شبى در حرم قدس

ديده فرو بستهام از خاکيان تا نگرم جلوه افلاکيان
شايد از اين پرده ندايى دهند يک نفَسم راه به جايى دهند
اى که بر اين پرده خاطرفريب دوختهاى ديده حسرت نصيب
آب بزن چشم هوسناک را با نظر پاک ببين پاک را
آن که در اين پرده گذر يافته است چون سَحر از فيض نظر يافته است
خوى سحر گير و نظرپاک باش رازگشاينده افلاک باش
خانه تن جايگه زيست نيست در خور جانِ فلکى نيست، نيست
آن که تو دارى سرِ سوداى او برتر از اين پايه بوَد جاى او
چشمه مسکين نه گهرپرور است گوهر ناياب به دريا دَر است
ما که بدان دريا پيوستهايم چشم ز هر چشمه فرو بستهايم
پهنه دريا چو نظرگاه ماست چشمه ناچيز نه دلخواه ماست
پرتو اين کوکب رخشان نگر کوکبه شاه خراسان نگر
آينه غيب نما را ببين ترک خودى گوى و خدا را ببين
هر که بر او نور رضا تافته است در دل خود گنج رضا يافته است
سايه شه مايه خرسندى است مُلک رضا مُلک رضامندى است
کعبه کجا؟ طَوف حَريمش کجا؟ نافه کجا؟ بوى نسيمش کجا؟
خاک ز فيض قدَمش زر شده وز نفسش نافه معطّر شده
من کيم؟ از خيلِ غلامان او دستِ طلب سوده به دامان او
ذرّه سرگشته خورشيدِ عشق مرده، ولى زنده جاويدِ عشق
شاه خراسان را دربان منَم خاک درِ شاه خراسان منَم
چون فلک آيين کهن ساز کرد شيوه نامردمى آغاز کرد
چارهگر، از چارهگرى باز ماند طاير انديشه ز پرواز ماند
با تن رنجور و دل ناصبور چاره از او خواستم از راه دور
نيمشب، از طالع خندانِ من صبح برآمد ز گريبان من
رحمت شه درد مرا چاره کرد زندهام از لطف دگرباره کرد
باده باقى به سبو يافتم و اين همه از دولت او يافتم
"محمدحسن رهي معيري