در حسرت دیدار تو .....
در کوچه هایی که هوایش سرشار از بوی نم باران بود قدم می زدم و پا به پای آسمان می گریستم و به دنبال پاسخی برای سوالم بودم ...
مفهوم این زندگی چیست ؟!!
که ناگهان صدایی به گوشم رسید ... صدای گریه ای که حاکی از بغضی بود آکنده از هزاران غم و اندوه ...
هر که بود ، از من بلند تر فریاد می زد و می گریست ...
هر چه جلوتر می رفتم ، صدا واضح تر می شد ، گویی دخترکی بود که با صدایی غم آلود با کسی نجوا می کرد
در میان چمنزارها او را یافتم ...
او یک دخترک غمگین نبود ، او یک فرشته بود ، فرشته ای که با هزاران غم می گریست و با خدای خود نجوا می کرد .
بال هایش غرق خون بود و گاه از درد ناله می کرد و گاه از غم ...
تا مرا دید ، خود را به عقب کشید و متحیر مرا نگریست !
اما کمی بعد بالهایش را به روی صورتش کشید و باز شروع به گریستن کرد .
جلوتر رفتم ...
بالهایش را از روی صورتش کنار زدم و خیره به چشمانش نگریستم .
غم در چشمانش موج می زد ...
من که گویی غم خود را از یاد برده بودم ، هنوز خیره در نگاهش ، دست نوازش بر سرش می کشیدم تا کمی ، فقط کمی آرام شود
اما گویی قصد آرام شدن نداشت ...
هر دو در سکوتی غرق بودیم که حاکی از هزاران فریاد بود
لب به سخن گشود و گفت :
تو نیز مانند دیگرانی ! برو ! برو ! تنهایم بگذار !!!
گفتم :
مانند دیگران ؟!! مگر دیگران چگونه اند ؟!! تو کیستی ؟!!
گفت :
دیگر هیچ نیستم !! زمانی برای خود کسی بودم ...
مرا نمی شناسی ! من عشقم ... همان فرشته کوچکی که خداوند در قلب انسان به او منزل داد .
من از منزل خود گریختم چرا که دیگر در آنجا جایی برای من نبود !!
تا نام عشق را آورد تازه به یاد درد و غم خود افتادم ...
به کناری رفتم ... زانوهای خود را در آغوش کشیدم و گریستم ...
فرشته کوچک عشق از گریستن من متحیر شده بود ...
گفتم :
تو چه می دانی ؟!! تو چه می دانی که از این عشق چه کشیدم و به زبان نیاوردم !!
تو از کدامین عشق چنین زخم خورده ای ؟!!
او که گویی دوباره دلش به درد آمده بود لب به سخن گشود ...
من در سینه یک جوان خانه داشتم ...
و خداوند مرا امر فرموده بود که قلب او را برای عشقی پاک آماده سازم .
منتظر میهمان بودم ! فرشته ای دیگر از قلبی دگر . تا دست در دست هم ، یک فرشته شویم متعلق به دو قلب ...
کوچه دل را آب و جارو کرده بودم ، بر در و دیوار دل عود روشن کرده بودم ...
همه جا بوی عشقی پاک به مشام می رسید ...
و همه چشم به راه میهمان بودیم !
رسید ! میهمان رسید ...
من و او یک فرشته شدیم و خانه مان یک قلب ...
قلبی که از آمیخته شدن دو قلب در یکدیگر به وجود آمده بود .
خوب و خوش زندگی می کردیم ...
قلب می تپید و با هر تپش نام دو عاشق به گوش می رسید ...
ناگهان همه چیز برهم خورد ...
صدایی به گوش می رسید ! گویی چشمه ای می جوشید !
خبر رسید که چشم می گرید ...
من و میهمان که در آن هنگام چیزی از صاحب خانه کم نداشت ، دست در دست هم داشتیم ...
اما گویی یک نفر دست او را از دستم بیرون کشید ...
صدای آه و ناله به گوش می رسید ...
قلب زخمی شده بود ...
هزاران زخم از این عشق به یادگار گرفته بود ...
خون از زخم هایش می چکید و بر بال های من می ریخت ...
