تعداد بازدید : 4578171
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
بسیارند آنان که میانگارند شاهنامه متنی است ساده و به دور از پیچش و دشواری؛ به گونهای که آسان میتوان با اندکی درنگ در این نامه بیمانند، اندیشههای نهفته در آن را بازیافت و بدانها راه برد. هم از این روی، درسهای شاهنامه را در برنامه درسی دانشگاهها پیش از درسها و متنهایی هنرورزانه چون سرودههای خاقانی و سنایی و نظامی، که پیچیده و دشوار مینماید، گنجانیدهاند.
این دید و داوری درباره شاهنامه، که نامه گرانسنگ و ورجاوند فرهنگ ایران است و کارنامه و تبارنامه تیرههای ایرانی است، از کجاست؟ چرا شاهنامه متنی ساده انگاشته میشود که به آسانی به نهفتههای آن پی میتوانند برد؟ پاسخی که میتوان به این پرسش داد این است که شاهنامه از برجستهترین و سختهترین نمونههای شعر پارسی، در شیوهای از شاعری است که شیوه خراسانی نامیده میشود. زبان روشن و روان فردوسی، شعر درخشان و آیینهوار وی که اندیشههای سخنور، به رسایی و آشکارگی در آن باز میتابد، سبب شده است که شاهنامه متنی انگاشته شود به دور از مازهای راز و اندیشههای پیچ در پیچ و دور و دیریاب. نمونهرا، اگر سرودههای فردوسی را در شاهنامه با چامههای سخنوری هنرورز چون خاقانی بسنجیم یا با سرودههای نظامی، آشکارا روانی و روشنی را در سرودههای استاد در خواهیم یافت. در سرودههای فردوسی آن پوسته ستبر و نگارین که در چامهها و سرودههای هنرورزانه و برساخته مغز اندیشه را در خود نهان داشته است، لایهای است نغز و تُنک، یا آبگینهای است رخشان که فراسوی خویش را نمیپوشد و آنچه را در درون دارد آشکارا نشان میدهد. زبان فردوسی در شاهنامه زبانی است آنچنان روان و به دور از پیچیدگی و پوشیدگی که به زبان مردمی میماند، به زبانی که در گفتگوهایمان به کار میگیریم. از این روی، با آنکه هزار سالی از زمان سروده شدن شاهنامه میگذرد، زبان شاهنامه را میتوان زبان روزگار ما شمرد. اگر از پارهای ویژگیهای سبک شناختی و کاربردهای نحوی کهن چشم در پوشیم، بسیاری از بیتهای شاهنامه به شیوهای سروده شده است که اگر بخواهیم اندیشه بازنموده در آنها را با پارسی رایج و روا در این روزگار بازگوییم و بازنماییم، کمابیش سخن همان خواهد بود که استاد، هزار سال پیش سروده است.
همین برهنگی اندیشهها در سرودههای فردوسی و بیپیرایگی زبان شعری او، نیز پیوندی تنگ که این زبان با سرشت زبان پارسی دارد سبب شده است که شاهنامه متنی زودیاب و بیپیچش فراچشم آید. بدان سان که نوشته آمد، از دیدی نیز این داوری درباره شاهنامه درست و رواست؛ از دیدی که میتوان آن را «کالبدشناسی متن» نامید. با این همه، شاهنامه یکی از پیچیدهترین و رازآمیزترین متنها در پهنه ادب پارسی است، بدان سان که شاید گزافه نباشد اگر بر آن باشیم که ناشناختهترین متن ادب پارسی نیز همان است.
پیچیدگی و ناشناختگی شاهنامه از دیدی است دیگر که من آن را «ژرفاشناسی متن» یا «نهادشناسی متن» مینامم.
هر پدیده هنری، و از آن میان هر اثر ادبی را، با نگاهی فراگیر، از دو دیدگاه بنیادین میتوان نگریست و کاوید و گزارد: 1- کالبدشناسی یا کالبدشکافی متن؛ 2- ژرفاشناسی یا نهادشناسی متن.
کالبدشناسی متن هر تلاشی است که برای شناخت متن از دید پیکره و ساختار برونی آن انجام میگیرد؛ پارهای از دانشهای ادبی برای رسیدن به شناختی از این گونه از متن به کار گرفته میشود، دانشهایی چون: واژه شناسی، سبک شناسی، تاریخ ادب، نیز زیباشناسی، در پارهای متنها.
