تعداد بازدید : 4583605
تعداد نوشته ها : 10297
تعداد نظرات : 320
آن که فهمید: چند ماهی می شد که داوطلبانه رفته بود خدمت. آره داوطلبانه. از بس عاشق خدمت به انقلاب و مملکتش بود. چه اون روزایی که تا شب، توی کوچه و خیابونای "تهران نو " برای به ثمر رسوندن انقلاب اسلامی می دوید و تلاش می کرد، چه اون شبایی که تا صبح توی سنگرا و محله های شهر، نگهبانی می داد تا ساواکی ها و ضد انقلابا، مزاحم مردم نشن و به کشور و انقلاب نوپای اسلامیش ضربه نزنند. داوطلب بود. داوطلب داوطلب.
جاده با بودن لاشه دو تانک سوخته عراقی همچنان بسته بود و لودرهایی که عصر، برای برداشتن لاشه تانک ها آمده بودند هم بدست ما افتاد و از گروه شناسایی عراق هم که به موضع ما فرستاده شده بود، کسی به ستاد عراقی ها بازنگشت و آن شب تا به صبح به جز شلیک های پراکنده و انفجار سلاح های سنگین گاه به گاه توپ ها و خمپاره های عراقی در روی موضع ما و حرکات مزبوحانه دشمن موضوع دیگری بهوجود نیامد و لشکر در غم از دس
شانزده روز از عملیات کربلای پنج میگذرد اما هنوز هیچ نشانهای از پایان درگیری به چشم نمیخورد. بر خلاف عملیاتهای قبل که بیشتر از چند روز طول نمیکشید، این عملیات همچنان به شدت ادامه دارد به گونهای که در یک روز چند بار حمله عراقیها دفع میشود. صبح روز هفدهم، ساعت هشت و نیم در حدفاصل نهر جاسم و جنب شش ضلعی ، عراقیها دست به پاتک سنگینی میزنند. آن
حمید داود آبادی نویسنده و محقق دفاع مقدس در جدیدترین مطلبی که در وبلاگش « خاطرات جبهه» نوشته، آورده است: بعد از ظهر یکی از پنجشنبهها، همراه مجتبی رضایی و چند تای دیگر از بچههای محل، سوار بر موتور رفتیم بهشت زهرا (س) تا بلکه صفایی با شهیدان داشته باشیم. چند وقتی میشد که یکی دو تانک غنیمتی زپرتی عراقی آورده بودند و در محوطهی بهشت زهرا گذاشته بودند. یکی از آن
راستش اگر کسی آن جوری با من حرف می زد، چیزی به او می گفتم. اصلاً می زدم و از لشکر بیرون می رفتم. بنده خدا با آن مقام و موقعیت حتی خاکی تر از یک بسیجی آمد و گفت: ـ " برادر! اینجا می شه من هم دوش بگیرم!؟ " کاش وقتی آن جوری جواب دادم، می زد دم گوشم. یا اصلاً گوشم را می گرفت و می گفت: ـ "مگر تو کی هستی؟! " اما چیزی نگفت. اصلاً اجازه دهید همه چیز را از اول برایتان بگویم. وقتی در جریان عملیات "ثامن الائ
اگر گاهی میبینید بچههای جنگ کرده با دیدن هر چیزی به یاد لحظههایی از جنگ میافتند، تعجب نکنید. هر کدام این چیزها در جبهه برای خودش جایی داشت. مثل چراغ قوه، پتو، کتری، لیوان و صدها شیئی دیگر، یکی از این اشیاء فلاسک آباست که هر وقت آن را میبینیم پرنده خیالم تا فاو به پرواز در میآید. شما را به خدا تعجب نکنید! حالا داستان همین فلاسک معمولی آب را برای تان تعریف می&zwnj
صبح زود پوتینهایم را به دست میگیرم و پاورچین پاورچین پلههای مجتمع مسکونی لشکر را طی میکنم تا به پایین ساختمان میرسم. اطراف را نگاه میکنم، همه جا خلوت و ساکت است. نسیم خنکی سر و صورتم را نوازش می دهد. نسیمی که در گرمای جنوب غنیمی است. پوتینها را جلو پایم جفت میکنم و میپوشم. پشت فرمان تویوتا که قرار میگیرم نفس راحتی میکشم و به خود می&
