای بشر ضروری است، یعنی تبشیر و انذار هیچ کدام به تنهایی کافی نیست. تبشیر شرط لازم هست ولی شرط کافی نیست. انذار هم شرط لازم هست ولی شرط کافی نیست. اینکه به قرآن کریم «سبع المثانی» گفته می شود شاید یک جهتش این است که همیشه در قرآن تبشیر و انذار مقرون به یکدیگر است، یعنی از یک طرف بشارت است و نوید، و از طرف دیگر انذار و اعلام خطر.
در دعوت، این هر دو رکن باید توام باشد. اشتباه است اگر داعی و مبلغ تکیه اش تنها روی تبشیرها و یا انذارها باشد، و بلکه جانب تبشیر باید بچربد. و شاید به همین دلیل است که قرآن کریم تبشیر را مقدم می دارد: «بشیراً و نذیراً، مبشراً و نذیراً»
غیر از تبشیر و انذار، یک عمل دیگر داریم که اسمش «تنفیر» است. تنفیر یعنی عمل فرار دادن. گاهی انسان می خواهد انذار کند، انذار را با تنفیر اشتباه می کند. انذار آن وقت انذار است که عمل سائق را انجام بدهد یعنی واقعاً از پشت سر، شخص را به سوی جلو براند. ولی عمل تنفیر یعنی کاری کردن که او فرار کند. باز به همان حیوان مثال می زنم: مثل این است که انسان حیوانی (شتری، اسبی) را می کشد، بعد می خواهد او را بیشتر پشت سر خودش حرکت بدهد، نوعی «های و هو» می کند که یک مرتبه این حیوان، محکم سرش را به عقب می کشد. افسارش را پاره می کند و فرار می کند. این را می گویند: «تنفیر»
در روح انسان، گاهی بعضی از دعوتها نه تنها سوق دادن و قائدیت نیست بلکه تنفیر است، یعنی نفرت ایجاد کردن و فرار دادن است. و این، اصلی است روانی؛ روح و روان انسان این طور است. همان مثال بچه و مدرسه را عرض می کنیم: بسیاری از اوقات، پدر و مادرها یا بعضی از معلمهای بچه ها به جای تبشیر و انذار، تنفیر می کنند، یعنی کاری می کنند که در روح بچه یک حالت تنفر و گریز از مدرسه پیدا بشود و عکس العمل روح این بچه گریز از مدرسه است.
روح انسان فوق العاده لطیف است و زود عکس العمل نشان می دهد. اگر انسان در یک کاری بر روح خودش فشار بیاورد – تا چه رسد به روح دیگران – عکس العملی که روح انسان ایجاد می کند گریز و فرار است. مثلاً در عبادت، جزء توصیه های پیغمبر اکرم (ص) این است که عبادت را که قدر انجام دهید که روحتان نشاط عبادت دارد یعنی عبادت را با میل و رغبت انجام می دهید. وقتی یک مقدار عبادت کردید، نماز خواندید، مستحبات را بجا آورید، نافل انجام دادید، قرآن خواندید و بیدار خوابی کشیدید، دیگر حس می کنید الان این عبادت سخت و سنگین است یعنی به زور دارید بر خودتان تحمیل می کنید. فرمود: دیگر اینجا کافی است، ‌عبادت را به خودت تحمیل نکن. همین قدر که تحمیل کردی، روحت کم کم از عبادت گریزان می شود وگویی عبادت را مانند یک دوا به او داده ای. آن وقت یک خاطرة بد از عبادت پیدا می کند. همیشه کوشش کن در عبادت نشاط داشته باشی و روحت خاطرة خوش از عبادت داشته باشد. به جابر فرمود:
«یا جابر ان هذا الدین لمتین فاوغل فیه برفق فان المنبت لا ارضاً قطع ولا ظهرا ابقا»
ای جابر! دین اسلام دین با متانتی است، با خودت با مدارا رفتار کن. بعد می فرماید: چه تشبیه عالیی! – جابر! آن آدمهایی که خیال می کنند با فشار آوردن بر روی خود و سخت گیری بر خود زودتر به مقصد می رسند اشتباه می کنند، اصلاً به مقصد نمی رسند. مثل آنها مثل آن آدمی است که مرکبی به او داده اند که از شهری به شهری برود؛ او خیال می کند هر چه به این مرکب بیشتر شلاق بزند و فشار بیاورد زودتر می رسد. چند منزل اول را با یک منزل به یک روز می رود ولی یک وقت متوجه می شود که حیوان بیچاره را زخمی کرده و حیوان از راه مانده و جابجا ایستاد؛ به مقصد نرسید، مرکبش را هم مجروح و ناقص کرد. فرمود: آدمی که بر روح خود فشار می آورد و زائد بر استعداد خویش بر خودش تحمیل می کند خیال می کند زودتر به مقصد می رسد، او اصلاً به مقصد نمی رسد؛ روحش مثل مرکبی می شود که زخم بر داشته باشد از راه می ماند و دیگر قدم از قدم بر نمی دارد. نسبت به مردم هم همین طور است.