نمی دانستم چه کنم ! نمی دانستم چه بگویم !
چشم آنگونه می گریست ... قلب آنگونه زخمی شده بود ... من آنگونه غرق در خون بودم ...
نمی دانستم چه شده !!!
دیگر تحمل آن ویرانه که زمانی خانه آباد من بود را نداشتم ...
بال هایم را گشودم ...
آری ! پر کشیدم و از آن خانه ویران دورتر و دورتر شدم تا به اینجا رسیدم ...
دیدم اینجا دیگر احساس غربت بر سینه ام چنگ نمی اندازد ... چون آسمان هم می گریست ...
رو به من کرد و گفت :
تو چرا آه می کشی و اینگونه غمگینی ؟!!
آهی از اعماق وجود کشیدم و گفتم :
از عشق نگو که قلبم هزاران زخم از آن به یادگار دارد ...
ساکت و آرام زندگی می کردم ... زندگی بدون هیچ هیاهو ... بدون هیچ غم و اندوه ...
تا اینکه اسیر دو چشم شدم ...
دل به سوی او سوق می یافت اما من به سخنش گوش نمی دادم ...
تا اینکه به خود آمدم و دیدم دل به او داده ام ...
از آنکه عشق را تجربه کنم ، می ترسیدم ...
تا آن زمان همیشه خود را از عشق دور می کردم ... دلم در تنهایی به سر می برد تا اینکه با او آشنا شدم ...
زیبا مرا معشوق می خواند و عاشقانه مرا ستایش می کرد ...
و من عشق او را به جان خریدم ...
همیشه به زیر باران قدم میزدیم و از عشق می گفتیم ...
به من می گفت : دستهایت را باز کن و قطرات باران را در دستت جمع کن و بعد می گفت :
ببین ! تو اینقدر مرا دوست داری و من هر اندازه از قطرات باران که در دستت نگنجید ، عاشقانه دوستت دارم ...
و من تنها به او می اندیشیدم
به او می بالیدم ...
و از او می گرفتم ...
هرچه انگیزه درونم بود ...
روزها می گذشت ...
عشق ما رو به خدایی شدن بود
رو به برتر شدن از هر حسی
که در این عالم خاکی پیداست ...
خیره در نگاهم می نگریست و می گفت :
دوستت دارم از همین نقطه خاکی تا عرش
دوستت می دارم از زمین تا به خدا ...
و من باور کردم ... عشق نهفته در نگاهش ، در کلامش و در همه اعمالش را باور کردم ...
اما روزها گذشت و او هر روز از گذشته بیشتر فاصله می گرفت ، دیگر آن عاشق سابق نبود ، دیگر آنگونه زیبا مرا معشوق خود نمی خواند ، دیگر از نگاهش عشق نمی بارید ...
دیگر باران هم برایش بی معنا بود ...
همیشه می گفت اگر بر روی شیشه بخارگرفته قلبم بنویسی دوستت دارم ، قلبم از نهایت عشق می گرید ...
اما آنگاه که بر روی شیشه قلبش نوشتم دوستت دارم ، در انتظار گریستن نماند و نوشته ام را با سرعت پاک کرد .
دستش را از میان دستم بیرون کشید و رفت و من تا انتهای جاده او را نگریستم ...
قلبم هزار زخم از عشقش به یادگار گرفت ، می گریستم و او را می نگریستم ، اما او می رفت و نگاهی هم بر من نمی انداخت .
فرشته گریست و گفت :
تو همان معشوق نیستی که عاشق در نگاه آخر بی رحمانه در نگاهت خیره شد و عشق گذشته را بازی بچه گانه نامید و تو گفتی اینچنین غمی سنگین بر قلبم مگذار ...
و او گفت :
به درک گر دل تو غمگین است
به درک گر غم تو سنگین است
؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم : نگو ! نگو از آن لحظه آخر که چه بر من گذشت !
تو چگونه بر غم من آگاهی ؟!!
فرشته گفت :
من همان فرشته کوچک عشقم که در قلب تو منزل گزیده بود ...
نوشته شده توسط.....مرتضی یعقوبی عزیزی
نظریادتون نره