در پارهای از متنها، شناخت تنها در کالبدشناسی میماند؛ به سخنی دیگر، شناخت از کالبدشناسی متن آغاز میگیرد و در آن نیز به پایان میرسد. در این گونه از متنها نهادشناسی چندان دور و جدا از کالبدشناسی نیست. به شیوهای که میتوان گفت نهادِ متن را کالبد آن میسازد. ارزش متنهایی اینچنین بیشتر در کاربردهایی هنری و زیباشناختی است که سخنور در سروده یا نوشته خویش از آنها سود جسته است. ژرفای متن را همین آرایهها و کاربردهای ادبی پدید میآورند. نمونه را، اگر چامههای فرخی و منوچهری و سخنورانی چون آنان را بکاویم، میبینیم که چندان نهاد و کالبد در آنها از هم دور و جدا نیستند. همه ارزش ادبی و فرهنگی این چامهها در ساختار هنری آنهاست؛ همین ساختار هنری نهاد این سرودهها را پدید میآورد. آنگاه که سخنْدوست توانست رازهای زیباشناختی را در این سرودهها بگشاید، به یکبارگی، پیام شعر را دریافته است. فراسوی این دریافت زیباشناختی از شعر، نمیتوان دریافتی دیگر را، دریافتی درونی، ژرف و نهانی را چشم داشت. ژرفایی که در سرودههایی از این گونه میتوان یافت همان رفتارهای ادبی ویژه است؛ رفتارهایی که مرزی است که زبان را از ادب جدا میدارد. به سخنی دیگر، آنگاه که پیام زیباشناختی شعر دریافته آمد، کمابیش، شعر به یکبارگی دریافته شده است. هر چه بیش در شعر درنگ کنیم و آن را بکاویم، به دریافتی فراتر از آن راه نخواهیم برد.
در این سرودهها که سرودههای کالبدینهشان میتوان نامید، کالبد نغز، زیبا و هنری شعر، جان و نهاد آن را میسازد. سرودههای کالبدینه که جز پیام زیباشناختی پیام دیگر را در خود نهفته نمیدارند، شیوهها و گونههایی دیگرگون میتوانند داشت. چامههای سخنوری دشوارگوی چون خاقانی در شمار همین گونه سرودههاست؛ هر چند راه بردن به ژرفاهای زیباشناختی آنها همواره به آسانی و بیدرنگ انجام نمیپذیرد. پوستهای هنری که پندار باریک شاعرانه را چون مغزی در خود نهان میدارد، پوستهای ستبر است که برای فروشکافتن آن پوسته و راه بردن به مغز اندیشه در آن به باریک بینی و ژرفکاوی، نیز به آشنایی با شیوه شاعری سخنور نیازمندیم. در این سرودهها، همه آفرینش هنری در گرو این پوسته نگارین و ستبر و تو در توست. آنگاه که سخنْدوست به درنگ و تلاش این پوسته را درشکافت و به پندار شاعرانه راه جست، آنگاه که راز زیباشناختی شعر بر او گشوده شد، چون با تلاش، سرانجام به شناختی کالبدشناسانه از شعر رسیده است، خشنود و شادکام خواهد بود و بدین سان، کامه و لذتی را که چونان سخنْدوست از شعر میتواند برد، خواهد برد. این گونه سرودهها را میتوان شعر ناب نامید و این دبستان در شاعری را دبستان «شعر برای شعر» شمرد.