همچنین می فرمود: «بعثت علی الشریعه السمحه السهله»
خدا مرا بر شریعت و دینی مبعوث کرده است که با سماحت (باگذشت) و آسان است. دین اسلام سماحت دارد. به یک انسان می گویند «سماحه» یعنی انسان باگذشت؛ ولی «دین با گذشت است» یعنی چه؟ مگر دین هم می تواند با گذشت باشد؟ دین هم با گذشت است ولی اصولی دارد. چطور؟ دینی که به شما می گوید وضو بگیر، همین دین به شما می گوید اگر زخم یا بیماری در بدن تو هست و خوف ضرر داری، بیم ضرر داری – نمی گوید یقین به ضرر داری – تیمم کن، وضو نگیر. این معنی اش سماحت این دین است؛ یعنی یک دین یک دندة لجوج بی گذشت نیست، در جایش گذشت دارد. یا می گوید روزه واجب است. واقعاً اگر انسان بدون عذر روزه ای را بخورد گناه مرتکب شده است. ولی همین دین می بینیم در جای خودش گذشت زیادی نشان می دهد : «یرید الله بکم الیسر ولا یرید بکم العسر». در مورد روزه است؛ مسافر هستی، در مسافرت روزه گرفتن برای تو سخت است، روزه نگیر، بعد قضایش را بگیر: «یرید الله بکم الیسر » مریض هستی : «ومن کان مریضا او علی سفر فعده من ایام اخر یرید الله بکم الیسرو لا یرید بکم العسر»، یعنی دینی است با سماحت و باگذشت. حتی وقتی خوف ضرر داری (لازم نیست صد درصد یقین داشته باشی ) [همین طور است] و ممکن است این خوف از گفتة یک طبیب فاسق یا کافر در دل تو پیدا بشود، ولی به هر حال این خوف و نگرانی در قلب تو پیدا شده است. و حدیث داریم که لازم نیست این خوف و نگرانی برای دیگران پیدا بشود و دیگران خائف باشند. «ان الانسان علی نفسه بصیره» اگر تو خودت در قلب خودت احساس می کنی که خوف داری که نکند این روزه بیماری تو را تشدید کند، همین کافی است و لازم نیست از کس دیگر بپرسی. حتی برای یک پیرمرد یا پیر زن یا یک زن مقرب (یعنی زن حامله ای که نزدیک وضع حمل اوست) لزومی نیست که خوف ضرر باشد. یک پیرمرد یا پیر زن ممکن است خوف ضرر هم نداشته باشد ولی [چون] به حد پیری و فرتوتی رسیده [روزه بر او واجب نیست]. این، سماحت و گذشت است.
پیغمبر فرمود : «بعثت علی الشریعه السمعه السهله» خدا مرا بر شریعت و دینی با گذشت، و در موارد خودش سهل و آسان مبعوث کرده است؛ دینی است عملی، دین غیر عملی نیست. اتفاقاً از نظر آنهایی که از بیرون دارند نگاه می کنند، یکی از چیزهایی که به موجب آن اسلام همه را جذب می کند همین سهولت و سماحت این دین است. پیغمبر فرمود یک نفر مبلغ باید مبلغ سماحت و سهولت این دین باشد، کاری کند که مردم به امر دین تشویق و ترغیب بشوند.