**آن که فهمید: "عبدالرحمان دزفولی " از بچه های با صفای سپاه اندیمشک، خاطره ای بسیار زیبا و جالب از اعزام نیرو از شهر اندیمشک - در حالی که با وجود بمباران هوایی و موشک های مرگ بار بعث عراق، چیزی کم تر از خطوط مقدم جنگ نداشت، ولی با همان حال نیروهای جوان خود را داوطلبانه و عاشقانه به جبهه های نبرد علیه متجاوزین می فرستاد - برایم تعریف کرد: اتوبوس ها و مینی بوس ها پشت همدیگر صف بسته و آمادهی حر
آفتاب تازه طلوع کرده بود که قدیر وارد انبار آذوقه شد. با آمدن قدیر، وضع انبار هر روز بهتر از روز قبل میشد. مقابل در بزرگ انبار، یک کامیون توقف کرد. راننده پیاده شد و گفت: "برنج " قدیر گفت: "چشم، الان " هشت جوان با سرعت مشغول تخلیه کامیون پر از برنج شدند. هنوز نیمی از کامیون تخلیه نشده بود. همگی خیس عرق شده بودند، اما با تلاش و کوشش کار میکردند. قدیر راضی نبود. در حاشیه در ورودی انبار،
عبدالله از آن دست خشکه مقدس ها بود که نماز خواندنش یکساعت طول میکشید. گوشه مسجد همیشه جای او بود. هشت سالجنگ، از قم آن طرف تر نرفت. البته بچه تهران بود و برای زیارت به قممیرفت. خیلی هم حواسش بود که اشتباهی سو
اوایل سال 72 بود و گرماى فکه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم. چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و کار را شروع مى کردیم. گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. مطمئن بودیم در توسل هایمان اشکالى وجود دارد. آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا کرد به امام رضا(ع). شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او. م
همه چیز آماده بود. اهرم ارتفاع را بالاتر کشیدم. بار خارجی از زمین جدا شد. راهنما سرش را میان دو صندلی آورد تا چیزی بگوید که چشمش به پسرک افتاد. وحشت زده عقب کشید و روی بارها نشست.مشغول بررسی وضعیت فنی هلیکوپتر بودم که صدای بهرام به گوشم رسید. - سیدعلی، بدو! آماده شو! بهرام سلطانی از دوستان قدیمیام و یکی از خلبانان جنگ دیده بود. خلق و خوی آرامی داشت و صبور و نترس بود، به همین علت با او به مأم
شب عملیات اتفاقی افتاد که بر اساس چیزی که قبلا پیشبینی کرده بودیم تمام نظریههامان درباره اروند رود به هم ریخت. در آن لحظات انگار خدا میخواست بگوید که اینها بچههای خود من هستند و شما کارهای نیستند تحلیلهایتان هم به درد خودتان میخورد من میخواهم خودم آنها را ببرم.برای اولین بار بود که میخواست چنین عملیاتی صورت گیرد. تاکنون در رودخانهای خروشا
امدادگر بار دیگر اصرار کرد که برخیزم. گفتم که نمیتوانم. هر چه اصرار کرد قبول نکردم. گفتم او برود و من رابه حال خود رها کند. وقتی فهمید اصرارش بیفایده است گفت: هر طور راحتی اما اگر بمانی چند لحظه دیگر اسیر میشوی ، خود دانی.هنوز پس از گذشت سالها از عملیات والفجر چهار وقتی با تصویر کوه یا ارتفاعی شبیه ارتفاعات کله قندی مواجه میشوم به یاد شبی میافتم که تا یک قدمی اس
دستم را شل گرفتم اهرم که آزاد شد شمردم: هزار و یک، هزار دو، هزار سه و بلافاصله نارنجک را داخل سنگر تیربار انداختم. دو ثانیه بعد صدای انفجار و بوی باروت سوخته و ینگوینگ ترکش ها بلند شد.شب عملیات ساعت ده با لباس غواصی و تجهیزات یکی یکی وارد آب گرفتگی شلمچه شدیم. پنج دسته بودیم و هر دسته بیست نفر با مأموریت ویژه. پیشاپیش دسته یک ، آب را میشکستم و جلو میرفتم. آب کمکم آمد و رسید
اول مردادماه سال 1386، دولت نهم در سومین سال از دوره چهارساله خود، لایحهای را با عنوان لایحه حمایت از خانواده تقدیم مجلس کرد. لایحهای که در کمتر از یک هفته از اعلام وصول آن به مجلس شورای اسلامی، اعتراضات گستردهای را در محافل اجتماعی و سیاسی داخل و خارج کشور بهدنبال داشت. رسانههای خارجی مثل بی.بی.سی، وی.او.ای، دویچه وله، سی.ان.ان و... هجمههای گستردهای را