اما همه سرودهها از این گونه نیستند و پیام نهفته در آنها را تنها با کاوش کالبدشناسانه در آنها و گشودن رازهای زیباشناختیشان نمیتوان به دست آورد. در فراسوی پیام هنری شعر، در فراسوی کالبد آن، نهان و نهادی نهفته است که میباید بدان راه برد. شناخت درست و به سزا از شعر در گرو رسیدن به چنین دریافت و شناختی از آن است. اگر ما در این گونه از سرودهها تنها به شناخت کالبدشناسانه از شعر بسنده کنیم، شعر را نشناختهایم و بر پیام سخنور بدان سان که میشاید، آگاه نشدهایم. شناخت ساختار برونی در شعر تنها برای شناخت آن بسنده نیست. ساختار درونی آن را نیز میباید کاوید. این گونه از سرودهها که میتوان سرودههای نهادینهشان نامید، از دید زبانی و زیباشناسی، بیشتر پوستهای نازک دارند که به آسانی و با اندکی تلاش از هم فرومیشکافد؛ لیک مغز معنا، در دل این پوسته تُنُک، ستبر و پیچ در پیچ است و از آنجا که در این سرودهها مغز و پوسته، نهاد و کالبد از هم جدایند و پیوندی چندان با یکدیگر ندارند اگر به شناخت پوسته و کالبد بسنده کنیم و به مغز و نهاد راه نبریم، هرگز شعر را به درستی نشناختهایم و پیام راستین آن را درنیافتهایم. پوسته و کالبد در این سرودهها به دری میماند رنگین و نگارین و زیبا که سرانجام میباید آن را گشود و گام در جهانی فراخ و روشن و شگفتیآور نهاد که آن در، با همه تنگی و خردیش، تنها راهی است که ما از آن میتوانیم بدان جهان درآییم. هر چه ما بیش در شناخت آن در درنگ کنیم؛ آن را از هر دید بکاویم؛ نگارهها و پیرایههای زیبایش را بررسیم؛ بر پاره پاره آن آگاه گردیم، ما را سودی نخواهد داشت، از جهان نهفته در پس در همچنان ناآگاه خواهیم ماند؛ شناخت ژرفتر در، ما را هر چه بیش از شناخت جهانی رازناک و شگفتانگیز، که در پس در نهفته است، دور خواهد داشت. برای شناخت این جهان ما را هیچ چارهای جز آنکه در را بگشاییم و از آستانه آن درگذریم و بدان جهان درآییم نیست.
شناخت در این گونه از سرودهها در گرو کند و کاوهای نهادشناختی متن است. کاوش کالبدشناختی متن هر چند ما را در رسیدن به نهاد و نهان آن یاری میرساند، برای شناخت یکباره شعر و گشودن رازهای نهفته در آن، به هیچ روی، بسنده نیست. متنهای نهانگرایانه و صوفیانه، درپیوسته (منظومه) هایی چون رازنامه سترگ مولانا جلالالدین بلخی، یا درپیوستههای پیر نهاندان نشابور عطار از این گونه سرودههایند. اگر ما به شناخت کالبدینه متنهایی از این دست بسنده کنیم، هرگز با اندیشهها و باورهایی که خواست سخنور رازآشنای و درویش کیش از سرودن این متنها بازنمود آنها بوده است، آشنا نخواهیم شد و آن پیوندی تنگ و شایسته که میباید ما، چونان پژوهندهای سخن سنج، در ذهن خویش با این متنها داشته باشیم هرگز در میانه پدید نخواهد آمد. اگر ما نتوانیم به شناخت و دریافتی نهادشناختی از این گونه سرودهها راه بریم، آن در هرگز بر رویمان گشوده نخواهد آمد و ما را به جهانی شگفت و فراخ که در پس آن در و در ژرفای سرودههای رازآلود و صوفیانه نهفته است راهی نخواهد بود. ما را چارهای جز آن نیست که برای کاوشی نهادشناسانه در سرودههایی از این گونه، پوسته نگارههای ذهنی و زیباشناختی را فروبشکافیم و سرانجام، به مغز انگارهها و اندیشههای سخنور راه جوییم.