آسیب شناسی تبلیغات دینی آسیب شناسی اصطلاحی است در علم پزشکی که به حالت آسیب مند سلولهای زنده اشاره دارد. در این حالت سلولها به علت رشد بی رویه یا دلایل دیگر حیات موجودات زنده را در معرض خطر قرار می دهند. این اصطلاح به معنی دانش شناخت بافتهای آسیب دیده در بیماری ها نیز بکار رفته است.
می توان « آسیب شناسی تبلیغات دینی » را این گونه تعریف کرد : آسیب شناسی تبلیغات دینی یعنی شناخت ریشه ها، علل و عوامل آسیب ها و ضعف هایی که در محتوا و با روش ها و مخاطب شناسی تبلیغات دینی وجود دارد و موجب عدم کارایی و حتی ممکن است باعث مسخ فرهنگ دینی شود.
استاد شهید مطهری در جهت شناسایی و ترمیم آسیبها و پویایی تبلیغات دینی به دو بعد معرفتی و رفتاری در حوزه دین شناسی و تبلیغات دینی را مورد بحث و بررسی قرار داده است.

1. بدعت گذاری :
«امروز نوآوری را می گویند: بدعت. نوآوری در غیر امر دین عیبی ندارد. یک کسی در شعر می خواهد نوآور باشد، یک کسی در هنر می خواهد نوآور باشد، یک کسی در فلسفه می خواهد نوآور باشد. این مانعی ندارد، ولی در دین، نوآوری معنا ندارد، چون آورنده دین، ما نیستیم، حتی امام هم آورندة دین نیست. امام، وصی پیغمبر و خزانة علم اوست. آنچه که پیغمبر گفته است. [ او بیان می کند]. خود پیغمبر هم آورندة دین نیست. خدا به وسیلة ملک و گاهی بدون وسیلة ملک دین را به پیغمبر وحی می کند، پیغمبر به مردم ابلاغ می کند و همه اش را یکجا برای امام بیان می کند. آورندة دین حتی پیغمبر هم نیست.
در دین، نوآوری غلط است، بدعت است و حرام. بله، نو استنباط کردن درست است، که آن نوآوری نیست. اخباریین اجتهاد را خیال می کنند نوآوری است. می گویند: اجتهادها همه بدعت است. اشتباه می کنند. اجتهاد؛ یعنی، حسن استنباط، ممکن است مجتهدی مطلبی را از نو استنباط بکند که قبلاً خود او یا دیگران جور دیگر استنباط می کرده اند. این، مسالة استنباط است، نه آورندگی.
امروز، مطلق نوآوری را بدعت می نامند و از بدعت حمایت می کنند و مثلاً می گویند : فلان کس بدعت آور است، ولی ما نباید اشتباه بکنیم. اصلاً این اصطلاح غلط است. در میان ما از قدیم، «بدعت»، یعنی نوآوری در دین : ادخال فی الدین ما لیس فی الدین. نباید چیز دیگر را بدعت بنامیم، بعد کم کم بگوییم : پس بدعت اشکالی ندارد. این را خواستم بگویم که بعضی از جوانها اشتباه نکنند. اگر امروز نوآوری را می گویند : بدعت، این بدعت اگر در مسائل هنری، شعری، فلسفی یا علمی است، نه فقط عیب نیست، بلکه کمال است؛ ولی در دین، آن هم به معنای آوردن نه به معنای اجتهاد؛ یعنی چیزی را که در دین نیست از خود جعل کردن، در حد بزرگترین گناهان است. حتی حدیث است:
من زار مبدعاً (مبتدعاً) فقد خرب الدین؛ اگر کسی به دیدن یک اهل بدعت برود، دین را خراب کرده است؛ یعنی اگر کسی بدعتی در دین ایجاد می کند، بر دیگران حرام است که با او دید و بازدید بکنند؛ دید و بازدیدش هم حرام است».