سرودههای اسطورهای و حماسی نیز از همان گونهاند. هرگز با دیدی کالبدشناختی در متنهای افسانهای نمیتوان به نهان و نهاد آنها راه برد. شناخت متنی شگرف و رازآمیز و پیچ در پیچ چون نامه جاودانه و ورجاوند فردوسی که بی هیچ گمان و گزافه سترگترین و پرمایهترین نامه پهلوانی در ادب ایران و جهان است، یکباره، به یاری کاوشهای نهادشناختی و راه بردن به ژرفاهای تاریک و رازناک آن انجام پذیر است. به یاری پژوهشهای کالبدشناختی در متنی چون شاهنامه، که نامه سپند و مینوی فرهنگ و اندیشه ایرانی است، تنها اندکی از راه دشوار و بلند و ناهموار شناخت را میتوان پیمود. دشواری شناخت و دریافت شاهنامه، بدان سان که از این پیش نوشته آمد، در زبان آن، که زبانی روشن و روان و آیینهوار است، نیست؛ در شناخت شاهنامه از دید کالبدشکافی و کالبدشناسی نیست؛ در گذشتن از مازهای راز و راه بردن به نهان و نهاد شاهنامه است. اگر ما نتوانیم پوسته برونی شاهنامه را که چندان ستبر و ستوار نیست فروشکافیم و به یاری کند و کاوهایی نهادشناختی، ژرفاهای تاریک و نهفته آن را بکاویم و بیابیم، هرگز شاهنامه را آنچنانکه سزاوار اثری گرانسنگ و فزونمایه و جاودانی چون اوست، نشناختهایم. هرگز نتوانستهایم سرگذشت ایران را که به زبانی تپنده و تبآلوده، در این نامه شور و شیفتگی باز نموده شده است، به روشنی و رسایی، دریابیم. پیچش و دشواری در شناخت نهادین و ژرفکاوانه شاهنامه و گشودن رازهای نهفته در آن را میباید در سرشت و ساختار اسطورهایش جست. متنی چون شاهنامه فردوسی، که متنی اسطورهای و حماسی است، از این دید که دریافت و شناخت درست آن در گرو کاوشهای نهادشناختی است، به متنهای رازآمیز نهانگرایانه و صوفیانه میماند. اما در نهادشناسی متنهای حماسی و درویشی جدایی و تفاوتی بنیادین نهفته است. سخنور صوفی پوستههای اندیشه و نگارههای انگارههایش را میتواند از دستانها و داستانهایی برگیرد که در ادب یا در فرهنگ مردمی رواج و کاربرد دارند؛ یا اگر از ذهنی نیرومند و آفریننده برخوردار است، میتواند آنها را خود بیافریند. چنین سخنوری که برای بازنمود اندیشهها و باورهای خویش زبان به سرودن شعر میگشاید، مغز اندیشهها و باورها را یا در پوستی نهان میدارد که برساخته اوست یا آن پوست را از ادب و فرهنگ به وام میگیرد. اگر پژوهنده نهادشناس و ژرفکاو از پیش با شیوه شاعری سخنور، با جهان بینی درویشی و با زبان رمزآلود صوفیان آشنا باشد، میتواند متن را از دید نهادشناسی بکاود و رازها و نهفتههای آن را بازیابد و به در کشد و آشکار دارد. اما در متنی حماسی چون شاهنامه فردوسی ما نمیتوانیم برای شناخت نهانکاوانه آن به شکافتن پوستههای اندیشه و نگارههای انگاره بسنده کنیم. اگر چنین کنیم متن را تنها از دید زیباشناسی کاویدهایم. دشواری شناخت در شاهنامه از سرشت اسطورهای آن برمیآید. ساختار اسطورهای شاهنامه است که از آن متنی ماز در ماز و راز در راز ساخته است. این مازها و رازها، که شناخت نهادینه شاهنامه در گرو کاویدن و گشودن آنهاست، چون رمزهای صوفیانه یا ترفندهای شاعرانه برساخته فردوسی، چونان حماسهسرا، نیست. این همه از سرشت و ساختار اسطورهای متن برمیشکافد و برمیآید. پس در نهادشناسی شاهنامه هیچ گریزی از آن نیست که متن را از دید اسطورهشناسی بکاویم. پوستهای که ویژگیها و ارزشهای اسطورهای پیرامون مغزهای اندیشه در متنی چون شاهنامه پدید آورده است، بارها سختتر و ستبرتر از پوسته رازناک در متنهای صوفیانه یا پوسته نگارین و زیبا در چامههایی برساخته و هنرورزانه چون چامههای خاقانی است.
ما هر دم در شاهنامه با نهادها، بنیادها، نمادهای اسطوره شناختی روبروییم. اگر نتوانیم آنها را بکاویم و بگزاریم هرگز به شناختی سنجیده و درست از شاهنامه نخواهیم رسید. هرگز آن در که دری است سخت و استوار بر رویمان گشوده نخواهد آمد؛ هرگز راهی به جهان شگفت و جادویی شاهنامه که آکنده از نماها و چشماندازهایی دلفریب و فسونکار است و سرگذشت ایران را از کهنترین روزگاران باز میتابد و باز مینماید نخواهیم جُست.
بر بنیاد آنچه نوشته آمد، شناخت راستین متنی چون شاهنامه تنها در پرتو کاوشهای نهادشناختی انجامپذیر است و هرگز نمیتوان تنها به پژوهشهای کالبدشناختی در آن بسنده کرد. نغز و شگفت آن است که استاد فرزانه توس، باریک بین و خردهسنج، فزون از هزار سال پیش، ما را نیک هشدار داده است که فریفته پوسته برونی و افسانه رنگ داستانها در شاهنامه نشویم و بکوشیم تا با کاوشی نهانگرایانه و نهادشناسانه، در پس این پوسته شگفت، رازها و راستیهایی گونهگون را که در درون آن نهفته است بیابیم و بدرکشیم؛ اگر به این شیوه شاهنامه را کاویدیم و رازهای نهانش را بازگشودیم و بازنمودیم، هرگز به خامی و ناآگاهی، این نامه جاودان را «دروغ و فسانه» نخواهیم نامید:
سخن هر چه گویم همه گفتهاند/ بر و بوم دانش همه رُفتهاند
اگر بر درخت برومند جای/ نیابد که از بر شدن نیست رای
کسی کو شود زیر نخل بلندهمان سایه زو باز دارد گزند
توانم مگر پایهای ساختن/ بر شاخ آن سرو سایه فکن
کزین نامور نامه شهریار/ به گیتی، بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان/ به یکسان، روشن زمانه مدان
از او هرچه اندر خورد با خرد/ دگر بر ره رمز معنی برد(1)
استاد با روشنبینی و دیدی ژرفکاو و خردهسنج و نهانیاب، داستانها و زمینههای گونهگون شاهنامه را به دو گونه بنیادین بخش کرده است:
1- آنچه در شاهنامه با خرد اندر خور است؛ آنچه خرد آن را میپسندد و روا میشمارد؛ و از این روی، شگفتیآور نیست و ناپذیرفتنی نمینماید.
2- آنچه در شاهنامه بر ره رمز معنی میبرد؛ سخنانی رمزآلود و پیچ در پیچ که برای گزاردن آنها و بازنمود نهانیهایشان چارهای جز گشودن رمز آنها و راه بردن به نهاد و نهانشان نیست. همین بخش از شاهنامه است که ساختار و سرشت اسطورهای دارد و بیشینه ارج و ارز و پایه و مایه این کتاب سترگ نیز از همین بخش است.
فردوسی، چونان اندیشمندی جهانشناس، با اِومر(2) آن فرزانه یونانی که دویست سالی پیش از مسیح میزیست، در این اندیشه که هر افسانهای هستهای از واقعیت را در خود نهان میدارد، همداستان است.
اومر، به شیوهای خرَدگرایانه، در کتاب پرآوازه خویش «تاریخ سپند»، در پیکره داستانی پندارین، آیینْشهری آرمانی را به نام پانشائیا(3) پی افکنده است. این شهر آرمانی در آبخوستی از اقیانوس هند افراخته شده است. اومر، از دیدگاهی فیلسوفانه و خردورانه، افسانههای کهن یونان را که با جهان و خدایان در پیوندند، تنها، چونان نمودهای انسانی و تاریخی ناب میگزارد و برمیرسد. از دید اومر، خدایان مگر نمادهایی افسانهشناختی از انسانها نیستند؛ انسانهایی چیره و شکوهمند که بیم و بزرگداشت پیروان و ستایندگانشان از آنان خدایانی افسانه رنگ ساخته است و آنان را، چونان پرستیدگانی سپند، بر مهرابهها جای داده است که به نیایش میستایندشان. دیدگاه ویژه اومر در افسانهشناسی پس از وی گسترشی بسیار یافت و به نام وی اومریسم نام گرفت.