2. استفاده از ابزار غیر مشروع :
«آیا از خواب مردم، برای حق می شود استفاده کرد یا نه ؟ مساله ای است، از خواب غفلت مردم، از جهالت و نادانی مردم به نفع دین استفاده کردن؛ به نظر می رسد کمتر کسی بگوید : این کار مانعی دارد. می گویند : این بیچاره آدم جاهلی است، آدم نادانی است، آدم بی خبری است، در همان عالم بی خبری و جهالت و نادانی، خودش یک اعتقادهایی پیدا کرده. فلان کس از راه بی بی شهربانو، مثلاً یک عقیده و ایمانی پیدا کرده. حالا ما چه کار داریم که او را از خوابش بیدار کنیم، او بالاخره از همین راه اعتقاد پیدا کرده که واقعاً شهربانو- مادر حضرت سجاد – در کربلا بوده است و بعد که امام حسین شهید شده است، یکمرتبه سوار اسبی که در آن جا بسته بوده شده و شلاق زده به این اسب و بعد هم اتباع عمر سعد او را تعقیب کرده اند، او فرار کرده و آنها آمده اند. حالا اگر بگوییم : اسب بی بی شهربانو نظر کرده بود، ناچار باید بگوییم : اسبهای لشکر عمر سعد هم نظر کرده بوده اند که 150 فرسخ یک نفس آمدند، و تازه آنها نظر کرده تر بوده اند، چون بی بی شهربانو به آن کوه که رسید دیگر اسبش داشت از راه می ماند، آنها داشتند می رسیدند، وقتی داشتند او را می گرفتند، می خواست بگوید : « یا هو » مرا بگیر، اشتباه کرد، گفت : « یا کوه » مرا بگیر و کوه هم گرفت !
عجیب است، گفت : حسن و حسین دختران معاویه. تاریخ و حدیث به ما می گوید : والدة مکرمة حضرت سجاد (ع) در نفاس، یعنی بعد از وضع حمل از دنیا رفت و اساساً در رزم کربلا وجود نداشت. یک مقتل را شما نمی بینید که گفته باشد : والدة حضرت سجاد – حالا یا بی بی شهربانو یا هر کس دیگر – اصلاً در کربلا وجود داشته است. افسانه ای است که افسانه سازها جعل کرده اند، یک عده هم به آن اعتقاد داشته اند. عده ای می گویند : حالا ما چه کار داریم به این حرف، دروغ است که دروغ باشد، ولی مردم از همین راه بالاخره یک ایمان و اعتقادی پیدا کرده اند. این درست است یا نه ؟ یعنی از خواب غفلت، از جهالت و نادانی، از یک سلسله خرافات، مردم بالاخره به ی عقیدة صحیحی رسیده اند. آیا ما حق داریم اینها را تثبیت و امضا بکنیم یا نه ؟ نه.
در کلام امیرالمومنین – که قبلاً خواندم – نکته ای بود که یادم رفت عرض بکنم. آن جا که می فرماید : طبیب دوار بطبه قد احکم مراهمه و احمی مواسمه.
بعد ذیلش می فرماید :
یضع من ذلک حیث الحاجه الیه من قلوب عمی و اذان صم و السنه بکم.
پیغمبر ابزار و وسایلی که به کار می برد، یک جا قدرت و میسم به کار می برد، یک جا مرهم، یک جا با خشونت و صلابت رفتار می کرد، یک جا با نرمی، ولی مواردش را می شناخت؛ و بعد این طور تعبیر می کند: در همه جا از این وسایل که استفاده می کرد، در جهت بیداری و آگاهی مردم استفاده می کرد.
شمشیر را جایی می زد که مردم را بیدار کند، نه به خواب کند. اخلاق را در جایی به کار می برد که سبب آگاهی و بیداری می شد. شمشیر را در جایی به کار می برد که دل کوری را بینا می کرد، گوش کری را شنوا می کرد، چشم کوری را باز می کرد، زبان گنگی را گویا می کرد؛ یعنی تمام وسایلی که پیغمبر به کار می برد، در جهت بیداری مردم بود.
3. مبارزه با فطریات انسان :
یکی از مختصات دین اسلام، این است که همة تمایلات فطری انسان را در نظر گرفته، هیچ کدام را از قلم نینداخته و برای هیچ کدام سهم بیشتری از حق طبیعی آنها نداده است. معنای فطری بودن قوانین اسلامی، هماهنگی آن قوانین و عدم ضدیت آنها با فطریات بشر است؛ یعنی اسلام گذشته از این که از نظر ایمان و پرسش خدا، پرورش دهندة یک احساس فطری است، از نظر قوانین و مقررات نیز با فطرت و طبیعت و احتیاجات واقعی بشر هماهنگ است.