همچنان فردوسی، تو گویی همزبان با اومر، در آغاز داستان اکوان دیو که داستانی است پرشگفتی، و باورناپذیر و ناخردپسند مینماید، ژرفاندیش و باریکبین، بدینسانمان اندرز میدهد که مبادا فریفته پیکره برونی داستان شویم. ناآگاه، به دانش بگراییم و بدان نگرویم:
جهان پر شگفت است چون بنگری/ ندارد کسی آلت داوری
که جانت شگفت است و تن هم شگفت/ نخست از خود اندازه باید گرفت
دگر آنکه این گردْ گردان سپهر/ همی نو نمایدْت هر روز مهر
نباشی بدین گفته همداستان/ که دهقان همیگوید از باستان
خردمند کاین داستان بشنود/ به دانش گراید، بدین نگرود
ولیکن چو معنیش یادآوری/ شود رام و کوته کند داوری(5)
استاد خود، در پایان داستان اکوان دیو، به شیوهای نهادشناسانه، برای آنکه خردمند دانشگرای که با جهان رازآمیز و مازانگیز افسانهها بیگانه است، رمز و معنی را به یاد آورد؛ رام شود و داوری را کوته کند، رمز دیو را به گونهای گشوده است:
تو مر دیو را مردم بد شناس/ کسی کو ندارد ز یزدان سپاس
هر آن کو گذشت از ره مردمی/ ز دیوان شمر، مشمر از آدمی
خرد گر بدین گفتهها نگرود/ مگر نیک مغزش همی نشنود
استاد در بیت واپسین به استواری میفرمایدمان که اگر سخنی یکسره بیبنیاد و ناخردپسند باشد، شایسته آن نیست که نیکمغز آن را بشنود و بدان بگرود؛ افسانههای باستانی، چونان پارههایی از پیکرهای بسامان و در پیوند که از گونهای تلاش در شناخت جهان و انسان مایه گرفته و برآمده است، زمینههایی فرهنگیاند، شایسته کند و کاوی خردورانه. اما برای آنکه بتوان این افسانهها را به درستی کاوید و گزارد، به شیوهای که ارزشها و پیامهای نهفته در آنها به در کشیده و آشکار شود، به ناچار میباید با زبان و ساختار اسطوره آشنایی داشت. به گفته استاد، میباید منطق رمز را دانست تا بتوان معنایی رازگشای و خردورانه را که در دل آن رمز نهفته است دریافت. اگر پژوهنده با بهره جُستن از این روش، که من آن را نهادشناسی یا ژرفاشناسی متن اسطورهای مینامم، رازها و پیامهای نهفته در تار و پود افسانه را برون کشید و بازنمود و گزارد، دیگر، افسانهها را پندارهایی بیهوده و بیبنیاد که تنها سرگمی و کامه کودکان را میسزند، نخواهد شمرد؛ و چونان خردمندی نیکمغز، چونان نهادشناسی ژرفکاو و رازگشای، بدانها خواهد گرایید و خواهد گروید.
بدان سان که از این پیش نیز نوشته آمد، رمز در افسانه ترفندی شاعرانه نیست که سخنوری برای نیرو بخشیدن به گفته خویش، آن را به کار گرفته باشد؛ راز و رمز افسانه برساخته پندارهای سخنور نیست؛ از سرشت و ساختار افسانه برمیخیزد. سخنور حماسهسرای، چونان سخنپرداز، ترفندهایی شاعرانه چون تشبیه، استعاره، مجاز یا کنایه را به کار میتواند گرفت؛ این کرداری است که هر سخنور دیگر نیز ناگزیر بدان دست مییازد؛ آفرینش ادبی جز به کار گرفتن این ترفندهای شاعرانه و ترفندهایی دیگر از گونه آنها نمیتواند بود. لیک سخنور، چونان حماسهسرای، چونان زباناوری توانا که افسانههای کهن را درمیپیوندد و پرندی زربفت و گرانبها از ادب بر تن آنها فرومیپوشد، رمزهای افسانه را پدید نمیآورد؛ زیرا او حماسهسرا است، نه حماسهپرداز. حماسه، چونان فرزند اسطوره هزاران سال پیش از او زاده شده است و در دامان فرهنگ پرورده و بالیده است. برای گزاردن سرودههای اسطورهای و حماسی میباید اسطورهشناس و نهادشناس متن بود، نه زیباشناس. برای گزاردن سرودههای حماسی از دید نهادشناسی نمیتوان از دانشهای زیباشناسی سخن چون: بیان و معانی بهره جُست؛ برای چنان کاری، به ناگزیر، از اسطورهشناسی، و دانشها یا دیدگاههایی چون: باورشناسی باستانی و نمادشناسی اسطورهای میباید سود بُرد. میچباید نهادها و بنیادهای اسطورهای را شناخت؛ با روندها و کار و سازهایی که به آفرینش پدیدهها و ارزشهای اسطورهای میانجامند، آشنا بود؛ میباید «نمونههای برترین» را که نمادهای اسطورهایاند یافت و کاوید و گزارد؛ میباید بر چگونگی پدید آمدن این نمادها آگاه بود؛ میباید دانست که چگونه چهرهها، رویدادها و سرزمینهای تاریخی به چهرهها، رویدادها و سرزمینهای اسطورهای دیگرگون میشوند؛ و به سخنی دیگر، نمادینه میگردند. چگونه از میانه هزاران نمونه پراکنده تاریخی، نمونهای برترین، چونان نماد، سر برمیآورد؛ و همه سویه و همه رویه، همچون فرْوَری و مینوی، همه آن نمونهها را، به یکبارگی، در بر میگیرد؛ و ویژگیهایشان را فروفشرده و در هم تنیده در نمود و نمونهای یگانه که آن را نماد میخوانیم، به شیوهای رمزی، بازمیتابد و آشکار میدارد.