بعضی از مقدس مآبان و مدعیان تبلیغ دین، به نام دین با همه چیز به جنگ بر می خیزند؛ شعارشان این است : اگر می خواهی دین داشته باشی، پشت پا بزن به همه چیز، گرد مال و ثروت نگرد، ترک حیثیت و مقام کن، زن و فرزند را رها کن، از علم بگریز که حجاب اکبر است و مایة گمراهی است، شاد مباش و شادی نکن، از خلق بگریز و به انزوا پناه ببر، و امثال اینها، بنابراین اگر کسی بخواهد به غریزة دینی خود پاسخ مثبت بدهد، باید با همه چیز در حال جنگ باشد. بدیهی است وقتی که مفهوم زهد، ترک وسایل معاش و ترک موقعیت اجتماعی و انزوا و اعراض از انسانهای دیگر باشد، وقتی که غریزة جنسی، پلید شناخته شود و منزه ترین افراد، کسی باشد که در همة عمر مجرد زیسته است، وقتی که علم، دشمن دین معرفی شود و علما و دانشمندان به نام دین در آتش افکنده شوند و یا سرهاشان زیر گیوتین برود، مسلماً و قطعاً مردم به دین بدبین خواهند شد.
مربیان دین باید اول بکوشند خودشان عالم و محقق و دین شناس بشوند و به نام دین، مفاهیم و معانی نامعقولی در اذهان مردم وارد نکنند که همان معانی نامعقول منشا حرکتهای ضد دینی می شوند؛ ثانیاً‌ : از همه مهمتر و بالاتر، این که به نام دین و به اسم دین با فطریات مردم معارضه و مبارزه نکنند. آن وقت است که خواهند دید مردم یدخلون فی دین الله افواجاً.
4. عدم شناخت مقتضیات زمان:
«و توقیفهم علی ما اراد من مصلحه دینهم و دنیاهم».
یعنی خطیب، مردم را آگاه گرداند به مصالح دین و مصالح دنیوی آنها، که در حال حاضر چه جور عمل کنند که هم خیر و مصلحت دین آنهاست و هم خیر و مصلحت دنیای آنها.
این کار بزرگی است، از موعظه کردن خیلی مشکلتر است. موعظه؛ اگر خود شخص اهل عمل باشد، صفای قلبی داشته باشد، ایمانی داشته باشد و چند کلمه از مواعظ بداند، می تواند موعظه کند و موعظه اش تا همان حد مفید باشد. در موعظه اگر خود شخص اهل عمل باشد و اخلاصی داشته باشد، همان بازگو کردن کلمات بزرگان کافی است، و اما این که شخص بخواهد مصالح عالیة دینی و دنیایی مردم را بگوید و آنها را به آن مصالح آگاه کند، خیلی مشکل است.
دو اشکال در این کار هست : یکی این که علم و اطلاع زیاد می خواهد، دیگر این که اخلاص بسیار لازم است که آنچه را از مصالح عالیه دینی و دنیای می فهمد، همانها را به مردم بگوید، اما علم و اطلاع : اولاً : باید علم و اطلاعش به مبانی دین کافی باشد، باید اسلام را کاملاً بشناسد، به روح تعلیمات اسلامی آگاه باشد، ظاهر اسلام و باطن اسلام، پوستة اسلام و هستة اسلام، همه را در حد خود و جای خود بشناسد، تا بفهمد مصلحت دین یعنی چه؛ ثانیاً : تنها، دانستن و شناختن دین برای مصلحت گویی کافی نیست، جامعه را باید بشناسد، به اوضاع دنیا باید آگاه باشد، باید بفهمد که در دنیا چه می گذرد و امروز مصلحت جامعة اسلامی در برابر جریانهای موجود دنیا چه اقتضا می کند، و مردم را به آن جریانها و مصالح واقعی آنها آگاه بکند.
متاسفم که باید بگویم : ما از این جهت ضعیفیم، ما در جنبة موعظه ضعیف نبوده ایم و نیستیم و لااقل خیلی ضعیف نیستیم، اما در این قسمت خیلی ضعیفیم، در این جهت کمتر مطالعه داریم. این کلام امام رضا (ع) خیلی قیمت دارد؛ فرمود : مردم را به مصلحت دین و دنیای آنها آگاه بکنید. آدمی که سر و کارش فقط با چند کتاب معین در یک علم، به خصوص مثلاً فقه، ادبیات، فلسفه و غیره، باشد و در کنج مدرسه به سر برد، ‌نمی تواند بفهمد در جامعه چه می گذرد و چه باید کرد. انسان در کنج مدرسه نمی تواند مصالح جامعه را تشخیص بدهد. علم و اطلاع به اوضاع جاری و متغیر جهان لازم است. شامه تیز می خواهد که حتی حوادثی که در آینده واقع می شود، از حالا پیش بینی کند و جامعه را طوری از آن حادثه عبور دهد که با خطری مواجه نشود. هدایت بدون قدرت پیش بینی امکان پذیر نیست.


5. دلالی شخصیتها
«یکی از اینها این که کسی که روی کرسی خطابه، روی کرسی حسین بن علی قرار می گیرد، به جای این که هادی دین و مبلغ دین باشد، دلال شخصیتها باشد، منبر را وسیلة دلالی برای شخصیتها قرار دهد. متاسفانه یک چنین چیزی در جامعة ما هست و چنین استفاده هایی از منبرها می شود. دلالی شخصیتها که گفتم، فرق نمی کند که آن شخصیتها چه شخصیتهایی باشند، شخصیتهای سیاسی باشند، یا روحانی، یا شخصیت دیگر؛ دلال صاحب مجلس و بانی مجلس باشد، یا دلال پیشنماز باشد، یا دلال بالاتر از پیشنماز باشد.
تمام اینها بر خلاف شئون و حیثیات منبر است. البته هر کسی که کاری می کند، می تواند یک توجیه و تاویلی هم برای کار خودش بتراشد، اما بدانید یکی از چیزهایی که کرسی خطابة ما را ضعیف و کم ارزش و خراب کرده است، همین دلالیهاست، همین است که کرسی دلالی شخصیتها شده، باید منبر از این آلودگی پا شود».
پرهیز از مزاج گویی ( طبق میل مردم حرف نزدن):
یکی دیگر این که اگر بنا باشد به مصداق و توقیفهم علی ما اراد من مصلحه دینهم و دنیاهم مصلحت گویی بشود، باید بدانیم که مصلحت گویی غیر از مزاج گویی است، غیر از این است که چیزی بگوییم که مردم خوششان بیاید و ما را تحسین کنند و به به بگویند.
هیچ می دانید چرا مردم با پیغمبر زمان خودشان مخالف بوده اند ؟ چرا هر پیغمبری که پیدا می شود زیاد مخالف پیدا می کند ؟ چرا پیغمبرها در زمان خودشان از ما کمتر مرید داشته اند ؟ این قضیه، رمزی دارد. رمزش این است که آنها با نقاط ضعف مردم مبارزه می کردند و ما از نقاط ضعف مردم بهره برداری می کنیم. آنها می خواستند آن معایب و آن نقاط ضعف را اصلاح کنند و از بین ببرند و ما معمولاً می خواهیم از همان معایب و همان نقاط ضعف بهره برداری کنیم. برای این که بانی مجلس را راضی کنیم، برای این که مستمعین را راضی کنیم، مطابق میلشان حرف می زنیم، نه مطابق مصلحتشان. ما می فهمیم فلان قصه دروغ است و به علاوه سبب گمراهی و ضلالت و غرور بیجای مردم می شود، اما چون فکر می کنیم اگر بگوییم نظر مستمعین را جلب می کنیم، می گوییم.

6. بی توجهی به تحریفات :
»من در یک سخنرانی تحت عنوان « حماسة حسینی » از بعضی روضه خوانها و منبریها انتقاد کردم. گفتم : این حادثة عاشورا دارای دو صفحه است، دو چهره دارد : یک صفحة سیاه و یک صفحه سفید. سکه ای است که دو رو دارد. در یک طرف، ظلم و جنایت و بی رحمی و نامردمی و قساوت است. قهرمان این صفحه، ابن زیاد است و عمر سعد و شمر و سنان بن انس و حرمله کوفی و...