برای آنکه نمونهای به دست داده باشیم، جهان پهلوان بزرگ شاهنامه، رستم را فرا یاد میآوریم. رستم پهلوانی است سراپا شگفتی؛ ویژگیهایی را که در او سراغ میکنیم، هرگز در هیچ پهلوان شناخته تاریخی نمیتوانیم یافت. زادن او، بالیدن او، اسب گزیدن او، همه شگفت و بیپیشینه است؛ زور و بازویش شگرف است؛ گرزش نهصد من گرانی دارد؛ هر بار که بر خوان مینشیند گوری بریان را یکباره فرومیخورد و از مغز استخوانش نیز گرد برمیآورد؛ جام بادهاش چنان است که بر آن زورق میتوان راند؛ چند صد سال در جهان میزید؛ نیز شگفتیهایی دیگر از این دست.
چرا رستم چنین است؟
پاسخ این است: چون رستم نمادی اسطورهای است، نه چهرهای تاریخی. اگر روزگاری پهلوانی سکایی نیز به نام رستم در جهان میزیسته است، در جهان جادویی و رازناک اسطوره به ابرمردی فراسویی، به نمونهای برترین دیگرگون شده است. هزاران پهلوان ایرانی که در درازنای سدهها، گمنام، به نام و به یاد ایران، در پهنههای پیکار مردانه جان باختهاند، در هم فروفشردهاند؛ با هم درآمیختهاند؛ و از آن میان، نمادی برآمده است به نام رستم که همه آنان را به شیوهای رمزی در خود نهفته میدارد و بازمیتابد. رستم- میتوان گفت- همه آن پهلوانان بینام و نشان است؛ پهلوانانی که در گرد و غبار تاریخ گم شدهاند؛ اما هیچ یک از آنان به تنهایی نیست. هر کدام از آنان بخشی از زور و بازوی خود را، بخشی از گرانی گرز خود را، بخشی از تشنگی و گرسنگی خود را، بخشی از سالیان زندگی خود را به رستم ارزانی داشته است؛ پس رستم، چونان نمادی اسطورهای، چونان نمونهای برترین، دارای ویژگیهایی چنان شگفتاور شده است که ما هرگز نشانی از آنها را در تاریخ، یا در پیرامون خود نمیتوانیم دید.
بر بنیاد آنچه به کوتاهی بسیار نوشته آمد، اگر بتوانیم پوسته ستبر و لایه در لایه افسانه را از هم بشکافیم، اگر بتوانیم فریفته پیکرهها و ساختار برونی آن نشویم، اگر بتوانیم به مغز و جان و نهاد راه بریم، چشماندازی فراخ، روشن، پردهگشای و رازنمای از روزگاران باستانی را در برابر نگاه خویش خواهیم داشت. بدینسان صدها راز فروبسته، صدها نکته ناگفته، صدها قلمرو ناپیموده بر ما آشکار خواهد شد و به آگاهیهایی در تاریخ و فرهنگ باستان دست خواهیم یافت که تاریخ خود هرگز نمیتواند آنها را به ما ارزانی دارد. بدینسان، ما میتوانیم با تاریخ درونی و روانشناختی تباری آشنا شویم. میتوانیم آنچه را پیشینیان از بن جان خویش آزمودهاند، دیگر بار بیازماییم.
از این روی اسطورهشناسی، در کنار باستانشناسی و زبانشناسی تاریخ، دانشهاییاند که ما میتوانیم به یاری آنها، گذشتههای بسیار دور را که بازتابی چندان از آنها در تاریخ نیست، بازیابیم و بازشناسیم.
نیز برای بازیافت و بازشناخت گذشتههای ایران، به یاری اسطورهشناسی، شاهنامه نامهای است بیمانند به فراخی و سپندی ایران و فرهنگ جاودانه آن.
یادداشتها:
1- شاهنامه، چاپ مسکو، ج1/21-20
2- Evemerez
3- Panchaia
4- Grand Larausse, Tom 4/829
5- شاهنامه، چاپ مسکو، ج 4/302
6- همان/ 310
نویسنده:میرجلالالدین کزازی