همین طور که این صفحه از سیاهترین صفحات تاریخ است، طرف دیگر آن از درخشانترین صفحات تاریخ است. در آن صفحه، ما ایمان می بینیم و حقیقت وتوکل و مجاهدت و صبر و رضا. قهرمانان این صفحه، خود امام حسین، برادران امام حسین، فرزندان امام حسین، برادرزادگان امام حسین و اصحاب امام حسین هستند. اگر قسمتهای زیبای این صفحه را در مقابل قسمتهای زشت آن صفحه قرار دهیم، نه تنها کمنتر نیست، بلکه بر آن می چربد، ولی بعضی منبریها، مثل این که عادت دارند صفحة سیاه تاریخ عاشورا را برای مردم بازگو کنند. گویی این تاریخ اساساً صفحة سفید ندارد، مثل این که امام حسین و اصفحاب و یاران او مردمی بودند که فقط نفله شدند، افرادی بودند که مظلوم واقع شدند و هیچ قهرمانی نداشتند، در حالی که همان طور که گفتیم : قضیه دو طرف دارد و طرف زیبای آن بر طرف زشت آن می چربد.»
« مخصوصاً در این عصر بدانید که وظیفة سنگینی داریم. با حادثة تحریف شده نمی شود به مردم خدمت کرد، در گذشته هم نمی شد. در گذشته اگر فایده ای نداشت، ضررش کم بود، ولی در این عصر ضررش خیلی زیاد است. ما و شما بزرگترین وظیفه ای که داریم، این است که ببینیم چه تحریفاتی در تاریخ ما شده است، چه تحریفاتی در نقاشی شخصیتها و بزرگان ما شده است، چه تحریفاتی در قرآن شده است؛ اما تحریف قرآن تحریف لفظی نیست، یعنی در قرآن نه یک کلمه کم شده است و نه یک کلمه زیاد. خطر تحریف معنوی قرآن به اندازة خطر تحریف لفظی آن است. تحریف معنوی قرآن یعنی چه ؟ یعنی تفسیر غلط، توجیه غلط، قرآن را غلط تفسیر کردن، توجیه غلط کردن، همین هم نباید باشد. ببینیم در تاریخهای ما، آن تاریخهایی که باید برای ما درس آموزنده باشد و سند اخلاقی ماست، سند تربیت اجتماعی ماست، مانند حادثة تاریخی عاشورا، چه تحریفاتی شده است ؟ باید با این تحریفات مبارزه کنیم.
وظایفی که علمای امت دارند چیست ؟ وظایف عامه و تودة مردم چیست؟
راجع به علمای امت، یک سخن کلی را عرض می کنم : عالم، نقطة انحرافش در این جاست که همیشه خودش را در مقابل نقاط ضعف و عیبهای مردم می بیند. نقاط ضعف روحی و اخلاقی و اجتماعی در افراد، یک نوع بیماری است. در بیماریهای جسمانی، خود بیمار معمولاً بیماری خودش را احساس می کند و خودش دنبال معالجه می رود، ولی در بیماریهای روحی آنچه که کار را مشکل می کند، این است که شخص بیمار است، ولی خودش نمی فهمد که بیمار است، بلکه برعکس، آن بیماری را به عنوان سلامت می پذیرد ! به بیماری خودش علاقه دارد ! چنین نیست که افراد، نقاط ضعف خودشان را به عنوان نقطة ضعف بشناسند و قبول کنند، بلکه آنها را نقطة قوت در خودشان می دانند ! این عالم است که می فهمد نقاط ضعف اجتماعش چیست.
عالم که در مقابل نقاط ضعف اجتماع قرار می گیرد، دو حالت دارد :
1. با نقاط ضعف مردم مبارزه می کند. این را مصلح می گویند. مصلح؛ یعنی کسی که با نقاط ضعف مردم مبارزه می کند. غالباً مردم از او خوششان نمی آید!
2. مبارزه کردن با نقاط ضعف مردم را کار سخت و مشکلی می بیند. مبارزه کردن با نقاط ضعف مردم نه تنها منفعت ندارد، بلکه ضرر هم دارد؛ از نقاط ضعف مردم استفاده می کند ! این جاست که مصداق فقیه فاجر می شود که به فرمودة پیغمبر اکرم، یکی از آفات سه گانة دین است.
7. اظهار نظرهای غیر متخصصانه :
« در بعضی مسائل، همه مردم به خود حق می دهند که اظهار نظر کنند. در قدیم دربارة مسائل بهداشتی، مطالب این چنین بود. اگر کسی می گفت : من فلان ناراحتی دارم، هر کس که می شنید، اظهار نظر می کرد که بلی، علتش این است و اثرش این است و چاره اش و علاجش هم این است، و دیگری که می شنید، به نحوی دیگر اظهارنظر می کرد. حق اظهار نظر را همه برای خود محفوظ می دانستند و اگر احیاناً نفوذ و قدرتی می داشتند و لااقل بیمار، نوعی رودرواسی از آنها می داشت، او را مجبور می کردند که این دستور را – که نتیجه اش قطعی است – به کار ببندد. کمتر فکر می کردند که اظهار نظر در مسائل بهداشتی، نیازمند به تخصص است؛ باید پزشک بود، داروشناس بود، باید سالها نزد استاد درس خواند، باید مدتها تجربة علمی آموخت؛ اما گویی همه خود را پزشک می دانستند. الآن هم در میان یک طبقه، وضع همین است.
در مسائل دینی نیز عیناً همین طور بود و هنوز هم همین طور هست و ادامه دارد. همه کس به خود حق می دهد که اظهار نظر کند. مسائل دینی – خصوصاً قسمتهای خداشناسی و توحیدی – از جملة پیچیده ترین مسائل علمی است که همه کس شایستگی اظهارنظر ندارد. البته اساس خداشناسی– آن اندازه که عموم مردم مکلفند بدانند و ایمان داشته باشند – ساده و فطری است، اما یک قدم که آن طرفتر برویم، بحث صفات و اسما و افعال و قضا و قدر الهی به میان می آید و فوق العاده پیچیده می گردد. به تعبیر امیرالمومنین، علی (ع) « دریایی عمیق است »؛ تنها نهنگها می توانند در اعماق این دریا شناوری کنند. شناسایی و بررسی صفات و اسمای ذات حق، کاری نیست که از همه کس ساخته باشد، و حال اینکه می بینیم همه کس خود را در این قسمت اهل نظر می داند و به بحث و اظهار نظر و استدلال می پردازد و گاه سر از سخنان مضحکی در می آورد.
می نویسند : کشیشی می خواست « اصل غائیت را تعریف کند و بیان کند که نظام جهان یک نظام هدفدار است و جهان یک جریان هدفداری را طی می کند و از این راه می خواست حکمت باری تعالی و علم و ارادة او را به ثبوت برساند.
و البته چنان که می دانیم، این مطلب دشواری نیست؛ از خلقت هر موجودی می توان شاهد آورد، اما کشیش، خطوط روی طالبی را به عنوان مثال ذکر کرد، گفت : علت این که خطوط منظم روی طالبی کشیده شده، این است که وقتی ما می خواهیم طالبی را برای افراد خانواده تقسیم و قاچ کنیم، قبلاً محل گذاشتن کارد مشخص باشد که عادلانه تقسیم کنیم و بچه ها دعوا نکنند و جار و جنجال راه نیندازند !
مثالی هم از خودمان ذکر کنم؛ می گویند : شخصی این مطلب را عنوان کرده که چرا خداوند به کبوتر بال داده است، اما به شتر نداده است ؟ جواب می داد : اگر شتر بال می داشت، دیگر برای ما زندگی نمی ماند؛‌ شتر پرواز می کرد و خانه های خشت و گلی ما خراب می شد!
از دیگری پرسیدند : چه دلیلی بر وجود خدا هست ؟ گفت : « تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها ! »
ضعف منطقهایی که غالباً دیده می شود که افراد ناوارد در مسائل مربوط به حکمت الهی، عدل الهی، قضا و قدر الهی، اراده و مشیت الهی، قدرت کاملة الهی، جبر و اختیار، حدوث و قدم عالم، قبر و برزح و معاد و بهشت و جهنم و صراط و میزان و غیره از خود نشان می دهند و غالباً مستمعان آ نها می پندارند که آنچه این جاهلان و بی خبران می گویند، متن تعلیمات دینی است و اینها به اعماق آن تعلیمات رسیده اند، یکی از موجبات بزرگ لا مذهبی و گرایشهای مادی است.

دسته ها : فرهنگی
شنبه 1388/2/12 21:34
X